‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابیالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و اهلک اعدائهم اجمعین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
«معرفت اعظم سیاست برای نیل به مقاصد عالیه، دو تدبیر است: یکی تحصیل عده و دیگری تهیه عُده. و چون مقصد راجع به نوع بوده باشد، تحصیل عده مقدم است بر عده.»
این تکه از متن کتاب، خیلی تکه سختی است؛ یعنی خیلی وقت گرفت از ما. چون اعراب ندارد، کتاب شکل هم نوشته میشود، و اینکه ایشان کجا منظورش «عِده» است، کجا منظورش «عُده» است و چه چیزی را برای چه چیزی مقدم میداند، «عِده مقدم است بر عُده»، این تکه سختی بود و وقتگیر بود از ما. خیلی فُسفر سوزاند تا فهمیدیم که چه میخواهند بگویند. از صفحات بعدش البته فهمیده میشود.
«لا عُدة إلّا بالخُووّه»، کلیتش چیست؟ تیکه خیلی مهمی است. حالا مشکل این کتاب این است که سنگین است، سنگینیش حجاب است وگرنه از جهت مدیریت راهبردی، واقعاً این کتاب در تاریخ اسلام نظیر ندارد. از این قشنگتر کار تشکیلاتی و مدیریتی را توضیح دادن با جزئیات!
واقعاً دو تا تدبیر کلی داریم برای اینکه کار سیاسی ما پیش برود. سیاست هم گفتیم؛ یعنی اینکه یک فعالیتی، اگر بخواهیم انجام بدهیم در عرصه اجتماع و مردم، جهت بدهیم، قلوبشان را، مردم را تربیت بکنیم، توی کانالی بیندازیم که گفتیم کانال بندگی. مدیریت میخواهد. اینکه مردم را بیندازد توی کانال بندگی، سیاست میخواهد. این سیاست دو تا تدبیر میخواهد. یکی اینکه «عِده» میخواهند، یکی دیگر اینکه «عُده» میخواهد. «عِده» و «عُده»، حالا این دو تا چیست؟ «عِده» طلاق، «عِده» یعنی تعداد. «عُده» یعنی آمادگی. ما هم تعدادمان باید زیاد باشد، هم اینهایی که هستیم باید آماده باشیم. بحث بسیار مهمی است، خیلی بحث خوبی است: کمیت، کیفیت. ادبیات دیگر ایشان توضیح میدهد که واقعاً بحث را جذاب میکند و میرود توی بحث یک سری روایات. از یک زاویه دیگری کلاً به آن میپردازیم که بیشتر در موردش بحث میکنیم.
خوراک امروز است؛ یعنی قشنگ آسیبشناسی کرده ایشان. دهه ۳۰، آسیبشناسی واقعاً مشکلات ما همین است. از «تحصیل عِده» و «تهیه عُده»، که چون ما کاری که میخواهیم در جامعه بکنیم، با افراد کار داریم، میخواهیم فرهنگسازی کنیم، گفتمانسازی کنیم، آنی که اول لازم داریم «عِده» است. «تحصیل عِده» مقدم است بر «عُده». اول آدمهایت را زیاد کن، بعد برو روی کیفیت کار کن. «یک نفر بیاید خوب تربیت بشود، بس است»، ایشان میگوید: «با یک نفر خوب تربیتکردن، صد تا بیاور که ازش بشود یکی خوب تربیت کرد». برای اینکه یکی تربیت کنی باید صد تا بیاوری. «عِده مقدم است بر عُده».
آقا پنج نفر باشیم نماز جماعت باحال برگزار کنیم، خوب است؟ نه! پانصد نفر بنشینند که پنج نفر حال پیدا کنند. تعداد بسیار امر مهمی است، جمعیت مهم است. یک جلسه منزل آقای دکتر قاضیخانی داریم، ماهی یک بار است. حالا پسفردا هم جلسه نسبتاً خصوصی است، حرفهای خاص ویژه آنجا میزنیم. یک روزی در مورد این بحث میکردیم که «باید بچهها، تعدادشان زیاد بشود تا بچه خوب تربیت کنیم؟» یا «اول بچه خوب تربیت کنیم؟ بعد». یعنی «جمعیت مقدم بر تربیت است یا تربیت مقدم بر جمعیت؟» میگوید «یکی بچه بیاور ولی خوب تربیت کن». علامه طباطبایی در المیزان میفرمایند که اگر بچه خوب میخواهی، باید بچه زیاد بیاوری که خوب تربیت بشود. برای اینکه فرهنگ جامعه را افراد جامعه شکل میدهند. افراد جامعه هم وقتی اکثریت با طیف دیگری بود، فرهنگ تابع اکثریت میشود. بچه که میآوری، وقتی تو اقلیتی تربیت کنی، فرهنگ جامعه تربیت باید اول بشود. اکثریت، بعد فرهنگ دیگر دست شماست، پمپاژ میکنی.
