‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آل الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهو...
قرار نبود این جلسه خدمت عزیزان باشیم؛ دیگر یهویی هماهنگ شد. هفته پیش گفتیم که فعلاً بحثمان را به یک نقطهای رساندیم که ادامهاش برای تابستان باشد و بحثی را ادامه دهیم. حالا هم برای اینکه خیلی از فضای جلسات قبلمان دور نشویم، هم خیلی از آن وعده و عهدی که داشتیم تخلف نکرده باشیم، یک چیز بینابینی را میخواهم این جلسه عرض بکنم که حالم هم یکجوری است که معلوم است هوای باریدن دارد آسمان و احتمالاً چیزی فاصله نداریم تا لحظات ملکوتی باران و خیس شدن. حالا تا هر وقت که باران بیاید خدمتتان هستیم.
تا وقت هست برویم در مورد این خط اخوتی که مرحوم آیتالله شهابادی فرمودند. خب، نکاتی را عرض کردم و ایشان عده و عده را در این فضا تعریف کردند. من اول دو سه تا روایتی که از جلسات قبل مانده را بخوانم، بعد چند تا نکته در تتمه. یک کمی درد و دل است این جلسه؛ یک کمی شهدا که میآییم، بیشتر درد و دل میکنیم، غصههایمان را میآوریم اینجا، یک کمی درد و دل کنیم با هم، از این دلِ پری که داریم یک کمی با هم سبک بشویم.
در مورد «عده» بودنِ رفیق و دوستانی که کمک برای آدم هستند، از پیغمبر اکرم روایت داریم که «علیک بِاخوانِ صٍدقٍ تَعبَشٍ فیِ اکنابِهِم». رفقای صادق داشته باش. «اخوان صدق» رفقای واقعی، اینها را در کنفشان میشود زندگی کرد، با آنها میشود زندگی کرد. «فَاِنَّهُم زینَةٌ فِی الرَّخا و عدَّةٌ فِی البَلا». وقتی که دوره گشایش و رفاه و خوبی است، اینها زینتاند. وقتی هم که دوره سختی باشد، اینها «عده»اند. این تعبیر «عده»ای که مرحوم آیتالله شهابادی به کار برده بودند، اینجا کاراییاش را نشان میدهد. اینها «عده»اند. برادرها، یارها، رفیقها، «عده» روزهای سختاند. «عده» روزهای سختاند. «اخوان»، رفقای واقعی.
روایت دیگر، این تعبیر «عده» به کار رفته؛ میفرمایند که «عدّةٌ فِی الضّرا». موقع آسیب دیدن و سختی دیدن و هزینه دادن، این رفقا آن وقتی که موقع هزینه دادن است، میآیند کمک. رفیق واقعی این شکلی است، موقع هزینهها هست. گفتم برایتان یا نه؟ دوست طلبهای داشتیم، هنوز هم همچین یک کمی داریم؛ دوستمان هنوز! این بنده خدا به ما گفتش که آقا یک درسی را در طلبگی (حالا چون ممکن است خودش بشنود این فایلها را، خیلی دقیق نمیگویم که خودش هم متوجه نشود خودم را دارم میگویم) یک درسی را به ما گفت، از این درسهای ادبیات عرب در قم چند سال پیش. گفت که شما این درس را به من بده. گفتم سرم شلوغ است، وقت نمیشود و اینها. گفت در رفت و آمد قم که بودی (مثل اینجا علاف و بیکار نبودیم؛ بعضاً روزی نه تا ده تا درس داشتیم، تابستانها روزی نه تا درس میدادم، سه تا صبح، سه تا ظهر و سه تا شب؛ عرض کنم که مثل قرص بود، هشت ساعت یک بار) سرم شلوغ بود دیگر. امروز نشسته بودم فایلها را یک مروری میکردم، گفتم خدایا من اینها را کی درس دادم؟ همین روزی پنج شش تا، درسهای مختلفی هم بود که خیلیهایش هنوز منتشر نشده؛ حالا میآید انشاءالله کم کم آنها. این دیگر اصرار که آقا یک درسی را به ما بده. دیدم هیچ وقتی ندارم. ما منزل داشتیم رنگ میکردیم، یعنی بنایی داشتیم. بهش گفتم که ببین من خانه را باید رنگ کنم، اگر میآیی بیا اینجا یک کمی هم کمک کن. حالا من که اصلاً اهل رو انداختن نیستم و به کسی چیزی نمیگویم و اینها، در سختترین شرایطی آخرین درخواستی بود که کردم؛ یعنی همان هم ادب شدیم که همان هم گفتم اگر میآیی کمک بیا اینجا رنگ کنیم.
«قبل و بعدش هم من این درس را…» دو و نیم آمد و تا آمد گفت خب ناهار چی داریم؟ گفتم غذا… از غذا لطف کن بیار. شما غذا را آوردید و بزرگوار کأنه خرس گرسنه نشست دو پرس قشنگ خورد؛ نوش جانش. خیلی سنگین شدیم و یک چرتی بزنیم. بعد یک کمی غذا را خورد و گفت خب درس را کی شروع کنیم؟ گفتم خب، الان که دیگر تایممان رفت، تایم قبلاً رنگ کردن رفت، برویم یک رنگی بکنیم بعد بیا یک کم درس بخوانی. گفت خب نه، ببین من رنگ برای پوستم ضرر دارد. واقعاً گفته بود: «روی صورتم و این…» شما برو رنگت را بزن، من اینجا مینشینم، تمام شد بیا من یک نیم ساعتی درس را بگیرم پاشم. خیلی علاقه داشت به کار کردن! مرحوم، خیلی دوست داشت کمک بکند به ما. خلاصه نظر سنجیهایش اثر دارد ها! همینجور هی میخندید، کلی نظر سنجیهای این را بالا پایین کردیم. هیچ چیز دیگر، این بنده خدا دیدیم که این فقط موقع پلو و موقع درس و به طرز عجیبی موقع اسبابکشی و اینها دیده نمیشدند رفقا.
فراگیر است، یعنی همیشه همینجور است، برای همه همین است. شاید برای شما هم اتفاق بیفتد که وقتی که سفره پهن است و یک ولیمهای وقتی میخواهی بدهی، رفقایی که هشتاد سال پیش از کنارشان رد شدی، به طرز عجیبی پیدایشان میشود. این مدرسه ابتدایی و آن صندلی عقبی میشود. همین که یک کاری داری و ماشینت خراب است و مشکلی داری، برادرت هم نمیشناسدت، چه برسد به آن همکلاسیهای کلاس قلابی. تعبیر فارسی خیلی تمیزش این است: اینها رفقای قلابیاند. رفیق واقعی «عده در بلاء» است. موقع سختی، موقع شدت، پای کار است، میایستد. خب، این کم است دیگر، خیلی کم است، خیلی کم است. ما کجا باید امتحانهایمان را پس بدهیم؟ در ارتباطمان، در ارتباطمان با هم. این حرفی بود که ما چندین بار تکرار کرده بودیم. اگر امام عصر تشریف آوردند، از کجا فهمیده میشود که ما پایهایم و هستیم و کمکیم؟ وِل نمیکنیم، جا نمیزنیم. آدم کجا امتحانش را نشان میدهد؟ در ارتباطش با رفقا.
