‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین
رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
خوب، اولین جلسه در سال با برکت ۲۰۲۰ و آخرین جلسه در این ترم تحصیلی. روز مبارک را خدمت شما هموطنان اقلیت تبریک عرض میکنم؛ اقلیتهای مذهبی. این عید کریسمس تکتک شما عزیزان مبارک باشد. سال میلادی خوبی را انشاءالله در پیش داشته باشیم.
آخرین جلسه این ترم ماست، هفته بعد دیگر مثل اینکه فاطمیه، هیئت و قدما نیستیم و دیگر میرود برای بهمن ماه انشاءالله. روایتی را با هم شروع کرده بودیم به مناسبت بحث اخوت که امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه ویژگیهایی میفرمایند. میفرمایند که من برادری داشتم در راه خدا که بعضی گفتند پیامبر اکرم بوده، یک عده گفتند نه پیغمبر دیگر این جوری نمیتوانند توصیف بکنند. بعد برخی گفتند سلمان بوده، باز گفتند که نه به سلمان هم خیلی نمیخورد. یک تعداد گفتند که عثمان بن مظعون بوده. این را هم داشته باشیم؛ چون شبهه مطرح میکنند که میگویند چرا اسم یکی از فرزندان امیرالمؤمنین عثمان است؟ گفتند که حضرت از شدت علاقهای که به دوستشان داشتند، یکی از بچههایشان را گذاشتند عثمان، از باب این بنده خدا، عثمان بن مظعون. با تأکید، مسلم است که آدم خاصی است، گمنام است؛ یعنی خیلی شناختهشده نیست.
ویژگیهایش را در نهجالبلاغه در مورد ایشان میفرمایند، میگویند که در چشم من بزرگ بود. هفته پیش با هم خواندیم. چیزی که باعث میشد در چشم من بزرگ باشد این بود که دنیا توی چشمش کوچک بود. این اولین ویژگی کسی است که به درد امام زمان، به درد این تشکیلات، به درد این ساز و کار میخورد. حساب کنید «ای برادر»، یعنی این دوست داشتن. اصلاً از این جنس نیست. خدا و اهل بیت هیچ وقت کسی را همینجوری یَلّهوتلّه دوست ندارند. نگاه کنند بگویند من عاشق چشمهای سبزشم، البته آدم باتقوایی هم هست. این جوری نیست. محبت اهل بیت به کسی این مدلی نیست. هیچ مادّی نداریم. یک ویژگیهای خاص معنوی با صفاهای خاصی دارد.
حالا دیگر عکس طیب عزیز را هم کجا گذاشتند که من دلم میرود. به مناسبت اینکه هفته پیش از ایشان صحبت کردیم، خدا رحمتش کند. کتاب ایشان را هم آوردند اینجا بفروشند. کتاب طیب حاجرضایی. خیلی روایتهایی که به شدت دلبری کرده، این است.
میگوید که مفضل توی کوفه بود. مفضل از آدمهای نزدیک به امام صادق (علیهالسلام) بود و این توی کوفه با عرقخوره و کبوتربازها ریخته بود. قشنگ رفته بود برای کار فرهنگی و جذب و اینها. از حوزه علمیه قم پا شده بود. آمده بود این اصحاب دیگر امام صادق (علیهالسلام) که نزدیک بودن به مفضل به مفضل گفتند: «خجالت بکش توی فقیهی، توی فلانی، اینها کیند دور و برت؟ کبوتر جمع کردی؟» مقدسها اسم نمیآوردند. خیلی آدمهای باکلاسی بودند. گفتند آقا زشت است، خجالت بکش فلان اینها. وضع عجیب این بود که امام صادق (علیهالسلام) طراحی این جوری داشتند. جالب است، میگوید: «همان موقع یک نامه رسید به دست مفضل.» مفضل نامه را گرفت: «من از لازم مفضل این لیست را داد به این رفیقها. شورای نگهبان مجلس خبرگان، کانون اصلاح و تربیت بودند(!) رئیس خبرگان حضرت! اینها را خواستند تهیه کنند. خیلی هزینهها زیاد است و به نظر ما بتوانیم به این زودی این مدلی هم داشتم. من تا دو هفته بعد انشاءالله میتوانم تهیه کنم و نمیدانم نماز استیجاری باید...»
