‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدالله رب العالمین
و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم مصطفی محمد (اللهم صل علی محمد و آل محمد) و آله الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
از کتاب شجرات المعارف مرحوم آیتالله شاهآبادی: بحث "خیط اخوت" بحثی بود که چند هفتهای را محضرش بودیم و انشاءالله هستیم؛ در مورد اینکه عده و عُده نسبتش با همدیگر چیست؟ تا «عده» نباشد، «عُده» نیست. «عُده» ساز و برگ بود، توانایی و امکانات بود. «عده» هم جمعیت بود، تعداد. تعداد نباشد، جمعیت نباشد، امکانات بعدی هم نیست. هر کاری جمعیت میخواهد و این جمعیت هم فرمودند که بند به "خیط اخوت" است. تا آدمهایی که هستند با همدیگر شبکه نشوند -به قول امروزیها-، متصل نشوند، اتفاقی نمیافتد و چیزی پیش نمیرود و نمیشود.
"خیط اخوت" در مورد اخوت و رفاقت، صمیمیت و برادری نکاتی را از روایات گفتیم که خب، نکات بسیار غریبی بود. باز هم انشاءالله برخی نکات دیگر را میگوییم. یکی از دوستان هفته پیش به من میگفت که "در این بحث چهارشنبهها یک بار یک جوری شد که آنقدر من تعجب کرده بودم از این نکات، قلبم آمده بود توی دهنم. گفت اگه پنج دقیقه دیگه ادامه میدادی میمردم." واقعاً هم میگفت: "اگه پنج دقیقه دیگه ادامه میدادی میمردم." بس که روایات و مطالب عجیب و غریب و خاصی بود. حالا بامزهتر و جالبتر هم خواهد شد. تازه اول کار است! روایات عجیب و غریبی داریم در این باب.
نکته اول این است که تشکیلات از کجا شکل میگیرد؟ از کجا آدمها با هم شبکه میشوند؟ تشکیلات میشوند از دلها. دلها وقتی به هم متصل شد، شبکه ایجاد میشود. تشکیلات، تشکیلات مال دلهاست. الان ما را اینجا دلهایمان جمع کرده. امام زمان فرمودند که اجتماع قلوب اگر صورت بگیرد. اجتماع قلوب، اجتماع بدن که همه جا هست. دور کعبه هم شلوغ است، چند هزارنفری. این شلوغیها را که همیشه داشتیم. طرف گفت که به امام صادق (علیهالسلام): آقا چقدر حاجی زیاد است! حضرت دست گرفتند جلو چشمشان. پرده کنار رفت. گفت "دیدم که..." نابینا بود؛ چون ابوبصیر میگفت. میگویم "بینا" شدم. هم هر جا کنار رفت، دیدم که "کلهم قردة و خنازیر". میمون و خوک. سه تا آدم بیشتر دور کعبه نیست. گفتم که "نه آقا، واقعاً حاجی کم است، حاجی نداریم." به این مسائل، به این شلوغیها نیست. این شلوغیها را ما نمیخواهیم. شلوغی که از اجتماع قلوب نشئت میگیرد. دلها آدمها را جمع کند. توی آخور سرا هم هست، دارند میخورند؛ شلوغ است، دلها باهم نیست. هیچ گوسفندی به گوسفند آن یکی نمیگوید: "جیگرتو بخورم." بدبخت! دیگه بیاید گوسفند اینو بخوریم. هیچکس قربان صدقه آن یکی نمیرود. دلهای اینها هیچ ارتباطی با هم ندارد. تعلّقی به هم ندارند. حضرت مثال قطره و دریا را زدند؛ فرمودند: "قطره، قطرات تعلق دارد." ناراحتی جدا. برای همین میگوییم: "مالشون یکی جمع المالکی." گفتند برای همین است دیگر. مثل قطره، قطره و دریا یکیاند؛ همه با هم یکی میشوند. پس این تشکیلات از کجا شروع میشود؟ از دل شروع میشود. دلها وقتی به هم متصل شد، آدمها به هم متصل میشوند. اینجور شبکهای را ما میخواهیم که بهش میگوییم "خیط اخوت".
آدمها اصلاً قاعده و فرمول امروز چند تا فرمول عجیب و غریب داریم در روایات که خیلی جالب است در نوع خودش. آدمها اصلاً نمیتوانند جایی بروند که تعلّق قلبی ندارند. طبیعتاً سراغ کسی میروند که باطنشان با او... خیلی نکات جالبی است! خیلی نکات جالبی است! باطن آدمها درست مخفی است، ولی آدمها در رفت و آمدهایشان معلوم میشود باطنشان... چی کارهاند؟ کیاند؟ از نوع حرف زدنش معلوم میشود به چیا ابراز علاقه میکند، از چیا بدش میآید، از کِیا خوشش میآید، دوست دارد با کِیا باشد، دوست دارد با کِیا نباشد. علاقهها خودش این تشکیلات را شکل میدهد. اگر ما تشکیلات درست و حسابی نداشتیم، صفر نبودیم، متحد نبودیم، به خاطر این است که دلهایمان هنوز با هم قرص نبوده؛ یک رنگ نبوده. دلها وقتی یکی بشود، همکار میشوند، همرنگ میشوند، یکی میشوند. برایتان بخوانم و باز توضیحات بیشتر بدهم؛ چون بحث، بحث عجیبی است.
فرمود: "النفوس أشکالٌ." امیرالمؤمنین فرمود: "نفسها شکل است." شکل نفس آدمها شکل دارد، شکلهای مختلف: لوزی، متوازیالاضلاع. "فما تشاکل منها اتفق". هر وقت دو تا شکل با هم جور در بیاید، اینها با هم متفق میشوند و وفاق بینشان شکل میگیرد. شکلهایشان به هم میخورد. اصلاً هم لازم نیست حرف بزنندها. دوستمان گفت که "نمیدونم کجا رفته بودم، استخر کجا رفته بودم، یکیو دیدم." پنجاه ساله میشناسم او را. بعد بهش گفتم که آقا "من احساس میکنم شما رو پنجاه ساله میشناسم." گفت "من هم همینطور." "بعدش چی شد؟" گفتش که "هیچی. همین. فقط همینو گفتیم و رفتیم." این دلها که میرود؟ معلوم میشود که قبلاً با هم بودند. وقتی پس میزنی، یعنی قبلاً هم پس زده. بیشتر واردش شوم میترسم بحث جبر و اختیار و اینها را باز بهش گرفتار بشویم، مجبور بشویم اونو جواب بدهیم. قبلاً انتخاب کردیم، انتخاب میکنیم.
