تلاش ما در زرق اثرگذار است ولی آن را عوض نمیکند
کیفیت رسیدن به رزق مهم است!
امام حسین ع چگونه جناب حر را نجات داد؟
مشغولیتهای امام حسین ع در شب عاشورا
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابیالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. و لعنه الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی أمری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی. السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلّت بفنائک. علیک منّی سلام الله ابداً ما بقیتُ و بقی اللیلُ و النهار. ولا جعله الله آخر العهد منّی لزیارتکم. السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
هدیه به محضر منور سید و سالار شهیدان، حضرت اباعبدالله الحسین، همه اصحاب باوفای ایشان، شهدای کربلا، اسرای کربلا و به همه محبین اباعبدالله، گریهکنان سیدالشهدا، صلواتی هدیه بفرمایید. اللهم صل علی محمد و آل محمد.
مطلبی که چندین جلسه دربارهاش صحبت شد، تا حدی دیگر روشن است. با مباحثی که مطرح شد، [دریافتیم] که روزی انسان دست خداست. تو در تعیین این روزی دخالتی نداری. آن مقداری که برایمان نوشته، همانقدر محقق خواهد شد. در عین حال، تلاشم را هم باید [انجام دهیم]. او نوشته: «من اینقدر میدهم، وابسته به این کار.» این وابسته به این کار هم جز همان چیزی است که نوشته [شده است]. «سلامتی را میدهم وابسته به اینکه فلان چیز را بخورد، وابسته به اینکه فلان چیز را نخورد. اگر فلان پرهیز را کرد، سلامتی [میدهم]. فلان چیز را خورد، سلامتی میدهم. نخورد، میشود مریضی. پرهیز نکرد، میشود مریض.»
اینکه میگوییم تلاش ما [چیزی را] عوض نمیکند، از این باب است؛ نه یعنی دخالت ندارد. دخالت دارد، [ولی] عوض نمیکند. خدا نوشته است: «این اگر این کار را کرد، به این چیز برسد.» نه اینکه اگر این کار را کرد، [نوشته] عوض بشود. من اینقدر برایش نوشتم، اینقدر برای سود مالی نوشتم، وابسته به فلان کار اقتصادی. این اگر رفت دنبال فلان کار اقتصادی، اینقدر بهش [میرسد]. من اینقدر برایش نوشتم. این [رزق] هست، طرفم تا زنده است، میرسد. کسی [با] رزق [کامل] نگرفته از دنیا نمیرود. [یک بار] پرسیدند از امام صادق (ع): «اگر یک کسی خودش را ببندد، این رزقش را خدا چطور میرساند؟ به این هم رزق میرساند؟» حضرت فرمودند که: «خدا [رزق] این را چطور میرساند؟ خدا به در کاری ندارد، به دیوار کاری [ندارد].» [اگر] پشت در بنشیند، در را ببندد، [آیا] اجل دیگر نمیرسد؟ [آیا] کسی [که] پشت در [نشسته، رزقش] نمیرسد؟ وقتی نوشته [باشد]، میرسد. حتی کسی [رزقش را] نمیخورد. اینقدر برایت نوشته [است]. اگر آدم این را بفهمد، آرامش پیدا میکند. خیلی مشکلات [از بین میرود]. همه کار ما، همه فعالیت ما، در این است که کیفیت رسیدن به رزق را تعیین کنیم.
به عرض بنده خوب دقت کنید: آن رزقی که خدا برایمان نوشته، به آن خواهیم رسید، بیهیچ [تلاشی]. ولی خودمان تعیین میکنیم با حلال به آن برسیم یا با حرام. [آیا] بهخیر [برسیم] یا با [بدبختی]؟ [رزق] عوض نمیشود. همان چیزی که خدا برایش نوشته را به آن میرسد. [هیچ کس] رزقش را بیشتر نمیکند. فکر نکنید اگر کسی گناهی کرد، دروغ گفت، [و] رزقش بیشتر شد، [این] نیست! نه عزیزم، این را خدا برایش نوشته بود. دروغ گفت، به رزقش رسید، [و] جهنم [هم به دنبالش آمد].
