‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین. صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الهی قیام یوم الدین.
آیه دوازدهم سوره مبارکه یوسف را مرور کردیم که آمدند و با نقشه و برنامه، جناب یوسف را با خود بردند. نکات خوبی در اینجا هست، بحثهای خوبی، حتی مباحث سیاسی پیدا میشود که اینها، مثلاً، بعداً میتوانستند این بچهها بگویند که اینکه یوسف افتاد توی چاه، تصمیم نظام بود؛ چون بالاخره یعقوب هم موافقت کرد و «با موافقت بابا بردیم. ما به شما هیچی نگوییم. تصمیم نظام بوده که یوسف بیفتد تو چاه.» اینها نکات خوبی است که حالا حضرت یعقوب اینجا سکوت میکند، یعنی دارد حمایت میکند از این، با اینکه میداند اینها طرح و برنامه دارند. چقدر از تویش «آیات لسائلین» همین است دیگر. با سؤال سیاسی اگر آدم بیاید... «برجام در قرآن». یک پایاننامه دو سال پیش... «برجام در قرآن»، بخشهایی از همین «برجام در قرآن» که تصمیم نظام بوده. میشود گفت حضرت یعقوب دارد تأکید میکند که «این بچه آسیب نبیند، کاریاش نکنید.»
بعد اینها میآیند با ظاهرسازی و میگوید: «ما خودکارمان را پرت کردیم تا جایی که توانستیم بالاخره مقاومت کردیم. دیگر نشد. خطوط قرمز را نتوانستیم. گرگ آمد خورد.» میگویند: «گرگ آمد خورد. شما هرچه داد داری سر او بزن. ما قصدمان و نیتمان خیر بود.» به قول این بزرگوار که تازگی گفتهاند: «به ما دلار هیچ اتفاقی نیفتاد. بدتر شد.» نیتمان خیر، نیتمان خیر بود! «درست است یوسف را نتوانستیم برگردانیم ولی نیتمان خیر بود.» «إنّا لناصحون.» «تو به جناح ما خوشبین نیستی. اصلاً از اول هم با جناح ما مشکل داشتی.»
ببینید، دعواها این است. بنیاسرائیل پدرجد این بازیهای سیاسی و پروپاگاندا و این شیادیات هستند. این بازی که درمیآورند سر حضرت یعقوب: «ما هر کار بکنیم تو به ما اعتماد نداری. هرچه بگوییم قبول نمیکنی.» از همان اول که گفت: «لاتقصص رؤیاک علی اخوتک.» میشناخت اینها را. «نقشهها دارند برایت. اگر این باخبر بشوند تو در آن نقشهشان تسریع میکنی.» میشناخت اینها را. میدانست که طرح و برنامه دارند. حالا به علم نبوت هم که قطعاً مشخص است برایش. «هدایت مردم انبیا و ائمه از علم خودشان، علم نادانی (؟) علم ائمه علمشان هست. یعنی عالمان به مسائل. اگر اراده کنند.» این یک بحث در مورد انبیا و اولیاء. بحثش همین است.
و خدمت شما عرض کنم نکته بعدی این است که سؤال اهل بیت و ائمه چه جایگاهی دارد؟ سؤال از سؤال گاهی از سرِ دانستن، گاهی برای بروز، گاهی میپرسند که چیزی بروز پیدا کند. خدای متعال از بندهها میپرسد: «وَ لَتُسْئَلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعیمِ.» خدا سؤال میکند بله. «سؤال خدا بابت چیست؟» میخواهد باخبر بشود؟ نه. میخواهد بروز پیدا کند. بروز چه پیدا کند؟ بروز آن مقداری که خوبی و بدی هست. این لزوماً سؤال معنای توبیخ نیست، به معنای سؤال رحمان است که: «سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَا الثَّقَلَانِ.» نه بعدش حالا الان یادم نیست. گاهی سؤال برای این است که کمال بروز پیدا کند، گاهی برای اینکه نقص بروز پیدا کند و هر کدامش که بروز پیدا کرد، ترتیب اثر داده شده. پس وجه سؤال لزوماً دانستن نیست و لزوماً هم اراده نمیکنند که بدانند. گاهی میدانند که نباید اراده کنند که بدانند. توجیه برای چی؟
این بیست جلسه ندارد. پنج جلسه روی آپارات دارد (؟). شش هفت جلسه، هفت جلسه روی آپارات دارد. یک بحثی بوده دانشگاه کالیگری کانادا داشتیم با دوستان. بعد فایلهایش روی آپارات هست. ویدئو کنفرانس هفت جلسه، فایلهایش هست روی آپارات. علم امام مفصل اینها را بحث انگار حالا امیرالمؤمنین رفته، قمار کرده، تخممرغ خریده. امام صادق مأمور نیستند به اینکه علمشان را فعال کنند، فعال کنند. این است «إذا شئنا علمنا.» هر وقت بخواهیم میدانیم. ولی کی میخواهند؟ هر وقت دستور. یعنی میدانند که دستور ندارند که بدانند. حالا این مثال که بله، روی مثال بحثی نیست ولی لزوماً هم این نیست که هر مسئلهای که به این نحو واضح بود اهل بیت همینطور ترتیب اثر فقط میدهند. پیغمبر اکرم فرمودند که: «من در دادگاه حکم کنم. إنما أقضی بینکم بالبينات و الایمان.» «من در دادگاه حکم داوودی نمیدهم.» داوود که بر اساس باطن حکم میکرد شاهد نمیخواست. دو نفر متخاصم که میآمدند حکم میکردی. آقا «فلانی پول فلانی را بده.» پیغمبر فرمودند که: «من با ایمان بین شما حکم میکنم، بینات. بینه آوردی. قسم خوردی. حکم میکنم. یک وقت نگویی از اینجا رفتی بیرون، بگویی آقا این را پیغمبر به من داد.»
به فرض آمد اینجا شاهد آوردی، یکی قسم خورد گفت این مال فلانی است، بعد بری بیرون بگویی که این را پیغمبر به من داد. «اگر بردی بیرون ولو من حکم کردم قطعه من النار داری با خودت میبری.» درست است من حکم کردم. عالم و ماده. عالم ماده حکمش بچرخد. وگرنه کسی زندگی نمیتواند بکند. بعد دیگر بعد از من همه چیز مختل میشود. حالا پیغمبر هست، امام هست، امام زمان هست. بعد که حضرت رفتند چهکار کنیم؟ تا آن پنج سال حضور امام عصر، مثلاً هفت سال، هشت سال، هر چقدر اول غیبت صغری تا آن موقع همه حکما داوودی بود؟ حالا که رفتند علما افتادند، بدبخت شدیم! برای اینکه مردم همین مدلی زندگی کنند، احکام همین مدلی اداره بشود، حضرت میفهمانند تو این ماجرا که آقا شما هم توی بحث داد و ستد و لقمه و اینها همینطوری باید زندگی کنید. نروید بگویید که آقا یکی پاک است، نجس است، حلال است، چیست. «معصومین! داریم مثل شما زندگی میکنیم. معصومین به همین ظواهر حکم کنند، با همینها زندگی کنند.» انبیا هم همین. لذا این بحث ما آنجا کردیم که حضرت ابراهیم مثلاً ملائکه که آمدند اول تشخیص نداد. یکم اسراف است دیگر. آقا رفتی گوساله را بدبخت پخش کردی، کبابش کردی، آوردی برای ملائکه گذاشتی.
