‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابیالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و فعال طیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
از ادامه کتاب «شذرات المعارف» آیتالله شاهآبادی. شجره ثانیه. چهار تا زاویه را گفتند، یعنی هر زاویهای بر قائمهای استوار است؛ چهار زاویه دارد. هر زاویه ستونی دارد. این چهار زاویه - کمال، عزت، و اون بود - این چهار ستون، این چهار زاویه عبارتاند از: ۱. وفاق و یکرویی، ۲. اتحاد و یگانگی، ۳. تواضع و فروتنی، ۴. فوتون جوانمردی.
روایت خیلی خوبی را مرحوم آیتالله شاهآبادی اینجا اشاره میکنند. با این روایت، امشب صفا کنیم. مطلب شاید یک روایت دیگر هم بعدش براتون میفرمایند که کما قال المعصوم علیه السلام: "لا تکون الصداقه الا بحدودها." رفاقت، برادری، چون صدیق با برادر و رفیق و اینها فرق میکند. صدیق در واقع "صدی"؛ صدیق به دوست میگویند. صدیق کسی است که یک رنگ است. دوستیش، دوستی خالص است. ما خودمان در فارسی هم واژهها را قاطی میگوییم دیگر. مثلاً به همه میگوییم با فلانی دوستیم؛ ولی خب، نوع دوستی متفاوت است. صدیق کسی است که رفاقت دارد؛ ولی رفاقتش خیلی دیگر دوزش بالاست. دشمنی ندارد. "دوست" گفته میشود، دشمنت نباشد دوستت است دیگر. دوز این محبتها متفاوت است. اگر کسی رفیق بشود، رفیق درجه یک بشود، این ویژگیها را دارد. پس باید اول حدودش را داشته باشد: "فمن کان فی هذه الحدود او شیء منها فنصبه الی الصداقه." اگر کسی اینها را دارد یا یکیش را دارد، بهش بگو رفیق. اگر نه، رفیق حساب باز کنی برای اینکه مثلاً شریکی با هم بلوک بزنید و سهمش را حساب کند، این رفیق نیست. چون اکثر رفاقت ما در همین حد است؛ تازه همان را هم نمیشود خیلی روش حساب باز کرد. یعنی بزرگوار میخورد و بعداً دِت (debt) میکند. خیلی تشکر خاصی میکند. وقتی دارد میرود، یک جور خاصی تشکر میکند. اینجا این رفاقت معنایش این نیست؛ رفاقت است.
خیلی ماجراهایی براتون میگویم. ماجراهای پاییزی. "و من لم یکن فیه شیء منها فلا تنسبه الی شیء من الصداقه." رفاقت. اولیش پنج تا را در این روایت فرموده. پنج تا محشر. حالا اگر شد، بخوانیم. یک هشت تا یا هفت تا از امام حسن عسکری که امشب شب میلادشان است. "تکون سریرته و علانیته لک واحده." اولین ویژگی. سریره، اونی که سری. اونی که علنی. سر و علنش برایت یکسان باشد. اولین ویژگی. خیلیها این طور نیستند. میآید و قربانصدقه میرود و تاتو زیر بغل میگذارد و دستمالهای مختلف هم خبرش درمیآید. اسکرینهایش برایت میآید که کجاها بزرگوار چه مواضعی نسبت به شما دارد. چیا دارد میگوید پشت سرت. گاهی صوتش درمیآید. هاشم میکند، یعنی خودت به خودت شک میکنی. همچین حرفهای آشنا میکند. این رفیق نیست. نمیتواند رفیق باشد. رفیق کسی است که زیر و رو نمیکشد برایت. اگر هم نقدی دارد، ناراحتی دارد، یک چیزی بدش میآید، قشنگ میشود ازش فهمید. یعنی ما اول از همه باید خودمان منتقد خودمان باشیم توو اون فضای صمیمی و محبتآمیز و اینها. این دو سالی که دانشگاه اینجا بودم با دوستان. جدا نمیدانیم؛ ولی خب دیگر رفت و آمدمان کمتر شده. خیلی چیزها واقعاً یاد گرفتم. خیلی مسائل مختلفی بود که برایم درس بود.
یکی از چیزهای خیلی خوبی که خیلی برایم تجربه شد. خدا حفظ کند آقای دکتر ابوالفضل بشری را. ایشان از اولین کسانی بود که فضای نمره... یکی هم نمره نگرفت. سریع خاطرات نمره، فضاها، نمره و اینها دیگر عذر ما را خواستند. با کسی درس برنمیداشتند دیگر. گفتم شما دو نفر کلاً شاگرد… آخه یکی نوشته بود که لطیفه شیرینی نوشته بود که من اولین بار که شنیدم میگویند سگدست، نمیدانستم سگدست یکی از قطعات ماشین است. وقتی میگویند استادی که نمره نمیدهد، میگویند قطعهای از ماشین افتاده و اینها، سریع داغ دلش تازه میشود. یکی از چیزهای خیلی خوبی که من از ایشان یاد گرفتم، همان اولی که آمدیم، ایشان یک نوبت آمد پیش ما، گفتش من یک صحبت مثلاً نیم ساعته میخواهم با شما داشته باشم. کجا قراری داشته باشیم؟ ایشان خیلی هم در مدتی که ما تصمیم نداشتیم بیاییم و اینها، ایشان و برخی از اساتید دیگر عزیز و بزرگوار، خیلی محبت داشتند، تماس میگرفتند، خیلی پیگیر بودند، خیلی تلاش کردند که ما برگردیم و شرمندهشان هم شدیم که شرایط را نداشتیم. خب، ایشان دیگر بنده از بچههای ایشان که قطعاً کوچکترم. آقای دکتر ابوالبشری بین نوه و فرزند به حساب میآید و ایشان از پدر من هم چندین سال بزرگتر است.
