برخی نکات مطرح شده در این جلسه
*فلسفه خلقت انسان، نه از سر نیاز خدا، بلکه از رحمت و "دلسوزی بینیاز" خداست![1:40]
*هدف نهایی انسان، دریافت و بهرهمندی از رحمت الهیست و بازتاب آن به عالم.[6:00]
*از رحمت بیپایان محمدی تا قاطعیت علوی، اصل و محور همه احکام و برخوردها، رحمت الهیست.[13:00]
*هدف اسلام، رحمت است وعدم خشونت از یک سو، و مهار ظلم و پاسداری از کرامت انسان از سویی.[27:00]
*روضه قاسم بن حسن علیهالسلام، و روایت دلدادگی متقابل و اشکهای بیتابی عمویش حسین علیهالسلام...[37:00]
متن جلسه
هوش مصنوعی :
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صلِّ علی محمد و آل محمد
الحمدلله رب العالمین، و صلّى الله على سیدنا و نبینا ابیالقاسم المصطفى محمد، و آله الطیبین الطاهرین، و لعنة الله على القوم الظالمین من الآن إلى قیام یوم الدین.
«رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي، وَيَسِّرْ لِي أَمْرِي، وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِي، يَفْقَهُوا قَوْلِي»
در جلسات گذشته، از فلسفه نزول دین گفتیم؛ اینکه اساساً ارسال انبیاء و تشریع دین، جلوهای از رحمت خدای متعال است. اما این تنها مسئله نیست. فراتر از آن، اساس خلقت انسان نیز بر مدار رحمت الهی است. این پرسش برای بسیاری مطرح میشود که اصلاً چرا خدا ما را آفرید؟ بهویژه در لحظات سختی و بحران، زمانی که انسان در برابر مشکلات ناتوان میماند، این پرسش را با تندی مطرح میکند: برای چه ما را خلق کردی؟
مرحوم علامه جعفری میفرمودند: انسان در حال رفاه و خوشی چنین سؤالی نمیپرسد. کسی که زندگیاش آکنده از لذت و خوشگذرانی است، در پی چرایی خلقت نمیگردد. اما آنگاه که دچار ابتلاء میشود، با تلخی میپرسد که اصلاً چرا آفریده شدم؟
نکته قابل تأمل آن است که پشت این سؤال، نوعی مقایسه با کارهای خود ما نهفته است. انسان میپرسد: «چرا خدا ما را خلق کرد؟ مگر نیازی داشت؟» او آفرینش الهی را با افعال خود مقایسه میکند. ما غذا میپزیم چون گرسنهایم، چای مینوشیم چون خستهایم؛ پس لابد خدا هم نیاز داشته که ما را آفریده!
این مقایسه در اصل باطل است؛ اما حتی اگر آن را بپذیریم، باز هم ناتمام است. چرا که بسیاری از کارهای خود ما هم از روی نیاز نیست، بلکه از سر دلسوزی و مهر است.
اجازه دهید با چند مثال روشن کنیم.
در خیابان قدم میزنید و میخی روی زمین میبینید. ماشین ندارید، اما خم میشوید و آن را برمیدارید تا نکند به لاستیک ماشین کسی صدمه بزند. چه نیازی داشتید؟ چیزی به شما نمیرسد، اما دلتان میسوزد.
مثال دوم: میبینید آینه بغل ماشینی باز مانده و ممکن است وسیلهای به آن برخورد کند. بدون اینکه کسی به شما بگوید، آینه را میخوابانید. باز هم نه نیازی داشتید و نه نفعی در کار است. فقط دلسوزی.
مثال سوم: بچهای تشنه است و مادرش آب ندارد. روز بعد، کلمنی از آب خنک دم در مغازه میگذارید. هر روز برایش یخ میریزید، لیوان میگذارید، آب میکنید. این کار برایتان زحمت دارد. هزینه دارد. اما انجامش میدهید؛ نه از سر نیاز، که از روی محبت.
بنابراین، کار بینیاز هم ممکن است و چهبسا زیباترین کارها نیز همینها باشد. پس آفرینش خدا هم میتواند نه از سر نیاز، بلکه جلوهای از رحمت و مهر باشد.
