‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد.
اللهم صل علی محمد و آل محمد الطیبین الطاهرین و لعنة الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
شاهآبادی در ادامه متن ثانیه در کتاب "شذرات" میفرمایند:
«تدبیر در همان مصالح و عدم ظهور همان مفاسد بوده باشد، سیاست الهیّه است. و گاهی که مصلحت در نفس احکام باشد، حقیقتاً تدبیر در اجرای حکم مولویت و لزوم اطاعت و انقیاد برای اوست. فلذا این قسمت از احکام نیست؛ سیاست الهی است برای ترقیات عباد، با ارتباط و اتصال به آن مقام عالی.»
یک کلمه گفتیم که در زندگی حرف اساسی را میزند، و آن هم مصلحت و مفسده است. اینها کلمات اساسی در زندگی هستند. باید بر اساس مصلحت زندگی کرد و از مفسده فرار نمود. اگر کسی با مصلحت زندگی کرد و زندگیاش را بر اساس مصلحت پیش برد، به مرور میشود صالح. امام زمان هم میآیند برای اینکه صالح تربیت کنند، برای همین حضرت میگویند: «اباصالح». اباصالح کسی است که با مصلحت زندگی میکند، بر اساس مصالح زندگی میکند.
معمولاً در زبان فارسی، مصلحت اواخر کمی واژهای ناجور شده است. اگر بگویند "طرف مصلحتاندیش است"، کمی بوی این را میدهد که آدم مرموزی است. برای همین، اگر بگوییم "سیاست، مصلحتاندیشی است"، عدهای جا میخورند. "بد سیاست" و بعد وقتی میگوید "امیرالمؤمنین هم مصلحتاندیشی میکرد"، از این حرف بدشان میآید.
همین هفته پیش، بعد از این جلسه، جلسه دیگری داشتیم. هر هفته جلسه بعد از اینجا. بعد یک آقایی آمد سر سفره ما و گفت: «من فلان متنهای شما را خواندهام و فلان مقالاتی که نوشتی. میخواهی اثبات بکنی که امیرالمؤمنین مصلحتاندیش بود؟» گفتم: «خب مشکلش چیست؟» گفت: «میخواهی بگویی که خب الان هم دارم مصلحتاندیشی میکنم؟» گفتم: «خب مشکلش چیست؟» گفت: «میخواهی ماستمالی کنی؟»
مشکل مصلحتاندیشی چیست؟ نشستیم یکم صحبت کردیم و بعد بزرگوار به طرز عجیبی برایش کار پیش آمد؛ آن طرف نگاه میکرد و هی این طرف نگاه نمیکرد. عجیبی! یکی صدایش زد و مشغول گفتگو شد. یکم که صحبت کردیم، اینطور گفت که «مصلحتاندیشی نیست این کارهایی که امیرالمؤمنین کرد. مصلحت کی؟ مصلحت چی؟ مصلحت... مصلحت جامعه، مصلحت مردم، مصلحت نظام، اینها خیلی خوب است؛ مصلحت من خیلی بد است!»
بعد مصلحت من هم بد نیست ها؛ من هم مصلحت دارم دیگر. مصلحت خودم را به یادش باشم، به فکرش باشم. مصلحت من یعنی که همه را بخواهم زیر پا بگذارم و یک سری مصلحتهای خودتراشیده برای خودم درست بکنم. این مشکل دارد. مصلحت اگر مصلحت همه بخواهد تعیین شود، مصلحت یکییکی هم تأمین میشود دیگر. "مردم، مصلحت نظام، مصلحت جامعه"، اینها که میگویی مصلحت هر یک نفری از توش در میآید و برای همه خوب است.
امیرالمؤمنین مصلحتاندیشی کرد. شمشیر بکشد؟ نکشید. خیلی کارها میتوانست بکند، صبر کرد. صبر انقلابی. «صبری و فی الحلق شجا، و فی العین قذا»؛ یعنی چه اینها؟ «صبر کردم، در گلویم استخوان بود؛ در چشمم تیغ بود.» خب یعنی چه؟ صبر کرد. مصلحت نبود. یعنی چه؟ مصلحت نبود با این انقلابیهای نفهم چه بکنیم که نمیفهمند؟ این خوارج انقلابیهای نفهم!
«بزن دیگر! تو از مرگ میترسی؟ امیرالمؤمنین از مرگ میترسی؟» درد است. به امیرالمؤمنین میگویی: «از مرگ میترسی؟» درد نیست، فحش نیست؟ به علی میگویند: «از مرگ میترسی؟ تاکتیک جنگی نداری؟ ۱۰ سالم بود میجنگیدم، کرک و پر سران عرب را میریختم. الان ۶۰ سالمه، مصلحت؟» نمیفهمند.
