‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. الْحَمْدُلِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی سَیِّدِنَا وَ نَبِینَا اَبِیالقاسِمِ المُصْطَفَی مُحَمَّد وَ آلِهِ الطَیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَی الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ مِنَ الْآنَ الی قِيَامِ يَوْمِ الدِّینِ. رَبِ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي.
بنا داشتیم با دوستان عزیزمان، کتاب «شجرات المعارف» آیتالله شاهآبادی را دورهای بکنیم و با هم بخوانیم. این کتاب را قبلاً معرفی کردیم. دو سه جلسهای از شجرهی اولی، چکیدهای گفتیم. عرض شد که هشت نه جلسهای این "شجرهی اولیٰ" را در مازندران، در خدمت برخی نخبگان مازندران و دوستانی که داشتیم، بحث کردیم. در ماه رمضان، باز چکیدهاش را، به خاطر اینکه دوستان در فضا قرار بگیرند، اینجا دو سه هفتهای با هم شروع بکنیم. «شذراتُ» کتاب عرفان سیاسی. اسم جلسات را با پیشنهاد دوستان و مشورت دوستان گذاشتیم «عرفان دینامیک». عرفانی که در حرکت، در تکاپو، در فعالیت است؛ استاتیک نیست، دینامیک است. توقف ندارد و ایستایی ندارد؛ میخواهد برود، میخواهد جامعه را آباد بکند.
ما معمولاً تصوراتمان نسبت به عرفان، تصورات رو به راهی نیست؛ تصورات خوبی نیست؛ فاصله دارد. ما معمولاً اگر به عرفا نزدیک بشویم، به شخصیتهای معنوی نزدیک بشویم، یک کمی کُپ میشویم. مثلاً حالا من در جلسات ظهر گفتم. جلسهی اخیر، حضرت علامه حسنزاده آملی. شخصیت عرفانی. ما دیده بودیم بعضی طلبهها، بعضی بسیجیها، بعضی هیئتیها، بچههای پاک، بچههای خوب، آثار ایشان را میخواندند. میرفتند تو دخمه. وقتی میآمد صحبت نمیکرد. مثلاً ساکت بود. آن گوشه میرفت. آن پشت تماسش را میخواند. اینوری میآمد. یک وقت خدایی ناکرده مبتلا نشوند به اینکه با کسی روبرو شود که خدایی ناکرده حرف لغوی از او صادر شود. از آن پشت میرفت و از آن پشت میآمد. اسم این را میگذاشت عرفان.
بعد دیدیم خود آقای حسنزاده آملی را که میبینی، همه رقم شوخی از ایشان آدم میبیند. یک بار یادم هست آقای سفیر ایران در یکی از کشورهای آفریقایی آمدند. حالا ماجرا مفصل است. خاطراتی از ایشان چند تایی هست. خیلی شیرین. آقایی آمد. تو آن کوچهی ممتاز میرفتیم خدمت ایشان. کوچهی ممتاز، دیگر آنجا پاتوق مراجع و علما و اینهاست. دیگر آن منطقه کلاً خیابان صفائیه، بیشتر بیوت مراجع و است. بعد از کوچهی ممتاز که ایشان میآمد، یک ماشینی سر پیچ، پرشیا بود. خیلی سال پیش، دوازده یا سیزده سال پیش. یک ماشین پرشیا سر کوچه با سرعت آمد که ایشان را ببیند. محکم آمد زد به در.
پیاده شد. حاج آقا گفتند که: «ماشین محافظ آیتالله فلانیه.» گفت: «ای برو بزن داغونش کن.» چون یک کم دعوا هم داشتند با هم. اسم نداشت. همانجا که این ماشین ایستاده بود و اینها، آن سفیره آمد با خانمش همراه بود. این خانم تا دید، زد زیر گریه. گفت: «حاج آقا، من چلهی لا حَولَ وَلا قُوَّةَ إِلاّ بِاللهِ گرفته بودم. شما را امروز، روز چهلمش بود. شما را دیدم.»
خانم گریه میکرد و اینها. فرمودند که: «بیا جلو، یک چیزی میخواهم در گوشت بگویم.» خانمش را سرد کرد. بلندبلند گفتند: «گفتند که شما خیلی انسان خوبی هستید؛ ولی این خانمتان ... اوه اوه!» و دیگر سکوت کردند.
بعد به این آقا که سفیر بود، سن و سالی هم داشت، خیلی موقر، با کت و شلوار، گفتند «اینکه مثلاً ساکت شد!» گفتند: «تو اگر آخوند بودی، چی بودی؟»
بعد یکی آمد دست ایشان را بوس. اصرار کرد، بوس. یک نگاهی کرد. «گیرت بیاد!»
آنقدر شوخی و خنده و بذلهگویی. بعد مثلاً شما در رسالهی عرف عرفان از ایشان میخوانید. ایشان میگوید: «من بعد نماز صبح مشغول تعقیبات بودم. دیدم روحم پرواز کرد به آسمان. رفتم. بدنم مثل تراکتور به حرکت افتاد به سوی من. بعد دیدم در ملکوت، به سمت سفر به روی من باز نمیشود. پرسیدم مشکلم چیست؟ گاهی اهل لغوی.»
این حالت جوانی ایشان مال چهل سالگیش بوده. مثلاً هشتاد سالگیش را ما دیدیم. سی سال بعدش ایشان این بود. پس اینها معلوم میشود که لغو نیست. معاشرت اجتماعی چی میشود میافتد تو فاز عرفان؟ دیگر جایی نمیرود. با کسی حشر و نشر ندارد. کتابها زیر بغلش. سر پایین. آرام. چشمها ناز. اینجوری پلک میزند. نورانیت از پلکهایش میبارد. هیچ کسی را آدم حساب نمیکند. عرفان نیست. عرفان اصلاً جنسش یک جنس دیگری است. به قول ایشان، «تازیانهی سلوک». یک کتابی دارد ایشان، «تازیانههای سلوک». سلوک عرفان از جنس تازیانه است. اتفاقاً وقتی میروی تو دل مردم، بین مردم، این تازیانهها را میخوری. تا وقتی نروی، تازیانه را زیاد نمیخوری. اذیت میشوی.
