‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابیالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی.
بحث جلسات قبلمان در مورد کلمهای بود که مرحوم آیتالله شهابادی به کار بردند: واژه "خط اخوت". فرمودند که "عده بر عُده مقدم است. عُده حاصل نمیشود مگر با خط اخوت. باید اول این پیوند برادری شکل بگیرد. این ارتباط مثل یک تار و پود عمق پیدا بکند. وقتی این اتفاق افتاد، عُده محقق میشود."
عده که محقق شد، "عده" محقق میشود. یک سری روایت دیگر میخواهم برایتان بخوانم که هیچ جا نیامده، مثل هفته پیش که روایتهایی خواندم که هیچ جا نیامده بود. خیلی جالب و عجیب و غریب.
ببینید، یک میلی که در درون انسان هست، میل به کثرتگرایی. انسان کثرت را دوست دارد، زیادی را دوست دارد. آدم دوست دارد زیاد باشد. آدم دوست ندارد یکی باشد. آدم دوست دارد تکثیر شود. آدم دوست دارد امکاناتش تکثیر شود. آن چیزهایی که به حیاتش بند است، تکثیر شود. آن چیزهایی که برایش قدرت میآورد، قوت میآورد، تکثیر شود.
اگر مثلا بادیگارد داشتن برایش قدرت میآورد؛ دیدید سلبریتیهای نسبتاً محترم، ماهی چند میلیون دارند میدهند که چهار تا —به چشم برادری نرهغول گرفتن— از این پاورلیفتینگکارها استخدام کرده، و بعد یک ماشین غولآسا هم زیر پایش است و پیاده میشود، بازیگر ضعیفه محترم مینشیند و چهار تا غول چراغ جادو میروند و میآیند. یک پز و پرستیژی است. این حس "کثیر" میآورد برای آدم که "من زیاد هستم، من آدم زیاد دارم". کثرتنمایی یکی از چیزهایی است که در فضای مجازی عدهای پول میگیرند و میآیند بیننده (view) یک پیج یا یک پست را میبرند بالا. آدمهای دیگر وقتی نگاه میکنند که این زیاد دیده شده، رغبت پیدا میکنند؛ چون آدمها کلا به زیاد رغبت دارند.
اگر یک پیجی فالوور زیادی داشت، این حس که "زیاد" است، این آدم طرفدار زیاد دارد، هر آدمی را -حالا اگر هم جذب نکند- با سؤال مواجه میکند: "چرا چهار میلیون فالوور دارد؟" خب برای چی؟ چهل و پنج نفر و خوردهای؟ با یک نفر در آستانه رفتن. فالوور داشته باشد. بهترین حرفها را هم بزند، آدم جذب نمیشود. چهار و نیم میلیون فالوور دارد. حساس میشوی: "چرا؟ چه خبری اینجا است؟ چرا اینقدر شلوغ است؟!" شلوغی درگیرت میکند. توی حرم یک جای شلوغی حواست را جمع میکنی. ناخودآگاه آدم کثیر را دوست دارد. فقط مسئله این است که ما سر اینکه کثیر چیست و کجا است، اشتباه میکنیم. این فطرت را که موردش را درست تطبیق نمیدهیم.
آدم بقا را دوست دارد. آدم قدرت را دوست دارد. آدم خلود را. حضرت آدم -فداش بشوم بابایمان!- "درخت بخور، باقی میمانی" جواب ناشایستی که باید میداد را نداد. "باقی بمانی!" "خالد بشوی!" از این درخت بخور. استعداد گول خوردن این شکلی داشتیم. آدم یک نمادی از همه ماها است. ما سر مصادیقش فریب میخوریم. همه آدمها بر اساس فطرت زندگی میکنند، فقط در مصادیقش اشتباه میکنند.
پس چی شد؟ آدم کثیر را دوست دارد، کثرت را دوست دارد، زیاد را دوست دارد. اشتباه میکند. به جای اینکه برود سراغ کوثر، میرود سراغ تکثر. اشتباه این است. به جای اینکه برود سراغ کوثر، سراغ تکثر میرود. "انا اعطیناک الکوثر" این کوثرش خوب است. "الهاکم التکاثُر" که بد است. "حتی زرتُمُ المقابِرْ". تکثر به این است که فکر میکند این پول وقتی زیاد شود، من زیاد میشوم. فالوورها زیاد شوند، من زیاد میشوم. لایکها زیاد شود، من زیاد میشوم. جمعیتی که در برنامه و استیج من مینشینند کف میزنند، آدمها، تعداد آدمهایی که من را میشناسند، اگر زیاد شود، من زیاد میشوم.
