این سخنرانی درباره نقش و اهمیت یاران خاص امام زمان (عج) در زمان ظهور است. بیان میشود که حلقه اول سپاه امام زمان شامل ۳۱۳ نفر نخبه و زبده است که کیفیت و ایمان بالایی دارند و بدون آنها قیام آغاز نمیشود. این عدد از جنگ بدر و اصحاب بدریون الهام گرفته شده و نشانه شکلگیری سپاه واقعی امام است. در روایات به ویژگیهای اخلاقی، شجاعت، اخلاص و مدیریت این افراد اشاره شده و توضیح داده میشود که شرایط دیگری مانند خروج سفیانی و خَسف بیداء نیز باید برای ظهور فراهم شود.
قاعده تغییرناپذیر الهی: امام عصر(عج) تا سپاهش به ۳۱۳ نفر نرسد، قیام نخواهد کرد. [03:20]
راز عدد ۳۱۳: ابجد کلمه «جیش» و رمز تشکیل سپاه امام زمان(عج). [07:55]
بنا بر روایت؛ امام زمان(عج) پیش از ظهور همچون حضرت موسی «خائفاً یترقب» تحت تعقیب هستند. [18:00]
شرط نهایی ظهور، رسیدنِ جهان به بنبست ایدئولوژیک و تشنگی برای ظهور منجیست. [21:20]
پاسخ کوبنده شیخ مفید: شرط ظهور، کیفیت یاران است، نه کمیت عاشقان. [23:48]
عیار یاران واقعی امام زمان(عج)، امثال قاسم سلیمانیست، نه میلیونها مدعی. [29:00]
سقوط یک فرمانده! حکایت جا ماندن طرماح بن عدی، صحابه امیرالمؤمنین(ع)، از کربلا. [36:30]
درسی از کلاس کربلا: جوان تازه مسلمان مسیحی، که گوی سبقت را از یاران قدیمی ربود. [37:40]
تجلی بصیرت در کربلا، غلام سیاهپوستیست که شهادت را برگزید، در مقابل صحابه امیرالمؤمنین که گریخت! [39:57]
اگر سفیر بیگانه از دیدن سر بریده جان داد، بر طفل سهسالهای که آن را در آغوش کشید چه گذشت؟ [44:55]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین.
اللهم صل علی محمد و آل محمد.
و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
یکی از مباحث مهمی که در مورد امام زمان و ظهور امام زمان - ارواحنا فداه - مطرح است، خصوصاً در روایات ما، مسئله یاران امام زمان است. اینکه یاران امام زمان چند نفرند؟ چه کسانی هستند؟ چه ویژگیهایی دارند؟ از کجا هستند؟ و چطور حضرت را کمک میکنند؟ اینها همه مباحثی است که در روایات ما اشاره شده و مباحث مهمی است.
در روایات، طوری در مورد یاران امام زمان - ارواحنا فداه - صحبت شده است که آدم از روایات اینطور متوجه میشود که یاران امام زمان چند حلقهاند؛ یعنی چند گروه در حلقههای مختلفی قرار دارند. سپاه امام زمان یک حلقه اولیه دارد که اینها حلقه اول دوران امام زمان هستند، البته [این مربوط به] وقت ظهور حضرت است؛ زیرا در زمان غیبت امام زمان هم حضرت اصحابی را دارند که گاهی به عنوان «ابدال» و گاهی به عنوان «اوتاد» از اینها یاد میشود. معمولاً عددی که برای این حلقه ذکر شده، چهل نفر است که اینها در زمان غیبت با امام زمان هستند. حالا به چه کیفیتی، به چه نحویهای، آن بحث دیگری است. دائماً هم جایشان پُر میشود؛ این چهل نفر به محض اینکه کسی ازشان کم شود، کسی جایشان را پُر میکند. اما اینها حسابشان از آن اصحاب دوران ظهور امام زمان متفاوت است. اصحاب دوران ظهور امام زمان، آن حلقه اول، عددی که برایشان گفته شده، عدد سیصد و سیزده نفر است. به طور خاص به این عدد اشاره شده است. وجهی هم دارد که حالا باید در جلسات بعد، انشاءالله، به این بپردازیم. وجهش را گفتهاند این است که اصحاب بدر پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) در جنگ بدر این تعداد بودند: سیصد و سیزده نفر.
خب، این اولین جنگی است که پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) متحمل شدند و به میدان جنگ رفتند. تا قبل از آن، جنگی رخ نداده بود. پیغمبر وقتی رویارو با دشمن مقابل شدند، به صحنه آمدند و در میدان جنگ قرار گرفتند، در حالی که سیصد و سیزده نفر یار داشتند. تا قبل از آن، پیغمبر وارد نبرد با دشمن نشدند. در مکه، وقتی که [دشمنان] حضرت را میخواستند بکُشند، حضرت وارد جنگ با اینها نشدند و درگیر نشدند؛ فقط طوری حرکت کردند که از دست اینها خلاص شوند. به یک تعبیر، حالا بگوییم پنهان شدند؛ به یک تعبیر، بگوییم فرار کردند؛ هر تعبیری که درست باشد، پیغمبر وارد جنگ با اینها نشدند. در مکه، پیغمبر سیصد و سیزده یار نداشت؛ برای همین با دشمن نجنگید. ولی در مدینه، وقتی که تعداد یارانش به سیصد و سیزده نفر رسید، با دشمن جنگید. آنجا دیگر فرار یا پنهان شدن در غار و اینها مطرح نبود. انگار یک قاعده است، انگار یک سنت است: این عدد باید به حد سیصد و سیزده نفر برسد تا وارد جنگ شوند، وارد نبرد. این اعداد هم روی حساب است. مثلاً در آیه قرآن دارد: «إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صَابِرُونَ» [اگر از شما بیست نفر صبور باشند]. اگر شماها بیست نفر باشید که صبر بکنید و دشمنتان دویست نفر باشد، من شماها را پیروز میکنم. خب، یک نسبت یک به ده دارد؛ بیست به دویست میشود یک به ده. [این برای این است] که شماها غصه تعداد جمعیتتان را نخورید؛ در برابر دشمن، من شما را غلبه میدهم. [به نسبت] یک به ده، شما هر تعداد که باشید، ده برابر هم باشد دشمنتان، من شما را غلبه میدهم. یک مسئله [است]. مسئله دیگر این است که یک کفی را برای عدد [نشان میدهد]. علامه طباطبایی هم در تفسیر المیزان به این عدد توجه دارند؛ میفرمایند: «گفته بیست تا». از روی بیست شروع کرده است. نفرموده شما یک دانه باشید من به ده تا غلبه میدهم. فرموده است بیست تا باشید به دویست تا غلبه میدهم. انگار زیر بیست تا این اجرا نمیشود؛ لااقل باید بیست نفر باشند.