اگه میخوای بگم نه، سخت در اشتباهی. نمیگم نه. اگه میخوای بگم آره، منتظر آره من نباش. نه آره، نه نه. اگه میخوای ببینی که الان رفیقاتو... خیلی وقتا ما تصمیمو میخواهیم بگیریم، بعد بندازیم گردن خدا. دنبال راه دررو میگردیم دیگه. خدا از اول تقدیرش به این بوده که این انجام بشه. همون آیتالله شاهآبادی، بچه تهران بود و پایین شهر، پامنار، بازار و اینها. تنها کسی که از پس رضاشاه بر آمد، رضاشاه. رضاشاه گفت با همه آخوندها اگه کار داشتید، این یکی را دست نزنید. ادبیات ویژه و روحیه ویژه و خیلی بزرگوار، خیلی شخصیت عجیب و غریب. گفته بودند که "پسرجان، این میخی که روی در است اینو بکن. این مردم میآیند، این طلبهها میآیند، عبایشان گیر میکند به این و پاره میشود." ایشون رفته بودند و شب آمده بودند که میخ را نکنده بودند. گفته بودند که "پسرجان، با تو نبودم؟" گفته بود "جیگر بزرگی پدرجان، من از عصر که شما گفتی نشستم فکر کردم. دیدم اگر تقدیر الهی به این است که عبایشان پاره بشود، من میخ را بکنم یا نکنم؟ اگر تقدیرش به این نیست که عبایشان پاره بشود، خب چه کاریه که من..." -نمیتونم بگم معادلش را، فقط میگم ایشون فرموده بود که تنبلی معادلهای فراوانی دارد دیگه. حالا شما فکر کن گفته- "گفته بود که پسرجان از کی تا حالا تنبلی موحدت کرده؟" جایگزین کرد و مسائلی که با سنجد و اینها خیلی تناسب دارد. "از کی تا حالا تنبلی موحدت کرده؟" بعضی وقتا برای راه دررو دیگه. که "آقا اگه اینو از اول نوشته بودن ما با هم بودیم." ننوشتن. چطور برای تو روبیکا، کسی شبها میرود اونجا. روز ازل اگه این ۵۰ میلیون برای ما نوشته باشد، از هر راهی برویم به ما میرسد.
برنده باش را میگوید: "۱۸ ساعت متصل نشستم در مسابقه شرکت کردم." "عالم ذر اگه نوشته باشند به ما میرسد." اینجور وقتا که میشود "آقا به فلانی برس!" "نه، اگه اینو خدا در مصلحت دیده بود، حالا رسیده." اینجور وقتا خوب موحد میشویم. سنجد داریم در واقع. توحید. رفیقهای آدم، آدم رفیقهایی هستند که ما قبلاً با اینها رفیق بودیم. هیچی شما با همه رفیق باش. چیکار داری از اول کی واست نوشته؟ فقط بدون، اینو بدون که با کسانی رفاقتت خواهد ماند که آن طرف رفاقتتان ثابت بوده و بدون با کسایی رفیق میشوی که شکلت باشند. میکشین به سمت هم. ولو دو سر عالم باشیم، این قاعده عجیبی است؛ همدیگر را پیدا میکنند. اینها همدیگر را پیدا میکنند. خیلی جالب است. بخوانم برایتان: "مردم نسبت به هم شکلشون میل دارند." تا کجاها که نمیرود این. فرمود که توضیح میخواهد ولی خب حالا جلسات قبلمان را احتمالاً خیلی از عزیزان گوش کرده اند. صحبتها را شنیده بودند. انشاءالله که مشکل پیش نیاید.
فرمود: که به نام مجتبی (علیهالسلام): "ان القلوب جنود مجنده". "دلها مثل سپاه میماند." "تتلاهز بالموده و تتناجا بها". من و شما الان ظاهراً با هم ارتباط داریم، باطناً با هم ارتباط داریم. دلها با هم گفتگو میکنند. الان دل من توی پی وی شماست. دلها با هم در حال گفتگوست، در حال نجواست. "و کذالک هی فی البغض". در بغض هم همینطور است. دلها همدیگر را پیدا میکنند. خیلی جالب استها. قواعد عجیب و غریبی هست. اینجا احساس میکنی میخواهی باهاش حرف بزنی. یکیو میبینی، ریشو، دوست داری باهاش حرف بزنی. دلت باهاش گفتگو کرده. حالا دلت داره بهت میگه: "برو با این حرف بزن." یکی هم میبینی میخواهی در بروی. این دلت اینو اسکن کرده بعدش آمده، دلت میگه: "برو با این نباش."
فراز: "احببتم الرجل من غیر سبق منه الیکم فرجوه." خیلی جالب شد! واقعاً دیگه جالب شد. "هر وقت یکیو دوست داشتید بدون سابقهای، یهویی دیدی دوسش داری، بهش امیدوار باش." "فاحذروه". البته خب اینجاها دیگه بالاخره شیطون ذهنیتهای منفی ایجاد میکند. اینها هست دیگه. اینو باید حواسمان باشد. نسبت به خیلی از اولیا خدا اول ذهنیت منفی داشتم. بفرمایید شهید کربلا زهیر. زهیر هم اول در میرفت. این آخر شکار شد. ببین، این دل است، این جنس است. این اصلاً میدانی چرا در میرفت؟ این در میرفت که شکار نشود. چون این شکار است. این خودش هم میداند شکار است. بغض دارند واقعاً! البته خب، بغض دارد. آدم سالم اگه باشه نسبت به حب و بغضش خیلی باید اعتماد کرد، خیلی باید جدی گرفت. خوشم میآید، اگه خوشم نمیآید.
خادم آقای بهجت برای بنده تعریف میکرد. چند تا خاطره خاص. گفته "این توی هیچ کتابی نیست." گاهی بچههایی را میآوردند که ایشون اذان بگه. یک روزی بچه شیرخوارهای آوردن. میگفت: خب ما میدانیم آقا یک نگاه میکرد، یک دستی میکشید، اذان. اینها معمولاً نمیگفتند کی بود چی بود. بچه را آوردند ایشون خیلی ویژه رفت توی صورتاش. این بچه! خیلی ویژه بچه را برانداز کرد. خیلی خاص. هیچ وقت سابقه نداشت این ماجرا که ایشون این کار را کرد. رفت توی مسجد. میخواست بره. دوباره سراغ بچه را گرفت. جدی گرفت. یک چیزی هست که علاقه دارد. بعضیها هم نه.
ولی خدا وقتی این را میبیند... خود آدم اگه دل دارد، واقعاً به قول مولوی، "دلدار" نباشه، "دهار" باشه! دل اگر باشه، ثواب داشته باشه. سیگنالهای مثبتی میدهد. سیگنالهای دل را باید جدی گرفت. خیلی حرفهای خوبی میزند دل. "دلم اینطور گفت." آقا فقیر زیاد است، از کجا بفهمیم که مستحق است؟ توی خیابون که دارم میروم دستها همه دراز است. به دلت مراجعه کن. هرچی دلت میگه این نیاز دارد. به شرط اینکه دلدار باشه ها! دل داشته باشه. من رد میشوم دلم میگه اینها همه شارلاتان است. اگه کسی دل داشته باشه، دل به این میگه اصلاً نمیگذاره این وایسته ببینه طرف دست گدایی دراز میکنی یا نه. خودش میرود کمک میکند. دل اگه دل باشه، خیلی کارها میکند، خیلی کارها میکند.