آدمهایی که من را میشناسند فرقش با کوثر چیست؟ در کوثر تو خودت زیاد میشوی، از درون زیاد میشوی. از بیرون، ابزار و ادواتت زیاد نمیشود. از درون اضافه میشود به تو. الان شما فالوور پنجاهتا بشود، صدتا بشود، هزارتا بشود، آدم زیاد نمیشود. تعداد کمتری بشناسند. انبیا را داریم. قرآن میفرماید یک سری انبیا داریم که اصلاً اسمشان را نیاوردیم. هیچکی نمیشناسد اینها را. "علیک..." خب حضرت موسی این همه خدا ازش گفته، یک مزیت به حساب میآید. گمنامی در برابر شهرت. اینکه تعداد افراد بیشتری بشناسند یک کسی را. "خیابان، آن خرچنگه بود توی جام جهانی پیشگویی میکرد، برند شده بود توی دنیا". از این "سگ اصحاب کهف" معروف، از اینها زیاد داریم. الاغ "بلعم باعورا" این هم معروف بود. از اینها مگر کم داریم؟ مگر کسی اسم شما را بداند به شما چیزی اضافه میشود که اگر ندانند چیزی کم بشود؟ زیاد شدن، زیاد شدن نیست. خیلی هم ارزش والایی است.
آدم با چی زیاد میشود؟ از درون، از تو. قلب وقتی پیوند ایجاد میشود، شما فرض کن یک حوض باشد، کانالهای ورودی به آن حوض را زیاد کنی. مثلاً شاهراهی به آن بخورد یا چه میدانم، کانالی به آن بخورد، یک لولهای به آن متصل بشود. بعد یک جوری باشد که این هم تابع حوض، تابع آبی باشد که وارد میشود. هی وسعت پیدا میکند. علم وقتی وارد میشود، هر ظرفی وقتی توش یک چیزی میریزی کم میشود. علم اینجوری است که وقتی وارد میشود هی توسعه پیدا میکند، جا باز میکند، بزرگت میکند، وسیعت میکند. رفیق، رفیق مؤمن. رفیق بین مؤمنین آدم را زیاد میکند.
روایتش خیلی جالب است: "المرء کثیرٌ باخیه". آدم با داداشش زیاد میشود. این "اخیه" هم قبلاً گفتیم دیگر. برادر مؤمن، نه برادر نَسَبی. آدم با تعداد بچههایش زیاد نمیشود. چرا میخندد؟ گفت "من یازده تا برادر داشتم. نمیتوانم چپ کنم، راست کنم! کسی بخواهد با ما کار داشته باشد!" این (کسی که حرف را میزد) یازده تا داشت. میخندید. آن لحظه یاد این افتاده بود. خیلی جالب است. دقیقا آن کسانی که فکر میکنی با آنها زیاد میشوی، همانها پدرت را در میآورند. "برادر سَلبی" خیلی وقتها این شکلی میشود. ولی برادر دینی جور نیست. برادر دینی چون آن عشق و علاقه و آن اتصال ایمان، اتصال ایمانی که میآید دو نفر را به هم میرساند، به خاطر خدا به هم وصل میشوند. وقتی توسعه پیدا میکند.
در مورد این بحث میکردیم، در مورد اینکه هر فردی که به جمع اضافه میشود، ضریب پیدا میکند. دو سال پیش بود، بعضی رفقا بودند، ازدواج میکردند. میگفتم، حالا بعضیها نَزده میرقصند، این را هم بگویم، خوب است برایشان. گفتم که ما فکر میکنیم وقتی جمع میشویم امکاناتمان تقسیم میشود. در حالی که وقتی جمع میشویم امکاناتمان ضرب میشود. امکاناتمان نهفقط جمع میشود. وقتی یک نفر ازدواج میکند، خدا نمیگوید یک نان، رزقت بود تا حالا، برای تو تکی بود، شدی دو تا، قندان بردار، دوتاییمان یک دانه بخوریم. خدا میگوید که یک نان رزق تو بود، یک نان رزق همسرت بود. تو زندگی که میآیی، هر کدام آن یک نان را میآورید، میشود سه تا. با یک نان میروی، اضافه میشود، تقسیم نمیشود. رزق اضافه میشود. "یدالله معالجماعه". قدرت پیدا میکنی.
حالا روایتش هست رزقتان اضافه میشود. آدم وقتی رفقایش اضافه میشوند، رزقش اضافه میشود. آدم وقتی مهمانی میدهد، رزقش اضافه میشود. عجیب غریب! گفتند هر یک درهمی که به مهمان بدهی -حالا من یک وقتی چند سال پیش بچهها خوانده بودند، باید بگویم دوباره پیدا کنم- آنجور که یادم است، بیست و چهار برابر بهت برمیگردد. هر درهمی که به مهمان خرج میکنی، کم نمیشود. این پولی که میآید، نمیرود، برمیگردد. جمع میشود، ضرب میشود، بیشتر میشود.
