‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابیالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی القوم الظالمین من الآن إلی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی أمری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
از این کتاب شریف مرحوم آیتالله شاهآبادی، "شجره اولی" را یک اشارهای کردیم و عرض کردم یک سری نکاتش مانده که این جلسه عرض میکنم تا انشاءالله از جلسه بعدمان که چند هفته بعد است، "شجره ثانیه" را شروع بکنیم. برای دوستانی که تشریف نداشتند، هفته قبل همین قدر نکته را تکرار بکنم که این کتاب، ترکیبی از عرفان، معنویت، سیاست، اجتماع و زندگی است؛ که با آن روحیه معنوی بخواهیم زندگی کنیم، زندگی به معنای واقعی کلمه. ایشان به شدت هم بصیرت و نظر دارند.
مرحوم آیتالله شاهآبادی در این کتاب، برعکس اسمش که کتاب عرفانی است، مثلاً نمیخواهد دود بکند، یک گوشهای ببرد، چراغ را خاموش بکند و "هو" بکشد و از این کارها. نه، اینجوری نیست. کتاب را میآورد کف جامعه و میگوید: "کار کن، این کارو با دست بگیریم." و ایشان میفرمایند که چهار مشکل اصلی ما داریم که باعث شده جامعهمان آسیب ببیند.
یکیاش همانجوری که عرض کردم، "غرور حقانیت" بود که جلسه قبل با همدیگه مرورش کردیم و اینکه خیالمان راحت است که آخرش میرویم بهشت. "دنیا به دَرَک، ما که آخرش میرویم بهشت. به جهنم که اقتصادمان اینجوری است و بدبختیم و بیچارهایم و دستمان جلوی دیگران دراز است و نان نداریم، تحریممان میکنند، شغل نداریم، وضعیت اشتغال و معیشت و اینها به دَرَک. آخرش بهشت مال ماست."
حرف اول این اشکال اول ماست: "غرور حقانیت" که یکی از عوامل بیماری است.
مشکل دوممان ـ میفرمایند که باید برایش پیدا بکنم ـ "اسلام انفرادی" یا "یأس از ظهور سعادت". که ما مأیوسیم از اینکه اتفاق ویژهای برایمان بیفتد، میگوییم: "نه آقا! هیچی، هیچ خبری نمیشود." مگه میشود با کسی در افتاد؟ مگه میشود کاری کرد؟ کی زمینهاش فراهم میشود؟ تنبلیمان در واقع گرفته میشود. ما میگوییم که ما آخرش هم هر چی زور بزنیم، هیچی نمیشود. "هر چی زور بزنیم، ۲۰۰ سال عقبیم از دنیا، از تکنولوژی، از صنعت، از علم." این یأسی که در ماست، باعث میشود که کار نکنیم. این هم مشکل دوم.
مشکل سوم: "افتراق مسلمین و جدایی." مفصل در مورد این صحبت کرده. ما فکر میکنیم تکی هم میتوانیم برویم بهشت؛ در حالی که "تکی بهشت نداریم، به بهشتِ تکی اصلاً راه نمیدهند." "یدالله مع الجماعه." همه با هم. "واعتَصِموا بِحَبلِ اللَّهِ جَميعًا وَلا تَفَرَّقوا." همه با هم باید ریسمان را بگیرید. تکی و هدایتِ تکی نداریم، نه سعادتِ تکی داریم، نه بهشتِ تکی داریم. "وضعمان خوب است، نمازمان را خواندهایم، کارهایمان را کردهایم، خب میرویم بهشت دیگر." تکی نداریم.
"گناه نکن"؛ نگفتند "نگذار گناه صورت بگیرد." روایت قشنگی از امیرالمؤمنین(ع) فرمود: "کُلُّ یومٍ لا یعصیٰ اللهُ فیهِ فهوَ عیدٌ." با چی ترجمه میکنی؟ "هر روزی که توش گناه نکردی، عید است." هر روزی که توش گناه نشود، عید است. روزی که توش گناه نکنی. با تو کار ندارم، گناه نشود. نه! "گناهی رخ بدهد، حساس شو." هیچجا نباید گناه بشود.
ما از هم جداییم، افتراق داریم. تکتک برای خودمان میپریم. همین باعث شده که دشمن از این افتراق و این فاصله ما استفاده بکند و ما را مدیریت بکند. تکتک وقتی باشی، مدیریتمان راحتتر است. اول از هم جدایمان میکند، بعد خودش آنجوری که میخواهد ما را به هم پیوند میزند.
پارسال یک بحث شبکههای اجتماعی کردم که این مدل کارش چه شکلی است؟ اول تو را از آن ارتباطات جبری جدا میکند؛ چون میدانی رشد آدم در ارتباطات جبریاش است. رشد آدم اصلاً در ارتباطات فردیاش نیست، ارتباط اختیاریاش نیست. کی شما را میسازد؟ اول از همه پدر و مادر. "تصمیم گرفتم برم مامانمو عوض کن؛ بابام خوب نیست، یکی دیگه میشه. بابا رو عوض کرد؟ مامان رو عوض کرد؟" حالا بچه را بتوانی عوض کنی، ننه بابا را چه کار کنیم؟ همسایه را چه کار کنیم؟ دو ماه یک بار هر جا بروی، چهار تا همسایه نخاله هم پیدا میشود. همکلاسی را چه کار کنیم؟
آنهایی که خوابگاه هستند، هماتاقی را چه کار کنیم؟ خبر دارم، خوابگاه زندگی نکرده باشم. زندگی، حالا به زبان ما طلباء "زندگی حجرهای"، به زبان شما "خوابگاهی." اصلاً یک چیزی داشتم، یک ده سالی فکر کنم از من بزرگتر، دوست فوقالعادهایم. روزی ۲۰ ساعت میخوابید، ۴ ساعت پا میشد که نمازهایش را بخواند و از آن ۴ ساعت، یک ساعت و نیمش باشگاه میرفت، "باشگاه کونگفو!" با لگد توی شکم ما میزد. ما رو بعد به فحش میکشید. اصلاً یک چیز فوقالعاده. بزرگواران! نمیدانم نصف شب میآمد زنگ میزد، بیدار میکرد: "بیا در وا کن، فلان!" چیز فوقالعاده عجیب غریبی بود. دموکراسی کامل حاکم بود. اصلاً کار نداشت. مثلاً برای چند سال، خیلی جالب بود.