استاد نمیدانم اخلاق... استاد عرفان را از یکی از بزرگان پرسیدم. این را تا حالا جایی نگفتم. برای اولین بار و احتمالاً آخرین باری که میگویم. از یکی از بزرگان پرسیدم که آقا شما شاگرد فلان آقا بودید، هیچکس این آقا را نمیشناخت. چطوری شما ایشون را پیدا کردید؟ استاد! دل میرود استاد را پیدا میکند. این استاد، استُ استاد واقعی پیدا میکند. قصد ازدواج دارد. خانم را دید، گفتش که "با من ازدواج میکنی؟" ایکبیری! نه، این شکلی زیاد نیست. دل حسابی پیدا بکنه.
بعد ایشون مفصل برای بنده تعریف کرد و ظاهراً یک بار تعریف کردم. منزل ما بودند. ایام نوروز. از بزرگان، از بزرگان تهران. حسرت آخرش ضبط کرد. امام رضا بود. چه ماههای فلانی را پیدا کردیم. بعد این سری را کامل توصیف کردند. گفتند که "من کم سن و سال بودم که طلبه شدم." خیلی جالب بود برایم. ببین دل چیکار میکند. کار دل را ببین. دل خیلی مهم است. دل خیلی مهم است. دل خیلی کارها میکند. دل اگه سالم باشد اصلاً به آدم میگه با کی هم ازدواج بکنهام. حتی در این حد. مشکل این است که دل سالم کم پیدا میشود.
من اون اوایل خب پدر ایشون از علما و بزرگان و عرفای تهران بود. طباطبایی. خودشون هم بعد... ایشان به واسطه همان بزرگوار که حالا اسم نیاوردم امروز. بعد میگفتند که "من ۱۵ ، ۱۶ سالم بود که طلبه شدم. خیلی توی این وادی علاقه داشتم که وارد این مسائل بشوم. آمدم به امام رضا خیلی توسلات داشتم که آقا یک دلیلی پیش روی ما باز کن." بعد گفتند که "من تهران، مدرسه مرحوم آیتالله مجتهدی تهرانی که بودیم، ایشون خیلی اجازه نمیداد ما وارد فضاهای عرفان و فلسفه و عرفان و منبر میرفت. خیلی بحثهای عرفانی سخنرانیهایش پخش میشد." بعد گفتند که "من خوب از خیلی هم کمرو بودم. کم سن و سال بودم. روم نمیشد. میترسیدم. مثلاً مشتی برخورد میکرد، نگاه میکرد به طلبه میگفت نماز صبح قضا شده برو بیرون. تکرار بشه بیرونت میکنم." خدمت ایشون رفتیم، گفتم "نه تو نازی ولی نور نماز شب درت کمه." تنم بود. خیلی ویژه بود. ایشون هم خیلی ویژه. خلاصه این استاد بزرگوار فرمود که "من دوست نداشتم که حاج آقای مجتهدی ناراحت بشن از ما. جلسه رو خیلی خوشش نمیآد. نمیرفتم مسجد امام، مسجد شاه، سپهسالار... فکر کنم واسه سپهسالار بازار تهرانم بود منبر." گفتند که "من یک شب به دلم آمد که برو بشین توی این جلسه، از هیچی هم باک نداشته باش." یک نسیم. تعبیرشون دقیقاً یک نسیم. "توی دل من آمد. دیدم دلم قرص شد. منی که خیلی میترسیدم. سفت شدم. رفتم یک گوشه پای منبر اون آقا، یک سیدی بود، نشستم و دفتر بردم، شروع کردم یادداشت کردن. مدت اینجور بود. خیلی هوایی شدم برای قم رفتن." گفتم که "خیلی جالب استها. ببین کی به کی میرسد. چه شکلی." بزرگوار توضیح بدهم که این آقا کیست و آن آقا کیست. رسیدن چه اتفاق ویژهای بوده. حیف که نمیشود خیلی توضیح داد.
گفتند که "آمدم به پدرم گفتم که به حاج آقای مجتهدی بگید که من میخواهم بروم قم." گفتند که "ماه مبارکی بود و گفتیم یک شب افطاری بدهیم که همینجوری بگیم. حتماً توی گوشمان میخورد. افطاری بدهند، قشنگ سر سفره و اینها با مقدمات." گفتند که "نشستیم سر سفره و افطاری خوردیم و پدرم به حاج آقای مجتهدی گفتند که فلانی -اسم این استاد بزرگوار- میخواهد برود قم." گفتم که "شوهر خواهر ما هم با خواهر ما تازه ازدواج کرده بود، رفته بودند قم از تهران. هیچ کدام از اسمها را نیاوردم." گفتند که "حاج آقای مجتهدی گفتند که میخواهد برود اشکال ندارد. فقط برود خانه آقای فلانی شوهر خواهرم." "ما خیلی خوشحال شدیم. رفتیم و یک ماهی خانه اینها بودیم." "بچه بودم دیدم خب زشت است. اینها یک ماه است ازدواج کردهاند. دلم آمد. دوباره دلم توی دلم آمد که اینها خوششان نمیآید یک پسر جوان مثلاً توی خانه اینها باشه."
بعد گفتند که "آمدم گفتم که آقا من میروم حجره میگیرم." "رفتم مدرسه حجتیه قم. معماریش مال علامه طباطبایی. علامه آن را معماری کرده و نقشه کشیده." عکسهای خیلی خاصی هم از خود آقا و... "بعد گفتند که مدرسه حجتیه حجره به ما دادند." "یک آقایی بود. آن هم بچه تهران بود. همشهری ما." گفتند که صحبت شد و آن آقا پای منبر یک آقایی میرفت، آن روحانی منبر مخالف عرفان و فلسفه. گفتند که "اینها را دیگه با شوخی خنده. یک شب نشسته بودیم زیر کرسی." "بعد بحث شد. من دیگه بالاخره چون توی این وادی افتاده بودم از تفسیر صافی و اینها خیلی مطالب شنیده بودم از ملا محسن فیض کاشانی." "من گفتم که آره مثلاً استاد ما که تهران است در منبر گفته: تفسیر صافی خیلی صاف هم نیست." "من توی دلم دوباره یک موجی افتاد، پتو را دادم روی صورتم و رفتم زیر لحاف." چون گفتند که "روبروی ما تازگی یک سری حجره درش باز شده بود که قبلاً کسی اونجا نبود." "یکی از رفقای ما که تهران همدیگر را میشناختیم حجره داشت روبرو." فرداش گفتم "برم به این سر بزنم." "رفتم به این سر بزنم و جا دارد." "یک شب دیدم یک نواری گذاشت. یک نواری گذاشتم، یک آقایی داره اشعار میرزا حبیبالله خراسانی میخواند که حرم... دف." "یک جیگر من آتش گرفت. چند ماجرا بود. دل من دیگه حسابی آتش گرفت." "گفتم این آقا کیست؟" "دوست پدر تو علامه طباطبایی. خاص علامه است."
