شخصیت ناب و استثنایی
ارزش بالای سخنان ایشان
داشتن موت اختیاری
درک سطحی از مقام عصمت
اولین دیدار علامه جعفری با امیر المومنین
پشت پرده شرح نهج البلاغه
گرمای دست حضرت، تمام وجودم را آتش زد
اشراف بر تمام علوم بعد از عنایت امیر المومنین
بنا به دستور علامه جعفری…
حتی دوری از سخن مباح
تکیه گاه رهبر انقلاب
ثمره ی نود سال فقاهت و انس با خدا
کلمات راه گشای آیت الله بهجت
احساس کن از زبان ملائکه مقرب می شنوی
عظمت کتاب رحمت واسعه
قرب به اهل بیت به واسطه ایشان
نمی توان از کارهای قلبی عاجز شد.
اصل سرمایه انسان
برترین مستحبات
اشک بر اباعبدالله از نافله شب بالاتر است
محبت، سرمایه اصلی انسان
برای محبت این چهار نکته را رعایت کن
یک تار مو محبت
قلب، خانه خداست.
از باب محبت اباعبدالله…
دربان قلبم بودم
حب و بغض به خاطر خداوند
دلت رو به هر کسی نسپار
محبتی که رسول را نجات داد
غش کردن در نماز در سنین نوجوانی
داستانی از میرزای قمی
دلبسته نشدن به عبادات
مگر با محبت، ما را بهشت ببرند
داستان دلدادگی به یک مسیحی
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا یا ابوالقاسم المصطفی محمد اللهم صل علی محمد و آل محمد فعال الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
به ذهنم آمد که این چند شبی که محضر عزیزان هستیم، زحمت میدهیم خدمت دوستان، کلمات و عباراتی را از فقیه عارف، مرجع عظیمالشأن، مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت درباره محبت اهل بیت و عزاداری برای امام حسین (علیه السلام) تقدیم عزیزان بکنم. در مقدمه نکتهای عرض بکنم در مورد خود آیتاللهالعظمی بهجت و اهمیت کلمات ایشان که چه شخصیت ویژهای بود و چقدر کلماتی که از ایشان رسیده، مهم است. خب، حتماً همه عزیزانی که در این جلسه هستند اسم ایشان را لااقل شنیدهاند و حتماً خیلیها هم ایشان را میشناسند و باز ممکن است خیلی از عزیزان ایشان را از نزدیک دیده باشند.
مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت واقعاً نادره زمان بود؛ یعنی در زمان ما، شاید هم در زمان ما و هم در طول تاریخ اسلام، یکی از شخصیتهای استثنایی شیعیان خالص بود. نمیدانم ما در طول تاریخ چند نفر مثل ایشان داشتیم و در آینده چند نفر مثل ایشان خواهند آمد. حضرت امام در مورد ایشان فرمودند: «آیتالله بهجت از ۱۸ سالگی موت اختیاری داشتند.» از ۱۸ سالگی بسیاری از بزرگان گفتند که ایشان در تمام عمرش یک بار هم مرتکب حرام و مکروه نشد. در تمام عمرش به مقام عصمت رسیده بود. خب البته به عصمت اهل بیت نه، ولی مراتب پایینتر عصمت. علم ایشان، جایگاه ایشان، فقاهت ایشان واقعاً هیچ کدامش جای کلام و بحثی را نمیگذارد.
مرحوم علامه جعفری (رضوان الله علیه)، خب، خود ایشان انسان فوقالعادهای بود و مورد عنایت اهل بیت بود. در مقدمه دارم میگویم که این کلمات را جدیتر بگیریم؛ چون عبارات بهجت هم عباراتی است که فنی و تخصصی است و هم یکم عجیب است؛ یعنی آدم ممکن است در ابتدای امر وقتی مواجه میشود یکم تعجب بکند.
مطالب علامه جعفری، انسان ویژهای بود؛ ایشان خیلی کمالات داشت. حتماً ماجراهایی از ایشان به گوشتان خورده که ایشان در حجره بود و تابستان... میگوید که دوستان ما به مناسبت میلاد حضرت زهرا (سلام الله علیها) میخواستند شبش جشنی بگیرند تو حجره بین رفقای طلبه. بنده هم نشسته بودم. میگوید ایام "قلب الأسد" بود، وسط مرداد ماه که گرمای نجف دیگر عجیب و غریب میشود. ایشان میفرماید: آن ایام تو آن سال بحر نجف هم شده بود مرکز حشرات و حیوانات و دیگر این مگسهای خاص و پشه، زندگی برای مردم عادی نجف هم مختل شده بود. یعنی مردم عادی نجف هم دیگر برایشان سخت بود، چه برسد به ما که اهل تبریز بودیم و از مناطق سردسیر آمده بودیم نجف. برای ما که دیگر واقعاً قابل تحمل نبود. حجره من هم آفتابگیر بود، حجره شرقی بود، آفتاب میافتاد تو. روز دیگر همه اسباب جمع بود برای اینکه ما دیگر خیلی گرممان بشود.
