این سخنرانی درباره نقش و اهمیت یاران خاص امام زمان (عج) در زمان ظهور است. بیان میشود که حلقه اول سپاه امام زمان شامل ۳۱۳ نفر نخبه و زبده است که کیفیت و ایمان بالایی دارند و بدون آنها قیام آغاز نمیشود. این عدد از جنگ بدر و اصحاب بدریون الهام گرفته شده و نشانه شکلگیری سپاه واقعی امام است. در روایات به ویژگیهای اخلاقی، شجاعت، اخلاص و مدیریت این افراد اشاره شده و توضیح داده میشود که شرایط دیگری مانند خروج سفیانی و خَسف بیداء نیز باید برای ظهور فراهم شود.
پاسخ امام صادق(ع) به ادعای کثرت شیعه: «اگر ۳۱۳ نفر با این اوصاف داشتیم، کار تمام بود». [04:05]
بیهیاهو…گمنام…آنانکه صدایشان از گوششان فراتر نمیرود..”،شاخصه یاران امام زمان”(عج). [07:45]
تلخیص یاران حقیقی، از طریق غربالگری شیعیان مدعی، با تیغ شمشیر و فتنه و اختلاف. [21:30]
مرگ آری، ذلت هرگز؛ شیعه حقیقی از گرسنگی میمیرد ولی دست گدایی دراز نمیکند. [26:50]
مصادیق شیعیان مخلص در اوج گمنامی: اگر حاضر باشند شناخته نمیشوند. [30:22]
اوج خیانت در سپاه امام حسن(ع): فرماندهی که معاویه فرزندانش را کشته بود، با پول خریده شد. [33:25]
فریاد تاریخی امام مجتبی(ع): اگر یاران واقعی داشتم، شب و روز با معاویه میجنگیدم. [36:15]
روایت جنایتی هولناک؛ سَم و پارههای جگر امامی در تشت! [38:17]
روسیاهی تاریخی تیرها؛ تیرباران کردن پیکر بیجان امام مجتبی(ع)، و پیکر زنده امامی که با آماج تیرها به خارپشت بدل شد. [42:50]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
نکتهای که در جلسه گذشته به آن پرداخته شد، این بود که در بعضی روایات اینطور فرمودهاند که اگر به اندازه اهل بدر، به اندازه تعداد اصحاب جنگ بدر که ۳۱۳ نفر بودند، اگر ما این تعداد یار داشته باشیم، قیام بر ما اهلبیت (ع) واجب است؛ نه اینکه حالا قیام میکنیم یا قیام خوب است، بلکه قیام بر ما واجب است. سؤالی که بود، این بود که خب این همه آدم، این همه یار، آیا ۳۱۳ تا در اینها پیدا نمیشود؟
پاسخی که مرحوم شیخ مفید داده بودند، این بود که این فقط ۳۱۳ نفرِ کمی نیست که حالا ۳۱۳ آدم پیدا بشود؛ یک کیفیتی هم دارد. ۳۱۳ نفر آدمی که اوصافی دارند، ویژگیهایی دارند، توانمندیهایی دارند که مجموعه این اوصاف در تکتک اینها باشد. این چیزی است که کمتر حاصل میشود، کمتر پیدا میشود. ۳۱۳ نفر آدم خاص، ویژه، ممتاز با ویژگیهای خاصی، بله، این ۳۱۳ نفر نایاب، کمتر پیدا میشوند.
آدمی که بخواهد حضور پیدا بکند، زیاد است که حالا مثلاً شعار بدهد، در نماز شرکت بکند، اقتدا بکند، بر فرض؛ ولی آن جنس آدمی که بتواند یک بار سنگینی را روی دوش بکشد، اینها زیاد نیستند، اینها کماند. در همین دفاع مقدس خودمان مثلاً ملاحظه بفرمایید: آدم مؤمن خوب زیاد بود، آدم پاک زیاد بود؛ ولی اونی که بتواند باری را بلند بکند، امثال باکری، خرازی، همت، اینها آنقدر زیاد نیستند. البته حالا در زمانه ما الحمدلله بیشتر بودند، شخصیتهای ممتازی هم بودند؛ ولی وقتی که این ویژگیها مطرح میشود، این کمالات و این اوصاف مطرح میشود، میبینیم که تعداد کم میشود، جمعیت کم میشود، درصدشان کم میشود. هر چقدر که آن خلوص بیشتر میشود، حجم کمالات بیشتر میشود، میبینیم آدمش کمتر میشود. ۳۱۳ نفر آدم با این توانمندیها...
میخواهم روایتی از امام صادق (ع) بگویم که روایت معتبری هم هست. روایت است که مردی آمد خدمت امام صادق (ع). گفت: «آقاجان، فدایتان بشوم، تُفداک! انی والله احبّک (به خدا من شما را دوست دارم) و احبّ من یحبّک (هرکه هم که شما را دوست داشته باشد، دوستش دارم). ما اکثر شیعتکم!» (چقدر شما شیعه دارید!) خطاب به امام صادق (ع). یادشان کن ببینم این شیعیان زیادی که میگویی، کیاناند، چیناند، کیناند؟ میگوید: گفتم: «آقا، کثیر، خیلی.» آقا، بخواهم حالا یادشان بکنم، آنقدر زیادند؟ «أتحصیه؟» میتوانی بشماریشان؟ بگو مثلاً فلانی، فلانی، فلانی، فلانی. میگوید: «گفتم: هم اکثر من ذلک.» نه آقا، بیشتر از این حرفهایند، بخواهیم بشماریمشان!
