‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی یفقه.
خوب، این کتاب قدیمی "شجرات المعارف" یادش بخیر. خوب، این همه گذشت و چند صفحهای بیشتر نخوندیم. کنتراتی برداریم و انشاءالله جلو برویم. بخشهای سختی است و بخشهای مهمش، درواقع، از اینجا به بعد کتاب است که اصل مباحث از اینجا شروع میشود. ما حالا توی آن جلسات قبلی، بهقول آقا، داشتیم بحث را گرم میکردیم و آرامآرام وارد فضا میشدیم که ببینیم ایشان چه میخواهد بگوید. از اینجا به بعد دیگر بحثها خیلی دقیق و فنی میشود و ایشان دارد یک نظام و یک طرحی را ارائه میدهد که خیلی جای تامل و بررسی و دقت دارد. عبارتش هم عبارات بسیار سخت و فنی و کارشناسی است. مطلبِ کتاب، مطلب سنگینی است. تا حدی که بنده خبر دارم، شرحی داده نشده. حالا شرح مکتوبش را که ندیدم و احتمالاً مکتوب نداشته باشد. شرح صوتیاش را هم باز ندیدم. نمیدانم، شاید حالا باشد.
حالا کتاب با یک جانکندنی باید پیش برود؛ مخصوصاً در کتب مرحوم حضرت امام. خیلی از مباحث شاهآبادی شرح داده شده. انگار امام، شارح آیتالله شاهآبادی است. همین حرفها را انگار امام گرفته، پیاده کرده و تبدیل شده به انقلاب اسلامی، افق تمدنی، مرحمت الهی. افق عجیب و غریبی است. خیلی نگاهشان نگاه به روز، متنوع و بدیعی است؛ یعنی آدم وقتی میخواند باورش نمیشود. ایشان دارد همین مسئله را میگوید که الان ما در دانشگاه داریم درموردش بحث میکنیم؛ مثلاً رابطه علم و صنعت. یکی از محصولاتی که همین اول صنعتی نبوده، ۶۰ سال پیش درگیری رابطه علم و صنعت و اینها؛ مثلاً آن موقع داشتی، کجا بودی شما؟ چه فکر میکردی؟ روی چه داشتی اینها را تحلیل میکردی؟ خیلی افق دید ایشان افق بلندی است؛ ولی باید رویش کار شود، حسابی. خیلی مطلب دارد دیگر.
حالا ما بنا داشتیم که بیشتر فضای انس با همدیگر داشته باشیم؛ یعنی خب، آن هم ایامی بود که ما اینجا در خدمت دوستان ثابت بودیم و در محضر دوستان بودیم و در طول هفته بودیم. گفتیم آقا این شبهای آخر هفته را داشته باشیم برای اینکه یک خستگی از طول هفتهمان در برود و آن درواقع گرده کار هفتهمان شب پنجشنبه باشد که اینجا دور هم هستیم. الان نه دیگر. الان حضورمان چون محدودتر شده، طبیعتاً فضای کلاسیک بحثمان بیشتر جلوه دارد و باید مطلب پر پیمانتر باشد. این فاز، فاز کلاسیک و فضای درسیتر، نسبت به مباحث قبلی که داشتیم. آنجا اگر استندآپ کمدی بود چهارشنبه شبها، الان دیگر جدی. صندوق چی چی میشود؟ به جای کمدی استندآپ، باید به جایش ممبر بزنیم.
نکته هفتم از این کتاب. میرسیم. بحث "لائت الا باالاخوه" را خواندیم. حالا به آن نحوی که باید توضیح داده شود، شاید لااقل دل خودمان گرم نشد. این بخش ششمش که آن که میخواستیم از تو دست در بیاید؛ ولی فعلاً حالا دیگر رد شویم، برویم سراغ مطالب بعدی که به فضای اربعین هم خیلی نزدیک است و خیلی نکات فوقالعادهای دارد.
نکته هفتم: میفرماید معرفت از آیه شریفه «وَ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَیْكُمْ اذْ كُنْتُمْ اَعْداءً فَالَّفَ بَیْنَ قُلُوبِكُمْ فَاَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ اِخْوانًا». مستفاد میشود که اخوت، بهحسب حقیقت، الفت قلوب و ارتباط دلهای مؤمنین است به یکدیگر. آیه قرآن میفرماید که یادتان بیاید این نعمت را. ببینید، یکی از نعمتهایی که ما کمتر بهش توجه داریم، پیادهروی اربعین است. به عنوان نعمت خیلی نگاه نمیکنیم. این پیادهروی اربعین و این اتفاقاتی که تویش میافتد، یک نعمت بیبدیل خداست. اگر کفران کنیم، یکوقت بسته شود، یکجوری بسته شود تا صد سال دوباره رنگ زیارت و حرم را نبینیم. میبینم این کفران نعمت را —متاسفانه— بینمان هی دارد، حسن دارد عادی میشود. انگار حالا حرف زیاد دارد درمورد این. غذا دادن عادی شده. آنها که وظیفهشان است به ما غذا بدهند و جا بدهند و اگر جا نداد فلانفلان شده. اینجوریاند. اینها کفران نعمت است. این را ندیدند، نفهمیدند. نعمت این اربعین نعمت فوقالعادهای است. قرآن میفرماید: "نعمت خدا را به خودتان یاد بکنید". وقتی شما با هم…
آقا! این، اگر این آیه اگر درمورد این پیادهروی اربعین نیست، میگوید: شماها با هم دشمن بودید، من دلهاتان را به هم پیوند دادم. دو تا مملکت ۸ سال با هم جنگیدند، شوخی نیست. طرفدار ازت پذیرایی میکند. جانبازی که بهدست بابای تو جانباز شده. فیلم گرفتیم، پخش کردیم. ناظر صداوسیما گفت که حاج آقا، اینها را نمیتوانم تو مستند پخش کنم. گفتم این اسیر بوده دست آنها ۱۰ سال. چند سال اسیر بودند دست شما. تو ایران پذیرایی با التماس غذا بخور. شوخی نیست. اسیر یعنی خط سفره؛ با التماس، با اشک، با زاری. آقا! بیاد اگر نخوری التماس. دیدید دیگر، التماس واقعاً از همه وجود. ریال! خانههای لب مرز که داری میروی، ماشین فرعی آمد، پذیرایی میکرد. میخواست نزدیکتر بیاید سمت کوت. یک خانه بود توی محله. درش باز. میخواستیم نماز بخوانیم، پیاده شدیم. نه دوربینی هست، نه کسی هست، نه خانههای دیگر، نه موکبی که شما میگویید رقابت بین این موکبها. غذا را آماده کردند، آب آوردند. یکی از بچههایی که توی ماشین ما بود میخوردند. وقتهای دیگر سالم، همچین وضعیت خوب نیست؛ یعنی آتش همیشه فراهم است دیگر. اینور پرچم ایران را میسوزاند توی بصره. حرف و حدیث زیاد است. اینور میرود تو خرمشهر لوله آب را میترکاند که آب آنور بسته نره. زمینه برای دعوا فراهم است. اربعین چه میشود؟ یکهو کی؟ «اُذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ اِذْ كُنْتُمْ اَعْدَاءً». باشد، همه باید بگویند آقای نعمتها.