بعد آیاتش را میآورد مرحوم علامه طباطبایی که نعمت خدا بر شما این بود که شما را تکثیر کرد، نعمت داد: «کثرکم». خدا شما را تکثیر کرد، جمعیتتان زیاد شد. پس جمعیت آیا مهم نیست که کیفیت چه باشد؟ نه! «جمعیت مهمتر است». توی انتخابات برای رهبر انقلاب، تعداد آرایی که مردم کلاً میاندازند توی صندوق، مهمتر از این است که به چه کسی رأی میدهند. انتخابات اخیر، چند روز بعد از انتخابات این جالب است که فایلش هم منتشر شد. نکته جالبش این است، صوت منتشر شد. ایشان فرمودند که: «آقا هی شما میآیید به مردم میگویید که همه بیایند پای صندوق رأی بدهند»، خنده. «تقصیر من چیست؟ شما بروید بگویید که به زید رأی بدهند، به عمر رأی ندهند، آن دیگر تقصیر من نیست که. آن دیگر کار شماست، باید انجام بدهید. به من ربطی ندارد. من باید بگویم همه بیایند پای صندوق. برای من جمعیت ملاک است، کثرت ملاک است، تعداد ملاک است». «عِده بر عُده مقدم». تعداد افراد مقدم است.
آقا پای منبری سه نفر بنشینند بفهمند یا بهتر است یا سه هزار نفر بنشینند نفهمند؟ قطعاً سه هزار نفر بنشینند نفهمند بهتر است. «من که پیغمبر میفرماید هر چه از من میشنوی یادداشت کن، میفهمی، نمیفهمی، بنویس. وقتی حرف تکثیر شد میافتد، بعداً دست اهلش». البته یک وقتهایی یک چیزهایی هست که آنجا دیگر حالا خیلی جمعیت و اینها مهم نیست. خیلی تک و توک پیدا بشود. حالا مثلاً پیغمبر با سلمان یک سری حرفها را میزدند که ولی توی مسجد برای پیغمبر مهم این بود که جمعیت بیشتر باشد. نمازش را خیلی سریع میخواند پیغمبر. پیغمبر عارف مگر نیستند؟ آقا این چه نماز تندی است شما میخوانید؟ خط این بازیها. یا رسول الله! کاسب شدی؟ یا رسول الله! جمعیت، دنبال فالوور میگردی فدات شوم؟ خیلی جالب است.
حب قدرت آدم را جهنمی میکند. حب شهرت آدم را جهنمی میکند. حب ثروت آدم را جهنمی میکند. خیلی جالب استها! حب منبر. روایت داریم. خیلی جالب است. کتاب «قلب سلیم» شهید تسخیری میگوید خیلیها جهنمی میشوند با صدای تقتق کفشها. کفشها چیست؟ فرمود: «راه میرود، چند نفر دنبالش راه میروند، این تقتق صدا میدهد». دین نابود میشود. چرا؟ چون خوشش میآید، عزت است دیگر.
امیرالمؤمنین فرمود: «دور من شلوغ بشود، لایزیدُنی عِزة». اینقدر فالوور دارم! علی با این چیزها گول نمیخورد. امیرالمؤمنین که با این چیزها گول نمیخورد. یک جایی فرمود: «اگر به همه مسائلی که مُر دین است، مُر حق است، بخواهم عمل کنم، لَیَبقی قلیل من شیعتی». به همه مسائل بخواهم عمل کنم، چهار تا شیعه بیشتر پای منبرم نمیماند. شلوغ بشود برایم عزت نمیآورد. منافاتی با هم ندارد. از آن ور علاقهام به این نیست که پای منبر من شلوغ بشود.
از این ور همه زحمت میکشم که پای منبر، روضه. حاکم علی بود یا دیگران بود، فرقی نمیکرد. آن آدمش را جمع میکرد. انتخابات، دیدی گول میخوریم: «آمدند ما را احساس تکلیف، ماندن میدان، خیلی هم رفتم گریه کردم، نمیخواستم بیایم، دیگر با لگد من را هل دادند در میدان و در عرصه».
لامصب نمیدانی عرصه چیست؟ «من ول کردم، عکس من را ول نمیکند». غرق میشد، رفت نجاتش بدهد، یک دانه زد پشتش، شوک وارد میکند. یک شوکی وارد کرد و بعد دیدند این که رفته بود کمک کند، خودش دارد دست و پا میزند. میگوید: «خَرسَه زدم». این را هم نگو بهش برخورده. خیلیها میروند دنبال دنیا با احساس تکلیف و اینها میروند. عمو خرس است. اول با انگیزه خوب میآید، واقعاً قصدش این است که من میخواهم یک خدمتی به مردم بکنم. خب آقا، نشد دیگر. خوشحال باشی. الان شما رأی نیاوردی، باید خوشحال باشی. «اگر نیاوردی و گریه کنی»، بله. چند نفر این جوری دیدید رأی بیاورند گریه کنند؟ یک رهبر انقلاب فقط گفتند. فیلمش هم منتشر شد، پارسال دی ماه. که میخواهم رهبر گریه کند، سخنرانی میکند. خیلی جالب استها!
طرف وایستاده میگوید: «آقا هیچی نگو. شما صلاحیت... صلاحیت ندارم». من میخواستم ول کنم. «عینی تعیینی». امام دیگر گفتند دیگر. واقعاً نمیخواسته. مرحوم آیت الله حائری شیرازی میفرمودند که سال ۶۸، قبل از رحلت امام، اواخر سال ۶۷، از رهبر انقلاب پرسیدم: «رئیس جمهور مملکت، او هم یک مجتهد، یک همچین شخصیتی. امام بارها جلسات خصوصی فرمودند بعد از من ایشان صلاحیت رهبری دارند. دوران ریاست جمهوریات دارد تمام میشود. بعدش چیکارهای؟» «برنامه خاصی ندارم، احتمالاً برگردم میخواهم بروم درس بدهم. اگر امام جایی مسئولیت بدهند، ولو در این باشد که من یک پاسگاهی در سیستان و بلوچستان داشته باشم و کارمند شهربانی باشم، دست زن و بچهام را میگیرم، میروم آنجا.»