بعد یک حاکم این شکلی، در حد علی، میشود آدم مصلحتاندیش. بعد جالب است که آنها به خاطر مصلحتاندیشی، امیرالمؤمنین را میزدند. میگفتند «کسی که کلاً درو میکرد، امیرالمؤمنین نیستی.»
فرمود: «اگر در کابینه زنانِ برده باشید از بیتالمال بیرون میآورم.» میگفتم: «خیلی خوب! چند تا را بیرون آوردند؟ چه کار کردند؟» حضرت فرمودند: «من برخورد انقلابی میکنم.» خب بفرما! چهار مورد از برخورد انقلابی حضرت را با رسم شکل توضیح دهید. چه کار کردند؟
همسر پیغمبر رسماً آمد تو میدان جنگ با شتر، به جای پرچم. این شد پرچم این طایفه. واسه همین بهش میگویند جنگ جمل. "با شتر من وسط میدان، یعنی بیت پیغمبر علیه اینهاست." راحت باش، بیا بزن. امام حسن مجتبی آمد زیر پای این شتر را زد. شتر خورد زمین. "این الان سران فتنه است. ملاحظه کن دیگر!" آقا همسر پیغمبر است که هست، هرکی هست، حکم اعدام است.
به محمد بن ابیبکر فرمودند که: «برش گردانید شهر. ۴۰ تا مرد، ۴۰ تا زن را بگرد پیدا کن. لباس مردانه تنشان کن. عمامه و اینها، صورتشان را ببندند. با سلاح، تحتالحفظ، که بین نامحرم نباشد. برش گردانند.» با عزت و احترام سوار شتر برش گرداندند شهر. تا رسید، شروع کرد داد و بیداد. مردم ببینید! «این بود عدالت علوی؟ همسر پیغمبر بین ۴۰ تا نامحرم!»
بابا اینجوری برخورد کنند. حالا بالاخره، حالا یک چیزی از علی. ببخشید، مصلحتاندیشی نیست. بزن درو کن، برو دیگر. مصلحت چی؟ مثلاً نمیخورند. این حرفها را نمیخورند. جا نداری یک پیج اینستا داشته باشی؟ همین را مطالبهگری کن! «چرا با دانه درشتها برخورد نمیکنید؟» «ضعیفکشی علی هم ضعیفکشی!» تو میدان هرکی زورش نمیرسید، جان نداشت در برود، میزدید. «شهر را عزت و احترام و من گندهها کار ندارید؟ مسئولیت میدهی، ریاست میدهی.» نصبش چیست؟ مصلحتاندیشی یا بندگی؟ یا همش؟ هر سه گزینه؟ یا هیچکدام؟
سیاست عین بندگی ماست. یک شب گفتیم دیگر. امیرالمؤمنین مگر مصداق حق نیست؟ یعنی حق مگر حق علیالاطلاق نیست؟ «علی مع الحق و الحق مع علی» مگر نیست؟ الان این کار حق است یا نیست؟ مصلحتاندیشی درست است یا نه؟ مصلحت چی؟ کی مصلحت نیست؟ آقا! «اینو بزن»، مصلحت نیست. «اونو نزن»، مصلحت نیست. «اینو الان نگو»، مصلحت نیست. آقا! الان تو حاکم شدی دیگر.
لندن نبودند مثلاً بیایند به امیرالمؤمنین: «آقا بیا یک ختم هماهنگی راه بیندازیم، یک روپوش بزنیم به بدن.» میگفتم من ازت حاکم شدن. تندترین خطبه که امیرالمؤمنین در دوران حکومت خواندند، آن هم داغِ داغ. مردم رفتن اینها رای دادن دیگر. دیگر لااقل حالا خلیفه سوم را دیگر بزن. یا امیرالمؤمنین! آن رفتن مردم کشتن، به تو رای دادن. چقدر با احترام و محبت نسبت به خلفای قبل؟ اسم هیچ جا مطلقاً امیرالمؤمنین نیاورد. حکومتت است، بزن دیگر!
قوانین قضایی را عوض کند. قوه قضاییه. مردم آمدند گفتند که: «اگر نظرات خلیفه دوم را عمل کنی اَحَبُّ اِلَینا.» بندهخدا! آن بابام ۷۰ جا گیر کرد. آمد پیش امیرالمؤمنین. علی نبود. ۷۰ بار این را گفته. علامه امینی چه کرد؟ حکم صادر کردن. «شما حکم صادر کنید.» حضرت بازی. مدلی که خلیفه دوم احکامی که داشت همان طور عملی کنید. حکومت نباید بگوییم بیعرضه. مصلحتاندیشی. تا کی؟
فوتبال ۵ سال دیگر مصلحتاندیشی ندارد. خیلیها حکمشان اعدام بود. چین. امیرالمؤمنین گفتند: «آقا اعدام نمیکنیم.» فرمود: «که من خیلی حکومتم طول نمیکشد. بعد از من آن یکیا میآیند. من اعدام کنم همه را.»