پیغمبر اکرم میآمدند خونشان. «شام چی داریم؟ یا رسولالله.» «حالا ببینیم خانواده خوشش نیامد بگو یک چیز دیگر درست کند.» بعد میخوردند و میگفتند: «دیگر جایی نمیکند.» یعنی دیگر راهی نیست. «الان بخواهیم برویم خانه، همین جا میخوابیم.» نماز را با هم میخواندند، میخوابیدند و به پا میشدند. پیغمبر احتمالاً بیدارشان میکرده. بعد مسجد میرفتند. میگفتند که: «خانه که کسی نیامده. یا رسولالله.» صحبت پیغمبر سیخ میکردند به سمت دیوار. گفتند که: «خوب بگو قصهی موسی را داشتی میگفتی. بگو ببینیم چه خبر؟ موسی چه کار کرد؟» آیه نازل شد: «سوره مبارکه احزاب».
حالا غذا را آوردی، اهل کرم دعوت میکند. اگر لازم باشد. «غَیْرَ نَاظِرِینَ إِنَاءً.» هی نشسته زعفران نگاه میکند. منتظر نگاهش به آشپزخانه است که غذا میآوریم. حرف نزن. همسر پیغمبر گرم میگرفتند. این چه وضعی بوده تو خانهی پیغمبر؟ حشر و نشر را ببین. سلوک پیغمبری مدلی است. عرفان پیغمبر این مدلی است. اصل مجاهده با نفس اینجور جاها پدر آدم را در میآورد. وقتی رفتی تو خلوت با کسی، آدم حساب نکند. این که دیگر تازیانه ندارد که. هر کی را دوست داری با او میروی. هر کی را دوست نداری با او نمیروی.
خاطرهای از اربعین میخواستم بگویم. اسم نمیآورم؛ ولی با رسم توضیح میدهم. بله. از بعضی رفقا که در جلسهام حضور دارند. جماعتی راه افتاده بودیم. داشتیم میرفتیم. بعد شب بود و موقع خواب رسید و اینها. خوابیدیم و صبح شد. بماند. خب دیگر اقتضا میکند سفر. مثل نماز جماعت باید تابع «أُفّ» باشی. از آداب سفر، یکی از بزرگان تو یکی از این سفرهای کربلا سفارش کرد که شما سعی کن همیشه آخرین نفری باشی که سوار اتوبوس میشوی. میبینی برکات آخرین نفر باشی. البته فحش هم ممکن است بشنوی؛ ولی سعی کن ... آخر نماز جماعت تابع بودن، چه جوری که «أُفّ» برسی تو سفر باشی.
حالا خلاصه بعضی رفقا دوست داشتند زودتر برسند. عشق و اشتیاق زیارت اباعبدالله بود. گفتند: «زود بریم.» بله. نماز صبح بود. «رفیقانم تنها نمیگذارم. میروم.»
اینها رفتند. و کربلا. اینها را دیدیم. گفتم: «کی؟» گفتند که: «مثلاً شنبه که راه افتادیم، یکشنبه رسیدیم.» گفتم: «ای چه زود!» گفتم: «با ماشین آمدیم.» ماجرا داشت. گفتند: «یکی از ما سه تا مریض شد. دیگر با ماشین آمدیم.» گفتم: «کی؟» گفتند: «فلانی.» گفتم: «کجاست؟» گفتند: «هنوز نرسیده.» گفت: «آن مریض شد. ما ماشین گرفتیم، آمدیم. او هم دارد پیاده میآید.» آدم سابقا نشده. از وقتی این را شنیدم نظرم کلاً نسبت به رفاقت عوض شد. محبت اصلاً مزه این پیادهروی است؛ مزه بهترین رفقایم به شدت هم کار راه انداز و به فکر بقیه و انصافاً بر بچههای اجتماعی و خیلی خوب. جوک و مزاحش بود؛ ولی مزه سفر اصلاً چیست؟
یک وقتی گفتم برایتان. اینجا حضرت امام آمده بودند زیارت امام رضا. آن موقع زیارت فُرَت. آدم پشت زیارت بره. الان خیلیها بعد ده سال، پانزده سال، بیست سال میآیند مشهد. یکی از رفقایمان چند شب پیش منزل ما گفت. گفت: «بعد چهار سال، طالب چهار سال بود نتوانسته بودم بیایم.»
خلاصه حضرت امام آن موقع، حالا یک زیارتی هم یک فرصت دو سه روزه دست داده. طلبه آمده بودند. تو خاطرات امام گفتند: «این رفقای امام میگویند ما دیدیم امام یک زیارت کوتاه و مختصر میکند.» میرود به حسینیه. حالا بامزگیش این است که بین چقدر ما پرتیم که این صحبت که الان این نماد معنویت است، ما به این متلک میاندازیم: «این خیلی بامزه است. آقا روحالله اهل زیارت نیست.» ما فکر میکردیم مقدس باشد، همش تو حسینیه.
بعد خیلی دیگر گیر داده بودند. امام به ایشان فرموده بود که: «من میآیم اینجا. جاها را جمع میکنم. ظرفها را میشویم. غذا درست میکنم. زیارت این ثوابش از آن زیارتی که میروم، بیشتر است. اثر در این بیشتر میبینم. چرا اثرش بیشتر است؟ چون مخالفت با هوای نفسش بیشتر است؛ چون مجاهدش بیشتر است. تو اذیتش بیشتر است.»
هر چی که «نفس» نیست، خوب است. هر جا که «من» نیستم، خوب است. آن عرفان و سلوک و معنویت و خدایی که از تویش «من» میبارد، باید ادرار کرد بهش. با همین تعبیر. «ادرار کرد»، مال مرحوم بهاری همدانی است؛ مال ایشان است. شیخ محمد بهاری میفرماید: «برای ادرار، اول به خودت، بعد به مردم.» اول کار باید ادرار کردن این به خودت؛ یعنی نمازی که من را دارد چاق میکند، من را دارد حال میآورد.
