* سوره بلد و قسم خداوند به مکه و پیامبر صلیاللهعلیهوآله، برای تاکید بر اهمیت عبور از سختی ها برای رشد انسان.
* نقش حضرت ابراهیم در شکلگیری مرکز توحید و بنیانگذاری مناسک عبادی.
* تبیین نسب شناسی حضرت ابراهیم علیه السلام، با تحلیل تفسیری و تاریخی آیات قرآن.
* ماهیت انسان از دیدگاه قرآن و لزوم عبور از عقبهها و مشکلات، برای تکامل و رشد انسانی.
* شرط ورود به مرحله عالی عبودیت، کمک به یتیم و اطعام نیازمند است، در زمان فقر و گرسنگی خویش!
* کمال نهایی بندگی، در عشق به خدا و اولیاء الهی و ترک تعلقات دنیویست.
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
و اشرح لی صدری و یسر لی ولل عقدة من لسانی یفقهو ق.
سوره مبارکه بلد را دیشب مروری به آن کردیم. امشب انشاءالله آیاتش را ادامه میدهیم. فرمود: «لَا أُقْسِمُ بِهَذَا الْبَلَدِ وَأَنتَ حِلٌّ بِهَذَا الْبَلَدِ.» که دیشب عرض کردم خدای متعال اینجا در واقع میفرماید قسم نمیخورم، ولی مضمون طوری است که میخواهد عظمت این سرزمین مکه را نشان دهد و در واقع دارد به سرزمین مکه قسم میخورد؛ به این سرزمینی که «وَأَنتَ حِلٌّ بِهَذَا الْبَلَدِ»؛ تو حلول کردی در این سرزمین، تو اقامت داری، تو مستقری بر این سرزمین. «وَالِدٍ وَمَا وَلَدَ.» قسم به پدر و آنچه از او به دنیا آمد که اینجا گفتند بیشتر میخورد به اینکه منظور حضرت ابراهیم (علیه السلام) باشد که این سرزمین را حضرت ابراهیم (علیه السلام) بنا گذاشت و دعا کرد: «اللَّهُمَّ اجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِنًا.»
آنهایی که اهل قرآناند، اهل معارف قرآنیاند، حتماً این نکات برایشان شیرین است و مهم و مفید. دو تا آیه است. یک جا میفرماید: «اللَّهُمَّ اجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِنًا.» نکته یادگاری از درس تفسیر حضرت استاد آیتالله جوادی آملی. ۲۰ سال پیش در درس این جمله را از ایشان شنیدیم؛ خیلی به وجد آمدیم. دو تا آیه: یکی «هَذَا بَلَدًا آمِنًا»؛ یکی دیگر دارد «هَذَا الْبَلَدَ آمِنًا.» یعنی چه؟ یک بار حضرت ابراهیم (علیه السلام) آمد که این زن و بچه را بگذارد در این سرزمین، دعا کرد. گفت: خدایا، «اللَّهُمَّ اجْعَلْ هَذَا بَلَدًا.» خدایا اینجا را سرزمین قرار بده. «أُقْسِمُ بِهَذَا الْبَلَدِ.» این بلد کی شد؟ بلد کی دعا کرد اینجا بلد بشود؟ اینجا که بلد نبود، اینجا بیابان بود. چه کسی اینجا را دعا کرد که سرزمین بشود، آبادی بشود، محل زندگی بشود؟ حضرت ابراهیم دعا کرد: خدایا اینجا را سرزمینی قرار بده که امن است. درست؟
بعدها که آمد در قضیه حضرت اسماعیل که خواست ایشان را ذبح بکند، این طور دعا کرد، گفت: «اللَّهُمَّ اجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِنًا.» دو تا شد. یک جا دعا کرد: «اللَّهُمَّ اجْعَلْ هَذَا بَلَدًا.» اینجا را بلد قرار بده. دفعه بعدی که آمد، دعا کرد، گفت: خدایا این بلد را امن قرار بده. معلوم میشود در بازه سفر اول و سفر دوم حضرت ابراهیم، اینجا سرزمین شده. اینها نکات ناب قرآنی است که این مفسرین ما، بیشتر از مفسرین شیعه، این نکات ناب را دارند.
میخواهم یک نکته ناب دیگر هم بگویم. البته به بحث خیلی مرتبط نیست، ولی بیربط هم نیست و نکته نابی است. اگر حوصله دارید بگویم، یک صلوات بفرستید. (اللهم صل علی محمد) یادم است آیتالله جوادی در درس این نکته را که میفرمودند، به شور آمده بودند. میفرمودند: «المیزان به خاطر المیزان علامه طباطبایی.» خیلی نکته فوقالعاده خوبی است.
قرآن میگوید آزر پدر ابراهیم بود، درست است؟ شنیدید، دیگر. حالا ایشان پدر بوده یا نبوده واقعاً؟ با قرآن چه شکلی میشود اثبات کرد که آزر واقعاً پدر حضرت ابراهیم نبوده؟ با خود قرآن میشود اثبات کرد. یا باید به روایت و تاریخ و اینها مراجعه کنیم؟ بیشتر مفسرین میگویند که میرویم مراجعه میکنیم به تاریخ و روایات. علامه طباطبایی با خود قرآن، بدون استفاده از هیچ چیز از بیرون قرآن، ثابت میکند؛ یک کلمه بیرون قرآن ندارد. این عظمت این مرد است. شیعه به خودش میبالد که علامه طباطبایی از ماست.
عظمت این مرد بزرگ میگوید که چند تا آیه است، دیگر. حالا من فقط سریع اشاره میکنم چون فرصت نیست، دانه دانه نمیخوانم. یک آیه دارد که حضرت ابراهیم به آزر گفت: من یک مدتی «لَأَسْتَغْفِرَنَّ» من برات استغفار میکنم. در سوره مبارکه توبه فرمود که استغفاری که ابراهیم برای آزر میکرد، یک مدت کوتاهی بود تا یک دورهای بود که فکر میکرد این برمیگردد، آدم میشود، موحد میشود. «فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِّلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ.» سوره مبارکه توبه. وقتی دیگر برای ابراهیم واضح شد که این آقای آزر آدمبشو نیست، دید دشمن خداست، از آنجا دیگر دعا که نکرد هیچ، اظهار برائت هم کرد. گفت: خدایا من از این بیزارم. درست؟ این تا این.
