‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم مصطفی محمد، اللهم صل علی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
مرحوم آیتالله شاهآبادی فرمودند که: «اگر خیط اخوت باشد کار مسلمین پیش میرود. مسلمین قدرت پیدا میکنند.» عدهای که لازم بود، عده اول بود، بعد عده بود. یعنی تعداد آدمهایی که میخواهند بیایند مهم است. این آدمها باید با هم لینک شوند، با هم متصل شوند، قلوبشان به هم اتصال پیدا کند. این اتصال که پیدا شد، میشود خیط اخوت. خیط اخوت که آمد، قدرت پیدا میکند. قدرت -خیط اخوت و اتصال و اینها- یه مقداری با هم صحبت کردیم. قرار شد من یک تعداد روایت برایتان بخوانم که احتمالاً این روایات را تا حالا نشنیدهاید، بعداً هم نخواهید شنید. روایت عجیبوغریب و جالبانگیزناکیه، بهشدت «زیرخاکی.»
فرمود: «المؤمنون یَألَفون و یُؤلَفون.» مؤمنان با هم الفت میگیرند. مؤمنها را با الفتشان میشود شناخت. اینهایی که به خودشان راه میدهند، میشود بهشان نزدیک شد، میشود باهاشان ارتباط برقرار کرد، میشود باهاش رفیق شد. پیغمبر اینطور بود. خیلی جالب استها! پیغمبر حلقه اول نداشت. حلقه یک و دو اینها نداشت. میگوید: «هر کی میآمد مسجد پیغمبر، یک بار هم میآمد، میرفت. پیغمبر هم خیلی احساس خودمانی و اینها، احساس نداری میکردند با پیغمبر، خیلی احساس داداشی یا برادری اینها داشتند.»
خندیدند و راحت... هر کی میآمد رفیق میشد. خانه پیغمبر که میرفتند، آبگوشت هم که میزدند. و امروز همسر پیغمبر آبگوشت به ما داد، جای شما خالی. تعریف میکردند. «به شما چی دادن؟» مثلاً پنیر دادن. آبگوشته یک فضایی بود اینها بین همدیگر. رزومه بود. مثلاً: «لایک شده توسط پیغمبر، و آبگوشت خورده از دست همسر پیغمبر، آبگوشت از پیغمبر!» همه آمده بودند خانه پیغمبر. یکجوری بود که: «کشیش از کشمش...» طرف در خانه پیغمبر مثلاً زن میخواست از شوهرش قهر کند، تهدید میکرد، میگفت: «شب میروم خانه پیغمبر میخوابمها.» وضعیت اینجوری بود، یعنی اینقدر راحت. دعوا بود. «به روی همه.» هر کی میخواست میآمد، هر کی میخواست میرفت. بعد نماز، قبل نماز همه راحت بودند. آیدی پیغمبر را همه داشتند، همه هم توی پیوی بودند با پیغمبر. خلاصه، «این خیلی مؤمن الفت باهاش پیدا میکند.»
امیرالمؤمنین فرمود: «اینهایی که بعد پیغمبر کار را دست گرفتند، آدمهای نچسبی بودند. ملت نمیتوانستند به اینها نزدیک شوند.» «خلفا» زیاد داریم از اینها، آدمهای نچسب، نخراشیده، نتراشیده. «ترسِ موقعیت ریاست و اینهاست» که با اینها حال نمیکند، خوشمشرب نیستند. پیغمبر خوشمشرب بود، مؤمن خوشمشرب است. مؤمن نباید کسی پیشش احساس خستگی کند. با همه رفاقت میکند، با همهی... نه، با همهی... دیگر، یعنی همه نوع جنسیت و همه نوع –نمیدانم- طایفه، همه. «من بروم، پس آنوری میافتاد همش.» یعنی همین همینها که هستند، فعلاً همینها را داشته باش. «شما نمیخواهد حالا بروید جذب حداکثری از آنور خدا پیامبر اینها که مسجد میآیند، مؤمناند، هیئت میآیند. با همینها شروع کن.»
میگوید: «من عسل نمیشود خورد خشک.» آقای لبخندی، نگاهی، محبتی، «أحسن منها أو رُدُّوها.» چقدر عجیب است! یک «تحیت»ی وقتی بهت رسید. تحیت حالا: سلام دادن، هدیه دادن، محبت کردن، «بوق برات زدن.» هر چیزی، لایک کردن، یک ابراز محبتی کردن، یک جور تحویلت گرفتن. تحیت همین تحویل گرفتن است. «زندهباد» گفتن و اینها. «تحیت» برایت فرستاد، به بهتر از آن برگردان. نشد، مثلش. «فحی بأحسن منها.» بهتر جواب بده. نشد، مثلش. «سلام علیکم»، «سلام علیکم، حال شما، مخلصیم.» اینجوری. «أحسن منها.» دست برتر در رفاقت با رفیقت باشه. خیلی آداب عجیبوغریبی استها! از هیچکس کم نیاور! اینجاها کم نیاور!