امیرالمؤمنین (ع) دم مسجد بودند، میخواستند بروند مسجد. آقایی ایستاده بود. حضرت اسب را سپردند، فرمودند که: «این اسب را مواظب باش. من بروم نماز بخوانم، برگردم.» اسب را گرفت و دید یک زین قیمتی دارد. [زین] را برداشت. گفت: «علی رفته نماز.» اسب را بست، زین را برداشت، رفت بازار فروخت. امیرالمؤمنین (ع) آمدند، دیدند که این [شخص] نیست، [و] زین هم نبود. خودشان آمدند تو بازار. زین را که این [شخص] داشت میفروخت، پیدایش کردند. آمدند، گفتند: «چند میفروشی؟» گفت: «دو درهم.» حضرت فرمودند: «مرد حسابی! من میخواستم از مسجد که آمدم، بابت اینکه اسبم را نگه داشتی، دو درهم بهت بدهم. این را خدا برایت نوشته بود. عجله کردی، این دو درهم [را گرفتی]، آن هم جهنم [را].» بعدش، دو درهمی با جهنم شد. عجله کردی، [پس] دو درهم [گرفتی] با [جهنم].
تفاوت آدمها در این نیست که بعضیها گناه میکنند، رزقشان بیشتر است؛ بعضیها گناه نمیکنند، عرضه ندارند، به رزق نمیرسند. [نه!] بعضیها گناه نمیکنند، پاکاند، پاک به رزق میرسند. بعضی [هم] بیعرضه و عجولاند، با گناه به رزق میرسند و بعدش به جهنم [میروند]. تفاوت آدمها اینطوری است. با عجله کسی رزقش را عقب جلو [نمیکند]. مگر کسی میتواند تاریخ مرگش را عوض کند؟ [آنها که] از ترس اینکه کشته نشوند، فرار میکنند، میروند جای دیگر، [آیا] کسانی که به امام حسین (ع) کمک نکردند، الان تا الان زندهاند؟ [نه!] بالاخره مردند. آیا عمر طولانی کردند، همان آنهایی که گفتند: «ما اگر بیاییم تو میدان برای دفاع از حسین، کشته میشویم»؟ [آیا] ۴۰۰ سال عمر کردند؟ بفرمایید، سؤال [اینجاست]. سؤال جدی هست یا نه؟ [این سؤال] باید به فکر فرو ببرد. آنهایی که به امام حسین (ع) کمک نکردند، آخر به همان رزقی که خدا برایشان نوشته بود رسیدند یا به یک چیزی بیشتر از آن؟ بیشتر شد یا بدتر شد؟ نفرین امیرالمؤمنین (ع) گرفت، بد [بود]. نفرین زینب کبری (س) گرفت، بدتر [شد]. زینب کبری (س) تو کوفه فرمود: «الهی! این اشک چشمتان خشک نشود.» [بله،] ۱۴ قرن است این اشک خشک نشده، [و] خشک نمیشود. [آیا] با [فراوانی] این اشکها، رزقشان بیشتر شده؟ [نه!] بدبخت شدند!
مثل سلیمان بن صُرَد خزاعی. [آنهایی که] نیامدند [و] کشته شدند، [آیا] تو فیلم مختار دیدید دیگر؟ اینها توبه کردند، رفتند جنگیدند، کشته شدند. [گفتند:] «کشته میشویم.» [اگر به] امام قبلی کمک نکرده [بودی و الان] کمک کنی، عذاب وجدان داشتند [و] بدتر شد که بدبختتر شدی که [از ابتدا] ول کردی؟ هم امام بعدی را ول کردی، هم کشته شدی! چه درایتی است؟ چه تدبیری است؟
[حر] راه امام حسین (ع) را بست [و ایشان] به مسیر کربلا [رسیدند]. این جمله خیلی عجیب است. یکی از اهل معنا این را اولین بار به من گفت. من باور نکردم. گفتم: «آقا، احتمالاً دارد حرف دلی میزند، این خودش یک چیزی دیده، دارد تعریف میکند.» بعداً آمدم دیدم که متن مقتل، متن تاریخ است. خیلی تعجب کردم. امام حسین (ع) گفتند که: «من نمیتوانم از این [مسیر] جلوتر [بروم].» توقف کردند. وقت اذان بود. نماز ظهر را خواندند. تکهی جالبش هم این است. فرمودند که: «وقت اذان است. من نمازم را دارم با اصحابم میخوانم. تو اگر خواستی، نمازت را با اصحابت بخوان.» [حر] گفت: «نه آقا، شما نمازتان را بخوانید، ما هم به شما اقتدا [میکنیم].»