این تکه آخر من را کشته که اینش قشنگ است. چند بار ایشان جاهای مختلف فرمودند. فرمودند که: «اگر بروم آنجا، آن پاسگاه را میکنم مرکز دنیا، از آنجا دین را همه جا منتشر میکنم.» وقتی همچین حسی بود، خدا برکتش را میدهد. «پاسگاه را رهبر بشوم؟» آقا! «پاسگام زورکی دارم میفرستم، کوفتی بوده نامبر. رهبر بشوم». سال ۸۸ یک بابایی بود. چند ماه اول خیلی گم و گور بود. یک جوک ساخته بودند برایش. میگفتند: «به فلانی گفتند چند وقت است نیستی؟» گفت: «بکوب دارم میخوانم برای رهبری». «اگر فورجه بوده، بکوب دارند از اول اصلاً این دیپلم گرفته، بکوب دارد باید رهبری میخواند». طرف آمده طلبه شده، سال اول، «انشاءالله مرجع تقلید». مرجع تقلید! تو فرار تو را داشته باش! ولی آدمت را هم جمع کن.
سختی من بیایم ببینم پشت من نماز شلوغ شده، بابت شلوغی نماز خوشحال بشوم، بابت شلوغی پشت خودم. لامصب، چین کم بود؟ خوشگل نبودم که بودم. قرائتم که خوب بود. نماز را که میخوانم، خب حل است. خلوتتر شد بهتر. بارمان سبکتر است. خیلی حس عجیبی استها. حالا الان میگویم من ماجراها نیستم. واقعاً بخواهی برای خدا آدم جمع بکنی. خب حالا بعد شما مثلاً توی انتخابات شکست خوردی. شما بزرگوار که ایام انتخابات تکلیف کرده بودی. روزی پنج تا سفر میرفتی و اینها. الان هم میشود سفر رفت برای کار تبلیغاتی. حرفم به هر کسی میتواند بخورد. انتخابات شکست خورده. بعد یک انتخابات دیگر میخواسته بیاید، دیده یکی دیگر هست، نیامده. بعد هنوز که هنوزه کف میدان. از این شهرستان به آن شهرستان دارد میرود. رقیب انتخاباتیاش وعده داده، ملت رفتند بهش رأی دادند. بعد توی بانه مردم دچار مشکل شدند. این میرود آنجا. بعد از طرف رقیب انتخاباتیاش نمیرود بگوید: «مردم الان راضیترید؟» یا: «دولت از ساعت چند اینجاییم؟» یا: «۱۱ به عنوان مسئول نظام رئیس جمهور منتقل میکنم تفریح نیستی». حمایت رئیس جمهور. سیستمش فرق میکند. خدایی نگاه میکنی خالص است.
در روایت نقل شده و خبرداری، امیرالمؤمنین این جوری بود. انتخابات شکست خورده. بعد میآید طرح نظامی میدهد به رقیبش. رقیب، رقیبم نه. کاش رقیب بود. ای کاش توی انتخابات ازش شکست خورده بودم. نه اینکه قشونکش پشت در خانه، خانه را به آتش بکشاند و بیعت بگیرد و بعد هر جا کارش زایید بیاید سراغ من. بعد من هم بهش جواب بدهم. یعنی چه؟ آن وقت اسلام ناکار. رژیم پهلوی بود دیگر. تحصیل عِده برای چی؟ با چه نیتی؟ با نیت اینکه برای خودت. خودت مخاطب خودت. توی خلوت دل. یک کسی تازه آن هم آدم معمولاً گول میخورد. یعنی ۵۰ سال فکر میکرده به خاطر خدا بوده. یک وقتی یک جایی معلوم میشود ملکی داستانی دارد. میگوید یک آقای ۵۰ سال نماز اول وقت جماعتش، صف اول نماز ترک نشد، جا داشت. یک روز دیدم توی مسجد دیر رسید. بعد نماز نشست هِقهِق شروع کرد بلندبلند گریه کردن. ۵۰ سال فکر میکردم نمازم به خاطر خداست. امروز یکم دیر رسیدم، صف اول را از دست دادم. صف دوم که رفتم دیدم سختمه. صف اول میخوابیدم. نماز ۵۰ ساله به خاطر دلم است. صف اول دوست دارم. خیلی سخت است.
دوست دارم دایره مخاطبینش بیشتر بشود. این حرف واقعاً دوست داری؟ خودت این وسط دیده بشوی؟ کدام برند بشوم؟ شخصیتی بشوم؟ مرید پیدا کنم؟ اسمم توی دهنها بپیچد؟ توی گوگل که سرچ میکنی ۲۰ صفحه به اسم «واکنه». دانشجوی دانشگاه فلان. همان را هم میزنی شبکه. دلم خوش بشود. سخت است برادر. دیگر کسی از ما نیست. آیت الله بهجت. کتاب «سفینة البحار» که کتاب فوق العادهای است. حالا شیخ عباس قمی ماجرایی دارد. میدانید ماجرای شیخ عباس قمی را همه شنیدهاند. ماجرای بهجت را هم کسی نشنیده. این دیگر کولاک است دیگر. روی دست او زد.