حضرت امام (رضوان الله علیه)، من یک چیزی از ایشان خواندم، خیلی سال پیش. خیلی ارادتم به ایشان به طرز فجیعی رفت بالا! به طرز فجیعی به ایشان ارادتمند شدم؛ چون تجربه کارهای اردویی را داشتیم. اردو که میآوردیم، اردوی دوره، عجیب غریب دیگر، به شدت پدر آدم را در میآورد! اردو، مخصوصاً وقتی شما کاری باشی و ببینند کاری هستی، پاچهات هم یک کم گشاد باشد، دیگر تمام است، دیگر تمام زخمات میکنند، آن قدر که کار را میاندازند گردنت. میآمدیم اردو میدیدیم که خب رفقا همه آن تو خرید و آن تو بازار و آن تو حرم و این رفته موجهای آبی، آن رفته موجهای قرمز! یک تنه باید تدارکات و نمیدانم بلیط قطار و ناهار و شام و سخنران و مداح و همه را باید هماهنگ میکردیم. یک چیزی از حضرت امام خواندم، خیلی به ایشان علاقهم بیشتر شد. دیدم امام ایام جوانی، مثل الان نبود؛ مشهد. الان هم البته سخت شده، خیلی راحت نمیشود رفت و آمد کرد. طرف سالی یک بار اگر میتوانست بیاید، دیگر خیلی معرکه بود؛ پنج سال یک بار، ده سال یک بار، اینجوری میآمدند مشهد. حضرت امام با رفقایش با طلبهها آمده بودند مشهد. حالا امامی که پانزده سال نجف زیارت هر روزش ترک نشد، قم بعضی وقتها روزی دوبار میرفت زیارت، عبادتش و مناجاتش و حالش و اینها آنطوری بود. میگویند امام مشهد که آمده بود، حرم نمیآمد. رفقای امام، رفقا تعجب کرده بودند. گفتند این خیلی درد دارد، اینش خیلی میسوزاند. «آقا روحالله، نمیبینیم حرم نمیآیی؟ چه جوری است؟ الحمدلله!» امام میماند در حسینیه، برای اینها غذا میپزد، حسینیه را جارو میکند، جای اینها را جمع میکند، خریدها را انجام میدهد. «من ثواب این کار را از زیارت بالاتر میدانم.» امام رضا خادم میخواهد، زائر…
خدا رحمت کند مرحوم آیتالله شیخ غلامرضا فقیهه یزدی. من سری قبل که داشتم میرفتم یزد، یکی از بزرگان تلفنی با هم صحبت میکردیم، ایشان فرمود: «من یک حاجتی دارم، شما برو کنار قبر عاشق غلامرضا فقیهی از ایشان بخواه.» حالا وقت نشد ازشون بپرسم حاجت را گرفت یا نه. الان هم که داریم میرویم سمت یزد، انشاءالله بعد از این جلسه زیارت ایشان میرویم. حالا کارهای دیگر هم داریم، اصل زیارت ایشان است. شخصیت فوقالعادهای بوده ایشان. ایشان مرکب، حالا مثلاً نمیدانم قاطر بود، چی بود، از سمت تربت میآید مشهد. همین که میرسد جلوی در حرم، بهشان میگویند که آقا، ظاهراً اینجوری که در ذهن من است، سمت سرخس یکی از روستاها یک منبری گرفتند. منبری میخواهند چند نفر مخاطبند. لایو میروید یا نمیروید؟ پیرمرد روستا، آن هم باید دم خانهها در میزدند اعلام میکرد. بهشان گفته بودند که اینجور جلسه هست. شما میروی. گفته بود برویم. سر الاغ را کج کرده بود، گردش کرده بود. گفتند آقا نمیخواهی زیارت حرم؟ راه بیفتیم، دیر میرسیم. این همه راه آمدی بعد از آنجا میخواهی برگردی، قاعدتاً برگردی یزد! حرم چی؟ «امام رضا زائر زیاد دارد، خادم کم دارد. من خادمم برای امام رضا.» فرو کنی توی چشم ملت، دیشب یک جلسه. طرف گفتم: «آقا این بچههای جلوی جلسه را لطف کنید یک کمی آرام کنید.» «کبودش آرامش کن؟» «خادمی؟ خادم جلسه است.» این بزرگوار شیوههای اینکه چه شکلی از «چوب پَرکارکورد لانچیکو» را بیرون بکشیم، از اینها زیادند. الحمدلله هم ظاهری مدل زیاد داریم، هم خادم مدل زیاد داریم. نوکر کم داریم. امام رضا نوکر میخواهد! یعنی مرحوم جعفر آقای مجتهدی که صحن آزادی دفن است، کی؟ ایشان گفته بود من وقف امام رضا. خب، ایشان ارتباطاتی داشت و میدید؛ ارتباط ویژهای داشت با امام رضا و طرف آمده بود مشهد، گفته بود که یا امام رضا من در بچگی یک آش تو منطقهمان میخوردم، دلم برای آن آش تنگ شده. اسمش را گفته بود. تو این کتابی که چاپ شده ازشان (کتاب «لالهای از ملکوت»، هم «در محضر لاهوتیان»، دو تا کتابی که چاپ شده) یادم نیست. امام رضا فرستاده بودند جعفرخان مجتهدی را، گفته بودند که این آقا آش میخواهد، میروی برایش درست میکنی بهش میدهی. درست کرده بودم. «فلان آش را برای شما درست کردیم آوردیم.» شما کی؟ چی؟ گفت: «کار نداشته باش.» مگر از امام رضا نخواستی؟ بعضی اینجوری مأموریت پیدا میکنند. حالا ایشان که مأموریتهایش خیلی ویژه بوده؛ حالا بعضیهایش را نمیتوانم بگویم، چون احتمالاً باورتان نمیشود که چه کارهایی که نمیکرده.