بعد ما حجرهمان را عوض کردیم، رفتیم یک حجره دیگر. همشهری همین بنده خدا در آمد، پلنگ منطقه. خلاصه از همین جنس بود. او هم چیز ویژهای بود. ویژهتر از آن یکی. حرف میزدیم، انداختم گردنش بکشم. خفش... گردنشو کشیدم جلو، عمامه از روی سرم برداشت، وا کرد، انداخت دور گردنم، در کامل کشید برای خفه. دست و پا زدم، بعد کوتاه آمد زندگی بکند. از اولیای خدا میشه. دو تا اینجوری، لپ و لگد، بیایی سر تحمل میخواهد. واقعاً هماتاقی میسازد آدم. پسر قشنگه. بعضیها ول میکنند، یعنی خودشان انتخاب نمیکنند، هر کی نصیب شد، زندگی بکنم. من یک کم و کسریهایی داشتم، خدا این را تشخیص داده، من با اینکه زندگی بکنم، کم و کسری من. یعنی یک سری روحیات در آدم نیازمند است، لازم است. هرزه آدم پیدا بکند. مثلاً شب تا صبح پتو انداخته، داره شیشه میکشد. ببین نیاز من این بودها که به دماغَم بخورد، حس و حالم عوض بشود. خدا میدانست من نیاز دارم، گذاشته سر راه من. منظورم روشن است دیگر؟
حالا آدم مسلمانی است، نمازخون است، ولی اینجوری هم هست. حالا البته ما پدرش، یکی از علمای بسیار است که من نمیدانستم. وقتی که آمد حجره ما. "پدرم چه کسی است؟ مدرسین حوزه است." بعدها دیدیم رفقای ما از تهران هر هفته اتوبوس میگرفتند، میآمدند پای جلسه آیتالله فلانی. گفتم که "پدرت فلانی نیست؟ تو پسر فلانی؟" "مرد حسابی! عهد گرفته به کسی معرفیش نکنم خودم!" حالا پدر ایشان که یکی از علمای بسیار بزرگ قم و تهران اینهاست، که واقعاً اگر بخواهم من جزو ۵ تا اگر بخواهم توی زندگیام از آدمهای خیلی ویژه اسم بیاورم، یکیاش ایشان است. زیارتشان. استاد بسیار بزرگ. که حالا این همه کار دارد. یک روز به یک مناسبتی آمده بود حجره ما. البته من امروز نبودم که به این رفیق ما سر بزند. آن یکی رفیقمان که ۲۰ ساعت میخوابید، قشنگ آوات کرده بود. و پدر این او را آمده بود، نمیدانم چه گفته بود، خیلی چیز بدی گفته بود که خودش ـ من چون عذرخواهی ندیدم ـ عذرخواهی میکرد. یک چیز فا... "پدر شما، من تازه فهمیدم شخصیت بزرگی است. من خیلی با ایشان بد برخورد کردم، توهین کردم" و اینها. خلاصه جمع اینها با همدیگه خیلی جالب بود. بهجت کار داشت، آن یکی میرفت با فلان عارف کار داشت، این میرفت. ترکیب اینها با همدیگه. بعد آن یکی مثلاً اینکه پسر، پسر آن آقا بود، این بعضی از ابواب فقه را از نوجوانی مجتهد شده. مثلاً از ۱۸ ۱۹ سالگی کتاب خمس و اینها را خودش کتاب نوشته بود. از ۱۹ سالگی به عربی مقایسه میکرد. کتاب، کتاب ابتدایی توی علم کلام، مقایسه میکردیم. او مثلاً درس خارجش را میگفت، هیچی نمیفهمیدم چه میگوید. ولی خب بود، میفهمیدم که نمیفهمم بروم بعضی وقتها همچین میزدند. اینها سهتایی با هم جمع میشدند، هر کی یک چیزی میگفت. او یک چیزی میگفت، محل بحث بودیم ما. در مورد ما گفتگو میکردند. یک چیزی. خلاصه دیدیم خیلی میچسبد. اصلاً یک چیز شیرین، فوقالعاده خوب است. کته گله (؟)، هر کی نخورد.