پیادهروی اربعین بخش عمده حالش به چیست؟ به همین که هیچی دست خودت نیست. اینکه سر حال نمیآیی. خوب میخوری؛ ولی سر حال نمیآیی. نود کیلومتر خستگی دارد. شبها یخ، روزها گرم. تا کوفتگی بیجایی. غذاهای با اذیت میکند آدم را. زیارت میروی، قشنگ هتل پنج ستاره میآیی پایین. مثل شاهها میروی زیارت. «السلام علیک یا شاهنشاه، شما چرا تشریف آوردید؟ پنج ستاره. من میآمدم خدمتتان. اذیت میشدید.»
این شکلی ثواب دارد؛ ولی زیارت نیست دیگر. آنجور دیگر. آنجور زیارتی نیست.
مدرس افغانی، علامه مدرس افغانی از علمای بسیار بزرگ و تراز اول بود. این دورهی اخیر در قم. در ادبیات عرب که بینظیر بود. تو سایر علوم هم واقعاً جز درجهیکها بود. ماجرای مفصلی دارد حالا من نمیخواهم واردش بشوم. طول میکشد بخواهم بگویم. ایشان تصمیم میگیرد از مشهد برود نجف درس بخواند. پول نداشته برود. تصمیم میگیرد پیاده برود. اربعین امسال راه میافتد. نذر میکند اربعین سال بعد زیارت کربلا باشد. از اربعین امسال تا اربعین سال بعد تو راه، یک سال پیاده.
ماجرایش مفصل است. بیست کیلومتری قم میرسد، غش میکند. تو مرز مرگ میرود. میبرندش بیمارستان. مرحوم قاری یزدی میآید عیادتش. اراک میرود. برف شدید آمده بوده. میرود قهوهخانه میخوابد. حالا ماجرا مفصل. سینهپهلو میکند طلبهی هجده ساله، بیجون، تک و تنها، بته نیشابور. اینجایش ببین. اینش خیلی قشنگ است. من اینجایش را دیگر ماندم. واقعاً دمت گرم.
«ماشین رفته بود سقوط بکنه.» شنیدی که ماشین درست کرده بودند. بهش میگفتند که مثلاً «چی؟» مثلاً «ایول!» راه میافتاد. «یا ابوالفضل!» ترمز میکرد. «دمت گرم!» سرعت میگرفت. راه افتاد. رفت. رسید به دره و بلندتر کشیدید. لب لب ترمز کرد و گفت: «واقعاً دمت گرم!» حالا من این را که خواندم از ایشان و گفتم واقعاً دمت گرم.
«دو نفر راه میافتند از مشهد. یک رفیق طلبش با او راه میافتد. موکب تو راه مثلاً کباب ترکی میخورند.» به نیشابور که میرسند «خسته شدم. کوفته شدم. آه چقدر راه است. چرا نمیرسیم؟»
نیشابور که میرسد میگوید: «من میخواهم ماشین بگیرم، برگردم. پیاده برمیگردم.» «من تو را امانت تحویل گرفتم. بیا برت گردانم.» «آقا سر کوچه که نیست که!» میگوید: «از نیشابور برمیگردد مشهد. تحویل میدهد. تحویل باباش میدهد. میرود حرم. دوباره برمیگردد مسیر پیاده میرود.»
از آدابش: «رفیقام تنها بگذار تا آنجا.»
بعد میرسد کربلا و نجف و بعد دیگر میگوید: «هرچی که قرار بود بدهند، تو آن زیارت دادهاند.»
این زیارت فرق میکند با آن زیارت. هواپیما میروی پیاده میشوی. با اتوبوس میروی اصلاً صف میایستی. آن وی آی پی میآید. ماشین مخصوص تو فرودگاه سوارش میکنند و پشت ضریح پیادهاش میکند. خیلی فرق میکند. شرایط امنیتی. موقعیت بزرگان اینها. بالاخره کار نداریم. ممکن است کسی باشد همینقدر زیارت هم برایش خیلی باشد. خیلی دردسر داشته باشد. ما با آنش کار نداریم. بحث سر این است که این تازیانه کجا دارد آدم میخورد؟ این تازیانه اتفاقاً بیشتر تو جمع میخورد. ارتباط با رفقا مهم است.
امام صادق فرمودند که: «من به این اذیتهای دیگران تحمل میکنم. توقع قُرب دارم.» این تو کافی است. خیلی قضاوت قشنگی است. «از این تحملهایی که میکنم، توقع قرب الیالله دارم.» اینها من را میسازد. نفس را میکوباند. اینها آدم را آدم میکند. ارتباط.
اگر کسی خوابگاهی بود. خاطرات حجره میگوید. حجره آدم ساخته میشود. خوابگاه آدم را میسازد. معاشرتهای اجتماعی، معاشرتهای جبری اجتماعی آدم را میسازد. انتخابش دست خودت نیست.
ولی همسایه داریم این آنقدر در سلوک ما اثر داشته، خدا حفظش بکند. یعنی روزی نیست که ما تقرب الیالله پیدا نکنیم. حالا بوی سیگار. من به شدت حساسم به بوی سیگار. این در را که باز میکند، بوی سیگار میآید. اصلاً به طرز بد، من اگر خودم بنشینم پنج شش نخ بکشم، آنقدر بو نمیرود تو ریهام. که او نمیکشد. تحویل ما هرچی میکشد، پخش میکند تو دهن من. حالا این بزرگوار مستأجر کلاً دو تا واحد هم هست. یک پارکینگ هم دارد. بعد ما که آمدیم گفتیم: «خب این پارکینگ ماست دیگر.» گفت: «نه دیگر. من از اول بودم. اینجا مال من. ماشین شما به نسبت ماشین خودم، احساس میکنم آن شاید ارزانتر باشد.» حالا مثلاً یک وانت مال دههی بیست. گفتم: «حالا آن مثلاً شاید دم در خیلی مشکلی پیش نیاید. اگر صلاح میدانی حالا ما این را بگذاریم. شما دم در ماشین را نمیگذاریم پارک.»
تقرب ما به سمت خدا. سعیش را میکند. خیلی اثر دارد. همسایههای دیگر پشت در ماشین میگذارند، آشغال میگذارند، سر و صدا میکنند، عروسی میگیرند. یک شب عروسی گرفته بود. فرداش دعای توسل. یعنی دیشب میزدم میرقصیدم. فردا شب روضهی توسل. پسفردا آمدیم تو حیاط به همسایه گفتیم: «ما مریض داریم، سر و صدا نکنی.» مریضشان پیدا شد.