یک چیزی تو وجود آدم [هست]. امام حسین (ع) هم تخصصش این است: آن ذرهها را میگردد، در وجود یک کسی پیدا میکند و برجسته میکند؛ [یا] یکی را [که میتواند هدایت شود]، با قرار دادن دست روی نقاط حساسش، [به راه درست] میآورد. حالا این همه آدم! امام حسین (ع) [به عمر سعد هم] گفت: «برو نمازت را بخوان.» به عمر سعد ظهر عاشورا گفت. [اینجاست که امام حسین (ع)] وقت نماز حساسیتهایی [را مطرح کرد]. دو سه تا حساسیت را [روی آن] دست گذاشت امام حسین (ع). [یکی از آن] حساسیتها این بود: «برو نماز.» [نماز] تموم شد، نماز ظهر. سخنرانی کردند، گذشت. بعد چند وقت، نماز عصر را خواندند. [امام حسین (ع)] خیمهها را جمع کردند و بچه سوار ناقه شدند. آمدند راه بیفتند، راه را بستند. تهش [امام حسین (ع)] لرزید.
[عمر سعد میگفت:] هر که اسم مادر هر که میخواست باشد، من جوابش را میدادم. «چیکار کنم؟ [مادر شما را] نمیتوانم [نجات دهم]». [این از] حساسیتهای [دشمن بود]. عبیدالله نقاط حساس را میشناسد. نقطهی حساس چهارم که امام حسین (ع) دست گذاشت، [این بود]. فرمودند: «تو خیلی تو این دنیا عمر نمیکنی. عمرت کوتاه است، اجلت نزدیک است. به آنجاها نمیکشی که بخواهی من را برای عبیدالله ببری.» چهار تا [نقطه حساس]، امام حسین (ع) دست گذاشت، [و عمر سعد را] بمباران کرد. [در] تمام آخرین کار، این بود: «ببین! تو برایت نوشته [شده] عاشورا بمیری.» خودت [نمیتوانی] تعیین [کنی]. روز اجل و مرگت عوض نمیشود، فقط کیفیتش را خودت تعیین میکنی؛ بهشت باشد یا [جهنم]. به خدا قسم، اگر این را بفهمیم، زندگیمان تأمین است. همه چیز [برمیگردد] به اصل ما. اینهمه بالا و پایین پریدن ندارد. همهاش اینهمه بالا و پایین پریدن، [نتیجهاش] آخر جهنم [است]. بابا! رزقت که عوض نمیشود، عمرت [هم که عوض نمیشود]. این جملات را امام حسین (ع) به دیگران هم گفت: «تو خیلی عمر نمیکنی. بعد از من تو از گندم ری نمیخوری. تو عمر نمیکنی.» حالا مگر [این] دست تو است؟ [امام] فرمود: «تکتک اینها بعضیها برقش گرفت.»
وزن حر از عمر سعد کمتر نیست. شجاعت [حر،] جایگاه [مردمیاش،] جایگاه سیاسیاش. سپاه عمر سعد ۶ تا فرمانده میانی داشت. هر فرمانده ۴۰۰۰ تا نیرو داشت. ۳۰ هزار [نفر کل لشکر بود]. کل لشکر امام حسین (ع) ۱۰۰ نفر بود، پیاده و سواره. سپاه راست را داده بود [به] حبیب بن مظاهر. سپاه چپ را داده بود [به] زهیر. فرمانده [کل] عباس [بود]. ۱۰۰ نفر [کل سپاه امام حسین بود]. فقط سپاه حر ۴۰۰۰ نفر بود. فقط [برای] حکمِ راه [که] بست به روی امام حسین (ع)، ۴۰۰۰ نفر نیرو داشت. زهیر بهش گفت: «آقا! اینها اصلاً نیاز ندارند کسی را از کوفه بفرستند. خود اینها [اگر] وایسند، ما را تکهتکه میکنند.» «من جنگ را شروع [کنم؟] وایسا تا آنها شروع کردند، [نه!] حمله کردند. ظهر عاشورا آنها آب را بستند. سه روز [بود که] آب را محاصره [کرده بودند].»