یکی از رفقای طلبه آمد و گفتش که آقا امشب ما یک جشنی داریم تو حجره آقای فلانی و فلانی که مسئول مدرسه بودند و آدمهای شوخی هم بودند. اینها هم هستند، خوش میگذرد. شما هم شب گفتیم باش. ایشان میگوید که شب رفتیم و دیدیم جمعی نشستهاند. ده یازده نفر بودند، طلبگی و فضا، فضای صمیمی و رفاقتی. یکی از آقایان از باب اینکه سورسات جور بشود برای امشب که دور هم بگیم و بخندیم، رفته بود عکس روی جلد یکی از مجلاتی که چاپ شده بود آورده بود. رسانهها این شکلی که نبود، اینترنت و نمیدانم اینستاگرام و این حرفها که. آن موقع دیگر اطلاعات از طریق همین روزنامه و مجله و اینها منتقل میشد. یک مجلهای بود، البته این هنوز هم رسم است؛ خیلی طرفدارش بیشتر بود. برخی از مجلات آمریکایی و عربی و اینها زن برتر سال را عکسش را میانداختند که مثلاً این خانم از همه خانمها زیباتر است.
علامه جعفری میفرمایند که یکی از رفقای طلبه از باب شوخی و مزاح این عکس را برداشته بود، از روی مجله کنده بود و آورد و گفت: «امشب میخواهم یک آزمون از آقایان ببینم که چی میگویند؟ چیه؟» خب آزمون شما؟ گفت: «میخواهم عکس تک تک به شما بدهم نگاه بکنید و سوالم هم این است که دوست داری در دنیا با این خانم زندگی بکنی یا در آخرت از شفاعت امیرالمؤمنین بهره ببری؟»
فضا به شوخی برگزار شد. همه رفقا هم برداشت شوخی کردند و گفتند: «دادیم دست آن مسئول مدرسه که آدم نسبتاً مسنی بود، آدم جاافتادهای بود، احترام برایش قائل بودند و خیلی هم شوخ بود.» یک نگاهی کرد و گفتش که: «خب، ما طلبهها که شفاعتمان تضمین است، شفاعت امیرالمومنین را داریم. اینور با این خانم باشیم که دیگر اینور هم داشته باشیم.» نفر دوم نگاه کرد یک چیزی گفت. ایشان میگوید: «۴-۵ نفر گذشت، برگه را به من دادند نگاه کنم. من دلم لرزید و اصلاً بدم آمد از کاری که این آقایان کردند.» با عصبانیت برگشتم گفتم: «این چه سؤالی است؟» کاغذ را پرت کردم، رفتم تو حجرهام. حجرهام این قدر گرم بود که داخل نمیتوانستم بروم. جلوی در نشستم. تا نشستم چشم سنگین شد، خوابم برد.
مجلس عظیمی است؛ شخصیتی بالای منبر نشست. یکی آمد کنار من گفت: «آقا محمدتقی! حضرت با شما کار دارد.» گفتم: «حضرت؟» گفت: «بله، امیرالمومنین (سلام الله علیه).» گفتم: «برای چی؟» گفت: «حضرت میخواهند از شما تقدیر کنند بابت این ادبی که کردی.» چند ثانیه گذشت، جوری من رفتم محضر امیرالمومنین و حضرت را دیدم، زیارت کردم. حالا یکه یادم است دست حضرت یک عنایتی کردند به ایشان. میگوید به وجد آمدم و از خواب پریدم. برگشتم رفتم تو آن حجرهای که اینها داشتند حرف میزدند. دیدم مثلاً برگه اسم نفر یازدهم است. هنوز همین بحث مطرح است. جمع کنید! «من الان رفتم و این اتفاق برایم افتاد.» زیر گریه زد. آن مسئول اولشان برگشت گفت: «فلانی! امشب ما تو این امتحان رفوزه شدیم. ماجرایی بود امشب برای ما درست کرد.»
علامه جعفری میفرمایند: «این دیدار اول من با امیرالمومنین بود که عنایت بهم شد.» یک ماجرای دیگری هم تهران برایش پیش میآید، وقتی که ساکن تهران بوده. اینها را دارم میگویم برای اینکه با آقای بهجت آشنا بشویم. علامه جعفری دارم صحبت میکنم، مقدمه است برای اینکه ببینیم آقای بهجت بعد با آقای بهجت بریم محضر امام حسین و اهل بیت. انشاالله قدم به قدم.
