آثار محبت اهل بیت حتی برای کفار
اگر مردم حول محبت علی امیر المومنین جمع می شدند…
دلیل جهنمی شدن
مراتب تکبر
توبه ابلیس!
هر تکبر؛ یک جهنم
فضیلت زیارت به چیست؟
ثمره ی ادب و احترام به اهل بيت در دل
اثر ذره ای احترام به نام و حرم اهل بیت
پر فضیلت ترین زیارت
نداشتن کبر ،نشانه احترام
داستان مسلمان شدن حکیم هندی
راه، راه حسین علیه السلام است
اثر ابراز محبت به خاندان اهل بیت
نفسی که تسبیح است
اگر تا قیامت اینجا بنشینی…
چشمی که برای اهل بیت اشک بریزد
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد، فعالیت طیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت میفرمایند که مودت و محبت اهلبیت علیهمالسلام حتی برای کافر نافع است. اگر آدم حتی مسلمان به حساب ظاهر، محبت اهلبیت را داشته باشد، این قطعاً برایش مفید خواهد بود، اثراتی خواهد داشت، برکاتی برایش خواهد داشت.
بعد میفرمایند: بالای ایوان طلای حضرت امیر علیه السلام (ایوان طلای امیرالمؤمنین) این روایت را نوشتهاند: «قال رسول الله لو اجتمع الناس علی حب علی بن ابیطالب لما خلق الله عز و جل النار». اگر همه مردم بر محبت علی گرد میآمدند، هرگز خداوند آتش جهنم را نمیآفرید. خدا آتش جهنم را… اگر هر کسی یک ذره از محبت امیرالمؤمنین داشت، اصلاً خدا جهنم را خلق نمیکرد. چون آقا جان، بحث سر این است که آدمیزاد در برابر خدا تکبر میکند. ماجرای شیطان را که دیگر همه بلدید. شیطان گفت: «خدایا من قبولت دارم، اما برای آدم سجده نمیکنم.» تکبر. ما وقتی که محبت اهلبیت را داریم، یعنی در برابر خدا و در برابر ولی خدا تکبر نداریم. همه جهنم رفتن آدمیزاد هم به خاطر تکبرش در برابر خداست. میایستد، میگوید: «من! خیر! من! نظرم به این نیست، من اینجور نمیکنم، من اینجور خوشم نمیآید.» همه ماجرای جهنم رفتن همین است؛ او از تکبر قبول نکرد!
حضرت آدم، خلیفه خدا، بعد از اینکه حضرت آدم از دنیا رفت، گفت: «خدایا من میخواهم برگردم توبه کنم.» بهش گفتند: «اگر میخواهی توبه کنی، باید بروی به قبر آدم سجده کنی.» خود آدم سجده میکردم، نخواستم. ماجرا این است؛ همیشه یک ولی خدایی هست که آدم با او امتحان میشود. بعضیها وقتی میشنوند یکی ستاره از امام حسین تعریف میکند، از امیرالمؤمنین تعریف میکند، همه وجودشان را نفرت و کینه و عصبانیت فرا میگیرد. «آن هم یک آدمی مثل ما، چرا غُلوّ علی علی میکنی؟» بعضی وقتها شاید شنیده باشید، میگویند: «آقا بت نتراشید، بت درست نکنید، از یک آدم بت درست نکنی.» این تکبری است.
مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت، کلمات ایشان را میخوانی. پیش ایشان از علامه طباطبایی تعریف میکردند. گفتم: «من گفتم الان آقای بهجت ناراحت میشوند، یک چیزی میگویند. پیش من از یکی دیگر تعریف میکنید؟» گفت: «دیدیم هی هرچه ما داریم تعریف میکنیم از علامه طباطبایی، گل از گل آیتالله بهجت دارد میشکفد. هی ایشان خوشحالتر، خوشحالتر، خوشحالتر.» به وجد آمد. فرمود: «الحمدلله. خدا را شکر که خدا همچین بندههای خوبی دارد. خوش به حال ایشان که اینطور بوده.» علامت بنده سالم خدا نسبت به یک بنده دیگر، تکبر ندارد، حسادت ندارد، نسبت به اولیای خدا حسادت ندارد.