آمادهام یک گریز بزنم. همه زار زار از همهجا گریه میکنید. گریز نمیزنم به اینکه مثلاً رقابت بر سر چیست، تعداد چی و فلان و اینها. کار ندارم. من بخشیدم. فحش خوردم. من توی کُرس رفاقت با کسی تا حالا جا نماندم. یعنی هر چی محبت کرده، بهترش را برگرداندم. «فضای رو کم کنی و اینها» نمیخواهم اینها را بگویم. تعصب داشته باشی نسبت به فضایل! تعصب داشته باش! امیرالمؤمنین فرمود: «تعصب داشته باش!» اینهایی که آدم چند تا رفیق دارد، رفیق صمیمی چند تا دارد؟ چند نفر برای آدم میمیرند؟ آدم برای چند نفر میمیرد؟ اینها مایه افتخار است، کلاس بگذار! چرا با ماشین بابات کلاس میگذاری؟ «چیست مثلاً؟ که چی؟»
میگوید: «الفت پیدا میکند.» با آنها الفت پیدا میکنند. «و یَغشى رَحلَهُم.» «یغشی رحله» این رحلش همیشه پوشیده است. گفتند یعنی خانهاش محل رفتوآمد است. ظریفتر از این هم هست: یعنی امکاناتی که دارد یک آن بدون استفاده نمیماند. خیلی جالب است! امکاناتش یک آن بدون استفاده نمیماند. «ابزار و وسایلی که دارد.» حضرت عباس با ذوالجناح رفت میدان، حضرت عباس... ببخشید. ذوالجناح، اسب امام حسین نبود؟ گفت: «ببین، تو موتور داشته باشی، دست داداشت نمیدهی یک دور بره بزنه برگرده.» «امام حسین یک دور بزنه؟» اسراف است. ذوالجناح خالی است. اسب را به دندان گرفت، سوار بر مَشک شد، سوار بر اسب. بدون استفاده نماند. «حیف.»
خلاصه، وسایلش، امکاناتش... کتاب، من خیلی اعتقاد ندارم به اینکه آدم باید استفاده بمونه توی خونه، چون وقتی میره دیگه برنمیگرده. الحمدلله، تجربه نشان داده که بزرگان میفرمودند که: «احمق اون کسیه که کتاب میده، احمق کتاب برمیگردونه.» الحمدلله، اصلاً یادشان نمیآید که کتاب... امکانات اینجوریه. وسایل، امکانات، ویلا، اینها، اینها همگانیه، مال همه است. وسیله، امکاناتی-چیزی دارد، فرمود: «منطق مؤمنان.» میخواهم فقط روایت بخوانم. یک چند جلسه این، این چند جلسه که مانده، میخواهم فقط روایت عجیبوغریبی بخوانم.
«منطق مؤمنان.» «قَد تَوَتَى الإِلَّا کَانَ أَفْضَلَهُمَا أَشَدَّهُمَا حُبًّا لِأَخِیهِ.» دو نفر که به هم میرسند، توی این دو نفر کی بهتره؟ کی بهتره الآن؟ اونی که طرف مقابل را بیشتر دوست دارد. میزان حبش را اندازهگیری میکند. برتری با باسوادترینشان نیست، نه نماز بیشتر خوانده، نه سنش بیشتر است، نه اونی که بیشتر علاقه دارد به طرف مقابل. خدا هم این را بیشتر دوست دارد. اصلاً خدا دوست داشتن را دوست دارد، خدا رحمت را دوست دارد، محبت. خدا خوشش میآید. اصلاً خودشان چیزی غیر از این نیستند جز رحمت و محبت. از هر چی ببینه خوشش میآید.
یکی از جنگها، پیامبر اسیر گرفتند، از کفار. ۱۰ نفر بودند، حکمشان اعدام بود. جبرئیل نازل شد گفت: «ای رسولالله، این سه نفر را جدا کن.» اسامیشان آمده توی تاریخ. سه نفر را جدا کردند. و یکی از اینها برگشت، گفتش حضرت فرمودند که: «وحی نازل شد، حکم شما اعدام نیست.» برای چی؟ حضرت فرمودند که: «وحی نازل شد که این سه تا مهرباناند با رفقا و خانوادهشان، خوشاخلاقاند. من خوشم میآید اینها را اعدام نکنم.» گفت: «واقعاً خدای تو از مهربانی و خوشاخلاقی خوشش میآید؟» حضرت گفت: «من هم از خدای تو خوشم میآید.» مسلمان شد. خدا اینجوریه.