کتاب فوق العاده. کتاب خوبی است. پرمحتوا. کتابش هم پخش شده بود، معروف شده بود. یک میرزا اسماعیل ظاهراً بوده توی حرم حضرت معصومه، منبری بوده. این کتاب جلد اول سفینة البحار را دستش گرفته بوده، خریده بوده. کتاب میآورد حرم حضرت معصومه. مثلاً یک ساعت به غروب. منبر این را میخوانده. پدر شیخ عباس میرفته پای منبر. این کتاب را میخوانده.
بابا! هر شب. بزرگوار! هر وقت میآمد خانه، ایشان فرموده بود که حالا نمیدانم به بچههایش گفته بود، به که گفته بود. چندین بار آمد لبم رسید که بگویم کتاب مال من است، دیدم حالا این الان خبر داریم. حالا آقای بهجت به شیخ عباس فرموده بودند که «بحار» را مجلسی نوشته، دریاست. کشتی میخواهد. مردم سختشان است ۱۱۰ جلد مراجعه کنند. شما این را بردار. موضوعی کن، جمع کن. دو جلد درشت شده که چاپ کردند هشت تا. با کمک آقای بهجت و با ایدههای بهجت نشستند نوشتند. بعداً به اسم شیخ عباس. خبر ندارد این دو تایی با هم کار کردند. اگر این است چرا ناراحتی؟ باورم نمیآید. چه حسی است!
یک آقایی دو جلد کتاب نوشته بود. کتاب اخلاقی. پول نداشت چاپ کند. یک روز میآید یک کتابفروشی. جلد دوم کتابش چاپ شده. دزدش کی بوده؟ جلد ۲ را زده. از کجا زده؟ آدرس این نویسنده را به من لطف کنید. حالا با واسطه گشته و پیدایش کرده. پست چیست؟ آقا، چیست؟ این کتاب برای شما فرستاده. نگاه که باز کردید. جلد ۱ کتاب، نویسنده اصلی فرستاده برای این آقا. گفت: «شما جلد ۲ را چاپ کردی، من دنبال کتاب ناقص جلد یکم، به اسم خود چاپ کن». اینی که دوست داری حرف به گوش ملت برسد، به اسم هر که. ولی جمعیت بیشتر باشد. «عِده آدم جمع کنم.» آدم هرچه بیشتر بهتر. ولی روحیه، روحیه عجیبی استها! توی اتوبوس مینشینی، آدم دنبال آدم جمعکردن است.
توی حرم یکی دو نفر این جوری دیدم. تو هر رفتار و برخورد و گفتار و کرداری میخواهد آدم جمع کند. برای خدا دنبال بهانه میگردد. پینگپنگ بازی میکند.
مغازهها! بروی بنشینی بهانه جور کنی. من ماشینم را آن سری آن تعمیرگاه آوردم. آن فیلم تعمیرگاه بردم، ارزان بود. این سری میخواهم این تعمیرگاه ببرم، گران است. فقط به این عشق، آن سری که ارزان بود، آن بابا توانستم نیم ساعت باهاش حرف بزنم. با این هنوز حرف نزدم، میخواهم بنشینم نیم ساعت با این حرف بزنم. آقای سهیل اسعد! استادی به گردن مادری طلبه آرژانتینی صدها هزار نفر تا حالا شیعه کرد. بعد ربانی بود به نظرم توی آرژانتین. ایشان آرژانتینی است، لبنانی الاصل. کلاسهایی که داشتیم برای تبلیغ بینالملل و اینها. یک بار ایشان سر کلاس من، برای به نظرم کوبا را میگفت. کوبا الان چند صد هزار نفر شیعه دارد. من یک نفر اولی که همه اینها را شیعه کرد. من شیعه کردم که من سفر میکردم و بابت هر بلیط ۱۰۰ دلار میدادم، میرفتم توی قهوهخانه با این مینشستم دو ساعت سه ساعت صحبت میکردم. دوباره ۱۰۰ دلار میدادم برمیگشتم. دوباره چند وقت، ۱۰۰ دلار میدادم میرفتم برمیگشتم. این شیعه شد، یک مملکت را عوض کرد.
آدم میخواهد. آدم میتواند جمع کند. آقا! من خودم را نمیتوانم بیاورم. شما برو بغل بغل بعدی، بلندم کند ببره. شور میخواهد. نخوابیدن میخواهد. دست از غذا و تفریح و عشق و حال و کیف و اینها زدن میخواهد. آقای صفایی حائری انسان فوقالعادهای بود توی این از این جهات. واقعاً خیلی نداشت ولی خیلی آدم تربیت کرد از این جهات. یکی از شهیدانش ایشان آیت الله میرباقری استاد عزیز ما. ۴۸ سالگی تصادف کرد. یکی از شاگردان ایشان که ایشان هم انسانهای فاضل بسیار ملا و زمانشناس است. ایشان برای بنده تعریف میکرد، آیت الله صفایی حائری گاهی توی خیابان میدید یک نفری دَم حرم دراز کشیده، از کردستان آمد اینجا زیارت. گفت: «گاهی ما توی منزل ایشان میدیدیم. فقط برای یک شام پنج بار سفره پهن میکرد جمع میکرد میرفتند.» از آن موقعها یک نیمچه رفاقتی داریم. آدمهای خیلی باصفا و با دغدغه، با انگیزه، با شور.