خود نویسنده کتاب «در محضر لاهوتیان» برای بنده تعریف کرد. ایشان هم خودش فرزند مجتهد و انسان وارستهای است. «مجاهتین» معروف به «پروانه»، از شعرای بزرگ. خیلی سال پیش با همشیره ایشان همسایه در قم، یک شبی ماه مبارک هم بود. به نظرم دوازده سیزده سال پیش، خاطرات را گفت. کمتر هم گفته بود و گفته بود که: «ایشان بیماریش اصلاً به این بود که از یک سیدی بیماری را بردارند، به ایشان بدهند!» من دیگر نمیفهمم یعنی چی. حالیم هم نمیشود. خیلی حرفها. یعنی چی اینها؟ میدانند امام رضا از اینها میخواهد. اینجور چیزها را میخواهم. اینها «عده»اند، اینها آدم حسابیاند، اینها «اخوان صدق»اند. اینها را میشود رویشان حساب کرد. اینها را وقتی از دست میدهند، برایشان زار میزنند. شیخ مفید را امام زمان در مزارش نوشت: «یَومٌ عَلی آلِ رَسولٍ عَظیمٌ». خیلی امروز روز سنگینی است برای اهل بیت. «روزی که تو را از دست دادیم، شیخ محمد نعمان بغدادی». چی چی اسمش این است؟ تعبیر شیخ مفید را امام زمان به ایشان گذاشتند. «انت مفید حقه!» واقعاً تو مفیدی.
الحمدلله شیخ مضمر، الحمدلله داریم. کم هم نداریم. مسئله این است آقا جان. مسئله این است. «عده» میخواهند. «عده» یعنی کسی که روی دوشش بار گذاشتند، این زایمان نکند. یک کمی درد و دل بکنم، شماها بخورید. اگر بعداً گفتند آقا کنار قبر شهدا یک همچین سخنرانی شده برای شما. ما که رفتیم، دو هفته آب از آسیاب افتاد!
ببینید امیرالمؤمنین در نامه به مالک، تراز مسئولیت را در جامعه اسلامی معین کرده. آقا ما در مملکت اسلامی همچون مسئولی میخواهیم. مسئول در مملکت اسلامی حضرت ببین به چه چیزهایی گیر میدهند. «وَ لَکِنْ اَحَبَّ ذَخائِرِکَ اِلَیْکَ الْعَمَلُ الصّالِحُ». دوره مسئولیت، دنبال این باش که عمل صالح جمع کنی. از بیوتات صالحه. طرف ننه بابایش هم باید خوب باشد. رفیقهایش باید خوب باشند. ذیل مروت باید باشد. اخلاقهای شخصی و جزئیاش را حضرت کار دارند در مسئولین. آخه این طور نمیشود که یک بابایی دعوا شده، کلت کشیده زده! حرف میزنی؟ شما میشوی بیاخلاق. خیلی جالب است. خیلی مسائل بدی میخواهم بزنم. ببخشید! ولی واقعاً به اینجا رسیده؛ یعنی امروز دیگر خیلی بهم فشار آمد. این بیاخلاقیها و بیانصافیها و بیدینیها را که آدم میبیند، واقعاً در فشار قرار میگیرد. مثل این میماند که یک کسی آمده اینجا به این مزار مبارک این دو تا شهید دانشگاه، نجاست مالیده. «آی بیاخلاق!» کلمه زشتی. «نجاست مزار شهید؟ شما اخلاق ندارین؟» نه، نمیدانی نباید بگیم. به مزار شهید مملکت که من مسئول این شکلی باشد. وقت تسویه حساب نیست! «ای بیاخلاق! ای بی…»
ببین عزیز من، ما دو تا چیز داریم: یک رویداد داریم، یک فرایند داریم. رویداد برای هر کسی ممکن است پیش بیاید. بله، این کاملاً بیاخلاقی است. اگر کسی با زنش دعوایش شده، کسی یک مشکلی برایش پیش آمده، رسانهای بشود. حالا من حرف خیلی دارم اینجا، دارم رد میکنم همینجور. یک مسئولی مثلاً در خیابان داشته میرفته، یک کسی را زیر گرفته، بد صحبت بکنید، گمان بد پیدا بکنید، این یک رویداد است، برای هر کسی ممکن است پیش بیاید. کسی هم حق ملامت بکند، شماتت حق نداری بکنی، اینجا شماتت و ملامت سر خودت میآید. یک وقت یک چیزی فرایند است، یک آدمی که در هفتاد سالگی روی زن سی و پنج سالهای که چند سالی عقدش کرده، تفنگ میکشد، سه تا تیر به در و دیوار میزند، دو تا را تو سینه طرف میزند، این رویداد نیست، این فرایند است. این یک نتیجه هفتاد سال سیر به اینجا رسیده. فحش داد به این آدم. قتل دست دارد؟ فرایند. بله. ابن ملجم. بعضیها اگر بودند میگفتند آخه دیدم تو پیامها میگوید طرف عشقش را کشته! در موردش درست صحبت کنیم. یکی دیگر نوشته بود: «این استاد ما بود، نمیدانم وقتی گلوله را زد چه حسی داشت؟ پرید بغلش کرد، عشقش را در آغوش گرفت.» چی بگویم آخه؟ چهکارش باید بکنیم؟ بعضیها اگر بودند…
ببین، این رسانه بیصاحاب چیست؟ رسانه بیصاحاب چیست؟ چند سال پیش به یک مداح در تهران نصف شب حمله کردند، کلت کشیده، نزده، کاری هم نکرده. چه بلایی از این درآوردند؟ چه بلایی سرش درآوردند؟ چه پدری از این بابا درآوردند؟ «تو به چه حقی کلت دستت بوده؟» بعد جشن تولد رفقایش برایش گرفتند، کیک به شکل کلت برایش درست کرده بودند، آورده بودند. موج رسانه چهکار میکند؟ تا مدتها کسی به این بابا نزدیک نمیشد، میترسیدی ما را بزند! بعد طرف زنش را گرفته کشته! عشقش بوده! به تو چه عشقش بوده؟ پیامهایی که تولید میشود، کولاک است.