طلبه، اول طلبگی رفته بود مدرسه علمیه. غذای پرگوشت زمان شاه بوده احتمالاً. گذاشتند جلوی این طلبه تازهکار. آمده بود. بنده خدا خیلی مؤدب و سالکالیالله بود. پایه بالایی بود. برگشت گفتش که: «ما مگر همسن اینها بودیم اینجوری بودیم؟ اینقدر شکمچرون بودیم؟ از این گوشتها میخوردیم؟ ما گوشت خواب شبمان را نمیدیدیم. اینها آمدند همان اول طلبگی پنج شش تکه گوشت دارند تو خورششان!» این طلبه خجالت کشید. این گوشتها را گذاشت کنار. عرض کنم که لوبیا، اینها هرچی بود، خورد و آخرش که تموم شد رفت. طلبه گفتش که: «ببین، اینها طلبههای نسل جدید هستند. دامی کلاً طلبههای سال اولی را تو دام اسراف میکشند.» پیغمبر خدا که اسراف کرده اینجا! حضرت ابراهیم گوساله کشتند چند تا کباب کردند. آفرین. مأمور نبودند که بدانند. چون مأمور نبوده به همان حکمی که مأمور بوده عمل کرده. پس اسراف حضرت یعقوب هم عین حق است. چون مأمور است. حالا یا نمیدانسته یا مأمور نبوده که به علمش عمل کند.
یک آقایی آمد پیش من. از این ماجرا زیاد داریم. خیلی ماجرا اینجوری هست. چیز عجیبی هم هست و با آیه قرآن مخصوصاً خیلی ور رفت که آیه میفرماید: «لا تعلم نفسٌ» هیچکی نمیداند کجا میمیرد. «علم غیب جالبترهها.» اهل سنت و وهابیها خیلی بحثش خوب است. «هیچکی از غیب خبر ندارد غیر از خدا.» کجا میمیرد. پیغمبر اکرم فرمودند: «من کجا از دنیا میروم؟» امیرالمؤمنین، امام حسن، همه اینها، همه معصومین گفتند ما کی از کجا از دنیا میرویم. تا علما، بزرگان که: «آقا ما حتی قبرمان کجاست.» میثم تمار چهل سال زیر نخل وایمیستاد نماز بخواند، میگفت: «من این بالا اعدامم میکنند.» چهل سال نخل را جارو میکرده. پیش من گفتش که: «من فردا از این خیابان که خیابان اراک قم بوده، از این خیابان آنور که میخواهم بروم وسط که دارم رد میشوم یک ماشین به من میزند و تمام میکنم. من را دفنم کن.» خبر میدهد ماشین الان میآید میزند که «نباید بروی.» «مأمورم که بروم که این ماشین من را بزند. اجل من است.» «خبر دارم از اجلم؟ نه. خبر از تکلیفم.»
دوتاست. یک وقت خبر از تکوین میدهد، یک وقت خبر از تشریع میدهد. دوتاست. بعد دقت کردید؟ یک وقت میدانم من بروم آنجا میمیرم. مثل امیرالمؤمنین فرمود: «من دارم میروم مسجد در این حال من را میکشند.» دخترشان عرض کرد که: «خب بابا جان نروید.» حضرت فرمودند: «از قضای الهی که نمیشود. اجل من اینجا تمام میشود. تقدیر الهی است.» بحث تکلیف دیگر نیست که آقا وقتی میدانید سقف میریزد پاشو برو، خودکشی کردی. ولی وقتی یکی میداند که اجلش اینجاست و تمام شده است و هر جا برود در این لحظه از دنیا میرود، آن دیگر تکلی ؟. میداند در هر صورت این سیر ابتلا را یوسف دارد. باید برود از اینجا ببرندش مصر، آنجا اتفاقاتی بیفتد. همه اینها را میداند یا اگر بخواهد میتواند بداند. پس دو حالت است. یا نمیداند و ندانستنش هم نقص نیست. چون اگر نمیداند مأمور نیست که بداند. یا میداند و ترتیب اثر نمیدهد. باز مأمور نیست که ترتیب اثر به آن بدهد. «فلان ماشین میآید میزند.» حتی میتوانم اسم طرف را هم بهت بگویم که کیست. «که در این حال مأمورم که بروم.» امیرالمؤمنین ابنملجم را فرمودند که: «والله أنت قاتیلی.» «تو من را میکشی، ولی نکش.» تو مسجد اعظم به این در بغلم (؟) آن موقع در عرض کنم که شرقی بود درس ایشان. دههی هشتاد ایشان میفرمودند که: پیغمبر امیرالمؤمنین تو مسجد خطبه میخواندند روی بدنم دیدم که یادمه تو روایت دیدم. یک آقایی وارد شد گفت: «مژده مژده. معاویه از دنیا رفت.» جمعیت خیلی خوشحال شدند. همه سرحال تو مسجد کوفه. حضرت فرمودند که: «آقا الکی شلوغش نکن. معاویه از دنیا نرفته. معاویه گنده است. از دنیا نمیرود مگر اینکه فلان فتنه را کند که در آن فتنه تو پرچمداری و از همین در وارد مسجد میشوی و مردم بسیج میکنی برای اینکه علیه حکومت ما قیام کند. بله، این کار را نکن ولی خواهی کرد. این کار را نکن ولی خواهی کرد.» یعنی وظیف تو نیست. من از وظیفت بخواهم خبر بدهم میگویم وظیف تو نیست. از وقوع آخرش میخواهم خبر بدهم میگویم انجام میدهی.
چطور میشود که هم خدا میداند که ما این کار را انجام میدهیم هم ما اختیار داریم؟ همینجوری است. میداند که این کار را میکنی، مانعش نمیشود. تکوین و تشریع. بله کجا مثلاً مردم بمانند. بله با اختیار خودش بوده. اصلاً خود زبیر را پیغمبر بهش فرمودند که: «اگر تو بعداً مواجه شدی تو را تحریک کردند روبروی علی بایستی، این کار را نکنیا.» امیرالمؤمنین وقتی آمدم با زبیر حرف زدن که آن بابا میگفت مذاکره کردن، مذاکرهشان همین بود. «یادت نمیآید پیغمبر بهت چی گفتند که وقتی با من مواجه شدی شرمنده.» شد زبیر. زد که از جنگ خارج شود. رب (؟) با پسرش عبدالله صحبت کرد. عبدالله گفت: «تو اگر الان خارج بشوی میگویند این یل عرب ترسید، در رفت. برایت بد میشود.» «من مینشینم تو میدان نمیآیم که.» یکی از سربازهای امیرالمؤمنین رفت ناراحت. حالا قاتل و مقتول در جهنم. «میتوانست پیغمبر از آن حکم نهایی خبر دهد، در عین حال خودش همان لحظه هم یک لحظه تردید میکند.» خود این تردید معلوم است که طرف میتواند این کار را نکند. احساس میکنم من اشتباه کردم که آمدم تو آپارات.