از خلیفه سومی که تو قتلش دخل نداشت، دخالت نداشت، کاری نکرده بود. تاریخ. تاریخ. اینها اعتراض داشتن. رفتن پریدند به خلیفه سوم. امیرالمؤمنین آمد وساطت کرد. میفهمی؟ امیرالمؤمنین برای خلیفه سوم وساطت کند یعنی چی؟ رقیب انتخاباتی. میفهمی انتخابات شورا؟ ۶ نفره، دو نفر بودند رای بیارند اینها. آقا فضا خوبه دیگر. امیرالمؤمنین حالا همه شهر ریخته به هم، پشت در خانه. جلیقهزردها جمع شدند. امیرالمؤمنین این بابام که نمیتوانست جمع کند. بزرگوار عمرش بین دستشویی و آشپزخانه سر شد. «از تولید به مصرف، از مصرف به چی؟ از مصرف به تولید!» مثلاً مشغول عشق و حال بودن. امیرالمؤمنین آمد و مردم را برایشان سخنرانی کرد. فرمود: «آقا من از این قول بگیرم که این مشکلاتی که دارید را بهش منتقل کنم. ازش قول بگیرم اینها را ترتیب اثر بده، حل است؟» گفتند: «حل است!»
امیرالمؤمنین! «قول باجناق منی، پیغمبر بودن، تو یک همچین جایگاهی داری! با من فامیلی، اینی، اونی.» دو ساعت بعد معاویه و رفیقرفقا آمدند مغزش را شستشو دادند. زیر همه چیز زد. دیگر شورش درآمد. مردم از مصر آمده. ماجرای مفصلی است، بروید بخوانید. محاصرهاش کردند. سه روز آب را بستند. تو آن سه روز کی برد آب بهش رساند؟ امام حسن، امام حسین بودند. بعد معاویه تو جنگ صفین دستور داد آب را روی سپاه امیرالمؤمنین ببندند. چی گفت؟ «خلیفه ما را با لب تشنه کشتند!» امام حسین را تو کربلا آب بستند. چی گفتند؟ «خلیفه ما را با لب تشنه کشتند!» آنها بیایند دیگر. آن وقت رحم نمیکنند. بزک نباید داد دستش.
«مصلحتاندیش نمیشود زندگی کرد.» البته مغزش باریک است. «مصلحت من در این است که این منبر را حفظ کنم.» «مصلحت ما در این است که پول... پول برای زندگی لازم است.» «مصلحت در این است که پول داشته باشیم.» «جذب حداکثری چی میشود پس؟» «فالوور! فالوورهایت را از دست میدهی. اَتَدری؟ من فالوور آنفالو میکند.» مصلحت در این است که اینها را نگهشان داری. مصلحتاندیشی. مصلحتاندیشی کشکیه! اینها مصلحت نیست. مصلحت کی را میخواهی بیندیشی اینجا؟ آدم خیلی باید دقت کند.
ببین چرا گفت: «و اما من کان من الفقهاء صائنا لنفسه حافظا لدینه مخالفا لهواه ...» چقدر قشنگ! نمیشود اعتماد کرد. مصلحتاندیشی را از هرکسی نمیشود قبول کرد. خیلی برو تستش کن ببین چقدر مخالف هوا است! نه به علم است، نه به فقاهت است، نه به احاطه به مسائل است، نه به تجربه است، به هیچکدام از اینها نیست. «آقای سنش بیشتر است، تجربهاش بیشتر است، این سیاستر است، بیشتر دنیا را گشته، سوادش بیشتر.» مخالف هوا. البته مخالف للهوا. آدم بعضی از پرندههایی که زمستان میروند چین، تابستان جمع میکند، زمستان یادش میرود و اینها. چی بود اسمش؟ به باد میدهد.