ببینید یک آدم حسابی هم میتواند یکهو دستش اینجوری خطا کند. نفر اول دانشگاه شریف، نفر اول کنکور ام آی تی آمریکا. و ببین اینها پیش میآید. ببین این فرایند عزیزدلم. آدمی که فرایند کار دارم. وقتی اصلاً بحث من چرا در مورد این است؟ برای اینکه وقتی این فرایندها بررسی نمیشود، آن «عده»ای که شما دنبالش هستی اتفاق نمیافتد. بعد میخواهم بیایم این صحبتهای اخیر آقا، بحث را تمامش کنم. ساخته میشوند با این شاکله. رسوا میشوند. فشار اقتصادی. در این وضعیت میگوید: «اوضاعم خیلی خوبه!» من میروم در خیابان نگاه میکنم، این کارش از قتل کمتر است! این قتل عام است. قتل عام اقتصادی مردم. حالا این بدبخت بی آبرو شده، گلوله را زده، یک جنازه روی دستش مانده. آن صدها هزار جنازه، دست آلوده است که هنوز رو نیامده. همین آقایی که قتل انجام داده، چند سال پیش آمده به چهار هزار تا دانشجوی ما تهمت زدند، بورس غیرقانونی. بعضی از این دانشگاه، خودکشی کرده! نه دخالت دارم تو آن قتل، تو آن خون. فقط، کسی صدایش در نمیآید. آن خونها ریخته میشود، صدایش در نمیآید. کسی داد نمیزند. بعد تهش یکهو یک همچون خونی ریخته میشود. بعد بامزه بود به این که این خون هم که ریخته میشود، از پشتش در میآید «بیاخلاقی نکنید! سیاسیاش نکنید!» یک عدهای بودند ابن ملجم که به فرق امیرالمؤمنین زد، گفتند آقا بحث تسویه حساب سیاسی نکنید. «این عشقش را زده!» تو نمیدانی این در یمن آنقدر سینه چاک داده و برای امیرالمؤمنین نمیدانم وقتی زد پرید آقا را بغل کند یا نه! عشقش بوده! این اصلاً تسویه حساب. یک فرایند. ابن ملجم شدن یک فرایند است. رویداد نیست. رویداد ممکن است برای کسی پیش بیاید یا از خود بیخود میشود، یک کسی میزند، دست به کسی بلند میکند. البته ما هیچ چیز از خود بیخودی نداریمها. اینها همه محصول شاکله است که یکهو بروز پیدا میکند.
یک آقایی از شاگردان یکی از بزرگان که الان «کله» شده با آن آقا، با آن استادش که نمیتوانم هیچ کدام اسم ببرم. آن استاده خیلی بزرگ است. این شاگرد هم خیلی بزرگ بود، تا وقتی شاگرد آن استاد بود. بعد… حزبالهی بود و حرف میزد و موضع میگرفت و در روزنامهها بیانیه میداد. فحشش میدهند. مصاحبه کرده بود، در مصاحبه بعضی قوانین مربوط به دیه و اینها را گرفته بود رویش. بعد آمده بود از جلسه که آمده بود بیرون، چاپ شده بود. نامه داده بود، بیانیه داده بود، عذرخواهی کرده بود و توبه و «من حواسم نبود، اشتباه شد» و اینها. آمده بود آن مرکز معتبری که آن استاد در قم دارد که جایگاه خیلی مهمی است و خود این آقا مسئولیت مهمی آنجا داشت. رفقای مال آن مجموعه، مال آن مؤسسه میگفتند فیلمش را ما داریم. اخلاق اجازه نمیدهد منتشرش کنیم. این آقا نشسته بود زار زده بود پیش آن استاد، گریه کرده بود، گفته بود که: «شیطان با ده کولاک بود!» گاهی آدم پنجاه سال یک رذیله را مخفی کرده، یکهو یک جایی شیطان از دهنش یک چیزی میاندازد بیرون. آنی نداریم. پنجاه سال یک گوشه یک چیزی بوده. آن آقا الان این شاگرد با آن استاد همچون «کله» است که سایه این را با تیر میزند. استاد هم یک کلمه جوابش را نمیدهد. ببین اینها فرایند است. آدم یک مدلی میرود، بعد بیست سال یکهو بروز پیدا میکند. همین آقا یک وقتی در شورای شهر تهران، میخواهم فرایندش را کار دارم ها. جریانشناسی با افراد من کار ندارم. هر کدام از ما ممکن است هزار مرتبه بدتر از این وضع برایمان پیش بیاید. خدا نکند انشاءالله. این فرایند، فرایند را تحلیل کرد. ابن ملجم شدن. آن قدر هی «اشغال اشقیا» گفتن برای این نبوده که تو زوم کنی روی ابن ملجم. فرایند ابن ملجم شدن را ببین. فرایند «شم» شدن را ببین.
این فرایندش این است. میشود از وسط محراب با پینه روی پیشانی، یک زنی یکهو «قالپاق» تو را بدزدد. فشار میآورد. نقل کرده تو چه وضعیتی گذاشت ابن ملجم را؟ بعد گفت اگر میخواهی به من برسی که تو آن آتش داشت میسوخت. ابن ملجم گفت: «همین الان میروی سر علی را میآوری، من در اختیارتم!» از همان جا پا شد رفت در مسجد که وقتی زد... داشت میدوید برود سمت... در راه گرفتنش. اینجوری است ماجرا. یهویی نیست. این فرایند است. مسئولی که غضبش را نمیتواند کنترل بکند. جای پایینتر میگوید: «چند وقتی بود که ازدواج کرده بودم، بچه. میگوید که دست بلند میکرد، میزد. من هم میزد. دست من را شکسته بود.» شهوتش را نمیتواند کنترل بکند. چقدر رهبری روی اینها کد میدهند؟ مسئولین باید پاکدامن باشند. آخه چند تا وزیر رسوا بشود؟ بعد طرف استعلام گرفتند، گفتند به خاطر این مشکلات نمیتواند مسئولیت پیدا کند. یکی دیگر آمده پادرمیانی کرده. این را انداختند جلو، مسئولیت بهش دادند. دارم استعفا داده از آنجایی که بوده. دوباره من گفتم بهتر از تو نداریم. اینش من را میکُشد. نه فرایند.
چند سال پیش همین بابا در شورای شهر بود. بعد ماجرای ۸۸، شورای شهر عکس سه نفر از اینها بودن و بقیه هم آن طرفی بودند که حالا نه این طرف کار دارم نه آن طرف. فرایند را من کار دارم. آن طرف الحمدلله گند کم آمده بودند. گفته بودند آقا یک میدانی در تهران «میدان حق شناس» سمت بزرگراه نواب که میروید پایین، تهش یک میدانی داشت، میدان حق شناس. گفته بودند آقا یک میدان کوچکی هم هست وسط بلوار، وسط بزرگراه میدان دارد دیگر، تو ببین بیخود! گفتند آقا اسم این را میخواهیم بگذاریم «میدان ۹ دی». سه نفر مخالفت کردند، یکی همین قاتل بزرگوار. «میدان بگذار.» بعد میخواست وزارت آموزش و پرورش رأی بیاورد. بهش گفتند: «شما چرا مخالفت کردی با میدان ۹ دی؟» «میدان به اسم آیتالله حق شناس میشناسیم. نمیخواستیم.» حالا حق شناس کی بوده؟ طرف ملاک بوده، آنجا زمین زیاد داشته، آیتالله… ببین شامورتیبازی تهش این است. این فرایند این است. شارلاتانبازی این است. یک فرایند دست میدهد، فیلمبازی کنی. یک فرایند با این فرد، آن فرد هم کار ندارم. بحث فردش نیست. دارم میگویم از باب عبرت. چیست؟ نمیدانم آرایش جنگی بگیرید. خیلی این تعبیر، تعبیر عجیبی است. آرایش جنگی نداریم. چرا؟ برای اینکه طرف مقابل را نمیشناسیم.
