‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین.
آیه هفتم فرمود که: «لقد کان فی یوسف و اخوته آیات للسائلین». قرآن این شکلی است که باید با سؤال آمد محضرش. باید با قرآن گفتگو کرد. باید سؤال از او پرسید و به تعبیر امیرالمؤمنین، باید استنطاق کرد، به حرف کشید. قرآن این شکلی است؛ باید به حرف کشید.
قبلاً هم عرض کردم، کتب مختلف را بخوانید به نیت اینکه سؤال ایجاد بشود و با سؤال بیایید محضر قرآن. مخصوصاً کتاب غربیها، کتب مختلف علوم روز یک همچین ویژگی خوبی دارد. به کتب غربیها به عنوان اینکه پاسخ میدهد، سؤال ایجاد میکند نگاه کنید. ازش سؤال بگیرید، جواب نگیرید. جواب را از قرآن بگیرید. با سؤال بیایید محضر قرآن، ازش جواب بگیرید.
یک مجموعهای از دوستان ما هستند در تهران، بچههای دانشگاه تهران یعنی دانشجو بودند قبلاً و اینها روی آثار مرحوم علامه طباطبایی کار کردند. تفسیر المیزان را سه دور کامل خواندند با فیشبرداری و نتبرداری و اینها. و الان بعد تقریباً بیست سال رسیدند به تولید محصول، محصولات قرآنی؛ و در مورد افسردگی کتابی چاپ کردند که کتاب درسی شد در دانشگاه تهران. به روانشناسان رفتند این را به دانشگاه تهران، فضای روانشناسی و اینهایش، گفتند: «مسلماً من با قرآن میآیم مداوا میکنم». اینها گفتند: «این کتاب را نوشتیم، شما بیایید بروید درمان کنید. بعد آن جامعه درمانیمان را قیاس کنیم با جامعه درمانی شما، با همان کتابهایی که در دانشگاه داری برای درمان افسردگی.»
خب رفتیم. با متد ما حالا آمار دقیقش الان یادم نیست، حدودی مثلاً شاید بیش از نود درصد مداوا شدند. با آمار آنها فقط بیش از هفتاد درصد. گفتند: «کتاب شما از این به بعد تدریس بشود.» الان کتاب اینها دارد تدریس میشود. کتابش را در خانه دارم، باید بیاورم. «افسردگی در قرآن» اسم خاصی است و در این کتاب یک کلمه از غیر قرآن استفاده نکرده است، همهاش قرآن است. چرا؟ سؤال را از بیرون گرفتند، جواب همهاش از قرآن است؛ واژهیابی کردند.
بعد یکی از این دوستان عزیز که ما یک بار هم آوردیمش دانشگاه و دانشکده مهندسی سخنرانی، میگفت که ما یک جلسهای داشتیم با هیئت علمی مؤسسه رویان و بحث شد در مورد سلولهای بنیادین. اینها به من گفتند که: «شما ادعا داری سلولهای بنیادین هم در قرآن آمده است؟» گفتم: «شما یک چند تا از مفاهیم، یکم مفهومپردازی کنید برای من ببینم که چه واژههایی، واژههای اصیل در سلول بنیادی است؟» آنها یکم گفتند و گفتم: «من تحقیق میکنم.» رفتم. سری بعد آمدم، دوست ما بیاید برایتان تعریف کند که به وجد بیان. رفتم، سری بعد آمدم به اینها گفتم: «واژه معادل سلول بنیادی را من در قرآن پیدا کردم.» گفتند: «چیست؟» واژه «اُمّی»! گفتند: «خب حالا که چی؟ حالا اُمّی؟» گفت: «من برای واژه اُمّی بیست تا ویژگی پیدا کردم که اینها میتواند ویژگیهای سلول بنیادین باشد.» گفت: «شروع کردم یکی یکی گفتن.» هی اینها به هم نگاه میکنند هیئت علمی. ویژگیها را گفتم: «یکی، دو تا، پنج تا، ده تا، پانزده تا، بیست تا.» که گفتم، اینها گفتند: «چهارده تایش تا حالا اثبات شده. شش تایی که گفتی اثبات نشده.» یکی گفت: «چرا در آخرین مقالهای که دکتر فلانی داده فلان جا، این را به عنوان یک فرضیه مطرح کرد.» و آن ویژگیها به عنوان یک فرضیه.
بعد اینها نشستند این شش تا را به عنوان نظریات روز مطرح کردند، دادند. عجایب قرآن است. چی میخواهد؟ سؤال میخواهد. «ان فی ذالک لقد کان فی یوسف و اخوتی آیات للسائلین.» اگر کسی با سؤال بیاید، جواب میگیرد. مگر نه همینجوری میخوانیم و میرویم، حفظ میکنیم و همینجور تکرار میکنیم؟ با سؤال اگر بیاید، خیلی مسائل حل میشود. حالا بعضاً انشاءالله بعضی نکات ذیل خود سوره مبارکه یوسف.
بله، از احتمالاتی که در قرآن ذکر شده و ویژگیهایی که برای اُمّی قائل شده، معنی ظاهریاش بله، درسنخوانده. یک بخشش دستنخورده است. سلول بنیادی دستنخورده. لب ماجرا در واقع چیز اصیلی است که اضافاتی ندارد و از تو دلش خیلی چیزها در میآید.
«اذ قالوا لیوسف و اخوه احب الی ابینا منا...» اینها گفتند: «یوسف و برادرش محبوبتر است به پدر ما از ما.» یعنی: «بابا بیشتر دو تا را دوست دارد.» «و نحن عصبة.» در حالی که: «ما عصبهایم.» عصبة یعنی چه؟ عصبة به آن گروهی که به هم متصل میشود، بهش تکیه داد؛ تعصب هم که میگویند همین است. خودش را از یک گروهی میداند و به اینها تکیه دارد و مقید است که منافع اینها را تأمین کند و به آنها هم منافع این را تأمین میکنند. که تعصب خودش یکی از دلایل اخلاقی بد است. عصبیت یعنی اینکه شما معیارت، معیار حق و باطل نباشد، معیارت فقط این باشد که این گروه و این تیم ما چی میگویند؟ حزبمان، جناحمان؛ عصبیت و تعصب که حضرت امام در چهل حدیث در موردش بحث میکنند.
خب پس تعصب و عصبة یعنی گروهی که پشت به پشت هماند، با هم هماهنگاند، متصلاند، هوای هم را دارند. اینها گفتند که: «کی بیشتر به درد بابا میخورد؟» محاسبات اینها، دستگاه محاسباتی برادران یوسف، به دستگاه محاسباتی حضرت یعقوب و دستگاه محاسباتی یوسف، به دستگاه محاسباتی زلیخا. این از آن سؤالاتی است که باید در این سوره داشته باشیم که چه دستگاه محاسباتی به چه نتیجه محصولی میرسد.