مفضل خادمش به غلامش گفت: «سفارش شیخ را آماده کن.» گفت: «شب نشده آماده است.» هر چیزی که این چیزهایی که امام صادق میخواستند، اینها را برداشتند. مفضّل هم کم نیاورد. اینجا برگشت گفت که: «آقایان! دیدید اینها را؟ این داشها را دیدی؟ رفیقانمان؟» گفتش: «امام صادق این جوری آدمی میخواهد! شما فکر کردید که امام صادق به نماز و روزه شما محتاج است؟» آدم این جوری، لاتی! کربلا لوتیها آمدند، داشها آمدند، به امام حسین کمک کردند. مقدسها استخاره کردند. استخارهشان هم بد آمد. مقدسها استخاره کردند. اگر یک رکعت دیگر مانده، حالا بخوانیم ببینیم چه میشود. لوتیها پا شدند آمدند. حاج رضایی که از خیلیها جلوتر است. یک فلزی، یک آهنیهای بعضیها دارند. اهل بیت عاشق این جور روح لوتیگری هستند.
همیشه یک مقداری غذا اضافه بردار که توی مسافرت... دیگر من از باب تجربیات و اینها دیگر وارد نشوم که مثلاً ما توی قطار با چه شیوههایی، مورد داشتیم توی سرویس بهداشتی قطار وایستاده، کلّ ساندویچ را خورده. بر بچههای کوپه نفهمند که این داشته چه میخورده. یک مایهای بعضیها دارند. این رفیق امیرالمؤمنین این مایه را داشته.
بگذارید من یک چندتایی از تعابیر این روایت شریف را بخوانم و بعد از محضر آقای دکتر استفاده کنیم. انشاءالله نکات خوبی بگویند که بعضی دوستان تعجب کردند، گفتند آقا فضای هیئت افتاده توی غلتک. تازه فهمیدیم کارمان چیست. کار طلبگیمان، سخنرانی. یک عزیزی هم حوزه تخصصیاش مسئله اقتصاد بود. باید هیئت وارد این فضا میشد. یک کم دیر وارد شدیم. به لطف خدا آخر وارد شدیم. انشاءالله ادامه میدهیم با قدرت. بعد ترم هم انشاءالله محکمتر از این، برنامه ثابت و جدی رفیقان ما سخنرانی کردن که جریانساز باشد. خلاصه، این طرح انشاءالله ادامه میدهیم. این را هم که میخوانیم برای اینکه به آن خروجیها برسیم.
خب، ویژگی اولش را آن جلسه خواندیم. ویژگی دوم این است: «وَ کانَ خَارجاً مِن سُلطانِ بَطنِهِ فَلا یَشتَهی مالا یَجِد.» کتاب معمای عالینسب، که این جلسه چون وقتمان کم است فقط دو سه بخشش را بخوانم و باشد انشاءالله بعد ترم بیشتر توی این روایت با هم گفتگو بکنیم.
اولین ویژگی این بود که آقا دنیا توی چشمش کوچک بود. دنیا توی چشمش کوچک باشد، یک آدم به درد بخور است. این کار را بکند. کار میآید. یک موقع پستی، رفاقتی، زنی، منی، چیزی. تا ته خط میمانند. اولیش این است: دنیا توی چشمش کوچک باشه، حس خاصی پیدا نمیکند. اسم و رسم و عکس و فالوور و فلان. یک کم که تعداد بیشتر میشود، پنها عوض میشود. این شخصیت و روحیه و تشکیلات و اینها.
خیلی دیگر آدم سادّه است! از سلطنت شکمش خارج شده بود. «خارجٌ مِن سلطانِ بطنه.» سلطنت شکمش خارج شده بود. میفرمایند که چیزی را که پیدا نمیکرد، اشتهایش را نداشت. پیدا میکرد زیادهروی نمیکرد. آب دهان آویزان است، کلاً جولّی است. کلاً به طرز عجیبی فکّش کلاً این جوری باز است. به هر واقعهای که میرسد، توی حالتی نگاه میکند. کلاً این بزرگوار را در کفّ آفریدهاند، میدانید؟ کفیها سیرمونی ندارند. دیدید؟ این از ویژگیهای معاویه بوده. خیلی جالب است. روایت جالبی است. میگویند که یکی از بزرگان اهل سنت، آقای نسائی، ایشان کتابی نوشته، صحاح سته به حساب میآید، جزء شش کتاب اول اهل سنت. به او گفتند: «فضایل بگو! یک کمی مثلاً فضایل فلانی را بگو! فضایل معاویه را بگو! پیغمبر در وصف معاویه چه فرمودند؟» «معاویه خال المؤمنین.» خیلی پشت در. گفتند: «آقا معاویه ناهار میخورم، آقا معاویه...» انگار میخواهند بگویند: «آقای معاویه سیرمونی نگیری.» کوبیدندش. له شد و مُرد. کشتندش آقای نسائی را. گفتند: «تا تو باشی دیگر توهین نکنی به مقدسات ما.»