علامه جعفری میفرمایند که: «من سالها بود بنا داشتم شرح نهج البلاغه بنویسم.» خب، شرح مثنوی مولوی را ایشان ۲۷ جلد نوشته بود و تو دنیا هم صدا کرد و شرح بسیار دقیق و عالمانه و بسیار شرح خوبی است. خیلی جاها هم نقد میکند مولوی را. ایشان میگه: «من حتی خواب مولوی را دیدم، به من گفت که هیچکس تا حالا مثل تو من را دقیق نقد نکرد، باریکلا.» ایشان میگوید: «من سالها بود تصمیم داشتم شرح نهج البلاغه بنویسم، هی کارها عقب میافتاد، یک شب مرحوم علامه امینی را خواب دیدم.» ایشان فرمودند که: «حضرت به شما امر کردند که شرح نهج البلاغه را شروع کن، خطبه ۱۸۵.» شرح کرده ولی واقعاً اعجابانگیز است؛ یعنی منحصر به فرد. شرح نهج البلاغه علامه جعفری خیلی جاها از غلیان احساسات - احساس میکردم دارم میمیرم - لبریز است.
«خیلی امیرالمومنین را دوست داشتم و امیرالمومنین تو نهج البلاغه برای من جلوه میکرد. یک روزی داشتم تو تهران مینوشتم، تو محل کارم، تو دفترم، تو منزلم، پشت میز کار، نوشتن بودم. یک جاهاییاش دیگر به وجد آمدم از این علم امیرالمومنین و بصیرت امیرالمومنین، شخصیت عجیب و غریب امیرالمومنین. یکهو احساس کردم یک دستی آمد روی شانهام که فهمیدم دست امیرالمومنین (صلوات الله علیه) است. حضرت به من فرمودند: آفرین! همین یک آفرین گفتند بابت مطلبی که نوشته بودم.»
ایشان میگوید: «از گرمای دست امیرالمومنین آتشی به وجود من افتاد. دیدم من تو این دنیا نمیتوانم بند بشوم.» تعبیر ایشان این است: «پا شدم همه کتابها را از تو کتابخانه ریختم بیرون، بس که تو خودم نبودم. گفتم این کار را بکنم شاید بمانم در دنیا، چون داشتم میمردم. همه کتابها را ریختم، کتابخانهها را چپه کردم، دیدم اتفاق نیفتاده. رفتم تو حیاط شروع کردم بال بال زدن، بالا پایین پریدن، دیدم نمیتوانم. من الان که بمیرم با این عنایتی که امیرالمومنین به من کردند.»
نماز بخوانم ببینم بند میشوم یا نه. نماز را شروع کردم دیدم آرام آرام دلم به خودم مسلط میشود. تعبیر ایشان میگوید: «بعد از آن عنایت امیرالمومنین، علوم مختلف وارد میشود.» و صاحبنظرم است در هنر، نظریات ایشان را میداد. یک آقایی میگفت: «من علامه جعفری را دعوت کردم منزل. بعد یک تابلویی بود به ایشان نشان دادم. ایشان دو سه تا نقد کرد. چند وقت بعدش آقای فرشچیان منزل من مهمان بود، دقیقاً نقد علامه جعفری را گفت.» گفتم: «آن هانیه فاضل با هنرمند قهار حرفش یکی بود.» چقدر آن آدم، آدم پختهای بود.
علامه جعفری میفرماید: «من بعد از آن عنایت امیرالمومنین به خودم، هر کتابی را باز کردم، هر مطلبی باهاش مواجه شدم دیدم به واسطه عنایت امیرالمومنین من این را بلد بودم، فقط برایم یادآوری شد. دیگر هیچ چیز جدیدی یاد نگرفتم بعد از آن عنایت امیرالمومنین.»
حالا این مرد در مورد آقای بهجت چی فرمود؟ یک جا میفرمایند: «اگر کسی چهل روز بتواند، یعنی تو ۴۰ روزی که میتوانسته بره محضر آیتاللهالعظمی بهجت، نرود و ایشان را قلبش، میمیرد.» آقازاده آقای بهجت میفرمود: «این به کرات ایشان فرموده است، از خود ایشان هم میشود پرسید.» فرمود: «که علامه جعفری دهه ۶۰ به بنده فرمودند که من یک واکمن - آن زمان واکمن بود، آقایان یادشونه دیگر، همه چیزها را با واکمن ضبط میکرد - یک واکمن برایتان میخرم، بهت میدهم، نوار کاست هم میدهم. شما این کاست را پیش پدر بزن روی حالت ضبط. صبح تا شب کنار ایشان بگذار. هرچی ایشان میگوید برای من ضبط کن. حتی اگر میگوید پاشو برو آب بیار. تو نمیدانی این مرد در چه جایگاهی پیش خدا دارد و این کلماتش چه حکمتی درش نهفته است. برو آب بیار هم شاهبیتش! ایشان عاشق علی است.»