قرآن هم این را بهروشنی فرموده است:
﴿إِلَّا مَن رَّحِمَ رَبُّكَ وَلِذَٰلِكَ خَلَقَهُمْ﴾ (هود: ۱۱۹)
«مگر کسانی که پروردگارت بر آنان رحم آورد، و برای همین نیز آنان را آفرید.»
بله، فلسفه خلقت، رحمت است. اما راه رسیدن به آن رحمت چیست؟ بندگی.
﴿وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ﴾ (ذاریات: ۵۶)
پس تعارضی در کار نیست. خدا ما را برای رحمت آفرید، اما رسیدن به آن، از مسیر عبودیت ممکن میشود. بندگی، راه بهرهمندی از رحمت است.
انسان نهتنها مأمور است که از رحمت خدا بهرهمند شود، بلکه باید آیینهی آن نیز باشد. به تعبیر دیگر، ما هم باید رحمت دریافت کنیم و هم آن را گسترش دهیم. این دقیقاً همان شأنی است که اهلبیت علیهمالسلام در اوج آن قرار دارند.
اهلبیت، خود بهرهمندان از رحمت الهیاند و همزمان سرچشمه و مجرای فیض رحمتاند. پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله شدیدترین رحمت الهی را دریافت میکند، و همان رحمت را بر تمام موجودات سرازیر میسازد. صلوات خدا بر پیامبر، در واقع همان جریان مداوم رحمت الهی است.
﴿إِنَّ اللَّهَ وَمَلَائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ ۚ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِيمًا﴾ (احزاب: ۵۶)
و ما نیز، با فرستادن صلوات بر پیامبر، در همین مسیر جاری میشویم؛ چرا که پیامبر فرمود:
«من صلّى علیّ مرةً، لم یبقَ من ذنوبه ذرةٌ»
هر کس یکبار بر من صلوات بفرستد، ذرهای از گناهانش باقی نمیماند.
این خاصیتِ رحمت است؛ میشوید، میبرد، پاک میکند. هر جا نام اهلبیت برده شود، رحمت سرازیر میشود. هر جا برایشان گریه شود، ابراز محبت شود، صلوات و زیارت صورت گیرد، درِ رحمت باز میشود.
مثلاً وقتی کسی به زیارت امام رضا علیهالسلام میرود، بنا بر وعدهی امام صادق علیهالسلام، در قیامت خود ایشان دست آن زائر را میگیرند و به بهشت میبرند:
«ادخلته بیدی یوم القیامة إلی الجنة.»
چرا اینقدر آثار بزرگ بر زیارت مترتب است؟ چون اینها درگاه رحمتاند. دین، نزول انبیا، فرستادن اهلبیت، تشریع احکام—even احکامی که ظاهرشان تند و خشن است—همه برای آن است که ما به این رحمت برسیم.
خواهر بزرگواری دیشب سؤالی پرسید که بسیار بجا بود. داستان زنی را نقل کردیم که چند مرتبه نزد پیامبر آمد و به گناهش اقرار کرد، و حضرت هر بار او را بازگرداند. اما در نهایت، حد الهی دربارهاش اجرا شد. سؤال این بود که اگر پیامبر آنقدر مهربان بودند، چرا در نهایت راضی به اجرای حد شدند؟
پاسخ اینجاست: پیامبر رحمتاند، اما رحمتشان هموزن با حکمتشان است. در اجرای حدود الهی هم، حسابگری هست، هم مهر. مرحوم علامه جعفری در تبیین فلسفه قصاص، جملهای دارد که حقیقتاً حکمتمند است. میگوید:
خداوند ابتدا میفرماید: قصاص موجب حیات است. یعنی جامعه باید بفهمد که این جنایت، تا چه اندازه زشت و سنگین است. اما در ادامه میفرماید: اگر بخشیدی، انگار برادرت را بخشیدی. چرا؟ چون حالا تو میفهمی که چه چیزی را بخشیدی. ارزش عفو، بعد از درک شدت جرم معنا پیدا میکند.
اسلام در تمام عرصهها—even در اعدام و قصاص—رحمت را اصل میداند، اما نه رحمت کودکانه، بلکه رحمت حکیمانه. همانطور که طبیب، برای درمان توموری سرطانی، با تیغ جراحی بهموقع آن را از ریشه میکَنَد. کسی نمیگوید پزشک بیرحم است؛ بلکه ستایشش میکنند که جان بیمار را نجات داده است.