شهید آوینی میگفت: اصلاً محاسبه میکرد روی این مسائل. پولهایی که اینجوری میداد. اصلاً روایت هم داریم که وقتی -خیلی روایت عجیبی است، خیلی روایت کولاکی است- میفرماید اگر مثلاً پنج درهم داری، ده درهم لازم داری، انفاق کن، قطعاً برمیگردد. خدا چه کشید؟ معامله میکرد، برنامهریزی میکرد. گفت معصومه، کسی ازم کمک خواست، قبل انقلاب داده به. "چقدر؟". "خیلی خوب! یک شاهی میشد. این یک شاهی برگشته بود. یک ریال میشود ده تا شاهی." "خدایا!... وایسادم. صد ریال دیگر! هیچی. امتیاز محله از دست رفت!" "برگشت. سیو هم نکرده بود از اول. دوباره شروع شد. با مشکل مواجه نشود!" خلاصه اینجور حساب میکشیدند. حواسشان بود.
یکی از آقایان میگفت: "من پنجاه سال است که یک کاری را از استاد تجربه کردهام، تا حالا خیرش را دیدهام." ایشان گفت که هر وقت من پولم ته میکشد، مهمانی میدهم. تا آخر برج نمیتوانم برسانم، یک مهمانی میدهم. حل است! عجیب است ها! بعد تازه یک بخشیاش را ما میبینیم. ما فکر میکنیم مثلاً همین عدد ریالی که میآید اضافه میشود، همین است. فقط یک زاویههای، رزقهایی میرسد به آدم. ابعادی دارد. سبد کالا و اینها مثلاً. کثیر میشود آدم، زیاد میشود. "المرء کثیرُ باِخوانه" "المرء یثرُ باِخوان المسلمین." اینجا قید میزند که برادر مسلمان، برادر مؤمن. نه هر برادری و رفاقتی. برخی رفاقتها تو را ازت کم میکند، رزقت هم میبرد، محرومیت میآورد. بعضی همنشینیها نیم ساعتش هزار تا رزق از آدم میگیرد. بعضی همنشینیها پدر آدم را در میآورد، محرومیت میآورد.
سید جمال گلپایگانی که از بزرگان نجف بود، افتاده بود توی قبرستان سلام. واحدِ سلام. سلام. بعد دید که در تاریکی ایشان دارد میآید، یک نوری همه وجودش را گرفته، بوی عطری هم از ایشان دارد میآید. "خاص آمده بودم. آمده بود و بوس کرده بود! نور پرید!" خیلی تعجب کرده بود. هم بو قطع شد، هم نور. نگاه کرده بود و فرموده بود که: "اثر معاشرت را دیدی؟" یک سلام علیک کرد، هرچی نور و عطر بود گرفت برد! یک نگاه به من کرد، گفت: "اثر معاشرت را دیدی؟" حساب کتاب دارد. بعضیها کم میکنند ازت، بعضیها بهت اضافه میکنند. آن رابطه و رفت و آمد رفاقتی که به خاطر خدا است، به خاطر عشق خدا است، به خاطر عشق اهل بیت است، مثل این جلسه، مثل این هیئت، این به آدم اضافه میکند. تا یک هفته انرژی میگیریم. نمیداند آدم از کجا است. خب زیاد شدی دیگر. یک چیزی که یک توانی که تک تک میدادند، به کل جمع دادن، به همه، به تعداد جمع دادن. درست شد؟ به هر کسی میخواستند مثلا ده اُم نور بدهند، یک دفعه دادند همه را به یکی دیگر. بستن مدار به بزرگوار و در معرض ترکیدن است. یک هالهای از نور! الان با اینجوری میشود. زیاد میشود، مضاعف میشود.
ببینید روایتش خیلی جالب است. میفرماید که -حالا بعضی روایاتش که اصلاً عجیب غریب و توضیحات مفصل است- "الصدیقُ... و لا هو انت الا انه غیرک". رفیق خود آدم. رفیقت خودت هستی با این تفاوت که فقط تو نیستی. خیلی سنگین بود نه؟ رفیق خود تو است. "از هم فقط..." "الا انها نفس واحده فی جسوم متفرقه." رفقا یک مغز است تو چند بدن. بدنشان فقط سری از هم. شنیدی تو فارسی خودمان میگویند "فلانی سری از هم"؟! "لالا لادا". اینها برعکسش میشود دیگر. "کلهها فقط از هم جدا." میگوید: "مؤمنان، رفقا، همین شکلی هستند، یکیاند." ببین حس یگانگی باید دست بدهد ها. که خیلی وقت است دست نمیدهد. چند جلسه زیاد گفتیم که حضرت فرمود: "الان ما دینمان نقص دارد." حضرت فرمودند که: "بعد از اینکه مهدی ما ظهور کرد دیگر اگر کسی اینجور نباشد، بیدین باشد خیلی بهتر است."