آقای بهجت میگویند که: «به واسطه این دستور علامه جعفری من دیگر دهه ۶۰ ملازم پدر شدم و بعد دیگر کم کم هممنزل شدم با ایشان. دیگر از اوایل دهه ۸۰ دیگر هماتاق شدم با پدر.» هرچی ایشان میگفت بنا به دستور علامه جعفری ما ثبت و ضبط میکردیم. رضوان خدا به علامه جعفری که این روزی بزرگ را نصیب بشریت کردید. کلمات آقای بهجت به همین واسطه ضبط شد به ما رسید.
این مرد بزرگ در همه عمرش یک حرف مباح نزد؛ یعنی هرچی گفت یا واجب میدانست یا مستحب. ایشان خیلی حرف است، اگر بخواهم عرض بکنم خدمتتان. بزرگان بهجت چی فرمودند؟ رهبر انقلاب از آقای بهجت فرمودند (این تعبیر رهبری در مورد هیچ کسی به کار نبردند): «آزادههای بهجت!» فرمودند که: «ما وقتی رفتیم مراسم ختم در بیت آقا به من فرمودند شما فکر نکن فقط شما یتیم شدید، من هم یتیم شدم.» یتیم آن مرد کی بود که رهبر انقلاب به او احساس تکیه دادن و پشتوانه داشتن میکرد؟ موفقیتی در حزبالله داریم، مدیون آقای بهجتیم. ایشان راهی پیش روی ما میگذاشت، ما میرفتیم به نتیجه میرسیدیم.
مرد بزرگی. حرف زیاد است. حالا نمیخواهم خیلی شب اول را تو این بخش ماجرا بمانم. کلمات آقای بهجت محصول ۸۰ سال ۹۰ سال سیر به سمت خداست. ۹۰ سال فقاهت، انس آیات و روایات، انس با اهل بیت. کلمات ایشان را قدر بدانید. بنده از همه عزیزان درخواست دارم یک مواجهه دیگری داشته باشیم با عبارات مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت؛ حرف ایشان را یک جور دیگری بخوانیم. خیلی این حرفها راهگشاست. خیلی توش مطلب عمیق است، خیلی عمیق.
یکی از بزرگان به خود بنده میفرمود - حالا این شاید گفتنشم خوب نباشه، باز از باب تأکید این مطلب عرض بکنم و بریم چند خطی را از عبارات ایشان بخوانیم - یک دستوری از یک بزرگی به ما رسید، یک آیه در سوره مبارکه یاسین به یک تعدادی اگر خوانده بشود، ملائکهای به واسطه آن آیه بروز پیدا میکنند. آدم اگر سؤالی داشته باشد از آن میپرسد و مشکلی باشد برایش حل میشود. استاد بزرگوار میفرمود که: «من این دستور را مشغول شدم، انجام دادم. آن دو تا ملک را دیدم. پرسیدم آقا من تو مسیر طلبگی چیکار کنم؟» به من گفتند: «شما دو تا کار انجام بده.» این دو تا کار هم این بود که یکی اینکه: «درس بده، نمیخواهد نه منبر بری، نه جایی بری، فقط درس یکم روایات وسائل الشیعه را بخوان. دست من را گرفت فرمود تو میدانی من با کسی حرف نمیزنم، ساکتم. اگر میخواهی موفق بشوی دو تا کار بکن: یکی اینکه فقط درس بده، یکم فقط روایت وسائل الشیعه را آن حرفی که ما از ملک میخواستیم با آن همه دنگ و فنگ بشنویم این مرد الهی کنار ما بود، خیلی قشنگتر به. یعنی این کتاب اگر آدم میخواند احساس کند یکی از ملائکه مقرب خدا دارد این حرفها را میزند.
مطالب این کتابی که میخواهم بخوانم از روی روش برایتان این چند شب نکاتی را، کتاب "رحمت واسعه" است. مطالب ممنوع بهجت در باب امام حسین و زیارت و عزاداری و تربت و وسائل این شکلی، تحلیل تاریخ کربلا و اینها را جمع کردهاند. کتاب بسیار ارزشمندی است. مشکل این است که یک کمی ادبیاتش سنگین است. لذا جا دارد که یک کسی بگوید و توضیح بدهد برای همین بنده مزاحم عزیزان میشوم. ما که حرفی برای گفتن نداریم، چیزی هم بلد نیستیم. از روی همین متن چند خطی چند نکتهای میخوانیم. با هم فکر از خدای بهجت هم میخواهیم ایشان عنایت بکند ما کلماتش را بفهمیم و واسطه بشود که ما قرب پیدا کنیم به امام حسین و اهل بیت انشاالله.