دو هفته پیش آشوب بوده این مملکت، ۴۰ تا کشته داده. شوخی نیست. همه شهرها ریخته به هم. همین امت شیعه هم ریختند. مملکت را... به اربعین شده، میگوید: آقا! یک لحظه استپ. اینجا موکب. ما باید اداره کنیم. بعدش دوباره برمیگردیم داد و بیداد. دعوامان. روز آخری که داشتیم میآمدیم، راننده به من گفتش که همه ایرانیها دارند میروند. گفتم: نه، هنوز هستند. زودتر بروم. گفتم برای چی؟ به قول خودشان تظاهرات، میگویند مظاهرات. گفت که اینجا دو روز بعد اربعین مظاهرات میلیونی شروع میشود و ما دوست نداریم ایرانیهایی که مهمانمان هستند، توی این تظاهرات اذیت بشوند. ای کاش هرکی خارجی هست، از بیرون آمده، برود. ما بهخاطر اربعین آتشبس. سال ۸۸ دعوای انتخاباتیشان را آوردند تا خیمه امام حسین آتش زدند با آن وحوش. شما اینها را مقایسه کن با این وحوش درنده. شما مقایسه کن. دعوای سر این کاندیدا و آن کاندیدا را میبرد تا کربلا. او دعوایی که توی خود مملکت کربلا است، میگوید: ایام عاشورا و اربعین و اینها فعلاً وایسا. ملت داراست.
ماشین از این راننده میپرسیدم، به این کسانی که پشت ما بودند توی ونی که بودیم. اطلاعات. چه وضعیتی دارند زندگی میکنند؟ از شما پذیرایی میکنند. توی این ایام هزینه یک ماه برق خانه ما، حالا گاز که کپسول، یک کپسول هم ۵۰ هزار دینار، مثلاً ۵۰ هزار تومان یک کپسول. گفت: پول برق یک ماهمان ۲۵۰ هزار الی ۳۰۰ هزار دینار میآید؛ یعنی ۲ میلیون و نیم الی ۳ میلیون. یک یَخچال قدیمی. پول بنزین لیتری ۴۵۰ دینار. به پول ما ۴۵۰۰. دانشگاه نه، شغل نه، بانک نه، وزارت خون هیچ. نصف مملکت ما کارمند. عربی میگوید: آقا! من مدرکش را دارم، به من درس بدهم راهپیمایی. پول بنزین ۲۵۰ دیناری کرد، ۴۵۰ دین. بصره. شما از بنگلادش اشتغال برای ما نیست. ما که همه جوانهای مملکت که اکثرشان هم جوانند. همه اینها رو که نیروی خدماتی، نظافتچی، سطح درخواستهاشان به نسبت مطالبات مردمی ما. توی این اوج تحریمها. مقایسه کن تو آن وضعیت میآید، پایت را میشوید و التماست میکند. شب میبرد خانه جا میدهد و ماشینش را در اختیارت میگذارد. این کف خانه هیچی ندارد پهن کند، یک پتو انداخته. هم پول شامی که آن کبابی که دارد درست میکند. گفت: آقا! ما کبابمان حتی بهش پیاز نمیزنیم، گوشت خالص است. بز نخورده، گوشت خالص است. کم نمیگذاریم. آن ماهیشان است. آن کبابشان است. آن غذاهایشان است. آن کباب ترکیشان است. با چه عشقی، با چه شوری، با چه هیجانی! برای کی؟ کی این کار را میکند؟ «اُذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ اِذْ كُنْتُمْ اَعْدَاءً». میزدی ایران یا عراق! دیدی ایرانیها گم میشوند تو مرز. «وَ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ» میخواهی دوباره ببندم؟ همانجوری بشود؟ به خواب شبت هم نبینی زیارت را. سوره ابراهیم: «لَئِن شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِي لَشَدِيدٌ». کفران بکنی، میاندازم تو عذاب شدید. دیگر خام کربلا را ببینی.