پس چی شد؟ میفرماید که یک نفس تو چند بدن. یکی الان آبروش رفت، آبروی تو هم رفت. خوشحال شده این؟ حالش گرفته شده؟ نه. ببین، این نیاز داشت یک کمی باید به خودش میآمد. تو هم رشد کردی. قبلاً گفتم دیگر. چند تا؟ یکی زیارت میرود، همه تو زیارتش سهیم. حسادت نمیماند. تکبر هم نمیماند. مثل اینکه شما مثلاً بودجه دانشکده دستت باشد. بودجه را بریزند. وقتی یک چیزی گیرش آمده مال همه آنهایی است که به او متصلاند. این مسئول مثلاً چه میدانم، رئیس دانشکده. وقتی که بودجه را به او دادند، این الان این مال خودش نیست که! این مسئولیت دارد به همه اینها برساند. این رزق. اصلاً نگاه به رزق این است. خدا به یکی میدهد، میگوید: "ببین." دیدید مثلاً خانواده سهمیهای را میگیرد، بیست نفر، "یک لیستی میشوند". یک نفر از آن بیست نفر میرود تحویل میگیرد. رزق خدایی مدلی است. به یک نفر به نیابت از یک گروه جمعیت میدهد. "بگیر ببر." آدم ساده! "پنجاه تا پتو به ما دادند." "یک پتو بیشتر لازم نداری ته تهش. دو تا! نه، سه!" "پنجاه نفر شما را قابل دانستند. تو را واسطه دانستند بین خودشان و پنجاه نفر." بله. احترامی که برایت قائل شدند این است. "گول نمیخورد: پنجاه تا پتو دارم." ارزشش کی است؟ وقتی پنجاه تا پتو را رساندی به صاحبانش، به اهلش، حالا ارزش پیدا کرد.
امیرالمؤمنین وقتی بیت المال تقسیم میکرد، نماز شکر میخواند. خالی میکرد بیت المال را. "کفش هم جارو کنید! علوفه بیاورید بریزید! بز و گاو و اینها بیاورید!" شخصیت ریاست و بیت المال را نابود کرده بود. امیرالمؤمنین "طاق بیت المال احترام دارد!". اینجا ملت خودشان را میکشند ولی اینجا پشت در اینجا "خزانه مملکت که برای من!" آن بیت المالی که بین مردم پخش میشود، با آن علوفهای که به نگاه مسئولیتم این است: "باید برسانم. کارتن جو یونجه مثلاً به من دادند!" "خوشحال میشوم: آخ جون! خدایا رزق یونجه من را زیاد کردی!" این نگاه مؤمن است. مؤمن کثیر است. یعنی اینها نه فقط برای عشق و حال انتخابات رأی میآوریم. انشاءالله تعدادمان رفت بالا! زیاد شدی تو الان. دیگر.
شما یک پدر باشی، غصه داری که مثلاً این چهار تا بچه، پنج تا بچه، گرسنه است، سیر است، بعضیهایشان امروز چطور بوده، چطور؟ هر بچهای که میآید به شما اضافه میشود. این حس را انشاءالله تجربه میکنی. حس شیرینی هم هست. شب الان دغدغه تک تک بچههایت را داری. الان شما این دو تا، سه تا، پنج تا، هر کدامش گرسنگیاش، گرسنگی شما است. شما زیاد شدی دیگر. حس این را داری که "من با او، خود من هستم." مؤمن وقتی میشود این اتصال را پیدا میکند توی دایره وسیعتر، توی جامعه مؤمنین. توی روزنامه جایی میدید که مثلاً توی عراق بمبگذاری شده، چند نفر از دنیا رفتند، تا یک هفته خوابش نمیبرد. چطور الان مثلاً شما فرض کنید خانوادهتان آبغلهای باشند. با خبر میشوی سیل آمده، بالاخره پیش میآید. "من درسم. من بخوابم." خب چه فرقی میکند؟ چطور به غزه گیر نمیدهی؟ غزه با طلا چه فرقی میکند؟ "مخملینهای عزیز!" جاهل. قاصر است. بعضیها "نمیخواهند، آنها مخملی!" "بابا این با من الان چه فرقی میکند؟" این مرز را ور میدارد. تفکیک میکند. "میگوید تا کرمانشاه، تا اینجا آدم است، آنجا دیگر آدم نیست. مرز رد شده. این سیم خاردار رد شد، دیگر آدم نیست!" خیلی عجیب است. تا سرخس مثلاً داخل دایره انسانی به حساب. رد بشود دیگر هیچی نیست. زابل مثلاً. آدمند؟ فقط مرزهایمان هم مشکل دارند. "فرانسوی باشد دیگر خیلی ناراز نایس و جیگر!" و پشت در سفارت برای شمع بگذارد. با او احساس یگانگی میکند. بامزگیاش به این است. "دلم بگذارم آدم، آدمیزاد است." آقا! آنها هم درک ندارند. از این از این استراتژیها درکی ندارند.