ببین کسانی آمدند همسرشان را کشتند. یقه عالم را جر دادند. یقه عالم را جر دادند که: «دنیای آینده، دنیای گفتمانهاست نه موشکها.» تو با زنت نمیتوانی مذاکره کنی، میکُشیاش. پدر ملت را درآوردی با اسم مذاکره. به آمریکا که میرسیم، باب باب مذاکره و گفتگو. با زن، دو کلمه حرف زدی گذاشتی روی ماشه. گفتمان و اینها چی میشود؟ اینها نمیفهمم. بعد میگوید: «چند بار من با تفنگ تهدیدش کرده بودم.» طرف چهار سال اصلاً مجوز حمل سلاح ندارد. چهجور دنیای مذاکرهای است که فقط هرچی مشکل است مال مملکت و مردم است. تیر و تفنگش مال شماست. در خانهتان هم با زنتان هم تفنگتان را دارید، از خودتان پیش زنتان دفاع! «بودجه نظامی حذف بشود، اقتصاد رشد کند.» خب، نباید آرایش جنگی گرفت. آدم عاقل آرایش جنگی نمیگیرد در برابر این بهایم حیوانات درنده. نمیگیرد. سخت است دیدنش. خیلی عجیب بود برای من. رهبری در این دیدار اخیر جملهای گفتند، من توقع همه چیز را داشتم، غیر از این را. واقعاً دیگر میخواستم بمیرم وقتی این جمله را شنیدم. «کسی کار نداشت چی گفتم؟ در دوران مبارزه با طاغوت الگو نداشتیم. زندان هم میرفتیم، خودمان خودجوش زدیم. شما خودجوش بزنید. جمهوری اسلامی، جمهوری اسلامی، جمهوری اسلامی! ندانید دوره مبارزه است؟ طاغوت است؟ جمهوری اسلامی.»
تو سیستم ده دوازده تا مدل دادند. یک جوری هم حرف بزنند زندان نیندازندتان. همانجور که ما حرف میزنیم زندان نیندازندمان. مدل پهلوی میدهند مبارزه. خیلی عجیب است ها. فکر نمیکنید فرمانده میانی میخواهیم. یعنی منتظر رهبری نباید بمانی. اخوان صدق ما کو؟ اَیْنَ عمار؟ وضعیت، وضعیت جنگی است. حرفهای. طرف مقابل حرفهای میزند. بله بله بله بله. نحوه مخابره بحث رسانه یک کلاس میخواهد. واقعاً که این چه شکلی یک موضوع را پردازش میکنند؟ از ابعاد مختلف. اول که خبر میآید که همسر این بابا کشته شده، میگویند که این میخواسته برود مصاحبه، نیروهای اطلاعاتی گرفتند کُشتنش! چون شوهرش مسئول بوده، معلوم نیست چی میخواست علیه نظام بگوید، گرفتند کُشتنش. این اولین توئیتهایی بود که آمد. در جریان بودید یا نه؟ بعد وقتی فهمیدند که قاتل مظنون، سریع شیفت زدند روی کدام موضوع؟ موضوع نحوه مواجهه! «آگاهی با قاتل نظام میخورد!» چرا تو قاتل را اینجوری میگیری؟ «روزه دار را آن شکلی میگیری؟» بعد تهش همه چیز حل میشود. بعد میگوید: «وقت تسویه حساب نیست. ایشان یک آدم حسابی نخبهای است. بالاخره به هر کسی از ما ممکن است پیش بیاید.» بعد آن طرف، طرف آمده چاقو را فرو کرده تو شکم امام جمعه جلوی در خانه، گفته «بیا با هم سلفی بگیریم.» زده کشته! بعد نحوه مخابره: «امام جمعه مهمترین شخصیتهای شهر است. هیچ جنبه نبوغ و نخبهگری و آدم حسابی و تسویه حساب و اینها هیچی کلاً نیست.» میگوید: «طرف کشته، گفته قاتل بچههایم، انتقامش را گرفتم.» این هم نحوه خبررسانی. «قبرستانی از اینور.» کاملاً یک سیستم، یک پدافند حرفهای رسانهای دارد کار میکند. ما کار کنیم یک گوشش کار رسانه. صد تا کار دیگر داریم، هیچ خبری نیست. گلههای خودمان را هم با هم داشته باشیم دیگر. بیست جلسه فکر کنم شد دیگر. الان این جلسه امسالمان فکر کنم جلسه بیستمش باشد. این هفته دو تا شهید اگر پای صحبتهای ما بودند، تا حالا پا شدند یک کاری کرده بودند. «حاجی بس است دیگر! نمیخواهد بگویی، ما یک کاری میکنیم.» آدم در فشار قرار میگیرد وقتی میبیند که هی دارد فشار از بیرون بیشتر میشود. خبری نیست. آخه دیگر باید چی بشود که ما یک تکونی بخوریم؟ کنار شهید قید رفتن را زدیم اینجا نشستیم. مسافرت… مسافرت را عقب انداختیم. درد و دل کنیم با هم.
از اینور هر چی حزباللهی کشته میشود، هیچ سروصدایی نیست. آخوند میگیرند میکُشند، اصلاً ما بلد نیستیم فضای ذهنی مردم را مدیریت کنیم، جهت بدهیم. بعد ماها میشویم نماد قتل و آدمکشی. «بخشش مهارت است» که نداریم. یک بخشش گروه تشکیلات است که نداریم. یک بخشش احساس درد است که نداریم. دردش بیاید، خیلی مشکلات برایش پیش میآید. بعدش دانشگاه امیرکبیر. ما شبها بود تا صبح بیدار میماندیم بیانیه مینوشتیم. دانشگاه امیرکبیر مقایسه کنم ولی خداوکیلی حالا برخی از رفقایمان بودند، دیدند امیرکبیر یک فضای عجیب غریب برای بچههای حزباللهی دارد. مَنگنه سختی است. آن شبهایی که ما بیدار میماندیم، مثلاً بعضی برهههایی بود که اینها ما دفن شهید داشتیم توی امیرکبیر. اینها میخواستند بیایند شهید را از تو قبر در بیاورند. داشتیم. بچهها شب تا صبح کنار مزار شهید پاس میدادند. تو قبر دربیاور. آدم گفتم: «دشمن قوی و اپوزیسیون قوی آدم را قوی میکند، جلال!» الحمدلله تو دانشگاه فردوسی «تخمش را ملخ خورده»، دشمن قوی نداریم. یک عدهای که دارند کار میکنند هستند، قوی هم دارند کار میکنند. اونی که روبروی ماست که باید کار بکند، نمیبینیم. بعد هر چی همه خوبیم، یک دانه تجمع هم علیه حجاب، دو تا ملخ هم نمیآید و مشخص… زیادی. ما چقدر خوبیم. «علیه چی؟ علیه بیحجابی؟ نه! علیه حجابی.» آره دیگر، علیه حجاب میخواستند تظاهرات کنند، علیه حجاب اجباری. خلاصه آقا جان، فرمود: «آرایش جنگی بگیرید.» آرایش جنگی بگیرید. بوهای هم دارد میآید، مخصوصاً برای سال تحصیلی جدید، وضع، وضع بسیار خاصی است. یک التهابی آن کف، آن زیر است. فعلاً خیلی بیرون نیست. دیر بجنبیم، یکهو چشم باز میکنیم میبینیم که در بعضی… دیگر وقت آرایش گرفتن نیست دیگر. بگیرید آرایش جنگیتان را بگیرید. شما الان باید حالت آن حالت رزم باشد.