این همه سال بسته بود. ما بچه بودیم، من یادم میآید ۱۰ سالمان بود. تو فامیلمان یکی از فامیل رفته بود کربلا. خدا شاهد است یادم نمیرود دهه ۷۰. مهر امین بهش میگفتند. تهران اینها پیدا میشد. بازار تهش یکی مهر آینهای بود. یه دانه مثلاً از تو کربلا مهر برایت میآورد. آن یک مهری که میآمد دستبهدست. هفتهای یک بار در یکی نماز میخواند. اینجوری بوده تربت کربلا. گفتند: آقا! فیلمبرداری کردی؟ من با یک عشق و عطشی نشسته بودم فیلم را نگاه میکردم. آن موقع مسجد سهله همهاش خاک بود. یک تیکه بیابان. من گفتم: خدایا! کربلا انقدر؟ کلش را میزنیم ؟. «بَر دِلم ترسم بمامدین اینجا میخواهم برم». ملت فامیل ما که مثلاً رفته بود کربلا با یک نگاهی بهش نگاه میکردیم: خوش به حال تو کربلا. کربلایی بهش میگفتند تو فامیل. فامیل دُهدی داشتیم. بهش میگفتند کربلایی. گفتم: کل فاطمه، تو دختر عمه پدر ما. گریه. تو فامیل یک دانه کربلایی داشتیم. گفتم: کل فاطمه. ۱۰ سال یک بار یکی میتوانست برود. این همه بچههای ما جنگیدند. بروید بخوانید خاطرات اسرا را. با التماس راضی شدند یک ساعت اینها را از دور حرم امام حسین طواف بدهند برگردند. ۱۰ سال تو مملکت عراق، ۱۰ سال اسارت کشیدند. آخر که تبادل اسرا شد، حال اساسی خواستم به اینها بدهم. اینها را تا دم حرم آوردند. یک دور چرخاندم، برگرداندند. گفتند: کسی حق ندارد زیارت کند. کسی حق ندارد. دور میزنیم برمیگردیم. این بچه رزمنده تو این مسیر. بگو چه عشقی میرفتند شبهای عملیات به عشق کربلا بودم. اینها دارند صفا میکنند. فیگور ؟.
امسال دیگر دیدم نمیشود، بچهها داشتند میرفتند. گاهی منتی هم داریم پشت در. یکجایی تو مسیر یک بادی، یک خاکی از این مسیر سر و کله ما بخورد. «اُذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ اِذْ كُنْتُمْ اَعْدَاءً فَاَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ اِخْوَانًا». باز نعمت. دوباره نعمت خدا را یاد کن. با این نعمت بود شما با هم برادر شدید. اینجور با هم رفیق شدید. از برادر به هم نزدیکتر.
ما رسیدیم کرمانشاه چند شب پیش. حالا خاطره زیاد از همین زیارتت که ما مختصر و هم رفتیم. سه روز عراق بودیم، سه روز تو راه بود. امسال چون با خانواده، قول چند ساله داده بودیم که هر سال میگفتیم عقب. دیگر امسال دیدیم نمیشود، دیگر گفتیم باید وفا کنیم. بعد دیدیم که خب با بچه کوچک پیادهروی اینها هم سخت بود. بلیط هواپیمای ارزانی که دیگر از همهاش ارزانتر باشد، ته تهش این ایام نزدیک اربعین، ته بار سوار میکرد. توی هواپیما دیگر خالی داشت میرفت، از آنها پیدا کرد. خانواده اول گفتش که خب، من با بچه کوچک سخت است برام. دعوت میکند، بقیه چیزهایش را خودش درست میکند. غصه این را که یک زن بچه کوچک میخواهد حرم برود، وضو بگیرد. بچه را به کی بسپارد؟ آن تو آن شلوغی. نداریم شما بیا تو فرودگاه. حالا ماجراها داریم. یکی از عجایبش که من هر سال این را درک کردم، یک رزق عجیب و خاصی است که امام حسین برایت کنار گذاشته. از روز ازل. تو فضای اخوت. امسال رفیقی که برای من از عالم زر گذاشتند کنار. واقعاً واقعاً واسه من مثل روز روشن است. رفاقت را میگیری. تو فرودگاه آمدیم این بچه ما بلیط نداشت (زیر ۲ سال بود). یک بنده خدایی افتاد تو دلم. عجیب، خیلی خوشم آمد. آن روایتی که خواندم برایتان. باقر علیه السلام گفت که: آقا! بعضیهاتان را میبینم، یکهو دلم میرود. من غیر الله نمیدانم چرا اینجوری است. حضرت فرمود: «رابطه مؤمنین رابطه قطره و دریاست. باران وقتی میآید میرود تو دریا محو میشود. رابطه کفار با هم رابطه گاو و گوسفند است. ۱۰ سالم بغل هم باشند، هیچکی به هیچی دل بسته نمیشود.» دلم رفت. خیلی خوشم آمد.
کارش تمام شده. اینها سوار هواپیما شدیم، پیاده شدیم. حالا ما همه پولها توی ساکها. آن پیاده شدی، میگوید: اول باید نفری ۱۰ دلار بدهی تا بگذارم بری ساقت را بگیری. ۱۰ دلار گرفت و ویزای ما را گرفت و رفتیم ساک را تحویل گرفتیم. آمدیم برویم بیرون. سوار ماشین شویم، برویم حرم. تهرانی گفت که ما با پسرم. گفت: من پسرم روحانی است. بعد با پسرم، با خانواده راه افتادیم، رفتیم مرز خسروی. آن روز که خیلی شلوغ شده بود، دیدیم قیامت است و دیگر اینجا تلف میشود. بچه میمیرد. تهران. میخواهیم برگردیم. دلمان قرار نمیگیرد. پابند میشود. گفتیم: برویم مشهد. برویم مشهد که یک زیارت بکنیم. خلوت بشود. برمیگردیم مشهد. آن پسر ما که روحانی است و آن بچه کوچکش و اینها. گفتند: دیگر ما در خودمان نمیبینیم که بخواهیم بیاییم کربلا. آقا! این خانم، این بنده خدا برای بچه ما. حاج خانم ما میگفت: اگر مادر من بود اینجوری شاید دلسوزی نمیکرد. برای بچه گوگل از مادر. تا آخری که با هم آمدیم تا مهران. این دو تا دو تا عزیز مثل پروانه. خیلی جاها هم شلوغی و کار و فلان و اینها غوغا کرد.