آقای معاویه میگفت من میخورم سیر نمیشوم، میخورم خسته میشوم؛ یعنی فکم دیگر کار نمیکند. استراحت میکنم، یک دو ساعتی آف میزنم که بتوانم دوباره بخورم. سیرمونی ندارد. سیر نمیشود توی قدرت هم همین است، توی همسر هم همین است، توی چه میدانم، ثروت هم همین است. این آقا نابود میکند آدم را. مدل خوبش چیست؟ مدل خوبش این است که آدم برای خودش هیچی نمیخواهد، برای همه همهچیز میخواهد. البته توی حرف راحت است دیگر. میلیاردر بود. ده نفر اول اقتصاد کشور بود. گفت: «من سه درصد داراییام را...» آمده بود، سه درصدش را توی زندگی دکتر استفاده کنیم. عالینسب این پول را کجا انداخته بود؟ چه کارها باهاش میکرد؟ خیلی عجیب غریب. تفاوت آدم این است. فکر میکند من این پول را کجا میتوانم خرج کنم؟
این دومی خیلی خاص است. وسوسه میشوم یک خیریه زده بود، آقای عالینسب. یک چند کلمهای از روی آن بخوانم. حیف است. دیگر اینها بعداً وقت نمیشود. قبل از انقلاب یک تعدادی از این ایرانیتبارها را از عراق بیرون کرده بودند. خیلی در فشار بودند. وضع اسفباری داشتند. یک شرکت خصوصی برای کمک به آنها تشکیل شد. آقای عالینسب فعالانه در آن شرکت حضور داشت. تعدادی از آنها را در دولتآباد اسکان داد. چند باب خانه را به اینها بخشید. در آن زمان به همراه تعدادی از اشخاص دیگر به خانوادههای بیسرپرست کمک میکردند. ایشان پیشنهاد جالبی را به این منظور ارائه کرده بود. این پیشنهاد جالب است. آدم فکر میکند من چه شکلی خیر برسانم؟ پیشنهادش چی بود؟ چقدر خوبند اینها، چقدر دوستداشتنیاند. این بود که برای هر خانواده یک پرونده تشکیل بشود. رونوشت شناسنامه افراد هم توی آن پرونده موجود باشد. وقتی که اولین گزارش میآمد که فلان جا فلان کارگر یا خانواده مشکل مالی داشت، دو نفر از کاسبهای مورد اعتماد و متدین که در این زمینه همکاری میکردند و حقوق هم دریافت میکردند، در مورد موضوع و خانواده مورد نظر تحقیق میکردند. این را داشته باشیم. اما قرار نبود که با خانواده تماس گرفته بشود یا اینکه خانواده بداند که کدام مؤسسه به اینها کمک میکند، بلکه سعی میشد به واسطه کسی که مَحرم خانواده است، مثل عمو یا دایی، به خانواده مورد نظر کمک بشود تا احترام آن خانواده حفظ بشود. تحقیری برای بچهها به وجود نیاید. چرا که اینها بدین ترتیب میپنداشتند که عمو یا دایی بهشان کمک میکند، نه یک غریبه.
آدم رفیقش از دنیا رفته، الان دیگر مثلاً این آدم اگر یک همچین حرفی بزند، میپرستندش. بیاید بگوید عزیزان من هر وقت کاری بود با من تماس بگیرید، به من بسپارید. این خاطره از بچگیام را بگویم. ما بچه که بودیم میکرو و سگا و اینها، نمیدانم دیده بودید و اینها. فیلم کرایه میدادند. فیلمهای میکرو و سگا و اینها را. سر کوچهمان، نزدیک اداره گذرنامه، یک مغازهای بود کرایه میداد اینها را. امام گفتش که: «عزیز من! مغازه سر کوچه رفیق ماست، فیلم خواستی برو بگیر از آن.» بعد چند وقت گفتش که: «شما رفتی آنجا؟» گفتم: «بله.» گفت: «آره، رفیقم زنگ زد، گفت که مثلاً این تعداد...» تو فیلم با شما صحبت کردم. هماهنگی. این بنده خدا آمد. گفتش که: «آقا به بچههای رفیقش گفته بود که من با پدر شما برادر بودم.» بعد خب نگفت که آقا اگر هر وقت کمکی کاری چیزی بود به من بسپاری چی گفت؟ گفتش که: «من یک بدهی به این پدر شما داشتم. واسه همین من یک ماهیانه، یک پولی واسه شما به حساب میریزم. این حسابتان را بدهید و من یک پولی باید ماهیانه به عنوان یک بدهی که داشتم.»