علم ائمه معصوم پیدا کردهاید. احسنت. «قال إنی لیحزننی أن تذهبوا به و أخاف أن یأکله الذئب و أنتم عنه غافلون.» اینها گفتند که حضرت یعقوب فرمود: «من را ناراحت، محزون میکند مرا اینکه او را» دوازده جلسه باز شک کردم که دروغ نشود. «مرا محزون میکند که او را ببرید و میترسم که گرگ او را بخورد.» حرف تو دهن اینها گذاشت دیگر. «بهانه خوبی بود.» «و أنتم عنه غافلون.» «در حالی که ازش غافلید، گرگ بیاید بخوردش.» نکته جالب و بامزه این است که کلاً گوشت انبیا برای حیوانات درنده حرام است. گرگ نمیخورد. شاید مث (؟) الی ماشالله ؟ دارد. انبیا و فرزندان انبیا. ماجرای زینب کذابه را شنیدید؟ هم از امام رضا نقل شده هم از امام هادی نقل شده که یک خانمی ادعا کرد گفت: «من زینب کبریام و چند سالی غایب بودم. برگشتم. رفتم کانادا، مثلاً، درس خواندم. آمدم.» اعلام کرد که: «من زینبم و مثلاً اینها دروغ میگویند به ما اهل بیت خودشان را میچسبانند.» این حرفها هم از امام رضا نقل شده این روایت که مأمون گفت. هم از امام هادی که متوکل بود. شاید هر دو در دو بار اتفاق افتاده. شایدم یکی بوده چون علی بوده اسم هر دو امام. از این جهت اشتباه شد. گفتند که جان بل (؟) علی (؟) ها (؟). کلاً ابوالحسن است. هر چهار تا علی ابوالحسن هستند. بعد عرض کنم که گفتند حضرت به حضرت گفتند. حضرت فرمودند که: «اشکال ندارد. قفسه شیری را که دارید، یک خانم برود آن جا. اگر واقعاً فرزند فاطمه زهرا باشد، از نسل پیغمبر باشد، یعنی اینجور قرابتی داشته باشد، این گوشتش حیوانات درنده حرام است. حرام تکوینی. نمیتوانند بخورند.»
آن طرف هم گفت که: «خب خودتان که منم میروم. قفسه شیر را میخورم، خلاص میشوم.» خیلی سیاه چاله هم بود. خیلی پله داشت و از آن بالا زیر کاخ معمولاً حیوان درنده داشتند؛ شیراز و اینها. درنده و ببر و شیر و پلنگ. عرض کنم که داشتند. حضرت خودشان اول آمدند رفتند توی گودال. این شیرها همه آمدند سر و پای حضرت را مالیدند و هی بو کشیدند و هی تواضع کردند و اصلاً فضا برگشت به نفع حضرت. کلاً اوضاع خیلی خوب شد. یعنی وقتی شیر میخواست آقا را بخورد گفت: «بسم الله، نوبت شماست.» افتاد به دست و پا از آقا: «من غلط کردم. احساس میکردم خول شدم. شوهرم خرجی نمیداد. دیدم از این راه بلد نیستم. من گفتم من زینب هستم.» دفعه آخرت باشد. خلاصه این گوشت اینها حرام است. یعقوب فرمود: «حرف تو دهن اینها در واقع نگذاشت.» این یک کد بود که اینها حالیشان نبود. اینها نمیدانستند که اینی که دارد از یعقوب میگوید یک طرح است. بعداً چه بازیای سرشان در میآید. قرآن حضرت یعقوب یک جور دیگری مچ اینها را میگیرد. پیراهنش را میآورند.
«گرگ خوبی بود. هسته را خورده، پوستش را تف کرده.» خود یوسف خورده. آنجور مچشان را گرفت. وگرنه اصل ماجرا هم این است که اصلاً گرگ نمیتواند بخورد. شیعیان خالص هم گوشتشان حرام است بر درندهها. بله. دلیل مقداری عجیب بود. هنگام ظهور کنیم انشالله امام زمان چهکار کنیم. این دوباره از اول دهه مهدوی است. گرگ از آنجا آمد و بابا میگوید: «زمان امام زمان میگوید گرگ و میش بغل هم آب میخورند.» «انا الی مسموم او مقتول.» دولت موعود بود آخر. امام زمان توسط... دوازده قرن غیبت. «حزن در برابر سرور به معنای اندوهگین بودن، حالت انقباض و گرفتگی قلب.» «لیحزننی.» گفتند که "کلب بیابانی" در حدیث. «غاری که زبان و ناس ؟ یعنی لوسوس و فقرای مردم است.» حمزه. قلب واژهفارسی را گرگ میگویند. حیوان درنده. «در این جمله اشاره دقیقی برای همراه شدن با افراد یا همراه کردن با کسانی که مورد اطمینان صد نبوده و ممکنه برای برخورد کردن با افراد نامناسب یا اموری که خطر دارد.» نکته مهمی است. «در عین توکل حضرت یعقوب در اوج توکل است ولی خطرات احتمالی را هم ترتیب اثر میدهد و جدی میگیرد.» «میترسم که گرگ بخوردش.» «توکل جور در نمیآید. آدم متوکل دیگر از گرگ نباید بترسد.» چه ربطی دارد! در عین اینکه توکل دارم تعقل هم دارم. «شترت را چهکار کردی؟» آمده تو مسجد: «توکل کردم. جلو در ولش کردم.» حضرت فرمودند: «پایش را میبستی و توکل میکردی.» قلب توک (؟). «پایش را ببند. توکل.» یعنی کلاً ول و رو هوا هرچه به هرچه شد. نه. اینجا نعمت عقل. آدم کفران نعمت کرده. نعمت عقل هم داریم. عقل میگوید در همه محاسباتت آنقدر که میتوانی را حساب کن و ترتیب اثر بده. در عین حال خدا را بالاتر از همه اینها لحاظ کن. نه اینکه هرچه هست بگذار کنار فقط خدا را لحاظ کن. واسه این عقل چیست که به ما دادند. و یکی دوری یوسف.
حالا ببینید یعقوبی که این مقدار دوری یوسف برایش سخت است، سی سال فراق چقدر برایش سخت است. «لیحزننی ان تذهبوا به.» «سختم میآید، حزن من را میگیرد.» چنین تعلق، تعلق دنیوی نیست دیگر. چون آن آیه فرمود که: «لکی لا بأس (؟) علی ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتاکم.» امیرالمؤمنین فرمود: «همه زهد در این آیه قرآن است. اگر چیزی را از دنیا از دست دادی غصه نخور. چیزی را به دست آوردی خوشحال نباش.» یعقوب میفرماید: «لیحزننی ان تذهبوا به.» «ناراحت میشوم.» یا در مورد بچه. آقا آدم بچهاش را از دست میدهد ناراحت باشد خوشحال باشد؟ چی بشود جنسش. مثلاً «بچه بد باشد خوشحال میشویم.» ؟ هزینه خوشحال شد - بچهاش غرق شد، گفت بزن کف قشنگه (؟). «اینم رفت الحمدالله.» بله. ابراهیم پسر پیغمبر زیر چهار سال بوده. سه سال، هجده ماه. آره خیلی کوچک بوده. پیغمبر خیلی گریه کردند برای ابراهیم. گفتند: «یا رسولالله، بابا شما اینقدر میگویید تعلق نداشته باش، گریه میکنید.» حضرت فرمودند که: «ارحم ترحم.» بحث رحم. «این گریه من از سر تعلقی که به بچه داشتم مثل اینکه بچه را از دست دادم بهتره.» بحث رحم. دلسوزیام که این بچه مثلاً عمرش کوتاه بود و مثلاً از دنیا رفت و وارد عوالم بد شد و رحمتی که آدم وقتی یک چیزی را از دست میدهد، یک وقتی ترحم میکند، یک وقتی تعلق دارد. تعلق با ترحم فرق دارد.