از آن ور در سوره مبارکه ابراهیم میفرماید که آخر عمرش که برگشت مکه، مکه را آباد کرد، خانه خدا را برد بالا با پسرش حضرت اسماعیل. کعبه را که آباد کردند و همه چیز را به راه کردند، دعا کرد، گفت: «اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِي وَلِوَالِدَيَّ.» خدایا هم من را ببخش، هم پدر مادرم را. حتماً این دعا مال اواخر عمر حضرت ابراهیم است چون پسر بزرگ دارد، اسماعیل. از آن ور قرآن گفتش که دیگر برای آزر دعا نکرد، آخر عمرش برای پدرش دعا کرد. چه فهمیده میشود؟ پس آزر پدرش نبوده. نکته دارد. این نکته فهمیده میشود.
حالا میبینیم که قرآن در مورد آزر تعبیر «اب» به کار میبرد، پس «اب» با «والد» تفاوت دارد. آنی که آدم را اصطلاحاً از آب و گل درآورده. آزر این شکلی بود، عموی ابراهیم بود. از آب و گل، اینجا تعبیر «اب» به کار میرود، ولی «والد» به کار نمیرود. «وَالِدٍ وَمَا وَلَدَ.» یکی از تفاوتهایش همین است که خدا به والد در قرآن قسم خورده، ولی به اب قسم نخورده.
«وَالِدٍ وَمَا وَلَدَ.» سه تا قسم: قسم به این سرزمین مکه، قسم به تویی که در این سرزمین حلول کردی، قسم به پدر، قسم که اینجا گفتند بیشتر میخورد به اینکه حضرت ابراهیم باشد که هم پدر پیامبر است، هم بنیانگذار این سرزمین. خوب، سه تا قسم. خدایا چه میخواهی بفرمایید بعد این سه تا قسم؟ «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي كَبَدٍ.» سه تا قسم، حالا جوابش، انسان را در سختی آفریدیم.
به این سه تا که دیشب عرض کردم، قسمهای قرآن استدلال است، یک کلمه شاعرانه نیست. مثل ماها که یک چیزی را میگذاریم وسط، واسطه میکنیم، به موت قسم، چه میدانم به دیوار قسم، چه میدانم به آن رنگ چی چی فلان جا قسم. اینها نیست، استدلال است که در قرآن آمده. هر چه که گفته، ربط دارد به آن چیزی که میخواهد بگوید. به آن پدر و فرزندانش قسم، به تو پیغمبر که در این سرزمین حلول کردی قسم، انسان در سختی و رنج آفریده شد. یعنی چه؟
یعنی همین سرزمین مکه که شد مکه، این کعبه که شد کعبه، چقدر خون دلها خورد تا اینجا شد مکه؟ چقدر خون دلها خورد تا اینجا شد کعبه؟ چقدر خون دلها خورد که اینجا از بتخانه درآمد، شد محل توحید؟ چه زحمتهایی کشید ابراهیم؟ بچه را آمد گذاشت در گرما، در بیابان بیآب و علف، با مادر. مادر شیر ندارد، غذا ندارد، تک و تنها. چه سختیهایی کشیدند این دو تا؟ مادر هفت بار رفت و آمد بین این کوه صفا و مرو. این بچه آن قدر پایش را روی زمین کشید که آخر زمزم از زیر پایش جوشید. چه سختیهایی تحمل کردند در این سالها؟
بعد سالها ابراهیم (علیه السلام) آمد به اینها سر بزند. مأمور شد برود بچه را ذبح بکند، برود ذبحش بکند. دیگر داستانی که خودتان میدانید که ذبح نشد، خدا بخشید بهش. اسماعیل را خدا بهش بخشید. نسل پاک و طیب اصلی حضرت ابراهیم را خدا اینجا قرار داد. دو تا نسل از حضرت ابراهیم منشعب شد: یکی بنیاسرائیل، یکی بنیاسماعیل. بنیاسرائیل، فرزندان حضرت اسحاق (علیه السلام) و بنیاسماعیل هم که فرزندان اسماعیل. اسماعیل و اسحاق دو تا فرزندان حضرت ابراهیم.
آنهایی که اصل کارند و توحید را اینها تا آخر ازش نگهداری میکنند و سرانجام میرسانند، بنیاسماعیل. بنیاسرائیل یک دورهای هستند، ولی اتفاقاً آن اواخر کار در آخرالزمان این بنیاسرائیل میشوند میخ پا، میشوند تله، میشوند دام، میشوند ابزار جنایت. چه بگویم؟ میشوند مایه بدبختی برای بنیاسماعیل. میشوند دشمن اصلی بنیاسماعیل. یهودیان میشوند شدیدترین دشمن مؤمنین.
این کعبه، آن نقطه آخر است که آخرم موعود آخر از کنار کعبه سر بلند میکند، بقیةالله میگوید. درست است؟ آن روز نهایی که پیروزی حق بر باطل است، کجا این رقم میخورد؟ کنار کعبه. توسط که رقم میخورد؟ توسط یکی از فرزندان اسماعیل. این اسماعیل که پدرشان بود، چه داستانهایی تحمل کرد؟ سالها تنهایی و غربت و دربدری در بیابان. آخرم که پدر بعد چند سال آمد سر بزند، مأمور شد سر از تنش جدا کند. این بچه هم صبر کرد، خود را در اختیار بابا قرار داد: «يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِن شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ.» باباجان، هر چه که بهت دستور دادند، انجام بده. من هم انشاءالله صبر میکنم که صبر هم کرد و کدام صبرش را تأیید کرد خدا؟ نسل پیامبر آخر را در ذریه حضرت اسماعیل (علیه السلام) قرار داد.