خوشش... حضرت موسی بالای کوه دعا میکرد: «خدایا، این فرعون و اینها را بزن پرپرشان کن.» هی مستجاب نمیشد، هیچی نمیشد. خدای متعال فرمود که: «این یک خصلتی دارد من خوشم میآید.» گفت: «غذا میخواهد بخورد فرعون، تنهایی نمیخورد. رفقایش را باید جمع کند. بعد گرسنهها و فقرا و اینها را هم جمع میکند، یک سفره میاندازد از این سر تا آن سر. همه بنشینند سر سفره، اینها با اشتها بخورند حال کنند.» یکم «ص» جالب استها، جالب نیست؟ «من از این دستودلبازی فرعون خوشم میآید.»
فرمود: «اگه کسی بخیل داشته باشه، به قول ما "لرگدا" باشه، اینقدر خدا از این بدش میآید. نگاه به این آدم قساوت قلب میآورد. کفاره دارد. نگاه بهش قساوت قلب میآورد.» اینقدر که این آدم انرژی منفیه. بخیل: «بخیل کسیه که از مال دیگران نمیخوره که از مالش نخوره. مهمونی نمیپذیره، مهمونی قبول نمیکنه که مجبور نشه بعداً مهمونی بده. سفر نمیره که سفر بذه.»
بعد چقدر اینها شبیه مدلهایی است که معمولاً توی ماه است، هر کی برای خودش. تنها، برای خودش میرود، برای خودش میآید. پیغمبر بانک مرکبشان مرکب سطح پایینی هم بود. یک بار گفتم دیگر، گفتم: مثلاً الآن مادر امروزش میشود مینیماینر! مثلاً یک الاغ پیر فرسوده دربوداغون است. از اینها که باید تبدیل میکردند، طرح خودروهای فرسوده اینها میدادند. الاغهای اسقاطی بود مال پیغمبر، دست پیغمبر، خیلی موتور سال خوردده بود.
من خانم دکتر هم نبودم ولی یک عرب بیابانی بوده که از این قبلش حسابی دنده یک میرفته. موتور قشنگ. با این حال میگوید: «هر وقت پیغمبر میرفتند، دفاع خلفه، یکی ترک سوار میکردند.» خیلی جالب استها! روحیه معاشرتی انبیا و اولیا و اهلبیت و... خیلی جالب است. یکی شاید یک اتفاقی افتاد برایش. قرآن میگوید: «پیغمبر حریص است نسبت به هدایت.» یعنی این دیگر از آب کَره میگیرد. مسیر توی مترو، نمیدانم توی تاکسی، تفسیر، نمیدانم شکار کند. چه شکلی میتوانم روی یک اثری بگذارد.
شماره روی مغازهها رو برمیداشت، بهشون پیام میداد. محشر بود! بعد متناسب با کارش بهش تذکر میداد. طرف آرایشگر میگفت: «ببین، تو توی کار اصلاح و فلان هستی. کی میشود نوبت این بشود که به اصلاح قلب روی بیاوری؟» خیلی عجیبوغریبی بود! مثلاً طرف آشپزخانه تذکری میداد برای منزل. ایشان در خانه را درست کرده بود، گفته بود: «آقا در را درست کردم، من دارم میروم.» «در دلم بیایید یک نگاه بکنید.» مصطفی منقلب شده بود. «در دل من هم یک نگاهی بکن، شاید بشود این را هم درست کنی.» حذف شده، خراب شده.
روحیه عجیبی استها! هر کسی بلد است یک راهی، یک روزنهای دارد، چه شکلی آدم را تحت تأثیر قرار دهد. با هر کسی بتواند حرف ارتباط بگیرد، حرف بزند، انس بگیرد. یک سفر میروند با ۸۰ نفر، یکیک اینها هم دوست دارند که با این آقا حرف بزنند، با هیچکس حرف نمیزنند. ۱۲ روز رفت و برگشت. در طول سفر اینقدر حرف نمیزند، زخم بستر گرفته. نایش زخم بستر گرفته. «روغنکاری»، خیلی بده. بعد میگوید: «نه، ما روایت داریم باید سکوت را رعایت کرد.» میگوید: «تو شروع کن با بقیه حرف بزن، تو ارتباط برقرار کن، تو سؤال کن.» فضای رفاقتی ما شروع میشود.