مهم این است که دلش پاک است، انگیزه و نیتش پاک است. خیلی مهم است. مصلحت را برای خودش حساب نمیکند. یعنی اصلاً خودش را حساب نمیکند. راحت به باد میدهد، از خودش راحت خرج میکند. خوبیش این است. حسابوکتاب برای خودش ندارد. خودش را احتکار نمیکند. برای خانوادهاش چیزی ندارد. به آینده شغلیاش فکر نمیکند. در عین حال مصلحتاندیشی میکند. خاصیتش چیست؟ باعث ترقیات عباد میشود. حالا کل دین که مسائل مفاسد است دیگر. کل دین، مسائل مفاسد است. حالا تو جزئیات تطبیقش سختیهایی دارد. حالا من از کجا بفهمم الان وظیفه من این است که این کار را بکنم؟ این مستحب را انجام بدهم؟ بحثهای وظیفه نتیجه هم که داشتیم، آخرش به اینها رسیدیم. بحث تمام شد آنجا که حالا این جزئیات را بخواهیم بفهمیم، خیلی سخت است. «خیلی الان از من خواستن این کار را بکنم.» از کجا؟
بهجت و علامه طباطبایی. هر دو شهید. مرحوم آیتالله سید علی آقای قاضی طباطبایی بودند؟ آقای بهجت برمیگردند ایران، هر دو برمیگردند ایران. اول میروند شهر خودشان. آقای بهجت میروند فومن، علامه هم میروند تبریز. ازدواج میکنند. وقتی برمیگردند. البته علامه بله، شادآباد که بودند، ازدواج میکنند؛ ازدواج میکنند، میروند. بله.
ازدواج؟! مجتهد کامل، یک عارف کامل، مجتهد تازه میآید یک مدت میماند فومن. علامه یک چند سالی شادآباد تبریز میمانند. بعد برمیگردند. کار زراعی انجام میدادند. یک نانی و دیگر مشغول عبادات و برنامههای خودشان، یک تألیفی و اینها. قم که میآیند، آقای بهجت فقط میرود تو خط نماز جماعت و تدریس فقه و اصول و اینها. علامه طباطبایی میرود تو متن کارهای اجتماعی و شاگردپروری و مثل مطهری و اینها ساختن و شاگرد عرفانی تربیت کردن. «وظیفه من نیست نماز» میگفتند «شما مرجع تقلید شو! لااقل فلسفه درس بده.» نماز میخواند، گریه میکند. از جهت علمی به جفتشان نمیتوانستند چیزی بگویند.
آقای بهجت زیارتهای طولانی و ذکر و فلان، دو ساعت سه ساعت زیارت میکند. علامه طباطبایی هم که جدیداً. الان بعد ۵۰ سال تازه فهمیدند که این دو تا بزرگوار چه کار کردند. بعد ۱۰۰ سال، ۲۰۰ سال، ۵۰۰ سال، تازه ملت میفهمند این چه کار کرد؟ اصلاً جابجایی خاصیتش چی بود؟ از آن شهر پا شد آمد اینجا. چی بود؟ چه اتفاقاتی افتاد؟ یعنی نمیآمد چه میشد؟ جابجایی. مسافرت. گاهی یک عالم یک جریانی را عوض کرده. جابجایی کلاً تاریخ را عوض میکند. چون پا میشود میآید ایران. امامزادهها سیل وار. تا قبلش تک و توک میآمدند، از بعد دیگر همین جور روال میشود. فضایی ایجاد میشود.
این وظیفه جزئی چه شکلی میشود فهمید؟ الان من باید برم این رشته، اون رشته، اینجا، اونجا، این دانشگاه، اون دانشگاه، این شهر، اون شهر، این زن، اون زن... از کجا بفهمم؟ «مخالف للهوا». جوابش داغونت میکند. فشار میآید. میخواهی کاری انجام بدهی. هرکدام دیدی بیشتر فشار میآید، همان وظیفه است. فرمود: «کدامش را خیلی بدت میآید؟» آقا! یک وقتی بدم میآید چون عقلایی نیست. حرفت درست است، ولی باز همان را انجام بده. چون عقلم خیلی وقتا کار نمیکند. فقط به هوا نگاه میکند. سخت است دیگر. این سختیهاش اینجوریه. بعد مصلحتش در میآید. هوای نفس که نبود، مصلحتش تازه خودش را نشان میدهد. هوا هوا که نبود. وحی است، درست است. هوا که نبود. هوای نفس. این برای خودش، خودش را نمیبیند. خیلی قشنگ است دیگر. داستان زیاد دارد. یکم بریم جلو. میخواهم یمن بریم. این میشود چی؟ ترقیات عباد. آدم رشد میکند.