امیرالمؤمنین (علیه السلام) هم در آن داستان مدینه و سقیفه، وقتی به ایشان گفتند که «آقا! چرا دست روی دست گذاشتهای و کاری نمیکنی؟»، فرمودند: «اگر به بیست نفر میرسیدم، حرکتی انجام میدادم؛ لااقل باید بیست نفر میشدیم.» این اعداد موضوعیت دارد؛ این اعداد خودش یک قاعده دارد. آنجا البته امیرالمؤمنین (علیه السلام) وارد جنگ نمیشد، ولی وارد مقاومت میشد؛ یعنی طوری برخورد میکرد که زیر بار بیعت اینها نرود. همان قاعده بیست به دویست. شاید هم واقعاً لشکر دشمن، آدمهایی که میخواستند درگیر بشوند، به دویست نفر نمیرسیدند، ولی اینور اصحاب امیرالمؤمنین هم به بیست نفر نرسیدند. بیست نفر اگر جمع میشدند، داستان مدینه عوض میشد و قضیه به طور دیگری پیش میرفت. این مال فضای محدود و آن درگیری محدود بود، ولی وقتی قرار است که یک جنگی صورت بگیرد، اینجا یک عدد دیگری مطرح میشود: عدد سیصد و سیزده.
حالا یک وجهش هم این است؛ به هر حال ابعاد مادی دارد، ابعاد معنوی دارد، عدد سیصد و سیزده. این اعداد ابجد را حتماً اسمش را شنیدهاید؛ میدانید «الف»، «ب»، «جیم»، «دال»، کنار هر کدام یک واحدی دارند و در حساب کتابها اعدادی به آنها داده میشود. مثلاً «علی» میشود چند؟ صد و ده. «مهدی» مثلاً میشود پنجاه و نه. و همینطور یک حساب و کتابی توی این اعداد [وجود دارد] که در روایات ما، در آیات، به این توجه میشود؛ یعنی مهم است این اعداد ابجد. یک حساب و کتابی داریم؛ کلمه «جیش» معنایش چیست؟ «سپاه». «جیش» یعنی سپاه. این کلمه ابجدش میشود سیصد و سیزده. عدد سیصد و سیزده ابجد «جیش» است. معلوم میشود طبق یک قاعدهای، انگار اینطور است که تعداد یک مجموعه به سیصد و سیزده نفر نرسد، سپاه هنوز شکل نگرفته است. امامی که سپاه ندارد، وارد نبرد و جنگ نمیشود. یک قاعده است.
عدد افراد جنگ بدر سیصد و سیزده نفر بود. کم بودند در برابر دشمن، خیلی تعدادشان کم بود، ولی لااقل یک سپاهی برای پیغمبر (صلی الله علیه و آله) شکل گرفت؛ یک هستهای، هسته مقاومت برای پیغمبر شکل گرفت. اینها توانستند از پیغمبر دفاع بکنند و البته خدا هم کمکشان کرد، نصرتشان کرد و پیروز هم شدند در جنگ بدر. جنگ بدر جنگ عجیبی است. خیلی هم در روایات ما به جنگ بدر پرداختهاند؛ همهاش هی تکیه به این بدر و بدریون کردهاند. حتی شهدای جاهای دیگر را هم با اینها مقایسه کردهاند. در زیارت حضرت عباس (علیه السلام) دیدهاید حتماً. انشاءالله مشرف بشویم، بارها و بارها و باز همین زیارتنامه را بخوانیم: «تو از جنس بدریون بودی؛ آن چیزهایی که خدا به بدریون داد، به تو هم عنایت کرد.» جنس حضرت عباس (علیه السلام) را که میخواهد معرفی کند، با اینکه شهدای کربلا سطحشان خیلی بالاتر است؛ یعنی درجه یک شهدای عالمند، ولی انگار آن جنس اورجینال – به قول امروزیها – آن اصحاب بدر است. آنها سنگ بنای حمایت از پیغمبر را گذاشتند و هر کس هم که تا آخر میآید و حمایت میکند و کمک میکند، یک حرکتی از جنس اصحاب بدر دارد انجام میدهد. خب، این خیلی نکته مهمی است. بعدها، انشاءالله، اگر فرصتی بشود و شرایطی باشد، باید به اصحاب بدر پرداخته بشود که اینها کی بودند، چه ویژگیهایی داشتند؟
البته امیر جنگ بدر، امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود و مرد میدان، امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود و به یک معنا، جنگ بدر را امیرالمؤمنین (علیه السلام) مدیریت کرد؛ یکتنه مدیریت کرد. هر آن کسی که از لشکر دشمن کشته شد – که حالا گفتهاند هفتاد نفر از لشکر دشمن کشته شد – [این هفتاد نفر،] هفتاد ضربه اساسی و زخم کاری بود که به لشکر دشمن وارد شد. تمام این هفتاد نفر یا به تنهایی توسط امیرالمؤمنین کشته شدند، یا یک کسی داشت با اینها میجنگید و امیرالمؤمنین کمکش کرد و دشمنش را کشت. تمام هفتاد نفر، امیرالمؤمنین در کشته شدنشان سهیم بودند. آنقدر از خود دلاوری نشان داد در جنگ بدر و مردانگی نشان داد که آنجا ملکی از آسمان ندا داد: «لا فتی الا علی، لا سیف الا ذوالفقار». این نشان، این نشان سرداری را از خدای متعال گرفتند [در] جنگ بدر و خدا او را به عنوان فرمانده دلاور لشکر پیغمبر معرفی کرد.