حالا آدم وقتی ساده است، نادان است، اینجایی میخواهد عوض بشود. یک مثل قشنگی را یکی از علما و اساتید میزد. خیلی. این مثل خیلی قشنگ است. واقعاً دمش گرم. تو چاه وقتی میاندازند آدمها را تو چاه، یک سری طناب میفرستند برای اینکه از تو چاه دربیایی. طنابهایی که تو چاه میفرستند، طنابی است که هر بیست سانت یک گره دارد. با خود طناب گرهی است. یک طناب مثلاً ده متری میفرستند. این پر گره است. گرهش یعنی چی؟ یعنی گره را بگیر بیا بالا.
گفتش که: «این بلاها، این گرهها تو زندگی، برای اینکه میخواهد بکش انسان را از چاه بیایی بالا. آدم ساده چه کار میکند؟ خدایا، گره بازش کنم؟ بالا بالا!» این موقعیت اجتماعی، این مصیبتها که آدم واقعاً بعضی وقتها دلش میسوزد. یکی میگوید: «آقا من ده ساله قصد ازدواج دارم. شرایط جور نمیشود. همه چی من اوکی است.» میگوید: «خانهاش را دارم، ماشینش را دارم، امکانات دارم.» موقعیتش رو نمیشود.
یکی از رفقای ما بود قم. دقیقاً همین شکلی بود. خیلی طول کشید. هرجا میرفت. یعنی این بود که میرفت ولی اول پا نمیدادند، راه نمیدادند. بعد میرفت میدید. خوشش میآمد. عاشق که میشد. «فلان جات مشکل دارد.» دورش میکرد. گره عجیبی بود تو زندگیش. مشهد بختش باز شد. از «شبکه قلب تهران» پا شد، آمد.
خلاصه این گرهها توش یک خیری است واسه رشد این آدم. یکیش همسرش است، یکیش پدرش است، یکیش مادرش است، یکیش همسایهاش است. آدم پدر و مادرش را که نمیتواند عوض کند. «پاشین بریم طلاقتون بدهم. دیگر خسته شدم از دستتون. اسمتون را از شناسنامه دربیاورم. عوض کند. به دردم نمیخورید.» خواب دیده بود. گفت: «نه دیشب یک خوابی دیدم. احساس میکنم ما دیگر به درد هم نمیخوریم.» خیلی بعضیها باحال هستند.
زندگی امیرالمومنین این زن را خدا داده برای اینکه تو را بسازد، آدمت کند. ثانی بخونیم.
کجا اشکال دارد؟ سالگرد ایشان. یک صلوات برای مرحوم آیتالله سیدعلی آقای قاضی بفرستید. یک صلوات هم به روح مرحوم علامه طباطبایی که ایشان هم امشب شب سالگردشان است بفرست.
یکی از بزرگان، مرحوم سیدهاشم حداد. ایشان نعلبند بود. حالا من میخواستم کوتاهتر صحبت بکنم. جلسهی دیگری داریم بریم برسیم. دیگر این داستان را بگویم و عسکری را بگویم. باشد برای هفته بعد. خیلی اذیتتان کردم.
هاشم حداد، ایشان آهنگر بود. آهنگر بود، نعل درست میکرد. کربلا. ساکن کربلا. آدم فوقالعادهای بود. آدم عجیبغریب. برخی شاگردان ایشان هنوز هستند. تا مسیر بین نجف و کربلا که پیادهروی کردید. یک کم ستونها. بین ستون دویست و سیصد. یکی از شاگردان مرحوم آقا سیدهاشم حداد هستند، آنجا حاج آقای خلفزاده هستند. جاهای دیگر هم برخی شاگردان ایشان هستند. مشهد هم برخی شاگردان ایشان.
اوایل زندگیش همسرش را، همسر ساده گرفته بود از یک خانوادهای در کربلا. مادر زن اینها چند تا دختر بودند. یک مادر سوپرمنی، مادر عجیب و غریب. قال. یک چیز عجیب و غریبی. بددهن، بیچاک ده، جسور. یک شب که میشد کسی جرأت نمیکرد از کوچهی اینها رد بشود. چون چند تا دختر داشت. میآمد دم در. مرد غریبه میدید، میگرفت به فحش و کتک. «تو نمیدانی ما اینجا دختر داریم؟ به چه حقی داری تو گوشمان رد میشوی نصف شبی؟» این بود مادر زنه.
این سید هاشم حداد میگوید: «ما اول ازدواجمان، من وضع مالیم به شدت خراب. کتاب روح مجرد است. اصلاً اسم کتاب روح مجرد به همین ماجراست. وضع مالیم به شدت خراب. خیلی افت داشت. بعد من هم شاگرد آقای قاضی بودم. آقای قاضی هم به ما یاد داده بود که کسی مشکلی، نیازی، چیزی دارد، ردش نکنیم. هرچی هم پول در میآوردم، بخش عمدهاش میرفت خرج شاگرد فقیر و نیازمند. میآمد درخواست. «خانه که میرفتیم دیگر نان خشکی و یک غذای خیلی سطح پایین. فرش نداشتیم، پتو نداشتیم. یک زیلو داشتیم. شبها نصفش را میانداختیم رویمان. یک اتاقی هم از این خانهی مادر خانمم گرفته بودیم. اتاق ما را با بقیهی اتاقها، با پیتهای روغن، پیتهای حلبی روغن پر کرده بود. روغنها همه پر. بوی روغن میپیچید تو اتاق ما. شبها گرسنه میخوابیدیم.»
بعد خودش غذاهای آنتیک درست میکرد برای بچههاش. یک لقمه به ما «به به». فحش میبست؛ «فلانفلانشده، من به تو دختر دادم. بدبختش کردی. این چه وضع زندگی است؟ برو کار کن. آدم باش. فلان.»