من سال ۸۷ یک خوابی دیدم، بگویم و برویم. پاییز سال ۸۷. خیلی خواب از آن خوابهای شیرین و تلخ من است که هم شیرین بود هم تلخ بود. به شدت شیرین و به شدت… مهر بود به نظرم. مهر سال ۸۷ بود. اوضاعمان گل و بلبل بود، خیلی وضعیت مملکت خوب بود. من خواب دیدم که خیابانهای تهران شلوغ شده، درگیر شده، درگیری و جنگ خیابانی تو میدان ولیعصر. دانشگاه امیرکبیر رفت و آمد داشتیم. یکی از خوابگاههایی که خیلی آنجا رفت و آمد داشتیم، خوابگاه «شهید نجاتالهی» بود که تو کوچه بهارافری میخورد به میدان ولیعصر. من خواب دیدم که ما از تو خوابگاه داریم نیرو اعزام میکنیم تو خیابان برای درگیری. بعد، حالا این بخش شیرینش را هم بگویم. حالا خدا به ایشان هم طول عمر بدهد. فرماندهی داریم، این دارد ما را بدون اینکه توی میدان باشد، خط میدهد. با تلویزیون، فضای مجازی اینها نبود دیگر. پای تلویزیون نشسته بودیم، سخنرانی این را گوش میکردیم که برویم تو کف خیابان درگیر بشویم. آن کی بود؟ آقای رحیمپور ازغدی! دقیقاً توی اتاق نگهبانی خوابگاه. میدان ولیعصر غلغله! خیابانها شلوغ! محل درگیری! بعد دقیقاً میدیدم دعوا، دود، همه چی. کشتار این شکلی نیست. کشتارش با حرف است. یعنی یک کلمه میزند، یکی میمیرد. گلوله ندارد. فهمیدم یک جنس جنگ دیگر است که برخی اساتید هم گفتند اینها هم هشداری دادند که خطرناک است. برای ما افتاد سال ۸۸. تو همان خوابگاه، همان فضای درگیری و رحیمپور هم خیلی انصافاً تو آن دوره خوش درخشید و اثرگذار بود. این فضا، فضای این شکلی است. بدونید که این را امسال به این نحو، به این جنس خواهیم داشت. شدیدتر و بدتر. حالا نه اینکه کف خیابان لزوماً شلوغ بشود. فضای ذهنی مردم، فضای به شدت آش... به شدت آشفته است. آدم میخواهیم الان، وایسا کف میدان، وایسا دفاع کنه.
ببینید الان وقتی که امیرالمؤمنین تنهاست کف میدان، آدم از جنس کار حضرت زهرا. وضعیت اقتصادی بد، شکمها خالی. روی مخ مردم اسکی میروند. آخر هم همه چیز میبینی علیه این و آن. آدم میکشد. «ما مسئولیم.» بعد آخر میگوید: «یک نهاد امنیتی زن من را مدیریت میکرد.» این آدمکشی. نهاد امنیتی چوبش را میخورد. خیلی جالب است. کلاً از هر طرف بروند، از هر طرف گند بزنند، از هر طرف بترکند، آخر سه هیچ ما میبازیم. این ماجرا این است. این یک غربت عجیبی است در این فضا. آدم هم نداریم. غیر از اینی که هستیم. همین چند تا که هستیم. یک دانشگاه ما، همینها. یک مشهد و همینها. یک مملکت و همینها. یک دنیا و همینها. همه حرف ما همین بود. آقا بسم الله حرف زیاد زدیم در این بیست جلسه. دیگر وقت، وقت کار است. حالا رفقا انشاءالله عملیاتیترش را بهتان میگویم. آنها واردترند، حرفهایترند، کف خیابانش را بهتر بلدند چهکار باید کرد. حالا من هم خیلی نمیخواهم اینجا خیلی یک سری حرفها را رو بزنم که باز بروم بگویم فلانی دارد فلان جا خط میدهد و اینها. تو آن جلسه مثلاً با هم چی چی گفتند! نه، ما هیچ خطی نداریم. هرچی هم داریم همینجاست. همه چیزمان هم رو طرح و برنامهها داریم. مثلاً برای اقتصاد رفقا آمدهاند. یک جلسهای گرفتیم. جلسه خیلی خوبی بود. انشاءالله کم کم خبرش آرام آرام درز پیدا میکند و قرار شد یک چند تایی را رفقا جدا کنند. یک انقلابی قرار است صورت بگیرد، خیلی آرام و نرم که خبرش میرسد انشاءالله بهتان. آنها بحثش جداست. الان فعلاً من خیلی به آن کار ندارم. بحث من چیز دیگر است.