امام صادق (ع) این جمله را فرمودند. طرف با این ذهنیت آمده که خب زمان امام صادق (ع)، بله، به نسبت بقیه معصومین (ع)، خیلی اوضاع فرق کرده؛ ظاهراً شیعیان زیاد شدهاند، جمعیتشان زیاد شده است. خب از آن غربت زمان امام حسن (ع)، امام حسین (ع)، امام سجاد (ع) درآمدهاند، خصوصاً زمان امام باقر (ع) کمکم تعداد شیعیان افزایش پیدا کرد، بیشتر شدند، پخش شدند، هویت پیدا کردند، کمکم جرأت پیدا کردند. اینور و آنور میدیدند چهار نفر خودشان را به عنوان شیعه معرفی میکنند تا زمان امام صادق (ع)؛ هرجا میروند میبینند اوه، یک جمعیت زیادی شیعهاند، محب اهلبیتاند، رسماً اعلام میکنند، ترسی ندارند از اینکه خودشان را شیعه معرفی کنند. حالا آمده به امام صادق (ع) میگوید: «آقا، شما خیلی شیعه داریدها!» خب بگو. میگوید: «نه آقا، آنقدر زیادند، مگر میشود اینها را شمرد؟ خیلی تعدادشان زیاد است.»
حضرت فرمودند که همینهایی که میگویی خیلی زیادند: «لو کَمُلَت العِدّة الموصوفة ثلاثمائة و ثلاثة عشر...» (همین تعداد خیلی زیادی که میگویی، اگر اینها به حد ۳۱۳ تا میرسیدند، ۳۱۳ و خردهای)، «قال الذی تریدون» (آنی که شما میخواهید، حاصل میشد، آنی که شما دنبالشید، حاصل میشد). اگر ۳۱۳ تا بودند، آن حکومت ما، قیام ما، دولت ما... اگر ۳۱۳ نفر در اینها، در این تعداد کثیری که میگویی نمیشود شمرد، اگر ۳۱۳ تا بودند، آنی که دنبالشید حاصل میشد.
«و لکن شیعتنا...» بعد اینجا حضرت شروع میکنند، معرفی یک سری ویژگیها را میآورند که خیلی مهم است. معلوم میشود که آن ۳۱۳ تایی که میخواهند، اینهاست. اینجور آدمهایی را میخواهم. باید خوب دقت بکنی این ویژگیهایی که میگویند را، دونه به دونهاش را انشاءالله با همدیگر مرور بکنیم. فرمود: «شیعه ما اینها...» اول برگشتی گفتی: «ما اکثر شیعتکم!» چقدر شما شیعه... نه آقا، اینها اسمشان را نمیشود شیعه گذاشت. طرفدار ما هستند، حالا به ما علاقه دارند، اسم ما را میآورند، ابراز محبت میکنند؛ ولی شیعه به اینها گفته نمیشود. شیعه باید اینها را داشته باشد. اگر اینها را داشتند، ۳۱۳ تا اگر بودند، من اینجا تو خانه نمینشستم، من امام صادق (ع) دست روی دست نمیگذاشتم.
این نشان میدهد که امام اگر ۳۱۳ تا یار داشته باشد، خودش احساس وظیفه میکند، خودش قیام میکند، خودش دیگر مدارا نمیکند با دشمن. این خیلی مهم است. ولی کدام ۳۱۳ نفر؟ ۳۱۳ نفر چه مدلی، با چه کیفیتی، با چه استانداردی؟ امروزیها چی میگویند؟ میگویند: «ایزو ۹۰۰۲!» خب، استانداردی است دیگر. جنسی که میخواهند راهی بازار کنند، یک سری فاکتورها، یک سری شروط و شرایط را توش محک میزنند که مثلاً ماندگاریاش چقدر است، مواد چی درش استفاده شده و از این قبیل مسائل. وقتی که این استانداردش، درجهاش بالا باشد، مثلاً بهش ایزو ۹۰۰۲ میدهند. کیفیت... حالا یک چیزی راهی بازار کردهاند، ولی آنقدر کیفیت ندارد، آنقدر به درد نمیخورد. اینجا حضرت شیعیانی میخواهند، شیعیانی معرفی میکنند که ایزو ۹۰۰۲ دارند، این شیعیان آرمدار، مارکدار، استاندارد...
حالا ببینید ویژگیها را. اولیش میفرماید: «و لکن شیعتنا مَن لا یعدو صوتُه سَمْعَه.» ویژگیهای عجیبی هم هست، دونه به دونش جای بحث و بررسی دارد. اولین ویژگی این شیعیان که میشوند آن ۳۱۳ نفر، این است: صدایش از گوشش فراتر نمیرود. یعنی چی؟ اهل داد و بیداد و جاروجنجال و سروصدا و هیاهو و از این قبیل چیزها نیستند. حالا یا معنایش این است که در اخلاق و رفتارشان خیلی اهل پرخاش و داد و بیداد و اینها نیستند، یا اینکه آن اسرار و آن اطلاعاتی که دارند را اینور و آنور نمیروند جار بزنند، صداشان آنقدر بالا نیست، صداشان از گوششان تجاوز نمیکند. آدمهای آراماند، آدمهای بیسروصدایند. این خیلی مهم است.