دستگاه محاسباتی برادران یوسف این است: اینها گفتند که: «کی بیشتر به درد بابا میخورد؟ ما که ده تا آدم گندهایم که همه با همیم و هماهنگیم و هر کار بخواهیم انجام میدهیم، بیشتر به درد میخوریم، یا این بچه کوچولو؟» یک دستگاه محاسباتی دیگر. مثل هوای این که داشته باشیم، یک زمانی میگفتند که سیاستمدارها میگفتند که: «آمریکا و انگلیس و ایتالیا و فرانسه را ول کردید، رفتید با بورکینافاسو... چی چی، سومالی روابط دیپلماتیک برقرار کردید؟» یادتان هست؟ آقای ولایتی بود که میگفتند: «شما قطع رابطه کردین رفتین با آنها ارتباط برقرار کردین.» کار. الحمدلله.
خلاصه، این دستگاه محاسباتی میگوید: «اونی که قدرت دارد را بچسب. طرف اونی باش که قدرت دارد. اونی که به دردت میخورد.» برای چی بابامان؟ حسادت اینها یک چیز الکی نبود، فقط صرف حسادت نبود. استدلال داشت پشت سرش. «نحن عصبة.» «ما که یک گروه آدم قوی، هماهنگ، تشکیلاتی، کارآمد و اهل کار و اینهاییم، را ول کرده دو تا بچه کوچولو را دوست دارد.» یعنی همه محاسبات منفعت و ضرر ظاهری. «کی به سودت است؟ کی به ضررت است؟ یا کی به سودت نیست لااقل؟ با کسی باید در ارتباط باشی که به سودت است، خاصیت دارد، پول دارد، حمایت دارد، کی رأی دارد؟» وضعیت سیاسیون را یکمی حشر و نشر کنیم، کلاً نگاهتان عوض میشود. من دیدهام که میگویم. مثلاً فلان جا بریم جلسه؟ میگوید: «چقدر از توش رأی در میآید؟ رأی در میآید یا در نمیآید؟ چقدر پول در میآید؟» یکی از این بازیگرها که گفتم که یک جایی من رفتم صحبت شده و اینها. بعد بچههایی بودند، بچههای محروم بودند. گفتم: «دوست دارند تو را ببینند، بیا با هم بریم.» گفت: «ببین من هر جا میروم، لااقل برای مثلاً یازده سال پیش، هر جا میروم لااقل پنج تا سکه میگیرم، این بچهها چند تا سکه میتوانند بدهند؟» بچهها در کپر بودند. این دستگاه محاسباتی، دستگاه محاسباتی شیطان و شیطانی و آدمهای شیطانصفت اینجوری است.
دستگاه محاسباتی یعقوب و یوسف چیست؟ حالا میبینید در این ماجرا که این آخر به کجا میرسد. رئیس پسر بزرگ بعدش، یعقوب. در دستگاه نبوت نه. در آن فضای قبیلگی اینجوری بوده. اولویت نداشتند. اینها بیشتر برای بازیهای لیگ به درد میخورد. بگویند: «آن دو تا دارند سقوط میکنند لیگ یک، مثلاً ما بالاییم.» نه فضای قبیلهای پیغمبر اینها نیست. منطق قبیلهای است. منطق قدرت است. بله، همین که در فضای سیاسی هم داریم که: «این بابا چقدر خاصیت دارد؟ چقدر رأی درست میکند؟ چقدر پول میآورد؟ چقدر کارایی دارد؟ چقدر حمایت میکند؟ رسانه چقدر دارد؟ عده و عُدّه چقدر دارد؟» منطق ارتباطگیری و رفاقت ماها و اکثر سیاسیون. ولی مثل حضرت امام اینجوری نیست. آقا میفرمودند که: «امام وقتی که آمدند ایران، در مدرسه رفاه که مستقر شدند، روزی چند نوبت مردم میآمدند و میرفتند.» دیگر لابد فیلمهایش را دیدهاید، خواندهاید. «مردم روزی چند نوبت، پنج نوبت، شش نوبت، هفت نوبت هی مردم میآمدند در مدرسه جمع میشدند. امام میآمدند محبت میکردند، اینها میرفتند.» یکی از این افراد نزدیک به امام که بعداً موقعیت برجستهای پیدا کرد که نمیدانم کی بوده، این من را دستم گرفت کشید کنار، گفت: «امام چرا اینطوری میکند؟» اول انقلاب قبل از بیست و دو بهمن هم قاعدتاً بوده. گفتم: «چطور؟» گفت: «الان وقت از توی مردم مگر چی در میآید؟» امام هی میآید برای اینها دست تکان میدهد. «یک مشت پا برهنه، پاپتی، کارایی ندارند اینها. الان وقت، وقت گذاشتن برای اینها نیست. امام بیاید با این مسئولین، نخبگان و سیاستمداران تحصیلکردهها، با اینها وقت بگذاریم. چکار کنیم؟ برنامهاش چیست؟ از تو اینها میخواهی چکار کنی؟ از اینها مشورت بگیرد، کار دست اینها بسپرد.» من به آن آقا گفتم که: «این پانزده سالی که امام طردی بود، محصول همین آقایونی بود که گفتی. همین نخبگان و سیاستمدارها و اینها. الان برگشته، محصول همین مردم کف خیابان است. اینها امام را برگرداندهاند، نه آن نخبهها.» دستگاه محاسباتی چقدر فرق میکند؟ همین است.
حالا این را بروید دیگر در همه ابعادش، بحث سیاسی، اقتصادی. تفاوت نگاه این است. حالا یکی که کلاً دریوزگی به غرب و دشمن و اینها، غیر از این اصلاً راهی بلد نیست. آن که هیچ، در زبالهدان تاریخ پیدایشان کردند، رفتند و خواهند رفت. هرچی هست به همین چهار تا نخبه و تحصیلکرده و اینها است. از تو اینها هم چیزی در نمیآید. جنگ را کی اداره کردند؟ بچهها که از تو روستا پا شدند رفتند و حاج عبدالحسین برونسیها و اینها. یک بنا پا میشود میرود پیش فرمانده. کف مردم، از دل مردم. در نگاه منطق قدرت میگوید: «از تو این برنامه مگر چی در میآید؟» بنا عبدالحسین برونسی در میآید.
منطق قدرتگرا میگوید: «آقا برو بنشین با این تحصیلکردهها و خلبانها و آن آنهایی که دانشگاه آمریکا رفتهاند، اداره کنیم.» امام به اینها کار نداشت. این منطق پس اینجا همین است. تفاوت منطق برادران یوسف با خود یوسف و حضرت یعقوب. «...ان ابانا لفی ضلال مبین.» «بابای ما خیلی دارد اشتباه میرود، گمراهی.» حالا میگویم فارسی خیلی نمیکشد که زبان فارسی اینقدر قدرتی ندارد که قرآن را بتواند ترجمه کند. هی باید توضیح بدهی. هر واژه گمراهی در فرهنگ ما یک واژهای است که مذموم است. در فرهنگ قرآن لزوماً اینقدر شناعتی ندارد، حساس میشود.