یک بحثی را تو این کتاب، صفحه ۳۷، دارند. مطلب خیلی زیباست. خیلی مطلب، مطلب عمیق. حالا عرض میکنم داستانی هم در تتمهی انشاالله میگویم تا عزیزان خسته نشوند. «انسان غیر از دوستی و دشمنی هیچ ندارد و نمیتواند بگوید از دوست داشتن و دشمن داشتن هم عاجز است.» تو از هر کاری اگر عاجز بشویم، آدم روزه نتواند بگیرد، حج نتواند برود، کربلا. از هر کاری اگر عاجز بشود، از دوست داشتن که نمیتواند عاجز بشود. شکار قلب است. بله آقا، من الان شرایطم شرایطم برای مثلاً زیارت کربلا، پیادهروی اربعین جور نیست. خب، علاقه دارم به اینها که میروند کربلا. حالا حتی پول هم نمیتوانم کمک بکنم، کاری نمیتوانم بکنم. علاقه را که دارم، داشته باشم. علاقه و نفرت، هیچکس دیگر نمیتواند بگوید از این یکی هم من عاجز بودم. روزه نمیتواند بگیرد، علاقهای به روزه که میتواند داشته باشد. علاقه به ماه رمضان که میتواند داشته باشد. اصل سرمایه آدم هم همین است، همین دوست داشتن و نفرت است. اصلاً آدم نماز میخواند چه عاشق نماز بشود، اصل سرمایه آدم محبت است که با خودش میبرد.
عبارات ایشان ادامه دارد. میخوانم. بهجت میفرمایند که: «ما در بین همه مستحبات دو تا کار را از همه کارها بالاتر میدانیم.» آن آقای بهجتی که معرفیش کردم دیگر قرار شد آقای بهجت یک جور دیگر ببینیم، عبارات ایشان را هم یک جور دیگر بفهمیم. میفرماید که: «تو این عالم در بین مستحبات از دو تا کار بالاتر نیست: یک، نماز شب. امام صادق فرمودند در قرآن هر کاری که گفته شده انجام بدهید خدا ثوابش را گفته. آقا این کار را انجام بدهید روزیت زیاد میشود. انفاق کنید روزی زیاد میشود، این کار را انجام بدی مایه مغفرت آن کار را انجام بدی گناهان قبلی بخشیده میشود، خدا عمرت را مثلاً زیاد میکند. هر کار خوبی را تو قرآن ثوابش را گفته غیر از یک کار، آن هم نماز شب.»
"فلا تعلم نفس ما اخفی لهم من فرة اعین". هیچکس نمیداند خدا برای نماز شب چی گذاشته کنار. تنها کاری که تو قرآن گفته انجام بدهید، ثوابش را گفته هیچکی نمیداند. نماز شب تمرین. مستحبات دو کار از همه بالاتر است: یک، نماز شب. دو، فرمود: «اشک بر اباعبدالله.» آقای بهجت فرمودند: «ثواب اشک بر اباعبدالله از نماز شب هم بالاتر است.» دلیل اما: «چون این عمل قلب است، محبت.» ممکن است کسی نماز شب بخواند ولی محبت به خدا و اهل بیت نداشته باشد ولی اشک بر اباعبدالله علامت این است که آدم محبت دارد. سرمایه اصلی آدم این دنیا بعدش همه جا محبت. محبت به خداوند طلب میخواهد بیاید پای منبرشان شلوغ بکند مجلس را گرم بکند یک چیزی بگوید حالا مردم خوششان بیاید احساسی بشوند هیجانی بشوند یک وقت این است یک وقت کسی ۹۰ سال عجین بوده؛ گوشت و پوست و خونش با آیات و روایت و فقاهت و معنویت و عوالم بالا، آن میاید میگوید آقا هیچی بالاتر از محبت ندارد.
«غیر از دوستی و دشمنی هیچ ندارد. منتها باید عینک بگذارد و دقت کند و ببیند که چه کسی و چه کار و چه خلق و چه عقیدهای را دوست بدارد.» چهار تا چیز گفته. آدم اول باید ببیند که کی را دوست داشته باشد. ما روز قیامت با کسانی محشور میشویم که دوستشان داریم. امام رضا (علیه السلام): «احب رجلا حجرا، حشره الله مع.» اگر آدم یک سنگی را دوست داشته باشد روز قیامت با همان محشور میشود. بعد فرمود: «اگر برده زنگی به ما محبت داشته باشد، آن هم به دردش بخورد.» محبت هیچی مثل محبت اهل بیت بعد از این دنیا به کار آدم نمیآید. کتاب میفرمایند که: «خلایق موقع مرگ آرزوشونه یک تار محبت اهل بیت ببرند، یک تار مو غوغا میکند.» محبت اصل سرمایه محبت خدا محبت، مهمترین بخشی که ما داریم. نباید هدر برود. حواسمان باید بهش جمع بکنیم. محبت قلبمان است، دلمان است. این از همه مهمتر است. گاهی بعضیها اشتباه میکنند، میزانشان غلط است.