عرض کنم که سالهای آخر حضورشان در دانشگاه. فکر کنم سال دیگر سال آخرشان. آن کوه تجربه که ایشان چندین سال اینجا رئیس دانشکده مهندسی بوده و آن خلاصه تجربه و پختگی و اینها را گزارش داد: "آقا، این دانشکده مهندسی اینجوری است. قدیم اینها بودند. این جریانات است. افراد در این اساتید. این مسائل. این نقدهایی که قبلاً بوده. این پیشنهادهاست." فلان. بعد ایشان گفتش من مقیدم هر آدم جدیدی که… صحبت بکنم. برای چی باید وایسم خراب بکند؟ یک غریبه بیاید از آن خرابکاری او سوءاستفاده بکند. آسیب ببیند. بقیه شروع کنند نقدش کنند. خیلی اینها واقعاً درسها. خیلی جدی وارد شده بود یک جایی مثلاً. ولی ما به لطف خدا جدی گرفتیم و هر هفته ما یک ساعت، یک ساعت و نیم، کمتر، بیشتر، با ایشان جلسه داشتیم. اوج کارهایم که بود، میآمدم مینشستم پیششان. آدم به شدت لطیفروح. به شدت لطیفروح. گاهی آنقدر گریه میکرد، نمیتوانست این بحث را ادامه دهد. برای سلامتیشان خطر داشت. خداحافظی میکردم وسط گریه. ایشان اسم از خدا و اهل بیت و امام خمینی و شهدا و اینها که میآمد، دیگر بیقرار میشد. اشک... شما در جریان نبودید! لطیف و خالص. خیلی خالص. تجربیاتی که ایشان در غرب داشت، سالهایی که کانادا و اینها بود، استرالیا مدتی، محل تجربه مدیریتی. خیلی نکات به ما نشان داد.
رنگش... بعد اگر نقدی هم داشت، نکتهای هم داشت، مثلاً مطلبی از ما میشنید یا میخواند، جایی میدید که جالب نیست، تماس میگرفت. آنقدر هم مودبانه. آنقدر خوب. آنقدر خوب خودش سعی میکرد مطرح کند. کار به سوءتفاهم نمیکشید. ما یک دوست دیگر هم داشتیم ایشان خیلی برای ما ارزشمند است. البته ایشان دیگر همسن پدر ماست. بالاتر از هم. صمیمی و با محبت. کتاب "معراج السعاده" را که آیتالله بهجت پرسیدند که چی کار بکنیم که روزی یک صفحه بخوانیم؟ آقای بهجت خودش چاپ کرده و این جمله را پشت کتاب محبت دارد. شدید. اکثر سخنرانیهای ایشان هم یک وقتی، یک لطیفه... البته خیلی نیست دیگر. ضخیم است. یک کمی لطیف نیست. یک کمی ضخیم. این هم تجربه شد برنامهها. چیز یاد گرفتیم. آن موقع که پیامکی بود و این پیامکها با این گوشیهای تقتقی که روی هر عددی چهار تا حرف بود. بعد نگه میداشتی، به حرفهای بعدی منتقل میشدی. با انگشت شستم میخواهم ۱۶۰تا. بیکار نباشد کار بکند. لطیفه، طنزی بود دیگر، حالا زخمی میکرد. اول بین گفتم خفه شو مرتیکه عوضی. فیلم امشب سینماهای تهران و شهرستانها. ایشان فردایش بود. شبش بود کی تماس.
بچه وسطی ایشان بودند. ایشان تماس گرفت که: "سلام عزیزم. خوبی؟" گفتم: "بله." "گوشی دست کسی بوده؟" گفتش که: "پدری، مادری، کسی گوشیت را چک میکند. ممکن است اشتباه به کسی بدهی؟" گفتم: "نه. پیامکی از شما خودم فرستادم." "شما نفرستادی؟ فیلم امشب؟" "فیلم امشب." "ناراحت شدی نوشتی خفه شو؟" دیگر خجالت میکشیدم. از این محبت ایشان. توضیح بیشتر میدادم بدتر میشد. اشتباهی آمده. کسی میشد. ایشان مثلاً محل چی میگویند سوسمار. مثلاً هاپو. محل هاپو. هاپو هم ندارد. و بچه من هم نیست. آمده اینجوری به من... خیلی مسائل این شکلی مخصوصاً این را بدانید در زندگی که در مورد رفاقت و صمیمیت و اینهاست، اولین جایی که باید پیاده بشود در خانه است. با کی؟ با کی؟ اصل جای سوءتفاهم آنجاست.
حالا من یادم رفت اول بگویم که کیان عزیزمان که امشب بنا بود خدمت ایشان باشیم، الان یکهو یادم آمد. بچه سومش عباس آقای عزیز، پسر ۶ سالش، یک مشکل معلولیتی از اول. و این بچه تاندون پایش مثل اینکه کوتاه بوده، چی بوده و اینها. عمل جراحی کردند روی پایش و خلاصه تاندون کار کردند و درست شده تاندون ولی بچه نمیتواند هنوز بایستد. خیلی درد داشته بعد این عمل جراحی و خیلی ناله میکرد و اینها. سر همین گفتند که ما کنسل کنیم مشهد. بچههای پیشدبستانی که هست اینها. خدمت شما عرض کنم که این بچه چون پیشدبستانی است، بچههای همدوره... هواپیما داشتند و خلاصه خیلی اصرار، امام رضا... خلاصه اینها اول به خاطر این بچه همه کنسل کردند. بعد آن سه تا بچه با مادر با هواپیما آمدند و قرار بود بیاید که امشب اینجا باشد. و دیروز پریروز تماس گرفتند باهاش که فردا شب که میشود شب جمعه، دیدار ۴۰ نفره آقا داریم، فعالان تعلیم و تربیت. ببینیم. نماز مغرب خدمت حضرت. به من خبر داد و هم از شما تشکر و هم عذرخواهی. و اینها. خیلی صمیمی هستیم. ماجرای بچه. خیلی ماجراها واقعاً داشت. حالا یکهو بحث خانواده یادم آمد. مثلاً حج خانمش دو سال پیش رفته بود. اینها با هم حج داشتند و خانمش دو سال پیش رفت. خودش یعنی پارسال رفت، خودش امسال رفت حج که گذشت. گفتش که: "من به خاطر بچهها آخر به خانواده گفتم شما برو من میمانم نگهش میدارم." با اینکه میشد به یکی دیگر بسپاریم. دوست داری که من خودم رسیدگی کنم به بچه. الان هم اینجوری است. همه کارهاش. با اینکه یکی از سرشلوغترین آدمایی که شما میتوانید پیدا بکنید. از صبح تا شب، کلاس، بحث و نوشت. یک مجموع ۱. سی چهل تا کتاب چاپ میکند که توی ۲. ۲۵ تا ۳. ۳۰ تا ایشان شریک است. دیگر دخالت مستقیم. "تعطیل کردم و صبح اول صبح با عباس آقا پیشدبستانی میبرمش. کالسکه میگذارمش تو کلاس. خودم پشت در مینشینم. زنگ تفریح که همیشه میبرمش بیرون و تاببازیش میدهم و نمیدانم میوهای بهش میدهم و غذایی و تا ظهر هر روز." دوباره صبح فردا با هم هر روز پیشدبستانی.