الان وقتی که بعد آمد تو میدان دفاع کرد. سریال دانشگاه هم دارد تعطیل میشود. کم کم شدت و فشار روی مردم بیشتر میشود. بنزین گران بشود، واقعاً کمر مردم میشکند، روغن کمر مردم میشکست. وضعیت، وضعیت به شدت بغرنجی است. به شدت بغرنج. شرایط، شرایط سختی است. دوره، دوره غربت اسلام. «بدءُ الاسلامُ غریباً و سیعُودُ غریباً.» پیامبر فرمود: «اسلام غریبانه شروع کرد، بعد هم غریب میشود.» دوران منتهی به ظهور دورانی است که به شدت فضا، فضای غربت است. هیچ چیز هم نان ندارد. فقط هم فحش دارد. اگر کسی بخواهد وایسا، پدرش را در میآورند. حرفش را، عقبنشینی نکنید. الحمدلله رفقا یک اقبال خوبی بهشان شد در فضای دانشگاه، حالا در شورای صنفی و جاهای دیگر. نمیگویم بریزیم گشت را راه بیندازیم، بیسیم بزنیم، جمع کنیم ببریم درو کنیم، تو گونی کنیم اینها. نه، منظورم اینها نیست. یک فشاری بیاوریم لااقل بعضیها که حالیشان بشود. حالیشان بشود به قول بزرگوار: «فکر نکن خانه خر است! حساب کتاب دارد.» اینجا یک زهر چشمی آدم نشان بدهد، یک تشری بزند. ساکت و آرام میرویم. آخه «ز» میخوری، خیلی بد است بخوری، میل کنی، کوفت کنی. آن پشت جا هست. هرچی شما منزویتر، ساکتتر، طرف بیشتر به خودش حق میدهد. بیشتر میآید. شما فحش میخوری، اشکال ندارد. وایسا ده نفر میخورند. ده نفر میریزند. اشکال ندارد. یک موجی برمیگردد. امثال ابوذر این وسط لهشدند. عثمان حرف زد، ابوذر را لهش کردند. بابا شوخی نیست! ابوذر نفر دوم در اصحاب. اول سلمان است، بعد ابوذر. تبعیدش کردند، هیچکس هم صدایش در نیامد. ذلیلش کردند، تحقیر کردند ابوذر را. پیرمرد. چه تهمتهایی که بهش نبستند. ده تا مثل ابوذر سوختند. امیرالمؤمنین حداقل در یک برهه کوتاهی برگردد. ابوذر که نمیسوختند. امیرالمؤمنین نمیآمد دوباره یک پنج سال ریاست کار. یک کم فدا کنیم خودمان را. یک کم مایه بگذاریم. مشکل داستان این است: یک گوشهای بنشینیم، کاری به کار کسی نداشته باشیم. «من شأنم، وجاهتم، آبروم، حیثیتم هیچ آسیبی نبیند.» «اِخوانٌ بِعدهٍ فِی البلاء.» موقع بلا میآید، مایه میگذارد.
یکی از علمای مازندران، انسان شریفی، مسن هم هست. یک جمله یکی از رفقا گفت. من خیلی جیگرم سوخت واقعاً وقتی این را شنیدم. آیتالله سید جعفر کریمی از علمای قدیمی ایشان، خیلی مشهور هم نیست. حوادث سال ۸۸ سر یک ماجرا یک کمی از بیت و دفتر رهبری اینها گله داشتند. یک مدتی نرفته بودند. یکی از رفقایی که با ایشان در ارتباط است، از بچههای خوب مازندران. ایشان برایم گفت. خیلی من ناراحت شدم. ایشان گفتش که آقا بعد دیدارها که یعنی مدتی که آقای کریمی نیامده بود، در یک جلسهای یکی گفته بود که: «از آقای کریمی چه خبر؟» گفته فرموده بودند که: «در این شرایطی که همه ما را ول کردند، آقای کریمی هم ول کرد!» خیلی من این جمله آتشام زد. یعنی یکهو یک جایی میرسد که او توقع دارد یک چهار نفر مایه بگذارند. خودش تک و تنها باید وایسا، همه سیبلش بشوند، همه فحشها را هم بخورد. دوز پایینی از مظلومیت امیرالمؤمنین دیگر. اشکال ندارد.
حضرت با مالک قرار میگذاشتند. میفرمودند: «من فلان طرح را میخواهم بگویم، تو بگو فحشش را تو بخوری، بعد من با یک پرستیژ معتدلانه بیایم اجراش کنم.» قواعد کار ما زمان طاغوت الگو نداشتیم. خودمان میزدیم. سخنرانی میکرد. یک خونی ما میجوشید و اینها. این نبود که از امام خط بگیریم، خودمان میزدیم. زندان، شکنجه، مال اینها بود. نجف اینها پدرشان در میآمد. از زن و بچه دور بودن مال اینها بود. ماجرا این است: اونی که کف میدان است باید وایسا. یک کم بخورد، اشکال ندارد. شب قدر را گذراندیم. عهدمان چیست؟ ما الان تقدیرمان، برنامهمان چیست؟ قرار است چهکار کنیم؟ مینشینیم محاسبه کنیم آقا من چه شکلی خودم را فدا کنم یا نه؟ آخه فقط یک چیزی میخواهند: «بگیر. من یک چیزی برای تو آوردم.» بگیرد. «محسن حججی باش.» امروز دیدم پدر در حرم شب قدر آمده حرم امام رضا زار زده. «یا امام رضا شهادت را بده. من میخواهم بیایم.» عریضههایی که در حرم انداخته، پیدایش کردم با دستخط خودش. زار زده این بچه. «یا امام رضا، امسال دیگر وسیله شهادت بشوم. من دیگر تحمل ندارم. من دیگر نمیتوانم. بگیر. من چه شکلی کجا فدا کنم خودم را؟» شهید را اینجوری نداشته باشیم که انقدر از جهت ظاهری… شهید حججی تو بین شهدای ما تقریباً میشود گفت از جهت ظاهری… گوش بدهیم بعدش درست میشود. اذیت ظاهری. شهید حججی شاید بیخاصیتترین شهید ما بود. دوبار کلاً اعزام شده. دفعه اول انفجار آمده، گوشش مشکل پیدا کرده. دفعه دوم هم بدون اینکه یک نفر بکشد، گرفتند بردند کُشتنش. از علت ظاهری هیچ خاصیتی نداشت. از جهت باطنی چی؟ پرونده داعش را همین شهید جمع شهیدش کرد. پنج تا موشک. اینجوری بعضی حساب کتاب این شکلی دارند. میرود شب قدر میگوید: «یا حضرت زهرا، یا امیرالمؤمنین کجا من فدا کنم آباء برای شما؟» اینجوریاند بعضی. خوش به حال اینها، این شکلیاند.