آقا وقتی یک نفر میاید تو مجلس امام حسین مثل بنده وقتی میاید سر تا پایش هم عیب و ایراد و گناه و اشتباه است. تو سرش زدند که آقا تو چرا قیافهات این شکلی است؟ لباس چرا این شکلی است؟ چرا این شکلی عزاداری میکنی؟ خیلی خب. تقویت! هیچ سرمایهای معادل این محبتی که به اهل بیت دارد نیست. این خیلی جاها میتوانست برود پا شد آمد مجلس اهل بیت. این جوان غیرت دارد، غرور دارد، حالا عزاداری میکند یک کمی صداشان مثلاً چطور میشود. یکم بالا پایین میپرند لباسشان هم در میاید. این جوان غرور دارد. این برای عشقش به امام حسین است که این کارها را میکند. میخواهیم درستش هم بکنیم از دست ندهیم. شما که این قدر خوبی با این سن امام حسین تو را طلبیده، به نظرت این کار را هم بکنی بهتر نیست؟
ماجرای "رسول تُرک" معروف است دیگر، شراب میخورد. شبهای محرم مجلس روضه هم میآمد. در تهران بود، جنوب تهران. مسئول هیئت ایشان را بیرون کرد. «خجالت نمیکشی عرق میخوری؟ »فکر نمیکردیم از تو مجلس عرقخوران هم بیرون. کتابش نوشته شده دیگر، چاپ شده. مسئول هیئت نصف شب دارد در میزند. تا در را باز کردم افتاد روی پای من. «صحرای محشر را خواب دیدم. امام حسین (علیه السلام). ما میخواستیم بریم دست به دامن حضرت بشویم، دست ما را بگیرند.» دیدم یک سگی روبروی من است. «این مانع است. این باید اجازه بدهد من بروم به خیمه حسین برسم!» به این سگ نگاه کردم، دیدم تنش تن سگ است ولی سرش سر سگ. گریه کرد، گفت: «یعنی حسین من را به عنوان سگ پذیرفت.» عوض شد. از آنجا صاحب کرامت شد. استخاره میکرد با تسبیح نیت، طرف را بهش میگفت. سایت کرامت شد. حاجت میداد، حاجت میداد.
سرمایه اصلی آدم محبت اهل بیت، محبت اباعبدالله. این قلب آدم دست هر کسی نباید بدهد. دل به هر کسی نباید برود. این قلب خانه خداست: "القلب حرم الله." چقدر این روایت زیباست که یادم است همین مشهد حسینیهای که مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت داشتند، عزاداری میشد. این روایت بزرگ آن بالا نوشته بود. ما نوجوان بودیم، میرفتیم. از آن موقع این روایت تو ذهنم حک شده است: "القلب حرم الله فلا تسكن حرم الله غیر الله." قلب حرم خداست، غیر خدا را تو این حرم راه نده. نگذار کسی دیگر بیاید. این خانه مال اوست مگر اینکه مجوز داشته باشد، گذرنامه داشته باشد، ویزا داشته باشد.
به امیرالمومنین گفتند: «از کجا به اینجا رسیدی، به این مراتب بلند؟» فرمود: «کنت بواباً لقلبی.» من دربان قلبم بودم. جلوی در ایستادم، هر کسی را راه ندادم. اگر با صاحبخانه سر و سر نداشت راهش نمیدادم. کسی را دوست داشتم که او دوست میداشت. به حضرت موسی فرمود: «موسی! تو این همه کار کردی چرا برای من کار نمیکنی؟» عجیب غریب است. حضرت موسی عرض کرد: «خدایا! من هرچی کار انجام میدهم برای تو انجام میدهم.» فرمود: «هرچی کار انجام میدهی برای من انجام میدهی ولی سودش به خودت میرسد. نماز میخوانی، روزه میگیری، انفاق میکنی. یک کاری انجام بده که این محض محض محض مال من است.» خدایا چه کاری؟ «به خاطر من کسی را دوست داشته باش، به خاطر من هم از کسی بدت بیاید.» این آنی است که اختصاصی مال من است. محبت به خاطر خدا اصل سرمایه آدم است. پس کی را دوست داشته باشد؟ چه کاری را دوست داشته باشد؟ چه خلقی را دوست داشته باشد؟ چه عقیدهای را دوست داشته باشد؟
از آن طرف چه چیز و چه کسی را دشمن بدارد؛ «زیرا همین دوستیها و دشمنیها برای انسان میماند وگرنه هر عملی شروط بسیار دارد که معلوم نیست از عهده آنها برآیم.» این مرد بزرگ که این حرف را دارد میزند کسی است از ۱۴ سالگی تو نماز غش میکرده. آقای بهجت سعیدی بود فومن. ما ایشان نماز میخواند. حالا عجیب غریبی داشت. از حالات او منم حالاتم عوض شد. دیگر این گریهای که ایشان تا آخر عمر تو نماز داشت از ۱۳ ۱۴ سالگی شروع شده بود. بعد میرود کربلا و برای درس خواندن مرحوم نایینی را میبیند. حالات ایشان را در نماز میبیند، دیگر شدیدتر میشود.