چند بار توی این روایت، یک چند تا ویژگی مطرح میشود که ازش این فهمیده میشود: آدمهای بیسروصدا. شما شخصیتهایی که این ایام ترور شدند، به شهادت رسیدند، حالا خصوصاً همین جنگ ۱۲ روزه، یا بعضی شخصیتهای دیگری که در این سالها، عزیزانی که سال گذشته به شهادت رسیدند، خصوصاً توی این بچههای حزبالله لبنان، فرماندههای دیگرمان، شما شخصیت اینها را برید بررسی بکنید، آدمهای بیسروصدا، آدمهای بیهیاهو. خیلی جالب است این ویژگیهایی که در این روایات میگویند. وقتی آدم میخواند، چقدر صدق میکند به اینجور شخصیتهایی که بین ماها بودند! فرمانده بود، دمودستگاهی، با چه تشکیلاتی، ولی چقدر بیهیاهو، چقدر بیجاروجنجال، چقدر بیسروصدا!
این شهید حاج رمضان، شهید ایزدی به شهادت رسید. واقعاً شهید فوقالعادهای بود؛ ولی شما ببینید دشمن اینها را خوب میشناسدها. دشمن خیلی خوب اینها را [میشناسد]؛ ولی بین خودمان هیچ اسمی، هیچ خبری، هیچ اطلاعاتی از این شخصیتها نیست. لحظه ترور این شهید، این بزرگوار را به شهادت رساندند. منزل ما تا محله شهادت این شهید فاصله چندانی نداشت. از صدای این پدافند و... نیمهشب بنده از خواب پریدم، سروصدای زیادی بود، دیدم دائم میزنند و میکوبند و اینها. حالا مشهد الحمدلله خیلی سروصدایی نبود، خیلی اینجا جنگ به مشهد کشیده نشد، خدا را شکر الحمدلله. در قم خب خیلی... حالا تهران که خیلی شدیدتر. اذان را گفتند و ایستادیم نماز صبح. سوره حمد بودم، همان اولای نماز بود، ناگهان صدای انفجار شدیدی در نماز لرزه انداخت. آنقدر که صدا شدید بود، خب نزدیک منزل بود، چند خیابان، تقریباً دو خیابان بالاتر از ما، که فهمیدم خب تروری رخ داده و شخصیتی کشته شده است. اول که خب معلوم نمیشد، اعلام کردند که بله، اینجا یک خانهای را، یک واحدی را زدند توی این خیابان، در آپارتمان. بعد به مرور اطلاعات آمد که خب بله، شخصیت خیلی مهمی، و بعداً فهمیدیم همین شهید حاج رمضان، شهید ایزدی را به شهادت رساندند.
خب، شما ببینید این شخصیت چه شخصیتی بود! چهل سال کابوس اسرائیل بود. تونلهایی که زدند توی غزه، طرح ایشان بوده، کار این شهید بوده. توی فلسطین، شهیدی که اصلاً این رزمندههای فلسطینی را تربیت کرده، باهاشان کار کرده. آخرین دیداری که شهید سلیمانی دارد که از لبنان میخواهد حرکت بکند، بیاید عراق، شب آخر، یعنی ساعات آخر عمر حاج قاسم، حاج رمضان در لبنان بود. حاج قاسم میزند پشت حاج رمضان، مثلاً حالا به قول امامزمان (عج)، پشتش را میزند، میگوید: «حواست باشد، خنجر دشمن زیر گلویت است، میخواهد بکشدت. خیلی مراقب باش، حواست را جمع کن.» حالا این مال چه سالی است؟ سال ۹۸. حاج رمضان که انصافاً شهید فوقالعادهای است. حالا به مرور هی این شهدا معرفی خواهند شد. آینده بیشتر این شهدا شناخته میشوند. هنوز آنقدر خیلی اسم این شهدا آشنا نیست برایمان. یک دو سه تا کتاب نوشته بشود، تازه آدم میفهمد چه شخصیتهایی. همین الانش که به شهادت رسیدند و چهل روز از شهادتشان گذشته، هنوز خیلی برایم آشنا نیستند. یکی دو سال دیگر وقتی گفته بشود حاج رمضان، میبینی اوضاع و احوال عوض میشود، مثل خیلی از شهدای دیگر؛ مثل ابراهیم هادی که زمان خودش و بعد از شهادتش و اینها خیلی کسی نمیشناخت، یکهو بعد بیست سی سال معرفی شد و خوردخورد همه باهاش آشنا شدند، و خیلی از شهدا... حاج قاسم به حاج رمضان میگوید: «مراقب باش، خنجر دشمن زیر گلویت است، خیلی حواست را جمع کن.» ایشان هم برمیگردد، میگوید که: «حاجی، فعلاً خنجر زیر گلوی شماست، شما بیشتر مراقب باش.» حاج قاسم برگشت گفت: «من آمادهام. من خودم را آماده کردم. من که آمادهام.» از آنجا میآید، سوار هواپیما میشود و میآید عراق، همان شب به شهادت میرسد.
چه شخصیتهاییاند، ولی بیهیاهو. حضرت آقا در مورد حاج قاسم فرمودند: «گاهی در یک جلسه مهم با حاج قاسم کار داشتیم، بعد دنبالش میگشتیم کجا نشسته آقای سلیمانی! لابهلای جمعیت میخواستیم مثلاً بگوییم اسمش را بیاوریم، شاهد مثالی بیاوریم و اینها، بعد بین جمعیت پیدایش میکردیم.» آدم بیهیاهو، آدم بیسروصدا. کارهای بزرگ دارد میکند، صدایی ازش نیست، هیاهویی ندارد. بعضیها هیاهویشان زیاد است، خیلی خبری جیغودادشان زیاد است، سروصدایشان زیاد است؛ ولی تهش نگاه میکنی میبینی هیچ اتفاقی از تو کار اینها درنمیآید. بعضیها نه، سروصدایی ندارند، ولی خیلی کارها دارند میکنند. سروصدای کارشان را دشمنان میفهمند. مثل حاج رمضان. خیلی کسی برایش آشنا نیست، نمیداند کیست، نمیداند چیکاره است.