نمیشود توی خانه طرف مشکل با همسرش، مشکل دارد با خانواده همسرش، حرف زدن بلد نیست، ابراز محبت. روستایی آمده به یکی از اساتید ما گفته: «حاج آقا همه را اینجوری "عهد" خواندم.» گفتم: «أنکحتک و فلان.» بعضیها میروند توی خانه، یکجور محبت میکند بیشتر به فحش میخورد. مثلاً آدم نمیداند الآن ابراز علاقه... «بابا این را فحش داده.» گفتم برایتان یا نه. میگفت: «ما سرباز بودیم توی ارتش. بعد یک سربازی آمده بود میخواست تست بدهد برای عقیدتی به عنوان مداح بگیرنش.» خیلی شوخ بود این سرباز.
آمده نشست و هر چی فن و حرفه و اینها به کار گرفت برای اینکه اشک این را توی روضهخواندن در بیاورد که این بابا مثلاً مجوز بگیرد. شد روضهخواندن. دیگر روضه باز و مقتل و اینور و اونور و خودش اضافه کن و... تمام شد. گفت: «بله، حاج آقا. مرد حسابی، اینجوری که تو روضه میخوانی من تازه به این نتیجه رسیدم امام حسین مقصر بوده!» اوج بیهنریه دیگر. یکجوری روضه میخواند سه هیچ میبازیم، هیچ عملکرد قابل دفاعی برای امام حسین نمیماند. واقعاً فوقالعادهای است.
بعضیها خیلی حرفهایاند توی این مسائل، استاد «بلجنکشیدن». حرف زدن، نوع تعامل، محبت کردن، چه شکلی آدم سر حرف را وا کند، چه شکلی سر شوخی را وا کند. درسته؟ از چی بگوید، از چی نگوید. میگوید: «یک یهودیهای با امیرالمؤمنین، یک مسیحی را همراه شده، سوار اسب.» اسب امیرالمؤمنین با اسب این بابا کنار هم. «اسمت چیه؟ چیکارهای؟ فلان اینها.» یهودی بود. حضرت فرمودند: «کجا میروی؟» گفت: «فلانجا میروم.» «من هم مدینه.» آن سمت، یهودیها زیاد بودند دیگر. بعد میگوید: «سهراهی رسیدیم.» خیبر میخواسته برود. این طرف، اینوری کج کرد به سمت من! «اونوری نه.» «یکم رفتیم، گفتم شما مگر نگفتی منزل ما مدینه است؟» «چرا؟» گفت: «که سمت ما کار داریم.» نه. حضرت فرمودند که: «پیغمبر ما به ما یاد داده وقتی با کسی همراه شدیم تا آخر خط باهاش بریم.» گفت: «چی؟» مسلمان شد! جابهجایی مسیر، طرف را عوض میکند.
توی احوال مرحوم آیتالله مدرس افغانی میخواندم. ایشان آدم خیلی بزرگی بوده دیگر. شخصیت فوقالعاده، عالم فرهیخته، خیلی انسان ویژهای، خیلی پرمت بوده. از مشهد ایشان، «یک خانواده بسیار ضعیف»، پیاده حرکت میکند از اینجا تا نجف. یک سال توی راه بود. پیاده، تکوتنها، بدون پول. میگوید: «نخ و سوزن یک مقدار جمع کردم، اطراف حرم فروختم، یک مقدار پول توانستم تهیه کنم، نانی بگیرم راه بیفتم.» فقط توی جاده بروم. بعد دیگر هر شهری رسیدم یک جوری برای خودم پولی، آذوقهای، چیزی جور کنم. که میگوید: «نذر کردم اربعین سال بعد کربلا باشم.» خاطرات و احوالش جالب.
بچههای پولدار از این طلبهها گفتم. گفتم: «من دارم میروم.» گفت: «من هم میآیم. من هم میآیم برویم مشهد پیادهروی.» دارم میکنم. ایشان میگوید که: «راه افتادیمها. غرغر و خسته شدم و حال ندارم و تاکسی بگیر و نمیآیم و از این حرف.» نیشابور رفت. «چرا؟» «یک روز، دو روز.» «چقدر نیشابور؟» گفت که: «من دیگر نمیآیم، بلبل. خسته شدم، پدر من در آمده.» این تا نیشابورش این بود، تا نجف میخواهیم چهکار کنیم؟! لب مرز که رسیده بود، دو سه بار رفته بود، هی گرفته بودند. تذکره نداشته، از کوهها رفته بوده. ۴۰، ۵۰ کیلومتر توی بیابان رفته بود، توی وسط اوج کوه رفته. قلههای کوه رفته. عجیبوغریبی ماجرا دارد رد شدنش.