دیگر جدا شدیم و خانواده ما گفتش که کرمانشاه را چهکار کنیم؟ تظاهرات داره میشود و ناامنی. موکب هم جمع کرده بودند. یک روز زودتر آمدیم. امام رضا رساند تا اینجا. از اینجا به بعد امام رضا. میرسیم. حالا ما هر چه شماره از رفقای کرمانشاهی داشتیم. این هم ماجرایی. خدایا! کارهایی میکند اصلاً دیوانه. توی اتوبوس نشستیم از مهران به کرمانشاه. حالا شب داریم میرسیم. ساعت ۱۲ داریم میرسیم کرمانشاه. هیچکی هم تو کرمانشاه نداریم و سرد و با بچه کوچک و هیچ کاروانی. هیچکی بچه کوچولو نداشت. مسئولیت پیدا کرده. کرمانشاهی دیگر ما زنگ میزنیم التماس میکردیم دعوت کنند. ما پیامها را به زور جواب میدهیم. جواب نمیدهیم. اینور آنور، این اون. هرکی زنگ زدیم کلاً ناامید. سپاه آنجا برو. گفتیم حسینیه. به حسینیه پر شد و از ماشین پیاده شدیم اینجا یک جوری جا. یک جوانی بغل ما سمند کرد ما را. قشنگ با تشریفات و تشکیلات. یک موکب درست حسابی مشتی کنار قبر شهید آیتالله اشرفی اصفهانی. گرم و تمیز و درست حسابی. بعد همه رفقایی که دانشگاه کرمانشاه، حوزه کرمانشاه، کجای نهاد رهبری دیگر دعوا شده سر اینکه کجا برویم. کجا برویم ساکن شویم. دعوا شده بود این را با هم اختلافشان شده بود. حسینیهای که بودیم اصرار به اینکه آقا آن رفیقمان که ما را اول برده بود خانهشان. اول مهمان بود، حالش بد بود. فردا ظهرش آمد ما را برداشت برد.
ماجرایی داشت. توی گنج زمین شکاری خسرو پرویز بوده. خیلی هم برای من جالب بود. آدم هر جای جدید که میرود، یک چیزی کشف میکند. کنار بیستون، تو دامنه بیستون. گفت: اینجا زمین شکاری خسرو پرویز بوده. نامه پیغمبر اینجا رسید دست خسرو پرویز. بعد یک چیز جالب و عجیبی هم گفت. آن منطقه حوزه علمیه کرده بودند. بانک منطقه گردشگری و اینها هم بوده. الان دیگر هست دیگر. یعنی اصلاً منطقه باستانی. بعد گفت: مرحوم آیتالله احمدی فقیه اینجا که آمدم جالب بود. گفتند که وقتی نامه پیغمبر رسید به خسرو پرویز، نامه پیامبر را که خواند، برخی پاره کرد، خاک برداشت. یعنی این نامه تو برای من معادل بیارزشترین چیز تو این عالم. این خاک به زودی فتح خواهد شد. فتح شد دیگر. این خسرو پرویز به خون آخوندها تشنه بود. حالا اینجا سالبهسال ۳۰۰ تا آخوند تولید. پیغمبر نفرستد، نیلوفر. خلاصه کرمانشاهی سرماخوردگی مشتی. یعنی سالها بود اینجور سرما نخورده بودیم. تب و لرز و دیگر رفتیم زیر دوتا پتو. دیدیم تکان نمیتوانستیم. آن جوانی که توی خیابان ما را از اتوبوس وقتی پیاده شدیم، ما را دید و سوار کرد. آمد دنبال ما. ما را برد بیمارستان. قشنگ تیمار کرد و رسید و آمپول و آمپول و دارو و ما را خانه ... با دوغ ترخینه کرمانشاهی که از غذای لعبت کرمانشاهی برای ما گذاشتند واسط خوردیم. شب یک عرق مشتی. جان گرفتیم. توانستیم سوار قطار شویم. سخنرانی فلانت که تیزر تلویزیونش داره پخش میشود، من فقط بتوانم سوار قطار بشوم، بنشینم برسم مشهد، بس است. قرص خوردیم.