بعد اون آقای بزرگوار که به رحمت خدا رفته و خیلی شخصیت فوقالعادهای است، شاگردان زیادی دارند، ناشناخته بوده ایشون حتی تا آخر عمر کسی ایشون را نمیشناخت. بعد از مرگش کم کم معروف شد. "استاد بزرگوار که به رحمت خدا رفتند با برخی شاگرداشون مکاتبه داشتند، نامه داشتند. این رفیق ما چیکار کنم." اون آقای استاد "الف" بودند. اینی که برده بود استاد ما هم "جیم" بودند. درست شد؟ این آقای "ب" مکاتبه داشته با اون استاد "الف". آقای الف گفتند که "تا آمدیم پیش این استاد. خوش آمدید بفرمایید." فرستاد و به من گفتش که "من برای شما جلسه خصوصی میگذارم." ایشون هم ۱۸ سالش بوده اون موقع. سال ۵۲. گفتند که "اولین جلسه خصوصی که این استاد ما داشت برای من، من هم مجرد بودم. روزهای پنجشنبه صبح میرفتم تا غروب خدمت ایشون." "چه جلساتی بود! بعد به مرور دیگران آشنا شدند و آروم آروم دیگران آمدند و بعد از رحلت مرحوم علامه سال ۶۰، هشت سال بعدش کم کم بقیه باخبر شدند، آمدند توی مسائل معنوی." میخواهم بگم استاد عرفان و استاد معنویت و اینها این است. البته من اینجا امام رضا کجای ماجرا بودند؟ دل را هدایت کردند. امام کارش این است دل را هدایت میکند. یک دونه به "امرنا" امام دلت را هدایت میکند.
یک آقایی بود، سه نفر بودند اینها توی سامرا با هم "اخوت" خوانده بودند. آیتالله زابلی بزرگ بود، پدر آیتالله زابلی که الان هستند و یکیش مرحوم آیتالله برهان. دیگه حالا اینها را اسم بردم. یکم آیتالله توسلی. اسپ. این سه تا با هم خوانده بودند که تا هر وقت که زندهاند شب جمعه هر جا بودند، هر جای زیارتی بودند نایبالزیاره همدیگر باشند و در طول عمرشان. یکیشان کربلا بوده، یکی قم، یکی مشهد. آیتالله برهان قم بودند. آقای توسلی هم مشهد بودند. این آقای برهان ماجراهایی دارد. بعد به ایشون یک بار عرض کردم که "آقا یک چیزی بفرمایید اینها." گفتم "من مشهد دارم میروم." ایشون گفت "من یک رفیق دارم. سه نفر بودیم، پیمان را به هم بستیم و چهل سال است که چهل سال است این پیمان را داریم. اون رفیق سوم آقای توسلی است توی مشهد. برو پیداش کن." "آقای توسلی مشهد خونتون کجاست؟ مشهد سمت راست پلاک ۲." "آقای توسلی مشهد حرم امام رضا." گفتم یا امام رضا دیگه کار با شماست. حالا بین این همه آدم.
آخه یکی رفته بود حرم امام رضا. علامه جعفری نقل میکرد، گفتند که یکی کار فرهنگی... گفتن از دوستان ما بود، کار فرهنگی میکرد و اینها. رفته بود حرم امام رضا. گفته بود که شیرین آذری. خیلی قشنگ. گنبد امام رضا. گفتش که "یا امام رضا، من خیلی کار توی این کارهای فرهنگی کردهام. میخواهم که ببینم شما از این من راضی بودید یا نه. اولین جملهای که اولین فرد به من بگه این جمله شماست. من از زبان شما میشنوم ببینم کارهای ما مورد قبول شما هست یا نه." نگاه کرد. یک خانم رد شد. "این زن داداشش قرار بود که همون...ای مشهد حالت چطوره؟" یک نگاه خیلی خری. یا امام رضا! این که قبول نبود. این رو من گفتم. "اولین جملهای که شما به من بگید." خانم برگشت گفت: "شوخی نکردم ها. واقعاً خری!" هر کی بود دیگه مال خودت هدایت کن. یک پیرمرد خیلی نحیف و کوچک و جمع و جوری. آقای توسلی. یک نگاهی کرد به من با تعجب. گفت: "برهان فرستادن؟" محبت کرد و بعد حالا باز گفتگوهایی شد و اینها. بماند، کار نداریم. خواستم اینجاشو بگم، این بخششو که دل هدایت میشه صاحب دل نبودیم.
یک بار هم بود توی عمرمان. یک بار حاجت گرفتیم دیگه. ما هم همین ماجرای ناهید خانم اینها برایمان پیش آمده. در بسته خوردیم. خلاصه این شکلیه. دل اگه پاک باشه خیلی اتفاقات میافتد. خیلی چیزها رو آدم میفهمد. یکیو نگاه میکند، نگاه میکند. گفت "تو طلبهای؟" این موهای بلند داشت. فرق هم وا کرده بود. کت و شلوار تر و تمیز. یک عبای تر و تمیزی هم روی این انداخته بود. اکتیو. بعد ایشون گفتند که "تو طلبهای؟" گفت "اگه خدا قبول کنه." گفت "خدا قبول نمیکنه!" مدیران حوزههای علمیه بغل ایشون بودند. این طلبه کدامتونه؟ ایشون گفت "طلبه من گوجه بفروشه." گوجه. خندید "اعدامش کنن." بعداً یک نگاه میکنم میفهمم گودرزی که شهید مطهری را ترور کرده بود بعداً اعدامش کردن. ایشون گفت که "این طلبه مدرسه. اعدامیه. اعدامش میکنن." خلاصه دل اگه صاف باشه. حالا ایشون ماجراها دارد. این را هم بگم. پزشک پرستار ایشون میگه که "میگه من از مشهد، مشهد رفته بودم برای زیارت یا مشهدی بوده به نظرم." اواخر عمر شریفشان که بستری بودند، پزشک پرستار ایشون میگه که "من مشهد بودم به من زنگ زدن گفتن که خودتو برسون. با پرواز خودمو رسوندم ها. صاف دیگه بدون اینکه خونه برم اومدم بالا سر ایشون." ایشون هم خواب بود. حالا بیناییاش را هم که از دست داده بود. "من آمدم سوند ایشون رو عوض کنم احساس کردم بیدار شد." گفتند که "مشهد بودی و..." جا خورده. "مشهد بودی. مشهدی هستی؟" یک همچین چیزی گفتم که "بله آقا. چطور؟" فرمودند "هیچی. بوی امام رضا. بوی امام رضا رو با خودت آوردی توی بیمارستان." با چشم از دست داده بود. یکی دیگه از مشهد آمده. دل بو میکشد دیگه. "تتشام" و شامه دل قوی باشه. آدمهایی که به دردش میخورند، به دردش نمیخورند، آنها را میکشد، میفهمد. البته برمیگردد به جنس خود آدم. آدم اگر روبهراه باشه خوبها رو تشخیص میدهد. میرود برای بعضیها.