بله، یک نکته این است که حالا یعقوب بالاخره پیغمبر خداست، میداند چه شکلی محبت کند که حساسیتزا نباشد. نشانهاش هم این است که در آیه قبل به یوسف گفتند: «به برادرانت نگو.»، حساسیت ایجاد میشود. خب وقتی خودش دارد به این میگوید که: «به برادرانت نگو، «لا تقصُص رویاک علی اخوتک»»، خیلی حساستر است. خیلی مراقب است که کاری نکند که این برادر ها تحریک بشوند. حضرت یعقوب نبوده که کسی را تحریک کند. یک جوری محبت بکند که آنها حساس بشوند. طبعاً بالاخره قلب آدم اینجور است. در آیه قرآن هم داریم که میفرماید که: «آنهایی که زن دارند عدالت را نمیتوانند اجرا کنند.» اشاره به آیه قرآن: «و لن تستطیعوا ان تعدلوا بین النساء و لو حرصتم» عدالت نمیتوانید اجرا کنید. چهار تا نگیر، یکی بس است. اینوَری میگوید که چند تا زن داشته باشید. هیچ وقت نمیتوانید عدالت را اجرا کنید؛ به خاطر اینکه عدالت، عدالت ظاهری را میشود اجرا کرد، عدالت قلبی را نمیشود. دوست داری، اما اینکه بیشتر دوست داری را در رفتارت عادلانه برخورد کن. پس دو تا بحث. حضرت یعقوب در رفتار عادلانه برخورد میکرد، ولی محبت و تعلق باطنیاش نسبت به یوسف بیشتر بود و مشخص است. این هم بالاخره فهمیده میشود که یکی را بیشتر دوست دارد. نه اینکه رفتاری میکند، عیدی مثلاً یوسف پنجاه هزارتومان، به آن یکیها مثلاً یک پانصدی، یک پاره آن هم طرح قدیم. مثلاً مشخصاً عدالت رعایت میکرد، ولی میفهمیدند. محبت مثلاً به یوسف که شنیدهاند داده، یک جوری چشماش برق میزده. مشخص است. این هم میتواند باشد. بله، علت اختلافی است.
حالا آخرای سوره که برسیم، علامه طباطبایی در المیزان یک بحثی مطرح میکنند که: «آن ماهی که سجده کرد، خورشید و ماه. ماه که سجده کرد بر یوسف، مادرش بود یا خالهاش؟» که ایشان میفرمایند که: «معلوم نیست. ممکن است مادرش بوده باشد.» ما دلیل مشخص و متقن نداریم، چون مادرش از دنیا رفته بود.
ولی حالا نکتهای که هست این است که خب بله، سن و سال حضرت یوسف کم بوده، خود این میتواند عامل بوده باشد. ولی این هم لزوماً نیست. خب هر بچهای که میآید کم سن و سال است. آن داداشهای قبلی هم همینطور بودند دیگر. آن هفتمی هم همینطور بود، هشتمی هم همینطور. معلوم است که یک چیز ویژهای است در این دهم یازدهمی اینها که حساسشان میکنی. نبرند بگیرند بکشند و پرت کنند در چاه و اینها. یک چیز ویژهای بوده که اینها احساس کردند که محبت خاصی است.
خب پس کلمه «ضلال». ما میگوییم گمراهی. کسی وقتی کارش کار اصولی نیست. کار اصولی. تعبیر فارسی قشنگش این است، میگوید: «آقا، طرف کارش روی حساب نیست.» «ضلال». پس «ضلال» چی شد؟ کاری که روی حساب، روی اصول نیست. «آقا، کار بابای ما اصولی نیست.» جملهای که از زبان اینها نقل شد.
امام خمینی: «آن خوانش متفاوت و عبارت اخری چی میشود که آقا امام، «ان امامنا لفی ضلال مبین»». زنهای مصر در مورد زلیخا میگویند: «این رفته با خادم خودش را به هم ریخته.» این «لفی ضلال مبین». همه اینها هست. این کارش روی حساب نیست. «مبین» یعنی اینکه موجب جدایی میشود. یعنی بین حساب و کار ناحساب، مثلاً یا بین ما و برادرمان، بین مثلاً رفتار نتیجهبخش و رفتاری که نتیجه ندارد. همه اینها میشود، فاصله میاندازد. «مبین.»
بله، بله، بله، بله. یک ضلالتی است که همین فاصله میگیرد. هی دارد دورتر میشود. اینکه گفتند یوسف و برادرش، نگفتند برادرمان، یک نکته است. بله، و نشان میدهد که از یک مادر هم بودند. آن دو تا، یوسف و برادرش، برادر مادریاش بوده؛ بنیامین قاعدتاً بوده. چرا، ولی در این بحثها از دخترها ذکری نیامده. ولی حالا در ماجرایی که حضرت یعقوب میفرماید: «من بوی یوسف را احساس میکنم.» به بچهها میگوید. با اینکه پسرهایش نبودند آنجا. پسرها وقتی راه افتادند از مصر، داشتند برمیگشتند سمت کنعان، «و لما فصل العیر». همین که اینها از مصر خارج شدند، حضرت یعقوب گفت که: «من بوی یوسف را احساس میکنم.» اگر باز بچههای دیگری هم بودند، پسرها که نبودند آنجا. پس یک بچههای دیگری بودند که یعقوب دارد به آنها میگوید که: «اگر باز نگویید من خُلم، بوی یوسف را دارم احساس میکنم.»
نتیجه. «بابا بزرگ» و پدرشان در گمراهی که گفتم منظور از گمراهی چیست؟ مقصود از گمراهی کجسلیقگی و فساد روش است، نه گمراهی در دین؛ برای اینکه اولاً استدلال ایشان این معنا را میرساند، ثانیاً ندارد. دوستی یعقوب علیه السلام نسبت به یوسف و برادرش به خاطر تقوایی بود که در او مشاهده میکرد. محبت و ایثار باعث شده که غریزه حسد در سایر برادران برانگیزد. بزرگان گفتند کسی اگر در خودش احساس حسادت میکند، سوره یوسف زیاد بخواند، رفع حسادت. یعقوب هم با اینکه این معنا را میفهمیده و تعبیر خواب های یوسف را میدانسته و گفتند که تعبیر خواب صورت زیاد فاش نکن، با این وجود در محبت به آن دو مخصوصاً به یوسف مبالغه میکرده. و همواره از سایر فرزندان خود بر جان یوسف نگران بود.
این جمله ندارد. تمام مطالب از جمله استفاده میشود.