آقازاده ایشان میگفت: «پدر ما یا در حال درس دادن و مطالعه بود یا با خانواده گفتگو و کارهای اینها. اگر اینها نبود دیگر مشغول عبادت شبانهروز میدیدیم ۱۰ ساعتش نماز خوانده.» با این حال وصیت کرد فرمود: «بعد از من از این پولی که مانده میدید یک دور کل نماز عمرم را قضا. معلوم نیست نمازهایم درست بوده باشد.» میفرماید: «فقط آدم سرمایهاش محبت است. اگر بخواهد به عبادت دل ببندد، از اینها معلوم نیست چی در بیاید.»
داستان بگویم، عرضم تمام. میفرماید: «میرزای قمی میفرموده است اگر برای نمازهایی که میخوانیم خدا ما را عقاب نکند خیلی باید شاکر باشیم.» با این نمازها بهشت که هیچی، جهنم نبرند ما را. به چی میخواهیم دل ببندیم؟ این وضعیت نماز ماست.
شیخ انصاری (رضوان الله علیه) وصیت کرد: «بعد از من یک دور نمازهای من را...» آقای بهجت سه دور خودشان قضا کرده بوده نمازها را که باز پول داد بعد از من قضایش را به جا بیاورید. دلش گرم نبوده به اینکه نماز را درست حسابی باشد. شیخ انصاری وصیت کرد گفت: «بعد از من همه نمازهای عمر من را قضایش را به جا بیاورید.» گفتند: «آقا شما با یک همچین عبادتی؟» گفت: «من تو نماز خیلی لذت میبردم، نگرانم نماز که میخواندم یک وقت به خاطر کیف نفس خودم نبوده باشد.» آقای بهجت میفرمایند که: «اگر آدم با یک چیز بخواهد برود، برود بهشت، آن هم محبت است وگرنه با عبادت معلوم نیست کسی بهشت راهش بدهند. با این عبادات مرگ ما را جهنم نبرند باید شاکر باشیم.»
یک ماجرا عرض بکنم. ماجرا، ماجرای جالبی است. هرکس دوست دارد انشاالله این نکته را عرض بکنم و بریم به سمت روضه. یک صلوات محمدی هدیه بدهید و آل محمد.
مرحوم علامه وحید بهبهانی، از بزرگان کربلا بود، از علمای بزرگ بود. ایشان یک شاگردی دارد، مرحوم آیتالله هزارجریبی. علمای بزرگ بود هزارجریبی. کتابی دارد، داستانهایی در این کتاب آمده. یکی از داستانها که مربوط به خود ایشان است و خودش دیده بوده، همین داستانی که میخواهم عرض کنم.
مرحوم آیتالله هزارجریبی میفرماید که: «ما در کربلا درس مرحوم وحید بهبهانی میرفتیم. یک روزی دیدیم که بعد از درس، یک آقایی با یک سیمای خاصی، یک کلاه خاصی سرش بود و یک گونی هم دستش بود، آمد تو درس علامه وحید بهبهانی. این را گذاشت جلوی علامه وحید بهبهانی، گفت: «آقا این تقدیم به شما هرجور مصلحت میبینید خرج کنید.» ایشان فرمودند: «این چیه؟» گفت: «آقا این طلا و جواهرات است. ماجرایش مفصل است. اول من این را تقدیم شما بکنم بعد ماجرایم را.» «ماجرا را بگو.» گفت: «من یک جوانیام، اهل شیروان بودم. دوران جوانی رفتیم سمت کسب و کار. میخواستم کسب و کارم بگیرد. دیدم اینجا نمیشود کسب و کار درست حسابی داشت. گفتم برم قفقاز، شوروی سابق، آنجا برم کاسبی داشته باشم. رفتم قفقاز و مقداری سرمایه تهیه کردم، یک حجرهای برای خودم تو بازار فراهم کردم و شروع کردم به کاسبی. یک مدتی که گذشت تو یکی از این حجرههایی که تو آن محله منطقه ما بود یک دختری رفت و آمد داشت. باباش مثلاً بنکدار بود. من دختر را دیدم و دل از دستم رفت. دل از دستم با یک سبد خریدار. دیدم بدون این نمیتوانم زندگی کنم، بدجور عاشق و گرفتارش هستم. رفتم خواستگاری دختر. اینها خانواده مسیحیِ متعصب بودند. به اینها گفتم من عاشق دختر شما شدم. چیزی هم نگفتم که مثلاً من ایرانی هستم و مال شیر.»