و از همین قبیل است پدر، مادر، خواهر، برادر و حتی همسر. آنهایی که بلد نیستند زندگی بکنند با دیگران، که اصلش هم این شبکههای اجتماعی خیلی روی آن اثر دارد. این فکر میکند که مثلاً رفته خواستگاری. یعنی انگار مثلاً یکی را فالو کرده، "خیلی باهاش حال نکردم، آنفالو کردم." "بابا این زنی، زندگی است دیگر، آنفالو ندارد که!" "لفت دادم از خانواده فلانی. لفت دادم، اومدم بیرون زندگی بکنم." حساب و کتاب شبکههای اجتماعی به تو میگویند که: "ببین، من برایت خانواده درست میکنم، رفیق درست میکنم، آشنا درست میکنم. من تو رو پیوند..." فوقالعاده است دیگر فیسبوک. واقعاً عجیب غریب است. اول میآید با آن چند تا لایک و کامنت اولت، شخصیت تو را پردازش میکند. "تو از رنج اینجور شخصیتهای..." "بیا این آدم را من بهت معرفی میکنم." اینستاگرام که خب بالاخره مال فیسبوک است، مال همین شکلی است. اول شناساییات میکند. میگویند اینستاگرام با ۵۰۰ تا لایک، شناخت. شناختی از تو پیدا میکند که ننه بابات ازت ندارد. انقدر میشناسی. دقیقاً چه کار است، دقیقاً چه میخواهد. همه را بهت معرفی میکند. یک شبکه جدیدی را ارتباط برقرار میکند. شبکه جدیدی که دیگر اذیت و آزار اینها از کسی بهت نمیرسد. ریپورت میکنی، بلاک میکنی، آنفالو میکنی، هر وقت حال نکردی، بیا بیرون. "برخورد کرد، بزن نابودش کن. بفرستش هوا." یک چیز جدیدی میشود.
آدمها در عین اینکه در چارچوب زندگی میکنند، ولی پیوند به هم نمیخورد. قرآن در مورد کفار دقیقاً همین را میگوید: "تَحسَبُهُم جَمیعًا و قُلوبُهُم شَتّیٰ." ولی دلها از هم جداست. هیچ دلی به هیچ دلی پیوند نخورده. اصلاً نمیتوانند عاشق هم باشند. خودش را ببیند. برای خودش میخواهد. خاصیتی، "یک دردی است، درمانی است، چیزی داری برای ما؟" حالا فعلاً باشد همینجا. ببینم تو ظاهر ویترین خیلی مرتب احترام میگذارند. تحویل میگیرند. دل هیچ خبری نیست. هیچ علاقهای نیست. هیچ پیوندی. آدمها راحت میشوند مدیریت کرد.
شهید صدر یک تحلیلی دارد در مورد جامعه امام حسن(ع). تحلیل فوقالعادهای است. ایشان میفرمایند که جامعهای که اهلبیت میخواهند بسازند، آن جامعهای است که هر کسی منفعت خودش را فانی در منفعت جامعه ببیند. خیلی تعبیر قشنگی است. میگوید وقتی برعکس بشود، ولیّ خدا شکست میخورد. وقتی که هر کسی منفعت جامعه را فانی در منفعت خودش روغن... "چه کار کنم خمیردندان چه کار کنم؟" هیچ حسی ندارد نسبت به اینکه خب الان یک مشکل مال همه است. "پوشک کم است." "برای کی پوشک کم است؟ برای همه." "برای مردم. اگر خیلی نیاز فوری نداری، نخر که آن نیازی که فوری دارد، آنی که نیاز فوری دارد بخرد." "من میروم یک تریلی میخرم. ممکنه تا ۵۰ سال بعد خودم بابا اینا همه آن هم بالاخره چند سال دیگه مبتلا به ایزی لایف میشه. حالا همین استفاده میکند. از الان درگیر آنجاست." انقدر روغن خریده که توی مجلس ختمش، نصف شهر را حلوا برایشان درست بکنم، باز اضافه میآید. وقتی که زنده است که هیچی، بعد که میمیرد، حلوا بخواهند بدهند، کل مشهد را باز روغن اضافه میآید. در آن موقع خریده. همه رفته خرید. درکی از بقیه ندارد. هیچ نسبتی با بقیه ندارد. یکی مثل من کسی بسوزه (؟) توی این جامعه.
شهید صدر میفرمایند: "ولیّ خدا شکست میخورد، نمیتواند کار امام معصوم با این جامعه پیش نمیرود." بمیرند. ایثار، فداکاری، محبت. "إجتماع المِنَ القلوب." دلها به هم وصل بشود. نه فقط کنار هم بنشینید. از کنار هم نشستن که از اول بوده. ۱۴۰۰ سال داریم نماز جماعت میخوانیم. شلوغ حرم امام رضا(ع) کی بوده که نماز جماعت شلوغ نداشته باشد؟ با اینکه مسئله حل نمیشود.
از جنس پیادهروی اربعین است. چه داری؟ من فقط دور هم بشین. دور هم بشین، غذا بخورین. نه! با التماس دهنش را باز کنید توی دهنش غذا بگذارید. باید ببوسی که "لطف کردی قبول کردی. بگذار من بهت غذا بدهم." حس مادرانه را دیدی؟ مادر با چه زحمتی پا میشود، غذا را درست میکند برای بچه. بعد میآید التماس میکند به بچه. بچه نمیخورد. حالا این رفته دو ساعت، سه ساعت زحمت کشیده، بعد جایزه میگذارد برایش. دنبال بچهاش راه میافتد، او هم با مشت و لگد میزند توی صورت این مادره. این ضربهها را هم میخورد. "نونم میگذارد توی دهنش." جایزه را هم بهش میدهد. آخرش هم ازش تشکر میکند.