چرا زیارت اینقدر فضیلت دارد؟ برای اینکه ما میرویم اعلام میکنیم، میگوییم: «آقا ما در برابر شما تکبر نداریم.» گفتند اگر کسی رفت زیارت امیرالمؤمنین من غیر تکبر، خیلی! فقط تکبر نداشته باشد. زیارت امیرالمؤمنین، اثرش و ثوابش از زیارت امام حسین هم بالاتر است. هیچ زیارتی معادل زیارت امیرالمؤمنین نیست در بین زیارتها. گفت فضیلت زیارت امیرالمؤمنین به فضیلت زیارت امام حسین، مثل فضیلت خود امیرالمؤمنین است. چون روایت داریم: «الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنه و ابوهما خیر منهما.» حسن و حسین سرور جوانان اهل بهشتاند و پدرشان از این دو بهتر است، چون امیرالمؤمنین کلیددار بهشت و جهنم است و تقسیم میکند. امام حسن و امام حسین در بهشت سرورند. امیرالمؤمنین اصلاً به کی میگوید؟ به هر کی میگوید که تو میتوانی بهشتی باشی یا اختیار بهشت رفتن با امیرالمؤمنین است. حالا فضیلت زیارت امیرالمؤمنین مثل فضیلت خود امیرالمؤمنین به امام حسین است. پس هیچ زیارتی از زیارت امیرالمؤمنین بالاتر نیست.
حالا گفتند یک چیز مانع میشود از اینکه آدم در زیارت امیرالمؤمنین بهره ببرد؛ آن هم تکبر است. آدم رفت زیارت گفت: «یا علی، خودم را در برابر تو چیزی به حساب نمیآورم. من میدانم همه اینها که تو داری حق است، درست بوده، شما واقعاً خلیفه خدایی، شما امام بر حق هستی.» معرفت که میگویند چه کسی معرفت داشته باشد به امام، همین معرفت است. «من در دلم تصدیق میکنم آقا شما امامی، شما بر حقی.» یا امام رضا، «من در برابر تو حرفی ندارم، من خودم را پیش شما هیچ میدانم.» تمام! اینقدر آدم از این زیارت برکت میبیند که تمومی ندارد. «من خودم در برابر شما چیزی...» باید دل نرم باشد، ادب کند.
یک روایت یکی از بزرگان قم میخواند، بنده ندیدم. مجتهدین به نام قم، خدا رحمتشان کند، که وقتی امام رضا علیهالسلام آمدند مجلس مناظره، حاضر بشوند. یک مسیحی جلو حضرت بلند شد، جلو. بعد ایشان میفرمود که حضرت به خاطر این ادبی که این آقا کرد، برایش دعا کردند؛ این هشتصد سال عمر کرد. هشتاد سال همین. احترام به امام رضا، احترام و کمترین احترام به نام اهلبیت. کسی احترام مزار اهلبیت، احترام... داستانهای عجیب و غریبی در این باب داریم. فرصت نمیشود. من بعضی از ماجراها را ای کاش میتوانستم برای شما بگویم. مثل ماجرای حکیم هندی که این یک ذره محبت نسبت به امام حسین، یک ذره احترام کرد و چه اتفاقی برایش افتاد. این داستان طول میکشد اگر بخواهم بگویم. باشد، طلبتان، انشاءالله یک وقت دیگر، با حال و حوصله.
صلوات بفرستید. یک آقایی بود در کربلا. حالا من داستان را جمعوجور میگویم که اذیت نشوید. یک آقایی بود در کربلا به اسم حکیم هندی. یک روز دید یک شیعهای دارد با یک سنی بحث و دعوا میکند. من اصلاً مسلمان نبودم، من بودایی بودم، امیرالمؤمنین و امام حسین به داد من رسیدند. ماجرا چیست؟ تعریف کن. گفت: «اولین باری است که میگویم. این همه سال من کربلا بودم برای کسی تعریف...» محبت اهلبیت برای کافر هم نافع است. داستان. یکی از داستانهایش، البته داستانهای متعددی... میگوید من بودایی بودم. «شهر مُلتان» را داریم، هان، در هند. «ملتان» شهر «مُلتان» و «بمبئی». یکی از اینها محل کارم بود، یکی محل زندگیام. دارم «مُلتان» محل... داستان خیلی... بعد میگوید که در محله ما، منطقۀ بوداییها بود. من هم جز مسئولین حکومتی بودم، درآمد خوبی داشتم. در منطقۀ ما مسلمانها بودند. بودایی به شدت ضد اسلام بود. بودایی که میگوید اگر یک مسلمان از کنار یک خانهای رد شود، سایهاش افتاد روی خانه، خانه را باید خراب کنیم از نو. سایهاش روی دیگ غذا افتاد، بعد دیگ غذا را چپه میکرد! اینجور دشمنی!