یکی از این بچههای قمی که تابوت این شهید را باز کرده بود، (فیلم معراج) میگفتش که من تابوت حاج رمضان را که باز کردم، دیدم که چهره نورانی، نورش از این تابوت انگار بیرون میزد. آنقدر این چهره نورانی بود. با دستگاه قطع شد و وضعیتی که پیکر شهید داشت. میگوید: «من گفتم این شهید کیست؟» نمیشناخته. همان جوانی که آنجا آمده برای جمع کردن پیکر شهدا و کمک کردن و اینها، که حالا خودش در این فضاهاست، نمیشناسد. میگوید: «از بقیه پرسیدم که کیست این آقا؟» گفتند: «بابا، این حاج رمضان است، فلانی است.» حتی این را هم نمیشنوند. آنقدر اینها غریباند، آنقدر اینها گمناماند، آنقدر اینها بیسروصدا. ولی اثر کارش را میبینی، دنیا را تکان داده. این جنس آدمها میشوند آن شیعیانی که امام اینها را میخواهد. آن ۳۱۳ تایی که به درد امام میخورند. فرمود: «صداشان از گوششان بالاتر نمیرود، آنقدر بیسروصدا.»
دیگر چی؟ «و لا یجاوز شحناؤه بدنه.» کینههایش از بدنش فراتر نمیرود. یعنی اگر دلخوری، ناراحتی چیزی داشته باشد، همهاش همینجاست، تو خودش، تو خودش میریزد، بیرون منتشر نمیکند. اولاً که اهل کینه و نفرت نیستند، بعد هم اگر دلخوری داشته باشند، بروزش نمیدهند. حالا بعضیها ببینید، مملکت را به آتیش میکشند. این با آن یکی قهر میکند، با آن یکی اختلاف دارد، چقدر آدم به کشتن میدهند سر دعوای شخصی! در همین سالها، کمِ مملکت این قضایا را ندیدیم. یکی اینجوری است. یکی اگر دلخوری، ناراحتی چیزی داشته باشد، تو خودش میریزد. این یکی دیگر از ویژگیها.
دیگر چی؟ «و لا یمدحُنا معلناً.» اینها یکجوری ما را مدح نمیکنند پیش بقیه که هم خودشان لو بروند، هم ما را لو بدهند. خیلی مهم است. چطوری اهلبیت را بیاورند وسط، اهلبیت را سیبل کنند، اهلبیت را لو بدهند؟ اینها هم اصول تشکیلات را [رعایت میکنند] دیگر، که حالا بهش میگویند تقیه، اسرار تشکیلاتی را حفظ کردن. بعضیها تقیه را توقی [به اشتباه] میخورند، رهبر را میاندازند وسط. معرفی نکردن خیلی تفاوت دارد با همدیگر. یکی دستور را از رهبری دارد، یکطوری برخورد میکند کسی نفهمد این از کجا آب میخورد، چی بوده، چه اصول تشکیلاتی.
«و لا یُخاصِمُ بنا قالیاً.» با ما دشمنی هم نمیکند. نه ما را در معرض دید قرار میدهند، نه به ما ابراز حب میکنند جلوی دشمن، و نه ابراز نفرت میکنند. نه، کارشان را میکنند، بیسروصدا.
دیگر چی؟ «و لا یُجالِسُ لنا عائباً.» کسی که با ما اهل عیبجویی است، اینها باهاش همنشین نمیشوند.
«و لا یُحدِّثُ لنا صالباً.» مضمونش این است که آقا با کسی که از ما بریده و به ما ربطی ندارد، اینها حشرونشر ندارند، ازش میبُرند.
«و لا یُحِبُّ لنا مُبغِضاً و لا یُبغِضُ لنا مُحِبّاً.» اگر کسی ما را دوست دارد، اینها بغضش را به دل نمیگیرند؛ اگر کسی بغض ما را به دل دارد، اینها محبتش را به دل نمیگیرند. اینجوریاند، مامان! آنقدر خالص نگاه میکنند، طرف با ما چه مدلی است؟ دلش با ما چهجوری است؟ اینها هم دلشان را همان شکلی باهاش قرار میدهند.
دیگر چی؟ راوی میگوید: «من سؤال کردم، گفتم: آقا، اینها اصلاً پیدا میشوند؟ اینها که شما میفرمایید. حالا اولش آمد گفت: «شما چقدر شیعه دارید، میتوانی بشماری؟» گفت: «اصلاً نمیشود شمرد.» ازت یک چند تا ویژگی فرمودند: «شیعه ما اینهاست.» گفتم: «آقا، اینها اصلاً پیدا میشوند؟ اینها که میفرمایید. فکیفَ أصنعُ بهذه الشیعة المختلفة الذین یقولون إنهم یَتَشَیّعون؟» پس من با اینهایی که ادعای شیعه بودن دارند، چهکار کنم؟ تازه فهمیدم که همهاش ادعاست. اگر به اینها میگویند شیعه، که خب اینهایی که ما میبینیم که فقط ادایش را درمیآورند!
فرمود: «اینها را هم محک میزنند. فیهم التمییز و فیهم التمحیص و فیهم التبدیل.» آنقدر اینها را میچلونند، آنقدر اینها را هم میزنند، خوبهاش درمیآید، بدهاش را میریزند بیرون. امتحان میگیرند، سوا میکنند، بالا پایین میکنند، جابجا میکنند. بله، حالا خب خیلیها ادعا دارند؛ ولی آنقدر اینها را میبرند تو فشار، تو مخلوطکن میاندازند، قشنگ عصارهاش میآید بیرون. از این هزارتایی که تو میبینی ادعا دارند، دو تا آدم خوب هم پیدا میشود؛ ولی خیلی باید اینها را چلاند، خیلی باید بالا پایینشان کرد که چهار تا آدم حسابی تو اینها پیدا کنند.