دیگران حس مادر باشند توی جامعه دینی. "من میآیم پیادهروی اربعین. بوی ظهور میدهد." برای همین به ظهور میدهد. آدمهایی که هیچ شناختی از هم ندارند، هیچ منفعتی هم برای هم ندارند. هیچکس از شما آدرس نمیگیرد که بعدها مشهد آمد، بیاید. خیلی جاها که میروی مشهدی میفهمی، مشهدی تحویلت میگیرد. بالاخره پیش میآید دیگر. "مشهد دیگر." آدم سالی چند بار. رابطه مشهدی و شمالیها هم خیلی خوب است. "دیدم خدمات متقابل خراسان مازندران. ۱۰ روز میرن بازی. هر وقت برگشتی از شمال اومدیم." ای جانم کجاش (؟). فاصله تا آب چقدر است؟ شماره را بده. اثر دارد دیگر. جنگل. "اوَه! اصلاً هیچی. فیلم دو هفته من باید در خدمت شما زائر امام رضایی. من برم مخصوصاً در خدمت زائر امام رضا هستم. به من چه؟ کجایی؟ شیعهای؟ سنی؟ مسلمونی؟ گبری؟" چی؟ هیچی.
"تو مسیر داری میری دزدی کنی!" پارسال مسیر تقریباً ۱۸۰ کیلومتری را هر جایی که خسته میشدم، توی هر موکبی واقعاً احساس میکردم خانه خودمان است. مثلاً اینها همه فک و فامیلهای... "میخواهم جای خواب درست میکردم، میخوابیدی. همه چی آماده. غذا سینی آورده بغلت گذاشته." چیزی که لازم داری با التماس. "چه شناختی از من؟ چه محبتی؟ چه قلبیهای که به هم پیوند خورده." آنها رو میبینی. کجای دنیا پیادهروی اربعین اتفاق میافتد؟ یک همچین عشقی. اصلاً دور کی میشود جمع شد این شکلی که ارزشش را دارد که به خاطرش عرق کسی را خشک کنی، پای کسی را بانداژ کنی؟ کربلای اباعبداللهالحسین(ع) ارزش دارد. "هیش! برای کسی بمیر، تب کرده باشد." حالا کسی که برایت قطعهقطعه شده، که برایش حتماً میمیری.
شرمندهایم. هر چی خرج میکنیم، ۱۰۰ برابر برمیگردد. خیلی جالب است، برمیگردد. "شرمندگی." میآییم شرمندهمان. منت میکشد از اینی که آمده، توی مسیر دارد میرود. آن مدلی که حسن مجتبی(ع) میخواسته. این ایثار است. توی جامعهای که همه فکر خودشانند، این آدمها تحمیل میکنند مذاکره و صلح و کوفت و زهرمار را به ولیّ خدا. "نان من تأمین بشود، وضعم خوب باشد، چه کار بکنم؟"
ایشان سه بار تمام اموالش را بخشید. "خیلی توی این سه بار." همه اموال را بخشید. سه بار، یک بار دو بار هم نه، سه بار. فکر همه اموالش هم مثلاً یک شتر، یک اسب نبود. کلی نخلستان بود توی مدینه. "سه، دو بار نصف انبار بخشید." "کفش دارم، دو دست کفش دارم، یک دست مال فقرا، یک دست مال خودم." هتلداری راه انداخته امام حسن مجتبی(ع). پیادهروی اصل الگوش از امام حسن مجتبی(ع) است. ما هتلداری. میگوید: "آقا از هر جا اومدی مدینه، کجا برو؟" هتل چیه؟ علامتشم میدانی دیگر. توی آن دوران اینجوری بوده که هر خانهای که از سرش دود میرفته بالا، میفهمیدند که اینجا مهمانسراست. مهمانسرای مدینه امام حسن مجتبی(ع) این شکلی بوده. دائماً ازش دود بالا میرفته. یعنی دائماً اجاقش روشن بود، تنورش.
مهمان به طرف آمد. اهل شام بود. آمد توی مسجد. ماجرایش را شنیدید. نماز میخواند. گفتند: "حسنبن علی." گفت: "کدوم؟ علیبن ابیطالب." گفت: "عاشق این بودم بیام بابای این هر چی به دهنم میرسه بگم. خدا توفیق نداد تلافی." شروع کرد به امام حسن(ع) توهین. اراک غری (؟). "تا حالا زیارتتون نکردم توی مسجد، دفعه اول میبینم. فکر کنید امام جماعت باشی، جمعیت مریدت باشن، یک اعتباری داشته باشی، یکی بیاید بشورتت." "ندیدم شما. ظاهر مسافر. شما مسافری و جا داشته باشی؟ جات کجاست؟ نه نمیشه که. باید بریم خونه ما. بعد شما احتمالاً خرج کردی، پول هم نداری، احتمالاً ساک هم داری. ساکت هم برات بیارم. خسته هم هستی. اصلاً بریم میخواهم ماساژت بدهم." "بابا بسه دیگه! هیچی نگو، پدرم را در آوردی." برگشت گفت: "خدا را شاهد میگیرم روی کره زمین هیچکس به اندازه پدر تو و تو برای من منفور نبود. الان هیچکس به اندازه شما دوست." تمام! چقدر کاسبی کردیم برای اهلبیت(ع). چند نفر آوردی؟
آبادی میگوید: "تشکیلات، به آدم بیاری." "حال ندارم سنجد بخور." چند نفر کاسبی؟ چند نفر آوردی؟ دلال؟ چند نفر بودیم دلالی کردیم؟ "دلالی بلدی؟" داوود فرمود که "دلال باش. شغل دلالی. دلال دلار. تو دلال من باش. رفیق برای من جور کن." گرانیها باز چه مردم، چه طیفی دارند از ایران میروند. حمایتهای مردم عراق. قشنگ من پول جمع کردن از لب مرز، "اتوبوس بگیرم ایرانیا اذیت نشود." "بابا دمت گرم. همه ثواب زیارت ما مال شماهاست." بهشون میده. یکی پارسال حرف خوبی زد. توی همین مسیر، آخرای راه بود، نزدیک کربلا. "کجا؟ هر چی خدا داره توی سر ما ایرانیا میزنه، عراقیا رو برد بالا. پولشون روز به روز گرانتر میشه. امنیتشون هم بهتر شد. رفاهشون هم بهتر شد." سال به سال برای امام حسین(ع) خرج میکنم از مملکت، بهتر میشه. "کس زامبیا میریزیم توی فروشگاه. ۱۵ تومن، ۱۷، ۱۹ آدم شو. زندگی کنیم. خرج داریم یاد میده."