آقای قاضی رضوانالله علیه. گفتم که: «آقا من میخواهم دختر را طلاق بدهم.» ایشان میگوید: «به من گفتش که: دوستش داری؟» گفتم: «او گفت: دوست دارم؟» گفتم: «طلا ق بدهم!» (طولانی بود)
«خدا اراده کرده با مادر زنت آدمت کند. ملکی تبریزی مثلاً استادت باشد. استادت باشد. مگر قرار نیست آدم بشویم؟ حال نداریم انجام بدهیم. بریم انجام بدهیم. آدم بشویم. آن که راحتتر است. که یک مادر زن بهت میدهد که اصلاً نمیخواهد چیزی بهت بگوید. همانجور که حال نداری. کلاً خودش اتوماتیک میبردت. دینامیک. دین است. تحمل کن. شل کُند. شل کُند. فشار نیاور.»
این همینجور پی در پی میگفت. هی بد و بیراه. هی برخورد بد جلو بقیه. ما هم یک جوان، یک سید. یک شب ما از سر کار آمدیم. شب گرم بود، حالا گرمای کربلا. دیدیم تو حیاط نشسته. از شدت گرما آب حوض را باز کرده بود. پاهایش را گذاشته زیر آب حوض. یک کم پاهایش خنک شود.
حالا مغز سرم آفتاب خورده بود. گرم. خیلی قاطی. تا در را باز کردیم، این گرفت به فحش حسابی. «بستی دیگر. دیگر خیلی دیگر ویژه بود.» اینها اصلاً یک چند تا چیز جدید جدید میگوید. فحش میدهد. در مقام تقابل اینها قرار نمیگیرد. آمدم بیرون. آرام بشوم. «بنده خدا من که هیچی بگویم. به این رحم کنم. دارد خیلی به خودش فشار میآورد.»
در حیاط را باز کردم. رفتم تو کوچه. دو قدم که رفتم، دیدم شدم دو تا. یک سیدهاشم حداد روی زمین است. تو آسمان است. استادهاشم حداد تو آسمان. خوشگل، ناناز، مرتب، تمیز، نورانی. این که روی زمین آلوده، کثیف، بیخود. هرچی فحش به این میخورد، به آن بالایی هیچی نمیرسد.
دویدم. برگشتم. آمدم خودم را انداختم روی دست و پای مادر زنه. گفتم: «تا میتوانی فحش بگو. همین. دیگر خری. دیگر نمیفهمی. دیگر آدم بیرگ.»
بالا زمین من نیستم. از آنجا دیگر در معرفت برای من باز شد. بزرگان میگویند: «تا انسان به تجرد نفس نرسد، این حالت را بهش میگویند تجرد نفس، معرفت نفس نمیرسد.» معرفت نفس هم شهودی. این حرفها را میزنم. بزرگان. تجرد نفس به این یعنی میفهمد اینکه اینجا نشسته من نیستم. موت اختیاری هم که میگویند همین است: «نمیرد یک کم بهش برس.»
با مادر زنه. خدا اراده کرده. حالا چقدر این مادر زنها تو زندگی ما هست. لایه کمش. استاد هست. همسایه هست. رمزهای بددهن. بعضی بودن میگفتند. میگفتند: «آقا ما مثلاً برای انقلاب کار میکردیم. برای مثلاً تو بسیج بودیم. کجا بودیم. فلانی آمد ما را به فحش بست.» مرحوم آیتالله حائری شیرازی میگفت. ساواک شکنجه کرد. زندانی کرد. از پا آویزان. خون به مغز، تو مغز آدم جمع میشود. پدر آدم در میآید. اسباب آویزان. چند ساعت به این حالت بودم. کلی هم شلاق خورده بودم. اتو و چی و فلان و با ناخنگیر و سیخ و کلی ماجرا سر من درآوردند. گفت: «دیگر دیدم دارم متلاشی میشوم. آنجا یک حسی بهم دست داد.» حالا ایشان تعبیر به این نمیکرد؛ ولی همان تجرد نفس بهش گفتم. آیتالله حائری: «آنجا دیدم من یکی دیگرم. خود واقعیم را دیدم. الان فقط آرزو دارم یک بار دیگر آن حالت برایم رخ دهد.»
خاصیت فشار همین است. حالا این فشار تو تنهایی یا تو جمع. نصف شب میآیند در خونت زنگ میزنند. زنگ میزنند، درمیروند. این میآید، آن میرود. ساعت دو نیم شب. «بله.» گفت: «حاج آقا، ببخشید. ساعت قمر در عقرب تمام شده یا نه؟» «باز نمیکنم دیگر.» خواست «آن تایم» بگیرد. «الان مثلاً فلانفلانشده.»
صدوقی رحمتالله علیه. ایشان ظهرها استراحت میکرد. خیلی پرکار بود. ظهر یک نیمساعت میخوابید. «مادرم هم با من کار داشت. بگویید مرده. زندهایم. یک نیمساعت بنده. کسی نیاید.»
یک روزی پیرزنی میآید، گیر میدهد. لهجه غلیظ یزدی، شیرین یزدی. «من با حاج حاجیآقا کار دارم. نه همین الان. فوری. واجب.» هرچی بهش میگویم: «بابا نمیشود. کوتاه بیا. جون مادرت. جون بچهها. جون نو.» حاج آقا: «یکی هست گیر سهپیچ. این خیلی مثل که کارش فوریفوتی است.» «جان مادر؟ جان. بفرمایید. کار خیلی واجب. چی شده؟» میگوید: «خدایا، یک نوهای به ما داده. شک داریم اسمش را حمید بگذاریم یا مجید؟ چه کار کنیم؟»
«کوتاه نمیآید. مجید خوبه؟» حالا همین جا ساخته میشود دیگر. تو همین گیر. پدر آدم را در میآورد. مغز آدم را قشنگ رنده میکند. خیلی میچسبد. نمیشود عرفان دینامیک.