این سرزمین این شکلی آباد شد. فکر نکنید نفت داشته، بنزین داشته، گازوئیل داشته، چه میدانم پاساژهای لوکس داشته. نه آقا، زحمتها کشیدند ابراهیم و اسماعیل این سرزمین را آباد کردند. اینجا را کعبه راه انداختند، اینجا را مرکز توحید کردند، قبله کردند. نماز، حج، همه اینهایی که الان شماها دارید که الان شما به سمت قبله نشستید، آن رنج ابراهیم و اسماعیل اگر نبود، من و شما قبله چه میدانستیم چیست؟ نماز چه میدانستیم چیست؟ قربانی دیگر نداشتیم رو به قبله بخواهیم قربانی کنیم. میت را بخواهیم رو به قبله دفن بکنیم. قبلهای نبود.
این قبلهای که این جور مفت و مجانی به دست شما رسیده، خون دلها برایش خورده شده. به پدر قسم، به زحمتهای ابراهیم قسم! هر که به هر جا رسید، در اثر زحمت بود. «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي كَبَدٍ.» عالم را این شکلی آفریدیم، آدم را این شکلی آفریدیم. هر چه هست، در سختی است. رشد آدم در سختیهایش. در این سختیها کعبه شده کعبه. حالا که داستان این است، شماها هم باید یک سری سختی تحمل کنید تا به آن نقطه عالی برسید. اگر شماها میخواهید رشد بکنید، این سختیها را دارید.
آقا، این قاعده خیلی قاعده مهمی است. خیلیها در بحثهای موفقیت و این حرفا صحبت میکنند، مخصوصاً غربیها. چیزهایی هم میگویند. حالا نمیخواهم بگویم مطلقاً هم حرفهایی که میزنند غلط و باطل است. نه، حالا جای بحثش نیست که بخواهیم بگوییم حرفهای اینها چطور است، ولی اصل قاعده گاهی بهش توجه نمیشود. گاهی ما میخواهیم یک طوری از یک مسیرهایی، دالانهایی برویم بدون رنج، بدون زحمت، بدون سختی به نتیجه برسیم. نه، این طور نیست. خدا عالم را این شکلی آفریده: در بستر رنج و زحمت و مصیبت است که انسان متولد میشود. یک مادر وقتی میخواهد که مادر بشود و چهکار کند؟ باردار شدن به چه نحوی است؟ این باردار شدنه، «حَمَلَتْهُ كُرْهًا وَوَضَعَتْهُ كُرْهًا» قرآن میگوید، دیگر. هم باردار شدنش با سختی و رنج و فشار، هم زایمانش. هر چه به زایمان نزدیکتر میشود، سختیها بیشتر میشود. هی این بچه سنگینتر میشود، حمل این بچه سختتر میشود. «وَهْنًا عَلَى وَهْنٍ» قرآن میگوید، هی سستی روی سستی. هی این مادر ضعیفتر و ضعیفتر.
احوالش را که شما نگاه میکنید، یک خانم میگوید من باردارم. بقیه خانمها که نگاه میکنند میفهمند اولاش است، وسطاش است، آخراش است. از کجا میفهمند؟ از حال نزارش، از رنگپریدش. هر چه که افتادهتر و سنگینتر و بیجانتر و از نفس افتادهتر، میفهمند این به زایمان نزدیکتر است.
امیرالمؤمنین نیمهشب حرکت میکردند. شخصی جلویشان را گرفت، حضرت یعنی گفتند که اینجا چه کار میکنی؟ گفت: دارم مراقبت میکنم از شما. حضرت فرمودند: از زمینیها مراقبت میکنی یا از آسمانیها؟ خدا خودش مراقب من است. حضرت فرمودند که کدام وری هستی؟ کی هستی؟ مال کجایی؟ گفت: آقا از شیعیان شما. از شیعیان ما؟ فرمود: شیعیان ما رنگ به رخسار ندارند، لبهایشان خشکیده است، چشمهایشان ورم کرده است، قدشان خم. کدام یک از اینها را داری؟
یک جملهای هم اینجا در این روایت دارند که خیلی عجیب و ترسناک است. یعنی اگر قرار باشد این جور حساب و کتاب بکنند، کدام پس معرکه است؟ همان شیعه من حسن و حسین. یعنی شیعه را با امام حسن و امام حسین. اگر این جوری باشد که پدرمان درآمده. سلمان و ابوذر. نه اینکه از ظاهر بشود تشخیص داد هر آدمی را، نه. ولی آن آدمی که نه سختی و نه رنجی و نه خوابی را کنترل میکند، نه غذایی را کنترل میکند، نه کلامی را کنترل میکند، هر چه بخواهد میبیند، هر جا بخواهد میرود، هر چه میخواهد میخورد، این به کجا میخواهد برسد؟ این در همین دنیایش هم به جایی نمیرسد.
یک فوتبالیست هم میخواهد فوتبالیست بشود. همین رونالدو و مسی هم که میخواهند به این مراتب برسند، شما وضعیت زندگی اینها را نگاه کنید. وضع خوراک اینها را نگاه کنید. وضع استراحت، میزان تمرین اینها را. روز ۱۸ ساعت باید یا به صورت مستقیم یا غیرمستقیم باید در تمرین باشد، باید دائم ورزش بکند، خوراکش را کنترل بکند. بدون زحمت کسی مسی هم نمیشود، رونالدو هم نمیشود. حالا رونالدو و مسی که یک ۲۰ سالی، ۱۰ سالی، ۱۵ سال در بورساند، بعد دیگر تمام میشود. بعد یکی میخواهد به یک سرمایه ابدی برسد، بدون زحمت، بدون بیداری شب، بدون تشنگی، بدون گرسنگی، نمیشود. این قاعده رشد و حرکت سختی است.