«یأتی علیهم سنونَ تُفنیهم.» مشکلاتی میآید که پدرشان را درمیآورد. شمشیر میآید اینها را میکشد، میدان جنگ میشود، سره از ناسره معلوم میشود.
«و اختلافٌ یُبدِّدهُم.» اختلاف میافتد، فتنه میشود، جنجال میشود، دعوا میشود. تو اینها آدمها خودشان را نشان میدهند دیگر. معلوم میشود کی چیکاره است. وقتی جنگ میشود، معلوم میشود کی چیکاره است. یکی مثل مصطفی صدرزاده پا میشود، آنجوری میبرد خودش را میرساند به سوریه برای دفاع از حرم. نمیگذارند برود، میرود خودش را به عنوان مهاجر افغانستانی معرفی میکند. حالا جوان اهل تهران، اهل شهریار، با لهجه تهرانی بزرگ شده شهریار. «سید ابراهیم» معرفی میکند. سید هم نبوده، «سید ابراهیم» ظاهراً پدربزرگ خانمش بوده. میگوید: «من سید ابراهیمام.» بعد میگویند که: «نه، ما ایرانی نمیفرستیم.» میگوید: «مگر من ایرانی هستم؟ من اهل افغانستانام.» جا میزند، تا حالا دیگر با ترفندهایی که دروغ نشود و اینها. بعد برای اینکه اینها باور کنند، مدتها میرود بین افغانستانیهای شهریار، خودش را قاطی میکند. لهجه اینها را فوت آب میشود، [اصطلاحاً] «فوت آب» میگویند. فول میشود لهجه اینها؛ جوری که دیگر تو خانه هم با خانمش گاهی به شوخی با همان لهجه افغانستانی صحبت میکرده. وقتی میرود ازش تست بگیرند، یکجوری با این افغانی رفتار میکرده که حتی افغانستانیها باورشان نمیشده که این افغانی نباشد، تهرانی باشد. اینجور میرود مسلط میشود که به عنوان افغانستانی بپذیرندش، بفرستندش سوریه. خب اینها کجا معلوم میشود؟ اینها تو جنگ است دیگر.
بعد میبینی وقتی که به شهادت میرسد، چند تا از رفیقهایش، شهید عفتی و دوستان دیگری که داشته، که حالا الان هم قبرشان در شهریار کنار همدیگر است، گلزار شهدای شهریار، همهشان کنار هماند، تقریباً پنج شش تا شهید. یک مسجدی هم دارند، شخص بزرگواری هم در مسجدی که مسجدشان رفتیم، با آن بزرگوار هم گفتگو کردیم که همه شهدا را آن بنده خدا (فامیلیاش الان یادم نیست) آن عزیز تربیت کرده، از بچگی اینها را در مسجد جمع کرده و بزرگشان کرده و چند تا شهید آنجا تربیت شدهاند. خب یک فضای این شکلی که میشود، اینها خودشان را نشان میدهند. قبلش فتنه ۸۸، مصطفی صدرزاده از شهریار پا میشده، میرفته تهران کمک میرسانده، خودش را در معرض خطر و شهادت قرار داده بوده. از قبل چند بار اینها در اتفاقات فراوانی محک خوردند که حالا میرسد به قضیه سوریه. بعد میبینیم در قضیه سوریه چه بسا آدمهایی که وظیفه داشتند، خودشان همانجا بودند، ساکن مثلاً سوریه بودند، اینها ول کردند، رفتند، فرار کردند. یک آدمی مثل مصطفی صدرزاده از آنور دنیا، از شهریار پا میشود، خودش را میرساند سوریه. بهش میگویند: «خب برای چی میروی؟» میگوید: «زن و بچهام فدا بشوند تا یک کاشی از حرم حضرت زینب (س) کم نشود.» چه عشقی است! اینها در فتنهها خودشان را نشان میدهند. این شیعیان خالص، عیارشان اینجا معلوم میشود. حضرت فرمودند اینها امتحان پس میدهند، در امتحان معلوم میشود کی چیکاره است.
بعد فرمود: «شیعه ما آنی است که إنما شیعتنا مَن لا یَهِرُّ هَرِیرَ الکلبِ و لا یَطْمَعُ طَمَعَ الغرابِ.» نه مثل سگها زندگی میکند، نه مثل کلاغها زندگی میکند، نه آنجور مثل کلاغ طمع دارد و فرار میکند؛ وقتی میترسد چگونه درمیرود. شیعه ما آنی است که نه اینجور اهل فرار است، نه آنجور اهل طمع است.
«و لا یسأل الناس بکفِّه.» اهل گدایی و درخواست از این و آن هم نیست.
«و إن ماتَ جوعاً.» شیعه ما از گرسنگی بمیرد، گدایی نمیکند. خیلی تعبیر عجیبی است. شیعهای که من دارم میگویم، این است: میمیرد ولی ذلت نمیپذیرد. جوانمردانه میمیرد، ذلت نمیپذیرد. این شیعه اینجوری است. میمیرد ولی تسلیم دشمن نمیشود، خودش را پیش دشمن تحقیر نمیکند، ملتش را، مردمش را پیش دشمن تحقیر نمیکند. اینجوری اینها سفتاند، اینجوری اینها محکماند، قرصاند.