۶۰ نفر [را] حبیب بن مظاهر آورد [تا] به امام حسین (ع) ملحق کند. درگیر شدند، پس زدند. هر که خواست کمک برساند، آذوقه آوردن [بود]. راه را بستند. آذوقه نرسه [به] آدم. آمدند راه را بستند. چیزی نداشت امام حسین (ع). [امام حسین (ع) گفت:] «من نمیجنگم.» تا آمدند برای جنگ، [امام حسین] حمله کرد. بعد نصیحت هم کرد [عمر سعد را]. چقدر نصیحت؟ [چه] کار [کرد]؟ چیزی عوض [نشد].
آقا، کریم! امروز اینجا خواندم. فکر کنم روضه را [اینطور خواندم]. حضرت عباس (ع) وقتی همه اصحاب امام حسین (ع) کشته شده بودند، نصیحت کرد. نصیحت واقعی کرد، سیاسی نبود: «شما همینجا جنگ را تمام کنید. تا الان اینهمه از اصحاب امام حسین را کشتید. امام حسین از همینجا برمیگردد. به شما ضمانت میدهد روز قیامت علیه شما چیزی نگوید.» بابا! اینها اینهمه آدم کشتند. علی اکبر (ع) را کشتند، قاسم (ع) را کشتند. [اگر] برگرد [هم]، امام حسین (ع) قیامت هم چیزی علیه شما [میگوید]؟ چقدر [سخنرانی] نگه دارد؟ عمر سعد گفت: «اگر تو را نکشم، مرا میکشند؛ [حتی اگر] من هم تو را بکشم، [باز هم سرنوشت بدی دارم].» [امام حسین] گفت: «[با این کار] خون من را خراب [میکنی].»
امام حسین (ع) را کشت، هم [خودش را] کشتند، هم خونش را خراب کردند. [به عنوان مثال،] بچهاش را کشتند. پسر عمر سعد با بدترین [وضعیت] و جلو چشم عمر سعد خونش را خراب کرد، [و] بی آبرویش [کردند]. تمام اتفاقات [که برای] عمر سعد افتاد [به دلیل ایستادن در مقابل] امام حسین (ع) بود. بیچاره! یک سر سوزناش اینور اتفاق افتاد، بعد خدا چه عزتی [به او داد]؟ [نه!] خونت خراب شد، رفتی جهنم. این [چنین شد]. و خیمهها سوخت شد. [اما] خیمهگاه اباعبدالله (ع) ۱۴ قرن است دارد میدرخشد، روز به روز باشکوهتر [میشود]. [اما] از ترس اینکه یک وقت خونش [یا خیمهاش] نسوزد، امام حسین (ع) را کشت، آخر هم [خیمهاش] سوخت و خراب شد و نابود شد. هیچی به هیچی! این بابا! [در] سوختن [و نابودی] برایت نوشته بودند. [میگفتند] این یک دانه انگور سهمش باشد. روایت دارد: «سر سوزنی، [حتی به اندازه] عکس انگشتی، قطرهای برایش نوشته باشم، از دنیا نمیرود؛ مگر اینکه بخورد، سهمش را بگیرد.» خدا نمیگذارد اصلاً [از دنیا] بری تا وقتی که رزقت را کامل نگرفتی. [اگر] کامل گرفت، نمیگذارد بمانی. سر تایم، سر دونش (برنج) وسط غذا سکته میکند، میمیرد. [اگر] ۵۰ دانه برنج برایش نوشته [باشند]، آخرینش بود، دیگر باید میخورد. امام حسین (ع) همینطوری [بود]. اصحابش [هم همینطور]. یقین، آرامش تو [همان] یقین [است].