اتحادی که تو قلب ایجاد میشود. اصلاً علامت اینکه -دقت! علامت اینکه این اتحاد برقرار شده یا نشده- میخواهی ببینی با بقیه برادری یا نه، اتحاد پیدا کردی، یکی شدی، علامتش همین است که بیتاب میشوی بابت. بیتابی و خوابت نمیبرد. شما شدیدتر است. مصیبت خودش خوب است صبر کند. برای مصیبت برادرش خوب نیست صبر کند. برعکس خیلی چیزهایی که ما میبینیم. آدم خودش باید به خودش دلداری بدهد بابت کار خودش. آروم باشد. اهل بیت توی مشکلات خودشان آروم بودند، توی مشکلات مردم ضجه میزدند. هیچ مشکلات مردم. عجیب غریب است دیگر. ناله و گریه حضرت زهرا. مصیبتهای مردم، اتفاقی که میافتد. ناخدا پیش میآید؟ درد و دل. میگوید: "آقا من خیلی بدبختم." اینجوری میگوید تو ایران: "تا برایت اثبات نکنند که من خیلی از تو بدبختترم!" اثبات کند که: "من داداشم مرده، من پنج سال پیش داداشم با چرخ گوشت خودم، چرخ گوشت، چرخ گوشت! من عصارش را گرفتم بردم زدم توی پیاز." بعد بعضیها هم بودن، مصیبت مصیبت خودش را از همه شدیدتر بود. یک مصیبت معمولی از بقیه میدیدند، طاقت نمیآوردند.
استادیمان را همین مشهد. "بیناییشان ضعیف بود، مشکل." یک روز صبح من رفته بودم دنبال ایشان. یک ماشین ایشان را پیاده کرد، سوار ماشین. آن ماشین سمند بود، یکم بلند بود، شاسی. بعد ارتفاع در از ماشین ما مثلاً تا زیر گلوی ایشان. من حواسم به او نبود، یعنی حواسم به آن قیاس با ماشین خودم بود. ایشان را از سمند پیاده کردم. در را آمدم ببندم. قبل اینکه جا به جا بشود، در را محکم زدم. خورد توی لثه ایشان. خون جاری شد. این خون صورت ایشان نشست توی ماشین من. "صبح توی حرم دو تا عقد خواندم. این علامت خدا، عقد من است که من خواندم، قبول کرد. ملاک سرم آمد." بعد من همهاش نگران شده بودم. آروم گذشت. برنامهای که دائمی که داشتیم. دو هفته بعدش، فکر کنم دو سه هفته بعدش، من آمدم رفتم سر سفره. ریختم و اینها. آمدم بشورم. این دستگیره قوری تو دستم بود. این کنده شد. رفت توی این شست مبارک ما. درد عجیبی احساس کردم. یک تیکه، یک چیزی قشنگ هم وا شد از وسط. یک "لبخند ملیحی به من زدیم: شستم." بعد درد شدید. خونی هم بود. که تا فرداش توضیح ندادم چی شده. ایشان هم نمیتوانست ببیند چی شده. خون دارد. "من چند روز است حالم خوب نیست." "این انگشت تو چی شد؟ چیکار کردی؟" "من چند روز ناراحتم، پریشانم، خودم زدم. پریشانم. طاقت ندارم. چی شده؟"
علامت رشدها! هرچی آدم به امام زمان نزدیکتر میشود این حسش بیشتر میشود. من کجا هستم؟ چرا پرتم؟ او چقدر وصل است؟ حس اینجوری میشود. اتصال پیدا میکند. درد همه عالم، درد او. غصه همه عالم، غصه او. اهل بیت زود پیر میشوند. بنی هاشم زود پیر میشوند. ادراکشان از مشکلات مردم زیاد است. سخت است. امام صادق علیه السلام آمدند توی بازار. دیدند قحطی شده. خیلی عجیب است ها! فکر کنیم مثلاً بنی امیه است، حکومت را از اهل بیت غصب کردهاند، مردم حقشان است میخواستند چشمشان را وا کنند، درست رأی بدهند. "چقدر گندم داری؟" گفت: "الحمدلله به اندازه یک سال داریم." "گندم میخرند. شما میگویید که..." حضرت فرمودند که: "گندم هرچه داری میبری توی بازار میفروشی بین مردم. بعد از فردا مردم هرچی که در روز میخریدند گندم میخریدند، تو هم روزانه میخری." "همین را! مردم که به اهل بیت پشت کردند." امام صادق اینجا از هیچکی برای حکومت. حضرت قیام نمیکند. میخواستیم توی انتخابات رأی بدهید. اینجوری حساب کشی نمیکند. خیلی بد است. واقعاً خیلی زشت است. "تلافی! انگار دلم خنک! داری میمیری! بدبخت! نکبت! حق تو است! وقتی بهت اونجا اون موقع گفتم درست رأی بده." "چه زبانی! تو دردت میآید. من برای خودت دارم ناله میکنم."