این داستان جنگ بدر و داستان سیصد و سیزده نفره [به این دلیل است که] در روایات ما یک حلقهای را به عنوان حلقه اول دفاع از امام زمان معرفی کردهاند که عمدتاً روایات زیادی عدد اینها را سیصد و سیزده نفر دانستهاند، ولی این تمام اصحاب امام زمان نیستند. این نیست که حالا حضرت با این سیصد و سیزده نفر بیایند و با چند هزار لشکر دشمن مواجه بشوند و درگیر بشوند. انشاءالله فرصتی باشد، وعدهها [و] روایتش را خواهیم خواند. این سیصد و سیزده نفر اولین جماعتی هستند که به امام زمان ملحق میشوند. حضرت کنار کعبه سخنرانی میکنند، از مردم درخواست کمک میکنند و میفرمایند: «به ما یاری برسانید! هر کس که صدای مرا میشنود، کمک بکند.» آنجا [در زمان سخنرانی]، خودِ افراد حاضر در فضای کنار کعبه به کمک امام زمان نمیآیند؛ تقریباً کسی به کمک امام زمان نمیآید [از بین حاضران]. و افراد دیگری جمع میشوند، از جاهای مختلفی – به تعبیر روایت – مثل ابر پاییزی. ابرهای پاییزی خردهخرده از جاهای مختلف با باد جمع میشوند و به هم متصل میشوند. اینها مثل ابر پاییزی از جاهای مختلف عالم یکهو دور امام زمان جمع میشوند و با حضرت بیعت میکنند. شب قبل از ظهور امام زمان، اینها به حضرت ملحق میشوند و صبح، حضرت اعلام عمومی و جهانی میکنند. این سیصد و سیزده نفر دور امام زمان را کنار کعبه میگیرند؛ یعنی کنار کعبه از جان امام زمان محافظت میکنند که آنجا کشته نشوند.
البته روایت مفصلی است که در [آن] روایت دارد: از چند روز قبل، حضرت شناسایی شدهاند در مکه. لشکر سفیانی دنبال امام زمان هستند. حضرت در مدینه بودند، از مدینه حرکت میکنند به مکه و گزارش میرسد به سپاه سفیانی که امام زمان از مدینه حرکت کردهاند به مکه. اول اینها میروند در مدینه دنبال حضرت بگردند، بعد باخبر میشوند که حضرت از مدینه خارج شدهاند. ظهور اینشکلی است؛ یعنی یکهو نیستش که حالا مثلاً از کنار کعبه صدای [ایشان] بلند بشود. قبلش مقدماتی دارد و یکجورایی کمکم حضرت آن افرادشان را دارند جمع میکنند؛ آرامآرام دارد فرایند ظهور رخ میدهد. طبق این روایت – که البته سندش هم سند خوبی است، در کتاب معتبری است، در کتاب «غیبت نعمانی» – امام زمان اول در مدینهاند و سپاه سفیانی حساس میشوند. لشکری هم میفرستند در مدینه تا حضرت را پیدا بکنند. حضرت فرار میکنند، حرکت میکنند [از] مدینه به سمت مکه و اینها هم دنبال امام زمان حرکت میکنند به سمت مکه.
سفیانی یک سپاهی میفرستد برای اینکه امام زمان را در مکه بگیرد. وقتی [حضرت] از مدینه به سمت مکه حرکت میکنند، اول در مدینه سپاه سفیانی هست. اینها میفهمند که حضرت از مدینه خارج شده، رفته [به] مکه. لشکری را میفرستند که امام زمان را در مکه دستگیر کنند که این لشکر در مسیر به جایی میرسد به نام «بیداء» (سرزمین بیداء). آنجا به دستور خدای متعال و به امر حق تعالی، زمین دهن باز میکند و لشکر سفیانی را میبلعد. سه نفرشان فقط زنده میمانند. یک جماعت زیادی، چند دههزار نفر، اینها بلعیده میشوند توسط زمین و این لشکر به مکه نمیرسد. این یکی از نشانههای حتمی ظهور امام زمان، قضیه «خسف بیداء» است.
[آیا] سیصد و سیزده نفر در قید حیات [هستند] یا آن موقع زنده میشوند؟ از روایات اینطور فهمیده میشود که آن موقع زندهاند. افراد دیگری البته به اینها ملحق میشوند؛ امثال جناب سلمان و مالک اشتر. اینها هم جزو افراد اولین [کسانی] هستند که به امام زمان ملحق میشوند، ولی ظاهراً جزو سیصد و سیزده نفر نیستند. حالا انشاءالله بعدها در مورد اینها صحبت خواهیم کرد.
خدمت شما عرض کنم که این سیصد و سیزده نفر در این شرایط، امام زمان را کمک میکنند؛ در شرایطی که حضرت تحت تعقیب هستند. دشمن میداند که حضرت در مکه هستند. حضرت در یک پوششی خودشان را در مکه مخفی کردهاند و حتی دو هفته قبل از ظهورشان، «نفس زکیه» – که نسلی از پیغمبر و سیدی از بنیهاشم است – [امام زمان] او را میفرستند کنار کعبه تا اعلام بکند و شرایط را برای اعلام حضور امام زمان مهیا بکند که همانجا کنار کعبه سر این بزرگوار را از تنش جدا میکنند و در کعبه او را میکشند؛ [این] «نفس زکیه» است. یک همچین شرایطی است. یعنی اینطور نیستش که حالا حضرت ظهور میکنند و یک هالهای از غیب میآید دور حضرت را [احاطه] میکند و هیچکس نمیتواند نزدیک بشود. نه، اتفاقاً [روایت] میگوید: حضرت با وضعیتی وارد مکه میشوند شبیه وضعیتی که حضرت موسی (علیه السلام) از مصر فرار کرد و در بیابانها با دلهره حرکت میکرد: «خائفاً یترقّب». [این] روایت امام باقر (علیه السلام) است. مگر [نه اینکه] حضرت با این دلهره و ترس و ناامنی در مکه حضور پیدا میکنند و در شدیدترین اوضاع امنیتی، دشمن هم دنبال حضرت [است]. افراد خاصی کنار حضرتند تا سیصد و سیزده نفر ملحق بشوند. ملحق شدنشان یک داستانی دارد که اینها [و] حضرت یک گفتوگویی با اینها دارند که روایتی دارد؛ بعدها انشاءالله توفیق [داشتیم]، عرض خواهیم کرد. اینها ملحق میشوند. اینها جان حضرت را در آن مرحله اول حفظ میکنند؛ یعنی در آن اعلام عمومی رسمی که امام زمان دیگر میخواهند آزادانه اعلام بکنند: «أنا بقیة الله»، این سیصد و سیزده نفر دور حضرتند و آنجا حفاظت میکنند از جان مطهر امام زمان.