«اقتلو یوسف او ا طرحوهوا ارضا یخلو لکم وجه ابیکم.» طرحشان چی بود؟ گفتند: «بگیریم یوسف را بکشیم، یا اینکه بیندازیمش.» طرح به معنای انداختن. طرحی نو دراندازد. یک چیزی بیندازیم. طرح، یک چیزی را وقتی میاندازم، پرت میکنم، کنار میاندازم. میشود طرح. «بیندازیمش در یک زمینی که خالی شود برای شما وجه پدرتان.» وجه در قرآن، همان معنای توجه، نه صورت. همان توجه فارسی که ما داریم. توجه بابا دیگر. مزاحم برود کنار. جلب شود. خیلی کوچک است، داداشش. این هم که حذف میشود، محبت میکند. «و تکونوا من بعده قوما صالحین.» «بعد از این قوم صالح میشوید.» در مورد اینکه بعد از این قوم صالح میشوید، دو تا وجه آوردند. یکی اینکه: «توبه میکنید.» یکی از معنای صلاحیت، «صالح» در قرآن بیشتر معنای صلاحیت است، قابلیت. ترجمه معادل فلسفیاش میشود قابلیت. «داد او را قابلیت شرط نیست بلکه شرط قابلیت داد اوست.» بله، «داد او را قابلیت شرط نیست بلکه شرط قابلیت داد اوست.» «داد»؛ یعنی عطا. «داد او را قابلیت شرط نیست بلکه شرط قابلیت داد اوست.» این قابلیت به معنای صلاحیت. یعنی با عنایت قابلیت میدهد. نگاه نمیکند قابلیت داشته باشد عنایت کند. با عنایتش باید قابلیت بدهد. خود قابلیت هم باز عنایت اوست.
بعدش با قوم صالح میشویم. صالح چی میشویم؟ یک معنا این است که: «میرویم توبه میکنیم بابت کاری که کردیم.» در مورد این بحث میکند. «قوم صالح میشویم.» قابلیت توجه پیدا میکنیم. وقتی مزاحم نبود، به ما توجه میشود دیگر. بچه دیگر ندارد غیر از ما. درست شد؟ این هم باز دستگاه محاسباتی اینها است. زیر سی سال بودند قاعدتاً. نه خیلی زن و بچه دارم شاید نبودند. بعید است در آن سن و سال هم بوده باشم. جوان بودند، عنفوان جوانی بودند. بعد خیلی هم فضای آیات به بحث چیز نمیخورد، بحث پیغمبری و اینها که ما مثلاً بعدش پیغمبر بشویم، جانشین پدر و اینها. خیلی بحث اینها نیست. این را قبلاً هم گفتم: «این شخصیتهای برادران حضرت یوسف، شخصیت خاکستریاند، شخصیت منفی نیستند.» گفتم اینجا دیگر نگفتم. «شخصیتهای منفی نیستند.» همین که حضرت یوسف به شکل ستاره میبیند، اولاً که تهش عاقبتبخیر میشوند و معلوم میشود که آدمهای بدی به آن معنا نیستند. یعنی یک مایههای خوبی دارند و بالاخره نفس هم بالاخره دارشان اثرگذاری میکند و یک جایی دارند اشتباه میروند. ما چون خیلی عادت داریم سریع صفر و یکی میکنیم. یکی مثبت مثبت، یکی منفی منفی. این غلط است. حالا بیست نیستند، ولی صفر هم نیستند. ده، دوازده نمرهشان. اینجا فعلاً در حد پیشنهاد است.
نقشه قطعی نیست. بعد میبینی که یکی از اینها برمیگردد میگوید: «نکشیدش.» ترحم میکند. بقیه هم قبول میکنند. دنبال راهحل میگردند. اینکه چکار کنیم از شرش خلاص شویم؟ جلوی چشم بابا نباشد. دنبال این میگردد. «بکشیمش؟» دلرحمی نشان میدهد. «بگذار ببرندش.» «اگه میخواهید دورش کنید، دیگر بچه زنده بماند.» چه کاری؟ حسادت است. مثل قابیل نبوده. از جنس حسادت قابیل نبوده که بخواهد بگیرد بکشد و کلاً حذفش بکند و اینها. آن حسادت قابیل خیلی سنگینتر و غلیظتر است. توجه بابا. پس این اثر محبت بابا بوده، نه سر لج که از خود یوسف دارند. دوست داشتند بابا به اینها توجه کند. بابا را دوست داشتند. خدایی نشان میدهد که علاقه داشتند به یعقوب. دوست داشتند که بالاخره مورد توجه او باشند به عنوان یک شخصیت مهم، یک شخصیت، عرض کنم که شخصیتی که توجه او ارزشمند است، یک شخصیت ارزشمند.
اگرچه یوسف و برادرش هر دو عزیز بودند نزد پدر، ولی از جمله «اقتلو یوسف» میشود فهمید که یوسف بیشتر بوده. توبت ؟. در مورد توبه که آن بحث اول بود میفرماید: «توبهای که همزمان با عزم بر گناه قصد بشود، توبه حقیقی نیست. چرا که با این، بنده میخواهد بر خداوند نیرنگ بزند.» این توبه پس ؟. توبه واقعی. بعدش میرویم توبه میکنیم. کسی با این نیت وارد گناه بشود که بعداً میرود توبه میکند. خود این بازی درآوردن است. بله. کدام اینها گفتند که نه، این نکته علامه است. در ردش از خود آیه در نیامده. آیه فقط گزارش کرده. دو تا وجه دارد. جفت اینها میتواند باشد. ولی پاسخ مرحوم علامه این است با فرهنگ قرآن. جوابی که میدهند این است که: «این توبه جان، توبه واقعی نیست، این بازی درآوردن است.» کسی نمیتواند با این نیت وارد بشود و زنده باشی. بعدش دو دقیقه بعدش زنده باشی که بخواهی توبه کنی.
«قال قائل منهم لا تقتلوا یوسف.» یکی از اینها برگشت گفت: «جانم.» قرآن به اسامی اصلاً کار ندارد. اسم هیچ کدام از اینها را که کلاً نیاورده. اینجا هم نمیگوید که اینکه کی بوده. تا آخر ماجرا همین است. هر جا نقل قول میکند، کاری ندارد کی بوده. «کیو؟ بزرگوار؟» کی بوده؟ هر کی بوده، هر خوبی بوده، بوده. به درک. مهم نیست. مهم این است که تو عرض کردم اینها هر کدام شخصیتهای سمبولیک هستند. گفتم اینجا نگفتم. در قرآن همه شخصیتها شخصیتهای سمبولیک هستند. یک بحث مفصلی این جلسه میخواهم نه. حالا فایلهایش هست، دو سه فایلهایش. یک بحثی ما داشتیم در مورد خدمت شما عرض کنم که اسمش از یادم بیاید... دانلود «سبک مدیریتی امیرالمؤمنین.» حالا عنوان جلسات یادم نیست. بعد یکی دو جلسه اول در مورد تطبیق امیرالمؤمنین با حضرت هارون بود بحثمان. تطبیق امیرالمؤمنین با جناب هارون. «چرا علی تنها ماند؟» عنوان بحث: «چرا علی تنها ماند؟» یک سلسله جلسات بود، دو سه جلسه به نظرم همین بحث بود که شخصیتهای قرآن سمبولیک هستند. جلسه. خیلی توضیحش بیشتر در مورد اینکه امیرالمؤمنین الگوی معادلشان در قرآن حضرت هارون است. «انت منی به منزلت هارون من موسی.» و الگوی معادل پیغمبر هم حضرت موسی است. برای فهم مسائل تاریخی و آن ضوابطی که حاکم بود. حضرت هارون سکوت کرد و قیام نکرد و مظلوم واقع شد. کشف میکند که مدل مدیریتی امیرالمؤمنین هم چی بوده و چرا امیرالمؤمنین مظلوم واقع شدند.