من با آدم جمع کردن برای امام زمان، ایشان فرموده بود: «اگر به من بگویند تو کتابش دو سه بار من شاید خودم دیدم. اگر به من بگویند کوچه پایینی امام زمان هستند و میشود ایشان را زیارت کرد و الان یک جوانی بیاید پیش من سوال از من داشته باشد، من این را نمیگویم پاشو برو. من میخواهم بروم خدمت حضرت. چون میدانم اگر بروم من اینجا وایمیستم، عشقم به امام زمان این جوری میرسانم.» «مسئولین، تصویبنامهام را برسانم. دو تا FATF دارم مال خانم دکتر بوده دست نخورده. آدم میتوانی جذب کنی؟ آدم میتوانی بیاوری؟ چند نفر آوردی پلاس؟ چند نفری پلاس؟ چند نفری کلاس؟ چند نفری الان پروندهات را نگاه کنند، میگویند: «فلانی پلاس ۱۰ هزار نفر، پلاس ایشان ۱۵ هزار تا را آورده».
کتاب «سازمان پیامبری»، یک بحثی ما آنجا داشتیم در مورد حبیب. قیمت خاصی میگوید. حبیب حالا سپاه امام حسین شکل گرفته، همه دور حضرت جمع شدند. شب ششم محاصرهشان دیگر، اینها. شب ششم حبیب بن مظاهر، مظاهر، مظاهر، سعید بن مظاهر. شب ششم از حضرت اجازه گرفت. شبانه. «آقا، من میتوانم بازم یک کاروان به تو ملحق کنم؟» شبانه که سحر، وقتی برمیگشت اینها ردش را زده بودند، راه را به رویش بستند. برگشتند. خودش دوباره از این سوراخموراخها از چه راهی پیدا کرد، دوباره برگشت به امام حسین. «انتَ الفقیه». به تو میگویند فقیه. فقیه این است. «گاز نگیر، آروم ببوس، فشار نده دستم درد میکند». «ضد ولایت فقیه» را که گرفتنش روی هوا، آنی که دست این جوری میگیرد، یعنی ببوس و هیچ کاری هم نمیکند.
اولی که ما آمدیم قم، هرکه بود دیدیم، هر عمامه و ریشی که دیده میشد رفتیم یک دور چک کردیم، «این کیست؟ چیست؟» از مکه برگشته بودند. زخمیه. گفتند: «چرا زخمی؟» یک ستونی بود. کرج کار فرهنگی میکنیم، «میشود تشریف بیاورید؟» بهش برخورد: «مجتهد سن و سال دارم، من بچرخم». فقیه! فقیه حبیب است. سوز داری؟ دردت آمده یا نه؟ به خط بزنی آدم جمع کنی. «عِده میخواهم». آدم، تعداد، هرچه بیشتر بهتر. بابا! خود امام حسین پاشد میرود. رو میزند کعبه، امیرالمؤمنین. امام حسین تک تک وقت بگیرد برود در یک نفر، یک نفر. دعوت PV. چند نفر رفتی برای اینکه دعوت کنی به خدا؟ «میخواهم بروم عملگی». میآی بین دو ترم میخواهیم برویم اردوی جهادی، حنائی. حالا اگر رفقا خواستند مراجعه کنند، ما آدم جمع کنیم برای ایشان. «هر که من مولای اویم، این جلیل مولای اوست». حاشیه شهر میآیند. اردو جهادی. رفقا که وقت دارند، حال دارند، در همه موانع، اگر برداشته شد، همراهی کنید دیگر. پاس گل ما آدم جمع کنیم برای خدا.
یک مجرد پارسال گفتم، حالا امسال دوباره میگویم. حرم امام رضا بودند. آقای بهجت آمده بودند برای زیارت. من توی دلم به امام رضا گفتم: «یا امام رضا، یک حرفی از زبان آقای بهجت به من یاد بدهید.» فرمودند که دو تا ذکر بالاترین اذکار است. این را باید این داستان معروف که شنیدید، از ایشان است. با یک واسطه دارم میگویم. دو تا ذکر بالاترین ذکر، استغفار و صلوات. بالاتر از صلوات دیگر ذکری نداریم. صلوات از است... گشتیم و گشتیم، از صلوات بالاتر پیدا نکردیم. رفتم.
مسیر را کلاً پیاده میرفتند، آمدند. کسی هم محل اسکانش. گفتم که یک آقایی آمد جلوی در و خیلی التماس کرده، اصرار اینها. یک ژیانی داشت. ایستاد. چراغ قرمز وایستاد. نگاه کن! یک عارف چیست؟ یک آدمی که توی بغل امام زمان. از این آدم نزدیکتر به امام زمان ما نداشت. که آن طرف از آفریقا پاشده بود آمده بود. پسر آقای بهجت میفرمودند: «وجوهات آورده بود». گفت: «من اصلاً مسلمان نبودم. یکی آمد یک حرفهایی زد، مسلمان شدم. از شیعه خبر نداشتم. بعد برای اینکه با شیعه و اینها آشنا بشوم، دنبال بودم توی دلم، واقعاً که با کی باید ارتباط بگیرم؟ یک شب خواب دیدم با نماینده ما، با حجت ما، شیخ بهجت ارتباط برقرار کنم». نماینده ما شیخ بهجت. حالا نگاه کن آدم چیست.