که حالا در بعضی روایات هم یک ویژگیهای جالبی در مورد اینها گفته شده که اینها مثلاً بعضاً اینطور توصیف شدهاند که با لباس احرامند ولی سلاح دستشان [است]. خودشان را میرسانند به امام زمان و دور حضرت را میگیرند. حضرت از مکه خارج نمیشود مگر اینکه یک لشکر هزار نفره برای حضرت فراهم بشود. حالا این هزار نفر از کجا میآیند، چه کسانی هستند، آنجا بحث دیگری است. دوباره به مرور یک لشکر دههزار نفره برای حضرت شکل میگیرد. دوباره به مرور یک لشکر صدهزار نفره برای حضرت شکل میگیرد. اینها پس لایههای سپاه امام زمان [هستند]. البته آن هسته سخت و آن حلقه اول یک حلقه سیصد و سیزده نفره است. آنها آدمهای ممتازین [هستند]؛ خیلی ویژگیهای منحصر به فردی دارند که حالا در روایات ما اشاره شده: ایمانشان، اخلاصشان، علمشان. اینها هر کدامشان به بیان امروزی ما یک «ولی فقیه»، یک آدمی در این سطحند که قدرت دارند یک گوشهای از این عالم را اداره کنند. [حضرت اینها را] میفرستند [و] پراکنده میکنند در عالم برای اینکه هر گوشهای را مدیریت بکنند. انگار خودشان حاکم یک بخشی از این عالم میشوند این سیصد و سیزده نفر. بعد دیگر به مرور آن حلقههای بعدی خب وسیعتر میشود؛ آن حلقه هزار نفره، حلقه دههزار نفره، حلقه صدهزار نفره. [همچنین] حضرت لشکری از جنیان دارند، لشکری از ملائکه دارند. اینجا دیگر ملائکه هم حضور پیدا میکنند، جنیان حضور پیدا میکنند. حالا به چه کیفیتی، چه کسانی هستند، چه چیزهایی، آن بحث دیگری است. تا زمانی که این سیصد و سیزده نفر نباشند، آن سپاهی که قرار است از جان امام زمان محافظت بکند، نیست. یک نکته مهمی است. البته همهاش هم به بودن این سیصد و سیزده نفر نیست؛ یعنی این نیستش که همه قضیه لنگ این سیصد و سیزده نفر است. نه، باید شرایط دیگر هم فراهم بشود.
مثلاً خروج سفیانی هم یکی از شرایط ظهور امام زمان [است]. اوضاع و احوال عالم باید طوری باشد که حضرت بتوانند قیام بکنند. مثلاً میفرماید که این داستان ظهور آنقدر طول میکشد [که] هر مکتبی، هر سبکی، هر ایدهای، هر خطی در این عالم بوده، ادعا داشته که «آقا! من ازم کاری برمیآید، حرفی برای گفتن دارم»، به اینها فرصت داده میشود که حرفشان را بزنند، امتحانشان را پس بدهند، مردم اینها را تجربه کنند، ببینند [و] معلوم بشود اینها کارایی ندارند. امام زمان در یک شرایطی ظهور میکنند. در «غیبت نعمانی» این روایت آمده است؛ روایت مهمی است. در شرایطی ظهور میکنند که دیگر همه عالم به بنبست خورده، میدانند هیچکس عرضه اداره عالم را ندارد، مگر همین خط اهل بیت، خط قرآن و عترت. هر کس هر طرح دیگر ارائه داده، شکست خورده است. به قول امروزیها، یک «خلأ ایدئولوژیک» شکل میگیرد؛ یعنی همه عالم به بنبست میرسد، میفهمند که نمیشود، از کس دیگری چیزی برنمیآید. خب، یکی از شرایط ظهور امام زمان، مجموعهای از چیزهایی است که باید کنار هم جمع بشود تا امام زمان ظهور بکنند. فقط اینکه حالا سیصد و سیزده نفر باشند کنار حضرت، این کفایت نمیکند. شرایط باید فراهم بشود، مقدماتی باید فراهم بشود، ولی یکی از آن ارکان جدی ظهور امام زمان، بودن این سیصد و سیزده نفر است.
روایاتی در این زمینه داریم که حالا امروز یکی دو تا از این روایت را بخوانم تا انشاءالله جلسات بعد باز به روایات دیگری برسیم. بحثی را بزرگان ما مطرح کردهاند. مرحوم شیخ مفید (رضوان الله علیه) در کتاب «مصنفاتشان»، جلد هفتم «مصنفات شیخ مفید»، «الرساله الثالثه فی الغیبه»، رسالهای دارد در مورد غیبت؛ یک کتابچه است که ایشان یک نقل خاطرهای میکند. میفرماید: «من در یک جلسهای در مورد امام و امامت صحبت میکردم. بحث رسید به غیبت امام زمان.» صاحب آن مجلس از من پرسید که «آقا! مگر روایت نداریم [که] امام صادق (علیه السلام) فرمودند که اگر کنار یک امامی سیصد و سیزده نفر جمع بشوند، قیام به آن امام واجب است؟» حالا این روایت را انشاءالله با همدیگر میخوانیم. دو تا روایت با این مضمون داریم. فرمودند: «اگر سیصد و سیزده نفر کنار امام باشند، امام وظیفهاش است که قیام کند.» از شیخ مفید سوال میکند، میگوید: «آقا! مگر همچین روایتی نداریم؟» شیخ مفید میفرمایند: «بله، همچین روایتی داریم.» [این سؤال و جواب] نقل شد.