پس حتی اجرای حدود هم، رحمتی حکیمانه است. همانطور که امیرالمؤمنین علیهالسلام وقتی حدی را جاری میکردند، میگریستند. نه برای آنکه به حکم الهی شک داشته باشند، بلکه چون دلشان به حال بندهی خدا میسوخت. این است تجلی رحمت در اوج عدالت.
حتی در قصاص، حتی در اجرای حد، حتی در احکام جزایی اسلام، سخن از انتقام نیست؛ سخن از اصلاح، تربیت و بازدارندگی است. چهبسا گاهی همین «قصاص»، بیش از هزار پند اخلاقی و کلاس آموزشی، جامعه را از سقوط بازمیدارد.
برخی از جنایتها، ریشهبرکن هستند؛ نابودکنندهی نسل بشرند. مثل فساد جنسی. نمیتوان با اینها با ملاطفتِ سطحی و نصیحتِ کودکانه برخورد کرد. اگر جلوی این جریان گرفته نشود، بنیاد خانواده و فطرت بشر فرومیپاشد.
در روایات آمده است که یکی از یاران امیرالمؤمنین علیهالسلام در هنگام اجرای حد، در شمار ضربهها زیادهروی کرد؛ حضرت او را بازخواست نمود و همان مقدار اضافی را به او برگرداند. یعنی حتی در اجرای حدود نیز، اسراف و تعدّی جایز نیست. شلاقی اضافه، ضربهای اضافه، ناحق است—even اگر مجرم زناکار یا قاتل باشد. این عدالت اسلامی است؛ و این همان رحمتی است که به اندازه، سنجیده و دقیق جاری میشود.
ما اگر بخواهیم دین را خلاصه کنیم، میگوییم: اسلام دین رحمتی است که عقوبتاش هم از سر رحمت است. خشونتاش نیز، اگر باشد، برای آن است که رحمت بر زمین باقی بماند.
نمونهی عینی آن را امروز در مواجهه با دشمنی چون رژیم صهیونیستی میبینیم؛ رژیمی که نهفقط دشمن اسلام، بلکه دشمن بشریت است. اگر بشود کاری کرد که این غدۀ سرطانی نابود شود، این نهتنها کار خوب، بلکه خدمتی عظیم به انسانیت است.
رهبر انقلاب تصریح فرمودند: «هرکس بتواند کاری در مسیر نابودی رژیم صهیونیستی انجام دهد، به بشریت خدمت کرده است.» این نه از روی خشم، بلکه از سر دلسوزی برای کودکان عالم، برای زنان و مردان بیدفاع، برای انسانیت است.
خداوند حتی در آیهی جهاد هم، تعبیر عجیبی دارد:
﴿فَضْرِبُوا فَوْقَ الأَعْنَاقِ﴾
یعنی اگر قرار است با دشمن بجنگید، طوری ضربه بزنید که هم زود تمام شود و هم کمترین درد و زحمت را بر جان او وارد کند؛ کاری و دقیق. مثل جراح ماهری که با یک تیغ، تومور را میکَند و بیمار را نجات میدهد.
بنابراین، اگر گاهی در دین به ظاهر خشونتی دیده میشود، نباید آن را از جنس قساوت فهمید؛ بلکه این هم رحمتیست، اما رحمتی که حکمت را نیز در دل دارد. رحمتی که از سادهلوحی نمیآید، بلکه از معرفت و دلسوزی واقعی میجوشد.
اسلام حتی در مجازات دزد نیز، شرط و ضابطه تعیین کرده است. حکم قطع دست، آنقدر قیود دارد که بهسختی در عمل محقق میشود. اما اگر تمام شرایطش فراهم شد، باز هم هدف، نه تحقیر، بلکه بازدارندگی و اصلاح است. همانگونه که دست دزد را قطع میکنند تا دزدی در جامعه ریشه نگیرد، تا دیگران عبرت بگیرند، نه آنکه کسی تحقیر شود.
یکی از دوستان نقل میکرد که در راستهی نجاران قم، انگشت قطع شده نشانهی کار و تجربه بود! در نماز جماعت آن راسته، در قنوت، دستهایی که بالا میآمدند، هرکدام یک یا دو انگشت کم داشتند! شوخیِ تلخی بود، اما نشان میداد که آدمی وقتی چیزی را از دست میدهد، اثر آن باقی میماند و دیگر بیحساب عمل نمیکند.