از اینجا به بعد خدای متعال از سختیهای این مسیر میگوید. میفرماید که یک عدهای خرج هم که میکنند در راه خدا، خیلی برایشان سنگین میآید. میگویند: «أَهْلَکْتُ مَالًا لُبَدًا.» خیلی در چشمشان بزرگ میآید. آقا ما به هیئت امسال ۱۰ میلیون تومان کمک کردیم. خیلی فشار میآید؛ ولی سفرهای دیگر آدم میرود. ۱۰۰، ۱۵۰ میلیون تومان میرود مثلاً یک اطراف بیابانهای کجا، در گینه بیسائو، یک دور میزند برمیگردد. نفری ۱۰۰، ۱۵۰ میلیون هزینه میکند، میگوید: ارزشش را داشت، یک جای جدیدی در دنیا دیدیم، یک دوری زدیم، یک هوایی عوض کردیم.
اینجا ۵۰۰۰ تومان هم که هزینه میکند، فاکتور میخواهد. بعداً هم باید بیایی گزارش دهی دقیقاً ۵۰۰۰ تومان خرج چه کردی؟ کجای حرم امام رضا هزینه شده؟ این جوری آدم. قرآن میفرماید که: «أَيَحْسَبُ أَن لَّمْ يَقْدِرْ عَلَيْهِ أَحَدٌ؟» چرا به آدم فشار میآید؟ وقتی در راه خدا زحمتی را متحمل میشود. زحمتهای دیگر آدم متحمل میشود. میگفت: آقا ما مثلاً شغلمان نگهبانی است، شبها هر شب تا صبح بیداریم. ولی دقیقاً شب قدر با اینکه نگهبانم، میخواهم تا صبح بیدار بشوم، خوابم میگیرد. چیز عجیبی است. هر شب بیداریم، صبحها باید به زور بخوابیم. حالا یک شب قدر، یک کمش را به خاطر خدا میخواهیم بیدار بمانیم، نمیشود آدم.
بعضاً یک کاری برای خدا بکند، خوابش میگیرد. من این را تجربه کردم. مثلاً میخواهی بیدار بمانی درس بخوانی، نمیشود. تصمیم میگیری بیدار بمانم فیلم ببینم، خوابت میپرد. تجربه کردید یا نه؟ یک داستانی دارد. شیطان و نفس و اینها یک هو میکشند کنار، آنجا فشار میآید به آدم. این فشار را آدم چرا احساس میکند؟ چون رابطهاش را با خدا درک نکرده. اینی که آقا، مالک اینها یکی دیگر است، یکی دیگر در اختیار من قرار داده. مسئولیتی در برابر. تا این فهمیده نشود، این فشارها برای آدم ساده نمیشود.
«أَيَحْسَبُ أَن لَّمْ يَرَهُ أَحَدٌ؟» فکر کرده هیچ کس نگاهش نمیکند؟ چشمها را کی بهت داد؟ «وَلِسَانًا وَشَفَتَيْنِ.» زبان تو را کی بهت داد؟ لبهایت را کی بهت داد؟ «وَهَدَيْنَاهُ النَّجْدَيْنِ.» که حالا این نجدین را گفتند مسیر خیر و شر را بهش معرفی کرد. بعضیها هم گفتند آن حالتی که بچه برای اولین بار سینه مادر را میگیرد. این سینه مادر را آن اوّل کی تو را هدایت کرد به اینکه خوراکی که تو دنبالش میگردی در این سینه است؟ خیلی عجیب است. بچه چه اطلاعی دارد؟ از کجا منتقل میشود به اینکه این سینه را بگیرد؟ آنی که میخواهد این جاست. کی میتواند به این بچه حالی کند؟ همه عالم جمع بشوند به این بچه توضیح بدهند، کلاس توجیهی که: ببین عزیزم، تو الان گرسنهای، یک چیزی داخل این سینه است، آن سیر میکند. بچه مگر حالیش میشود؟
میگوید: من همان خدایم که تو را هدایت کردم، سینه را گرفتی، شیر خوردی، سیر شدی. چشم داری، گوش داری. همین خدایی که با تو این شکلی بود، الان هم دارد بهت میگوید این کار را انجام بده. دیدی تا حالش چقدر من هوایت را داشتم؟ چقدر مفت و مجانی بهت دادم؟ از این به بعد هم هر کاری که بهت میگویم، برای این است که باز هم میخواهم هوایت را داشته باشم. میخواهم پیشرفت کنی. بابا به بچهاش میگوید که بابا من برایت موتور خریدم، ماشین خریدم، یک اتاق جداگانه بهت دادم. من در زندگیم اگر برای تو چیزی کم گذاشتم. اینها را تو اصلاً از من نخواستی. تو از من تخت آن چنانی نخواستی، من بهت دادم. من بهت توپ فلان دادم. من «پیاس ۵» خریدم. این دو روزی هم که دارم بهت میگویم درس بخوان، میگویم این کلاس شرکت کن، آن تست را بزن، خیرت را میخواهم. برای آینده. من که خورده بردهای با تو ندارم.
لحن خدای متعال این مدلی است. این همه تا حال بهت دادم، حالا دو تا کار بهت گفتم انجام بده. من که رحمت مطلقهام، از من که فقط به تو دارد رحمت میرسد. من از تو توقعی ندارم. از تو چیزی اگر کاری هم دارم، میگویم بکن، خیرش به خودت میرسد. به همین دلیل میگویم زحمت بکش، میخواهم بیایی بالا، میخواهم رشد کنی. حالا ببینید چقدر زیباست. «فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ.» چقدر این آیات زیباست. از آن آیات معرکه قرآن.