میگوید: «گفتم: آقا، فدایتان بشوم، فأینَ أطلُبُ هؤلاء الموصوفین بهذه الصفة؟» پیدا کنم کجا پیدایشان کنم؟ فرمود: «اُطلُبْهُم فی أطراف الأرض.» باید بگردی دیگر، اینور و آنور زمین را باید بگردی، دور و بر زمین را باید بگردی تا پیدایشان کنی. «أولئک الخفیفُ عیشُهم.» اینها آدمهاییاند که خیلی زندگیهای معمولی، کمتر از معمولی، خیلی زندگیهای آنچنانی و اینها ندارند. در کاخها و بالای شهر و امثال اینها نباید دنبال اینها بگردی. اینها همین وسطای شهر و پایین شهر و آدمهای خیلی معمولی اینجوریند.
«المنتَقِلَةُ دُورُهُم.» اینها آدمهایی هستند که خانهبهدوشند. خانهبهدوش، یک روز اینجایند، یک روز آنجا، هرجایی که مأموریت باشد، هرجایی کار باشد. این شهید برونسی، زندگینامهاش را ببینید. این بنای روستایی، بعد میآید به کجاها که نمیرسد، فرمانده میشود. خیلی احوالات شهید برونسی جالب است. نمیدانم خواندهاید یا نه، کتاب «خاکهای نرم کوشک» را بخوانید. وقتی میرفته برای سخنرانی پیش سربازان خودش، از درکی وارد شد [و به او گفتند]: «عمو، کجا میروی؟» گفت: «من اینجا کار دارم.» بعد هماهنگ فرماندهی بوده که برای سخنرانی دعوتش کرده بودند. آنجا که رفته، آنقدر بیشیلهپیله و بیسروصدا رفته که نشناختند برونسی است. بقیه که میآمدند، میگفتند: «بابا، اینکه فرمانده است!» آنقدر بیتکلف. موتور جلو در مثلاً میگذاشته، میرفته تو برای سخنرانی. بعد ببینید احوالات شهید برونسی را، همین تعبیر واقعاً خانهبهدوش. یک روز پا میشود میرود سیستان و بلوچستان، وقتی که حضرت آقا را تبعید میکنند. چون بنا بوده برای کارهای بنایی حضرت آقا میرفته کمک یا چیزی از دستش برمیآمده. هرجایی که کار بوده، هرجا که وظیفه بوده، وابسته به این نیستند که آقا اینجا پولش بیشتر است، آنجا امکاناتش اینطور است، شغل من اینگونه است. وابسته به اینها نیستند. کارِ ما این است که وظیفهمان را انجام دهیم. هرجایی که وظیفه باشد، این میشود شیعه خالص، نمیشود از آن جنس آدمهای آن ۳۱۳ نفر.
بعد دیگر ویژگیها را میفرمایند که خیلی جالب است، بخوانم و روایت را تمام کنم. فرمود: «الذین إن شَهِدوا لم یُعرَفوا.» اینها کسانیاند که وقتی باشند، کسی اینها را نمیشناسد.
«و إن غابوا لم یُفقَدوا.» اگر نباشند، کسی سراغشان را نمیگیرد. آنقدر آدمهای معمولیاند، کسی اینها را نمیشناسد. اصلاً کسی فکر نمیکند اینها آدم خاصی باشند. آنقدر بیتکلف، آنقدر بیسروصدا.
«و إن مَرِضوا لم یُعادوا.» مریض بشوند، کسی عیادتشان نمیآید.
«و إن خُطِبوا لم یُزَوَّجوا.» خواستگاری بروند، بهشان زن نمیدهند.
«و إن ماتوا لم یُشهَدوا.» اگر بمیرند، کسی کنار جنازهشان نمیآید. آنقدر اینها غریب و گمناماند. بعد مدتها معلوم بشود، همسایهها مثلاً که این آدمی که از دنیا رفته، آدم مهمی بوده، مثل اینکه آدم مهمی بود. بعدها میفهمند.
«أولئک الذین فی أموالهم یتواسَون.» اینها مواسات میکنند در اموالشان، مالِ خودشان نمیدانند. هرکی نیاز دارد، اینها احساس میکنند که نسبت بهش وظیفه دارند.
«و فی قبورهم یتزاورون.» در قبرهایشان با همدیگر زیارت میکنند یکدیگر را؛ که این عبارت، عبارت سختی است و جای بحث دارد. یعنی چه؟ آیا یعنی این مؤمنان در عالم برزخ با همدیگر در ارتباطاند؟ انگار اینها دلی، انگار در عالم غیب به همدیگر متصلاند. اینجا خیلی خدموحشم و سروصدایی ندارند.
«و لا تختلف أهواؤهم و إن اختلفت بهم البلدان.» اینها سرزمینهایشان متفاوت است، شهرهایشان با هم فرق میکند؛ ولی انگیزهها و دلهایشان با همدیگر تفاوتی ندارد. اینها از یک جنساند، خواستههایشان از یک جنس است. اینها میشوند آن اصحاب ناب اهلبیت (ع).
خب شما ببینید، امامی که امروز روز شهادتشان است، امام مجتبی (ع)، ایشان هم چالشاش همین است. ۳۱۳ نفر اگر آدم با همین اوصاف پیدا میشد، امام مجبور نمیشد تن به صلح با معاویه بدهد. چند هزار نفر بودند دور و بر امام مجتبی (ع)، ولی چه جنسی بودند؟ چه مدلی بودند؟ معاویه با اینکه داشت میجنگید با امام مجتبی (ع)، گفتش که آقا، کار حسن بن علی را باید خودیها تمام کنند. دستور داد، گفتش که ترور کنند امام مجتبی (ع) را. چهار نفر آمدند برای ترور امام حسن (ع) که اسمشان را گفتند: عمر بن حُریث، اشعث بن قیس، حُجْر بن حارث، شَبَث بن ربعی. خداوند همهشان را عذاب کند. امام زره پوشیدند زیر لباسشان که ترورشان نکنند. اینها به حسب ظاهر در سپاه امام حسن (ع) [بودند].