بعد گفت که: "یک چیزی بهت بگویم خوشحال بشوی." "یک طرحی را خدا حواله و عنایت کرد تو این مدت. یک موضوع جدیدی از المیزان کار کردم." گفت: "میترکونه این موضوع." حالا برای من توضیح داد دیگر. بحثش مفصل است که کار خاصی انجام داده روی بحث غرض سورهها که المیزان گفتند و رویش حسابی کار کرده. یک کتاب ویژهای شده. حالا میبینید چه کتاب فوقالعادهای بود. "از برکت من نشستم یک دور المیزان را خواندم پشت در کلاسها. به خدا عنایت کرد. چیزهای جدیدی و عجیبی از المیزان فهمیدم که صمد قبلاً سه چهار، قبلاً خوانده بود چیزهای جدیدی." "بچه بود که میبردم یکیاش تو این ۵، ۶ سال و یک بار هم نه نالهای، نه دردی. اصلاً انگار دنیا را بهش دادهاند این بچه را بهش دادهاند." آنقدر این بچه را دوست دارد. خالصانه برای بچه زحمت میکشد. خلاصه میخواهم بگویم که آقا اینها. این اصل ماجراست تو خانه. همین. این یکرنگی. یکرنگی. صداقت این است. اولین ویژگیاش. پشت و رو ندارد. فیلم بازی کردن ندارد. من واقعاً نمیفهمم یعنی چی توی خانه زن و مرد گوشیها پسورد رمز دارد. حالا یک وقت هستش که حالا تو گوشی من پسورد دارم خانم. ولی پسورد گذاشتهام و اینها چون پیام چیز زیاد میآید. اسرار است و اینها. خلاصه کسی میفهمد و خلاصه از این جهت مخفیکاری نیست. تا حدی که بالاخره بشود خانواده را در جریان گذاشت. خیلی چیز بدی است.
"سلام عزیزم، الان من دارم از نمازخانه میروم سرویس. خواستم در جریان باشی." #اعلام_وضعیت. صمیمیت. ادامه روایت. دومیش: "ان یرا ذلک شینک شین..." آبرو پیدا کنی، احساس میکند او آبرو پیدا کرده. بیآبرو بشوی، احساس میکند او بیآبرو. سرخوده میشود از سرخوردگی تو. رسوا میشود از رسوایی. آسیب میبیند از آسیب تو. واقعاً واقعاً اینجوری است. الان به برکت این فضای مجازی ما یک اتفاق عجیب غریبی دارد برایمان میافتد. فلان سخنرانی فلانی را گوش کردم، دیدم زیاد سرفه میکند. نشستم هزار و یکی سوره حمد نمیدانم خواندم. آن یکی چند تا. همین ایامی که ما مریض بودیم، پیام میگذاشتم اینها که چقدر از این ماجرا... این محبتی که من نمیدانم البته ما مستحق نیستیم. خدا کند تا آخر لو نرود. مخفی بماند.
محبت و حسن ظن خودشان به کسیهم که اصلاً صلاحیت ندارد. مریض است. این رفته حرم مثلاً متوسل شده. یک چیزی برایش نذر کرده. اولین بار و آخرین بار بود که یک همچین صحنهای دیدم. یک موتور ویراژ میداد و او آمد جلو این تاکسیه و این تاکسیه آن پیرمرد بود و مشخص بود که بزرگوار جوانی دستش خلاصه آستین پر بود اگر میخواست بریزد بیرون. فرمان از زیر آن یارو. روی... جلوی فرمان... از آن یاروئه یادم نیست. خدایا صدقه گذاشتم این جوان چیزیاش نشود. من اصلاً بهار، زمستان، بهار، پاییز، همه را یکجا تجربه... هرچی بود یکجا تجربه کردم. خیلی چیز عجیبی بود. یعنی واقعاً مستحق صدقه در... خیلی دیگر اینش بامزه بود. ما داشتیم میرفتیم و بعد مغازه میگشتیم. کشیدم بغل که فکر کردم مغازه... برگشتم تو خیابان گرفت و رفت جلو وایساد. برگردد. فحشا را ردیف کند. دید همسایهایم. وایساد. موتوره را نگه داشت. برگشت. قشنگ لحنش به زبان بدنش. تو این برگشتن هیچی نمیگفت. برگشت یک دقتی کرد اینجوری گفت: "حاجی چطوری؟" دقت کن. محبت کرد. امام سجاد فرمودند که هرکی تو خیابان میرود با تو نسبت دارد. نسبت به این برادرته. بد رانندگی کردن تو، بد رانندگی کردن من است. نمیخواهم از تو سوتی بگیرم، آتو بگیرم. خیلی فضای بدی است در جامعه ما. دنبال اینیم که از هم آتو بگیریم. بعد خدا میبینید مسئولین که دیگر عبرت. یعنی وایمیسد یکی بخورد زمین. کف بزند. سوت بزند. صد رحمت به آن برگرد. آبرو، شرافت داشت. تو غلط کردی بنزین... عمراً! من خودم خوردم.