میگوید: «من هم بودایی بودم. اینجور نفرت داشتم. اینها محرم که میشد، مسلمانهای منطقه ما مراسم میگرفتند. برای درِ خانه تکتک آدمها را میزدند، یک مقداری پول جمع میکردند. من چون موقعیت داشتم و پول داشتم و جایگاهی داشتم، خوشم نمیآمد که اینها را دستخالی رد کنم. گهگداری یک پولی به اینها میدادم. مدتها به این منوال گذشت. من میرفتم بمبئی خرید میکردم.» یعنی انگلیسیها حمله کردند به ما، حکومت ما ساقط شد. «من از کار خودم اخراج شدم. مجبور شدم بزنم تو کار کسبوکار. بمبئی خرید میکردم، میآمدم. مدتها این شکلی بود. باید با کشتی هم میرفتی و میآمدی.
یک بار که من رفتم بمبئی، از مسلمانهایی که میآمدند و میرفتند تو کشتی، به شدت متنفر بودم. یک جوری مینشستم که اینها را نبینم. چشمم به آنجا که میرفتم خانه یک پیرزنی که مسلمان بود تو بمبئی و من فقط میرفتم توی اتاقش. با این پیرزن سعی میکردم حرف نزنم. مجبوری میرفتم تو این خانه، کرایه میکردم خانه را. به شدت از همه اینها بیزار بودم، بدم میآمد. عصاره ماجرا را دارم میگویم. کشتی را میرفتیم و میآمدیم. گاهی باید صبر میکردیم یک هفته، پنج روز، چند روز که این کشتی پر بشود که کشتی... یک روزی توی گرما و اینها ما آمدیم صبر بکنیم. من دیگر گفتم حالا تا فردا شب تو کشتی میمانم. خوابم برد. مسلمانها گفته بودند که امشب شب قدر است. برای ما شب قدر امشب. ما میخواهیم بمانیم اینجا اعمالمان را انجام بدهیم. صبح راه بیفتیم.
تو کشتی هستم. صبح شب در عالم خواب دیدم که روحم اصلاً جدا شد. و دو تا... دو نفر آمدند سمت من. گفتند که شما را میخواهیم جایی. دست من را گرفتند. دیدم به یک باغ بزرگی من را وارد کردند. یک قصر آنچنانی، بردند پیش یک آقایی که خیلی جلال و جبروت داشت و یک بزرگ دیگر هم کنارش بود. دو تا آقازاده روبروش. به من گفتند که آن دو نفری که کنارم بودند گفتند احترام بگذار. گفتم: «به کی؟» گفت: «ایشان رسولالله است.» به ایشان احترام... رسولالله! من نمی... ولی از باب اینکه خیلی جلال و جبروت داشت، من کمرم خم شد، جلو پایش افتادم. گفتم: «امری داشتید به من؟» فرمودند که: «ما خواستیم از شرمندگی تو دربیاییم.» گفتم: «چرا؟ من کاری با شما ندارم، من سُنمی ندارم.» به من فرمودند که: «تو در فرزندم حسین بن علی هزینه کردی.» چون پول داده بود، کمک میکرد. «و ما مدیون کسی نمیمانیم، باید اینجا ما شرمندگی فقط! چون تو کافری، ما میخواهیم بهشت را بهت واجب کنیم. نمیشود.» مسلمان شو. گفتم: «من بوداییام.» حضرت فرمود: «مسلمان شو به طریق علی.» این جمله را هم به من گفت. فرمود: «اِلزم طریق الحسین.» راه حسین را در پیش بگیر.