۲۰ بار حضرت (امام حسن(ع) یا امام حسین(ع)؟) حج پیاده رفتند. ۲۰ بار! خیلی حرف است. شتر رو افسارش را میگرفت، از مدینه تا مکه پیاده میرفت. "آقا من شتر دارم، سوارش نمیشم. این همه خدم و حشم دارد." میخواهم بگویم باید اگر میخواهی توی این مسیر باشی، توی این جامعه کارهای باشی، میخواهی به درد من بخوری، باید ایثار بکنی. از خود بگذری. این حال و روحیه را اگر داری، به درد ما میخوری. ظهور قیامکننده بیاید، باید لباس خشنت بپوشی، نان خشک بخوری، کار بکنی. "اداره کل دامپروری نیوزلند مال تو." "برو عزیزم، برو عشق و حالش را بکن." دعوا سر این است که "آقا لندن را به کی میدهی؟" "تایلند مال من." "گوشی دنیا به یکی از گوشی کار کنی." اول زخم دارد، درد دارد. "هر کی مرد است، وایسا." اول ۳۱۳ تا را جمع میکند. "این را میگوید چه خب پیدا کردید؟" توی روایت دارد که با طیالارض اینها را توی دنیا میچرخاند. میگوید: "برید ببینید که شاید یک امام زمان دیگه پیدا کردید." "کل دنیا کس دیگه نیست." "نوکرت هستم. هر چی بفرمایید، خوش اومدی." ناز و نوازش میخواستم بکنم، ۱۴ قرن در کار نبود؟ ۱۲؟ اینجوری زندگی بکنم؟ ناز و نوازش ندارد. ایثار فداکاری داری. "لب آب و فلان و چند تابعیتی میشویم. هر جای دنیا غصه میرویم، میگردیم، عشق و حوا!" (؟) کار شمشیر را بگیر. "آن جلو وایسی، میزند لت و پارت میکند." "جبهه دیدن. دو هفته بعد برگشت گفتند که چی شده؟" گفت: "اول فکر میکردم اسلام در خطر است. نه بابا! من در گلوله." (؟)
اینجوری است. از اعماق دلش باید بقیه را دوست داشته باشی. تا حالا شده بنشینی برای کسی گریه بکنی؟ گریه بکند، نذر کردی؟ "یکی چند روز پیش خیلی هم معطل شد. رفت و آمد، آمد و رفت، کلی معطل شد." آخر تا سر ماشین آمد. بعد سوار ماشین شد، گفت: "من فقط یک دو دقیقه کار خیلی فوری دارم." گفتم: "چیه؟" گفت: "میخواستم بگویم برای فلانی دعا کن. احساس میکنم فلانی نیاز به دعا دارد. کارش گیر است." گفتم: "بابا دمت گرم. برای فلانی دعا کن. خیلی خوشم آمد. خودمونی." از خودم میگویم: "مشکلات کربلا پیادهروی. من بیار حاجت دارم." بعد امسال گفتم: "میروم پیاده. در کوزه دیگر." "بابا بسه دیگر. پشت پنجره بگیر حاجت نیست اینجا." اینجا داری میروی زخم برداری. "همه نجات پیدا بکنند."
به امام صادق(ع) گفت که: "توی دوران حضور شما ثواب عبادت بیشتر یا دوران غیبت شما؟" شما جواب بده. کدام ثواب بیشتر است؟ "ثواب قدم (؟) بعد فرمود: دوران حضور شما اهل بیت ثوابش بیشتر است یا دوران امام زمان؟ کدامش بیشتر است؟" "حضور اهل بیت." چرا؟ حضرت فرمودند که: "دوران ما داریم سختی. وقتی مهدی ما ظهور کرد اوایلش یکم سختی دارد. بعد دیگر راحت میشود. دنیا مال شما." هر رقم حساب میکنی، کلاً صرف ندارد دیگر. غیبت که بهتر است. دوران حضور اهل بیت، حضور امام زمان. آدم زرنگی، "برگشت دعا برای فرج میکنی؟ مکعب اعداده تونه (؟) بهتره. دوست نداری مردم دنیا نجات پیدا کنند؟ این همه آدم توی اروپا، بچههایی که باباشون رو نمیشناسن. اذیتت نمیکند؟ اروپاییها اینند. وام پیشرفته. اینکه اینجوری نیستیم فقط یک سوژه گیر آورده که پز بده. اروپایی که تو آلمان ۴۸ درصد باباشو نمیشناس." دوست پسر مادرشان را میشناسند. "از صبح وقتی پنج شش تا سخنرانی بکنی، آخر شب این میشود." خلاصه اروپاییها گریه بکنیم. دلمان بسوزد. بیخدا. "آخه گناه دارن اینا."