اول رقابت جناحهای سیاسی. مسئولین. اگر واقعاً کسی خوشحال میشود از اینکه یک مسئولی زمین خورده، رسوا شده، آبروش رفته، این واقعاً بیمار است. قطعاً. یک وقت است یک کسی که وابسته است، جاسوس است، جریان دارد، مملکت را به باد داد. حالا تا جایی که میتواند تلاشش را میکند آبروش نرود. درست کار کند. آسیب نبیند. خودت اگر زینتی دارد، مال توست. رتبه آورد، خوشحال بشو. من و شما رفیقیم. بعد شما یک کتابی نوشتی پرفکت. منم یکی نوشتم مثلاً بر... گفتم فکر کنم اینجا یک آقایی دو جلد کتاب نوشته بود. جلد ۱ کتاب گم شد. باشگاه بدنسازی. اذیت که ندارد. هفته اول بالاخره هر چقدر بیای اذیت میشوی. هفته اولش اذیت... چاپ کرده، یک گونی مخصوص پیدا میکرد، سه تا کارگر خاص در استخدام میکردم. صادرات میکردم به تایلند میفرستم. آنجا پیداش کرده بود. آدرس گرفته بود. جلد ۲ را برایش فرستاده بود. افسانه. تو رسوا بشوی، آبرویت برود، آبروی من رفت. کسی ندارد. رفیق نیست. کف رفاقت. کف صداقت. اخی. که هفته پیش برادر باشی. من دنبال برادر میگردم. با برادرها باید مملکت را آباد کرد که آبادی فرمود اینهاست.
بگویم "الله یغیره". اگر پولدار شده به موقعیت و آبرو و شهرت و اینها رسید، تغییری نکند. هیچ طلبه داشتیم همدورهمان مثلاً. یعنی این اگر میآمد ما مثلاً این بزرگوار را تهکاسهی ماستی که خورده بودیم هم نمیدادیم بهش. ارزش داشت در چشم ما. زد و بعد مدتی مسئولیت. مسئولیت امتحان است. ممتحن سلام. فلانی سلام. انتقام ۸ سال دفاع مقدس تحریمهای از سال ۹۱. ماست بوده. امتحان. فکر میکردم خیلی بد است دیگر. این آدم بیجنبه، بیظرفیت. یکی از علمای مشهد به من میگفت. از علما که شما هم نمیشناسید. یعنی خیلی غریبنامه تو مشهد. با انقلابم خوب نیست. با انقلاب و نظام و اینها خیلی خوب نیست. خیلی تند، آتیشداغیم. یعنی به کسی رحم نمیکند بزند دیگر. صاف. محبت. بعد ایشان گفتش که ما در جوانی با آقای خامنهای ارتباط داشتیم. رفاقت داشتیم. رفاقت سنگین. تو مدرسه همدیگر را میشناختیم. مرتاض هندی آمده بود تو مدرسه کجا؟ کف دست ایشان نگاه کرد. گفت: "آقا، خیلی محل نگذار. شاه خواهی شد. این مملکت به دست ضدانقلاب." بعد ایشان گفتش که: "من اطلاعات سر ماجرای... به من فشار... ایشان مال رئیس دفتر یکی از علمای مشهد بود که آن آقا ضدانقلاب. بعد گفت من خیلی تحت فشار اطلاعات بودم. اذیت میکردند. رفت و آمد ما را اینها. یک روز دیدم یک پاکت آمده و نامه و خود آقا برای من نامه و پول فرستاده. اگر بچهها با شما بدرفتاری میکنند، بچههای اطلاعاتی اینها، من عذرخواهی میکنم به پاس رفاقت ۵۰ سال پیشی که داشتیم. آمپول فرستادم. نیازی کاری مشکلی هم بود به من بگو. خواستم دلجویی کنم. اخلاقیش این است تو رهبر بشوی بعد یک آدم پاپیادهای را یادت نره. بدون اینکه اینجوری است خودت را گم نکنی." خیلی تعریف میکرد. اصلاً خیلی به وجد آمده بود.
دانشکده فکستنی خودمان از این قبرستان اون قبرستان یکم قبرستان بزرگتر است دیگر. هیچکس اون قبرستان قبلی را اصلاً به یاد نمیآورد. مثلاً ۸ سال دوره تون داداشم بود. من از اول تو همین قبرستان بودم. ۳۰ سال ظلم... وقتی از دنیا میرود، هر شب پا میشود نماز میخواند، دعا میکند، سر قبرش میرود، قرآن میخواند. این را میگویند رفاقت. درست شد. تغییرش. چهارمین: "لا یمنعک شیء تناله بقدرته." اگر با قدرت پارتیبازی نیستا. به معنای حمایت از اون حقی که شما میتوانی بهش برسی ولی مانع داری. پارتیبازی. مانع داری و میخواهی به واسطه او به یک قدرتی برسی. یک قدرتی میخواهی پیدا بکنی. دریغ نکند حمایتش را برای اینکه شما به یک موقعیتی... تلفن جواب میدهد. چند تا ماجرا بگویم و تمام. پنجمیش: "و الخامسه مجمع هذِه الخصال." پنجمیش که همه اینها را با هم جمع میکند: "الله یسلمک عند الکبوات." تو گرفتاری، سختی، فشار، ولت نکرد. که داره سخت میشه. رفقای صمیمی. رفیق اونی که اصلاً نیاز پیدا نمیکنی تو بری بگویی. تک و او تشخیص میدهد لازم داری. اصلاً نمیآید بهت.