او سوال میکند که «خب آقا! این همه حضرت یار دارند؛ چند دههزار نفر فقط ما میشناسیم؛ این شهر، آن شهر، این کشور، آن کشور... توی اینها سیصد و سیزده نفر پیدا نمیشود؟ پس حضرت وظیفه دارند تشریف بیاورند دیگر؟ سیصد و سیزده نفر که هست!» شیخ مفید یک پاسخی میدهند که حالا در آن کتاب پاسخشان را نقل میکند. میفرمایند: «بله، این عدد سیصد و سیزده نفر درست است، ولی همهاش به کمیت نیست؛ کیفیتش هم مهم است. سیصد و سیزده نفر چه جور سیصد و سیزده نفری؟ مثل کی؟ این هم مهم است. در چه حلقهای؟ در چه لایهای؟» شما همین الانش هزاران نفر آدم دارید که میتوانند مبارزه کنند؛ چه میدانم، راهپیمایی، به مسجد بیایند، در خیابان حضور پیدا کنند، از مثلاً نظام اسلامی دفاع بکنند، ابراز علاقه بکنند. چند میلیون آدم داریم! ولی در این چند میلیون، چند تا قاسم سلیمانی داریم؟ بله، درست است. چند نفرشان میشوند قاسم سلیمانی؟ چند نصرالله داریم؟ خیلی کم میشود. یعنی اگر قرار است این ویژگیها توی یک فرد باشد، مثل قاسم سلیمانی، خیلی کم میشود دیگر. حالا شما شاید به پنجاه نفر مثلاً نرسد افرادی که شما بخواهی بگویی «آقا! این مثل قاسم سلیمانی است.» درست است؟ این تفاوت کمیت و کیفیت است. تعداد سیصد و سیزده نفر، بله، ولی چه جور سیصد و سیزده نفری؟ سیصد و سیزده نفر زبده و نمونه میخواهد که حالا اینجا اوصافی را شیخ مفید برای اینها یاد میکند.
ایشان میفرمایند که در شجاعت اینها باید درجه یک باشند؛ در صبر و مقاومت باید آزموندیده باشند؛ در برابر دشمن ضعف نشان ندهند؛ اخلاص داشته باشند در جهاد. اینها تعابیری است که شیخ مفید میفرمایند. اینها باید برای خدا و ادای وظیفه وارد بشوند. دقت میفرمایید عزیزم؟ قلبشان از عیوب پاک باشد؛ این بیماریهای اخلاقی، بیماریهای نفسانی در وجود اینها نباشد؛ اهل حسادت و رقابت و چشموهمچشمی و تکبر، کینه و نفرت و اهل این چیزها نباشند. از جهت سلامت جسمی در اوج باشند؛ از جهت سلامت عقلی در اوج [باشند]. اهل سستی نباشند، کوتاهی نکنند، از دشمن نترسند، وقتی با دشمن مواجه شدند.
شما گفتی «آقا! این همه یار امام زمان دارد، این همه عاشق دارد.» خب، همین دعاهای ندبههایی که فقط در مشهد، آدمهایی که سر صبح تابستان، شش صبح، شش صبح جمعه، قید خواب را میزنند، خب خیلی آدمهای ممتاز و درجه یکیاند. حالا تنظیم [صدایم را] وسط بگوییم که خوابتان بپرد! میگفتش که «آقا! طرف میگفت: "من باشم، با اونی که صبح جمعه کوه میرود، قطعاً ازدواج نمیکنم!"» اونی که صبح جمعه قید خواب را میزند، پا میشود میرود کوه، بدون قید [و شرطی]. [او کسی است که] خواب صبح جمعه را وقتی که به کوه میفروشد، قطعاً [قید] تورم را هم به کوه میفروشد؛ آدمی است که از خواب صبح جمعه میگذرد. خب، حالا این همه آدم ما داریم از خواب صبح جمعه میگذرند؛ در این تابستان، شبهای کوتاه، از آنور بیدار است تا سه صبح که نماز صبح بخواند، سه [صبح] میخوابد، شش [صبح] پا میشود، میآید دعای ندبه. خب، همینهایی که دعای ندبه میروند، فقط همین، همین دعای ندبهروهای مشهد را جمع بکنیم، چند هزار نفر میشود. همینها بساند دیگر برای سپاه امام زمان؟ سیصد و سیزده نفر در نمیآید! مسئله این است که یک عیاری دارد. بله، یک وقتی آقا به ما میگویند که «بردار فلان پرچم را بزن فلان جا، فلان پارچه را بزن به دیوار، فلان اعلامیه را پخش [کن] در خیابان، بیا تظاهرات کن، در هیئت بیا حسین حسین بگو.» خب، اینجا برای این [نوع] آدم زیاد است، ولی وقتی قرار است یک کسی وایسد روبروی دشمن، کنار دست امام زمان، خودش را سپر کند، خودش را فدایی کند، حرف شنو باشد، بفهمد امام زمان چه میخواهد، مو به مو [آن را] اجرا کند؛ اونی که امام زمان مد نظرشان است را هم تشخیص بدهد، هم اجرا بکند، خب چند نفر پیدا میشود؟
بله، ما آدم خوب در مملکت زیاد داریم، ولی برای حد ریاست جمهوری چند نفر داریم؟ برای حد ریاست مجلس مثلاً چند نفر داریم؟ گزینه برای فرماندهی سپاه پاسداران چند نفر داریم؟ ستاد نیروهای مسلح، مثلاً ستاد مشترک، چند تا گزینه؟ کم میشود وقتی عیار آنجوری میشود. برای ریاست صدا و سیما مثلاً ما چند تا گزینه داریم؟ باشد [که] به پنج تا هم نرسد؛ آدمی که واقعاً سالم باشد، خالص باشد، به دردبخور باشد، کاربلد باشد، بفهمد، بشود اینجا گذاشت با خیال تخت، به پنج تا هم شاید نرسد. عیارشان بالاست، تعدادشان کم میشود. یک نکته مهمی است. این سیصد و سیزده نفر خیلی زبدهاند، خیلی نخبهاند، خیلی درجه یک. برای همین خیلی نایابند، سخت پیدا میشوند. مرحوم شیخ مفید میفرمایند که «خیلی به این دل خوش نکن که این همه آدم عاشق امام زمانند، علاقه دارند، ابراز ارادت میکنند. نه، معلوم نیست سیصد و سیزده نفر در بیاید. معلوم نیست در طول تاریخ در هیچ دورهای پیش آمده باشد که سیصد و سیزده نفر توی [یک] زمان بوده باشند.» یک نکته خیلی مهمی است که بله، اگر سیصد و سیزده نفر اینجوری باشند، امام قیام میکند. امام خودش نمیماند در پرده غیبت، خودش نمینشیند اگر سیصد و سیزده نفر اینجوری داشته باشد. این نکته مهمی است که باید بهش توجه کرد و جلسات بعد هم انشاءالله به این بیشتر میپردازیم.