آیتالله امینی میفرمودند که: علامه طباطبایی رضوانالله علیه همسرشان را که از دست دادند، علامه اول یک سکته خفیف کردند از شدت ناراحتی. آیتالله حسنزاده هم همینطور شدند. همسرشان را تو منزل خودشان هم دفن کردند اتاق پشتیشان. عرض کنم که علامه خیلی گریه میکرد بعد از رحلت همسرشان. خیلی ناراحت. «ما پیش شما تفسیر سوره قیامت یاد گرفتیم. شما این همه گفتی تو قیامت تعلقات کنده میشود. آدم به دنیا نباید تعلق داشته باشد و همه اینها را میگذارد و میرود. شما خودتان با این سن و سال پیرمردید. همسرتان پیرزن بوده. اینقدر بیتابی میکنید برای همسر.» ایشان فرمودند که: «من بیتابی من بابت این نیست که همسرم را از دست دادم. در بهشت و جای خیلی خوبی است.» همسر علامه کمالاتی داشته. فرموده بودند که: «گاهی ما توی جلسه خصوصی منزل علامه که بودیم، همین خانمی که برای شما چای میآورد، گاهی با طیالارض به کربلا میرفت.» و همسر علامه آدم با کمالاتی بود. شخصیت ممتاز و خیلی خوبی بود. با قاضی هم حشر و نشری داشتند (فامیل میشدند). حالا ماجراهایی هست. خیلی ماجرا. سی جلسه که نه، ولی چند جلسه توضیحات دادهاند.
علامه فرمودند که: «من غصهام بابت این نیست که همسرم را از دست دادم. غصه من از این بود که او معین من بود در این مسیر. همراه من.» المیزان به کمک او نوشتم. المیزان از من بیرون نمیآمد، در نمیآمد. و فرمودند که این المیزانی که من نوشتم. خوب علامه روزی هجده ساعت تقریباً پای المیزان بودند و آنقدر درگیر بودند نقطهها را نمیگذاشتند دیگر. فرموده بودند که: «حساب کردم هر صفحهای یک دقیقه به نظرم وقت اضافه میبرد اگر نقطهها را بگذارم. یک دور هم من باید بازبینی کنم. موقع چاپ نقطهها را نمیگذارم. موقع چاپ که میخواهم بازبینی کنم همانجا نقطههایش را میگذارم که وقت ازم نگیرد.» فرموده بودند که: «گاهی پدر من مثلاً ده روز فقط مینوشت.» گفته بود که: «بس که علم هجوم میآورد به ایشان.» این معارف بر قلبش.
نازنین شهید موسوی فرموده بود که: «من یقین دارم علامه المیزان را به علمش ننوشته. در حالیکه معلمه را میشناختیم.» این با الهامات الهی است که نوشته. «بس که علوم هجوم میآورد.» ایشان گاهی دو هفته فقط مینوشتند. فرموده بودند که: «من المیزان را که مینوشتم همسرم نمیگذاشت حواسم پرت نشود. اگر میدید یک کمی سیاه شد میگفت شما فقط مشغول کارت باش. پیراهن من را همانجا عوض میکرد. یکی تنم میکرد و میشد پهن میکرد خشک بشود و یک ذره نمیگذاشت من غیر از تفسیر دغدغه و مسئله دیگری برایم پیش بیاید که حواسم پرت بشود. المیزان را به کمک ایشان نوشتم.» حزن اینجوری است. «لیحزننی أن تذهبوا به.» تعلق مادی نیست که بچهام است. بعضی تعلق مادی دارند. تعلقی از جنس دنیاست، از جنس این علاقه و روابط دنیاست. یک وقت نه، دلش میسوزد. امام وقتی حاج آقا مصطفی از دنیا رفت، واقعاً جز عجایب است، نه، نه دلش برای خودمان نمیسوزد. بچه، دلش میسوزد که مثلاً این میتوانست به کمالاتی برسد. حالا من عرض میکنم.
امام وقتی حاج آقا مصطفی به شهادت رسید، واقعاً یکی از وقایع عجیب است که آقا فرمودند کسی باورش نمیشد امام یک همچین واکنشی از خودش نشان بدهد. خیلی عجیب بود واکنش امام. که یک سر سوزن تزلزل درش نشان، اصلاً دیده نشد. و حتی یک قطره برای مصطفی گریه نکرد امام. دکتر بردند. گفتند: «آقا، یعنی دکتر گفتند: چرا اینجوری؟» دکتر گفت: «احتمالاً ایشان دچار شوک شده. هر کار میتونیم بکنیم که گریه کنه. سکته میکنه.» آقای کوثری گفت: «من آمدم هرچه توانستم، هرچه بلد بودم گفتم از آقا مصطفی که اشک امام را در بیاورم.» نگاه کنترلشده است. «برای چی باید گریه کنه؟» «برای چی گریه؟» خاطرات هم گفتند که خبر را که به امام دادند امام با دست راستشان سمت قلبشان گرفتند. این توی این کتاب «برداشتهایی از سیره امام خمینی» هست. میگوید که: «امام دستشان را سمت قلبشان گرفتند. یک چند ثانیه سکوت کردند. با دستشان اینجوری کردند. مشتشان را جمع کردند سمت قلبشان کشیدند.» تعلق گرفتن، تصرف کردن تو وجود خودشان. معلوم نیست. بعد امام فرموده بودند که: «مصطفی امید اسلام بود. من اگر بابت چیزی هم ناراحت باشم از این است که اگر مصطفی میماند یک شخصیت، چون حاج آقا مصطفی بانک (؟)، سن کمی هم داشت.» آثار خیلی عجیب و غریب فوقالعادهای دارد و تو درس امام هم تو بین همه شاگردها میدرخشیده تو خونه. اینجا دیگه منحرف میشود و واقعاً علامه بوده. حاج آقا مصطفی پنج جلد چاپ شده. پنج جلد سیاه. تقریباً ۳۵، شش آیه را تو پنج جلد بحث کرده. بیش از ۲۰، ۲۵ علم را پنج جلد گنجانده.
جعفر و رمل و عرفان و عرض کنم که فلسفه و کلام و فقه و اصول و ریاضی و هندسه و حساب. دیگه بفرمایید فیلم اسما (؟). علم تجوید، علم نحو، علم صرف، علم بلاغت. همه اینها را تو این کتاب آورده. یعنی هر آیه را هر آنچه از این علوم بوده روش تطبیق داده است. یک چیز عجیب غریبی است. تفسیرشان منحصر به فرد است که سه جا هم تو این تفسیرش میگوید که: «قال والدی العالم به رموز الکتاب.» «پدر من که از اسرار قرآن خبر دارد اینجور گفت.» امام دهه چهل. بله. بله. پنج جلد تفسیر قرآن مصطفی خمینی.