پیش آمد این را هم بگویم و برویم سراغ ادامه بحث. هفته بعد انشاءالله اگر مشکلی پیش نیاید. اون طرح اقتصادی هفته قبل دو هفته پیش گفتیم. مسئولش که رفقای خوبمان است. حالا فعلاً اسم نمیآورم. انشاءالله هفته بعد قرار شد که اینجا ارائه بدهند و با دفتر دستک و ثبت نام و این حرفها. بعد خدمت شما عرض کنم که به همین رفیقمون که الحمدلله متمول است به لطف خدا. ما صبح جمعه مادر خانم عمل جراحی داشته و عمل قلب باز. مادر خانم ما تو اتاق عمل. بعد که آمده، آنها یک بچه کوچکی هم اتاق بوده باهاش و بچه که این قلبش هم سوراخ بوده هم دریچهاش تنگ بوده هم رگ اضافی. بعد خدمت شما عرض کنم که لگن این بچه مشکل داشته. ماهی ۲ میلیون هزینه فیزیوتراپی بچه است که تازه توانسته بنشیند. بعد یک سال خدمت شما عرض کنم که کلیهاش هم شنساز است. یک کمی هم درصدی احتمال دادهاند که ممکن است سندروم داون و اینها. مال مثلاً ۱۰۰ میلیون اینها. مثلاً هفتاد و خوردهای میلیون پدر هزینه کرده و یک کارگر شهرداری. حاشیه شهر و هرچی داشته فروخته. وزن بیمارستان شمارش ۱۴ میلیون شده بود. نداشتن یک هفته اضافهتر بیمارستان. این ماجرا درگیر است. از درد خودم ناراحت نیستم. ما جلسه جمعه صبح داشتیم. این را اعلام کرد. فقط کسی نفهمد. من این را دارم پیگیری میکنم. اون بندهخدا را دید که شرایطش را دارد. اون هم لیست بیمارستان و مخارج و اینها. همه را آورد و خانوادهاش را دید و خیلی هم باز همان جا یک کمک نقدی و کلی هزینه همان. این گفتش که: "اون بیمارستانی که این بچه را عمل کردند تو هیئت امناش یکی از رفقای ما هست. من زنگ میزنم یک تخفیف از اون بگیرم." امروز صبح به من زنگ زد. سر کلاس بودم. گفتش که: "آقا، من به اون رفیقمون گفتم که این برگه را به من دادی مثلاً ۱۴ میلیون شده. تا جایی که میشود هزینههای الکی اینهاست. مثلاً تخفیفی چیزی بدهید و بقیهاش هرچی باشد من میدهم." زنگ زد گفتش که: "هزینهها صاف شد." گفتم که: "خب، چهجور صاف شد؟" گفت: "تو پولی را بدهم؟" این همه پول را داد. رسیدم روایت دوران امام زمان افتادم. سرحال. دوران امام زمان وقتی یکی باخبر میشود یک خانواده مشکل دارند، میگوید هیچکی نفهمد. نمیخواهم از... میقاپند از همدیگر. از همدیگر میقاپ خانواده پیدا کردم. هیچکی نفهمد و از هم دزدیدن. این دو تا خیلی برای من جالب است. کسی تو اون جلسه بیاید ثبت نام بکند دزدی است. از اینها مثلاً هفت هشت نفر جمع میشوند. میخواستند پول بدهند از... خیلی خوب است.
یک شخصیت استثنایی که من یک کمی تعریفش را کردم بازم یکم دیگر تعریف بکنم. چقدر وقت داریم؟ ببینم. خب آخراش است. سعی کنم سریع جمع و جورش بکنم. این شخصیت، شخصیت فوقالعادهای است. نمیدانم چرا اینقدر غریب است. دستهایی در کار است. واقعاً همچین شخصیتی اینقدر گمنام. مرحوم مهندس مصطفی عالینسب که کتابش چاپ شده. میره نامیرا، نامیرا، نامردنی. جلسه قبل کتاب زندگینامهاش کتاب خوب و خیلی جذابی است. تو مقدمهاش یکم مقدمه اقتصادی و سنگین است. بقیه کتاب، کتاب خیلی خوبی است. من پیشنهاد میکنم شما دوره بگذارید تو دانشگاه، دانشکده، جاهای مختلف این کتاب، طرح کتابخانه، مسابقه کتابخوانی اینها باشد. یکم با این شخصیت آشنا بشوید. باورم این است اگر بخواهم یک کد رسانهای به شما بدهم، بهت بگویم اگر امیرالمؤمنین الان بودند، باور من اگر الان بودند، میخواستند خطبه بخوانند دیگر نمیگفتند عین عمار. عالینسب. آن برداشتم. یکی از بزرگانی که شیروان زندگی میکرد، به رحمت خدا رفته. اهل معنا و اهل مسائل. یک شب زمستانی بود. سال نمیدانم ۹۱. به نظرم سال ۹۰. سال جهاد اقتصادی بود دیگر. درست است؟ سال ۹۱ بود به نظرم. دو سه سال پیشش از دو تا خاطره خوب من شب بود. برف میآمد. رفتیم منزل ایشان. خدمت ایشان بودیم. از بزرگان. اسم نمیآورم دیگر. حالا بنا. ایشان معروف بود به اینکه مثلاً امیرالمؤمنین و اهل بیت و اینها را دیده است. انسان خیلی باصفا و ملکوتی. گفتش که: روحیه عدی دلگرمی. ایشان یکی این را گفت. گفت: "من چند شب مانده به آغاز سال که همان سال ۹۰ به نظرم، گفت خواب دیدم امیرالمؤمنین علیه السلام را. حضرت داشتند سخنرانی میکردند. به سپاهش میفرمودند که این شالتون را به کمر سفت ببندید. جهاد در پیش داریم." چند بار حضرت این را. روز اول سال آقا اعلام کردند سال جهاد اقتصادی. خیلی برای من جالب بود که اون جهاد و انگار... بعد وقتی که رهبری رفته بودند کرمانشاه سال ۹۰. ۸۹ با ۹۰. رفته بودند خراسان شمالی بعد شیروان که رفته بودند، ایشان هم گفته بودند که بیاید پشت و گفت که: "آقا آمدند این پشت مرا دیدند و سلام و علیکی کردند و یک جمله عجیبی بهشان گفته بود که این هم برای من جالب بود." گفت که: "آقا به من فرمودند که فلانی، دعا کن پرچم را من تحویل بدهم." ماجرا جالب بود.
تو الان عرصه چی است؟ جنگ اقتصادی. این آدم، آدم عجیب عجیب غریبی است. من اول متن پیام رهبری بعد از رحلت ایشان را برایتان بخوانم. سه چهار تا واژه را آقا به کار بردند. من یادم نمیآید در مورد کسی دیگر این واژهها را دیده باشم. ۱۰ تیر ۸۲. چرا ۸۱؟ از دنیا میرود. اشتباه چاپی عجیبی است. اینجا. در تیر ۸۱ فرمودند که: "درگذشت مرحوم مغفور آقای مصطفی عالینسب را به خاندان محترم و دوستان نزدیکان همکاران ایشان تسلیت عرض میکنم." این چند تا ویژگی را داشته باشید. آن مرحوم تحصیلات مهندسی... تحصیلات دانشگاهی نداشته. یک مقدار حسابداری خوانده و بعد یک مقداری همینجوری بر اثر تجربه و اینها یاد گرفته بود. بعد گفتم وزیر مصدق. وزیر مصدق هم نبوده. حالا میگویم. "آن مرحوم انسانی دانا، مدیری مبتکر، مومنی روشنبین، مردی نیکوکار و دلسوز و پرتلاش بود. حضور فعال ایشان در مباحثات دشوار اقتصادی دولت در دوران جنگ تحمیلی یادگاری فراموشنشدنی و صبر ایشان در برابر مصائب سنگین نمونهای فراگرفتنی است." فرمود: "ولت نکند تو سختیها." این رفیق است. به نظر من میآید مهمترین ویژگی آدمهای امام زمان که به درد حضرت میخورند هم. آنها یک دانه کار سخت میشود ول نمیکنند. فعالتر دعاتون کنم. دو سه تا خاطره ازشان بگویم. خیلی شگفت است این خاطرات. پدر مادرش را بگویم. بعد از صبرش بگویم که آقا فرمودند مهمترین ویژگیش صبر بود.