چرا برعکس؟ نگاهشان، این نگاه مهربانانه، محبت و اکثراً نمیفهمند. اصلاً این محبت را حسی ندارم. پس آقا جان، تمامش کنم. آدم با برادرهایش زیاد میشود. این حس زیاد شدن، کثرتی که ما علاقه داریم، تمایل داریم به واسطه دیگران. یک وقتی باید بنشینیم با همدیگر مفصل صحبت بکنیم. یک بحث در مورد مزاج میخواهم با هم داشته باشیم. بحث مهمی است. حالا تو ابعاد مختلف. مثلاً تو بحث ازدواج خیلی مهم است. بحث مزاج، شناخت مزاجهای مختلف. تو بحث تشکیلات و رفاقت هم خیلی مهم است. این رفقایی که حالا من یک اشارهای فقط بهش بکنم. یک آناس برم. بقیهاش بشود بعدها. روایتش را هم آوردم برایتان. میفرماید اگر رفیقی داری که این یک، شش و هشت میزند و اینها احساس میکنی مشکلاتی دارد، "لا یضرک و لا تزهدن فی صداقه احد". تا وقتی که یک وقت ممکنه با خودت فکر کنی یک رفیقی برایت خاصیت ندارد، "ولش کن". خاصیت ندارد؟ "ولش نکن! لا تزهد. بیرغبت نباش نسبت به رفاقت یکی!" هرچند فکر میکنی که برایت سودی ندارد. "ولش نکن!" برای اینکه این رفقا هرکدام یک بخشی از وجود تو. بدون اینکه بفهمی یک بخشی را دست گرفته. یک قطعهای است تو ماشین. دیدی خیلی قطعات وقتی نگاه میکنی خب این خاصیت به چه درد میخورد؟ آنی که این هندسه کلی را لحاظ کرده اینها را گذاشته، کل سیستم میسوزد، میپرد. این افرادی که خدا تو پازل زندگی قرار داده، به اینها دست نزن. اگر مؤمنند، لگد بزنند، لگد هم نمیخواهد بزنی. رفاقت صمیمیت هم نمیخواهد. ولی مؤمنان، اینها که آدم خوبند، اهل بیتی، خدا پیغمبری، مقید، بیرغبت نشو. ولش کن. این یک بخش وجودت است.
یک خاصیتی به شما بگویم خیلی جالب است. خیلی وقتها تعدیل مزاجی با همین آدمهای اطراف آدم اتفاق میافتد. نمیدانی؟ بعضی آدمها طبعشان گرم است و تعدیل بشود دیگر. اگر طبع گرمی باشد که صفرایی است. آدمهایی که طبعشان گرم است، خیلی آدم باهوشند مثلاً. کلاً بسیار با استعدادند. آدمهای بسیار موفقی هم هستند. اهل معاشرت. گرمگیر. حرارت. طبعشان آتش است. آتش هم طبعش به سمت بالا است. بالا. کمالگرا. به سمت موفقیت. افقهای دور. آرمانهای دوردست. از این حرفها. آدمهای سرد: "همین که داریم. مگر میخواهیم چیکار؟ کجا میخواهیم برویم؟ برای چی؟ چه خبر است؟" ترکیب این دو تا کنار هم غوغا میکند. "یک پدری از صاح بچه جفتشان را در میآورد! حرارتی!" حالا این موقع تحمل این. تازه من نمیخواهم بگویم، یعنی میخواهم بگویم بعضیها هستند که اینجور خاصیت دارند. آن که قطعاً اثر خودش را دارد، خاصیت دارد. اینقدر آدمها اینجوری ساخته میشوند با هم.