خب، یکم حرفهای خطرناک بزنم. حرفهای جالبانگیزناک! هفته پیش یکی از رفقا که الان تشریف دارند، یکی از رفقایشان را آوردند. از بچههای دانشگاه شریف. اینجا تو دفتر نشستیم بحث کردیم. حالا البته باید بگویم نتیجه بحث چی شد، به کجا رسید و اینها. آن رفیقمان هم خیلی ماشاءالله از جهت علمی قوی و دستش پر بود و مخالف سیستم و نظام و اینها. آمد و با یک توپ پر و یک مشت پر از ولایت فقیه و نمیدانم انقلاب و فلان و اینها، میخواست یک بحث فقهی با ما بکند. همین جور ریخت رو دایره که بحث فقهی بکند که این نمیدانم مرسل است، معارض دارد و فلان و اینها. که البته اعتماد به نفسش را دوست داشتم. یکهو کلاً غافلگیر شد. به طرز عجیبی دید اصلاً من وارد بحث فقهی نشدم. وارد بحث فلسفی شدم. اصلاً دفاع از انقلاب بحث فقهی نمیخواهد. بحث کاملاً عقلی فلسفی عقلی صحبت بکنم در مورد انقلاب. جانتان حال بیاید. عقلی.
یک برهان جدیدی من از خودم درآوردم. برهان مندرآوردیه. ولی حالا شاید به درد بخورد. از امام خمینی. بعد جمع و جور کردم، سرهمبندی کردم. چیزی درباره مونتاژ خودم. اصلش از فرانسه، انقلاب فرانسه. یک امام خمینی بدهکار است.
حکومت، موضوع اصلی حکومت چیست؟ انسان، درست است. سازوکار ایجاد نظم و ایجاد رابطه بین انسانها. بله. ما دعوای اصلی چیست؟ دعوای سیاسی با کیست؟ سر چیست؟ کجاست؟ یمن میرسیم آخرش. انسان. چرا بقیه رابطهها انقدر توسعه؟ بعد میخواهید آزادی را محدود بکنید و اینها. از این حرفها. دعوای سیاسی حکومت فلان اینها سر این است. انبیا آمدند از هیچی دفاع کنند، آن هم انسان. از چی؟ نگذارند انسان حیوان بشود. همه انبیا آمدند مراقبت بکنند آدمها ببعی نشوند. آدمها را ندو کنند؟. کمیته صیانت از انسانیت انسانهایی که قرار است گاو نباشند.
حرف همه انبیا این است: «یا ایها الناس گاو نباشید.» همه برنامه حرفش؟ نه. همه برنامه بقیه این است که یک گاو خوب، علفت با من. حالا همه مثل ترامپ، این بزرگوار اینجوری نیستند بگوید گاو شیرده. بعد اینها که در مورد سعودیها میگویند صریح و شفاف از خوبیهاش این بنده خدا صحبت میکند، صحبت بکند راحت است. یک گاو شیرده میخواهد. آن چوپان میرود، این گوسفندان همین جور با نظم و ترتیب، دستهبهدسته، بچههای خوبیاند. اینها بگذار من برسم طویله. چقدر مهربان! محبت میبارد. لبخند رو لب. مثلاً کلهپاچه لبخندش اصلاً دلت را میبرد. لحظه آخر یک لبخند رو لبش بوده. خندید و رفت. نماد مهربانی، اسوه آرامش. نظم میخند ند؟. نظمهای قبل از این سوءتفاهم بود. برنامهریزی. اصلاً شما ۱۰۰ سال بنشین کلاسهای برنامهریزی اینها شرکت بکنی. برنامهریزی چقدر دقیق؟ صبح سر ساعت بیدار میشود، سر ساعت میخوابد. سر وقت زایمان. خیلی. بعد با چوپان چقدر رله هماهنگ. خوراکش چقدر درست تنظیم.
«چشم نداری زندگی گوسفندها را ببینید؟» خوبی دیگر. حالا اذیت میشود مثلاً زایمان و نمیدانم چی و فلان و تلقیح مصنوعی و این حرفها. راحتتر زندگی کنند. «گوسفندان عزیز!» چوپانی که دارد این کار را میکند، دارد بعد گوشت بدنش را میگیرد، شیرش را میگیرد. علی برکت الله! بعد پوست نمیدانم همه جایش به درد میخورد. استفاده میکند. این هم در اختیار او. روابط متقابل. مشکلش چیست؟
«چرا نمیگذارند ما گوسفند باشیم؟» گیر دادند: «گوسفندی!» اصلاً خیری که گوسفند بشوی، دیگر اصلاً نر و ماده و اینها برایت فرقی نمیکند. مثلاً تا حالا یک گوسفند یک جور بود. اذیتیم حاج آقا. «این ماده بغل ما نشسته. محدود کنید. حتماً باید آن دو کلمه بین این دو تا گوسفند خوانده بشود. مهریهشان معلوم بشود. تفاهم.» نمیرسم. برمیگردم.