واسه این رفاقتها یک چیز عجیب و غریبی است. یک وقت دیگر اول سال ایام نوروز از آن مرز میآمدیم، از شلمچه میآمدیم. شب آمدیم؛ یعنی دیر از مرز رد شدیم. ساعتهای مثلاً دیگر تا آمدیم نماز خواندیم بهار بود. اذانش هم دیروز بود. دیگر توی شلمچه نماز خواندیم. راه افتادیم و آمدیم. اهواز که رسیدیم، ساعت ۲، دو و نیم اول سال بود که بارانهای مشتی آمده بود. یک آب سیلابی جمع شده بود. توی آب برای خودمان میرفتیم اتاق. یک چیزی رفت پایین. یک چیزی ترکید. لاستیک ما بود که رفت توی این چاله و بهمعنی ادق کلمه ترکید. قبل از آن کلاً سوءتفاهم بود. آمدیم زدیم کنار و سه نفر سه کلهپوک بغل جاده نشستیم. چهکار کنیم؟ نصف شب تو این بیابان، تو این تاریکی، دو و نیم شب. نه چادر داریم، نه زاپاس نداشتیم. زاپاس نداشتیم. از چیز جالبش این بود از مشهد تا اهواز رفته بودیم بدون زاپاس. نیما کیم ؟. خلاصه یک جوانی، حالا اسمش هم اگر یادم بیاید، قیافهاش یادم است. من هم لباس. ایستاد و گفتش که آقا! چی شده؟ گفتم: این لاستیک اینجوری شده. پیدا میکنم مغازه فتا. نشستیم. گفتش که من میخواهم ببرمتان خانهها. میخواهم لاستیکت را الان درست بکنم؛ ولی شب خانه مایی. من کیم؟ از کجا آمدم؟ خب کی گفتم شهید کربلا. یک خانه تو محله حاشیه شهر اهواز. حالا خود اهواز زندگی چقدر توش سخت است و این همه حاشیه شهر. یک خانه کوچک و مندرس و یعنی همه خانه با سیمان بود. کلاً سیمانی. یک چیز درست کرده بودم. اتاق درآورده.
پذیرایی مشتی. صبح نمیدانم شیر گاومیش آوردند. پذیرایی عجیب غریب. بعد آن بنده خدا گفت: من همرزم چم. نصف زمینهای دهلاویه مال من است. این را برش هم خوردند. زمین چهکار کردند؟ راهیان نور. درخواستی هم نداشت. گفت: اگر حالا توانستی، اینها مدارکش است، این حکم دادگاه آمده و اینطور شده. انقدر این صمیمیت، محبت. این از کجاست؟ کی میتواند این را ایجاد کند؟ خداوکیلی یکم به اینها فکر کنی، خیلی چیز عجیبی است. دو تا آدم، یک زن و شوهر را ببین وقتی اینها دلشان از هم رمیده میشود، ۲۰ سال با هم زندگی کردند، دو تا بچه مشترک دارند، کنده میشوند. همه عالم جمع میشوند، نمیتوانند محبت ایجاد کنند. ۲۰ میلیون، ۳۰ میلیون آدم با هم فامیلاند. تو یک قبیله دارند میروند و میآیند. کجا هستی؟ با کدام کاروانی؟ غذا خوردی؟ نخوردی؟ ۱۰ تا خوردی؟ ۵ تا خوردی؟ یک بار خورد؟ همه مال یک خانواده. خیلی چیز عجیب غریبی. یک روزی میآید ۹۰ کیلومتر زمین. تازه یک ورش است. چهار طرف کربلا مسیر هست. ۹۰ تا از نجف. اینجوری از جاهای دیگر خیلی دورتر است. از سمت کاظمین میرود تا ۳۰۰، ۴۰۰ کیلومتر. این بساط از اینور تا بصره. این بساط پهن است تا سماوه. من خودم رفته بودم ۴۰۰ کیلومتر راه تا کربلا. ۴۰۰ کیلومتر بساط به پا. یک مسافت از هر طرف ۲۰۰ کیلومتر، ۳۰۰ کیلومتر. بگو چهار طرف.
توی این مسیر گم شده. حالا میآید چهار تا ابله دلهدزد عکس میاندازند (این زائرها گم شدند)، آنها نمیدانم چیچی شدند، اینها نمیدانم تصادف کردند. به زبان میآیند درمورد اربعین. دیدند دیگر نمیشود سکوت کرد. این خیلی اتفاق خوبی است؛ یعنی وقتی که اول سکوت میکنند، امیدشان به این است که با سکوت تمام میشود. یک ساله، دو سال آتیشش میخوابد. وقتی به فحش میافتند، آتیشش همه دنیا را میگیرد. امام وقتی به فحش انداختند، انقلاب پیروز شد. این را بدان. امروز روز شهادت حاج آقا مصطفی است. توی ماجرای حاج آقا مصطفی، چهلم حاج آقا مصطفی، چهچیزی شد؟ ۱۰ آذر مراسم برگزار شد و آن سخنرانیهای آتشین و اینها. بعد دیدند که خیلی قلقله شد. اول حاج آقا مصطفی را گرفتند، کشتند. امام حسن از ایران رفته بود، آب از آب تکان نخورد. قم فقط یککمی روزهای اولش به مدرس معمولی. تو نجف رسالهاش هم که تو ایران ممنوع بود. حاج آقا مصطفی را کشتند که زهر چشم از امام بگیرند، بدتر شد. خبر حاج آقا مصطفی تو ایران پیچید. مراسم چهلم گرفتند. آن روزنامه اطلاعات بود، چی بود؟ سرمقاله نوشت علیه حاج آقا مصطفی و امام. گفت: اینها هندیاند. این سید هندی. قم ریخت به هم. کشته دادند. چلهگیریها شروع شد. انقلاب تمام شد، پیروز شد. یعنی اینها وقتی به سر زبان میافتند، بدان کار دارد تمام میشود. الان امسال دیگر به لطف خدا درمورد اربعین افتاد سر زبان. جوجه بالا و چی و چی و چی شروع کردند به حرف زدن. آسوشیتدپرس. موج مخالف؛ اما موج مخالفش همه ملت را میگیرد، همه حساس میشوند به این ماجرا.