علامه طباطبایی توی تفسیر المیزان این نکته خیلی نکته جالبی است، بسیار جالب انگیزناک. میگه یکی از ویژگیهای منافقین این است: همش دوست دارند این کفار بیدینها لاابالیان برای اینقدر پیش میرود که میبیند گاهی برای اینکه پیش اینها آبرو پیدا کند چون بالاخره این با حزباللهیها هم رفت و آمد دارد. از حزباللهیها بد بگه که اینها خوششان بیاید از این. دیدی؟ از اینها خیلی هستند. الحمدلله به وفور یافت میشوند. مرد، بگیره بالا. "آقا من عاشق اینم." بله، اینها معمولاً ژست دارند، پول دارند، رسانه دارند، آدم دارند. خیلی اتفاقات میافتد آدم با اینها باشد کلی فالوور پیدا میکنی. کلی جلسات خوب دعوتت میکنم. میدانی! یکم بکشی سمت خدا، پیغمبر، انقلاب چقدر سوژههای توپولی رو سوژههای تپل اقتصادی را از دست میدهی. دیگه حالا من از خاطرات شخصیام براتون. چه موقعیتها را از دست میدهی فاز حزباللهی داشته باشی. یکم بهت بخوره بسیجی باشی. آخوند بیطرفش خوبه. معتدلش خوبه. من برای بیخاصیت یک جو آدم در نمیآید. معمولاً تجربه نشان داده به کرات. جذبت بشن زحمتی نداره. هزینه هم نداره. یکم بلد باشی خوب آبروی چهار تا حزباللهی ببری. یکم اونوری نشون بدی. یک پوزیشن روشنفکری و فیس و افادهای. یک چند تا کتاب اونوری بخونی و حجاب مثلاً خیلی دیدهبازی داشته باشی. خیلی باز، جر خورده. همه جذبت میشوند. "چقدر حاج آقا واقعاً نگاه شما... ما خیلی دوست داریم." متحجر و... ولی ولی اگه اینجوری بودی لاغرش اینه که آدم حسابیها دوست دارند. این خیلی شیرین است. خیلی شیرین. آدم بفهمد که آدم حسابیها دوستش دارد. پنج نفر دوستش دارند. "همه ایران با تو موافقن. الحمدلله همه دوستت دارن. فقط ۱۵ تا مخالف بیشتر نداری." میشه این کار را کرد. هیچ کاری هم ندارد. زحمتی هم ندارد. هرچی آدمی است که دنبال راه دررو از خدا و جهنم و اینها میگردد. میخواهد یک جور وجدان خفه کن بگذارد. هر غلطی کرد صداش در نیاد. "فلان آخوند حسابین." این ارزش دارد. خدا از کمی تعدادش نترسیم. طبیعی است. این نرخ شاه شاهعباسیه همین است. "چرا نشستی؟"
حضرت فرمودند که به عمر: "قیام کنم چی میشه؟" گفت: "مردم با شما..." ۵۰۰ هزار تا تعبیر از امیرالمومنین علیهالسلام نقل کردم. حالا الان با زبان روزه وقت مشکلدار نشود. اینجوری یادمه حضرت فرمودند که "من اگر توی هر صد تا سه تا آدم داشتم اینجا نمینشستم." ۳ درصد. رای امیرالمومنین توی کوفه ۳ درصد بوده. مدینه. خیلی جالب است. نه، بلد نبوده از این کارها آدم جمع کن. هنر نداشته. دو تا قید بگو آقا. دو تا از این چیزای جالب.
ببین اونی که دلش صاف است، ببین این حرف منو داشته باش. خیلی مهم است رفقا. اگر پاکی غصه نخور. پاکها دوستت خواهند داشت. اگر میخواهی یک کار کنی ناپاکها دوستت داشته باشند. یا باید دقت کنی، یا باید ناپاکها پاک بشوند. یا باید تو ناپاک بشوی که معمولاً دومی اتفاق میافتد. در حالی که اولی هم خیلی خوب میتونه اتفاق بیفته. چون خیلیها دلشون این وریه. به ظاهر نباید نگاه کرد. تو سرجات سفت باش. دوست دارم این فضا را داشتیم. از این بچهها تهران گوشواره به گوششون. مشهد آمدیم. آدمها از این ماجراها. ما تهران کسی داشتیم. حالا خاطرات مفصل کنسرت. من پاکم. جذب من هم که نشده بود. که دوست دارد آقای خدا و پیغمبر اهل بیت امام حسین. امام رضا. میبینه خیلی تلخیها هم میبینه. خیلی تلخیها میبینه. یک وقت من خاطرهای است، خدا شاهده یک سر سوزن من خودم برای خودم ارزش قائل نیستم. هیچی هم نیستم. شما هم همین.
استاد عزیزمون عمل جراحی داشت. بعد آقازاده ایشون خبر نداشت. ایشون به ما سپردن. گفتن که "از مسجدشون میخواستیم بریم." استاد عزیز ما از بدن رهبر انقلاب حکم زدن و ایشون از قم رفتند تهران و توی یک جلسه. فقط رهبری سه بار به ایشون شماره بردند. "آوردم اینجا بهتون مسئولیت." ایشون گفتن که "فلان بیمارستان. با هم بریم کارش را بکنه." من یک عمل جراحی با هم رفتیم کارهاش را انجام دادیم. قرار گرفتیم و چند سال پیش بود. بله همین فروردین اردیبهشت هم. یک صبح تا ظهر ایشون عمل داشته. من رفتم دنبال پسرشون. شبش خبر نداشت. از صبح که ایشون دیگه آماده شد برای عمل و روی تخت و بعد دیگه اتاق عمل رفتن، بعدش آمدند. بعد که رفتیم برای مداوای بعد از جراحی و اینها دیگه همش با هم بودیم. بعد اون روزی که صبحش من رفتم نون گرفتم و پنیر و اینها روی تخت نشستیم با هم صبحونه میخورد. "شنیده بودم. خیلی هم دوست داشتم شما را ببینم. به خوابشم نمیدیدم که از ..." ایشان از میدان .... "خانوادهای بودیم که مثلاً حالا بعضی چیزها را نمیتوانم واقعاً بگم از وضعیت خانوادگی بدنه دست میگیرند علیه خودمان."