اینجا را خیلی حال کردم با این انسان، انسان شریف. ایشان فرموده بود که این رفیقم گفتش که: «من برمیگردم.» جدیدترین فحشهایی که توی اینستا شنیدیم، مثال میکردیم. بلاکش میکردیم. «با لگد برگرده، فلانفلانشده.» گفته بود که: «من تو را از پدرت تحویل گرفتم، باید سالم تحویلت بدهم.» پیاده برگشته بود، دو سه روز این را تحویل داده بود، دوباره از اول راه افتاده بود. چه حسی! بعد وقتی رفته بود، مورد عنایت هم واقع شده بود. و امیرالمؤمنین به ایشان نظر کرده بود. انسان عالم ویژهای بود. برای مدرس افغانی، اکثر این مراجع فعلی و اینها و علمای فعلی مدیون ایشان یا ازشان درس گرفتند یا آثارشان را خواندند.
خلاصه، اینجوریه. مؤمنی مدلی است. باهاش انس میگیرند. با بقیه هم انس میگیرد. میگوید: «از امام کاظم علیهالسلام پرسیدم: یا ابا اشد حبّا لدین؟» از بین ما کی بیشتر دینش را دوست دارد؟ فرمود: «اشدکم حبا لصاحبه.» هر کی بیشتر رفیقش را دوست دارد. علامت دینداری. رفیقداری، علامت دیندوستی. رفیقدوستی دین تو است، داداش است، رفیق توست. همه دین تو اینه. این باشه، تو آدمی متدینی، سالمی. این نباشه، پریدی. رفیقت است. با هم که باشید، سالمید. یک سال اینها را، کلی مطلب در مورد این عرض که دین ما بند به رفیقهایمان است. عجیبوغریب، خیلی جالب.
حالا خیلی هم روایت است. من دارم گلچین میکنم برایتان، بعضیهاش خاصاش را میگویم. فرمود: «الاخ المکتسب فی الله عقرب العقرباء.» نزدیکترین فامیل رفقتاتان به شما کیست؟ برادری که در راه خدا داری. «و أهَمُّ من الأمهات و الآباء.» این رفیقی که اینجوری داری، از پدر و مادر بهت نزدیکتره. رفیقی که به خاطر خداست، از پدر و مادر نزدیکتره. دلسوزتره. بعد فرمود که: «گاهی هستش که رُبّ غریب أبُعَدُ من بعید.» بعضی وقتها یک کسی هستش که نزدیک ولی از هر دوری دورتره. بعضی وقتها یکی هست که دور، از هر نزدیکی نزدیکتره. یعنی نسبش از تو دور است، نژادش از تو دور است، از جهت فامیل، رگ و ریشه هیچ نسبتی به هم نداری. ولی محبت به خدا، محبت به اهلبیت، دوقلو. این مال شرق، آن مال غرب. اینقدر فاصله.
بعد فرمود: «رُبّ أَخٍ لَمْ تَلِدْهُ أُمُّکَ.» خیلی وقتها میشود یک برادری داری مادرت آن برادر را نزاییده. برادر غیر مادری، برادر ایمانی. این از برادر مادری نزدیکتره بهت، صمیمیتره. روایت دارد که امام زمان وقتی ظهور میکنند از هم ارث میبرند. برادر ایمانی از هم ارث میبرد. یک حقیقت داریم، یک مجاز. مجاز یعنی چی؟ مثلاً میگوییم آقا فلانی مثل ماه میماند. یعنی ماه زیباست. این آقا را تشبیه میکند زیباییش را به ماه. زیبایی ماه حقیقته. اینی که میگویی مثل ماه میماند مجاز است.
برادران، برادر مؤمن با آن یکی مؤمن برادر است. این حقیقته یا مجاز؟ اکثراً گفتند مجازه. گفتند یعنی یک برادری داریم که از یک پدر و مادرند. اینهایی هم که مؤمناند، دقت، این هم که مؤمناند، انگار از یک پدر و مادرند. شبیه آن برادری که از پدر و مادر است. این برعکسه. برادری حقیقی، برادر مؤمن با مؤمن، برادر پدر و مادری مجازی است. از باب اینکه شبیه اونه، بهش میگویند برادر. برعکسش، اصل برادری، برادر ایمانی، رفیق. برای این باید مرد. این را باید حمایت کرد. هوای این را باید داشت. عاشقش بود. به این باید سر زد. گرفتاری دارد، گیری دارد، گوری دارد، مشکلی دارد، حالش را پرسید، سراغش رفت. خیلی این حرفها بین ما ضعیفه، خیلی ضعیفه. یعنی واقعاً این بخشی از فرهنگمان داغونه، این صمیمیت، رفاقت، میمردند برای همدیگر. اصحاب پیغمبر، شما ببینید عجیبوغریب بودند اینها. علاقهها، وابستگیها. «یُؤْثِرُونَ عَلى أَنفُسِهِم وَلَوْ کَانَ بِهِم خَصَاصَةٌ.» طرف یک پتو داشت مثلاً میداد به آن رفیقش. خود شب توی سرما میخوابید. این دو تا واجبترین. خیلی واقعاً این حسوحال عجیبوغریبی است.