خدمت شما عرض کنم که امام تعلقش با حاج آقا مصطفی از این باب بود، از باب اینکه امید داشت به اینکه این بماند خدمتی را به اسلام بکند. از این باب دلش میسوخت. این ترحم این است. از این باب دلش میسوخت. «کی میتواند بعداً آیندهای داشته باشد؟ فعالیتی داشته باشد؟ اثری داشته باشد؟» از این باب ترحم میشود. یا پیغمبر ترحمشان قاعدتاً از این باب بوده که یک بخشی از سادات از دنیا رفت. یک نفر را که نمیبیند ابراهیم پسر پیغمبر. اگر میماند الان حضرت زهرا سلامالله علیها فقط تنها فرزندی بودند که از پیغمبر نسلی ازش میماند ؟. فرزند یا تو بچگی از دنیا رفتند یا فرزندی ازشان نماند. خب این مقدار سادات داریم. اگر ابراهیم دو برابر یک دوم سادات (؟) از دنیا رفت. ترحم نسبت به این است. ترحم یعقوب یوسف هم از این جنس است. از این جنس است که او حامل معارف اسرار بدن (؟) به مراتبی میرسد. ذریه پاکی به او داده میشود. مثلاً به مراتب بلندی میرسد. این است که دلسوزی میکند. دوری او از این جهت برایش سخت است. اینها نکات خیلی مهمی است. باید توجه داشته باشیدها وگرنه تعلق نداشته باشید. حضرت ابراهیم برمیدارد پسرش را میبرد، سرش را ببرد. خب حالا یعقوب اینجوری است. کی بهتر است؟ هر دو درست است. آن یک جنبه است، این یک جنبه. بله. آقا معلوم است چی گفتم. پس غم جدایی حضرت یوسف برای یعقوب از این باب بود و برای بدن آدم واقعاً گناه اگر چیزی به ضرر قطعی برسد ممکن است سیگار نه. حضرت فرمودند: «ما از این فضولات به دور هستیم.» قلیان را برایتان نمیگویم. قلیان نگفتم. شیرازی بوده میرزا شیرازی فتوای تنباکو را داد. الان قبلش ایشان قلیان را جایز میدانسته. خود قلیان که روشن است. بحث قلیان برای روزهدارم. گفتند که قلیان کشیدن روزه را باطل نمیکنند چون دود است دیگر. دود غلیظ هم نیست. نه خوردن محسوب میشود، نه نوشیدن، نه رساندن غبار غلیظی (؟).
یک زهره ماه رمضان خانه یکی از مقلدینش از این تجار و اینها دیده بود که این قلیان را گذاشته و چای و خرما و همه چی بغلش و اینها. بهشان فرموده بودند که: «خوب خدا سلامتی بده. مریضی شما؟» گفته بود: «نه آقا، چطور؟» گفته بود که: «ببینم بساط درست کردی سر ظهر ماه رمضون. چای دم کردی. این قلیان اشکال ندارد.» بله. چرا یعقوب از بین همه خطرها تنها خطر حمله گرگ را گذاشت؟ «یکی اینکه بیابان کنعان، بیابانی گرگخور بود.» گلخیز (؟). «میگویند تاکسیخو (؟). به همین جهت خطر بیش از این ناحیه احساس میشد. به خاطر خوابی که یعقوب قبلاً دیده بود که گرگهایی به فرزندش یوسف حمله میکنند.» این احتمال هم داده شده که یعقوب با زبان کنایه سخن گفت. نظرش به انسانهای گرگصفت همچون بعضی از برادران یوسف بود. آن موقع گرگ بودن، بعداً ستاره شدن. «یکی اینکه دشمن در لباس دوستی توطئه میکند.» یک نکته. «یک نکته اینکه بچه نیاز به سرگرمی سالم دارد.» «نکته دیگر اینکه فرزند زیر سایه پدر باشد. پدر برای بچه وقت بگذارد آنچنان که هرگز قادر نیستند بیرون از چتر حمایت پدر و مادر زندگی داشته باشند.» «در برابر یک طوفان زندگی، طوفان زندگی به زانو در میآیند. فشار حوادث آنها را» ...
بحث عاطفی و ارتباط، نه ارتباطی که دائماً با هم باشند، یعنی آن تعلق قلبی، ارتباط باطنی. «نه قصاص، نه اتهام قبل از جنایت.» «میترسم که گرگ بخورد شما غافل باشید.» نمیگوید شما میروید به دهن گرگ میاندازیدش. «نحوه گفتن چقدر قشنگ است. هم حجت تمام کند، تحریک هم نکند و قصاصم نمیکند قبل از جنایت و تلقین دشمن. لا تلقن الکذاب.» «حرف تو دهن دروغگو نگذارید. دروغ میگوید.» «فإن بنی یعقوب لم یعلم أن یأکل الانسان.» «این بچه یوسف، بچههای یعقوب اصلاً نمیدانستند که گرگ آدم میخورد.» «ابوهم، بابایشان تو دهنشان گذاشت که گفتن گرگ یوسف را خورده.» حالا این هم یک روایت از پیغمبر است. آقازاده بودن حافظ. نمیدانم میرفتم میآمدم (؟) پیش نیامده بود که بله بله. لطیفه افتادم شما این را گفتید. میگفت: «طرف رفته بود از تو روستا یک مدت طلبگی ناخوانده. بعد یک مدت آمده بود دهشان را. دیده بود که این کدخدا یک الاغی دارد، دارد آسیاب میکند آنجا. میچرخد. بدهی الاغ را یک زنگوله انداختند گردنش و چشایش را هم بستند.» گفت: «کد خدا این چیست؟» گفت: «هیچی، دارد میچرخد دور آسیاب.» گفت: «چشایش را چرا بستی؟» گفت: «چشایش را بستم که نبیند که دارد میچرخد. ببیند دارد میچرخد دیگر راه نمیرود. تکراری است.» «زنگوله را چرا انداختی گردنش؟» گفت: «برای اینکه هر وقت وایستاد بفهمم یک دونه بزنم راه برود.» خب نمیدانستم میخورد. نخورده بودند. ندیده، کسی نمیبیند. بله.
آخرین نکته همینکه برادر یوسف گفتند: «اگه با وجود ما گرگ برادرمان را بخورد، ما زیانکاریم.» «اشاره انسان هنگامی که مسئولیت را پذیرفت، باید تا آخرین نفس پای آن بایستد.» اینها مسئولیتپذیر بودند. «آقا ما خودمان میرویم. هرچه شد به عهده ما.» سرمایه شخصیت، سرمایه آبرو و موقعیت اجتماعی و سرمایه وجدان. «لخاسرون.» ما یک گروه به هم متصلیم. اسبه رو (؟) قبلاً گفتیم و اگه مارکت اینجور به هم وصلیم گرگ بخواهد بیاید از بین ماها برود او را بخورد که دیگر ما خیلی بدبختیم. اینجور خیلی بیعرضهایم. «خسارت یکی از معانیاش همین بیعرضه بودن است. یعنی یک چیزی را آدم یک سرمایه را نتواند نگه دارد. سرمایه به راحتی از دستش در بیاید. این خسران است. خسارت.» «این همه آدم بریم از یک بچه کوچک نتوانیم حمایت کنیم، دفاع کنیم. این دیگر خیلی بدبختی است.» «از این گوهر. انّ الانسان لفی خسر.» معنایش این است که همه از این گوهری که دارند، گوهر انسانی، همه دارند از دستش میدهند. هیچکی تو باغ نیست. بله آقای «ع»، بله بله. بهانهای داده. بعد قشنگ دکتر قشنگ. «اینم از این.» حالا گفته که یک عده زورمند گردن کلف اینها نشستند هیچ کاری نکردند. اینم از این.
برادرها در برابر پدر تجاهل کردند. میخواستند بگویند نفهمیدند که مقصود پدر چیست. «اجازه دهید. نفهمیدم که پدرشان، پدر ایشان را امین میداند ولکن میترسد.» «بابا خواسته بگوید که من شما را آدمهای مطمئنی نمیدانم که دست شما بسپارم.» آها، بحث گرگ. «نه حواسمان هست گرگ نخورد.» بازیشان را خوب داشتند پیش میبردند و در جواب کلام پدر به طور انکار و تعجب، به طوریکه دل پدر راضی بشود گفتند: «ما جمعیت نیرومند و کمککار یکدیگر.» «سوگندی که از نام لعن استفاده میشود برای دلخوش کردن پدر. به این منظور که اندوه را از دل او بیرون کند تا مانع از بردن یوسف نشود.» «اینگونه قسمها در کلام معمول و شایع است.»