فضای خیلی خیلی عادی، خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر کنین عادی. ما امروز صبح فکر کنم بود برای طلبه گفتم. گفتم که "من یکی از اقوام میخوندیم." سوره حج. "پیغمبری فرستادیم. استحضار کردن." گفتم "استحضار به معنای مسخره کردن نیست، به معنای سبک گرفتنه." گفتم "یکی از اقوام درجه یک ما تهران، اولی که ما معمم شده بودیم، ما بچه بودیم ۱۸ سالموم بود. تهران درندشت و توی دانشگاه تهران هم میرفتیم و اصلاً یک وضعی." "بعد چیا که ندیدیم با این چشم از اون بچگی." اقوام درجه یک امام که خیلی هم با ما جور بودند قبل از اینکه ما خون بشیم. طبقه سوم یا چهارم. "ما وارد شدیم. زنگ زدیم این اقوام درجه یک ما. قوم درجه یک ما سوار آسانسور شد که بیاد پایین که ما رو با خودش ببره بالا." "این وقتی رسید طبقه همکف، من اینو که دیدم سلام کردم. دیدم این جواب نداد. محل نذاشت." "بعد دیدم یکی دیگه وایستاده توی آسانسور. فهمیدم که این نمیخواهد جلوی همسایهاش رو بیاره که من با این آخوند نسبت دارم." روسیه. آنقدر شیرین. شاید برای شما اتفاق بیفته. خیلی جذاب شیرین. ولی اینها آدم را مصمم میکند و اصلاً اگه غیر این باشه یعنی داری اشتباه میروی داداش داری اشتباه میزنی.
بله مثلاً کسی که توی عمرش روزه نگرفته، نماز نخونده، مثلاً اهل بیت از سر تا پا مثلاً میبندد به چیزهای مختلف. مهم این است که آدم خوبها ما را دوست داشته باشند. به خاطر خوب بودنمون. خوب ببینن ما رو. دلشون به ما حس خوبی داشته باشه. خیلی جالب استها. من افرادی میشناسم اصلاً روی دل بعضیها میشه محاسبه کرد. این حرف من را جدی بگیرید توی زندگی. روی دل بعضی آدم خوبها و روی دل بعضی آدم بدها بعدش زیاد پیدا میشود. من آدمهایی توی زندگیم دارم که میپرسند: "نظرت در مورد فلانی چیه؟" میگه "خیلی آدم خوبی است." برعکس. "خیلی خوبه." این جوری چه بهتر. دلها، دلهای مؤمنین هم این شکلیه. چون هم شکلند، همدیگر را پیدا میکنند. همدیگر را پیدا میکنند. هیچ اسم و رسمی از هم ندارندها. از این سر و آن سر عالم به هم میرسند.
همانجور که منافقین و کفارش این شکلیان. "ان الله جامع الکفار و المنافقین". جنسشون یکیه. یکی از هم خوششون میآید. بعضیها را با لانچیکو بزنی نمیتونه از یکی بدش بیاد. اگر با شمشیر بزنم روی بینیاش از من متنفر نمیشود. منافق اگه پنج انگشتم عسل کنم، بکنم توی حلقش به من علاقهمند نمیشود. امیرالمومنین (علیهالسلام) گفت "آقا من دزدی کردم." خیلی روایت جالب. حضرت گفتند که "حکم خداست باید دستت را قطع کنم." بهداشتی نیست. این تیکه ازت آمدند و دست چهار انگشت را زدند و رفت بیرون. طرفدارهای معاویه آمدند گفتند که "چی شده دستت؟ هیچی، دزدی کرده." گفت "دزدی کردی؟ این علی است!" گفت "حالا سنگش را به سینه بزن." آخر گرفت دست به رفیقش رحم نکردی. "من علی علی عاشقشم فلان." این هم رنگش زد بالا گفت "آقام است. دوست داشته. حق بوده. جرم کرده. باید دستامو میبریده. کارش درست بوده." این همین جوری گفت فلانی که دست بریدهای. "توی خیابون داره میره." برگرده. خیلی جالب است. حضرت این آمد، نشست و به امام مجتبی (علیهالسلام) فرمودند که "این انگشتایی که قطع کردیمو بیاور." نماز خواندند، سجده کردند. حالا به نظرم گریه کردند، دعا کردند. آوردند چهار انگشت برداشتند، گذاشتند دست کشیدن، خوب شد. اینجوریه. دستش را هم ببره ول نمیکنه بره. "احبک." سکوت کردن و فرمودند که "دروغ میگه." رفتم یک دور سرچ کردم اسامی را. "اسماء همه شیعیان ما در دیوانی است. همه اسامی را دیدم. همه را به اسم و اسم آبائهم، با اسم خودشون، اسم پدرشون میشناسم." توی فیلم "هیچی به جای بند نیست." علاقه، علاقه واقعی کیست؟ علاقه واقعی وقتی است که پای هزینه بیاد. هزینهاش را بدهی. اینجا تازه معلوم میشه که علاقه واقع کدام است.
من و افطاری را که... کی که نره؟ شله امام حسین هم که بالاخره سحری چرا میخوری؟ شنیدید دیگه. خیلی معروفه. نماز نمیخواند. چهل و هشت. خیلی امام مجتبی فداش بشم. هزینههاش. اینایی که علاقه واقعی دارند، همدیگر را پیدا میکنند. دو تا روایت دیگه بخوانم و خستهتون نکنم. فرمود: "مثل الانتخابات." یکی از جاهایی که علاقه معلوم میشه توی انتخابه. هزینهی الکی مردم را جدا نکنیم. از این فیگورهای مسخرهبازی در نیاوریم. مردم، مسئولین. یک خوباشون هم از جنس مردمن. اراذلشون هم به جنس مردمه. مردم هم از جنس قاسم سلیمانی، هم از جنس بعضی. اون شجاعت را از قاسم سلیمانی گرفتند. یعنی قاسم سلیمانی از مردم گرفته، جنس همند دیگه. این تنبلیه و اینها، سنجده و اینها که لازم دارند. سنجد لازمیه. این هم همینه دیگه. همه یکیایم. جنسمون یکیه. جدا نکنیم این فیگورها خندهام میگیرد. خیلی مسخرهی انتخاب میبینیم. که انشاءالله مردم، جنسشون توی این دانشکده به کی میرسد.