سیصد و سیزده نفر اینجوری را فقط خدا میشناسد. خدا میداند اینها کیستند، کجایند، از کجا میشود پیدایشان کرد. خدا هم اینها را دور هم جمع میکند. در روایات هم داریم: سیصد و سیزده نفر وقتی که دور هم جمع میشوند، بدون قرار قبلی میآیند؛ یعنی قرار قبلی نداشتهاند؛ یکهو با همدیگر مواجه میشوند. قبلاً همدیگر را ندیدهاند، با هم هم قرار نداشتهاند؛ یکهو جمع میشوند. هر کدام از یک گوشهای از عالم میآیند. در روایات هم اشاره شده به تعداد زیادی از اینها که محل زندگیشان کجاست. بعضیهایشان را اگر الان بنده برایتان بخوانم، شما تعجب میکنید که از فلان شهر، فلان کشور، مثلاً از تاجیکستان، از ازبکستان، فلان شهرش. حضرت فرمودند مثلاً دو تا یار حضرت در فلان شهر دارد. به اضافه اینکه اوصاف اینها جالب است. مثلاً فلانی روغنفروش است، در یکی از این سیصد و سیزده نفر. اینش خیلی قشنگ است. روایتش دارد که حضرت میفرمایند: «اولین یکیشان نابیناست.» یکی از این سیصد و سیزده نفر وقتی به امام زمان میرسد، توسط حضرت شفا پیدا میکند و چشمش بینا میشود. اینجوری است. در این اصحاب امام زمان، آدم اینجوری هم پیدا میشود که در محله ما شاید بنده خدا را به حساب نیاورند، ولی خدا میداند این آدم عیارش چیست.
مثل شهدای کربلا. شهدای کربلا خیلیهایشان واقعاً معلوم نبود جنسشان چیست، چهکارهاند، چی در چنته دارند. یا خیلیها به حسب ظاهر اینطور تلقی میشد که اینها خیلی درجه یکاند، خیلی کاربلدند، اینها حسابیاند، اینها «مشتی». مثل «ترمّاح بن عدّی». ترمّاح جزو آن اصحاب ناب امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود. حضرت برای مذاکره با معاویه، ترمّاح را فرستادند. رفت آنجا، در کاخ معاویه سخنرانی کرد، بساط معاویه را ریخت به هم؛ تک و تنها در کاخ معاویه، خیلی دل و جرأت میخواست. در اینترنت بگردید ببینید خطبه ترمّاح – [با املاء:] ت، ر، م، ا، ح – چه نطقی کرد توی کاخ معاویه؛ لرزه انداخت در کاخ معاویه. شخصیت درجه یک، بدنش هم که با امام حسین (علیه السلام) حرکت کرد. جلوی سپاه حرکت میکرد، اشعاری میخواند در وصف اینکه «ما داریم میرویم جانمان را فدا کنیم و ما عاشق شهادتیم». و بهش خبر دادند که «آقا! شما آذوقه باید برسانی به خانوادهات، خانوادهات مثلاً احتیاج دارد.» برگشت به امام حسین (علیه السلام)، گفت: «آقا! اجازه میدهید من بروم یک آذوقه بین زن و بچه برسانم و برگردم؟» [حضرت فرمودند:] «اینجا جای آذوقه و این حرفها نیست. اینجا باید یک نفر را وکیل کنی، [مال را] وسیع کنی، نایب بگیری، آدم بفرستی، پول بفرستی.» [ترمّاح] شرایط را درک کرد؛ موقعیت را باید درک کرد.
بله، ما در سپاه امام حسین (علیه السلام) داشتیم. شب عاشورا به طرف خبر دادند: «بچهات در دیلم اسیر شد. [منطقه] دیلم همین منطقه ایران خودمان بود. اسیر شده و تو اگر بروی گفتوگو کنی، بچهات را آزاد میکنی.» امام حسین (علیه السلام) هم بهش فرمودند که «پاشو برو بچهات را آزاد کن.» [او] گفت: «آقا! من نمیروم؛ آدم میفرستم. شما را ول کنم [و] میخواهم بروم بچهام را آزاد کنم؟ در این موقعیت خطیر، در این شرایط، بچه میخواهم چهکار؟ شما را رها کنم به هوای بچهام؟» که آنجا حضرت خودشان هزینه را تأمین کردند، فرمودند: «این پول و آدمش را [بفرستید]» که حالا ظاهراً یک بچه دیگرش بود. او [آن] شخص را فرستاد. حضرت بهش پول دادند و برای این هم دعا کردند، فرمودند: «برو این پول را خرج کن، این هدایا را ببر، بده برادرت را آزاد کن.» این آدمیه که موقعیتشناس است، میفهمد: «در این موقعیت، آخه من پا شوم بروم به خاطر بچهام، امام حسین را ول کنم؟» ترمّاح بن عدّی که همه خیال میکردند این جزو فرماندههاست و جزو آن شخصیتهای درجه یک، پا شد رفت. برگشت وقتی رسید در مسیر، مواجه شد با کاروانی. گفت: «چی شده؟ چه خبر؟» گفتند: «هیچی! کشتند امام حسین (علیه السلام) را، تمام شد. خانوادهاش را به اسارت بردند.» [این را که شنید،] ترمّاح سر میزد [و میگفت]: «من جا ماندم از این فیض، محروم شدم.»