پاسدارم اولین چیزی که آقای بهجت میپرسید: «مزایا؟» فرمودند که: «فردا اگر امام زمان ظهور کنند، چند نفر برای حضرت آدم جمع میکنیم؟» مسئله این آدم این است. دغدغه این آدم این است. بعد دیدی اگر مثلاً رفیقم را خدا وکیلی رو راست دو کلمه با هم حرف بزنیم، مردانه. الان پدر من و شما حرف خیلی حرف سنگینی است. به غیرت همهمان هم برمیخورد. الان پدر من و شما به خاطر بدهی یا هر چیزی امشب توی حبس باشد، تا صبح خواب. حالا امام زمان که پدرمان چند سال است توی حبس است. به آب و آتش شور، دغدغه، درد، ببنشنیم یک گل آتش. تحصیل عده. این آدمها اگر جمع شدند، آن وقت عده هم جمع میشود. آمادگی هم میآید. حال آدم عوض میشود دیگر. پیادهروی اربعین. یک بخش جدی که اثر دارد روی آدم، آدمهایی را که میبینی، آن بچه، آن پیرزن، آن پیرمرد. نوکر است. آن خادم است. آن مسئول موکب جمعیت دیوانهات میکند. نگو کیفیت آدم دارد جمع میکند. سیاستهای اهل بیت است. بعضیها حالیشان نیست واقعاً: «شام هیئت را بدهید، خرج جهیزیه». نمیفهمد. آقا! شام هیئت موضوعیت دارد. باید شام بدهی. هیئت باید شلوغ بشود. آدم جمع کن. وقت دیگر با یک پول دیگر نمیتوانی شام هیئت بدهی. مقدمه کیفیتش بهتر است، بیشتر است. عده بر عهده مقدم است.
توی محرم، چند سال پیش همان شبی که اتفاق افتاد، فردایش بزرگی از بزرگان قم رفته بود هیئت. شب ششم، هفتم محرم این اتفاق افتاده بود. هر شب که رفته بودیم، شب اول مثلاً جمعیت کم است، موقع سخنرانی خیلی کم است. مداحی هم یکم بیشتر میشود، شام شروع میشود. شب دوم همین طور. سوم همین طور. چهارم. گفتند شب رفته بود. امام حسین را خواب دیده. فرمودند که: «به تو چه که جمعیت به خاطر شام میآید؟ هیئت خودمه. اینها کبوترهای منند، میخواهم دانه بیندازم جمعشان کنم. چشم نداری شلوغی دَم و دستگاه تشکیلات ما را ببین؟» یک نفر هم یک نفر. آدم بیاور توی تشکیلات. آنی که خیلی مهم است این روحیه جنگش مال او بود، فشارش مال وقت خودش لازم است. چند بار اینجا گفتیم سحرخیزی میخواهد. خلوت میخواهد. ذکر میخواهد. توجه میخواهد. چله میخواهد. چلهنشینی میخواهد. ولی هیچ جا مثل این ارتباطات، برخورد آدم را نمیسازد.
دکتر یک مقالهای نوشتهاند امروز برای من خواندند، فوقالعاده بود. ولی به ایشان گفتم که بنویسند بدهند اگر بشود منتشرش کنیم. سال عرفان استاتیک بود. عرفان دینامیک. آن عرفان بغلش بچسبانیم. عرفان استاتیک. بعد یکم مطالب فوقالعاده قشنگ که ایشان نوشته بود، این بود: «سرعت و سیر». «سیر وابسته به اصطکاک و نقطه شروع و افتادن در حرکت بیشترین اصطکاک را دارد، کمتر میشود.» نکته عرفانیاش را اول کشف کرده و خود ایشان هم انسان بسیار فوقالعاده از جهات معنوی و اینها حالا مسائلی که ما میدانیم، کسی خبر ندارد. بعداً باید بعد ۴۰ گفتیم، هم مسلط به عرفان نظری، هم اهل عرفان عملی است. حل ماجراها. بسیار انسان لطیف و با حقیقت. خیلی قشنگ جمع کرده بود. چند صفحهای مقاله. اصطکاک هرجا اصطکاک بیشتر است، این ساختن است. حرکت میکنی، حرکت اصطکاک را دارد. پشت خوردن را دارد. اذیت شدن را دارد. آزار را دارد. بیخوابی را دارد. خستگی را دارد. «برای خدا یک مزهای دارد دیگر».
نه از این حال آدم جمع کرده، این روایت کلاً روایت فوق العادهای است. آدم جمع ... خیلی نکته توشه. هفته پیش میخواستم بخوانم، وقت نشد. امشب بخوانم. روایت میفرماید که این ماجرا. شایدم شنیده باشید. احتمال زیاد نشنیده باشید.
در کتاب شریف «وسائل الشیعه» جلد ۱۷، صفحه ۱۹۹ و ۲۰۰.
«عَن علی بن ابی حمزه قال کان لی صدیق من کتاب بنی امیه». خسته نشوی عزیزم، خسته نشو. حواست باشد. میگوید که علی بن حمزه گفت: «من یک رفیقی داشتم. این از کُتّاب بنی امیه بود». دفتردارهایی که ثبت و ضبط میکردند. یک تکه وسطش خیلی فوقالعاده است. یکی هم آخرش. داشتم ملاقات میگرفتم پیش امام صادق. طرف مال دم و دستگاه بنی امیه است. برایش اجازه گرفتم، حضرت اجازه دادند. وقتی وارد شد: «سلم، سلم و جلسه». سلام داد، نشست. «فداک، انی کنت فی دیوانِ هؤلاء القوم کثیراً و اقمت فی مطالبه». «گفت: فدات بشوم. من توی این دم و دستگاه بنی امیه کار میکنم. از دنیا اینها پول زیادی به من رسیده و من خیلیها را اغماض کردم در اینکه دنبال پول راه بیفتم. پول مردم خیلی به من دادند. مال مردم دادند به من. من نبردم به صاحبشان برگردانم. چیکار کنم؟»
حالا جمله را! حوض را! چی فرمودند؟ این آمده اینجا این جوری حرف بزند. چی میگویند بهش؟
حضرت فرمودند که: «لَولا»، فوقالعاده تشکیلاتی. برای تحصیل عده.