عجیبی است. آن رپر آمریکایی لابد فیلمش را دیدید. میگوید که فیلم خواننده رپ توی آمریکا. مسیر. ایستاده. میگوید که مگه الان برگردم آمریکا، تو آمریکا با من مثل سگ برخورد میکند. سگ برخورد میکنند. اینجا چی است؟ ملیت چی است؟ مال کجایی؟ کی؟ چی؟ همه با هم رفیقاند. با هم صمیمیاند. گرماند. آدم نمیره، نمیفهمه اینها را. قبول دارید دیگر؟ فقط اونی که تو متن ماجرا قرار گرفته این را میفهمد که هیچکی با هیچکی هیچ فرقی نمیکند. مدیر کل آمده، مسئول آمده، رئیس آمده. تو ایران نه او تو را آدم حساب میکرد، نه تو دستت به او میرسد. الان اینجا بغل هم. تو هتل بچههای صداوسیما بودن. پا تو سر همدیگر. بعد مثلاً این یک آدم شریفی پشت دفترش باید یک هفته بنشینی که تو دفتر. پات تو ده. شام اربعین. گندههای سازمان صداوسیما همین بساط من بوده. گفتم: اشکال ندارد راحت خوابیدم. ایران شخصیت ندارد. جایگاه ندارد. کلاس و فیگور ندارد. کی این را دارد ایجاد میکند؟ خیلی این اتفاق عجیب غریبی. شعار بشود برایمان. نعمت خداست. حال میدهد. از والفجر هشت کمتر نیست. نه زدن پهپاد هزار مرتبه بیشتر. شما هر قدم پیادهروی اربعین را معادل زدن ۱۰۰ تا پهپاد آمریکایی بدانیم. حق. یک قدم. هر یک نفری که همانقدر عجیب غریب است.
یکی از رفقا را ما دیدیم تو کربلا. دیدم یکی از دوستان چند وقت پیش از رفقای خوبمان تو قم. بعد ما تو اقوام کیس مناسبی داشتیم بهش معرفی. خیلی دیگر رفیق بودیم، صمیمیتر شدیم. پدرش حالش بد بود و چند ماه پیش تو تابستان. ایام ذیالقعده پدرش را آورده بودند که زیارت کند. مشهد که رسیده بود، بستری شد و از دنیا رفت. خواجه ابوالفضل دفنش کرد. پدرش ۸۰ و خوردهای سال. مادرم ۸۰ و خوردهای سال. بعد این را تو کربلا ما دیدیم. بعد بهش گفتم که چی شد و چطور و فلان اینها. گفت: هیچچی. ما با مادرمان آمدیم. با مادرت پیادهروی از همین نجف تا خود کربلا بردی. با ماشین تا ستون ۷۰۰ آمدیم. از ستون ۷۰۰ تا خود حرم امام حسین به جای ۵۰ متر ۵۰ کیلومتر. و پیرزن ۸۲ ساله راه آمده بود، ۵۰ کیلومتر. کی میبرد؟ نگاه کن. یکم، یک لحظه وایسا. این خیلی اتفاق عجیبی است. این جماعت دارد میرود. همه کندند. دیرتر آمدم پیادهروی. آن هفتهای که همه رفته بودند. اینجا مشهد شده بود قبرستان. خالی است. همه کندند رفتند. آخر سفر برمیگردد. دوباره نمیدانم دو ماه دیگر آنجا جمع میشوند، سه ماه دیگر اینجا جمع میشوند. یکی دارد جابهجا میکند. خیلی اتفاق مهمی است. کار داریم درست میکنیم. خیلی منطق واضح و فرمول سادهای است. الان چرا اقتصاد ما پیشرفت نمیکند؟ یک نفر است که اینجا کار باهاش همه را دارد اوکی میکند. آنجا را کار را نسپردن بهش اوکی کند؛ ولی خداوکیلی امنیت این را هم تو میدانی هم من میدانم. ۳۰ میلیون آدم هیچکی نمیتواند امنیت تامین کند. تلفات داشته باشیم یا مریضی یا تصادف و اینها. این همه داعشی تو آن مملکت است. الان که دارند آزاد میشوند، مفصل پخش کردند. یک ساک عقرب آورده بوده بریزد اینها را تو پیادهروی. خودش را اول عقرب زده بوده. انتحاریها هر سال به طریق عجیب و غریبی کشف میشوند. بعضی از بچههای مدافع حرم چیزهای عجیب غریب برای من تعریف کردند که: آقا! آن سالی که شما داشت میرفتید ۲۰ کیلومتریتان اینجا این دعوا راکت چی میتوانستند تا کجا را بزنند؟ چقدر ما تلفات میدادیم؟ عجیب! دست ما نیست. یکی مدیریت. یکی دیگر نگه داشته. ۳۰ میلیون، ۲۰ میلیون آدم شوخی نیست. آیا کاروان قم، جمکران ۲۰ نفر آدم را از کرج برمیداشت، میبرد ۱۰ تا تلفات میدادی؟ ماجرا ۲۰ میلیون آدم میرود مرز مهران. مدیریت مردم عجیب بودا. توی این مسیر مردم مدیریت کرده بودند چهشکلی بیایند، تو برگشت برگشت مدیریت کردند چهشکلی برگردند. نداشتیم بعد اینها ۸ صبح راه بیفتند، آنها ۱۰ صبح راه بیفتند. آن کاروان ۸ صبح پولشان و فلان یارو اختلاس کرد رفت. مردم خودشان با این وضعیت گرانی و نداری و شلوغی و یک چیز عجیب غریبی است.
صحبت کردم. یک آیه عجیبی داریم تو قرآن. بگویم خسته نشوید. حالا من صدام درنمیآید داد و بیداد بکنم، شما حوصلهتان سر نرود. یک آیه تو قرآن داریم، خیلی آیه عجیبی است. میفرماید که من حج را یکجوری طراحی کردم: « سَوَاءً الْعَاكِفُ فِيهِ وَ الْبَادِ».