ایشان اولین کسی است که تولید را راه انداخته. بدترین دوره اقتصادی ایران تعطیل بود. حالا برایتان توضیحات باید بدهم. یک چیز عجیب غریبی است. ایشان شخصیتش. خاطره بگویم. پدر مادرش را بگویم. پدر ایشان خیلی آدم خاصی بوده است. آدم مومنی بوده است. در تبریز گفتند که وقتی اولین کبریت ساخت ایران... روحیه را ببینید تو را خدا. روحیه را ببین. روحیه این مثلاً ماجرا مال ۱۳۰۰، ۱۳۰۲ مثلاً شاید بشود ۱۳۰۱. اولین کبریت. ۱۳۲ زده روی کبریت توکلی. کیک تولد. اولین کبریت که تولید شد. به بهرهبرداری که میرسد، پدر عالینسب برای تبلیغ این محصول ایرانی، خودش را آتش زد. تحریمها روی جوان ایرانی اثر نداشته. مقابله با واردات کبریت از روسیه. ماکتهایی از قوطی کبریت بهش گفته بود. یک جور غیرت داشته. اون هم تو اون دوران. کبریت از روسیه وارد میشد. دیدین کارخانه تبریزی توکلی، تبریز این دارد کبریت میزند. ماکتهایی از قوطی کبریت توکلی ساخته بود. فرزندانش را موظف کرده بود تو مسیر رفت و آمد به مدرسه ضمن در دست گرفتن آن حتماً از بازار عبور کرده و با تکرار جمله با این مضمون که: "همشهری، کبریت ایرانی بخر. کبریت روسی نخر." برای کارخانه توکلی تبلیغ کنند. این هفت سالگی مرحوم عالینسب از اینجا راه افتاده این ماجرا. این از پدرش.
این ماجرا از مادرش که دیگر محشر است. این اصلاً عین همین روایتی که خواندم تو این داستان. میگوید که: "در نوجوانی روزی خسته از کار روزانه به خانه رسیدم." آیا لباس باز هنوز شب نشده و غروب بود. "برای استراحت خوابیدم." حواست هست در اون ایام برای یکی از دوستان من مشکلی پیش آمده بود. "مادرم وقتی مرا در حال استراحت ... با تعبیر و عتاب گفت." جمله را ببین چه مادری. رفیق و دوست تو مشکل دارد و گرفتار است و تو به جای رسیدگی به او استراحت. "انداخته بودش بیرون از خانه. چنان بر من اثر داشت که سریع لباس پوشیده به سراغ دوستم رفتم تا ابوالفضلی کرده باشم." اینها را از پدر مادر گرفته است. مرد مرد مایههایی میگذارد توی دورههایی. هرکی هرجا هر مشکلی. حمایت مالی الغدیر با ایشان بوده. دیگر یعنی ایشان اسپانسرش بود. الغدیر به پول ایشان نوشته شد. علامه امینی. خیلی خاطرات از این قبیل زیاد دارم ولی یادم بیاید برایتان خرد خرد بگویم. دیوانهام کرده. یکی من باید نشان بدهم به مردم بگویم. این رفته خانه علامه امینی. صدا میآید. علامه امینی دارند با این کارگرها بحث میکنند. ایشان گفته بود که برای کتابخانه پولی که من دادم نباید ضایعات داشته باشد. این سیمان و اینها که استفاده میکنی هیچیش نباید دورریز بشود. بیتالمال است. پول دادند. وقف کردند. اینها خرج این خانه بشود. نباید ضایعات داشته باشد. این قسمتش یادم نیست ۵۰ هزار تومان چقدر. علامه امینی گفته بود: "ببین، کلاً هزینه ضایعات. هر سیمانی دور ریز میشود. هر سنگی شکسته میشود. هر آجری له میشود. تو علامه امینی مغزت نباید برای غیر الغدیر مصرف بشود. بنشین فقط برای الغدیر فکر کن. سیمان و نمیدانم آجر و فلان و دورریز..." اینها محشرند اینها.
بعد میگوید که ماجرای حالا هفته بعد برایتان بگویم که انگلیسها. وقت دارد میگذرد. بگویم الان امشب. انگلیسها مصدق را تحریم میکنند. نفت از مصدق هیچکی نخرد. مصدق دیده بود که نفت هیچ مصرفی ندارد. داخل کشورمان که نمیآید. کلاً ۳۰۰ تا خودرو تو کل کشور بیشتر نبوده. اون و مصرف نفت مردم. الان که میخریدند دو هفته طول میکشید مصرف بشود. نفتی مصرف نداشتند. دیده بودند اگر مصرف... طرح نفت و اقتصاد نفت ملی و فلان کلاً شکست. که شرکت "وال" انگلیسی آمده بازار چراغ نفتی اینها را گرفته. به غیرتش برمیخورد. شبانه مینشیند طراحی میکند و میسازد و برند میشود. عالینسب. علاءالدینهاش که به نظرم میآید مسجد شاه تهران. حالا یا علاءالدین بوده یا سماور بوده. دستش میگیرد. گفته: "میگویند ایرانیها نمیتوانند کاری بکنند. ببین ما ساختیم." عکسش معروف است تو اینترنت. جایی ندیدم گفته باشد این محصول، محصول عالینسب است. ولی با قرائنی که دارم چون اصلاً تولید دیگری نداشتیم. نواب دستش گرفته. بعد حالا برایتان باید بخوانم که این از چه ضایعاتی استفاده میکرد. چون موادش ۱۰۰ یا تحریم بوده یا اصلاً ایران نبوده یا اگر میخواستند بیاورند ماشین نبوده که بیاورد. بعد از چه آشغال و آت آشغالی استفاده میکرد. سماور تولید میکند و برایتان بخوانم. یک نوبتی بعد مصدق توی نمایشگاهی میآید محصول او را میبیند و خیلی خوشش میآید و میگوید: "بیا این را بساز. ما بیاوریم تو بازار. نفت به مردم بگوییم همین جا مصرف." هیچی امکانات و اینها هم نداشتیم. دلسوزی، محبت که آقا اشاره کرده. آنقدر مصدق کیف میکند گفته بود که جلوی این کاخ حالا گلستان بوده چی بوده. یک دانه از این سماور عالینسب مجسمه میسازید. خارجی. این محصول ایرانی است. "ببین این را ما ساختیم. نفت ایرانی."