بگویم انشاءالله کم کم بحث را تمام کنیم. انشاءالله فردا شب ادامه. «اِقْتِحَام با شتاب دویدن، عقبگردن است.» میفرماید که: «بدو! این گردنهها را با سرعت بیا بالا.» چرا با شتاب نمیآیی؟ خدا میداند، ما قشنگ در سربالایی گیر کردیم، دارد بهمان فشار میآید. میگوید: «من دارم بهت میگویم بدو! این سربالا را زودتر بیا. تمام میشود.» این سربالایی آخرش چه میدانم؟ ویلا است. چه میدانم آخرش خانه است. چه بگویم؟ آخرش چشمانداز، همه آنهایی که دنبالش میگردی، بعد از این سربالایی است. خستهات نکند، از پا درت نیاورد. سربالایی شیب دارد، اذیت میشوی. از پا در نیاورد، ادامه. خستگیهایت بپرد.
یک وقتی ما از مشهد میخواستیم برویم قم، پارسال بود، آخرای تابستان. در مسیر که میرفتیم ماشینمان نزدیکهای جنگل گلستان، قبل جنگل گلستان، واشر زد. جای همهتان خالی. خدا روزیتان نکند. البته ما هم دیگر از همه جا ناامید، نشستیم با خانواده، هفت نفر در ماشین. دیگر منتظر بودیم خرسی چیزی اگر احیاناً بیاید و دیگر بچهها فیلم نگاه میکردند در ماشین. از همه جا ناامید که کارمان تمام است. ماشین خراب، یک چند دقیقهای نشسته بودیم، یک ماشین آمد، نیسان، نیسان آبی. این کنار ما وایساد و گفت: آقا مشکلی چیزی؟ گفتیم این جوری و یک چکی کرد و گفت: این کارش خراب است، باید ببری تعمیرگاه.
ماشین ما را بکسل کرد. شب ما را برد خانه خودشان، یک کم جلوتر. دیگر شب ما منزل این برادر عزیز. به نظرم میآمد شاید اهل سنت هم باشد. ما را مهمان کرد و صبحش دوباره ماشین را بکسل کرد و جنگل گلستان را رد کردیم و رسیدیم شهر گالیکش. دیگر از صبح تا غروب آنجا بودیم. موتور را یک بار درآوردند و دوباره آوردند بالا و هم موتور را یک بار سرویس کردند، هم ما با جیبمان را. یعنی همه با هم یک دور سرویس با جیب خالی قشنگ روانه قم شدیم.
و هر چه داشتیم ما برنامهریزیمان این بود که آقا ما این بچهها را تابستان جایی نبردیم و اینها. گفتیم از این مسیر برویم که در مسیر حالا یک دار و درختی هم ببینند تا قم که میرویم یک جنگلی چیزی هم ببینند و آب و هوایی هم عوض کنند، یک مسافرتی شده باشد. یک جور طراحی کرده بودیم که شب برسیم مثلاً استان گلستان، یک جایی که حالا در ذهنمان بود استراحت کنیم، صبحش بیایم یک جنگلی برویم، پارکی برویم، اصلش هم حرکت کنیم سمت قم.
خوب، خدا به هر حال، خدای متعال به برنامههای ما کار ندارد. برنامههای خودش را خدا اجرا میکند. یک طوری شد که ساعت ۱۰-۱۱ شب این ماشین ما آماده شد برای حرکت. همه آن مسیر گشت و گذاری که ما طراحی کرده بودیم، خورد نیمهشب. جای همهتان خالی. ما گفتیم که خب از آن آزادشهر بیندازیم برویم سمت قم که خب جای قشنگی است، آن جنگل ابر. و نصف شب خوردیم به جنگل ابر. وارد جاده که شدیم، من به خانواده گفتم: چه مزهای میدهد! بزن و الان یک مه هم بشود، دیگر قشنگ کل اطلاعات ما تکمیل بشود. دیدیم آقا مه آمد پایین، قشنگ سینه کوه. همه ماشینها کشیدند کنار و اول مهر هم باید ما میرسیدیم، بچهها را میبردیم مدرسه. شب باید حرکت میکردیم. جای ماندن نداشتیم.
با ماشینی که تازه تعمیر شده و اینها. گردنههایی که این طرف دره، نصف جاده هم خراب، آسفالت یک هو از جلو پایت کنده میشود. از روبرو هم دارد ماشین میآید. دید هم تقریباً صفر است. یعنی هیچ نور ماشین که کار نمیکرد، مه شدید، شیشه ماشین هم خیس. هیچ. این پسر را، یک گوشی دادیم دستش، این چراغ گوشی را زد، نشست آن لبه پنجره. بهش گفتم از بغل نگاه کن فقط تو دره نیفتی. یک گوشی هم خودم دست گرفتم. اصلاً فرمان را رها کردم. یعنی روبرو که نمیشد نگاه کرد، سرم را از گرفتم بیرون، گوشی میانداختم که فقط از این آسفالت جدول فاصله نگیرم، تو کوه نروی. بهش میگفتم همزمان روبرو هم نگاه کن، اگر نوری آمد، بدون دارد ماشین می آید، بگو که ما بگیریم دیگر.
خانواده ما که عقب، بلند میگفتند مشهد. و بچهها همه آماده شهادت. نه دیگر، میرفتیم که دیگر پایان خوش، بهتر از چیز تلخی بی پایانی. این حرفها. در این وضعیت حالا باید سرعتمان را هم زیاد کنیم، دیگر. یعنی در این وضعیت با سرعتی باید بروی که برسی. دیگر آن جور آرام آرام با ۵ کیلومتر بر ساعت. در آن وضعیت با ۳۰ تا ۴۰ تا سرعت هم باید میرفتیم. یک وضعیتی، به خدا نصیب گرگ بیابان نکند.