فرمود: "انما اتباعه" به به به. "انطباعه تدعوک الی ما" طبیعتت دعوتت میکند با چه کسی الفت بگیری. طبیعتت حکم میکند. طبیعتت این است. آزادی. شاد میشود. خستگیاش در میرود. به جنسشه. جنس سر و درست کرد. "ان النفوس اذا تناسبت ائتلفن." از جنس هم باشند، الفت پیدا میشود. عاشق هم میشوند. یکی از رفقا فیلم را فرستاد. البته قبلاً دیده بودم ولی یادم رفته بود. به مناسبت این بحث فرستادن. دانلود. شهید احمد کاظمی. "احمد درد و بلات توی سرم بخوره. احمد نوکرتم. احمد عاشقتم." ملحق بشم. جنس وقتی یکی شد، حالا چقدر همین که میبینی آدم را کهیر میزند. ندیدی از اینها. احمد کاظمی کهیر میزنه. محسن حججی شبکه شهید شد. چند صد تا توییت توهین به خودش و خانوادهاش کردند. همسرش چقدر فحش دادند. جنسه. اصلاً لازم نیست کاری بکنی. یعنی امام حسین میآید کربلا وایمیسته. آهنربا اینها را میکشد. هرمون اینجا بود. جنسه دیگه. جنس میکشد.
"لا یود الاشرار الا اشباهم." جنسشه دیگه. مثلاً یکیو دیده از این مسئولین خارجی. میشه با هم یک سلفی بگیریم. خدایا آویزونه. جنسشه دیگه. طبیعیه. اقتضای طبیعتش این است. محشور میشود. مانیتور نشسته بود. سلفی میگرفتش. ارتباط ما با قاره سبز خیلی ارتباط مستحکمیه الحمدلله. توضیح بدهم وسط کار، ولش کردم. "اذالة الرواسی اصل من تالیف القلوب المتنافره." کوه از جا بکنی راحتتر از دلی است که نفرت دارد را بخواهی بیاوری. اصلاً کار ماها نیست. خدا به پیغمبرش میگه تو نمیتونی دلها را بیاوری. "جمیعا هر چی روی زمین است اگه خرج میکردی یک نفر نمیتونستی دلش را جذب کنی." میرود. حساب کتاب دارد. حسابش هم به جنست است. به طبیعتت. هر شکلی باشی همان سمت دلت میرود. حسابی هم میرود. دیگه برنمیگردد. خیلی جالب است دیگه. دل میرود بعد اصلاً ندیده پیغمبر را. روایات مختلفی داریم. محکم گفت. "احتمالاً، احتمالاً روایت باشه اینها." گفتند که سر سفره نشسته بود. دندانش شکست. گفت "این احتمالاً برای حبیب من الان رسولالله مشکلی پیش آمده که من اینجا دندانم شکسته." بعداً پرس و جو کرد. همان لحظه توی جنگ اُحد دندان پیغمبر شکسته بود. اتصاله دیگه. ببین اتصال اینجوریه. یک حسیه. یک حالیه. یک هواییه. یهو دلم میرود. یهو میرود دیگه برنمیگردد.
ببینیم افق سیگنالت یکی باشه. "حضرت نظرشون نسبت به فلان مسئله چیه؟" به دلت مراجعه کن. دل خالی. دلی که توش هوا نیست. علامه طباطبایی رفته بودند عیادت آیتالله کشمیری. اظهر اولین که نجف آمد یک چیزی به ایشون گفته بودند. خیلی ویژه. جالب است. ایشون گفته بودند که بین بزرگان مرسوم بوده. این دستور به جای استخاره. این کار را میکرد. استخاره عقل را تعطیل نمیکرد. میرفتند روی پشت بوم بلندی مینشستند. دو رکعت نماز میخواندند. نماز میخواندند. توسل به امام زمان پیدا میکردند. مینشستند دل را خالی میکردند. میگفتند "آقا کاری که باید بکنم به دلم الهام کن." به شدّت مجرّب بوده. به وضوح هم میفهمیدند چیکار باید بکنم. دلت را قوی کن. "آقا رشته کجا برم؟" دلت را بپرس. "استَفتِ قلبک" یا "استَفتِ صدرک." خیلی قشنگه. فوقالعاده است. واقعاً میمانم که "این طرف مجرم یا مجرم نیست؟ چیکار کنم؟" "از قلبت استفتاء کن." به دلم مراجعه کردم. خیلی دزدی. حساب حساب کتاب دارد. دلی که دیگه اینجا گیر کرده. دیگه خدایا من ماندم. به هیچ جا بند نیست. تعلق ندارد. نه میخواهد اینوری بشه، نمیخواهد اونوری بشه. جزماندیشی. دیدید دوگماتیسم و یکی از معادلهایی که میگیرند جزماندیشی است. اهل یقیناند. خیلی بامزه است. دیوار بکوبی تختهه! "میکنه تو چرا اینقدر یقین داری؟" نداری. دروغ میگه. دل پاک ماه مبارک دلها را پاک میکند. دیگه نه. "شیعه ما امام حسین فرمود کسیه که دلش سالمه از کثافت و کُدورت و آلودگی." بعد دیگه میگیرد. گرهها را میگیرد. تلهپاتی وصل است. حضرت فرمود "از مالک اگه سؤال بپرسید، نشنیده از من جواب را میدهد." سیگنال دیگه وصل است. دیگه اتصال دیگه. حرف اون از این. بله یا نه. جالب نشد. ماه مبارک سیگنالهامون اگه وصل بشه، خیلی اتفاق میافتد. خیلی اتفاق.
مرحوم حاج رسول خیابانی، رسول ترک. آقای سیگنالش وصل شده بود. عجیب. آدم عرقخور. اونجوری استخاره میکرد. استخارههای عجیب و غریب با تسبیح استفاده میکرد. نیت طرف را بهش میگفت. نیت دینه. به بزرگی ایشان من میشناختم همین سفر آخری که رفتیم دفن کرده بودم. طلبه نشسته بودیم. صمیمیتی داشتیم و اینها. بعد حالا ایشون خاطراتی گفت. منم خاطرات گفتم. یکی توی حرم به این آقا شیخ فضلالله مؤید. خدا رحمت کند. "استخاره میخواهم." چونکه مفاتیح را گرفته بود برعکس وا کرده بود. "مفاتیح برعکس. قرآن بیاورم براتون. موتور بخریم. خوب نیست." "کجایی الان؟ دعای سمات برعکس گرفتی. کجاش نوشته موتور خوب نیست؟" سیگنال دیگه است. کشمیری فرمانده بود که "من در میون... میدانم چی میخواهند." آیتالله نخودکی برای اینکه فکر نکنن ما خیلی خاصیم الکی قرآن را وا میکنن. سیگنال اینجوری میشه. خیلی ویژه است دیگه. وصل بشه. اتصال این کارها را میکند. اتصال این شکلی باید برقرار بشود.