وقتی که یوسف را بردند: «و اجمعوا ان یجعلوه فی غیبة الجب.» «همه اجماع کردند بر یک نظر. همه مستقر شدند کی یوسف را بیندازیم توی دل چاه.» «و أوحینا الیه لتنبئَنَّهم بأمرِهم هذا.» «اینجا ما به یوسف وحی کردیم.» پس معلوم میشود یوسف در کودکی تلقی وحی میکرده. در عین حالی که پیغمبر حضرت یعقوب بوده. میشود. پس لازم نیست هرکی بهش وحی میشود پیغمبر باشد. مادر موسی هم بهش وحی شد. حواریون هم بهشان وحی شد. نه، وحی اقسامی دارد. نه، وحی وحی است فقط. «گاهی تکلیف و مسئولی همراهش هست. گاهی مسئولیت همراهش نیست. گاهی هم مسئولیت دارد و مأمور ابلاغ کند. گاهی مسئولیت برای شخص خودش است و مأموریت ابلاغ ندارد.» این مال خود شخص خودش بود که بفهمد هندسه و نقشه راه را داشته باشد. مأموریتی به ابلاغ نداشت. «و هم لا یشعرون.» «اینها حالیشان نبود که یوسف در جریان قرار گرفت.» از نقشه و برنامه در جریان قرار گرفت که اینها طرحشان چیست. میخواهند بعداً بفروشندش و تا آخر ماجرا را فهمید که بد به دلش راه ندهد. غصه نخورد که من من الان تو چاه میافتم. بدن من را میبرند، میفروشند. بعداً میروم تو کاخ. بدن این ماجراها پیش میآید. تا آخر بهش خبر دادند که: «تو یک روزی به اینها خبر خواهی داد این کارشان را.» «لتنبئَنَّهم بأمرِهم هذا.» «یک روزی میآید بهشان میگویی که شما با من این کار را کردید.» که بعداً گفت. «اواخر سوره مبارکه یوسف است که حضرت یوسف بهشان میفرماید که شما به داداشتان چهکار کردید؟ یادتان هست؟» «هل علمتم ما فعلتم بیوسف؟» «یادتان هست با یوسف چهکار کردید و آخر به اینها برمیگردد میگوید که یادتان هست با یوسف چهکار کردید. تمام میشود. همه چی تمام میشود.» «نه، بعداً تو به قدرت میرسی. اینها میآیند به دست و پای تو میافتند. به اینها هم میگویی که این کاری که اثرش در حالی که این شعور ندارد.» «شعور یعنی چی؟» نمیشناسم. «ادراک دقیق و لطیف یک چیزی را متوجه بودن با جزئیات.» «حواسجمعی ترجمه فارسی قشنگ و حواسجمعی است.» «عدم، نه توجه.» «همان تذکر. حواسجمعی فرق میکند.» «یکی خیلی نکتهسنج. آدمهای نکتهسنج، حواسجمع این میشود شعور.» جان. از شهر میآید. شهر موی باریکبین. اشعاری هم که لطافت دارد و خیلی تویش نکتهسنج و اینها هست بهش میگویند شعر (جملات اینجوری).
خب. پس این با اینکه طفل نابالغ بود، قابلیت داشت که وحی را بگیرد. از جهت قوای بدنی و ادراکها ؟ توسطداد (؟) فوقالعاده داشت. بابت همین هم غصه میخورد حضرت یعقوب. ناراحتیاش بابت این بود. مرحوم علامه در شهادت شهید مطهری گریه میکردند. «دیدید فیلمش را آپارات با مرحوم علامه مصاحبه میکردم بعد شهادت شهید مطهری.» در میآورد با همان دست لرزان کلی گریه میکنند بعد با همان لهجه شیرین آذری میفرمایند که: «آقای مطهری وقتی وارد کلاس میشدند به بنده حالت رقص دست میداد. حالت رقص.» «بس که انسان میدانست مطلب از او فوت نمیشود. هرچه بگویی میفهمد.» بابت همین هم ناراحتی. بابت شهادت با اینکه او به مقامات بلندی رسید بعد از شهادت ولی بابت اینکه یک همچین ظرفیت و قابلیتی دارد ناراحت میشود. به علاقهاش هم به خاطر همین بود. علاقهی ویژهای که به یوسف داشت درباره خوشگلیاش نبود. «الجب.» اینم از این.
«اجمعوا.» «گردآوری کرده از ماده جمع. جمع کردن آرا و افکار. اجماع نظر. همه با هم بر یک نظر شدند.» تشکیلاتی بودند. یعنی همه میخواستند به یک جمع، به یک جمعبندی برسند. اینکه «نحن اسوه.» واقعاً هر کاری میکردند همه با هم انجام میدادند. مجموعه تشکیلاتی، هیئتی. میرفتم بسیجی هیئتی یک پروژه برمیداشتم. انداختن یوسف در چاه. همه با هم میرفتند میانداختند میآمدند. «یکی میآمدم میگفت: دیدم طرف دارد زمین را میکند، آن یکی هم دارد پر میکند. سه نفر بودیم. یکی مأمور بوده بکند، یکی لوله بگذارد، یکی پر کند. نفر دوم نیامده. من میکنم، پر میکنم.» حالا ماجرا است. خلاصه اینجا نه، «از برادران یوسف باید یاد بگیریم. همه با هم، اجمعوا، کار با هم انجام میدادند. اسبه بودند. تشکیلات.»
«این وحی هم نبوت نبود بلکه الهام بود به قلب یوسف.» «آینده درخشانش را بهش گفتند. دل گفتند غم نخور. روزی میآید که آنها را از این نقشهشان باخبر میکنی و هم لا یشعرون.» «این که حالشان ؟ از وحی فرستادن باشد. کلمه حقیقت این کار را خودشان نمیفهمند.» ممکن است به وحی فرستادن برگردی. یعنی اطلاع ندارند که ما چه وحی فرستادیم. پس دو تا معنا. «هم لایشعرون.» یکی اینکه نمیفهمند این کاری که دارند به تو میکنند دارند خدمت بهت میکنند. نمیدانند تو را دارند دستیدستی میبرند برای اینکه پادشاه مصر بشوی. تو این سیکل دارند کار میکنند. حالیشان نیست خدمت. یکی اینکه نمیفهمند ما داریم به تو خبر میدهیم که اینها چه برنامهای دارند و بعداً چه اتفاقی میافتد. پس این دو تا. «یوسف آیه هشتاد و نه اشاره به این دارد که اونی که امروز مشاهده میکنید حقیقت آن رفتاری است که شما با إذ أنتم جاهلون جاهل بودید. خدمت میکردید، نمیفهمیدید.»
«عشائً یبکون.» «سر شب آمدند در حال گریه. آمدند پیش بابا.» «روایت داریم که المنافق یملک عینه، یبکی کما یشاء.» «منافق مالک چشمش است. هر وقت بخواهد گریه میکند.» روایت از پیغمبر. «آدمهایی که منافق، کسی که بدعت تو دین بگذارد، خدا به او اجازه میدهد که گریه بکند برای اینکه حالیش نشود که عبادت جعلی است.» «یعنی برای اینکه تو انحراف خودش بماند. خدا بهش یک اشکی هم میدهد. توی عبادت جعلی که میکنی اشک و حالی هم دارد.» «مالک چشمش است. هر وقت بخواهد گریه میکند.» شاخص ندارد. «برای بیرون شاخص ندارد. برای خود آدم که میتواند بفهمد اثر دلشکستگی است یا نه دارد فیلم بازی میکند؟» من الان اراده کردم اشک بریزم یا واقعاً دلم سوخته است و دارم گریه میکنم. «روضه امام حسین، تباکی کنید.» یعنی خودت میدانی که اشک نداری ولی اداش را در بیاور تا بفهمی. آن بحث نفاق دیگر نیست. بقیه بفهمند من گریه کنم. آن نفاق است. یک وقتهایی ادا در میآوری تا گریهکن بشوی. این میشود تباکی.