آنجا آدم یاد این آیه میافتد: «فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ.» به نظرم یاد این آیه هم افتادم. آنجا در آن فضا که در این وضعیتی که همین جوریاش این ور و آن ور و همه اینها آدم در آستانه نابود شدن. خدای متعال میفرماید: «سرعتت را هم زیاد کن!» «فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ.» گاز بده! چرا آرام میآیی بابا؟ خدایا دارم نابود میشوم. نه، گاز بده! آرام آرام به جایی نمیرسی، تندتر باید بیایی. خیلی زیباست. گاز دادنش به چیست؟ مسیر خدا. آدم دارد میرود، یک جاده تاریک. البته برای ما تاریک، آنجا که روشن است، ما در حجابیم، ما پشت پردهایم. تاریکیهایش از ماست.
یک مسیر پر چاه و چوله. نفسمان از این ور. شیطان از آن ور. دشمن بیرون از آن ور. همه اینها افتادند به جان ما که ما را پرت کنند در دره. یک مرز باریک. فرمود: صراط مستقیم از مو باریکتر است، از شمشیر برندهتر. در این مسیر هم میخواهیم حرکت کنیم. در این باید با سرعت هم بیاییم. با مصیبتها.
حالا چه کار کنیم در این مسیر با سرعت بیاییم؟ آیه را ببینیم چقدر زیباست: «فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ وَمَا أَدْرَاكَ مَا الْعَقَبَةُ.» چه میدانی این گردنهها چیست؟ خیلی زیباست. این مسیری که میخواهی بروی بالا تا آن سر قله که میخواهی بروی، هی باید فاصله بگیری از سطح دریا. وقتی میخواهند یک مسیر جای بیارتفاع را وقتی میخواهند بگویند، میگویند سطح دریا. شما از سطح دریا باید ارتفاع بگیری. سر کوه که میخواهی بروی، چه میدانم، هزار متر، ۲۰۰۰ متر. چقدر از سطح دریا ارتفاع دارد؟ هر چه بالاتر میخواهی بروی، فشار بیشتر میشود، نفست بند میآید. بار و بنت روی دوشت سنگینی میکند. سخت است، دیگر، کار سخت است. بالا کوهنورد بودهاید و رفته باشید، میدانید. هر چه بالاتر میروی، هی خسته این. انرژیهایی که از آدم گرفته میشود، به خاطر اینکه دارد از آن سطح صاف دور میشود.
در مسیر خدا هم خستگیها و سختیهایش به خاطر اینکه از آن تعلقات مادیاش دارد فاصله میگیرد. خستگیاش به این است. هر چه بیشتر میخواهد فاصله بگیرد، بیشتر اذیت میشود. بعضیها را دیدید دم غروب ماه رمضون اعصابهایشان خورده. یکی میگفت: بابا ما میخواهیم روزه بگیریم که یک کم مؤمن بشویم، حالمون خوب بشود. آن قدر اعصابمون خورد میشود که ۱۰ تا گناه بیشتر از وقتهای دیگر میکنیم. چرا این طوری است؟ خدا نمیدانسته؟ چرا، خدا میدانسته! مشکل از این جاست که ما تعلقات داریم. ما یک دو ساعت غذا بهمان نمیرسد، میریزیم به هم. یک دو ساعت خوابمان تنظیم نیست، اعصابمان خورد میشود. آب بهمان نمیرسد، این طور میشود. یک استراحتی بعد به این نفس حالی شود، دیگر. یک دو ساعت که فشار میآید، اذیت میشود.
این همان گردنههایی است که باید طی کنیم. به نوک قله که برسی، دیگر از این فشار در. جاتان خالی! ما همان ماشینه، آن وضعیت که رفتیم نوک قله که رسیدیم، دیگر افتادیم سرازیری. دیگر خلاص شدیم. با اینکه هنوز مه بودا، ادامه داشت. با یک سرعتی انداختیم و راحت هم جادهاش صاف شد. نمیدانم چه سری هم دارد این وری که میآید، دیگر جادهاش صاف. خرابیها را ندارد. جاده صاف، مرتب، خلوت. انداختیم قشنگ با سرعت.
تا یک جایی فشار. هر چه به بالا نزدیکتر میشوی، این مه غلیظتر، شدیدتر، جاده سختتر. هی این گرفتاری و فشار بیشتر میشود. آن قله را که رد میکند، دیگر تمام. مسیر بندگی خدا این شکلی است. تا یک جایی فشار است. از یک جایی به بعد دیگر آدم میشکند. برایش این فضا. بچههای کوچک میخواهند روزه بگیرند، خیلی اذیت میشوند. یک سال، دو سال، ۵ سال، ۱۰ سال که روزه میگیرد، دیگر فشار بیست سال که روزه میگیرد، اگر حالا یک روز هم مریض باشد، نتواند روزه بگیرد، گریه میکند که چی شد؟ ما محروم شدیم. عوض میشود کامل. آنی که بهش فشار میآورد این است که الان روزه نگیرد.
این وضعیت نفس، این گردنهها را چه شکلی میشود طی کرد؟ «وَمَا أَدْرَاكَ مَا الْعَقَبَةُ فكّ رَقَبَةٍ.» اینی که به فکر یکی دیگر باشی، یکی دیگر را آزاد کنی از خودپرستی و خودبینی در آمدن. مشکلات ۴ نفر دیگر را دیدن، یک نفر دیگر را بارش را روی دوش کشیدن. اینها سختی کار است. «فَكُّ رَقَبَةٍ.» دیگر چه؟ آن روزی که خودت نداری گرسنهای، اطعام کنی. آن روزی که داری، اطعام کنی، خب خوب است. البته همانش هم خیلی انجام نمیدهند، خیالشان هم نیست. آن روزی که داری و میدهی، خب خوب است، ولی هنوز این گردنه نیست. این همان پایین در سطح دریا داری حرکت میکنی. جاده کفی داری میآیی. زحمت ندارد که! جاده کوهستانی نیست این، سمت قله نیست.
آن روز. بعد بهش فشار بیاید، یک پولی بدهی که بهت فشار بیاید. یک استادی داشتیم میفرمود: صدقهای بده که بهت فشار بیاید. چه کاری بیشتر از همه بهت فشار میآورد؟ همان کار را. البته نه اینکه فشار الکی آدم بیاور، ها. همان کار کلید گشایش تو است. خیلی این قاعده، قاعده مهمی است. آنی که دروازههای رحمت را به روی آدم وا میکند، یک کلیدی دارد. آن کلید هم همان کاری است که به آدم فشار میآورد.