بعد امام باقر علیه السلام فرمودند که: «شخصیتهای قرآن لا یجری مجری الشمس.» هیچ کدام از این شخصیتهایی که قرآن اسم آورده، نمردند. ما یک شخصیت میرایی در قرآن نداریم. یعنی فرعون از ازل بوده و هست. قارون از ازل بوده و هست. دیگر بفرمایید، هارون که گفتیم. بله، هارون، موسی، نمرود، سلیمان. بله، مؤمن آل فرعون. احسنت. در کربلا وقتی که جناب حبیب ایستاد با اهل کوفه صحبت کرد، با حسین بن نمیر. حسین با حسین بن نمیر یکی از آن شخصیتهای بسیار کثیف واقعه کربلا است، از فرماندههای لشکر عمر سعد. جناب حبیب وایساد با این بحث کرد. حبیب اهل کوفه بود دیگر. اینها اکثراً قوم و خویشهایش میشده. موقع نماز شد امام حسین فرمودند: «میخواهیم نماز بخوانیم.» بعد او گفتش که جناب حبیب برگشت گفت که: «الصلاتک لا تک، تقبل و صلاة ابن رسول الله لا یاحم.» «نماز تو قبول بشود، نماز بچه پیغمبر قبول نشود؟» الاغ. حضرت بهش فرمودند که: «بیا حبیب. نمیخواهد باهاش بحث کنی. تو مؤمن آل فرعونی. تو مؤمن آل فرعونی.» و همانجور که مؤمن آل فرعون وظیفهای که ادا کرد برای هدایت، تو هم ادا کردی که حالا گرفتند کشته او را و همینجا هم سر مبارک جناب حبیب را به اسب آویزان کردند که حالا ماجرایش مفصل. خب این مؤمن آل فرعون پس شخصیتی نبود که تمام بشود. دائماً هست. در تاریخ جاری. شخصیتهای قرآن هیچ کدام تمام شدنی نیستند. لذا قرآن نمیخواهد نقل تاریخی بکند بگوید یک یوسفی داداشهایی داشت. میخواهد بگوید یوسفی هست و داداشهایی دارد. یوسفی بود و داداشهایی داشت. همیشه یوسفی است و برادرانی. یوسفی است و زلیخایی. یوسفی است و عزیز مصری. بله، شخصیتهای قرآن هیچ کدام نمردند. حضرت فرمود: «اگر شخصیت مرده باشند، این خود قرآن پس مرده کتاب میشود، کتاب تاریخی.» یک بحث مفصلی است. حالا خواستیم جلسات را گوش بدهید، آنجا یک گوشهای از بحث مطرح کردیم.
یک بحث دیگر هم داشتیم، «باورهای یک یاور». آن هم دو جلسه اولش در مورد همین بحث شده. مجموعاً میشود پنج جلسه. بله، روش مفصل است، نه، یک صفحه است. حضرت فرمودند که: «قوم لوط، قوم صالح، قوم هود. همه اینها زندهاند. همین الان هستند.» بله، بله. اینها به عنوان سمبل. اینهایی که در قرآن آمده نمیخواهد نقل بکند در مورد یک دورهی خاص. بله، بله. یعنی نماد یک سری ویژگیها هستند. آن ویژگیها مهم است. در قرآن افراد مهم نیست. قرآن کتاب تاریخ نیست. کتاب اعلام نیست. فرهنگ معارف نیست که فقط اسامی را گفته باشد و حکایت کرده باشد. نه، اینها زنده و این سلسله اطلاعات دارد پیش میآید. هر کدام از ما اگر مثلاً به قدرت رسیدیم میافتیم در سیکل سلیمانی. اگر در وضعیت بحرانی اقتصادی و اعتباری و اینها قرار گرفتیم، در سیکل ایوبی. اگر مثلاً گرفتاریها بر ما هجوم آورد، یک جوری که مبتلا شدیم مثل یک زندانی، زندان تنگ، میافتیم در یونسی، ذکر یونسیه اینجا مثلاً کارایی دارد. از همین قبیل است. بعضیها ممکن است دائم بچرخه برایش، زیاد داریم.