البته بعضیها تحلیلهایی کردهاند، مثلاً گفتهاند ترمّاح به امام حسین (علیه السلام) پیشنهاد میدهد، میگفت: «آقا! به نظرم این کار را بکنید بهتر است، آن کار را بکنید بهتر است.» گفتهاند شاید همینها باعث محرومیتش شد. «آدم به امام که خط نمیدهد! "با تجربه ما کاربلدیم، بگذار به امام بگوییم چهکار کند."» کاربلدتر از قمر بنیهاشم که نیستی؟ واردتر از آن که نیستی؟ یک جا دیدی یک کلمه قمر بنیهاشم حرف بزند، پیشنهاد بدهد: «آقا! به نظرم این کار، به نظرم آن کار.» هیچ! سکوت، تسلیم، تبعیت.
یکهو میبینی یک جوان مسیحی که ما بهش میگوییم «وهب»، ولی اسمش وهب است. «وهب بن وهب»، یک جوان مسیحی، به دست امام حسین (علیه السلام) مسلمان میشود. «أسلم بید الإمام الحسین (علیه السلام)». به دست امام حسین (علیه السلام) مسلمان شده است؛ اصلاً مسیحی بوده، در اسلام نبوده، چه برسد به اینکه سابقه جنگ و جبهه و امیرالمؤمنین را دیده یا با خوارج جنگیده باشد. به دست امام حسین (علیه السلام) مسلمان میشود، با مادرش، با همسرش راهی میشود، کنار امام حسین میآید. بعد از ظهر عاشورا ببین چه غوغایی میکند. مادرش بهش میگوید: «راضی نیستم ازت. در یک حالت ازت راضی میشوم: باید طوری بروی پیش خدا که جلوی حسین بن علی (علیه السلام) تکهتکه شده باشی، کشته شده باشی. سالم برگردی از میدان، حلالت نمیکنم. تا کشته نشوی راضی نمیشوم.» بعد هم که آن قضایا [پیش میآید]، سرش را میفرستند [برای مادرش]، سر را برمیگرداند [و میگوید]: «چیزی که در راه خدا دادیم، پس نمیگیریم.» کی فکر میکرد یک زن مسیحی، یک پسر مسیحی... همسرش هم اولش مِنمِن میکند [و میگوید]: «برای چی میخواهی بروی؟» بعد که میرود میدان و این رشادت جناب وهب را میبیند، همسرش هم میگوید که «من هم ازت راضی نمیشوم، باید کشته بشوی برای امام حسین.» که امام حسین (علیه السلام) وقتی این را میشنوند، دعا میکنند برای این [ها]. برخی اقوال این است که هم همسر شهید شد در کربلا، هم مادر شهید شد در کربلا. دو تا زن از عالم مسیحیت پا میشوند، میآیند کربلا برای امام حسین (علیه السلام) کشته میشوند. یکی مثل ترمّاح بن عدّی جا میماند. نه، عجیب است دیگر! اینجاها معلوم میشود کی چی در چنته دارد، کی چهکاره است. خیلی به سر و صداها و ادعاها و اینها نیست؛ روز حادثه معلوم میشود.
یکهو یک غلام سیاهی به نام «جَون» – [یک] غلام آفریقایی که غلام ابوذر بوده – میآید آنجور به امام حسین (علیه السلام) میگوید که عرض میکنم. از آن طرف، طرف با امیرالمؤمنین (علیه السلام) در جنگ صفین بوده. میآید به امام حسین (علیه السلام) میگوید که «من یکهو یادم افتاد پدر شما از اینجا که رد میشد، به این سرزمین که رسید، خاک اینجا را فرمود: 'فرزندم در این سرزمین کشته میشود.' الان یادم آمد.» حضرت فرمودند: «خب، چهکار میخواهی بکنی؟» گفت: «من با شما نمیجنگم، ولی کمکت هم نمیکنم. اگر میخواهی شمشیر بهت میدهم [و] پول [میدهم]، ولی من [میدانم که] شما اینجا کشته میشوی، من واینمیایستم. من میخواهم بروم.» این با امیرالمؤمنین (علیه السلام) بوده، از خود حضرت شنیده، اینطور رفتار میکند. آن یکی غلام بوده، کافر بوده، در آفریقا بوده، به عنوان برده گرفتهاند و آوردندش، غلام ابوذر بوده. اینجا آمده به امام حسین (علیه السلام) میگوید: «اجازه میدهید من بروم میدان؟» حضرت میفرمایند: «تو روزهای خوشی همراه ما بودی، من دوست ندارم تو روزهای ناخوشی ببینمت. آزادت میکنم, برو جانت را نجات بده.» میگوید: «اتفاقاً چون در روزهای خوشی با شما بودم، نمیتوانم در روز ناخوشی رهایتان کنم.» بعد میبیند حضرت اجازه بهش نمیدهند، شروع میکند میگوید: «من میدانم من سیاهپوستم، برای شما کسر شأن است من بخواهم برای شما بجنگم. من بوی بد میدهم، حسب و نسب درست و حسابی هم ندارم. مایه خجالت است. حسینا! من را رد میکنی؟» خیلی اینجور با امام حسین (علیه السلام) حرف زدن، پیش دریای رحمت، پیش «رحمة الله الواسعه»، اینطور حرف زدن، حضرت حالشان را منقلب میکند. اینطور که گفت، «هدف برو میدان باش.» گفتند وقتی که زمین خورد، امام حسین (علیه السلام) صدا زد که «من را زدند، زمین خوردم.» گفتند یکطور [خبر] رساندند [که] امام حسین (علیه السلام) خودش را بالا سر این جَون رساند و «وَضَعَ خَدَّهُ عَلَى خَدِّهِ»، گونه مبارکش را گذاشت روی گونه این غلام سیاه. همان کاری که با علی اکبر کرد، با شهدای درجه یک. کجا رسید؟ یکهو اوج گرفت، پرواز کرد. [انگار] امام زمانش بیاید موقع جان دادن، صورت را روی صورت این بگذارد. حضرت آمدند دعا کردند برایش؛ نه اینکه آنجور گفته بود به امام حسین: «من رویم سیاه است، بوی بد میدهم، حسب و نسب ندارم.» میگوید: حضرت آمدند بالا سرش، در خون خودش میغلتید. حضرت فرمودند: «اللَّهُمَّ بَیِّضْ وَجْهَهُ وَ طَیِّبْ رِیحَهُ وَ احْشُرْهُ مَعَ عِتْرَتِی.» (خدایا روی این را سفید کن و بوش را خوش کن، خدایا این را با خانواده رسول الله محشور کن.) [این] «من کس و کار ندارم.» [مگر گفته بود] حسب و نسب ندارم؟ گفتند وقتی این جنازهها را خواستند دفن کنند، رسیدند به یک جنازه، دیدند این چقدر خوشبو است، چقدر نور، چقدر سفیدروی [است]. همان غلام سیاه امام حسین است.