معاویه آمد بعضی از اصحاب امام حسن (ع) را خرید با پول. فرمانده امام حسن (ع) به نام عبیدالله بن عباس. این پسرعموی امام حسن (ع). عجیب این است که دو تا بچه کوچکش را معاویه سر بریده بود، سپاه معاویه سر بریده بود؛ یعنی حتی اگر به خاطر امام حسن (ع) هم نبود، به خاطر بچههایش نباید به معاویه ملحق میشد. با پول خریدنش. خودش با ۸۰۰۰ نفر آدم از سپاهش ملحق شد به معاویه. رفت کنار دست همان کسی که سر بچههایش را بریده بود. در یک لشکر قرار گرفتند. خیلی عجیب است به خاطر پول. اوضاع عجیبی رقم خورد در غربت امام مجتبی (ع). گفتش که: «آقا، بریزید، دستگیر کنید امام حسن (ع) را، بردارید برای من بیاورید.» معاویه گفت: «از همین سپاه خودی.» حضرت آمدند، سجاده را از زیر پای حضرت کشیدند، دست حضرت را بستند که ببرند تحویل دهند. [درگیری شد و] حضرت از معرکه فرار کردند. در مدائن حضرت رفته بودند سپاه جمع بکنند برای اینکه درگیر بشوند. معاویه در همان مدائن نقشه ریخت. کمین کردند. خنجر را در ران مبارک، نیزه را در ران مبارک امام مجتبی (ع) فرو کردند. جوری که این نیزه به استخوان حضرت رسید. اینطور مجروح کرد امام مجتبی (ع) را. آخرش هم به دست همسرش به شهادت رسید. به دست همسرش مسموم شد امام مجتبی (ع).
یک روایتی است در کتاب «احتجاج طبرسی». این را بخوانم و با همین ذکر مصیبت کنیم و روضهمان باشد. سالم بن ابیالجعد میگوید که یکی از این دوستان ما تعریف کرد، گفتش که من رفتم خدمت امام مجتبی (ع). حالا ببینید یک تعداد که آن وقت خیانت کردند، دست و بال حضرت را بستند، حضرت مجبور شدند که به صلح تحمیلی تن بدهند. بعد حالا اینور، چهار نفری که نظرشان به جنگ بود، اینها آمدند به امام مجتبی (ع) گفتند: «شما ما را خوارمان کردی، ذلیلمان کردی، آبرومان را بردی. «یا مضلّ المؤمنین!» همچین تعابیری [میگفتند]: «تو مؤمنین را ذلیل...»» میگوید: «گفتم که تو ما را برده کردی پیش معاویه.» [او برگشت به امام حسن (ع) گفت]: «منظورت چیست؟ چه میخواهی بگویی؟» میگوید: «گفتم که تو [برو پیش همچین طاغوتی تسلیم کردی].»
حضرت فرمودند که عبارت را ببینید، خیلی عجیب است: «فرمود: والله ما سلّمْتُ الأمرَ إلیه. به خدا قسم من امر را تسلیم معاویه نکردم، حکومت را واگذار نکردم، مگر [زمانی] که «إلا أني لم أجد أنصاراً»، [یعنی] دیدم یار ندارم.»
«و لو وجدتُ أنصاراً لقاتلتُه لیلی و نهاری.» اگر یار داشتم، شب و روز میجنگیدم با معاویه، کار را تحویلش نمیدادم.
«و لکنی عرفتُ أهل الکوفة و بلوْتُهم.» من مردم کوفه را محک زدم، امتحانشان دیدم، بابا، از آنها چیزی درنمیآید. «و لا یصلحُ لي منهم ما کان فاسداً.» اینها فاسدند، از توشان چیز به درد بخور درنمیآید. «إنهم لا وفاءَ لهم.» این مردم کوفه وفا ندارند. «و لا ذِمَّةَ فی قولٍ و لا فعلٍ.» پای حرفی [هم] نمیایستند. در عمل هم انگار نه انگار که تعهدی دارند. «إنهم لَمختلفون.» بین خودشان هم خیلی تشتّت و اختلاف دارند. «و یقولون لنا إن قلوبَهم معنا.» به ما میگویند که دلهایمان با تو است. در حالی که «إن سیوفَهم لَمَشهورَةٌ علینا.» شمشیرهایشان را میکشند. برنامه (این بخش) را دقت بکنید، خیلی مهم است.
میگوید حضرت این جمله را داشت میگفت. «إذا تَنَخَّعَ الدمُ.» ناگهان دیدم وجود نازنین امام حسن (ع) خون بالا آورد. دستور داد تشت آوردند. «فَمُلِئَ دماً مما خرج من جوفه.» ناگهان دیدم این تشت پر از خون شد. میگوید: «گفتم: ما هذا یا ابن رسول الله؟» حالا این شخص آمده بود داشت نیش میزد، گفته: «ما را خوارمان کردی، ذلیلمان کردی.» استدلال آوردند برایش که نه، من چون یاری نداشتم، مجبور شدم. وسط همین گفتگو یکهو میبیند حضرت از گلوی مبارکش خون دارد بیرون میزند. میگوید: «پرسیدم: یا ابن رسول الله، چی شد؟ این چیست؟ این خونها چیست بیرون میآید؟ انی لأراک وِجِعاً.» احساس میکنم حالتان خوب نیست.