جنگ رسانه اینها این بود که از عواطف از در احساسات و جلب احساسات و جلب ترحم وارد شدند و خودشان ماجرا را طرف آسیبدیده نشان دادند. آسیبخورده. «همین.» «ببین، اصل ماجرای جنگ رسانهای خلط ظالم و مظلوم است.» حالا اینها سی جلسه ندارد. فایلش هست اگه خواستید گوش بدهید. یک بحثی داشتیم امسال فاطمیه، «فاطمه و افکار عمومی.» «یک دو سه شبش در مورد این بحث کردیم.» «نکته اساسی در رسانه این است که جایگاه ظالم و مظلوم را عوض کند.» «کار اصلی که رسانه میکند این است. ظالم را نشان بدهد، مظلوم را نشان بدهد. جابهجا.» «کار رسانهای حضرت زهرا سلامالله علیها همین بود. ظالم و مظلوم را از هم نشان بدهند. افکار عمومی اونی که لازم دارد این است. شما بتوانی خوب تبیین کنی کی ظالم است، کی مظلوم است.» اینها آمدند به صورت یک مظلوم خودشان را نشان دادند. «گرگه ظالم است. داداشمان را خورد. ما بدبختها که دیگر بابا اینها را توبیخ نمیکن ید.» بعد بعدش هم: «هی تو موضع مظلومیت ما که هرچه بگوییم قبول نمیکنی و تو که به ما اعتماد نداری و هی خودشان را تو موضع مظلومیت.»
«عشاء وقتی است که اول تاریکی شب باشد. از ماده عشی.» برادران یوسف بعد از انجام دادن برنامه مربوط به یوسف ساعات اولیه شب. یعنی ساعت اوایل شب یوسف را انداختند تو چاه تاریکی، به کسی نبیند. «بعد سریع آمدند سمت خانه با اشک و گریه و زاری.» «امکان گریه قلابی که فریب گریه را نخوریم.» گفتم. «مدت زمانی بین نماز مغرب و عشاء را میگویند عشاء.» «قال یا ابانا انا ذهبنا نبتغی و ترکنا یوسف عند متاعنا.» «فبابه. بابا ما رفتیم یک دقیقه بازی کنیم. این را گذاشتیم گفتیم مراقب این آب معدنیها باش. نخوری ها. همین جا بشین نداشته باش. کسی نخورد. به ما برگردیم. این را گذاشتیم پیش وسایلمان یوسف را. گرگه آمد این را خورد.» «ما که هرچه بگوییم باور نمیکنید. ما بدبختها مظلومنمایی میکنیم.» «در موضع مظلوم خودمان را نشان دادیم و جالب است که یعقوب را در موضع ظالم دارد نشان میدهد. تو قبول نمیکنی. تو ما را باور نداری. تو به ما اعتماد نداری.» «شما دعا کردید آنها از برجام در بیایند تقصیر شماست.» «نفرین کردید تا آخر رفتند. ببین، شکر نعمت نکردید. لئن کفرتم انّ عذابی لشدید.» «چون میدانی مغالطه همین است چون میدانیم تو قبول نمیکنی پس دلیل نیاوریم.» مغالطه قشنگی است.
«استبقوا به معنای اختیار کردن پیشی باشد.» «پیشینه پیشینه برای خودش بردارد. گربه بیاید. پیشی گرفتن است در جهت ظاهری یا معنوی.» «داشتیم مسابقه گذاشته بودیم. مورد علاقه انبیا بوده این بازی. مسابقه دو.» «بازی مورد علاقه انبیا مسابقه دو.» خوب داشتیم انجام میدادیم. «آدم گنده مسابقه دو بدهیم.» «این بچه کجا میخواست بیاید مسابقه دو بدهد.» «طراحی کردند. همهچیزش با هم جوره. مسابقه دو بود. مسابقه دو هم که خوب بود. خود شما تأیید میکنید. از آنور هم این بچه که نمیتوانست مسابقه دو انجام دهد. وسایلمان یکم باید وسایل نگهبانی میکردیم. بازی کنیم دیگر.» «بازی کنید خودتان هم گفتید گرگ میخورد. به همین راحتی. به همین خوشمزگی.» بعد گفتند که «دویدن یا نشانی زدن سکسک مثلاً به طفولیت و صغیر سن حضرت یوسف وگرنه مناسب تعبیر کردن به عکس بود.» «ترکنا متاعنا عند یوسف. نگفتند وسایلمان را گذاشتیم پیش یوسف. میگویند یوسف را گذاشتیم پیش وسایلمان.» یعنی بحث این نبود که وسایلمان محافظت کند. «بحث این بود که تو هم انگار یکی از وسایل مایی. نمیتوانیم ببریمت تو بازی. آنقدر کوچولویی خودت مثل وسایل به حساب.» تفسیر روشن.
«یا ابانا.» «گفت بابا جان خیلی قشنگ سناریوسازی کردند. پیشدستی کردند در اعلام عدم باورپذیری که اگه گفت باور نمیکنم از قبل ناکاوتش کرده باشند. قشنگ سابقه پیشی گرفتن در راه که گفتیم و أحسن بازی کند. گذاشتیم پیش وسایل رفتیم بازی کنیم. یک گرگ بخورد.» «هو مؤمن لنا.» «مؤمن یعنی تصدیقکننده، باور، باورمند. مؤمن یعنی باورمند. تو به ما مؤمن نیستی. حرفم را باور نمیکنی. تصدیق نمیکنیم.» «و جاءوا علی قمیصه بدمٍ کذبٍ.» «پیراهنش را آوردند با یک خون دروغین.» علامه اینجا غوغا میکند در تفسیر المیزان. خیلی نکات قشنگی. «مقداریاش را تو این جزوه فکر کنم اینجا. از این چرا توی جزوه صفحه بیست و یک.» دوستان دارند دیگر جزوه را. بله. «توی گروهی کانالی جایی اگه هستی بگذارید.» گذاشتند گروه. «این صفحه بیست و یک جزوه را بخوانید. خیلی قشنگ.»
«خون دروغین آوردند. هرکه هر وقت هر جای عالم دروغ بگوید رسوا میشود.» دلیل فلسفی هم میآورد برایش. «ذات عالم صدق است.» «باطل و دروغ را قی میکند. پس میزند. نمیماند.» چون همه اجزا صادقانه است و از سر صدق است. یک جزء بیرونی که ربطی ندارد وقتی بیاید همه اجزا فعال میشوند تا بیندازندش بیرون. «چطور یک میکروب وقتی میآید همه سلولها، همه اعضای بدن فعال میشوند برای اینکه این را پس بزنند.» «یک وجود کذب و یک آدم کاذب که میآید همه عالم بسیج میشوند این را بیندازند بیرون رسوایش کنند.» برای همین آخر ماجرا یوسف صداقتش اثبات میشود. تو این سوره چند بار هم صداقتش اثبات میشود. «بچه است که شهادت میدهد که یوسف سالم بوده. یک بار باز با ماجرای زنهاست که شهادت میدهند یوسف سالم بود.» «از زندان وقتی میخواهد در بیاید همه عالم میآیند اثبات میکنند صدق یوسف را.» واسه همین هم بهش میگویند صدیق. از آنور همه عالم جمع میشود برای اینکه داداشهای یوسف را ضایع کنند. زلیخا را ضایع کنند. «هرکی هر تهمتی، دروغی، بند و بساطی داشته آن زنهای مصر را ضایع کنند.» «هرکی بساطی درست کرده برای یوسف به دروغ، همه ضایع میشوند.» باطن و ذات عالم این است. «دروغ را پس میزند. نمیشود آدم با دروغ کاری کارش پیش بیفتد. یک روز، دو روز یک فریبی هست ولی آخرش لو میرود.»