«لَولا ان بنی امیه وجدوا لهم من یکتب و یجبی لهم الفیل و لاجمعَتهم، لمّا سلبونا حقّنا». فرمودند: «اگر دفتردار و میرزابنویس بنی امیه، همین امثال تو اگر نبودند که برای اینها توی دفترهایشان بنویسند و بروند برای مالیات بگیرند و یک سری سرباز نبودند بروند سیاهی لشکر و نبودند کسانی نماز جماعت اینها را شرکت میکنند، حق ما سلب نمیشد». «لمّا سلبونا حقّنا».
نماز جماعت انقدر مهم است. هفته پیش آمدیم گفتیم که نماز کاملاً سیاسی است. چه ربطی دارد؟ نماز قبول. «نمازم را همه کسانی که اینجا نماز میآیند میخوانند. این کار یک کار سیاسی است. این نماز جماعت یک کار سیاسی است. چه بدانند چه ندانند. چه بخواهند چه نخواهند». صرف حضور توی نماز جماعت معنا دارد. پیام. آنی که دارد تحلیل میکند، توی حساب کتابش اینها را دخیل میکند. میگوید: «من اگر بخواهم سرمایهگذاری کنم، فعلاً باید با آنی که نماز نمیآید، نماز جماعت نمیخواند، آنها با ما، اینها با تو». اول دستهبندی که میکنند اینها. بعد حالا میآید خودش به حساب نمیآورد نماز آنها. آنها با آنها. ادامه روایت.
«ولو ترکهم الناس و ما فی ایدیهم ما وجدوا شی». «اگر مردم اینها را به آن چیزهایی که اینها توی دستشان دارند رها میکردند، چیزی پیدا نمیکردند». آدم نداشتند کار بکنند. «مَخرَج مِن». حالا این هم آدم پایه حضرت. عده را بر عهده مقدم کردن. تعداد روایتی که عجیب غریب است. میگوید در حد اینکه سیاهی لشکر به حساب بیایی، نگاه میکند با آنها محسوب.
برگشت. گفت آقا: «راه نجات دارد؟ راه در رو دارم؟» حالا جواب حضرت چقدر سخت است.
حضرت فرمودند که: «ان قلتُ لَک تَفعل؟». «بگویم انجام میدهی؟» حضرت فرمودند: «فخرج من جمیع ما کسبت فی دیوانه فمن عرفت منهم رددت علیه». «مال آنهایی که میشناسی برگردان دست خودشان.» «و من لم تعرف تصدَّقت». «نمیشناسی صدقه بده.» «و انا ازمن لک علی الله عز و جل الجنة». «من برایت ضامن بهشت میشوم.»
«طَلَبَ الفَتی طویلا». «جوان توی فکر فرو رفت طولانی.» «لقد فعلتُ جعلتُ آدم جَدّی». ابن حمزه میگوید که این جوان با ما برگشت آمد کوفه. «فما ترک علی وجه الارض الا خرج من». «هرچی روی زمین داشت داد رفت.» «حتی سیاة التی کانت علی بدنه». «لباسی که تنش بود.» «علیه الا اشهر قلائل حتی مرض». «یک چند ماه کمی گذشت مریض شد.» «آمدیم عیادتش.» «یک روزی آمدیم و در بازار بود.» البته منظور اینکه در حال احتضار بود. در بازار سوق، منظور.
«قال ففتح عینه لحظات آخرش رسیدیم بالا سرش. چشمش را باز کرد به من گفت: یا علی وفا لی والله صاحبک». «امامم در مورد من حرفی که زده بود و از دنیا رفتیم دفنش کردیم.» «فَخِرجَ حتی دخلت علی ابی عبدالله علیه السلام». «رفتم خدمت امام صادق.» «وقتی به من نگاه کردند فرمودند: یا علی وفا لی والله لصاحب صاحب». «در حق من وفا کرد.» حضرت فرمودند: «ما در حق صاحبت وفا...» گفتم: «صدقت فداک هکذا والله قال لی عند موته». وفادارها را خیلی دوست دارند دیگر. وفادار این جوری است. یعنی هم هرچی دارد میگذارد، هم هرچی بتواند میآورد. وفاداری.
وفادار هم اگر کسی شد، رهبر انقلاب در توصیف مرحوم آیت الله بهجت فرمودند: «کارگزار باوفا». باوفا کم است. همه رقم مایه بگذارد. هرچی میتواند بیاورد. هیچ حرفی از خودش ندارد. یار بار نیست دیگر. نسبت به خودش دغدغه ندارم. باهاش دغدغهها را برطرف. بعد دیگر کسی یار که شد، دیگر نانش رو هواستش دارم. صمیم. در مورد خود رهبر انقلاب به نظر مرحوم آیت الله بهاءالدینی فرموده بودند که آقای خامنهای از معدود افرادی است که امام زمان هر شب در نماز با اسم، ایشان را «صاحب اسرار» را میگویند. وقتی بارو را برداشت، این جوری رفیق شدی، این جوری دلبری؟ دلبری، یار اگر بشود باوفا بشود، نایب میشود دیگر.