بعضی از شخصیتهای خیلی واضح قرآن آمده، از اول گفته تولدش، موقع این، برای چی بوده. مقداریش که لازم بوده برای اینکه خدا شاکله را بنماید. ببینید، اینها هر کدام تراز شاکلهایاند. تراز شاکلهای. اینها هر کدام یک قالباند. قالب، قالبگیری. در مشاغل مختلف قالب دارد. هرچی مثلاً سایز مثلاً کفش سایز دارد میگوید: «آقا، سایز سی و شش، سایز سی و هفت.» قالب جنسهای متفاوتی میزنی، آن پارچهاش مثلاً چی باشد، آن چسبی که به کار میرود چی باشد، متفاوت است. قالبش یک چیز است. اینهایی که قرآن معرفی کرده قالب است، قالب. «ذوالقرنین». کتاب فصوص جناب ابن عربی دنبال این بوده که این قالبها را کشف بکند. حالا چقدر موفق بوده، من به آن کار ندارم. از اول شروع میکند: «فصل آدمی، فصل شیثی، فصل چی، فصل چی.» فصل دارد. هر کدام از انبیا یک فصلی برایش آورده. اگر میخواهید یک چیز شستهرفته و تروتمیزی را در این زمینه داشته باشید. دو جلد از تفسیر موضوعی آیت الله جوادی، «سیره انبیا در قرآن»، «رسولان پیامبران در قرآن». آسان است، این کتاب آسان است. برای ما سختی نداشت در قرآن. جلد شش و هفت میشود. بحث خیلی خوبی دارد. یعنی یک تعریف اجمالی از آن پیغمبر با نگاه قرآن و بعضاً روایات. خود بحارالانوار هم که هر کول انبیا یک بابی دارند مفصل، ولی آن سخت است. آن را من پیشنهاد نمیکنم. اسرائیلیات خیلی وارد شده. «قصه ادریس» یک باب مفصلی دارد که هشتاد درصد روایاتش را علامه طباطبایی میگویند که اینها همه جعلی است. بافته. آدم همینطور، در مورد بقیه انبیا همینطور. برای خود انبیا یک بحث الان هم حاج آقای عابدینی دیدم که برنامه سمت خدا بحثهای خوبی دارند. همین انبیا را دارند اینجوری تربیتی انبیا. البته توفیق نداشتم گوش بدهم. کتاب، کتاب شد. حضرت آقای عابدینی هم انسان بسیار ملا و مسلط به مبانی علامه و خیلی ایشان به مبانی علامه طباطبایی مسلط و به المیزان مسلط است. آن هم اثر قابل استفاده ترازن. نه اینها آن ترازهای انسانیاند. یعنی هر مدلی که انسان بخواهد در بیاید از این حالتهایی که قرآن گفته خارج نیست. شخصیت بله، بله. یعنی میشود مثلاً یک کسی که مطرف، یک کسی که عیاش است، یک کسی که حسود است، یک کسی که از این شخصیتها که خارج نداریم. آدم خودشیفته است. بفرمایید که در خیالات و توهمات مدل شخصیتی همیناست دیگر. ترکیبی مثلاً حالا دو تا با هم، سه تا با هم که حالا قرآن هم جدا جداش را دارد هم ترکیبیهایش را دارد. کهف چند مدل شخصیت فقط آنجا مطرح شده. سوره مبارکه انبیا همینطور. سوره شعرا همینطور. سوره عنکبوت همینطور. خود اصحاب کهف یک تراز است، تراز شاکلهای. روایات ما تطبیق دادند: «سلمان، لقمان امت من است.» پیغمبر فرمودند: «شخصیت شاکلهای جناب سلمان معادل قرآنی چیست؟ لقمان.» و بعد فرمود که: «ابوموسی اشعری، سامری یا هذا الامة.» «سامریها از امت من است.» امیرالمؤمنین فرمود: «ابوموسی اشعری، سامری.» این یعنی آن معادل شاکلهای و شخصیتی او در قرآن سامری است. باز فلانی مثلاً قارون این امت است، فلانی هارون این امت است. فلانی. بله، بله، پیدا کنیم.
یکی برگشت گفت: «لا تقتلوا یوسف.» هر وقت این امتحان «لا تقتلوا یوسف». یوسف را نکشید که البته گفتند این بنده خدا که این حرف را زد، بد هم عنایتی بهش شد. در روایات دارد که: «نسل نبوت در ذریه نبوت را برای او قرار دادند.» «بلقوه فی غیابت الجب.» مصدر مثل «سلامت». محلی که از حواس ظاهری غائب باشد، غیابت چاه. محلی که از نظر پوسته زمین غائب است. از جهت دوری قعر چاه، جب محلی است که کنده شده و به جریان طبیعی از اطراف آبهایی درش جمع میشود. چالههای عمیق. نه جایی که ازش آب بیرون بکشم. در بیابانی که الان هنوز باران نیامده آب جمع بشود. چالههای عمیقی که وقتی میآید باران در آنها جمع میشود. خوشگلتان!
«بیندازینش چاه» میشود. «بهر بتمن فصلی بوده که خشک بوده چون میانداختند که غرق میشد دیگر، در آب غرق نمیشد.» «سیارة». «بیان بعضی از این سیاره.» اینجا به معنای این است که گردشگران، سیر کاروان التقاط. از ماده «لغت». اخذ کردن و جمع نمودن چیزی که انداخته شده. «یلقط». «بعد السیارة ان کنتم فاعلین.» «اگر واقعاً میخواهید جلوی چشم باباتان نباشد، همین کار را کنید.» بله. «بیان ورش دارن ببرنش.» «بعضی از اینهایی که گردشگرند کاروانند.» «اگر واقعا قصد دارید که جلوی چشم بابا دورش کنید، این کار را کنید.» «چرا؟ گناه دارد بچه.» عقایدمان نسبت به فیلم دارد به هم میریزد. حالا جلوترش بحث از آب. آیات بعدی که اینها میآیند و برش میدارند. جان صدا زده. ولی ظاهراً جوری بوده که یک صدایی بوده، بیصدا نبود. حالا بهش برسیم انشاءالله در آن آیاتش ببینیم که قرآن حرفی از آب برداشتن و اینها نمیزند. فقط میگوید اینکه: «آمد تعجب کرد گفت: «یا بشرا، هذا غلام.»» «بچه پیدا کردم. آدم پیدا کردم.» رد شدیم.