هر کدام از اولیای خدا باشند، برای صدام، برای صدام گریه میکند. صدام جنایتکار. "برای صدامی که تلف شده، نه برای این صدامی که داره تلف میکنه." "صدام که تلف شده؟ تو حیف بودی. آدم بودی چی بودی؟ آدم بودی چی بودی؟" غصه میخورد. ببین به حضرت یونس. "آقا هنوز ساعت اداریت مونده و کار کنی." گفت: "خب عذاب دیگه داره میاد." ۵ بعدازظهر، ۴:۵۹ است. "من دیگه برم که دیگه عذاب داره میاد." نهنگ افسانه. "که خوشم نمیاد سوسول بازی." "ساعت اداریم تموم شد." مثل یونس نباش.
بعد برگشت به پیغمبر گفت: "آقا بسته دیگر. انقدر هم نگفتم جهنم جهنم. تو چه کار داری؟ هلاک میکنی؟ خاصیت دارد." "رحمة للعالمین" رحمة للعالمین و همه دل میسوزاند. "بالمؤمنین رءوف رحیم." دیگر اگر مؤمن بشوی که دیگر جانم میدهد. "ما با شما مؤمن. اینا مؤمنین. این شکلی که شما مریض میشوید، ما مریض میشویم. سردرد مؤمنی پکر بشه، من پکر میشوم، ناراحت میشوم. عکس مادر و دل بس (؟)." مادر و ایثار کنی. بالاخره باید به اینجا برسیم. اگر میخواهیم بار را برداریم، اینجوری میشود. حالا چه گیر من میآید؟ بدزدید. کار از هم بدزدید.
عمار وقتی داشتند مسجد میساختند، مسجد مدینه رو. همه یک دانه یک دانه بلوک بلند میکردند، عمار دو تا دو تا ورداشت. آدم میتواند بفهمد کی چه کار است. رد میشدم دیدم سنگ خیلی سنگین است، گرم است. "آیا شربت بیدمشکم؟ خسته شدم. این دو تا دو تا." منافقین که بعداً جنایت کردند. بعد پیغمبر لجشان... عمار گفتم: "فشار نیاید. چه خبرته؟ نفس کار کردن این بده. من آبرویم برای منه." پیغمبر قالتاقی میکشندش که همینها بودند. بعدها از همین جنس بوده. "نه، پایین نمیمیرد." اما جنس عمار. ببین خب این عمار. آن وقت امیرالمؤمنین مینشیند توی خطبه، توی سخنرانی، گریه عین عمار. "شهادت دست به محسن گرفت، زار زار گریه میکرد امیرالمؤمنین." اسم عمار. "دمبار ندارم." (؟) کار تیپولوژیش اینه: کارو میدزدد. التماس ای تش (؟). مشوق از این ور از آن ور. "رزومه چی دارد؟ تشویقی چی دارد؟ جایزه چی دارد؟ عکس عکس عکس چی دارد؟" "دو دهنه مغازه بهت میدهم. جردن تهران." "ثقل داریم. سقلمون إلی الأرض." نه مایه میگذاریم، نه کار میکنیم. نه! بعد تازه میگوید: "کار کارم چی؟ مخفیانه." اونش دیگر پدر آدم را در میآورد. از نانت بگذری به یکی دیگه بدهی، بعد شهادتت بفهمند. تا وقتی زندهای فحشت بدهند، بعد شهادت بفهمند شما بودی. خیلی دیگر زور دارد. قبول داری؟
امیرالمؤمنین میآمد کمک میکرد، پیرزنه "آمو" (؟) دارد. امیرالمؤمنین میآید. پیرزنه میگفت: "خیر ببینی جوون، خیر نبینه این علی. دعا کن بدبخت کرده ما رو. به کشتن داده این شوهر ما رو." توی خونه دیگر شنیدید ماجرایش را دیگر. حضرت فرمودند که: "دوست داری نان درست کنی یا بچهها را آروم کنی؟" گفت: "بچهها را آروم میکنم، برایم راحت." خمیر درست کرد. رفتم رو آتیش، کرد شعله زد به صورتش. گفت: "ذوق یاعلی." بچهاش. ببین طلبکارم. این رعیت. هر کار بکنی، آخر طلبکار بچهاش. "بعد شهادت. پس این ایشون بودند."
امام حسن مجتبی(ع). به کیا؟ کسانی که وقتی که من کمک میخواستم، کمک نکرده. این با مزهای اینجا است. امام صادق(ع) را دیدم شب توی باران گونی رو دوشش است. رفت سمت سایبان بنی صفه. کارتونخوابهای مدینه آنجا میخوابیدند. شب خیلی تاریک بود. هم باران بود، هم هوا ابری تاریک. آمدم نزدیک شما، گفتم: "فلانیم. تمیزش میکنیم، بدهیم. اگر شیعه بودن بهشون..." آدم کاری کرده باشد، لااقل یک کار توی چشمشان بیاید. "فردا صبح بیاید مسجد تشکر کنه." اصلاً رسانه. مثل اینکه شما خیلی رسانه توجه. "کار رسانهای میکنن. قشنگ دوربین. بعد اصلاً کار میکنن روش، میسازن. درسته. چه تر تمیز. بعد در سی شبکه هم پخش. بازدید امام صادق علیه السلام از مناطق محروم مدینه."