گفتم که توی هم اتاقی شدن و اینها. حالا آنهایی که خوابگاهیند، حالا طلبههایی که توی حجره بودن، دورهای. بچرخید. دو ماه یک بار، سه ماه یک بار، عوض کنیم اتاق. "باشگاه برمیگردد ساخته میشود." آدمهای مختلف. روحیات مختلف. بعد بعضیها واقعاً پدر آدم را در میآورد. یکی گرم است، یکی سرد است، یکی مرطوب است، یکی خشک است. آدمهای خشک باز یک روحیات دیگری دارند. حالا سرد و خشک اگر باشد دیگر معرکه. زخمت میکند، مزاجت را تعدیل میکند. اثر دارد. خیلی اثر دارد. از خوراکی و نمیدانم محیط و اینها اثرش بیشتر است. رفیقی که سرد مزاج است برای آدمی که گرم مزاج است. چون اگر مثلاً کسی صفرایی باشد، این حالا از یک طرف مزاجش گرم است، باهوش است. از یک طرف آدم بیقراری است. این صفرایی را بنداز بغل یک بلغمی. اصلاً قابل تحمل نیست برایش! "کوول! آروم! تازه آمدی نشستیم اینجا پارسال." این معاشرتها اینقدر اثر دارد. پس یک بخشی از این زیاد شدن آدم به این است: توسعه وجودی پیدا میکند. برای همین آدم هرچی رفیق داشته باشد کم است.
روایت حضرت لقمان فرمود: "پسرم اتّخذ خلیلا ولو الف و الف قلیل". رفیق زیاد بگیر! هزار تا رفیق بگیر، هزار تایش هم کم است. "ولا تتخذ عدوا و لو واحدا". و الواحد کثیر! دشمن هیچی نگیر! ولو یک دانه، یک دانه هم زیاد است! بله. مگر اینکه اعتقادی باشد و مسائل اونجوری باشد و طرف آسیب دارد میزند. او بحث دیگر است. تشنج زندگی به دردت میخورد! درستت میکند، آبادت میکند. وارد زندگی ما میشود. یک قطعهای از پازل زندگی ما است. خدا فرستاده یک بخشی از ما را بسازد. دور ننداز. کاربرد، کارایی دارد، خاصیت.
اهل بیت و این ماهشعبان، این دلهای ما را گرم کند، صمیمی کند. میخواستم یک توسلی هم پیدا بکنیم دیگر. حالا با این شیرینی که آوردم آدم رویش نمیشود روضه بخواند. ایام، طبق برخی نقلها، ایام میلاد حضرت رقیه سلامالله علیها است. اواخر ماه شعبان. حالا چون توی ماه شعبان هم ما توسل این شکلی نداشتیم، یک عرض توسلی محضر حضرت رقیه سلامالله علیها داشته باشیم. توسلها این حال این شکلی به شدت یک جمعی را به هم متصل میکند. استاد مسجد اعظم که درس میدادند میفرمودند: این دیوار سخت و این سقف سختی که میبینید بالا سرمان است با آب درست شده. بتون با آب درست شده. محبت و علاقه. اینکه آبی است که نرمی است که بتون را شکل میدهد. همه استواریها به اینها بر این ابراز علاقه و اشباع و این حال مناجات و اینها عزیزی گفتم که اگر میخواهید، زمان اینکه چه شکلی، زن و شوهری که ازدواج میکنند علاقهشان را بعد ازدواج بیشتر کنند. چون علاقه بعد ازدواج خیلی مهم است. از عجایب این است که ازدواج یک بخشی از علاقه را میآورد. یک بخشی از علاقههای قبلی را. خیلی تند بودند، سرد میشوند. سرد بودند، گرم میشود. عجایب ازدواج. گرما بیاید و بماند. گفتم: محبت اهل بیت. الان اصل روضه همه باهاش گریه کنی دیگر. این علاقه به اهل بیت یک آتشی است که دو طرف را به هم متصل میکند. دیگر کنده نمیشود. مدینه که میرفتیم خدا حفظ کند استاد واقعا حرف عجیب. یک چند تا تذکر به ما داد خیلی ویژه هم بود. اگر جای ویژهای هم بهش رسیده بود این کارها را گفت ایشان مدینه انجام بدهد. یکیش این بود ما تازه متأهل شده بودیم دو سه سال. ایشان به ما گفتش که تو مدینه یک روضهی دوتایی با همسرت داشته باشید. حالا تو مدینه هم یک جا آدم بخواهد بنشیند روضه بخواند خیلی سخت است که. من شیرینترین و عجیبترین روضهای که تو عمرم خواندم همان روز تو مدینه بود. قبرستان بقیع. دو نفری. اینجوری یک حس عجیبی علقهای که میاندازد بین دو نفر خیلی عجیب است. حس خیلی محبت و علاقه که باید وصل باشد به یک جایی که آنجا سفت است. این علاقه دوتایی باید بند بشود به یک جایی که خیلی سفت است. آن محبت اهل بیت.