بعد به آن دو تا ملکی که کنار من بود، فرمود: «ببرید بهش نشان بدهید.» میگوید: «این دست من را گرفتند. اینها بردند، پروازَم دادند. به یک منطقهای رسیدیم، دیدم یک گنبدی است. گفتم اینجا کجاست؟ گفتند نجف.» گفتم: «تو بعداً این شهرهایی که الان میبریمت، تکتک میآیی و میبینی.» اول نجف را به من... بعد بردند، دیدم که به دو تا کوه بزرگ رسیدم و مردم کلاه پشمی سرشان است و لباس پشمی سرشان است. گفتم: «اینجا کجاست؟» گفت: «مشهد است.» آوردند زیارت امام. کربلا، یک کوچه و یک خانهای. گفتند: «تو در این خانه ساکن کربلا بودی.» دیگر حکیم. «من آنجا تو خواب من را مکه و مدینه نبردند.» آخر ماجرا را بگویم اینجا را ادامه بدهیم که میگوید: «بعداً که من مسلمان شدم و به رفقام گفتم ماجرا چیست، اولین باری که من کربلا...» به این کاروان گفتم: «من یک خانهای سراغ دارم.» گفتند: «مگر تو کربلا آمدی؟» گفتم: «نه.» گفتم: «از کجا سراغ داری؟» گفتم: «کارتان نباشد.» آن خانه را به من نشان دادند.
اینها خیلی به من اصرار کردند. گفتند: «تو باید حج بروی. تو پول داری، وَضعت خوب است.» با بعضی از اینها که من خوب بود رابطهام، گفتم: «آقا اینها من را تو خواب نبردند. ماجرا را که من دیدم، مکه و مدینه نبرد.» گفت: «سال اول ما را گرفتند، بردند. قاچاقچی اشتباه گرفتند. دستگیرمان کردند. بعد حج سال دوم مریض شدیم. سال سوم چطور شد؟ راه بسته شد. ما را برگرداندند. تا آخر عمرم مدینه...»
از خواب بیدار میشود، میگوید: «با گریه از تو کشتی زدم. برگشتم رفتم خانه همان پیرزن. پیرزن تعجب کرد من تحویلش گرفتم، باهاش بگو بخند. صبح گفتم این خانه راه میافتم میروم بیرون. یک مسجدی پیدا میکنم تو بمبئی ببینم اسلام چیست، به من گفتند مسلمان شو.» یک مسجد بزرگی را تو منطقه میشناختم. با خودم گفتم: «برم آنجا به امام جماعتش بگویم آقا من میخواهم مسلمان شوم.» نزدیک مسجد آمدم، هوش و گوشم پر بود از ماجرایی که دیشب دیده بودم و اتفاقاتی که افتاده بود. خیلی حواسم پرت شد. کلی رد شدم از این. دیدم یک مسجد کوچکی. گفتم: «اینجا بروم.» جماعت آمد بیرون. دیدم امام جماعت نابینا است. گفتم: «این نابینا است؟» تو دلم گفتم: «خب نابینا باشد. چشم باطن قلبش باز باشد. به چشم ظاهرش من چهکار دارم؟» آمدم بهش گفتم: «آقا من کاری با شما دارم.» بفرمایید. رفتیم داخل مسجد. خواب را برایش گفتم. چند بار گفت: «سبحان سبحان.» گفتم: «چطور آقا؟» گفت: «خدا چقدر بهت رحم کرد. آن مسجد اول، مسجد تکفیریها بود. میرفتی میگفتی، سرت را بریده بودند، گذاشته بودند روی...» راه حسین و محبت حسین. «خدا بهت رحم کرد، آمدی اینجا. ما شیعهایم ولی چند نفر محدود بیشتر...» بگو به من کامل. یاد داد. دین را یاد داد. احکام را یاد داد. امام حسین کیست؟ امیرالمؤمنین کیست؟
«من برگشتم خانه این پیرزن و پیرزن از من پرسید: «تو چرا اینقدر با من رابطهات خوب شده؟» گفتم: «من مسلمان شدم، ماجرایم این است.» گفت: «گریه کرد.» اتفاقاً من دختر همان حسینی هستم! یعنی من سیدم. عمو، «حسینی که تو خواب بهت گفتند ما از سادات...» خلاصه، بعد میگوید که: «من نامه دادم به پسرم. گفتم من مسلمان شدم و به زودی برمیگردم شهرمان.» نامه از پسرم آمد که اگر ما اینجا ببینیمت، تکهتکهات میکنیم. مسلمان شد! بوداییها با مسلمان سروکار داشته باشند؟ گفتم: «تازه میآیی. میگردیم بمبئی پیدایت میکنیم تا بکشیمت.» دیدم هیچ راهی ندارم. راهافتادم. هند را زدم بیرون. رفتم عراق. تکتک شهرهایی که به من نشان داده بودند، یکییکی رفتم: نجف، کاظمین. تا آمدم کربلا. چه میگویید شما؟ منی که یک کافر بودم، دو قران در راه خدا به خاطر امام حسین دادم، دست من را گرفت. این حرفها چیست؟ راه راه امام حسین، راه راه محبت امام حسین، شعار نیست، حرفهای احساسی نیست، واقعیت عالم است. کسی سر سوزنی به این خاندان ابراز محبت بکند، دست خالی خدا رحم میکند، خدا دستش را میگیرد.