خب بگذار یک چند تا دیگر روایت بخوانم، تمامش کنم. «ولیس کل أخ لک من أبیک و أمّک صدیقک.» رفیق تو، رفیق تو برادر پدر و مادریات است؟ و چهبسا برادر پدر و مادریات رفیقت نباشد. ولی رفیقت برادر پدر مادریات است. فرمود: «الصّدیق نصیب و روح و الآخر نصیب الجسم.» بعد حالا یک صدیق داریم، یک «أسپ» داریم. صدیق فرمود: کسی است که از جهت روحی به هم میکشیم. برادر، «اخم» از کسی که از جهت جسمی به هم میکشیم. یعنی چی به هم میکشیم؟ «او شب.» آفرین، آفرین. برادر، جزئیه مادر، از یک نژاد، از یک ژن. این برادر جسمیه.
بعد این برادریا با مرگ هم معمولاً تمام میشه. یعنی طرف میره آنور اصلاً داداشی نمیشناسد. «یوم یفرّ المرء من أخیه.» خیلی از برادرها فرار میکند. برادری اخوت مال ایمان است. هیئتی، رفقا اینها، مسجدیها، اینها. برادری مال اینهاست. این هم ادامه دارد. آنها وقتی از دنیا میروند، منتظر رفیقهایشان هستند. منتظرشان هستند، هی آمار میگیرند. در مورد شهدا آیه قرآن میفرماید: «شهدا وقتی از دنیا میروند هی آمار میگیرند رفیقهایشان، یستبشرون بالذین لم یلحقوا بهم.» جا گرفته برایت؟ رفیق این است. تو بهشت رفته، برایت جا گرفته. ردی میدهد و بلاک کن برایش، گرم باشه و اینها نداریم. رفته بود یک جا برایت صبا کرده، همه چیز.
بعد فرمود: «بهبه، چقدر قشنگ!» فرمود: «سألَ دَاوُدُ النّبِی سُلَیْمَانَ.» حضرت داوود از سلیمان نبی پرسید. «و أَرادَ عَلِمَ مَا بَلَغَ مِنَ الْحِکْمة.» میخواست ببیند چقدر حکمت گیر سلیمان آمده. دل بده، دل بده. پرسید: «اَیّ شَیءٍ اَحلیٰ.» حضرت، کی از کی؟ حضرت داوود از سلیمان پرسید: «شیرینترین چیز چیه؟» فرمود: «المحَبَّة.» شیرینترین چیز توی عالم محبت است. «هی روح الله بین عباده.» این روح خداست بین بندهها. «حتی چقدر قشنگ، حتی أنّ الفرَسَ لَیَرْفَعُ حافِرَهُ عَن وِلْدِهِ.» اینکه اسب برای بچهاش پایش را بلند میکند. حالا یا میخواهد مثلاً توی بغلش جا بدهد، یا برای دفاع ازش، این هم یک جلوهای از محبت خداست، رحمت خداست. زیباترین چیز توی عالم.
صحبت کردیم عشق است اینها، دیگر کلاً فاز عشق و محبت و اینجوری است، آدمهای «لاو» بترکون شدید. تهرانی، وقتی ازشان دور میشد نگفتم، مأمور تهرانی میفرمود که: «من کربلا که میرفتم خدمت آقای حداد.» حالا انسان عجیبوغریب، اصلاً توی وادی تهرانی گفته بود: «بگو چهکار کردی، خودت میگویی چهکار کردی؟ یا میخواهم پروندهات از آسمان چهارم بیاورم.» این آدم اینجوری. بعد مثلاً شهید مطهری رفته بود پیش حداد، اواخر عمر هر دو بزرگوار. «نماز چگونه میخوانی؟» خیلی دقت میکنم به کلماتی که میگویند معانیشان. «پس کی نماز میخوانی؟» «پوکر فیس.» رضوانالله علیه، نگاه تشک مطهری رضوانالله علیه، «پوکر فیس» زمین افتاد. «نماز میخوانی؟» تحویل نمیگرفت.