اولش خیلی حس خوبی به خود طرف دست میدهد. وای، کی میشه زندگینامه من را بنویسند؟ فلان فلان شده. سه روز شب شده، باید بریزیها! بگویم اینجا درست میشود. پس چی شد؟ ویژگی دوم این بود که آقا از سلطنتش... من نخواندم براتون.
بعد میگوید توی تبریز کاری کرد که تبریز معروف شد به شهر بدون گدا. شبکه دکاری که توی بحث حمایت از فقرا، مخصوص اقتصاد و تجارت ایران راه انداخت. اینها را شاغل کرد. تبریز بعد یک مدت با طرح عالینسب شد شهر بدون گدا. این جور فکری، این جور ایده، این جور مدلها کم است دیگر.
فرمودند که بگویم پنج دقیقه عرضم را تمام کنم. فرمودند که این از سلطنت... ببین آقا! سلطنت شکم یعنی چی؟ یعنی تا وقتی تحت سلطنت و ولایت شکمی، نمیتوانی بیایی توی ولایت امیرالمؤمنین. یکیش سلطنت شکم است.
بعد میگوید آقا من شیشلیک نخورم نمیشود. او میگوید نمیدانم وضعیت ماست دیگر. توی اوج بحران میکوبند، میروند کجا؟ محمودآباد و طرحهای آنجا را میروند بازرسی کنند. ای آنکه مزایده گفته بود که استخر فرح در انتظار! آنکه مذاکره شعارت، دریای خزر در انتظار!
دیگر من آمارهایی دارم که نمیتوانم به شما بگویم که بعضی از این حضرات توی دوران جبهه و جنگ که بچهها، رزمندهها کنسرو لوبیای مانده تاریخ مصرف گذشته میخورند. با کلاس اتفاقاتی افتاده. خوب است از سلطنت شکم وقتی در آمد. خیلیها توی بند این ماجرا نیستند. تک و توکی پیدا میشوند. تک و توکی پیدا میشوند آدمهای باصفای لوتی این جوری. دیدیم بعضی از این اردوهای مأموریتهای رسانهای و اینها میدیدیم دیگر. قشنگ آدمها برنامه برای صداوسیما داشتیم. حالا مثلاً فلان آقا که معروف است، اسم هم نمیآورم. دوره انتخابات انشاءالله توی پیادهروی اربعین میگفت: «آقا پاشین بیایید و چی و اینها.» ملت همه توی خاک و خل و شب دارند توی موکب میخوابند و اینها. این آقا شب دربست باید بَرَندش نجف، هتل چهار ستاره که بتواند استراحت کند، فردا صبح دوباره بیاید اینجا بتواند از زائرای پیاده برنامه بسازد. انرژی داشته باشید.
بعد آدم داشتیم که کلی اسم و رسم و سروصدا. یکی از این مدیران صداوسیما یک شب آمده بود توی اتاق ما تنگ و تاریک بود. حالا آقامون کلیپ گذاشتند از حاج مهدی رسولی. ساختمان همه بودند. آقای سلحشور، آقای رسولی همه بودند. آقای احمدزاده، همه بچههای صدا و یک از مسئولین صداوسیما. حالا شبم خسته و کوفته و اینها، ما خواب. دو سه تا محکم مشتی زده بودیم توی ستون و دنده و اینها. مدیر مثلاً فلان جای صداوسیما. بعد ما الحمدلله خدایی توفیقی دارد نفس حقی به ما داده، شبها خورخور خوبی داریم.