بله. عرفان دینامیک تو جمع. اهل بیت کجا رویهشان بر این بود که جدا بشوند؟ نمازها را همه را تو آن دورهای که امام جماعت دشمنشان بود، باز میرفتند نماز مسجد میخواندند. هفتهی وحدت هم از این حرفها. خوب است. آدم. فردای مناظرهای داریم. خدا بخیر بکند. صبح کشت و کشتار نرسه. مرکز اساتید چی میشود؟ حالا فردا «شستهاش قویتر». همین بحث، همین است. در مورد وحدت و فلان و با دشمنشان میساختند. به کسی که میخواست با دشمن بسازد یا با دشمن رفیق بشوی، روی هم بریزی که ملت را کیسه کنی! میتوانستند با دشمن بسازند؛ یعنی بلد بود دشمن چه شکلی مهار کند. تعامل میکرد. خلیفهی دوم آمد از امیرالمؤمنین پرسید. گفت: «آقا تو جنگیم. گیر کردیم. چه کار کنیم؟» حضرت تاکتیک بهش دادند. «تاکتیک تسبیح را پیاده کن. تاکتیک جنگی. خودت نرو. مثل تسبیح دور هم. یک تاکتیک است.»
«ما برای دشمن زیر پایش را خالی کنیم. بفهمد با کی طرف است. میخوری زمین. انتخابات بعدی رأی نمیآورد.»
چقدر سخت است کار کردن با جناح رقیب، با تیپ رقیب، با طیف رقیب. مدلی بودن چون ملاک من که نیستم که قرار نیست من شاخ بشوم. من اسمم را، رزومهام را فلان باشه. برای تو نوش جان.
این کتاب «سفینةالبحار»، کتاب بسیار خوب. مرحوم آیتالله فلسفی میفرمود که: «من جای تبلیغ میخواهم بروم، فقط یک کتاب با خودم میبرم. همین سفینةالبحار را میبرم.» دو جلد درشت است. یعنی هشت جلد تو دو جلد چاپش کردند. داریم و منزلت. جلدش اینقدر. بعد این کتاب، اصل زحمات و کارش با مرحوم آیتالله بهجت بوده. هیچکی نمیداند. ایشان پیشنهاد میدهد شیخ عباس قمی. بعد با هم جمع میکنند. به اسم شیخ عباس. تا آخر عمرش هیچکی نفهمید. الان خیلیها نمیدانند. کار آیتالله بهجت بوده. نوش جانش. آنی که بفهمد، فهمید. نه شما.
آنی که زدید تو «فیفا» ذکر فرمودید که با همکاری فلانی. ندیدم تو این چاپی که من دادم. ندیدم نوشته شده. عرفان «أم». سخته دیگر. آقا سخته. قبول داری سخته؟ تو خلوت رفتن، هزار تا یاهو گفتن، سبیل بلند کردن و خانقا رفتن و اینها که خیلی کاری ندارد که. شیطان هم کمک میکند. آدم میگوید: «نه، نرو بیرون. خانه. جامعه راحت میشود مدیریت کرد.»
دوم. اولین نکتهای که مطرح میکند: «ورود در سیاست». یک عارف، یک کسی که میخواهد خودسازی بکند، سیر و سلوک بکند، عنصر سیاسی باشد. سیاسی باشد یعنی چی؟ یعنی: «اینو به فحش.» #هشتگش را بفرست. دهه. #هشتگش را جر بده!
سیاسی باشی یعنی تو وسط جامعه بلد باشد چه شکلی خودش را خرج کند؟ برای خدا و پیغمبر خرج کند. سر وقت. الان ما اگه بزنیم بردیم. نفاق. مرد حسابی. تصویر از دستش نمیافتد. اول عرفان. اصل سیر و سلوک. اصل مبارزه با نفس. همین.
امام عسکری میخواستم صحبت بکنم. دیگر وقتمان. بله. دیگر تمام شد. عسکری فرم ویژهای ایشان تو سیاست داشت. حالا پشت طلبتان اگه یک وقت دیگر فرصت شد. دوستان حرم پرسیدند: «آقا ما حرم چه کار بکنیم؟» یک سری راهکار و یک سری نکاتی که به ذهن رسید، عرض کردم. یکیش این بود. دهنشان باز ماند. رفقایی که مسئول کار بودند. توقع همچین چیزی نداشتم. گفتم: «تو حرم بخش مأمونشناسی راه بیندازید.» «حرم امام رضا چه کار کرده؟ امام رضا کیست؟ شاخ بنیعباس مأمون بوده. امام رضا شاخ بنیعباس را شکوند. چه کار کرده؟»
امیرالمؤمنین فرمود: «عاشِروهُم اعْلَموا أنَّهُ العَاشِرُ مِنْ بَنِی الْعَبَّاسِ.» باسوادترینشان. اثبات کردند در مورد مأمون که شیعه از جهت اعتقاد. تنها قاتل اهل بیت که واقعاً شیعهی اعتقادی بوده، خلافت دیگران و اینها را قبول نداشت. خیلی شاخ بوده. عجیب و غریب. آدم حرفهای. خرید خوبی فیلسوف باسواد زیر آتش بود. حالیش بوده. بعد امام رضا قشنگ این را فتیلهپیچ کرد. استخوانهایش را میگرفت. چه کار بکند؟ آخر امام رضا را میکشد. باز امام رضا یک ترفندی میزنند که توی شهادت امام زمان باز آخرش کار به نفع شیعه میشود. مفصل است. یک جایی صحبت کردیم تازگی.
حالا باز وقتی شد، بدن میرود. دیگر از امام رضا که رد میشود اهل بیت محصور میشوند، محدود میشوند. دیگر به امام عسکری که میرسد، کلاً باب ارتباط بعد از امام جواد جوانترین امام بودند. دیگر امام جواد بیست و هشت سال. امام جواد بیست و پنج سالشان بود. امام عسکری بیست و هشت سال. امام جوان. خیلی نمیشناسند کسی امام عسکری را. بعد هیچ پل ارتباطی با مردم. یک تک و توک نامه مثلاً میآوردند. بعد ببین مدل سیاستورزی را ببین. غوغاست. بحثش هم مفصل است.