تهرانی، ایشان فرموده بود که پیش من که میآیی، تهران بود، اواخر مشهد نشست، میرفت کربلا و نجف و اینها. آقای حداد فرموده بود: «پیش من که میآیی، اینجا میآیی، کربلا میآیی، میخواهی برگردی با من خداحافظی نکن. برو. وقتی خواستی بروی بدون خداحافظی برو. برای اینکه دو بار با من خداحافظی کردی، تو که رفتی من تا دم مرگ رفتم. طاقت جدایی ندارم.» محبت امام حسین به علی اکبر یعنی چی؟ محبت علی اکبر به امام حسین یعنی چی؟ محبتهای ماها است. عاشق چشم و ابرو و لب و دهن و اینها نیست. یک چیز دیگر است، اصلاً یک جای دیگر است.
استاد ما میفرمود که «همهی غصهی شهدای کربلا میدانی چی بود؟» خیلی حرف عجیبی استها! «غصه، دغدغه، نگرانی، ناراحتیهای که شده کربلا داشتم نوبت چی بود؟» بابت این بود که اینها از شهادتشان تا شهادت امام حسین مثلاً نیم ساعت طول میکشیده. اینها مانده بودند این نیم ساعت چهکار کنند؟ امام حسین بیا. همهی مصیبت شهدای کربلا این بود. از این طرف دوست داشتم زودتر از همه شهید بشن، فراق را نمیتونستم تحمل کنم. «مجمع بینی و بین اولیا.» حاجت دارم، میخواهم با اینها باشم. چه حسیه این؟ چه علاقه، چه محبتیه؟ چه کششیه؟
«اضافه گل ما خلق شدیم.» هر کی محبت ما را دارد از اضافهی گل ماست. هر کی ندارد به ما ربطی ندارد. بعد میکشد سمت ما. میخواهد مارو... تئاتر جدایی ندارد، سخته برایش. فراق سخته. «کات» میکند. ندیدی نون گندم ولی خب خوردید. یکم دیدی شب بیقرار است. چقدر سخته جداییه؟ چقدر سخته این دوریه؟
امام صادق فرمودند که... بله یادم بیاد که نمیآید. حضرت فرمودند که: «تو بصره مینشینی، بصره تا کربلا چقدر راهه؟» بصر هم نزدیک خرمشهر ماست. با ماشین الان پنج شش ساعت راهه، به آن زمان مثلاً شاید دو سه روز، شاید بیشتر راهه. «بصره مینشینی، هر هفته کربلا میروی؟» «الحسین فی کل یوم.» هر روز زیارت میروی؟ گفت: «نه، هفتهای یک بار.» «حسین، چقدر شما نامردین؟ چقدر جفاکارین؟» میتوانی، واقعاً.
آقا، «مورد داریم مشهد، ۲۵ سال یک بار میره حرم.» اقوام، کسی به رحمت ایزدی اینها، همون پایین عوض شده. اینجا درها رو گم میکنه، کفشداریها رو اشتباه میگیره، حاجتهاش قاطیپاتی میشه. جزای اینکه دیر نیایی، صحن انقلاب زن آزادی قاطی میکنی. خب چه جوری میتوانی؟ واقعاً علاقه اینجوریه دیگر. واقعاً طرف: «عزیزم تو بودم.» «باز چه کوخی داری؟» «دوست دارم تو.» «غلط کردی من را دوست داری.»
اتصال به اهلبیت اگر باشد، فرمود: «یک روایت دیگر، تمام. این روایات را خیلی دوستش دارم. منتظر دومیش هم که بعداً هفته بعد میآید.» بعد میفرماید که: «دو تاش را بخوانم دیگر.» گفتم: «۲۰۰ تا کشور از من مدل مدیریت پیغمبر.» فرمود: «استکسروا من الاخوان.» رفیق زیاد داشته باشید. «فان لکل مؤمن شفاعة یوم القیامه.» روز قیامت هر مؤمنی شفاعت میکند. هر چی بیشتر، بهتر. ما نیاز داریم به رفیقهایمان روز قیامت. دنبال میگردیم تکتک اینها را، یکیک اینها را دنبالشان میگردیم. هر کدام اثر دارد. بعد هر کدام ویژگیهایی دارد. آن ویژگیهایشان سبب رحمت. هر کدام از یک دریچه، یکی پاکدامن بوده، یکی لقمهاش پاک، یکی صبور بوده. بعد هر کدام از اینها یک فاز است. حالا در مورد انشاءالله یک وقتی صحبت میکنم. آثار خاصی هم دارند.