مشکل اصلی اینجاست آقا جان. من عزیزم، فلسفیش این است: تعریف از انسان. امام یک جملهای دارند. این جمله معادل تاریخ است. عادل تاریخ. امام میفرماید که: «انبیاء آمدهاند انسان بالقوه را انسان بالفعل کنند.» یعنی عصاره همه کتب انبیاء، عصاره همه فلسفه صدرایی و سینوی و اشراقی و همه عرفان، عرفان دینامیک و استاتیک و نمیدانم چی و همه چیز. انبیاء آمدند آدم درست کنند. بر آدمها حکومت.
آدمی طرف باباش مرده بود. «سلام علیکم. شما مثلاً فلانی؟» گفت: «بله.» «فرزند فلان؟» گفت: «بله.» «با عرض تسلیت، پدرتان از دنیا رفته.» گفت: «راستش را بگویید. یک چیزی شده دارید از من مخفی میکنید؟ من طاقتش را دارم.» آدمی قبول نمیکند.
خیلی بدبختیها! آدمی یک گوشه دیگری هم داری. یک جاهای دیگری هم هست. یک عوالم دیگری هم هست. باید بروی با یک کسای دیگری هم در ارتباطی. یک زندگی دیگری هم داری. بعد از این هم هست. ۷۰ سال تموم نمیشود. نمیرود همان جا که گاوها دوشیدن. کار دیگری هم باید بکنی. همه زندگیم علف نیست. چیزهای خوشمزه دیگری هم هست. قبول نمیکند. چه کارش کنیم؟ سخت است. بعد خنجر را فرو میکند. هی بهت میگویم حالیت نمیشود.
سختی نگاهمان نسبت به عرفان، معنویت، شهدا، اینها همه باید عوض بشود. «خیلی آخوندیش نکن.» اینها در راه انسان، انسانیت. شهدای یمن، مشاهده عزیزم. شهدای دفاع از انسانیت. دفاع از حرم نگو. انسانیت. جرمشان این است.
بعضاً کارتونهایی که میسازند قشنگ است. حالا من یک چیزهایی تو ذهنمه. بعضاً کارتونهایی که ساختهاند که مثلاً یک خرسی بوده آدم میشود و اینها. حالا آقای جهانگیر استادند تو این مسائل. راهنمایی بکنند. آقای جهانگیر ذهنشون هست این کارتونها و اینها. یک خرسی مثلاً آدم میشود. بعد این حالا چقدر سخت است زندگی با این بقیه خرسها. رمان این شکلی مینویسد، فیلم اینجوری میسازد، کارتون میسازد. جرمش این است که نمیخواهد گاو باشد.
سعودیها میکشند: «چرا تو مثل من گاو شیرده نیستی؟ میکشمت تا گاو باشی. یک گاو خوب.» قطریها و سعودیها دعواشون شده بود. سعودیها گفته بودند که: «هر لباس بارسلونا که این به بعد ببینیم زندان دارد.» بارسلونا قطر دارد. رویش قطریها دست گرفته بود. گفته بود: «هر گاو شیرده بگیریم میاندازیم زندان.» نماد سعودی، گاو شیرده است.
بعد بدبختی از این بالاتر که بگوید: «اگه ما نباشیم الان دو هفته فارسی حرف میزنی و میخندیدی، میبرنت.» اوه! خیلی از این فحش ها خوشم آمد. دمت گرم! بگیر! خیلی قشنگ تو تلگرام بفرست.
مصیبت اینها. میآید. زورم سر همین است. دنیا را جای آدمها باشی، حیوان نیستید. سخت نیست آدم؟
«من آدم. گاو میخورند، آدم را میکشند.» همراهی نکرده. همشون مردن. قبرهایشان هم معلوم نیست. خورده شدند.
«مکی در ارتش.» این را گفتم. شاید اینجا قبلاً گفته باشم برایتان. حارث بن زیاد. این ملعون رفتید مسیب؟ شاید رفته باشید. مسیب نزدیک کربلاست. یک جایی است که خرمای خیلی معروفی هم دارد. طفلان مسلم آنجا دفنند. این آنجا این بچهها را پیدا میکند. دو تا بچه ۱۰ - ۱۱ ساله. کتاب "امالی" نقل کرده است. اینها را میگیرد و بعد میگوید که به ما گفته بودند که: «هر سری ۱۰ درهم ارزش دارد.» این هم دو تا سر. نهر آب. آن ماجرای معروف که میخواهد سر اینها را از هم جدا کند: «سر من را ببر.»