این حاج رسول معرکهای شده بود! اپلیکیشن وسایل. در کربلا بهش نشون داده بودند. چیزایی میدید، چیزایی میگفت. گفته بودند که یک شب روضه گرفته بودند. اون قدما مثلاً با کاغذ و اینها اطلاعرسانی میکردند. تلفن هم که مثل الان. تلفن خونه هم نبود که زنگ بزنن به هم میگفتند. جلسه روضه میخواستند بگیرند. آدرس رو به رسول نداده بودند. به حاج رسول. مانده بودند چیکار کنند. قسمت نیست دیگه. کسی هم نداریم بفرستیم دنبالش. یا نمیشه همون کار را کرد و بریم روضهمون را بگیریم و دیگه حاج رسول. رفته بودند مجلس را گرفته بودند. وسط روضه چراغ خاموش بود. تو تاریکی. "مادر جان فاطمه کجایی؟ شما کجا نشستی؟" هی گریه کرد، هی همینو. مردم از حال رفتند. آتشی پیدا کردند، اشک ریختند. تمام شد. چراغ روشن کردند. گفتند "آقا رسول، بچهها بهت خبر دادن؟" گفت "نه! هفته پیش میدونستین؟ نه!" گفت "دیشب خواب دیدم حضرت زهرا سلاماللهعلیها رو به من فرمودند: رسول، فردا فلان آدرس، فلان ساعت روضه داریم. با صدای گریهات را دوست داریم. نکنه جا بمونی؟" پاش! سیگنال وصل است.
یک رفیقی داشت حاج رسول. کدورتی داشت از قدیم با حاج... این رفیق توی تشییع جنازه رسول ترک آمد. دیدم که آمده زیر تابوت. بهش گفتند که "شما اینجا چیکار میکنی؟ کی بهت خبر داد؟ برای چی اومدی؟" او گفت: "داشتم من دیشب خواب دیدم. تشییع جنازه جمعیتی دارن میآیند تهران. مثلاً فلان محلای که میشه. دیدم که یک خانمی زیر تابوتند و به بقیه میگویند: برید کنار! این تابوت خودمون باید دفن کنیم." "جنازه شما کی هستی؟" او گفت: "من عقیلة العرب، زینب کبری." گفتم "این تابوت جنازه مال کیه؟" او گفت: "مگه نمیدونی، این جنازه حاج رسول ماست. خودمون باید دفن کنیم."
سیگنال قوی بشه این شکلی میشه. ماه رمضانی اتفاق بیفته. البته یک خطری داره، یک بدی داره. سیگنال قوی بشه دیگه بعضی روضهها آدم را میکشد. چقدر خوبه ما بعضی روضهها را نمیفهمیم. بعضی روضهها آدم را پیر از روضهها میکند، کمر آدم را.. اگر سیگنال وصل شد. غروبها که امام زمان میفرمایند من صبح و عصر خون گریه میکند. آدمی که سیگنالش وصل باشد اینجوری. یک آتشی در وجودش، یک غمی در وجودش است.
یک مناجاتی چند خطی داشته باشیم و چند خطی هم روضه بخوانیم. این ایام ابتدایی ماه مبارک رمضان. انشاءالله حال خوبی به دلمون دست بده، اتفاقات خوبی برایمان رقم بخوره.
بسم الله الرحمن الرحیم
یا رحمان و یا رحیم! باز هم دارد به من مولا محبت میکند؛ بین خوبان از من بد نیست دعوت میکند.
توبه آغوش وا کرده خدای مهربان کند، تا بشنوی دارد صدایت. من فراریم، ولی دائم خودش بالم است؛ در بزرگی و کرم دارد قیامت میکند.
میشود محبوب مولا، نور چشمی میشود از گناهش هر که اظهار میکند. هر کسی یک جور در این راه میشود؛ شیعیان را آزمایش با ولایت میکند.
هر که ولایت مثل زهرا ایستا اجر و مزدش را خود حیدر ضمانت میکنم. ما دست مجروحی زینب شاهد هرچه بر ما میرسد زهرا عنایت. در میان، در میان کوچه تنها بی بی را زدن. هر که زهرایی احساس غربت میکند، ریشههای چادر امید شیعه گریه کنا را خود زهرا شفاعت میکنم. گریه کنا را خود زهرا شفاعت میکنم.
نقل کرد اون عالم عارف بزرگوار این روضه را از دهان ایشون. دستور داد امیرالمؤمنین (علیهالسلام): "اسما در اینجا را ببند، بچهها را ببر پشت آب روان بریز. من غسل بدهم." "استادم دستور داده بود: بچهها آرام گریه کن، صدایی بلند نشه." سر به دیوار. "چی شده آقا جان؟ دستم رسیده بازوی ورم از پشت در." از بین بچهها صدای بلند شده. "آستین از دهان انداخته داره زار میزنه، گریه میکنه، زجه میزنه." سر ازیر ناواضح آمد. دید امام مجتبی (علیهالسلام). "بچه را در آغوش گرفت. نوازش کرد! حسن پسرم تو پسر بزرگی. تو باید بچههای دیگه رو آروم کنی." "قرار شد بیتابی نکنید. بابا خبر میشه." شروع کرد با بچه حرف زدن. یک جواب مجتبی (علیهالسلام). "بابا اگه میبینی بچهها ساکتند برای اینه که فقط اون روز من توی کوچه با مادر بودم."
این کودک چه دیده ای زار میزنه. این کودک چه دیده ای زار میزنه. هی دست مشت کرده به دیوار میزنم. دستمو کرده به دیوار میزنه. ینقلبوا ناواضح. لعنت الله علی القوم الظالمین.
یا الله! یا رحمان! یا رحیم! یا مقلب القلوب. ثبت قلوبنا علی دینک. انک علی قدیر.
الهی یا حمید و بحق محمد، یا علی و بحق علی، یا فاطمه و بحق فاطمه، یا محسن و بحق الحسن، یا قدیم الاحسان بحق الحسین.
اللهم عجل لولیک الفرج. یا حضرت زهرا به حق این ماه شریف، به حق این لحظات، این اشکها و آه دل روزهداران و سینه سحرخیزان این ماه رمضان، آخرین ماه رمضان را غیبت قرار بده. قلب نازنینش را از ما راضی و خشنود کن. عمر ما را نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. شهدا، فقها، امام راحل، را سر سفره با برکت حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) مهمان بفرما. شب اول حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) به فریادمون بَرسان. در دنیا زیارت، در آخرت شفاعت اهل بیت (علیهم السلام) را نصیب ما بفرما. حاجت حاجتمندان را برآورده بفرما. شر ظالمین را به خودشان برگردان. دشمن قرآن، انقلاب و ولایت اگر قابل هدایت نیستند، نیست و نابود بفرما. عزّت انقلاب را حفظ و نصرت عنایت بفرما. هر آنچه گفتیم و صلاح ما بود، ایکه میدانی، برای ما رقم بزن. نبی و ....
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط
جلسه چهاردهم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه پانزدهم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه شانزدهم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه هفدهم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه هجدهم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه بیستم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه بیست و یکم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه بیست و دوم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه بیست و سوم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه بیست و چهارم
شرح کتاب شذرات المعارف
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه سی و هفتم
شرح کتاب شذرات المعارف
در حال بارگذاری نظرات...