برای بعضیها کنترل زبانشان است. برای بعضیها کنترل چشمشان است. بعضیها برای بعضیها پول خرج کردن است. بعضیها گرفتارند نسبت به بچهشان. بعضیها گرفتارند نسبت به پدر و مادرشان. بعضیها گرفتارند نسبت به فقرشان. بعضیها گرفتاریشان نسبت به بیماریشان. این فشار میآورد به آدم. فشار چیزهای دیگر را آدم تحمل میکند. این یک دانه را چون دیگر از دست تو هم بیرون است، هر چه هم زور میزنی نمیشود. این کلید گشایش تو است. این آن وضعیتی است که داری از تو این عقبه و گردنه داری حرکت میکنی، داری به قله نزدیک میشوی و خیلیها در این مسیر کم میآورند، ول میکنند، میروند، میزنند کنار و یا دنده عقب میگیرند، برمیگردند و چیزی نمانده بودا، یک کم دیگر میرفت، رسیده بود.
«يَتِيمًا ذَا مَقْرَبَةٍ أَوْ مِسْكِينًا ذَا مَتْرَبَةٍ.» کی را اطعام کند؟ در روز سختی خودش و گرسنگی خودش. یا یک یتیمی که بهش نزدیک است. یا یک مسکینی که از شدت فقر به خاک نشسته. اگر این طور کرد: «ثُمَّ كَانَ مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا.» حالا من این را جزو مؤمنین حساب میکنم. «وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ وَتَوَاصَوْا بِالْمَرْحَمَةِ.» این آدم وقتی به بقیه بگوید صبر کن، درست گفته. به حق گفته. جایش بوده که بگوید. نه اینکه جیب من پر پول باشد، میبینم طرف ندارد، من هم دارم، بعد بهش بگویم صبر کن. این که: «تَوَاصَوْا بِالْقُرْآنِ» گفته و «تَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ.»
برسیم به بدبخت بیچارهها هی بگوییم صبر کن، خدا بزرگ است، صبر کن. باید پولش را بدهی صبر کنه. آنی که خرج نمیکند، من تواصی به صبر میکنند حساب نمیکنند. آنی که خرج کرده در روز سختی خودش به بقیه داده، این دارد به بقیه میگوید باید صبر کرد. این درست است. این خودش در فشار بود، گفت صبر میکنم، هم صبر میکنم، هم رحم میکنم. این تواصی به گفتن نیستش که من به یکی برسم هی در گوشش بگویم آقا صبر کن، درست میشود. وقتی خودم در فشار بودم به یکی دیگر دادم، این جور دارم بهش یاد میدهم باید صبر کرد. با رفتارم دارم یاد میدهم، نه با گفتار. گفتار که اگر رفتار پشتش نباشد، به درد نمیخورد. او میبیند آقا من خودم یک لقمه نان داشتم، در فشار بودم، نصفش کردم، نصفش را به این دادم. میگوید: عجب! چه آدم صبوری! چه آدم دلرحمی! این میشود تواصی به صبر و تواصی به مرحمت.
گرفتی چی شد؟ این قاعده توصیه به صبر و تواصی به مرحمت. اگر این طور شد: «أُولَئِكَ أَصْحَابُ الْمَيْمَنَةِ.» کم کم بحث را تمام کنیم. این طور شد تازه میشود جزو اصحاب یمین. تازه از سابقون السابقون هم نیست. از جهنم نجات پیدا کرده. تازه اصحاب میمنه. اما اصحاب میمنه بله. سوره واقعه. اصحاب میمنه که تعدادشان زیاد است به نسبت اصحاب مقربون، «أَصْحَابُ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ.» السابقون خیلی کماند. «مِّنَ الْأَوَّلِينَ وَقَلِيلٌ مِّنَ الْآخِرِينَ.» اولین باز هم زیادند. آن مقربین که هیچی. تک و توک. اصحاب میمنه تازه اینند! آن قدر سختی داشت، رسیدن به اینها. از جهنم نجات پیدا کرد وگرنه چیست آقا؟ «وَالَّذِينَ كَفَرُوا بِآيَاتِنَا هُمْ أَصْحَابُ الْمَشْأَمَةِ.» دیگر روبروی اینها کافر قرار داد. آنی که وقت گرسنگی خودش به کسی دیگر اطعام نمیکند، این را برد قاطی کفار. نه قاطی اولیاءالله درجه یک.
خیلی جالب! یکی از رفقا امروز پیام داده بود: قدیمها شما تجربیات نزدیک به مرگ اینها میگفتی، ما میگفتیم که خب این را میشود حالا قبول کرد، نکرد، معلوم. تازگیها هی قرآن میخوانی، پدر ما را درآوردی. خود خدا گفته دیگر. این گفتگو، آن گفته ندارد. این دیگر نمیشود زیرش زد. آقای خواب دیده بهش گفتند که آقا این یتیم را دستگیری نکردی، آن طور شد. خودت به این یتیم رسیدگی نکنی. اصحاب مشئمه، جهنم. «عَلَيْهِمْ نَارٌ مُّؤْصَدَةٌ.» در آتشاند. پس شد راه نجات، آن عقبه و گردنهای که آدم را عبور میدهد در این مسیر. آن بخش سختش که به آدم فشار میآورد، از تعلقات آدم را نجات میدهد. تعلقات.