امام صادق (ع) به یکی از شاگردانشان فرمودند: «اینهمه شاگرد من بودی، اینهمه سال [گذراندی]. چی از من یاد گرفتی؟» گفت: «آقا! ۸ تا چیز یاد گرفتم [و] زندگیام [را بر اساس آن] فهمیدم. [یکی اینکه:] «إِنَّ رِزْقِی لَا یَأْکُلُهُ غَیْرِی». [یعنی] رزق من را غیر از من کسی نمیخورد. تا الان یک سر، یک لحظه [هم] جوش [آن را] نزدهام. رزق مال من را به کسی دیگر نمیدهند. مال خودم است، خودم باید مصرف کنم، بعد بروم.»
امشب، شب عاشورا، غوغایی بود. [اصحاب] شاد [بودند]. هر چقدر از [دنیای] خواب خوشحال بودند، [اما] [سخنران/زبان حال] آشفته و خوشحال میگفت: زن و بچه نشسته بودند، زانوی غم بغل کرده بودند، هی به هم نگاه [میکردند]. حسین (ع) نماز عشا را خواند. ابیعبدالله (ع) نمازش که تمام شد، شروع کرد چند بیت شعر خواندن از اینکه دنیا بیوفاست، به کسی رحم نمیکند، اولیای خدا را تنها میگذارد. امام سجاد (ع) فرمود: «این روزهای آخر دیگر همهاش این حرف [بر] زبان پدرم بود. از قبل اینکه کربلا برسیم، این چهل روز آخر را، چهل منزل آخر، هر جا رسیدیم، پدرم هر جایی که پیاده شد، خیمه به پا کرد، خیمه جمع کرد، همان وقتی که داشت خیمه میزد، همان وقتی که داشت خیمه جمع میکرد، یک جمله میگفت: "چقدر این دنیا بیوفاست!"»
«سر یحیی پیغمبر (ع) را بریدند برای [زنی بدکاره]. برای سر یک پیغمبر را بریدند، برای [هر چه]...» [امام حسین (ع)] دارد آماده میکند زن و بچه [خود را برای شنیدن] خبرهایی [که] در راه [بود]. شروع کرد شعر خواندن: «دنیا چقدر بیوفاست!» امام سجاد (ع) فرمود: «عمهام زینب (س) داشت از من پرستاری میکرد، تو خیمهی من بود. تا صدای پدرم را شنید، محکم با سیلی به صورت زد، گریبان پاره کرد، غش کرد از حال رفت. پدرم آمد عمه را به هوش آورد. [فرمود:] "زینبم! کسی بیشتر از موعد عمر نمیکند. اگر کسی [اجلش] برسد، همان وقت از دنیا میرود. زینب! پدرم، جدم رسولالله (ص) از من بهتر بود، از دنیا رفت. پدرم امیرالمؤمنین (ع) بهتر بود، از دنیا رفت. مادرم بهتر بود، از دنیا رفت. برادرم بهترین [مرد] در دنیا [بود و] از دنیا رفت."» زینب (س) فرمود: «بس کن حسین! همهی اینها از دنیا رفتند، تحمل کردم. [ولی] حسین! همهی زندگی من تویی. دیگر [اگر تو بروی، دیگر] رفتن [است].»
امشب ابیعبدالله (ع) فقط دارد زینب (س) را آماده میکند. کار شب عاشورا [بود]. البته [امام حسین (ع)] میرفت پشت خیمهها، خارها را از روی زمین جمع میکرد. فرمود: «اینجا باید فردا پاکسازی بشود.» کسی نمیدانست چرا. بعداً فهمیدند بابا! قرار است این بچهها پابرهنه [در] بیابانها [بدوند]. این خارها را باید از الان جمع کرد. امشب [امام حسین (ع)] خواب ندارد. هر گوشه مشغول یک کاری برای فردا است. یک جا را آماده میکند در تدارک فردا. «اگه خیمه را آتش زدند چی بشود؟ زینب چطور آرام بشود؟ بچهها چطور کمتر اذیت بشوند؟» مشغول [این کارها] است امشب ابیعبدالله (ع). فداش میشوم. هر وقت هم زینب (س) شروع [به] گریه کردن [میکرد]، گفت: «خواهرم! اُسْکُتِ طَویلاً.» [یعنی] گریههایت را نگه دار. اینقدر گریه داری بعد از [من]. «لَا إِلَهَ إِلَّا اللهُ...»