و مصیبت این بود که امیرالمؤمنین از اینها نداشت. از اینها نداشت. «چرا قیام نمیکنی؟» فرمود: «اگر به جای برادرم عقیل، به جای برادرم عقیل، برادرم جعفر بود. جعفر طیار. به جای عموم عباس، عموم حمزه سیدالشهداء بود، ساکت نمینشستم.» همین دو تا. این دو تا، آن به خط میایستاد، میدان. دو تا اگر آدم اینجوری داشت، ساکت نمینشست. ببین اینها غربت و مظلومیت این شام. بیست و سوم ماه مبارک هم به نظرم میشود آخرین چهارشنبه ماه مبارک. آخرین جلسه ما تو این ماه مبارک. آخرین جلسه تو این سال تحصیلی. توسلی داشته باشیم محض امیرالمؤمنین. چند خطی را عرض ارادتی داشته باشیم انشاءالله امیرالمؤمنین نظر کنند. واقعاً کار بدون توسل پیش نمیرود. «گدایی در میخانه طرف اکسیری است گر این عمل بکنی خاک ز…»
السلام علیکم یا اهل بیت النبوة. «و رساله و مختلف الملائکه یا علی!» چشم تو نازم که بهشت دگر است. گرد و خاک ره تو اختر شمس و قمر است. تو که جای خودت ای شیر خدا. در قنبرت از همه دهر به والله سر است. بیشتر شک به خدایی تو مولا هر که از شأن حقیقی شما با خبر است. لشگری دیدی تو را و سپر انداخت. صفحه مژگان تو لشکر شکنی بس. تیغ ابرو که چنین یعنی جان عشاق علی در همه جا در خطر است. رو سفید است اگر در حرمت هر عقیقی ز غم دوری تو خون پله پله به ملاقات خدا میآید. قدمی که طرف شهر نجف در سفر است. یعنی میشود امسال هم رزق پیادهروی اربعین داشته باشیم. بس که از عشق به تو دل شده سری. ببین صدف دیده چطور از غم تو پر گه هر زمین خورده علی گفت و علی بالش. دستگیری که خودش خسته و بیبال و پر است. داغ سنگین چه کس آه شکسته است تو را. سالها دست تو از بار غمت بر کمرت. رفتی و از لحد میرسد آه تو هنوز. یاد آن آتش و هیزم کف شعلهور است. ابن ملجم زد و اما همه میدانستند. ابن ملجم زد و همه میدانستند.
قاتل تو ضرب در دیوار و گیر افتاد. عزیزم تو آتش گیر افتاد. میان پر پروانه و آتش به خدا دردسرم. گرچه میسوخت ولی باز مقاوم گفت جانم به خدا بهر امام سپرم. تا در خانه نفسش همه گفتند دیگر فاطمه به برم. ناگهان نالهای از پشت درآمد: «ای شمع عمر پسرم فاضل بیسَحَرَم.» هر علی آینه فاطمه، بیشتر از همه کس چشم ترش خون جگر است.
برویم روضه را تمامش کنیم. بنده روضههای ماه مبارکمان را با این روضه ببندم. روز دوم دهه سوم. «مثل آن دختر ویران که بر پیکر یادگار از سر بام و سر هر گذرش. بس که در راه زمینش زده شلاق ستم بند بند تن او زخمی است. وای بند تن او زخمی است از این هم و غم.» سر بابا که در آغوش: «گفتند این چقدر از پدرش پیرتر.» خواست خستگیاش همراه جان در همه دیدن لبش روی لب پدر. مثل مرحوم مازندرانی، غسالهای آمد دختر را غسل بدهد. خلوت کرد بدن. سراسیمه آمد: «بزرگترین بچه کیست؟» زینب کبری را نشان دادند. «چی شده؟» «اول بگویید این بچه چه بیماری داشته!» آی شهدا، سلام ما را به خانم سهساله برسانید. «چطور؟ چی شده؟» «مگر این بچهات مگر یک بیماری داشته! مگر میشود یک بچه همه تنش کبود باشد؟» دیدند خانم دارد گریه میکند. فرمود: «از کوفه تا… بچه را زدند.» زبان حال بچه را بگویم، دیگر اینجا انگار مرگش را از خدا خواست. تو شام دنیا برود. بعضی با یک نگاه ذوقی حرف قشنگی را از زبان رقیه کردند. گفتند انگار به بابایش گفت: «بابا تا سیلی و تازیانه بود بودم. از اینجا دیگر سیلی و تازیانه نیست، میخواهم نباشم.» ببین تا آخر هرچی خوردم، صدام در نیامد. ببین تازیانه در نرفتم. آی بابا! بابا! بابا! بابا! بچه سیساله کجای عالم موقع راه رفتن دست؟ کجای عالم بچه سهساله را شما گریه کنید؟ هر کدام وقتی شهید شدید، خیالتان راحت از زن و بچهتان. بچههایتان را از این آغوش به آن… فحش دادند، نوازش کردند، آی گفتند. یا امام سجاد. «هر کار میکنیم نیزهای که سر ابیعبدالله روی آن است حرکت نمیکند.» به نظرم برخی مقاتل نقل کردند این را. یادم است دیدم. از تو مقتل امام سجاد گفتند: «چرا این نیزه حرکت نمیکند؟» الله اکبر! فرمود: «بروید نگاه کنید ببینید چشمهای سر کدام سمت است!» آمدند نگاه کردند دیدند چشم سمت خیابان حرکت نمیکند. فرمود: «بروید تو بیابان بگردید، لابد یک بچهای روی زمین است.» آمدند دیدند یک بچه زیر بوته خار. آن قدر غریب! کسی نبود بچهها را جمع کند. خودت از روی بچهها جمع میکردی حسین. حسین حسین حسین. اینجا حسین جان، حسین جان.
«وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ.» علی لعنة الله علی القوم الظالمین. نسل اللهم و ندعوک بسمک العظیم الاعظم الاعز الا عظمتک یا الله یا رحمان و یا رحیم یا مقلب القلوب ثبت قلوبنا علی دینک انک حمید و به حق محمد و یا عالی ویا فاطمه و به حق فاطمه و یا محسن و به حق الحسن و یا قدیم الاحسان و به حق الحسین. دیگر تا اذان چیزی نمانده. یکی دو دقیقه، دعاها را مختصر میکنم. خدایا به آبروی امیرالمؤمنین، شهید این ایام، به آبروی حضرت زهرا، صاحب شب، به آبروی آقامان امام زمان، به آبروی ابیعبدالله، به آبروی رقیه خاتون، به حق امروز، به حق دیشب، فرج آقامان امام زمان برسان. قلب نازنینش از ما راضی بفرما. عمر ما نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما نوکران حضرتش قرار بده. شر ظالمین را به خودشان برگردان. دشمنان دین، قرآن، انقلاب، ولایت اگر قابل هدایت نیستند، نیست و نابود بفرما. رهبر عزیز انقلاب را حفظ و نصرت و عنایت بفرما. حاجات شیعیان امیرالمؤمنین را حاجت روا بفرما. هر آنچه گفتیم و صلاح ما بود، آنچه نگفتی و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن.
یا نبی و آله رحم الله من قرا الفاتحة مع الصلوات.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط
جلسه شانزدهم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه هفدهم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه هجدهم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه نوزدهم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه بیستم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه بیست و دوم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه بیست و سوم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه بیست و چهارم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه بیست و پنجم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه بیست و ششم
شرح کتاب شذرات المعارف
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه سی و هفتم
شرح کتاب شذرات المعارف
در حال بارگذاری نظرات...