این جمعی که میخواهد به هم متصل بشود و به اهل بیت وصل باشد، اینها دیگر برای همدیگر میمیرند. روضه کارکرد. یک چند خط عرض توسلی داشته باشیم محضر حضرت رقیه سلامالله علیها.
بسم الله الرحمن الرحیم. یا رحمان یا رحیم.
تا که خدا به بال مَلَک پر درست کرد، در آسمان عشق کبوتر درست کرد.
با آیههای سوره زیبای قدر خود، قدری ز سوره کوثر درست کرد.
خلقت به حال خویش معلّق نمیشود، بر محورِ آن فاطمه محور درست کرد.
"تا که پر شود... عرصه عاشقی با قلب صورت مادر درست!"
"بابا به یاد مادر خود گریه تا نمود، مادر گرفت آیینه دختر درست کرد."
نزول سوره کوثر، بزرگ! دختر تجلی رخ مادر. بزرگ شد دختر.
همیشه دلبرِ بابا است، شک نکن! در اوج دلبریش دلاراست، شک نکن!
این زمزمه شده از سرود ملائکه: "این نارسیده دختر مولاست، شک نکن!"
هنگام خندههاش و هنگام گریههاش، "این فاطمه به فاطمه همتا است، شک نکن!"
خواهر بیا، بیا و قدری نگاه کن، "صورت شبیه صورت زهراست، شک نکن!"
حس میکنی تو را به خدا بعد سالها، این عطر مادر است که برپاست، شک نکن!
او بیشتر از اینکه به من دختری کند، نازل شده است تا که به ما مادری کند!
ای نیمهشبهای اهل بیت! ای دلبر حسین! دلارای اهل... چارق چادر به سر چو میبری و راه میروی، شبیه حضرت زهرا. ای اهل بیت!
صورت حسین و اباالفضل و زینب است. گلبوسههای توست.
مداوای اهل... اغراق نیست اینکه تو یکتنه زهرا شدی. اُمِ اهل بیت.
در بین اهل بیت شبیه تو نیست بنت الحسین! اوج کمالت سه سال!
کاش ای سه سالِ قوت، پایان دستانِ پر ز جود و عطایت نمیشد شکست.
آغوش نور بود، بهای وجود تو. ای کاش مسیر بهایت نمیشکست.
ای نینوای حضرت ارباب بیکفن!
در شام و کاش نباید نمیرفت.
رفتی به خلوت عمّه خود را، دعا کنید؛ زجر، زجر، کاش دعایش نمیشکست.
کاشان زمان که سرِ تبرّ... نمیفهمم کلمه را
با دیدن حسین، نمیشد کرد. ای عمه!
زخمهای تنم گرچه بستنی این شیشه پر شده، دیگر شکست.
آره، این جمعها خاصیت دارد، اثر دارد. "کثیر بودن" اثر دارد. نمونش کجا؟ نمونش تو شام است. اگر بودن دوره زن و بچهها، کسی جرأت نمیکرد با اینها رفتار کند. اگر بودن یک تعدادی، توی مسیر کوفه، دستی روی اینها بلند نمیشد. کسی جرأت نمیکرد با اینها بد صحبت کند. دیگر بدن سه سالهی اباعبدالله کبود نمیشد. لا اله الا الله.
"برخی گفتن اینجور: گفت اگر عمویم، هیچکدامتان جرأت نداشتید این کار را. یا عباس!" بس بود برای همشان. لا اله الا الله. مگر بچه سه ساله چقدر طاقت دارد؟
نقل از مرحوم حاج رسول خیابانی معروف به رسول. میرفت تو مسیر سوریه. حالا رفیقاش گفتن یک وقت دیدیم از ماشین پیاده شد تو این بیابونها. با پای برهنه شروع کرد تو این بیابون دویدن. روی این خارها شروع کرد بلند بلند گریه کردن. رفیقاش: "رسول! چی شده؟ این چه وضعی بود؟ این چه کاری بود؟" گفت: "من مرد با سن و سال، با این توان، با این زور، دو قدم روی خارها، مگر بچه سه ساله چقدر؟!" بس که دوید عقب قافله پر پام از ورمو... حسین! جهان جان حسین! "یَعلَمُ الَّذینَ ظَلَموا اَیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبون"
در حال بارگذاری نظرات...