یک سری بزنیم امشب کربلا. فردا انشاءالله میرویم مفصل ببینیم چه خبر [است]. یک گوشهاش را ببینیم چه خبر بوده. ما یک خطش را میخوانیم. با [این] زار برویم ببینیم چه خبر بود این لحظات آخر. لا اله الا الله. ابیعبدالله (ع) زینبش را آرام میکند، بعد سفارش میکند: «بعد از من توکل به خدا کن زینب! آرام [باش]. بهانه نگیر. تحمل کن.» قول داد زینب: «باشد، چشم. هرچی [تو بگویی، همان] روی حرف [من است].» ولی خب چه کند؟ دوباره فردا حرف رفتن که شد، دوباره زینب بیتاب شد.
یکییکی [اصحاب] میرفتند تا نوبت رسید به خود ابیعبدالله (ع). ابیعبدالله (ع) چند تا کار کرد. انصافاً همانجور که دست گذاشت روی نقاط حساس [دیگران]، چند جا [هم] دست گذاشت روی نقاط حساس زینب (س) [و] زینب بیچاره. یکیش آنجا بود [که امام حسین (ع)] آمد، وایساد، رو کرد: «بابا! حرف عاشقانه بزنم، خورده نگیر. حسین جان! تو که زینب را میشناسی. چرا چرا اینجور حرف میزنی؟ چرا این کارها را میکنی؟» آمده وسط میدان، اصحابش را یکییکی صدا میزند: «همه رفتید، من تنها شدم.» بابا! نگو، زینب دارد میشنود این حرفها را. لا اله الا الله.
آمد جلوی خیمه ایستاد، آخرین خداحافظی را میخواهد برود. میگویند حضرت زهرا (س) روضه وداع را خیلی دوست دارد. عنایتی کنند به ما، خانم جان یا حضرت زهرا! [امام حسین (ع)] روبروی خیمه [ایستاد]. میگویم تو بچهها، سکینه (س) خیلی وابسته بود به ابیعبدالله (ع). یک وابستگی عجیب و خاصی داشت. خیلی بابا را دوست داشت. [میگویم] «تُحِبُّهُ حُباً شَدیداً.» [او] عاشق حسین (ع) بود، خیلی حسین (ع) را دوست داشت، شدید. از رقیه (س) وابستهتر بود. بزرگتر بود، به خودش میریخت، تو خودش میریخت، کمتر بروز میداد، وگرنه خیلی زجر کشید. بچهی ابیعبدالله (ع) آمد برای خداحافظی. دیدیم بچه رفته یک گوشه تنهایی دارد گریه میکند. [امام حسین (ع)] دست روی سرش کشید: «عزیزم! زود برمیگردم، عزیزم! تحمل کن.» [او باید] تحمل کند غربت حسین (ع) را. شب عاشورا است. [باید] مصبر [باشد].
حالا تو آن شلوغی، تو آن درگیری، حسین (ع) دارد میدان را اداره میکند، خیمهها را اداره میکند. یک کار [میکند] دشمن به خیمهها حمله نکند. همه را با هم [کنترل میکند]. دخترش را آرام کند. آمد کنارش، دست روی سرش میکشد: «وای خدا! چقدر این ابیعبدالله (ع) [عذاب] گرفت.» [گفت:] «گریه نکن بابا عزیزم!» [و خطاب به] دخترش [فرمود]: «یَا سَکِینَةُ، اِعْلَمِی مِنِّي کُلُّ کَائِبِ الْحِمَامِ، وَ قَلْبِي بِدَمٍ قَدْ حَسَّ.» [یعنی] عزیزم! اینقدر نکن دخترم! اشکهایت را نگه دار. اینقدر [حادثهی] آش [ناراحتکننده] داری! اینقدر گریهها در پیش داری! یک جمله گفت: «من اولین بار این مقطل را [شنیدم].» [گفتم:] «جیگرم آتش گرفت! بابا! دلم طاقت نداره. بابا! من داغ به اندازه کافی دیدم. همان علی اصغر برایم [کافی بود]. بابا! تو دیگر با دلم بازی نکن. علی اکبر برایم [کافی بود]. عباس بود!» فرمود: «تا زندهام جلو [منِ] بابا گریه نکن. ولی وقتی من رفتم، دختر! باید روضهی زنانه برایم بگیری. تو مجلس گرم کن. تو روضهی بابا را شور بده. بعد از من گریه کن.» سکینه را آرام کرد.