«وَ الْبَادِ» یعنی کسی که از بادیه میآید، «بَدَجَاعَكُمْ مِنَ الْبَدْوِ» از بیابان، مسافر از بیرون. طراحی کردم ایام حج این زمین مالکیتش مال کسی نباشد. نشود تشخیص داد کی مقیم است، کی مسافر. اینجوری طراحی. روی حساب این آیه بعضی از فقها فتوا دادند که تو مکه صاحبخانه شدن کسی مشکل شرعی دارد. میشود در اختیارش قرار داد تو ایام سال ادارهاش بکند، ایام حج را در اختیار همه قرار بدهد. آیه دارد این را میگوید. میگوید: باید همه مساوی. برج ساخته. پنتهاوسش رو به کعبه. ۴۰۰۰ دلار چقدر اینکه من خواندم ۴۰۰۰ دلار. شبی ۴۰۰۰ دلار میگیرد. آن سر آن برج اتاقی که رو به. مدیریت سعودی نجس برای ک.
کربلا هیچی ندارد. همهاش خاک است. هیچی ندارد امکانات. نه پولی، نه سرمایه، نه آبی، نه بادی. هیچ. زمین لمیزرع، کشاورزی، تجارت. مردم. شما هر خانهای را تو کربلا. پیام ارباب. من برایم تجربه شدهها. نصف شب، دو شب مانده به اربعین، برو خانه را در بزن. نگاه میکند یک نفر جا بشود، میبرد تو. عجیب غریبی این اتفاق. کی این کار را میکند؟ کی انقدر قدرت دارد این کار را بکند؟ چقدر قدرت دارد؟ ۲۰ میلیون قلب «از یک جا میکشد». آدم ویژه. من خواندم امسال زائر ۱۰۷ ساله داشتیم. ما سؤال پرسیدیم. ۱۰۷ سالش است. یعنی چی؟ «تو کوچه». یعنی زنش با لانچیکو بزند تو پارک نمیرود. ۱۰۷ سالش است. گرما میپختی. حرف این است. این دلها دست کیست؟
ایشان میفرماید که اخوت بهحسب حقیقت، الفت قلوب و ارتباط دلهای مؤمنین است به یکدیگر. اخوت اصلش این است. دلها به هم نزدیک میشود. ارتباط دلهای مؤمنین است به یکدیگر. تو استادیوم من رفتم. مصیبتها این است. الان هم تو مسیر میآمدم باز به یادش افتادم، استغفار میکردم. خدایا! این فحشهایی که ما تو استادیوم داریم، چهکار کنیم؟ فلانی رو. این همه حق الناس تو استادیوم. همه میگویند: آقا! مثلاً عشق فلان تیم. پرچم را دزدیدند. نمیدانم ماشینت پرسپولیس یا استقلال. با ماشین قرمز میرفتی استادیوم، این سکو را میشکوند. یک ذره محبت، عاطفه، چیزهای مانده رو. یک هفته مانده بود میآمد بزند. به عشق پرسپولیس. مقایسه نیست. فلان بازیکن را دوست دارم. فلان بازیکن وقتی تو این تیم بود، گل میزد. تو دربی. لاستیک ماشینش را لیس میزدند. رفت تو آن تیم محل بودیم. عاطفه نیست. تو این مسیر اصلاً عجیب غریب میمیرند. دوربین مخفی که من خیلی واقعاً به دوربین مخفی ارادت شدیدی دارم. خیلی چیزها میشود با دوربین مخفی. دست خودم نیست. صفحه نونفروشی پدرم را درمیآوریم. تو ماشین همدیگر را میبندیم. از مرز مهران یکهو همهچی اصلاً دنیا عوض میشود. دست خودت نیست. مرز یکم گرد و خاک دارد. بازهم نمینشینند. این شب اینجا خاک میلولیده. واقعاً نمیفهمی چی است. خودت دست خودت نیست.
عشق و علاقهای که بین اینهاست. هفته بعد یک چیز عجیب غریب بگویم برایتان. این را تا حالا نگفتم. اینجا بین این اقوام و عشیرههای عراقی مسئله قتل خیلی مسئله مهمی است. اگر کسی از یک قبیله، کسی را بکشد، ارتباط قبیلهها با هم به هم میخورد. خیلی مسائل قبیلهای مسائل حساسی است دیگر. روش حسا وصلتی میشود. خیلی با هم پیوند میخورند. اگر قتلی چیزی بشود، خیلی اتفاقات بدی. یکی از رفقا این را میگفت. رو آنتن هم گفتن پخش شد. گفتش که خودش دیده بوده. بیواسطه بوده. باواسطه بوده. یادم نمیآید. اصل ماجرا میگوید که یک اتوبوس جلوی اتوبوس زوار و اینها. یک نفر را پیاده. او گفته که باید بیاید خانه ما. «مبیت» ؟ نام موکب است و ما ازتان پذیرایی میکنیم. امشب ما زائر نداریم. آن خونی بود که شما از ما ریخته بودید. شما از قبیله ما ریخته بودید. اگر امشب بگذارید این زائرها بیایند خانه ما. از آن خانه میگوید: تمام میشود. این زائرها امشب انگار خونی نبوده. کار کیست اینها؟