بعد اوّلی که تاسیس کرده دهه ۲۰ که اصلاً گاز نبوده تو ایران. اسم برند و این زده صنایع نفتسوز و گازسوز عالینسب. هنوز که هنوز است بعضی محصولاتش برند است. آنقدر برند میشود که برخی از اسمش سوءاستفاده میکردند. تغییرش میدادند. فروش. خیلی ماجراست که میگوید که ۹۰ درصد کارگران کارخانه. خیلی جالب است. یک کارخانه راه میاندازد که این را گفتم توصیه مرحوم طالقانی بوده. دوران بعد از مصدق که کودتا میشود تعطیل میکند همین کارخانه گازسوز. سرلشکر زاهدی میآید این را توبیخش میکند. میگوید: "برای چی تعطیل کردی؟" میگوید: "برای اینکه شما دولت کودتایید." میگوید که: "برند شده. میل نداری؟" میگوید: "من الان با این دولتی که شما با کود... امیدی ندارم." زاهدی و این هم کارخانه را تعطیل میکند. تو اوج برندش. انقلابیون نیاز به حمایت مالی دارند. تو به خاطر حمایت مالی از انقلابیون خیلی قشنگ. علیه شاه و کودتای ۲۸ مرداد. پشت کجاست؟ آنجا. سازمان ملل. میگوید که: "مسئله داخلی." کسی به دادت... میگوید که: "آیا امیلیو پاگانی اقتصاددان سوئیسی آشنا. مسائل ایرانی و همچنین دارای سرمایهگذاری در ایران و افغانستان، آشنا به زبان فارسی است." میگوید: "برمیگردد به عالینسب." میگوید که: "پذیرش شهروندی سوئیس از جانب عالینسب مایه افتخار سوئیس است." "میشود لطف کنی اینجا بمانی کار کنی؟" "گوشت و پوست من با نعمتهایی که در خاک ایران روییده به وجود آمده. من مدیون ایران هستم. برای من خارج از ایران هیچ زندگی وجود ندارد."
آدم کارخانه کارتونسازی دست صهیونیستها بوده. مرحوم طالقانی بهش میگوید که: "این دارد بازار را فلج می کند. همه اقتصاد بستهبندیها چی میخواهد؟ کارتون راه بیانداز." کارخانه کارتونسازی میهن را راه میاندازد. یک دانه جت آمریکایی به اوج میرسد. برند میشود. میافتد تو کارخانه. بهش خبر میدهند کسی نیامده. میگویند: "نه، فدای سرت. مال دنیاست. آدمها کسی چیزیشان نشود." شروع میکند یک دانه بهتر تو زمین بزرگتر همان جاده کرج ۲ برابر اون یکی میسازد. با برند قویتر. اولش را فقط برایتان بگویم. اصل ماست. منبر. اگر این حرفها نباشد، فضای مردم اینها نباشد. میگوید که اینش خیلی برای من جالب است. این گفت صبر. اینها. این را بگویم دیگر تمام. برایتان بخوانم. میگوید که مفصل که هیچی صنایع و امکانات و اینها نداشته. برای پرس و اینها کلاً هیچی امکانات نداشته. برای همان سماوری که میخواسته بسازد. فقط خاطره برایتان بخوانم. کتابش مفصل است. ان شاالله خود دوستان بروند پیدا کنند بخوانند. تو کتاب فکر نمیکنم پیدا کنیم.
از اتفاقات جالب این است که در یکی از روزها وقتی عالینسب به کارگاه میرود، بگذار قبل: "بارها برای نزدیکان خودش بازگو کرده که در آن شرایط هر روز از ساعت ۸ صبح در محل کارگاه حاضر میشده تا گذشته. برای رفع مشکلات فنی و تجهیز کارگاه خودش تلاش میکرده." حالا نگویید ژاپن بود. ۱۰۰ تا فیلم ساخته بودند. ۱۰ میلیارد فیلم سینمایی ساخته بودند. ۶۰۰ تا تندیس و فلان و اینها ساخته بودند. همه میشناختنش. "شب پس از بازگشت به منزل شبها در یکی از اتاقهای منزل، روحیه را ببین، قالی اتاق را کنار زده و صورت خود را روی خاک کف اتاق میگذاشته با خدا راز و نیاز میکرده تا او در رفع مشکل کارگاه و گسستن یکی از زنجیرهای وابستگی اقتصادی ایران یاری کند." تا حالا شب مناجات کردی که اقتصاد ایران وابسته نباشد؟ ناله میخواهد. گریه زاری. التماس. "به این ترتیب بعد از مدتی تلاشهای وی به نتیجه رسید ولی موفق به تجهیز و آمادهسازی کارگاه میشود. فشارهای متعدد تحمل میکند. بیماری زخم معده میرود تو این دوره." خیلی قشنگ. کارگرها نیستند. "از سرایدار علت میپرسد." در مورد محبتش بگویم. میگوید: "۹۰ درصد کارگرهایش خانهدار میشدند." "کارگر اینجا کار میکند. بچههاشان مدرسه. بچهمان بررسد. یک مسئول میگذاری تک تک بچهها اینها را شناسایی میکنند. میروند مدارس آمار میگیرند. اینها مشکل اقتصادی درسی تحصیلی چیزی ندارند؟ اگر دارند مشاور پیدا میکند. مشکلش را حل کند."