فرمود: «أجل، دَسَّ إلیه هذا الطاغیة.» آره، این طاغوت، این معاویه ملعون دسیسه کرده. «من سقاني سمّاً.» کسی را فرستاده به من سم بدهد. «فقد وقع علی کبدی.» سمی دادند که به جگر من اصابت کرد. این سم به جگر من رسیده؛ «فهو یَخرُجُ قِطَعاً.» خیلی تعبیر عجیبی است. فرمود: «اینها پارههای جگر من است که دارد بیرون میآید؛ کما تری (همانطور که میبینی).» میگوید: «گفتم: آقا، مداوا نمیکنی این سم را؟» فرمود: «دوبار قبل از این بهم سم داده بودند، خب آن دوبار را گذراندم، مداوا کردم، خوب شدم و هَذِه ثالثةً.» این دفعه سوم است بهم سم میدهد. «لا أجد لها دواءً.» برایش دارو نمیبینم. این سمی که این سری زده، خیلی قوی است و کار من را تمام میکند. بعد فرمود: «این سمی است که از پادشاه روم معاویه درخواست کرده و پادشاه روم برایش فرستاده. این سم دیگر جوری است که کار من را میسازد.»
این سم را کی به امام مجتبی (ع) [داد]؟ این سمی بود که همسر ملعونش، جُعده، که حالا ما اسمش را جُعده میگوییم، یعنی ببینید مظلومیت امام را. در منزلش، در خانهاش، پیش همسرش. آنقدر این آقا مظلوم است. همسری که باید پناه آدم باشد در گرفتاریها، در مشکلات، وقتی همه یاران خیانت کردند، اصحاب رها کردند، دیگر تو خانه باید در امان باشد. همسرش میشود قاتلش. آن هم با چه وعدهای؟ معاویه ملعون بهش گفت: «حسن بن علی (ع) را بکش، بعد از مرگش من تو را همسر یزید میکنم.» که وقتی آمد، گفت: «خب چی شد؟» معاویه ملعون گفت: «تو به شوهر خودت وفا نکردی، آن که همسرت بود کشتی، به یزید میخواهی وفا بکنی؟ برو!» قبولش نکرد. آن بدبخت هم چیزی گیرش نیامد.
ولی فدای این محبت و این کرامت امام مجتبی (ع). امام حسین (ع) از ایشان پرسید: «برادرجان، به من بگو ببینم این سم را کی بهت داده؟» فرمود: «برادرم، اگر همان کسی است که من گمان دارم، خدا حساب و کتاب میکند؛ اگر هم آنی که من گمانش را دارم نیست، برای چه به آن کسی که گناهی نکرده تهمت بزنم؟ باشد، حسابش پیش خدا.» اینطور جایگاه همسرش را حفظ کرد. به عنوان قاتل دستگیرش نکردند، قصاصش نکردند، نکشتند. این کرامت امام مجتبی (ع) بود. آنقدر این سبط پیغمبر، این نوه پیغمبر غریب شد. این نوهای که جایش روی سینه پیغمبر بود، روی شانه پیغمبر... خواستند بیاورند امروز جسد مطهرش را کنار پیغمبر. بعضی از این آدمهای خبیث و پلید شروع کردند داد و قال کردن، سروصدا کردن، ادعای اینکه اینجا خانه ما است، خانه پیغمبر را خانه خودشان معرفی کردند. نگذاشتند امام مجتبی (ع) را آنجا بیاورند. با داد و قال قرار شد اولین تشییع جنازه این خانواده باشد. خوب دل بدهید، روضه من این چند خط است. فاطمه زهرا (س) شبانه دفن شده، مخفیانه دفن شد. امیرالمؤمنین (ع) شبانه دفن شده، مخفیانه دفن شد. امام حسین (ع) که نه شبانه دفن شده نه مخفیانه دفن شده، چون اصلاً دفنش نکردند، پیکر مطهرش را روی زمین رها کردند. اهل قری آمدند دفنش [کردند]. اهل بیابانیها آمدند دفنش. تشییع برایش برگزار نشد.
بین این پنج نفر (پیغمبر هم که در منزل خودشان دفن شدند)، بین این پنج نفر یک نفر بود که قرار شد تشییع برایش برگزار بشود. بنا شد مراسم تشییع جنازه برایش بگیرند. کاش این یک دانه را هم تشییع جنازه نمیگرفتند. یک دانه امام مجتبی (ع) بود. امروز آمدند تشییع جنازه بگیرند. تابوت را بلند کردند روی شانهها. یکهو دیدند یک جماعت تیرانداز آمدند، شروع کردند این پیکر را تیرباران کردن. گفتند اوضاع طوری بود، وقتی خواستند از تابوت در بیاورند پیکر مطهر را، این تیرها را بیرون میکشیدند. حتی گفتند تیر به بدن مبارک امام مجتبی (ع) رسیده بود. آنقدر که تیرباران بود.
ولی «لا یوم کیومک یا اباعبدالله.» امام مجتبی (ع) را تیرباران کردند، تابوتش را تیرباران کردند، بعد از شهادتش تیرباران کردند. وقتی هم تیرباران کردند، هم حسین بود، هم عباس بود، شیعیانش بودند، حرمتش را حفظ کردند. فدای آن آقایی که وقتی زنده بود، وسط میدان تیربارانش کردند. ناله بزنید با این عبارت مقتل. این است: «جعلوه کَالقُنْفُذِ.» آنقدر تیرباران کردند بدنش را، مثل بدن خارپشت شده بود.
در حال بارگذاری نظرات...