ملکی تبریزی میفرماید توی «المراقبات» که آداب محرم را میخواهد بفرماید که یک وقت خواندم برایتان، شاید تو همین ماه سفر. آدابش را حالا ایشان میفرماید که باید عزادار امام حسین این شکلی باشد که خودش را توی مصیبت صاحب مصیبت بداند. احساس بکند همه مسائلی که وارد شده به اقوام و خویشان درجه یک او وارد شده. بعد ایشان میفرماید که من بچه کوچک دارم. بچه کوچک من عاشورا و کربلا و اینها چیزی نگفتم. دیدم از روز اول محرم گوشت نمیخورد، آب نمیخورد، غذا نمیخورد. بابا! چرا اینجوری هستی؟ گفته که بهخاطر مصیبت امام حسین نمیتوانم چیزی بخورم. کی این دل این بچه را به آتش کشیده؟ خب مثلاً بنده دو تا برادر کوچکم را از دست دادم. صحبت بکنی یک ذره حال من تغییر نمیکند. خیلی از عزیزان از دست دادند. مصیبت الحمدلله. با من بازی بودیم. محمدرضایی بودیم. مدرسه آمدیم خانه دیدیم اعلامیهاش را زدند توی خانه. حالم تغییر نمیکند. مصیبت امام حسین چی است؟ کتاب از اینجا یکم منتقل به کربلا میشود. حالت میریزد. حس و حال تغییر. ببین! نمیتوانی تحمل بکنی. این حس عجیب. آن کسی که همچین قدرتی دارد، اصل اصل ماجرا دل است. دل، دل را نمیشود. روایت هم داریم جابهجایی کوه از جابهجایی دل راحتتر است. شما اگر بهتان گفتند: آقا! این کوه های سیدیو مثلاً دیشب که ما خواب بودیم، یکی از کوهخوارهای عزیز آمده کلاً جمعش کرده، مثلاً برج ساخته. این را شنیدی باور کن؛ ولی اینکه آقا طرف دلش زیر و رو شد. تعلقات آدم. همه هویت و زندگیش بسته به تعلقاتش است. یکهو یکی از این مسیر به آن تلویزیون گفت که مصالح ؟. قبل نمیآمدم پیادهروی. امسال آمدم. امام حسین ۱۴۰۰ سال است که مرده. کجا میخواهی بروی؟ گفتش: من آمدم اینجا دیدم امام حسین مرده است. اینجا همهچی زنده است. حرف میزند. در و دیوار دارد حرف میزند. بقیه چیزها، بقیه جاها مردهاند. زندگی اینجاست. زنده امام حسین است. زنده قمر بنی هاشم است. همه کس و کار ما. دیدی تو این مسیر یادش نمیآید که مثلاً من بچه داشتم. مگه تو حرم نشستی؟ یاد. تو حرم امام حسین بودیم. یک جوان اصفهانی آمد به من گفتش که الان زنگ زدم اصفهان گفتند پدرم از دنیا رفته. معمم شاید نبود. پدرش از دنیا رفت. جوان هم بود. معلوم بود که پدرش هم شاید خیلی سن و سال نداشت. کربلا حرم امام حسین. کی مصیبت دارم؟ من درد دارم. اصلاً آدم این مسیر را میآید، بدنش پر زخم بشود، پر… میگوید: کربلا! بگوید: آقا! خواستم یکم زخم بکشم بیایم اینجا صفا کنیم. من که همه زخمهای تنم جمع بکنم، به اندازه یک زخم تو نمیشود. رمز یک زخم تو نمیشود. دیگر نمیخواهم از زخمهای امام حسین برایتان بگویم. تو کربلا که نقل تاریخ چیست و مقاطع چی گفتند. مرحله مرحله چه زخمهایی، دردها و قلب دردهای عاطفی، دردهای بد خانوادگی. اصلاً یکی دوتا نیست. با کدام؟ هر سال خداوکیلی من هر سال میروم، میگویم از یک روزنه میخواهم وارد کربلا شوم. هر سال با یک مصیبت. برو یک سال مثلاً تو پیادهروی حالم بد بود. یاد امام سجاد علیه السلام. بار رو دوشم سنگین بود. یک کتی ؟ راه میرفتم. همه مسیر به یاد آن روایت امام سجاد بودم. فرمود: از کوفه تا شام من را با شتری بردند که یک پایش لنگ بود. تو همه مسیر یک جوری راه رفت به بدن من ضربه وارد میکرد. آتش گرفتم. من باید تو کل این. هر سال یک واقعی است. هر سال یک چیزی است.
لا اله الا الله. با شما صمیمیام، به شما میگویم. امسال کربلا رفته بودم، یا اباعبدالله! ما این بچه را دو ماه از شیر گرفتیم. محضر شما گرفتیم؛ ولی شبها لالایی خواندیم، نوازش کردیم، آبش دادیم، تکانش دادیم. کجای عالم دیدی بچه شیرخواره؟ مادر چشم به راه بود حسین! بچهام را سیراب کردی. خداییش خیلی سخت است. اولین سالی بود که اینجوری با بچه کوچک رفتم. این شکلی. مسئولیت این بچه با من است. یک دقیقه اگر بچه گم بشود، من جواب مادرش را چی بدهم؟ تنش افتاده، اذیت شده، گریه کرده، گریه کرده. ابیعبدالله! دیگر سمت خیمهها نرو. هوا. مستقیم رفت پشت خیمه. یک نفر را تو کربلا فقط ابیعبدالله خودش دفن کرد. یکی را فقط همانجا سریع سر ضرب داغ داغ. اینجا مقاتل گفتند: دیدند حضرت ایستاد، دو رکعت نماز خواند. بحثی شده بین علما، این دو رکعت نماز چی بود؟ یک عده گفتند که این نماز میت بوده. گفتند: نه، بچه زیر ۶ سال نماز میت ندارد. نماز صبر. ببین! خدایا! کمکم کن، تحمل کنم. السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. سلام مابقی و بقیهاللیل و النهار. ملا ؟ جعل الله عهدی منکم. السلام.
در حال بارگذاری نظرات...