دستی در کار است. قطعاً. بعد میگوید که: "روز قبل مهندس کارگاه که تجربه صنعتی در آلمان داشته با کارگرها صحبت میکند. میگوید کاری که عالینسب میخواهد انجام دهد غیرممکن است. از طرفی نمیخواهد شما بیکار بشوید. آخرش ورشکسته میشود." "همه با هم برای اینکه ورشکسته نشود میخواسته دلسوزی کند مهندسه برای اینکه این ورشکسته نشود همه بیایند کار را تعطیل کنیم. بیچاره میشود. دارد نابود میکند خودش را. شما را میخواهد. حقوق شما از نخوردن نیفتد. ول کنید." میگوید که: "همه کارگرها خبر دار میکند و شب شام میآید خون به اینها میگوید که خانواده من پر هزینه نیست." آخرش گفته بود ایشان یکی از بزرگترین سرمایهدارهای ایران بوده. گفته بود که: "من کلاً ۳ سرمایهام را تو زندگیم مصرف کردم. کلاً سه." وقتی رفته بیمارستان و مدرسه و چی تولید کرده مملکت را یک تنه. دوران جنگ ایشان نگه داشته اقتصاد را یک تنه. مرحوم بزرگوارشان تا جنگ تمام شده بود. با لگد بیرون کرد. بله، روحش شاد، یادش پرره.
بعد میگوید که به اینها میگوید: "خاندان پر هزینه نیست. همسر قانعی دارم. خودم را در یک زندگی حداقلی کاملاً آماده کردهام. از طرف دیگر مشکل شما عدم اطمینان به آینده است. بنابراین حاضرم برای اطمینان شما از کسب حقوق و دستمزد چند ماه، حقوق شما را تو حساب بانکی به نام خود شما واریز کنم." دلگرمی کار. آنجا میگوید: "مشکلات فنی کار را بالاخره حل میکند." "پس از این صحبت پس از این صحبتها مهندس کارگاه فریاد میزند: والله این سید دیوانه است." منظورش این بود که تولید کاسه سماور از ورق فولادی به روش پرس با وجود با توجه به امکانات فنی آن روز ایران غیر ممکن است. "در پاسخ وی به همه همکاران خود قول میدهد که مشکل با سودآور شدن تولید کارخانه برای هر کدام از آنها خانهای در تهران میخرد." در نهایت وی به این قول عمل کرد و بعد دیگر ماجرا که همه اینها را میخرد و راه میاندازد و بعد بینالمللی میشود. ازش درخواست جاهای مختلف… خانهاش را جان گفتند: "برو تو سهام کارخانهات شریک کن." داری من را دهه چی بوده ۱۳۳۴. خاک بر سرم! چه وضعی است واقعاً! چه وضعی است! ما این چه وضعی است! ما نمیدانم دقیقاً باید به کجامون فشار بیاید از این به بعد یک کاری یک حرکتی یک تکونی. دیگر چی باید. یعنی منتظر بعد از این چی بشود؟ الان پول ملی شده کود ملی. چی بشود؟ هفته بعد میآید میگوید بهتون. پولهایی که تو بانک سودش را میخوریم اگر بیاید ۱۰ نفر از همین ماها که داریم اینجا هستیم پاشیم یک استارتاپی راه بیاندازیم. بانک پول بگیریم. از این بورسی که اینجوری است اینجوری. هستههای این شکلی پول از او بگیریم. بچهحزباللهی طلا و النگوی زنشون را میفروشند میشود ۱۰۰ میلیون. میدهند سهام. میشود این کارخانه کار میکند. سهام خودش هم ۶ ماه بعد میشود یک میلیونی که دارد میشود ۲۰ میلیون. درست شد. ولی کارخانه ۱۰ برابر میشود. جنس ایرانی را ملت...
جلسه بعد بگویم. جنس ایرانی مزخرف خندهدار بوده. کسی اصلاً ایرانی حساب نمیآورده. جمع میشود از تو بازار ایران. کار چی میخواهد؟ پدر در آمدن دیگر. دعاتون کنم. قطعاً گوشی میخواهد بخرد. گردو میشکند. گوشی ایرانی تو تبلیغاتش این است و گردو میشکند. به طرز عجیب محصول ایرانی. فاصلهاش با محصول خارجی چقدر است؟ خیری. تفاوت بیستوسی و بیبیسی. آنقدر فاصله من و تو که سال به سال یک زنگ فقط میخواهیم بزنیم گمانم نمیزنی. شبکههای ارتباطی مسنجرها. از اینها مثلاً با اینها مثلاً دو تا میخواهم نصب بکنم. دو تا پیام. نه این گوشی باید نمیدانم مثلاً چند مگاپیکسل باشد. عکسش را نمیدانم چی چی جور باشد. آنش اونجور باشد. هوای نفس است اینها یا نه؟ هوای نفس پدر یک کارخانه را دارد در میآورد یا تحمل میکند ۵ تا کارخانه را این شکلی تولید بکنیم. بعد شما از بهترین گوشیهای سامسونگ را دست. آنها را با یک دهم قیمت با تولید داخل. تو فاصله ۱۰ ساله در اثر ارتقا ۵ تا کارخانه میتوانی داشته باشی تو مملکت خودت. این حوصله این صبرمون. اوله. هیچکی حاضر نیست فحش بدهد به فلان مسئول و این دولت و اون دولت و اون یکی میآید الان مجلس. کی میآید. مسئول میآید. هیچی هم درست نخواهد شد با این وضعی که ما خواهیم داشت. الان داریم. تا این تا این عالینسبها نیایند تو میدان فداکاری نکنند. هیچی درست نمیشود.
خدایا به آبروی اهل بیت (ع) ما را اهل فداکاری زحمت تلاش عمل به وظیفه حضور تو میدان حضور جدی قوی و مردانه قرار بده. در فرج امام زمان (عج) تعجیل بفرما. قلب نازنینش از ما راضی بفرما. و صلی الله علی سیدنا محمد.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط
جلسه بیست و یکم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه بیست و دوم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه بیست و سوم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه بیست و چهارم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه بیست و پنجم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه بیست و هفتم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه بیست و هشتم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه بیست و نهم
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه سی ام
شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه سی و یکم
شرح کتاب شذرات المعارف
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات شرح کتاب شذرات المعارف
جلسه سی و هفتم
شرح کتاب شذرات المعارف
در حال بارگذاری نظرات...