درباره عبیدالله بن زیاد. آقا! «مژدگانی! چه کار کردی؟» گاو مثل گاو میماند. «خیر خوشی برکت.» این چیست آخه! فلان فلان شده! امام: «آدم میشوی!» بعد آدمها بهت علاقه پیدا میکنند. طول میکشد بفهمند. طول میکشد آدم بشوند. طول میکشد بفهمند آدمی. هم یمنیها بیشتر بیدار شدند، هم سعودیها بیشتر حیوان شدند. سعودیها بیشتر حیوانیتشان معلوم شده. دیدی من جمال بدبخت را چه کارش کردند؟ همین آدم بودنشان بیشتر دارد معلوم میشود. نونی.
بده! خیلی قشنگ است. دیگر آدم. آدمها به اینها علاقهمند میشوند. بعداً هم به مرور همه آدم میشوند. کار شهدا این است. «اعمالهم...» اعمال شهدا گم نمیشود. اعمال شهدا مگر میشود گم شود؟. شهدا همه آدم باشند؟ قطعاً شهدا یک روزی همه را آدم خواهند کرد. کار شهدا.
کار شهید. بگذار هیچ حکومتی غیر از با خون شهید. اگر قرار است حکومت، حکومت انبیا باشد و آدم بسازد، آنها شهید پیشهند. شهید میخواهد. از شعار حضرت الحسین، مردم با این آدم بیدار میشود. خاصیتش این است. حیوان نمیتواند باهاش ارتباط برقرار کند. خوشم آمد. نه، خوب بود. آدم شدن هم یک پروسه تدریجی صحبت میکنیم. صفر و یکی نیست. طول میکشد.
بریم روضه. آدم شهید. آدم درست میکند. شهید. آدم شهید گم نمیشود. خونش هم گم نمیشود. خونهای دیگر میآید، میرود. کرور کرور. جنگ جهانی چقدر کشته داد؟ ۶۰ میلیون کشته داده جنگ جهانی. ۶۰ میلیون کشته. ۶۰ میلیون کشته کجا؟ دفاع مقدس ۳۰۰ هزار تا. جنگ جهانی بوده. دفاع مقدس هم جنگ جهانی بود. تنها جنگی که شرق و غرب با متحد چه کار کردند؟ ۳۰۰ هزار. یک گمنامش میآید یک دانشگاه را میریزد به هم. به حسب ظاهر مال کشور دیگر. الان یک سال گذشته. اکثر ما هم ندیدیم. من خودم ندیدم. این بچهها را عشقشان تو دل ما تاپتاپ میکند. ۶۰ میلیون کشته داده آنجا حس داری نسبت بهش؟ نه. کشتندش دیگر. گوسفندان سر میبرند. کشته شد. شهید نشد. شهید شدن فرق میکند. با پای خودش رفته ولی شهید شد. آدم بوده.
کربلا این شکلی است. امام حسین. امام حسین. این روضه را بخوانیم به یاد این بچههای یمنی، رفقایی که تو این دانشکده بودن. چقدر شیرین است ها! تو این فضایی که داریم تنفس میکنیم. چقدر شهید بوده. شهدا بچههای اینجایند. اینجا نماز خواندن. شرایط دفاع مقدس. امام.
شهدای یمنی. چشات همینجا بودن. همینجا نشستن. اینجا گریه کردن. روضه گرفتن. خیلی الهامبخش است. خیلی شیرین است. جای شهدا داریم.
بعد قرآن هم میگوید: میگوید شهدا، میروند. نمیروند دنبال عشق و حال آن ور قشنگ. شهدا هی سؤال میکنند از خدا. میگویند: «خدایا اینهایی که ماندند از اینها چه خبر؟» الان شهدای یمنی که مال این دانشکده بودن، هی دارن سؤال میکنند: «مهندسی! از اینها چه خبر؟ کجا دارن میآیند؟ نمیآیند؟» بشارت میدهند. میگویند: «امشب به یادتان بودن، مجلس گرفتن. یادمان است.» خیلی شیرین است. شهید و رفیق شد قرعه. شهید آدم را آدم نمیکند؟ آدم نمیسازد؟ یاد شهید رفاقت باشد. شهدا کار میکند.
بریم کربلا. شهید زیاد است. ولی تو کربلا چند تا شهید جدا کردن؟ قبرشان جداست. مزارشان جداست. قمر بنیهاشم مزارش جداست. حبیب بن مظاهر، حرّ، هر کدامشان مزار جدا دارند. با امام حسین دفن هستند ولی مزارش جداست. غلام. علی اکبر. علی اکبری. ماجرایی. تنها شهید کربلا که امام حسین فرستادش میدان. این را داشته باش. فرستاد میدان برای جنگیدن. برای جنگیدن. حتی ابوالفضل عباس را برای جنگیدن نفرستاد. تنها شهید. بقیه همه التماس کردند. التماس شهدا بود که التماس کردند حضرت اجازه بدهند اینها بیایند. کاروان انسانیت است دیگر. هر کسی که التماس میکند التماس کنی ببرنت بخوننت! اسمت را بنویسند. التماس کرد اینها بمانند، شهید بشود.