حالا نوبت زینب است. [امام حسین (ع)] از دور [او را صدا زد. یا سکینه، یا فاطمه، یا زینب، یا اُمّ کلثوم.] [فرمود]: «علیکم السلام. حالا آخِرُ الْاِجْتِمَاعِ وَ الْتِقَاءِ [فِی الْجَنَّهِ].» زنها را صدا زد. فرمود: «خداحافظ. دیدارمان انشاءالله [در بهشت است]. من دارم میروم.» همه بیرون ریختند. ابیعبدالله (ع) راه افتاد برود، برود، برود. مرحوم دربندی [این] مقتل را خیلی اینجور عجیب نقل کرده است. میگوید صدایی شنید از یک گوشه: «غریب پسر پیغمبر! برگرد.» برگشت ببیند کیست. دید زینب است دارد صدا میزند. برگشت، زینبش را [در آغوش گرفت و] برگرداند [داخل] خیمه. لا اله الا الله.
به دخترش [سکینه] گفت: «جیگر من را آتش نزن، تا زندهام گریه نکن.» حالا ببین [امام حسین (ع)] خودش چی شنید. [زینب] عرض کرد: «یَا أَخِی، قَلْبِی بِفِرَاقِکَ یُحَرَّقُ.» [یعنی] حسین جان! از وقتی حرف رفتن زدی، [دلم] دارد میسوزد. داداش! بدجوری زدی با حرف رفتن، حالم به هم ریخته. [امام حسین (ع) گفت:] «دنیا [سرای] رفتن است خواهرم! مگر نمیدانی اینجا جای ماندن نیست؟ جای رفتن است، همهمان رفتنی [هستیم].» خواهرش را آرام کرد، زینب (س) را مجاب کرد: «باید وصیت مادرم را اول اجرا کنم.» [وقتی زینب (س)] حرف مادرش را شنید، زد زیر گریه ابیعبدالله (ع). [زینب گفت:] «مادرم اینطور به ما [وصیت] کرده [بود].» [امام حسین (ع) فرمود:] «اوست که زینبم! مادرم چه وضعیتی بهت کرده [بود].» [زینب] گفت: «قَالَتْ وَصَّتْ بِیَ أُمِّی فَاطِمَةُ جَدَّتِی.» [یعنی] مادرم به من وصیت کرده: «زینب جان! وقتی داداش میخواست برود، [به] آنجایی که دیدی همیشه پیغمبر میبوسد، لحظهی آخر تو هم بوسه بزن.»
کجا را پیغمبر همیشه میبوسید؟ روایت دارد [که] پیغمبر [وقتی] حسین (ع) را میدید یا [وقتی] داشت بازی میکرد، [میآمد و] دست حسین (ع) را گرفت، برد [و] یک گوشه روی زانو [نشاند]. «من خیلی بچه را دوست دارم.» هر سری میدید، فقط گلو را میبوسید. بعضی وقتها هم لبها را میبوسید. ابیعبدالله (ع) [زینب را] از روی گردن [گرفت و] جلو برد. زینب (س) گلوی مبارک را بوسید، طویلاً. خواهر را در آغوش گرفت، [مدتی] طولانی. اینقدر با هم گریه کردند. لا اله الا الله. بگویم خاصیت این بوسه چی بود؟ هر گلو از جلو بریده نمیشود. [این] بوسهی پیغمبر است. خنجر آماده [بود]. سر را برگرداند. منم غفار.