قبر اینها هم هر کدام آثار خاصی دارد. دوستی با اینها از کدوم اثر دارد. یک خاطرهای هم دارم، کتاب جایی نگفتم. انشاءالله جلسهی بعد یادم باشد برایتان بگویم. در مورد یکی از علمای بزرگی که بعد از مرگشان، اوّلی که از دنیا رفته بودند یک جملهای فرمودند به کسی. بعداً یادم بندازید برایتان بگویم. بعد که فرمود یک سلام دادن به یک نفر چه اثری دارد. دیگر نصفش را گفتم، «اسپویل» کردم. بقیهاش انشاءالله بعداً میگویم. روایت دوم، این خیلی قشنگ است، محشر است این روایت. فرمود: «أکثروا من الأخوان.» رفیقاتان را زیاد کنید. رفیق زیاد داشته باشید. الان توی لیست مخاطبینتان چند تا رفیق دارید شما؟ مخاطبین توی تلگرام و اینها چی؟ فالو چند نفر؟ بعد دیگر دستم بسته است وگرنه: «أکثروا من الأخوان.» برادرتان را زیاد کنید. «فان ربکم حیّ کریم.» خدا باحیا و کریم است. یک خدای خجالتی داریم. فداش بشم، مهربونه، خجالتی، «بلودرواسی» (بی رودربایستی). خب.
بعد خدا خجالتی است، چی میشود؟ «یستحیی أن یعذب عبده بین اخائه یوم القیامة.» خدا روز قیامت خجالت میکشد، یکی را بین رفیقهایش عذاب کند. رفیقات را زیاد کن. یعنی تو ۵۰۰ تا رفیقت، یکیشان بهشتی باشد. کدام یک؟ آن بهشتیه. بعد این پیش او خجالت میکشد، این را هم یک جوری راه بندازیم برود. این خدا کیه؟ بعد رفیق، دیگر محبت دوست دارد. میگوید: «این آن را دوست داشت.» همان روایتی که فرمود حضرت زهرا روز قیامت میفرماید: «من بهشت نمیروم تا اینکه همه اینها را بفرستم بهشت.» تمام شد. میروم بهشت. اولین کسی که بهشت میرود امیرالمؤمنین است. با اینکه حق این است که حضرت زهرا بیاید. حضرت زهرا نمیرود. «عهدی با خدا دارم.» یک عهدی با خدا دارم، این را انجام بدهم میآیم. چیست؟ «أول محبین فرزندانم.» فقط حسن و حسین نه. «محبین فرزندانم.» اینها را سوا کنم که اصلاً برای همین میگویند فاطمه جدا میکند. اینها را سوا کند. یک دور دیگر، محبین، محبین، محبین را جدا کند. یک ذره بوی محبت میدهد، برش دارد، تعلق دارد.
چقدر این رفاقت و ارزش دارد؟ چقدر این رفاقتها را دوست دارند؟ به خاطر آنها، وقتی ما با هم دور هم جمع میشویم، آنها چقدر حال میکنند! امام صادق فرمود: «واقعاً حیف این روایت. دور هم جمع میشوید، در مورد ما اهلبیت حرف میزنیم، اینقدر دوست دارم.» دور هم به خاطر ما جمع میشویم. بعضی رفقای من خبر دارم درس ندارند، روزهای چهارشنبه میآیند به خاطر هیئت. میآیند، از راه دور میآیند. بعضیها میآیند صبح درس دارند، تا غروب وامیایستند آخر دانشگاه. برایت میماند همین دو سه ساعتی که به خاطر من وایسادی دور هم جمع شویم با رفیقات به عشق من، من هم برایت دارم، خوبش البته. میآیم برایت.
خدایا، به آبروی امام زمان، قلب ما را به هم نزدیکتر بفرما. عشق و علاقه و انس ما را نسبت به هم شدیدتر قرار بده. این محبتها، علاقهها، انگیزهها زمینهساز فرج آقامان امام زمان باشد. خدایا، به آبروی حضرت علی اکبر، هر کدام از ما را یک سردار جوان، رشید، پا رکاب امام زمان قرار بده. علاقه ما به هم تا توی بهشت و کنار اباعبدالله روزبهروز افزایش عنایت بفرما. نسل ما را عاشق و محب اهلبیت قرار بده. دشمنان اهلبیت را به آبروی اهلبیت، اگر قابل هدایت نیستند، نیست و نابود بفرما. رهبر عزیزمان را حفظ و مصون عنایت بفرما. هر چه گفتیم صلاحمان بود. هر چی نگفتیم، صلاح میدانی برای ما رقم بزن.
و صلی علی سیدنا محمد و آله.
در حال بارگذاری نظرات...