بعد رفتنت، یک سپاه را متلاشی. رفتن کمر میشکند. سپاه متلاشی میشود. یک نفر است ولی یک سپاه. برای یک لشکر امام فرمود: «بشیر یک امت بود». یک نفر ولی سپاه یک امت مثل خود فاطمه زهرا. برای امیرالمؤمنین آدم جمع میکرد. فاطمه زهرا شبها میآمد در میزد. فاطمه باشی. عزت و احترام فاطمه بالاتر بود. امیرالمؤمنین قطعاً. فاطمه. امیرالمؤمنین کلی آدم کشته بود از دشمن. فاطمه زهرا کسی را نکشته. دختر پیغمبر است. احترامش محفوظ. جایگاهش محفوظ. بماند دیگر. برای کی دست علی را بستند؟ «دیگر من را دیگر من را کجا شمشیر روی سرش گذاشتند بردندش من مسجد؟ دیگر برای کی؟» حالا این خانم با این وضعیتی که دیگر من روضه را باز نمیکنم چون جای دیگر میخواهیم برویم. با این وضعیت دست و پهلو و بازو. وضعیت رنجور. سوار شتر بشود. تک تک بیاید خانهها را در بزند. «میآیید علی را کمک کنیم؟» آخر هم هیچکس نیامد. آخر هم بگوید: «یا علی نمیخواهم هیچ کدام توی تشییع جنازه من».
خب او وقتی میرود، امیرالمؤمنین نابود میشود، داغان میشود. پشتوانه امیرالمؤمنین از این جنس است. آن تعلق اباعبدالله به قمر بنیهاشم. گفت آقا من بروم میدان. تو بروی میدان. «عباس و یک سپاه». وقتی میخواست عباس را برود با عمر سعد حرف بزند. فرمود: «ارکب یا اخی بنفسی انت». «حسین فدات بشوم. سپاه منه. لشکر منه. پشت و پناه منه. همهکاره این سپاه عباس، همهکاره این بچهها عباس است.» حالا تو رفتی من آروم شدم. «بچهها را چیکار کنم؟ به زنهای حرم اینها. مدل اینها. میخواهی چیکار کنی؟» ای خدا. ایام فاطمیه نزدیک. حالا بعضی از رفقایمان که هستند، عزادارند. رفیق از دست دادن. علی آقای کرجی عزیزمان. بچههای ثابت بود از رفقا، عزادارند. امشب لابد اینها درک میکنند دیگر. رفیق صمیمی و رفیق خوب آدم وقتی از دست میدهد، چقدر سنگین است! خیلی از بچهها هماتاقی بودند باهاش. همدورهای بودم باهاش. آقای صمیمی الان توی جلسه زیاد داریم. رفیق خوبم، برادر آدم. آدم وقتی از دست میدهد، واقعاً احساس میکند پشتش خالی شده. من یکی از رفقای خیلی صمیمیام را وقتی از دست دادم، قشنگ این حس بهم دست داد. یک لحظه احساس کردم پشتم خالی شد. واقعاً این کمرم شکست. یعنی این احساس میکنم پشتت خالی شد. بیپناه خالی شد. دور و برت این حالی بود که ابی عبدالله موقع از دست دادن عباس بهش دست داد. قیامت ستون خیمه را هم کشید. چون خیمه عباس، خیمه جلو بود. اولین خیمهای بود که همه خیمهها را دایرهای زده بودند کنار عباس این را کشید. یعنی دشمن هم بفهمد اهل حرمم.
السلام علیک یا اباعبدالله. و علی الارواح التی فنأت و علیه من سلام الله ابداً ما بقیه بقیه اللیل و النهار ولا جعله الله عهدی من زیارتک.
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
ای از همه بریده، بریده، بریده. بنگر به پای نفس من، از من دو بر کمرو، از تو بر زمین. از تو دو دیده خونی و از من دو دیده بالای پیکر پسرم خم شدم ولی پایین جسم تو شدم. خمیدهام من با امید دیدن دویدم. اما زن به سراغ دو، داری برای حرم زجه میزنی. مشکت دریده بین دو لب غریب. تمام منتظر پریدند. رنگ تمام منتظر پریده است. اما امام با چه حالی از همه رنگ پریده. دامنکشان، دلم زیر و رو شد. دلم زیر و رو شد. دلم زیر و رو شد. چشم حرام، زیبا حرم روبرو حرم روبرو شد. بیا برگرد خیمه ای کس و کارم. بیا برگرد خیمه ای کس و کارم. من را تنها نگذار. علم دارم. آب خیمه نرسید. فدای سرت. فدای فدای حسین قامتش فدای سر فدای مقاتل این حضرت امالبنین بعد از ماجرای کربلا در مدینه یک وقتی آمد در خانه سکینه را در را باز کرد. امالبنین پشت در. مادر! دخترم آمدم فقط برای عرضی دارم، برم. چیست مادر جان؟ آمدم بگویم عباس را حلال کن. چرا؟ در خانواده غیرتی. مادر غیرتش این است. غیرت عباس چی بوده آخه؟ شنیدم پسرم بهت قول داده بود غصه نخوری. مگر عمو تو از دنیا رفته؟ الان میروم با مشکها برمیگردم. شنیدم هرچی منتظر ماندهاید پسرم نیامد. دخترم به خدا عباس کسی نبود زیر حرفش بزند. من پسرم را میشناسم. میدانم هر کار توانسته کرده. اگر دستهایش را نزده بودند، اگر چشمش را تیرباران نکرده بودند، اگر فرقش را دریده بودند، حتماً آب را به خیمهها میرساند. حسین!
در حال بارگذاری نظرات...