از این تعلقات که بگذری، تعلقات آن طرفی نصیبت میشود. بعد دیگر عشق میآید. عشق الهی میآید. عشق به اولیاء خدا میآید و «وَيُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبِّهِ.» دیگر راحت میشود. امیرالمؤمنین میآمد در مسجد مینشست گریه میکرد. میگفتند آقا چرا گریه میکنی؟ میفرمود: یک هفته گذشته مهمان نیامده منزلم. آمدم ببینم چه گناهی کردم، خدا من را محروم کرد. خب برای من چی؟ من میگویم آقا یک هفته گذشته مهمان آمده، نمیرود. حاج آقا آن قدر گریه میکنی در مسجد چه گناهی کردی؟ مهمانمان نمیرود. از شهرستان آمده. این تفاوت ما و امیرالمؤمنین است.
عقبهها این شکلی میشود. محبتها این جوری میشود. وقتی از عقبه رد نشدی، تعلقاتت به این ور است. وقتی از عقبه رد شدی، تعلقاتت به آن ور است. تا عقبه سخت است. عقبه کجا بود؟ اینجا بود. آن روزی که خودت نداری، بتوانی بگذری. آن روزی که خودت مشکل داری، بتوانی بقیه را ببینی. این میشود عقبه. کی را ببینی؟ یتیمی که جلوی چشمت است. «ذَا مَقْرَبَةٍ.» دیگر کی را ببینی؟ «مِسْكِينًا ذَا مَتْرَبَةٍ.» اگر این طور نباشی، اصحاب میمنه نیست.
تمام کنم بحثم را. برویم در روضه شب سوم دهه دوم. چه جماعتی بودند این جماعت؟ قاتل. «یتیمًا ذَا مَقْرَبَةٍ و مسکینًا ذَا مَتْرَبَةٍ.» به یتیمی که یتیم پیغمبر، رحم به خانواده پیغمبر رحم. چه دینی بود؟ دین! چه اسلامی بود؟ اسلام! یاالله! چه وضعی بود وضع این زن و بچه؟ چه سختیها، واقعاً مصداق واقعی «يَتِيمًا ذَا مَقْرَبَةٍ أَوْ مِسْكِينًا ذَا مَتْرَبَةٍ.» مسکینی که به خاک نشسته.
در بیابانها اسیرشان کردند. در خرابهها بهشون جا دادند. به خاک نشاندند این زن و بچه یتیم «ذا مقربة». بچه یتیم. این مقتل را مرحوم آیتالله العظمی بهجت میفرمودند: این عبارت در مقتل آمده. ایشان میگفتند، میفرمودند که یک وقتی زینب کبری مال همین ایام است، مثل امروز بوده. این قضیه رخ داده در کوفه. آن قدر این زن و بچه گرسنه بودند در کربلا. این زن و بچه گرسنگی کشیده بودند. سختی کشیدند جدای از تشنگی که به هر حال تا غروب عاشورا تشنه بودند. آن قدر این ایام سخت گذشته بود چون دشمن حتی خوراکیهای اینها را هم به غارت برد. همان ابزار و ادوات معمولی که در خیمه بود، غذا درست میکردند، پخت و پز میکردند، همانها را هم به غارت بردند. این زن و بچه گرسنه بودند.
آن قدر وضع این زن و بچه خراب بود. عبارت مقتل این است: وقتی این زن و بچه وارد کوفه شدند، این بچههای کوچک در این کوچههای کوفه وقتی بچههای امام حسین را دیدند، رفتند از این ور و آن ور یک مقدار خوراکی جمع کردند. بگویم یا نه؟ باید ناله بزنید با این روضه. رفتند صدقه جمع کردند برای بچههای حسین. یک مقدار نانی، یک مقدار خرمایی برای این بچهها آوردند. این بچهها آن قدر گرسنه بودند، این غذا را گذاشتند در دهن. روایت دارد زینب کبری آمد اینها را، لقمهها را در دهان اینها درآورد. فرمود: «ان الصدقة علینا محرم.» صدقه بر ما اهل بیت حرام است. چه وضعی بود؟ وضع این بچهها به صدقه افتاده بودند. این بچههای یتیم اباعبدالله. فدای غربتت یا اباعبدالله. «یتیمًا ذا مقربة او مسکینًا ذا متربة.»
روضه آخرم و تمام. بروم یک سر خرابه. شب سوم یادی کنم از سه ساله. این بچه وقتی نیمهشب بهانه بابا را گرفت. طبق را که گذاشتند جلویش. ببینید با این عبارت مقتل ببینید وضع این بچه چی بود؟ این بچه احتمالش اصلاً چه باشد در این طبق سر بابا آمده باشد؟ احتمالی که بچه میداد این بود. برگشت گفت: عمه، من که غذا نمیخواهم. بچه خیال کرد آنها دلشان برای گرسنگی این بچه سوخته، بهش رحم کردند، برایش غذا آوردند. تازه طبع بلند بچه را ببین. گفت عمه من غذا. روپوش را کنار زد. «فائزًا برأس ابیها.» یک هو دید سر بریده. «أَلَا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبُونَ.»
خدایا، به فضل و کرمت در فرج آقایمان امام زمان تعجیل بفرما. قلب نازنینش از ما راضی بفرما. عمرمان را نوکری حضرتش قرار بده. ما را نوکران حضرتش قرار بده. اموات علما، شهدا، فقها، امام راحل، ارحام، ملتمسین، الساع را سر سفره با برکت حضرت رقیه مهمان بفرما. شب اول قبر حضرت رقیه به فریادمان برسان. شر ظالمین را به خودشان برگردان. آمریکا و اسرائیل جنایتکار را نیست و نابود بفرما. رهبر عزیزمان را حفظ و نصرت عنایت بفرما. رزم اسلام را غلبه و فتح و نصرت عنایت بفرما. حاجات حاجتمندان را به فضل و کرمت برآورده بفرما. بیماران اسلام را شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. در دنیا زیارت و در آخرت شفاعت اهل بیت را نصیب ما بفرما. هر چه گفتیم و صلاح ما بود، هر چه نگفتیم، پناه ما میدانی برای ما رقم بزن. «بانبی و آله رحم الله من قرء فاتحه مع الصلوة.»
در حال بارگذاری نظرات...