فقط یکی دو موردش را بگویم و بریم طرف سؤال. فقهی داشته از امام عسکری. «عقیقه کنیم؟ ختنه کنیم؟» قلم که اول خشک است تو مرکب نزدند. با قلم خشک یک سؤالی مینویسد. با مرکب سؤال دومش را مینویسد. میفرستد برای امام عسکری. حضرت جواب که میخواهند بدهند، اول سؤال دومش را جواب میدهند. آن سؤال هم که با قلم خشک نوشتی، جوابش این است. این چه کار سیاسی است دیگر. این چه حسی منتقل میکند؟ یعنی من حواسم به همهتان هست. من رهبر معنوی شما. همهتان. حالیتان است. با چه زبانی، بیزبانی دارد این را میگوید که: «بدون حواسم هست.»
توی یزد. مسجد جامع یزد. نمیدانم رفتید یا نه؟ یک نفر مسجد جامع یزد، رفت مسجد جامع یزد دید مقام امام عسکری را. یک مقام دارد. تو گرگان هم داریم مقام امام حسن عسکری. گرگان که خیلی سندش معتبر است. در مورد یزدش اختلافی.
جلسهای بوده. شیعه جمع شده بودند. سر مسائل اختلاف. مجلس حضور دارند. حضرت جوابشان را میدهد. مسائل مطرح میکنند. اینها. امام را نمیشود بست. امام را نمیشود. جامعه را نمیشود از امام جدا کرد. امام تو متن جامعه. محصول جامعه را میبرند. دیگر تو عسکر که شش قفله میکنند. تو سامرا که مجلس نشسته. گرگان دارد جواب میدهد. عرفان اجتماعی سیاسی.
بعد شگردها را بلد است. بلد است از کجا بزند. چه جوری بزند. طرف مثلاً رد میشده. با خودش گفته: «این آقا امام حسن. تو اگه امامی الان سرت را بخاران.» میگوید همانجا حضرت سرشان را میخاراند. یک نگاهی میکردند. گفت: «نه اوکی.»
بخش عمدهای از تاریخ امام عسکری را بخوان. بخش عمده از فعالیتهای حضرت این شکلی بوده. حرف بزند با اهل بیت. فقط امام عسکری تو اتاقشان، تو محدودهای که زندگی میکردند، هشتاد تا خادم داشتند که نمیدانم مثلاً چقدر است. اینها جاسوس بودند. امام عسکری که به شهادت رسیدند، اینها اول از همه ریختند. هرچی صندوق تو خانهی امام عسکری بود، دزدیدند. بین اینها زندگی میکرد. میفهمی یعنی چی؟ هفتاد تا جاسوس. هشتاد تا جاسوس. زندگی کردن یعنی چی؟ بپرسم.
جعفر کذاب هم بوده دیگر. جعفر کذاب همان دوره بوده. بعد امام هادی: «وقت نماز من میروم نماز. جواب سؤال من را دارد. کار سیاسی غیبی بکنیم.» بلدیم کار بکنیم. نماز جماعتش را هم دارد میزند. با نوشتنش هم دارد میزند. میدانی کجا را بزند؟ چه شکلی بزند؟ متن این خیلی مهم است.
حضرت امام فرمود: «اگه امام حسن عسکری تو متن نبود، شهیدش نمیکرد.» یک امام. یک امام جوان. سید اولاد پیغمبر، با مأمون رفیق شد دیگر. کدام اعتبار پیدا میکنی؟ تازه برده. بین هشتاد تا جاسوس. نمیشود مهار کرد. نمیشود کنترل کرد. آخر سم میدهد. به شهادت میرساند.
نمیشود امام را تو عرصهی سیاست نمیشود مهار کرد. چقدر این شکلی هستیم. امام رو دست نمیخورد. امام معصوم تو عرصهی سیاست رو دست. همیشه یک برگ دیگر دارد. یک چیز دیگر را، آیتالله رضوانالله علیه رهبر معظم انقلاب، آب میشوند مثل آدمبرفی. «ما با هم بودیم. چرا؟» تو صورت خودت.
سیاستورزی با تقوا. سیاستورزی با تقوا مشکلش فقط این است که یک کمی خیلی پدر آدم را در میآورد. خیلی صبر. خیلی. آنقدر باید صبر بکنی. خودخوری بکنی. تو خودت بریزی. بعد از یک جایی یهو ورق برمیگردد. یهو روشن. دری باز میشود. گفتم: «اصلاً فرج این است. «لَا يُعَجِّلُ الْفَرَجَ إِلَّا بَعْدَ الْيَأْسِ.»» فرج نمیآید. از امام رضا. فرج وقتی میآید که به یأس. فرج بعد از یأس. وقتی دیگر قشنگ دیگر همه گفتند: «آقا دیگر مثل که هیچی نمیشود.» نه مثل که دیگر کار تمام است. همه دیگر آماده شدند برای اینکه کار تمام بشود. ول کنند، بروند. هرچی کار میکنند، میبینند هیچی درست نمیشود. آنجا دیگر خدا میآید کار را دست میگیرد. خیلی صبر میخواهد. جزء قواعد ظهور است. از قوانین ظهور هم برای امام زمان هم برای حالا آن که در اوج صبر است. ما باید به اینجا برسیم. صبر، صبر او چیست؟ شما تصور کن ما یک کمی مشکلات را که میبینیم، همین که تحمل ندارم. این عکسهایی که از یمن میگذارند، آدم نمیتواند ببیند. یک بچه مثلاً دو ساله هیچی از گوشت به تن این نمانده. همه صورت شده استخوان. جمجمه زده بیرون. حتی پوست هم دیگر. یک دوره را داریم میبینیم. دوازده قرن از این قبیل مردم آمدند و رفتند. همه هم جلو چشم ایشان بوده. چه میکشد او؟
بیحس که نیست که. بیعاطفه که نیست که. ما چقدر دردمان میگیرد، هزار مرتبه دردش بیشتر، هزار مرتبه اذیت میشود.
امام عسکری لحظهی شهادت مثل امشب. به امام زمان وصیت. «یَا سَیِّدَ الْأَوْلِیَاءِ، أَعْشِنِی.»
من خیلی تعبیر عجیب است. لحظات آخر امام زمان فرمودند که: «پسرم.» نگفتند پسرم. گفتند: «یا سید الاولیا. ای سید خاندانش! یک مقداری آب برای من بیاور. آب بخورم.» آبی آورد امام زمان برای امام عسکری. بعد آنجا یک سفارشی: «پسرم، از این مردم فاصله بگیر. دورهی غیبت. فاصله بگیر یعنی چی؟» یعنی: «باش. به امورشان رسیدگی کن؛ ولی نباش. تا ضرر نه به خودت، به امامت.»