حال این را تعمیم دهید به دزدانی که دستشان قطع شده است و دیگر هرجا بروند، آثار جرم گذشتهشان با آنهاست. این همان بازدارندگیِ شدید اما پُررحمت است.
اما با همهی اینها، ما وظیفه داریم که این زیباییهای دین، این جنبههای رحمت و دلسوزی را درست و هنرمندانه به مردم منتقل کنیم. اگر ما نتوانیم چهرهی رحمانی دین را معرفی کنیم، دشمنان اسلام با دوربین و رسانه، همان یک لحظهی اجرای حد را ثبت میکنند؛ تصویری ناقص، خشونتبار و تلخ از دین میسازند و در بوق و کرنا میکنند.
آنجا که شلاقی بالا میرود یا دستی قطع میشود، دوربینها روشن میشوند، تا صحنه را با قضاوتی یکطرفه نشان دهند. اما کسی نمیگوید که پشت این حکم، چه جرم و فسادی بوده، یا چه حکمتی در کار است. ما باید بتوانیم با زبانی هنرمندانه، آن رحمت عمیق را توضیح دهیم.
یکی از مصادیق مهم این رحمت، «زکات» است. زکات، یعنی دلسوزی، یعنی ترحم به دیگران. قرآن کریم در توصیف مؤمنان میفرماید:
﴿وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ﴾
یعنی از آنچه روزیشان کردیم، انفاق میکنند؛ هر کسی، به قدر داشتههایش، هرکس به اندازهی توانش.
در بعضی مناطق، مثل برخی روستاهای مازندران، رسم زیبایی برقرار بود. شبهای قدر، مردم برای سحری بهترین غذاهای محلیشان را آماده میکردند؛ مثلاً مرغابی و اردک، اما نه برای خود، بلکه برای دیگران. هرکس همان غذای همیشگیِ خودش را، کمی بیشتر میپخت و سر سفرهی عمومی میآورد. سحری مشترک. فشار اقتصادی هم نبود، ولی محبت و رحمت بود. نمونهای از انفاقِ بیتکلف. این یعنی زکات جان، نه فقط زکات مال.
اکنون، میرسیم به بخشی از سیرت رسول خدا صلیاللهعلیهوآله که جلوهای بسیار لطیف از این رحمت را نشان میدهد؛ اما در اوج قاطعیت و اجرای حدود الهی.
در آن داستان معروف، زنی چند بار نزد پیامبر آمد و به گناهش اقرار کرد. پیامبر بارها او را رد کردند، برای آنکه به او مهلت دهند. اما او مصر بود که پاک شود. حضرت میخواستند اجرای حد را تا جایی که ممکن است، به تأخیر بیندازند؛ چرا که دلشان برایش میسوخت.
اما در نهایت، وقتی دیدند که این زن واقعاً میخواهد تطهیر شود و از ته دل خواستار پاکی است، اجرای حد را پذیرفتند. از آن پس، دلشان دیگر نه برای اجرای حد، بلکه برای «پاک نشدن» او میسوخت.
میخواهیم به یک نمونهی بینظیر از همین منطق در کربلا برسیم. نمونهای که هم لطیف است، هم حماسی. هم آموزنده است، هم اشکآور.
در کربلا، نوجوانی از خاندان امام حسن مجتبی علیهالسلام، مکرر از عمویش اجازهی میدان رفتن میخواست. نوجوانی زیبا، کمسنوسال، باریکاندام، اما بسیار بامعرفت. بارها اصرار کرد، بارها با چشمان پر از شوق گفت: «عمو! اجازه بده بروم.»
اما امام حسین علیهالسلام دلشان نمیآمد اجازه بدهند. چرا؟ چون این کودک، یادگار برادرشان امام حسن بود. چون هر وقت نگاهش میکردند، یاد آن امام مظلوم میافتادند. انگار دوباره پیکر برادر را میدیدند. انگار میخواستند با دستان خودشان، حسن را راهی میدان کنند...
روضه حضرت قاسم بن الحسن علیهماالسلام
نوجوانی، کمسن و لاغراندام، اما دلیر و اهل معرفت، با قامتی آراسته و صورتی چون ماه. قاسم بن الحسن علیهماالسلام.