یکی از اساتید ما حرف قشنگی زد، نکته عرفانی. فرمودند که: «باطن عالم هرآنچه از اسرار است را میآورد. آدم چیزی را نمیتواند مخفی کند. مخفیترین کاری که تو عالم صورت میگیرد این ارتباط زن و شوهر است.» پسوُی (؟) فرمود: «که بلکه نفس شما برایتان تصویر کرده.» «یکی از کارهایی که نفس انجام میدهد تصوییل است.» «تصوییل چیست؟ آن تصنیف است (؟).» «تصوییل به معنای تزیین، جلوهدادن، رنگ و لعاب دادن، جذابسازی.» «تصوییل به معنای جذابسازی.» «یکی از فعالیت مهم شیطان کلاً این است. تزیین. چه قشنگ! چه جالب! چه خوب!» «یعنی یک طرحی را بهت میدهد خیلی خوشت میآید. میشود تصوییل.» «عود طرح را میدهد کی خوشش میآید؟» «نفس.» «شیطان هیچ کاری بیرون از نفس ما نمیتواند انجام بدهد.» آخر هر اتفاقی که میافتد «نفسمان انجام، پیشنهاد میدهد.» «انفسکم.» «ابراهیم: لاتلمونی، لوموا انفسکم.» «ملامت نکنید نفستان را، نفستان را ملامت کنید.» «امین نفس نفس همین که سوولت مفستونو ملامت کنید.» «چرا نفستان را ملامت کنید؟ به خاطر اینکه نفس تصویر کرد. نفس تصویر کرد. او بازی درآورد. او گول خورد. من فقط پیشنهاد دادم. میخواستی گول نخوری. یوسف را میشود حذفش کرد.» «تو گفتی چه جالب! چه راهکار خوبی! چاه.» حضرت یعقوب فرمود: «نفستان دارد تصویر میکند. بازیها را در نیاورید.»
«نگفته خون کاذب گفته دم کذب.» «این هم یک نکته. اصل وجود خون کذب بود. یعنی همه وجودش دروغ بود.» «اصلاً خونی نبود. گوسفندی چیزی را، گوسفندی سر بریده بودند. خونش را ریخته بودند رو پیراهن یوسف.» و «شاخص کار رسانه بنی اسرائیل همین تصویرسازی و جلوهسازی جلوههای ویژه رسانه سینما هالیوود.» «قمیص پیراهنی که بدن را بپوشاند. پیراهن بلند را بهش میگویند قمیص.» «پیراهنهای عربی مثلاً پوشیدهاش. یوسف را گرگه خورده. و دشتش را انداخته بیرون. مثلاً دکمهها را یکییکی وا کرده.» «تصوییل خارج کردن شیء است از واقعیت خود به سبب تزیین و آراستهکردن و نشان دادن برخلاف حق و حقیقت. تصوییل در همه جا یا از طرف شیطان یا از طرف فریب است.» که البته گفتم آنها پیشنهاد میدهند، نفس است که میگیرد و قبول میکند و «برنامه شما بیرون رفتن و خارج ساختن از راه حق است که میخواهید حقیقت را از مرحله خودش منحرف کنید. وارونه نشان بدهید.» «منم در مقابل این جریان ساختگی حالا درباره اینها باید چهکار کرد؟» «فصبرٌ جمیل.»
«این صبر فعالانه. صبر منفعلانه نیست. نه اینکه مینشینم دست رو دست میگذارم، میشود صبر جمیل.» «فصبرٌ جمیل یا فصبرٌ جمیلون.» دو تا وجه گفتند. گفتند که باید بگوییم: «صبر جمیل، صبر جمیل است. داشته باشد.» «یعنی حالا من چهکار بکنم. صبر جمیل.» یا حالا که این اتفاق افتاد: «صبر جمیل است.» «حالا صبر جمیل یعنی چی؟» «صبری که برای رسواسازی باشد.» «نمیشود صبر جمیل. خویشتنداری میکنم تا خودتان مشت خودتان را وا کنید تا عالم نشان بدهد شما را.» چون گفتم: «آخر کذب لو میرود دیگر.» «تا عالم نشان بدهد دروغ شما را. این میشود صبر جمیل.» «پس وقتی با یک عده شیاد آدم مواجه است باید چهکار کند؟» «حرفش را میزند. مسیر منطقیاش را میرود. من میترسم این را گرگ بخورد. شما برید این بلایی سرش بیاورید. من همه حرفهایش را زده. اتمام حجتش را کرده. رفتند یک بازی درآوردند. حالا دیگر باید چهکار کرد؟» «دیگر نوبت صبر است. صبر جمیل. یعنی دیگر حالا من باید بنشینم خونه، دل بخورم تا باطن شما معلوم بشود، رو بیاید. چهکارهاید. کی هستید.»
«روشن است دیگر. در تفسیر قمی نقل میکند که از یعقوب پرسیدند: پیراهن یوسف را دیدید. گفت: چقدر این گرگ تند و غضبناک بود بر تن یوسف و مهربان بود بر پیراهنش که تنش را پاره کرد و خورده ولی پیراهنش را سالم گذاشته. تغییر نکرده.» «پیراهن یوسف سه تا ماجرا دارد که سه بار اثبات میکند حقانیت یوسف را. کجا کجا؟» «خانم خوشگله یکی و برادرانش.» «یکی زلیخا. تو ی زلیخا غلط است. زلیخا درست است.» یکم برای پدرش آوردند «چشم پدر بینا شد. و گفتهاند پیراهنی که تن یوسف بود پیراهن حضرت ابراهیم بوده و آثار انبیا این است.» «توسل چرا میکنیم؟ به خاطر اینکه این آثار برکت دارد. تبرک به آثار میکنیم.» «اثر وجود یوسف در پیراهن و اینقدر قوی است که هم صداقتش را اثبات میکند هم کور و بینا میکند.» درست شد. «ضریح اهل بیت هم همین است. تربت اباعبدالله هم همین است.» دلیل قرآنیاش را یادم بندازید که این بخش تفسیر نمونه را که میشود صفحه نوزده جزوه آخر صفحه نوزده انشالله. جلسه بعد. جان. «مقالهای بود چند وقت. پزشک مصری عرق تن امام حسین (ع) آب مروارید خوب میکند.» بله. «میتواند این هم باشد. بله. ولی خب اصل ماجرا وجود حضرت یوسف است. قطعاً این آثار ظاهری هم هست یعنی بحثهای طیب (؟) را هم میشود باهاش کشف کرد. ولی اصل ماجرا خود قدسیت وجود حضرت یوسف است.» و صلی الله علی سیدنا محمد و آل.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
در حال بارگذاری نظرات...