ماجراهای دیگری هم دارد که دیگر حالا باشد وقت دیگری در موردش صحبت بکنیم. قطعاً کافرِ محب و غیر محب علی و اهلبیت در عذاب با هم فرق دارند. هرچند کافر استحقاق عذاب و خلوت جهنم را دارد، اما آیا فعلیت عذاب هم بر او ثابت است؟ باید ببرم جهنم، ولی جهنم می... شفاعت اهلبیت چی میشود؟ روایت فرمود: «یک بار اگر به خاطر ما آه بکشی. نفس مهموم لظُلمنا تسبیح.» همینقدر که به شن... عرض من. این ماجرا، ماجرای جالبی است. دو تا از آقایان از تهران راهافتاده بودند بروند کربلا. «گلکاران»، به نظرم یکی اسمش این بود. میگوید: «ما آمدیم به مرز رسیدیم.» و زمان حکومت بعث بوده. «شاید هم لب این شورت عراقی.» این سربازِ افسر بعثی ما را گرفت و فهمید که ما میخواهیم برویم زیارت. خیلی ما... خیلی بلا سر این آقا. میگوید: «من بهش گفتم: «من اگر پایم را از اینجا بگذارم بیرون، میروم بَست مینشینم حرم امیرالمؤمنین، آنجا نفرینت نکنم و پدرت را درنیاورم.»» از حرم مسخره کرد، ناصبی بود. «قبول. هر غلطی دلت میخواهد بکن.» شکسته راهافتادم، رسیدیم نجف. به رفیقم گفتم: «من میروم حرم مینشینم. تا سه روز بیرون نمیآیم. من باید بروم پدر این بابا را...» بعد سه روز آمدم بیرون. رفیقم گفت: «چی شد؟» ماجرایی که برایم پیش آمده بود را گفتم که حالا بهتان میگویم. خوابی میبیند.
میگوید: «برگشتیم. به مرز رسیدیم. همان افسر دوباره تو پست بود.» گفتش که: «چی شد؟» گفت: «من رفتم سه روز بَست نشستم حرم امیرالمؤمنین.» گفت: «خب.» روز سوم تو دلم گفته بودم: «یا امیرالمؤمنین! تا خودت بهم نگویی این را چه بلایی سرش در میآوری، من بیرون نمیآیم.» روز سوم خواب امیرالمؤمنین. به من فرمود: «اگر تا قیامت اینجا بنشینی، من با این بابا کار دارم.» گفتم: «چرا؟» فرمود: «این یک حقی گردن ما دارد.» گفتم: «حق چیست؟» حضرت فرمودند: «این یک زمانی شبگرد بود، افسر بود تو کربلا. شبگرد بود تو کربلا. یک شب تشنه بود. هرچه دنبال آب گشت تو کوچهها پیدا نکرد. از کوچه زد بیرون، از شهر زد بیرون تا فرات. به آب فرات که رسید، دستش را با آب که زد، یکم نگاه کرد. اشک تو چشمش جمع شد. گفت: «چی میشد از این آب به پسر پیغمبر میدادند؟»» امیرالمؤمنین فرمود: «تا قیامت اگر اینجا بَست بنشینی، به خاطر این حقی که به گردن ما دارد، چشمش به خاطر ما تر شده، ما این را...»