مرحوم ملا حسینقلی همدانی که خوب، خیلی درجه ایشان بالا بود از جهت معنوی و اینها، چقدر نظر رحمت خدا را جلب میکنند! نشسته بود و گفت که: «خوش به حال فلانی!» حالا فلانی کیست؟ یکی از شاگردانشان است که الان اصلاً یک دو سه ماه یک جا نیست، رفتیم مسافرت طولانی، برود برگردد. «خوش به حال فلانی!» این شاگردها میدانستند این آقا الکی حرف نمیزند. یادداشت کردند. «فلان روز فلان ساعت فلانی. فلان روز فلان ساعت کجا بودی؟» یکم فکر کرد. گفت: «آن روز روزی بود که من داشتم از اینجا راهمیافتادم برم فلان جا. توی لنج، مثلاً رو آب داشتیم میرفتیم و سمت بصره داشتیم میرفتیم.» یکم فکر کرد و گفتش که: «آن روز من به یک بنده خدایی کردم.» خوابیده بود. این زائر امام حسین بود. کربلا میرفت و میآمد. مثلاً مال اهواز بود. سرش آمده بود رو شانه، گردن و کتف و همهچیز درد گرفته و خسته و کوفته. شل کنم که آرام آرام بیفتد. بعد دلم نیامد. شانه من زیر فک این بزرگوار باشد.
خوش به حال فلانی. کربلا میرود و میآید، توی کل این مسیری که میرود و میآید، یک دانه همچین عملی ازش قبول میشود. تخت خوابش را دیده بودند. گفت: «من اعمالم را که گشتند، دنبال یک عمل خالص میگشتم. گفتند که آقا یک عمل خیلی خالص داری، با همین رَدّت میکنیم.» گفت: «چیست؟» گفت: «که یک بار پیادهروی کربلا میرفتی، خسته میشوی توی راه پیادهروی.» «نه نه، پیادهروی خسته میشوی، نه. کجاش؟» گفت: «خسته شدی درمونده، بغل جاده دراز کشیدی. خیلی خسته بودی، ولی یک الحمدلله از ته دل گفتی که خدا را شکر کردی که توی این مسیر داری میروی. از خستگی گله نکردی.»
حساب کتاب فرق میکند. دُرُشتها را، دُرُشتها را نمیخرند. آن ها یک چیزهایی میخرند که اصلاً آدم به حساب نمیآورد. یکی از این خاصها همینهاست. توی رفاقتها و روابط و اینها یک وقتهایی آدم یک کارهایی دارد، به رویم نمیآید، چیزی هم دیده نمیشود، کسی نفهمد. از سلطنت شکم خارج شده. حرص این، طمع اینی که میخواهد برای خودش بکند، دیگر ماجرا... توصیه خوبی کردند امشب گفتند این ماجرای بورس این جوری نشود که ما برویم پولها را بگذاریم بورس و بعد بنشینیم فقط چک کنیم که چقدر سودش شد. این که همان بانک میشود دیگر.
حمایت کنی، آن میافتد به بنگاهداری. امید زمین میخرد و از این کارها میکند. پولت را بدهی یک جایی باهاش کار کنند. ما بشناسیم نقاطی که میشود کار کرد، معرفی کنیم به بقیه. نسل ماجرا این است. خود آدم، آخر... بعد هم که بخوری. بحث حمایت. این بحث بورس و اینها، بحث. یکی میخواهد تولید کند، بچه خودمان هم وزیر مراجعه کردن، گفتند: «سلام، میخواهیم تولید کنیم، حمایت بشی.» برای حمایت نیاز دارم. پنجاه میلیون، صدمیلیون مثلاً کارم راهمیافتد. جذب بودجه میکنند برات، پول میآید، حمایت میشود، مشخص میشود، سهام در نظر گرفته میشود.
عزیز دلمان آقای دکتر امشب نکاتی را میگویند. استفاده میکنیم. دوستان خیلی تعریف کردند. من اولین باری که زیارتشان میکنم، توفیق آشنایی ندارم ولی دوستان خیلی تعریف کردند و بنده مینشینم امشب استفاده کنم. انشاءالله نکات خوبی را خواهیم شنید. اگر فرصت داشته باشند که آخرش بشود، دوستان سؤالی هم دارند، آقای دکتر زحمت بکشند جواب بدهند، روشن کنند ما را. آقا با این وضعیت اقتصادی و وضعیت اشتغال و تولید و این حرفها چه کار کنیم؟
به برکت صلوات بر محمد و آل محمد.
در حال بارگذاری نظرات...