«قالوا یا اَبانا.» آمدند رایزنی با بابا، مذاکره. «یا ابانا مالک لا تعمنّا علی یوسف.» «پیشدستی، دستپیش بگیری پس نیفتی.» این شگردهای رسانهای اینها خیلی جالب است. گفتم دیگر، اینها پدرجد بنیاسرائیلاند دیگر. بنیاسرائیل از نسل این هستند. همه حقههای رسانهای را اینها در ژنشان از اینها دارند. چطوری وارد میشوند؟ جنگ روانی. مظلومنمایی کنار. شگردشان بوده و از اولم در ذاتشان بوده. «تو چرا به ما اعتماد نداری؟» در بحثهای مغالطهایتان به این میگویند: «مغالطات پیشفرض و سؤال مرکب.» سؤال مرکب یعنی چی؟ «از من بدت میآید؟» مشکل این سؤال چی بود؟ خیلی رایح است. این توی پیشفرض دارد. بعد نمیشود به این سؤال جواب داد. نه میشود آره، نه میشود گفت نه، نه میشود اثبات کرد، نه میشود رد کرد. شما فقط یک کلمه به من بگو. «چرا از من بدت میآید؟» بدم میآید. «چرا تو با فلانی خوب نیستی؟» «چرا تو میخواهی اینها را قتل عام کنی؟» در مصاحبهها، گزارشها، خیلی از این استفاده میشود. سؤال مرکب. «مالک لا تامنّا علی یوسف.» «یوسف مالک لا تعمنّا علی یوسف.» «و انا لهو لناصحون.» «نسخ» به معنای خالص بودن. خالص بودن مطلق از آلودگی، شائبه و ریبه و آلودگی و کدورتی در چیزی نباشد. توبه «نصوح» هم که میگویند همین است. نصیحت هم به همین معنا است. یک رنگی. نصیحت به معنای یکرنگی است. لباس دوختن. چطور آن، «نذجه» عزیزم مجید جان. بافتن و یک چیزی امتداد پیدا کنیم. نصیحت به معنای یکرنگی. توبه نصوح یعنی توبهای که هیچ شائبه و کدورت و قصد برگشت و اینها توش نباشد. نصیحت هم به همین معنا است. حالا دلسوزی هم که گفته میشود خیرخواهی، آنها هم همین است دیگر. یعنی مطب یک رنگ باشی. حقهبازی و چیزی برایش نداشته باشد. «ما که ناصحیم، ما که یک رنگیم.» «ما که یک رنگیم، تو چرا به ما اعتماد نداری؟»
بعد فرمودند که خلوص نیتشان و عملشان را خواستند با تأکیدات مختلف. یکی جمله اسمیه. «انا لناصحون.» «انا ان لهو لناصحون.» یکی خود «اَنّ» تأکید است، یکی جمله اسمیه، و یکی «لَناصحون» لامش. یکی هم «لهو»؛ لام «لهو» لام اختصاص، لام تأکیدی. چهار تا تأکید آوردند. بابا، ما دیگر ما دیگر اینقدر برای این بچه خالصیم، اینقدر با هم نداریم، اعتماد نداری؟ در خصوص محافظت مطلق، باز با جمله اسمیه و حرف تغییر و حرف تأکید. پدر گرامی، اضطراب و نگرانی شدیدی بوده و صحنهسازی هم که گفتم. حالا چه شکلی یوسف را از بابا بگیرند که بچهها را با اسم بازی از چنگ بابا در میآورند. چه شکلی حالا بابا بگوییم. برنامه بازی، جمله یا با اسم شروع میشود یا با فعل. جمله فعلیه که خب فعل در اولش، جمله اسمیه مبتدا و خبر است، یا یکی از ادات تأکید آمده سر مبتدا و خبر است. «اِنّ» جزو ادات تأکید است. آمده سر اعداد، سر مبتدا آخر. بله، بله، بله. اینکه نکشیدش. بله، قرآن دیگر به این نحو وارد جزئیات نمیشود که حالا این را گفت بعد بچهها چی گفتند. او سیر را دارد با نقطهگذاری پیش میبرد. یعنی میگوید: «این را گفتند.» دیگر نمیآید بگوید که حالا همه گفتند آره و باشد و فلان. فیلمنامهنویسی نمیکند. «خُدَ» حرف تحقیق، حرف تأکید. بعضی میگویند حرف تحقیق خودش دلالت بر حقیقت دارد. حالا مفصل نیاز به ادبیات عرب و اینها لازم داریم. صحنهسازی شوم. با قیافههای حق به جانب، زبانی نرم و لین آمیخته با یک نوع انتقاد ترحمانگیز. آمدند پیش بابا. کار رسانهای از موضوع حق به جانب طلبکار مظلوم واقع شده. «به ما اعتماد ندارید هیچ وقت؟» «هیچ وقت آدم حساب نمیکنید؟» «خوبیم.» «آنقدر دلسوزیم.» «با این همه سوابق.» «سابقه انقلابی.» «اینها استفتاء.» احسنت، قبول. نه، اینها پیشدستی کردند. پیشدستی بوده صرفاً. اونی که از رفتار حضرت یوسف برمیآمد، علاقه بود. چون اینها اگر میگفتند که: «اگر بیش از این بود، اینها نمیگفتند بابای ما این را بیشتر دوست دارد.» نه تنها دوست دارد بلکه اصلاً نمیگذارد ما به اینها نزدیک بشویم. آنها حرفی که زدند، دم دست یعقوب چی بود؟ گفتند: «او را بیشتر از ما دوست دارد.» صرف علاقه را گفتند. اگر این به رفتار و واکنشی میرسید، اینها قطعاً در آن جملهشان میگفتند اذان روشن است. اینها برای عمل کردن نقشه اول باید پدرشان را توجیه میکردند و نگارش مثبت میکردند. برای همین آمدند با این کلمات خطاب کردند. «یا ابانا» گفتند با عبارات عاطفی که ایجاد محبت کند و خلاصه دل بابا را ببرد. با زبان نرم و با محبت و «ارسله معنا غدا یرتع و یلعب و انا لهو لحافظون.» همه هم تأکید و خیلی سفت و قرص و اینها.
«ارسله». جلسه قبل توضیح دادم در مورد ارسال. بیست جلسه سی جلسه. بس که حرف میزنم یادم نمیماند. شما مگر در هفته پنجاه ساعت کلاس حساب نکردم. کلاس و سخنرانی و منبر و مشاوره. بیشتر میشود، میرود بالای صد. عرض کنم که رسالت، رسمهای رسول. ما یک «نبی» داریم، پیامبر. بله، دو تا حیثیت دارد. ببینید، در کلمات عربی حیثیتها خیلی مهم است. حیثیتها خیلی از زاویه دید خیلی مهم است. این شخصی که الان آمده از این جهت که مقام بلندی دارد. دو کلمه فلسفی بنویسم مداوا میکند. ما یک قوس صعود داریم، یک قوس نزول. این پیغمبر از جهت اینکه از بالا آمده پایین، از جهت اینکه از پایین میرود بالا، از جهت رفعت مقامی که با اینکه پیش ما است، جایگاه خیلی بلندی دارد، به این میگویند «نبی». «نبی» از ماده «نبأ» نیست، از «نبوی» است. «نبوی» به معنای بلندمرتبگی است. کسی که پیش ما است و جایگاه بلندی دارد، بهش میگویند «نبی». کسی که از طرف خدا آمده به این معنا که از یک جایگاه بلندی جدا شده. این جداشدگی میشود «رسول». در ماده «رساله»، «رسالت»، یک نوع جداشدگی ما داریم. یک نوع رهایی داریم. کندن، فرستادن به این معنا است. فرستادن یعنی کسی یک جایی بوده از آنجا رها شده، از آنجا فرستادندش. فرستادنش. روایات اینها به دردتان میخورد اینها که میگویم یا نه. «مرسل». روایت مرسل یعنی چی؟ یعنی چی؟ سندش مثلاً بنده میآیم روایت مینویسم میگویم: «قال رسول الله.» و قبلش هم هیچی ندارم. روایتی که به هیچ جا بند نیست، بهش میگویند مرسل. به هیچ جا بند نیست. رها است. کنده است. جدا است. سلسله ندارد. کتاب. آمده بدون سند. سند دارد، مسند است. مرسل. درست شد؟ رهایی، جداشدگی، کنده شدن. «ارسله معنا». «از خودت بکنش بابا.» «بفرست.» پس صرف فرستادن نیست. بفرستی از یک جایی که آنجا مستقر است، میخواهی جدا کنی. این میشود ارسال. بله. کندن. یک جور کندن است. جدا شدن. این شکلی جداشدنی که یک چیزی مال یک جا است جداش کنی در رفت و آمد باشد. نه دائماً پیش بابا بوده. نمیگذاشته جایی برود. میخواستند ازش جداش کنند. با این طرح جدا کردند. «ارسله معنا.» «با ما بفرست.» با چه عنوانی؟ با چه وجهی؟ «یرتع و یلعب و انا لهو لحافظون.» بله، باز هم تأکید دارد مطرح میکند. یکی «رتع» یکی «لعب». «یرتع». «رتع» توسعه و رفاهیت در عیش و تنعم. یعنی یک کمی حال و هوا عوض کند. یکمی حال و هوا بهش خوش بگذرد. یک هوایی بخورد. بهش خوش بگذرد. سن رشد است. باد بخورد. یکمی بهش باد بخورد. یکمی حال و هوایی عوض کند. در خانه نگهش داشتی. هی شما پیامبرهای افراطی نمیگذارید بچه بازی برود، استادیوم برود. «هرچی گریه کنیم حلال، تا بخندیم حرام.» اینجوری در زندگی حیوان برای اطفال واقعاً مفصل است. روی تک تک مواردش باید تطبیق بدهیم. هر جا در قرآن رسول آمده و برای اطفال و بزرگان که هرکول به اقتضای حال خودشان توسعه در زندگی پیدا میکند. «لعب» هم کاری که نتیجه عقلانی ندارد. هدف عقلایی ندارد. هدف عقلایی ندارد. سرگرمی بیشتر. در «لهو» «لهو» بیشتر سرگرمی است. «لعب» یک فعالیتی میشود بازی. به چه معنا است؟ یعنی یک سری رفتار نشستیم با همدیگر تنظیم کردیم. مثلاً این توپ را هر کی بگیرد اونی که توپ را داده به این بیاید وسط بازی. توپ از آن گرفته باز آن میآید وسط. یک اتفاقی دارد میافتد. آن نتیجه عقلانی نیست. خب حالا سرباز. حالا فلانی گرگ است. خب حالا این مثلاً شهروند بیش نیست. مثلاً مافیا بشود، شهروند باشد. هیچ اتفاقی نمیافتد. هی میچرخد. حالا مثلاً سرمان هم گرم میشود. یک عناوینی هم دارد میآید. سرگرمی خالی نیست. در سرگرم یک اتفاقی میافتد. یک تفریحی، یک نشاط، یک بازی داریم. ولی نتیجه عقلانی حاصل نمیشود. «لهو» قرآن «الهاکم» از ماده «لهو». الکی سر خودتان را خشک کردید. هی میگوید من بیشتر دارم آن میگوید من بیشتر دارم. پنج تا ماشین دارد، آن شش تا ماشین دارد. خانه من هشتصد متر است، خانه این. «لعبم» دیگر نیست. «لهو» یعنی همهاش یک چیز خیالات توهمی است. و «لغو» هم داریم که کاری که اصلاً قصد نداشته باشد. من یک فعالیتی انجام بدهم بدون اینکه اصلاً قصدی پشتش باشد. این میشود «لغو».
پس فرق نسخ و حفظ. بالا گفتند «لناصحون»، پایین میگویند «لحافظون». فرق نسخ و حفظ چیست؟ «لناصحون» جهات باطنی است، اذیت باطنی. ما با این یکرنگیم. خردهبردهای نداریم. حفظ از جهت بیرونی است. بیرونی هم مراقبتش میکنیم. نمیگذاریم بهش آسیبی برسد. بدزدش. ضربهای وارد بکند. پس نُث درونی، حفظ بیرونی. این هم از این. و جالب است که این نقشه هم چیزی است که حضرت یعقوب نمیگوید این کار کار غلطی است. پس بچه هم رطع لازم دارد هم لعب لازم دارد. تربیتی است دیگر. بچه نیاز به لعب دارد. چون نکته مهم اینجا داریم. میگویند که آمدند به حضرت یحیی علیه السلام گفتند: «آقا، بیاین بازی.» فرمود: «ما لعب خلقنا.» «ما برای بازی خلق نشدیم.» خب این حضرت یحیی جملهای که گفت درست بود یا غلط بود؟ یوسف پیامبر بوده. خب بالاخره از یعقوب اجازه داد دیگر. نگوای. ؟ «لعب. مال لعب.» حضرت یحیی پیامبر. یعقوب. یعقوب دارند میگیرند، بازی دارند میبرند. «مال لعب خلقنا.» آفرین. یعنی میگوید که یک وقت بازی برای نشاط است، یک وقت بازی خودش هدف است. حالا آن لعبی که برای نشاط در همه سنین خوب است، خودش خود بازی بشود هدف، آن هم در همه سنین بد است. هر بازی میتواند تا آخر عمر آدم. با هر چیزی میتواند عرض کنم که مشغولیتی داشته باشد. مرحوم آیت الله بهجت آمدند در گوش آیت الله کشمیری. آیت الله کشمیری در نجف محصل بوده، طلبهای بوده، جوان بود. آقای بهجت در حرم امیرالمؤمنین در گوش ایشان میگوید که: «آقا سید، مال لعب خلقنا.» «ما برای بازی نیامدیم.» اینقدر این جمله روی من اثر گذاشت که اصلاً احساس کردم هرچی داشتم ریخت. خیالات، اوهام داشتم ریخت. به قول آبی، «من احساس کردم که دنبال استاد معنوی و اینها باید راه بیفتم.» میگوید: «از آنجا رفتم پی آقای قاضی را گرفتم و خدمت آقای قاضی رسیدم، شاگرد آقای قاضی شدم.» همین یک کلمه آقای بهجت. آیتالله کشمیری بزرگتر از آقای بهجت بود. آقای بهجت با آن سن و سال کم به ایشان گفته بود. حالا آن هم چی دیده بود در این مرد که دیده بود با یک تلنگر. آن هم سخن یحیی را داریم، «مال لعب خلقنا». از آن ور امام جواد علیه السلام داریم. امام جواد نقل دارد که با بچهها در کوچه بازی میکرده. همه بچهها در میروند. این همه بچهها در رفتند. «چرا من وقتی میشناسی و در بری دیگر بترسم که در برم.» پسر علی بن موسی است. طرح دامادی امام جواد از همان جا ریخت. گفت: «من دختر دارم بدهید به حضرت.» هفت سالگی همسرش شد. امام جواد از آن طرف دارد که کتاب «مهر تابان» از مرحوم علامه طباطبایی. من ندیدم روایتش را. روایت جالبی است. حالا علامه نقل کردند. فرمودند که امام جواد با مأمون بازی میکردند. حالا چه بازی کردند؟ قایم موشک. میگوید که امام جواد علیه السلام فرمودند که: «تو چشم بگذار من غیب میشوم.» واقعاً غیب شدند. بعد ده روز پیدا شدند. بعد ده روز آمدند و نمیدانم من یک دور طویل. عرض کردم کل کره زمین. میخواست حساب و کتابی داریم ما. ولی خدای حجت خدایی. خلاصه این بحث لعب را مطرح کرد و حضرت یعقوب هم چیزی نفرمودند. این نقشه ظاهر گرفت. یعنی خوب است. حضرت یعقوب مجاب شدند. جوابی نداشتند برای گفتن. منطقی بود. نکته این است که این اظهار که اینها کردند منطقی بود. منطق پشتش بود که به اسم بازی بچه برداشتند بردند. منطقی به حساب زیاد کنیم. امروز پنج تا آیه خواندیم.
صلی الله علی سیدنا محمد و آله.
در حال بارگذاری نظرات...