به تعبیر این است: «پسرم، به بیابانها پناه ببر.» تعبیر عجیب. به بیابان. حالا تا امام عسکری باز توی یک قفسی بودند، تو خانهی خودشان بودند. حالا تو زندگی حال امام زمان این شکلی است. مثل حال حضرت موسی وقتی که از مصر فرار کرد. یک کسی که هی حواسش، هی نگران است. «یک وقت کسی من را اینجا نبیند. یک وقت کسی اینجا نباشد.» «خائِفاً یَتَرَقَّبُ.» تعبیر «خائفا یترقب». یک کسی که نگران. دوازده قرن با این حالت دارد زندگی میکند امام زمان. خیلی حس عجیب است. تصورش را بکنید. امنیت ندارد. در امان نیست. هیچ جایی برای او امن نیست. او امان همهی عالم است. امان همهی عالم. خودش در امنیت نیست، در امان نیست.
«السلام علیکم یا اهل بیت النبوه و موضع الرساله و مختلف الملائکه.»
«سامرا چقدر ناتوان شدی. خیلی شبیه مادر خودت شدی.»
«عمری اسیر طعنه و زخم زبان
تبعیدی مجاور یک پادگان
آه ای بهار زرد و خزانی تو میرود.
چون مادرت زمان جوانی تو
دور از مدینه حضرت جانان چه میکنی؟
یوسف جدا ز کنعان چه میکنی؟
تنها غریب گوشه در چه میکنی؟
ابن الرضا به حلقه چه میکنی؟
حتی درندگان به تو اینجا تو را نیامدند تکریم.
دور از مدینه سفرت سخت میگذشت.
ای آسمان به بال و سخت میگذشت.
با گریه به چشم ترت سخت میگذشت.
آقا چقدر بر جگرت زخم میگذشت.
بغضی شکسته داری و فریاد کوچه.
هی میخوری زمین و ولی یاد کوچهای.
ایام خاص این ایام در مدینه.
ایامی است که آتش زدن در منزل فاطمه زهرا را.
گرچه غریب بودی و کس سوی تو نرفت.
شکر خدا که به پهلوی تو شله سراغ پیچش گیسوی تو.
اینجا غلاف بر روی بازوی کسی نرفت.
آتش کسی به خیر من نیلوفرت نزن.
اینجا کشیده کس به همسرت نظر.
ضعف میکنی، پسرت میکند.
مهدی رسیده و ببرم گریه میکند.
خاکی شده است موی سرت گریه میکند.
این ظرف آب بر جگرت گریه بر روی دامن پسرم.
دست و پا مزن. اینگونه چنگ بر روی این خاکها مزن.»
آقا سلام بر تو و دریای چشم.
این کاسه میخورد روی لبهای تشنهات.
آمادهاید یا نه؟ کربلاییها دلتنگ شده برای کربلا یا نه؟
یا حسین میدهمت از نای تشنه دادی سلام بر لب بابای تشنهات.
خون با آب گرچه از دهنت ریخته شده. الآن روی پیر پیراهن ریخته شده.
شکر خدا که لبت خیزران نخورد.
شکر خدا که روی گلویم ثنا نخورد.
چکمه به روی پیکر تو بیامان نخورد.
سرنیزهای نیامد و روی ده نخورد.
شکر خدا که تو کفنی.
حسین بر جسم خویش پیراهنی. یعنی اینقدر با بیپیرایه
ای حسینی بی تو وقار خواهر تو مستدام بماند.
با احترام از نگاه خواص وای از زنی که در وسط ازدها.
احساسهای خواری لطمه خورده بود.
حتی غرور روسری خورده بود.
ریختند منزل امام عسکری را. غارت چه بود؟
صحنهی دردناکی است این صحنه. هنوز هم عمرو دفن نکردهاند.
دعوا شده سر غنایم. لا اله الا الله.
ولی هرچی بود دیگر پیراهن امام عسکری نبود. سر چکمه دعوا نبود.
سر شمشیر. لا اله الا الله.
آمدند دیدند چی بود. دیگر چیزی به این بدن نمانده. فقط یک انگشتر.
هرکار کردند انگشتر را جدا کنند. خنجر را در آوردند.
«وَسَیَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ.»
«لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَی الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ.»
«اللهم و ندعوک یا الله، یا رحمان و یا رحیم، یا مقلب القلوب، ثبت قلوبنا علی دینک. انک علی کل شیء قدیر. لا حمید. به حق محمد و آل محمد. یا فاطمه به حق فاطمه، یا محسن حق الحسن، یا قدیم الاحسان به حق الحسین.»
«اللهم عجل لولیک الفرج. آبروی ما، مسکن فرج فرزندش امام زمان. بر قلب نازنین حضرتش از ما راضی بفرما. عمر ما را نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. اموات ما، شهدا، فقها، امام راحل، السابقین را سر سفره با برکت امام عسکری مهمان بفرما. شب اول قبر، امام عسکری به فریادمان برساند. در دنیا، برزخ، قیامت، بهشت انشاالله. نعم جوانان با علی بن موسی الرضا. ؟»
«مرزهای اسلام. شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. شب ظالمین را به خودشان برگردان. دشمنان دین، قرآن، انقلاب، ولایت، اگر قابل هدایت نیستند، نیست و نابود بفرما. رهبر معظم انقلاب را حفظ و نصرت عنایت بفرما.»
«هر آنچه گفتیم و صلاح ما بود. چه نگفتیم و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن.»
«بَنَبِیِّ وَ آلِهِ.»
«رَحِمَ اللَّهُ مَنْ قَرَأَ الْفَاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوَاتِ.»
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط
جلسه ششم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه هفتم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه هشتم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه اول
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه دوم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه چهارم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه پنجم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه ششم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه هفتم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه هشتم
شرح کتاب شذرات المعارف
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه سی و هفتم
شرح کتاب شذرات المعارف
در حال بارگذاری نظرات...