قاسم، اصرار داشت که به میدان برود. امام حسین علیهالسلام ابتدا اجازه نمیدادند. دلشان نمیآمد که یادگار برادرشان، آن نوجوانِ زیبا، زیر شمشیرها پارهپاره شود. محبتشان به امام حسن علیهالسلام، در نگاه به قاسم زنده میشد. با خود میگفتند: «این پارهی تن برادرم است؛ چطور راضی شوم روانهی قتلگاهش کنم؟»
در «مقتل خوارزمی» آمده است که کودکی، که هنوز به سن بلوغ نرسیده بود، نزد عمویش آمد تا اذن میدان بگیرد. امام حسین علیهالسلام تا نگاهشان به قاسم افتاد، او را در آغوش گرفتند و هر دو شروع به گریه کردند؛ گریهای عمیق و جانسوز. آنقدر گریستند که هر دو بیحال شدند و از حال رفتند.
اما قاسم، آرام نمیگرفت. با التماس، با بوسه بر دستان و پاهای عمو، باز هم اذن میدان میخواست. دل امام حسین علیهالسلام راضی نمیشد. اما آنگاه که قاسم را اینگونه بیتاب و عارف دیدند، به او فرمودند:
«پسرم، تو که اینقدر مشتاق شهادتی، بگو مرگ را چگونه میبینی؟»
و قاسم پاسخ داد: «أحلى من العسل» – از عسل شیرینتر.
حضرت فرمودند: «آری پسرم، تو حقیقت شهادت را درک کردهای.»
دیگر جای درنگ نبود. اجازه دادند. قاسم به میدان رفت؛ درحالیکه نه زرهی مناسب اندازهاش بود، نه کلاهخودی، نه کفشی. لباسی ساده بر تن داشت و دمپاییای پاره در پا.
اما دلی بزرگ داشت. با همان قامت کوچک، در میدان رجز خواند:
«إن تُنكروني فأنا نجلُ الحسن،
سبطُ النبيِّ المصطفى والمُؤتمن،
هذا حسينٌ كالأَسيرِ المُرتَهَن،
بينَ أُناسٍ لا سُقوا صَوبَ المزن.»
و آنگاه شمشیر کشید و در همان قامت کوچک، سیوپنج تن از دشمن را به هلاکت رساند.
اما دشمن، که در نبرد تن به تن از او شکست میخورد، حیلهای به کار بست. یکی از سپاهیان، از پشت سر ضربهای کاری بر فرق قاسم زد. قاسم با صورت به زمین افتاد و فریاد زد: «یاعماه!»
همین صدا کافی بود. امام حسین علیهالسلام، چون باز شکاری، از میان صفوف دشمن گذشت. دشمن میخواست قاتل قاسم را از مهلکه نجات دهد. اسبها هجوم آوردند و گرد و غبار میدان را پر کردند.
حضرت، با تمام توان، خود را به محل افتادن قاسم رساندند. گرد و غبار خوابید و ناگاه چهرهی قاسم پیدا شد.
چه دیدند؟ نوجوانی بر خاک افتاده، در حالی که پاهایش را روی زمین میکشید و رمقی در تن نداشت. امام حسین بالای سرش آمدند و فرمودند:
«عزّ علی عمّک أن تدعوه فلا یجیبک»
«عمو فدای تو شود؛ سخت است برای من که صدایم کنی و نتوانم پاسخت دهم.»
و سپس قاسم را در آغوش کشید. راوی میگوید: دیدم حسین علیهالسلام، بدن قاسم را به سینه چسباند و دستانش را زیر پیکر او انداخت؛ پاهای قاسم بر زمین کشیده میشد. آری، نوجوانی که چون گلِ تازه شکفته بود، پرپر شده بود؛ اما با عزت، با معرفت، با اشتیاق پرواز کرده بود.
آری، اسلام دین رحمت است؛ حتی شهادتش، جلوهای از رحمت است. حتی اشک امام بر پیکر قاسم، همان دلسوزی و محبتی است که از سرچشمهی رحمت الهی جاری شده است.
این همان دینی است که در آن، مهر و غیرت، اشک و خون، دلسوزی و قاطعیت، در کنار هماند.
اللهم صلّ علی محمد و آل محمد
و ارزقنا شفاعة الحسین و أولاده
و احشرنا فی زمرتهم یوم لا ینفع مال و لا بنون