به شما نان دادند حاج خانم. مخفیانه ساکت. تازه این هم خودش را به زور رسانده. بعد حضرت میگویند: "برو زود پاشو برو، نبینمت." اگر اربعین نبود، اصلاً هیچی نمیفهمیدیم از این حرفها. قبول دارید؟ خدا وکیلی اگر اربعین نبود، اصلاً احساس میکردم اینها یک بخش افسانه است که به روایت ما اضافه کرده شده. آدم انقدر عاشق یکی دیگر. "به چه مناسبت واکس زدن، لباسها تو شستن، پهن کردن." از این جنس. آدم میخواهد، مدلی، این مدلی. چه داری؟ اینجور آدمهایی یک چیزی لازم دارند، یک مایعی میخواهند. میخواستم چند تا دیگر بخوانم از این کتاب، دیگر نشد. حرفهای اربعینیمان را هم زدیم. دیگر هفته بعد. دیگر انشاءالله خیلی از بچهها توی مسیرند. پویا (؟) فکر میکنیم.
انشاءالله با یک مایهای میخواهد. آن مایه چیه؟ یک صفایی میخواهد، یک معنویتی میخواهد. اینهایی که اینجوریند، اینجور جان میدهند برای بقیه. آدمهاییاند که خوب خودشان را به چهار میخ کشیدند. جوانیشان، توی نوجوانیشان. این اصحاب اهلبیت خیلی با خودشان کلنجار رفتند. خیلی کشتی گرفتند. خیلی ورز دادند. "میگوید دیدم امام هندوانه میخورد، به ما نمیدهد." امام خمینی. شنیدید ماجرایش معروف است. "هندوانه آمدم قورت بدهم، حالت تهوع پیدا کردم، ریختم. این چیه میخوری؟ نمک بهش." با نمک خاصیت دارد. حالا نمیدانم. ولی گفتند امام با نمک میخورده به خاطر مزهاش (؟). "مزهی فالوده بردند برای امیرالمؤمنین. یک انگشت زد مبارک. گذاشت، یک کمی مزه مزه کرد. بعد به فالوده نگاه. خیلی خوشمزه. ولی برای من برای من سمی." این کارها به خودش میکند. دیگر عروضها به تقوا. "من ریاضت خودم را ول نکردم. من علیام، ول نمیکنم. کار میکنم، پدر صاحب بچهام را در میآورم."
یک حس "مراقبه" بهش میگویند. مراقبه. روایت داریم جالب است. اهلبیت دیگر. "آقا یک سری انسانهای با کمالات اتوماتند. اینها خدا پلی (؟) کرده. اینها همینجوری دیگر ازشان کار خوب در میآید." اهلبیت اینه. زورکی مثلاً انگار مجبورند. حضرت. "نمیشه مبارزه با نفس میکرد. سرشام دهه خورد. خورد افتاد." گفتند: "آقا چته آخه؟" "نفسم میگوید نخور. میگویم تو غلط کردی، من باید بخورم." امام سجاد(ع). ببین خیلی جالب است این حالت است. این چه حسی است؟ به این میگویند مراقبه. محاسبه. قشنگ است. توی برش بری خیلی اتفاق برای آدم میافتد. امام سجاد(ع). حالا اینها چیزی است که نقل شده. یعنی امام معصوم حال درونیاش را بروز داده. خیلی بیش از اینهاست.
رسید. امام سجاد(ع) لباس خیلی قشنگی تنشان بود. از در خونه آمدند بیرون. راوی میگوید: چند قدمی حضرت رفتند. برگشتند. آمدند سریع رفتند لباسشان را عوض کردند. گفتم: "آقا چی شد؟" "رفتم بیرون به خودم نگاه کردم دیدم خیلی از لباسها، از تیپم خوشم آمد. 'فَقُلتُ فی نَفسِی کَأنّی لَستُ بِعَلیّ بنِ الحُسَین.' با خودم گفتم انگار من دیگر امام علی بن حسین نیستم." چه حالتی دارد. از خودش دارد مراقبت میکند. "شیطان به شما کار ندارد. من چرا با خودمو به پ." امیرالمؤمنین بهش گفتند: "آقا تو همه چیزت خوب است. اخلاق، رفتارت کپی پیغمبری است. یک اشکال فقط چیه؟" گفتند: "دختر جوان، پیغمبر دختر سلام. شما سلام نمیدهی پیغمبر پیر بود من جوانم. یک چیزی توی دلم بیفتد. خلوت نکن." "تو این دفتر." هیچ حسی ندارم. گفتم بهش. گفتم: "دمت گرم. تو از امیرالمؤمنین بالاتری. خیلی کارت درست است. بازی در نیاری از دست رفتی. بنده خدا." یک حسی میخواهد. مراقب این خودش را هی به بازی میگیرد. ول نمیکند. کلنجار میرود. جهاد با نفس. وقتی کسی میکند، بقیه جهاد اکبر است. جهاد اصغر، جهاد اکبر. تاریخ معراج دورش میکنند، میکشند. این روزی ۷۰ بار میکشدش. جهاد اکبر پدر آدم را در میآورد.