میگوید دیدم افسر شروع کرد به پهنای صورت اشک ریختن. گفت: «خدا شاهد است، آن شب هیچکسی کنار من تک و تنها نبود. من ماندم اینها از کجا باخبر شدند. واقعاً اینها یک همچین خاندانین! که اگر من یکم چشمم تر شد، منی که اینقدر بدی کردم، در شیعیان دست من را...» ماجرا این است، اگر کسی سر سوزنی محبت کرده باشد به این خانواده، دست خالی بر نمیگردد. همینقدر که دل ما میشکند، میگوییم: «چی میشد به بچه اباعبدالله آب میدادند؟» خدا میداند چه غوغایی در عالم میشود وقتی دل کسی میشکند. دلها بسوزد برای آن آقایی که قرار شد برای بچههای حسین آب بیاورد.
شب آخر محرم عزیزان، دست بیندازیم به دامن قمر بنیهاشم. اگر به من و شما مأموریت بدهند بگویند بچه حسین را سیراب کن، چطور با جون و دل میرویم سیراب کنیم؟ حالا به قمر بنیهاشم فرمود: «عزیزم، میشنوی صدای العطش بچهها؟» آخه به تعبیر استاد آیتالله جوادی آملی، خیمهای که توش مَشکها را میگذاشتند، خب مَشکها خالی بود ولی خیمه یکم نمناک بود. این بچهها لباس عربی را بالا زده بودند، این شکمها را روی کف نمناک خیمه گذاشته بودند، یکم بدنشان خنک بشود. صدا بلند بود: «العطش، العطش.» مَشک را به دست گرفت. قمر بنیهاشم به میدان زد. لا اله الا الله. فقط همینقدر بگویم، وقتی که در میدان مست شد، چشمش به زمین افتاد. دیگر مرگ خودش را از خدا خواست.
السلام علیک یا اباعبدالله و الارواح التی به فنائه علیک سلام الله ابداً ما بقیت و بقی الّیل و النّهار و لا جعل الله آخر العهد منی لزیارتکم. السلام حسین و علی علی بن الحسین و... ای از همه بریده، بنگر به پای تو، نفس بریده از من... «دست بر کمر و از تو زمین، از تو دو دیده از من دو دیده تر.» لا اله الا...
شب آخر محرم. اگر کسی کربلا میخواهد، حاجت دارد، نمیدانم... فقط همینقدر بگویم وقت است. از سفره عباس کسی دست خالی بیرون نرود. «بالای پیکر پسرم شدم، ولی پایین جسم تو شده بد خمیدهتر من. من با امید دیدن رویت دویده اما عمود زندهسراغ دویدنته. داری برای مَشک حرم ضجه میزنی، مَشکت دریده بین دری و...» رنگ منتظر... منتظرانت. رنگ تمام منتظر پریده است. اما رباب از همه رنگش پریده.
لا اله الا ... همین که خبر آوردند عمو دیگر برنمیگردد. بچهها ناله زدند: «بابا بگو فقط عمو برگردد.» آن دلهای آماده. کیا مسافر اربعین هستند؟ با این روضه. بسم الله. کَسب خداحافظی کرد از اهل حرم، یکییکی. من وداع کردم با ابیعبدالله، با زینب، با بچهها. تنها کسی که بدون خداحافظی رفت، عباس بود. فرمود: «بچهها الان عمو برمیگردد.» دیدی بچه وقتی چشم به راه میشود، بیتاب میشود؟ «بابا نمیآید.» حسرت خداحافظی به دل این بچهها ماند. لذا ظهر اربعین وقتی وارد کربلا شدند. بعضی گفتند: «این بچهها اول از همه پرسیدند قبر عمو عباس کجاست؟» مثل برگ خزان میریختند. خودشان قبر عباس را ساختند. «ای کاش لال میشدی، نمیآمدی عمو. وقتی تو رفتی رویشان به ما باز شد. اینقدر ما را زدند، اینقدر من را زدند، حسین جان.»