این داستان شهدای کربلاست، این داستان یاران اهل بیت. یک کسانی یکهو میآیند در میدان کمک میکنند که آدم توقع ندارد. یک کسانی یکهو پشت را خالی میکنند که آدم توقع ندارد. عجیب است! ظهر عاشورا، زینب کبری جزو آن آخرین جملات، وقتی که امام حسین (علیه السلام) در گودال قتل [بودند]. آخرین جملاتی که از زینب کبری در آن دقایق نقل شده، یکیش این است. خطاب کرد به عمر سعد، فرمود: «أَیُقْتَلُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ وَ أَنْتَ تَنْظُرُ إِلَیْهِ؟!» [آیا] «اباعبدالله کشته میشود و تو نگاه میکنی؟!» [یعنی] «دارند حسین را میکشند و تو وایسادهای نگاه میکنی!» چرا این را میگوید؟ چون عمر سعد همبازی کودکی امام حسین بوده است. یعنی «ما از تو توقع داشتیم کمک کنی، تو شدی قاتل امام حسین!» بعد یک کسانی یکهو از خودشان نصرت نشان میدهند، عشق نشان میدهند، دلاوری نشان میدهند که آدم توقع ندارد.
در مجلس یزید، مثل همین ایام، مثل فردا و پسفردا، در همین دو سه روز آینده، سید بن طاووس میفرماید که یک شخصی بود، سفیر بود؛ سفیر روم بود، یهودی بود. به عنوان نماینده دیپلماتیک فرستاده بودند در مجلس یزید. خب، سران و اشراف را دعوت کرده بود، دور خودش جمع کرده بود. وقتی که این مراسم برگزار شد، این سفیر یهودی، سفیر رومی، در مجلس حضور داشت. دید خیلی یک اوضاعی است در این جلسه. دید که یک خانوادهای را به دست بسته وارد کردند؛ یک مشت زن و بچه با رخت عزا. سر بریدهای را در تشت وارد کردند. یهودی برگشت، گفتش که به یزید گفت: «میشود یک سوالی بکنم؟» گفت: «چیه؟» [یهودی گفت:] «من برگردم کشور خودم بخواهم این قضیه را تعریف کنم، میخواهم بگویم من یک مجلسی شرکت کردم؛ پادشاه مسلمانها فاتح شده بود، فتحی کرده بود، جنگی کرده بود. میشود بپرسم با کی جنگیدید؟ این فتحی که کردید چی بوده؟ اینی که کشتید کی بوده؟» [یزید] گفتش که «اگر ازت پرسیدند کی بوده، بگو: حسین بن علی بن ابیطالب.» [یهودی] گفت: «میشود مادرش را هم معرفی کنی؟» [یزید] گفت: «آره، حسین ابن فاطمه.» [یهودی] گفت: «این فاطمه دختر کی؟ دختر پیامبر؟» [یزید گفت:] «بله.» [یهودی گفت:] «این آقایی که کشتی یک نسل فاصله داشته با پیغمبرتون!» [یزید] گفت: «حرف مفت زیاد میزنی!» دستور داد. یزید گفت: «گردن این را بزنید! اینجوری که این دارد وراجی میکند، اگر برگردد مملکت خودش، آبرو برای ما نمیگذارد، میرود ما را رسوا میکند. بکشیدش!» یکهو برگشت، گفت: «سبحان الله!» گفتند: «چی شده؟» گفت: «من دیشب پیغمبر شما را در خواب دیدم. من را در آغوش گرفت، فرمود: 'فردا شب مهمان منی.' من نمیدانستم برای چی باید خواب پیغمبر شما را ببینم. پیغمبر شما برای چی [به من گفت] 'فردا شب مهمان منی؟' الان فهمیدم.» گفتند خودش را انداخت روی این سر بریده، یک دل سیر عشقبازی کرد. سر بریده را گرفتند [و] سر از تنش جدا کردند. امام حسین (علیه السلام) او را خرید و برد. شهید سَرجدای امام حسین (علیه السلام) شد.
کی فکر میکرد سفیر از روم پا شود بیاید شهید سَر جدا بشود برای امام حسین (علیه السلام)؟ یک گریز هم بزنم: این سفیر رومی که یک شب خواب پیغمبر دیده، مسلمان نبوده، در این وادی نبوده، اینطور مهر امام حسین (علیه السلام) در دلش افتاده، دلش برای امام حسین (علیه السلام) سوخته، خودش را روی این سر انداخته. شما به من بگویید حال آن بچه سهساله چی بوده است؟ این سفیر رومی وقتی این سر و تشت را دید و اینطور بیتاب شد، حال بچهای که چهل منزل هی «بابا» گفته، دلش برای بابا تنگ شده، هر جا «بابا» گفته، تازیانه خورده، سیلی خورده، حال این بچه چیست؟ آن بچه هم خودش را انداخت روی این سر بریده. هر چه تکان دادند، دیدند دیگر بچه تکان نمیخورد؛ لب روی لب بابا گذاشته، لب بلند نمیکند، بچه نفس نمیکشد.
در حال بارگذاری نظرات...