یک نفر فقط التماسی نبود. شهدای اصحاب وقتی شهید شدند، نوبت به بنیهاشم رسید. اول از همه علی اکبر. بابا! «برم.» هیچ، هیچ فاصلهای نیفتاد. هیچی. ولی تا فرستاد، دست به محاسن گرفت. یک نگاه به آسمان کرد. «اللهم اشهد علیهم.» «غلام اشبه الناس به خلق و خُلقاً و منطقاً.» مناجات امام حسین هم جالب است ها! «خدایا میدانی دیگر از این بهتر نداشتم. اول فرستاد.» «از این شبیهتر به پیغمبر نداشتم. نگاهش میکردم یاد پیغمبر...» لا اله الا الله.
این شهید شهیدی بود که نه با دل تاریخ بازی کنه! با دل اباعبدالله. همه شهدای کربلا با دل تاریخ بازی کردند. این شهید مال امام حسین بازی کرد. روضهاش باشد. بریم تو شعر، برایت بخوانم.
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک علیک منی سلام الله ابداً ما بَقیْتُ و بَقِیَ اللیل و النهار و لا جَعَلَ الله آخر العهد منی لزیارتک.
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
بگو هنوز برایت کمی جان مانده. بگو هنوز برای حسین مانده. فقط برای نمازی کنار بابا باش. هنوز از روستا از آن پیکر مانده.
میشود کمی پلک را تکان بده. چراکه چشم تو خیره به آسمان مانده. کمر شکستهام، از حال و روز من پیدا. عجیب بر جگرم داغ این جوان. بیا به گریه این پیرم راهم میکنی؟ عصای من! قامتی کمان مانده.
همین بدنت را به دست میگیرد. شبیه مشت پری که در آشیان خشکیده. شبیه اناری که دانه ریده. جمیل خاک و کمی دست با مشتریان مانده. شبیه مادر من جمع میکنی خود را که بین پهلوی تو درد بیاَمان باشد.
حساب آنچه که مانده است از خوشگلی تو نیست. دوباره میشمرم چند مانده تو را. عبا تکهتکه تکه میچینم. میمانند بقیه تو ولی دست این و آن.
چقدر روی دو چشمت بلا ابرو هست. برای بد شدن ماه من زمان مانده.
چقدر تیغه، چقدر تیغه لب پر دنده توست. چقدر نیزه در این میان مانده؟ تو را از این همه خون میکُنم صبا. اما هنوز داغیه یک نیزه در دهان ماند. قرار نیست پدر جان دهد پسر. هنوز قصه گودال و ساربان مانده. قرار نیست فقط عمهت و من ببینی اشک میان حرامیان مانده.
کمی به روی سرم باشد و میان حرم تو. چند دختر نوپا پی کار ما مانده. بدون تو بدود بار تا گودال، که نگاهم را به آسمان مانده. در کنار کمان هر یک تیری به سینهام زدند. چند جا سر نیزه سنان فرو رفته است.
«لا اله الا الله.» هدیه به شهدای یمنیمان باشد، کنار ارباب. یاد نشسته شمر و عرق از پیشانی. برای ضربه نفسزنان آمد بالا سر. تموم شد. دیدی بدن پارهپاره شده؟ از هم متلاشی شده. چند بار صدا زد: «بَلغَتُ عَلَیه. بَلغَتُ عَلَیه.» جوابی نشنید. هوای مبارک رو به همه شهدا را برمیگرداند. قیمت الشهدا. دشمن شهدا را زندهزنده سر از تنشان جدا کند، هرجور بودن شهیدی را برگرداند.
دو نفر را، یکی عباس بود: «برادر منو... خجالت میکشم که علی اکبر.» نه این که علی اکبر وصیت کرده باشد. «هر کار میکند جمع کند. نتواند.»
آمد: «جوانان بنی هاشم علی را بر در خیمه، خدا داند که من طاقت ندارم علی را بر خیمه رسانم.» بالا شروع کردند بلندبلند گریه کردن. میفهمی دشمن بلندبلند گریه کردن. یعنی دشمن شروع کردن و کف زدن.
یک وقت دیدن یک زنی دواندوان از خیمه دارد میآید به سرزمین. زینب خودش را رساند. «لا اله الا الله.» این این آخرین باری بود زینب بین عراقی آمد. یک وقتی عراقیها آمدن زینب را. زهرا نگاه کرد دید علی اکبر یک طرف، عباس... «حسین حسین حسین.» «علم الذین ظلموا ای منقلب...»
در حال بارگذاری نظرات...