یک طرحی را رفقا قرار شده شروع بکنیم که حالا انشاءالله جلسات بعد مفصلتر هم خودشان توضیح میدهند، هم ما صحبت میکنیم. برنامه است برای محاسبه. اسمش را هم گذاشتند: "چی پرونده؟" هر کسی یک دفترچه محاسبه کند. از خودت حساب بکش. دفترچه هم داشته باش، بنویس. "امروز این کارها رو کردم. این وقتها رو اینجور گذروندم." خودت یک ارزیابی از خودت داشته باشی. یک چیزی بچهها نشستند مفصلاً کار کردند. چندین جلسه فقط با خودمان ما داشتیم. خودشان هم حسابی کار کردند. یک چیزی طراحی شده. یک چیز تر و تمیز و مرتب و قشنگ محاسبه است. تایمها رو یک ربع یک ربع. (؟) بیا برو. ۱۰ تا کاری که شاخص در طول روز آدم انجام داده. ولی ارزیابی میکند که مثلاً اوقات فراغتش، تفریحش، نمیدانم عبادتش، کار علمیاش اینها چقدر بوده. این حس است. بعد ببین نفس خیلی بهش فشار میآید. "چه کار کردم؟ به تو چه که من چه کار کردم؟" هیچی اثر این را ندارد. هیچ عملی، هیچ عبادتی اثری این مؤاخذه را گذراندی. نفس درک (؟) "به تو چه؟" با مؤدبانه مذاکره. عصبانی میشود. ولی وقتی میگیرد، ببخشید فردا سعی میکنم درست بشود. زده سیلیا را زده که اینجا وایمیسته محکم. نزده راحت میشود بازیش داد.
شبانه میآید از توی خیمه میگوید: "میخواهم حضرتت را بگیرم. کت بسته تحویل بدهم." "بنشین رو این فکر کن." یعنی چی؟ "از ترقوزآباد هم نیومده بودند." همین شیعیان خود حضرت. از کوفه راه افتادند، آمدند منزل به منزل که بروند با معاویه بجنگند. آن منزل آخر که رسید، میگوید: "ببره تموم شه ماجرا." خیلی حرف عجیبی است. "ما باورمون... چه چیز عجیبی. تو خو..." جهاد. شبانه ریختند، سجاده از زیر پای امام حسن مجتبی(ع) کشیدند. "غذاتو ترور." (؟) ران مبارک حضرت را شمشیر فرو کردند. حضرت توی مدائن مجروح افتادند. وقت خطر، یک کم تهدید، یک کم تطمیع، یک کم فشار، یک کم بازی. قشنگ بازی میخورد. نمیتوانند کاری بکنند. کار از اینها بر نمیآید.
ببین امام حسن(ع) تربیت میکند، قاسم را تربیت میکند. شب عاشورا اباعبداللهالحسین(ع) میگوید: "آقا پاشین همه برید." "خیلی خب! نرفتید. بهتون بگم. تکتکو نشان میدهد." "حالا قاسم، عمو جان، من کجام؟ اینجا. اینها که نشان دادی، من کجام؟" "من که گفتم پاشو برو." "بهشتت را هم نشان ندادم." بهانه داری، میتوانی راحت در... اصرار، التماس، حجم با امام حسین(ع). "آقا کوتاه بیا. ول کن. تو یادگار برادری. مادرت اینجاست. دلتنگت میشود." التماس. زجه. میگوید: هیچجا من توی هیچ مقطعی ندیدم این تعبیر "ظهر عاشورا جَعَلَ یُقَبِّلُ یَدَیه و َ رِجلَیه." تنها کسی که وقتی میخواست میدان برود، آمد اصرارش از اباعبدالله(ع) این شکلی بود. افتاد به دست و پای اباعبدالله. هم دستهای امام حسین و هم پای امام حسین. هیچ وداعی هم به این تلخی و سختی نبود. گفتند که امام حسین دیگر به زور راضی شد که این بچه را بفرستد. اول فرمود: "من تو را که نگاه میکنم، به یاد برادرم حسن میافتم. سخت است برایم. انگار میخواهم برادرم را میدان بفرستم. پیشمرگ من بشود." "در بغل گرفتم." قاسم. گفتند که این هم باز بینظیر بود. هیچ وداعی این شکلی نبود. گفتند انقدر توی بغل هم گریه کردند. "حَتّی عَلَیْهِما." دوتایی با هم غش کردند، از حال رفتند. دیگر این بچه را فرستاد میدان. او هم غیرت این بچه، غیرت. غیرتی رفت توی میدان. گفت: "فکر کردی عموی من بیکس و کار شده؟" اینجور شیر شدید. "من که هنوز غیرت طاقت نداشت تنهایی عموش را ببیند." این از نسل امام حسن است. غیرت باباش توی رگهایش است. او هم طاقت نداشت تنهایی مادرش را ببیند. خدا به قاسم رحم کرد که ماجرایی مثل کوچه برایش...
امام حسن مجتبی مجتبی مجتبی مجتبی(ع). حضرت ۴۵ سالگی به شهادت رسیدند. توی سنین خیلی کم دیدند سفید شده. گفتند: "آقا زود پیر شد." فرمود: "چیزایی دیدم." دیدم معاویه تیم مذاکره کننده فرستاد، بیایند با امام حسن مذاکره. حالا مذاکره رسمی سیاسی. توی این سن و سال! بعد این همه سال. سه نفر را فرستاد. یکی از این سه نفر مغیرة بن شعبه بود. مغیره طرح بحث کردند. گفتند: "معاویه این را میگوید. شما چه میگویی؟" حرفها را زدند. تمام. نتیجهگیری مفصل. گفتند: "توی مذاکره اینها چه گفتند ازت؟ چه فرمودند؟" تمام شد. آمدند خداحافظی کنند، بروند بیرون. حضرت آمدند جلوی مغیره ایستادند. فرمودند: "هنوز یادم نرفته تو کوچه. کوچه مادرم."
در حال بارگذاری نظرات...