«اینها گفتند که: «خب ما باید تحقیقات به جا بیاوریم و ببینیم کی، چی.» تو بازار که میشناختنش، پسر خوب، کاسب خوبی دیده میشد. اینها گفتند: «ما مشکلی نداریم فقط شرطش این است، مسلمان که نیستی؟» مسلمان باشی دختر من. یک لحظه ماندم چی بگویم. «مسلمانم نیستم؟» دیدم خب، بگویم مسلمانم دختر از دستم میرود، نیستم؟ گفتم تو دلم کدام مسلمان؟ میدانم به اینها میگویم مسلمان نیستم. بعد که رفتیم سر خانهزندگی به خانمم میگویم وضعیتم چطور. «نه خیالتان راحت باشد من مسلمان نیستم.» اینها گفتند: «اگر بعداً معلوم بشود مسلمانی زندهات نمیگذاریما.» با دختر ازدواج کردیم و منم نمیتوانستم هیچ چیزی بروز بدهم. دختر اگر میفهمید، برادرهایش میفهمیدند، خانوادهاش میفهمیدند. ترک کردم نماز روزه. حالا خیلی هم اهل نماز و روزه نبودم ولی دیگر به شدت چون کنار گذاشتم هیچی دیگر یادم نماند از نماز و روزه و این مسائل.»
«چند سالی گذشت، به خودم آمدم، گفتم: «آخه بدبخت! توحید همه چی را زدی به خاطر اینکه به این دختر برسی. خب این دختر با بقیه دخترها چه فرقی کرد؟ چه تفاوتی دارد؟ چی دارد که به خاطرش قید همه چیزت را زدی؟ آخرتت را نابود کردی که به این برسی؟» الان و از این دختر گیرت آمده چی از این زندگی داری؟ میگوید خیلی دلم شکست، پشیمان شدم، همه چی را زدم به خاطر این ماجرا. تصمیم گرفتم برگردم سمت خدا و اهل بیت. هیچی از دین بلد نیستم. از نماز و روزه هیچی یادم نمانده بود. حتی اینکه نماز مثلاً صبح ظهر اینها چند رکعتی بود، وضو چه شکلی میگرفتم هیچی یادم نبود. گفتم: توکلت علی الله، من میخواهم برگردم. هیچی یادم نیست. من از دین فقط یک چیز، آن هم "اباعبدالله الحسین".»
«گفتم یک ساعتهایی در شبانهروز مینشینم تو اتاقم، در را میبندم. وقتهایی که خانمم خواب است، تو خلوت میروم روضههایی که تو بچگی تو تکیهها شنیده بودم و از این ور آن ور بلدم با خودم مرور میکنم. میگویم: «یا حسین.» همین قدر مسلمانم. شروع کردم شبها نشستم و روضههای علی اصغر خواندن، روضه رقیه خواندن. خواندم و گریه میکردم. یک روزی وسط روضه خانمم در را باز کرد آمد تو. گفت: «فکر کردی من خبر ندارم؟» گفتم: «چیزی نیست.» گفت: «نترس! من فهمیدم تو در مورد یک آدم مقدسی داری حرف میزنی. به من بگو. من به کسی قول گرفتم به خانوادت چیزی نمیگویی.» گفتم: «نه. حقیقتش من مسلمان بودم، به خاطر تو دست از اسلام برداشتم، تو یک وادی افتادم. هیچی هم برایم نمانده غیر از امام حسین. امام حسین امام سوم ماست. مظلوم بود، اینجور کشتن.» میگفت یک کمی واقعه کربلا را برایش گفتم. دیدم این شروع کرد گریه کردن. گفت: «بیا شبها دوتایی با همین جا بنشینیم، تو بگو باهم گریه کنیم.»»
«تصمیم گرفتیم شبها بیایم با هم بگریم. بعد یک مدتی گفتش که: «خب تو میگویی که این امام حسین کربلاست. شهر کربلا که الان میگویی هست. حرمش هم که میگویی هست. کربلا زندگی کنیم. هم خانواده من باخبر نمیشود از ماجرای اسلاممان، هم دینت را خوب یاد میگیری بهش عمل میکنی. مسلمان نیم بند که نمیشود.» خیلی خوشحال شدم. میزان قدِ باشعور شروع کردیم وسایلمان را خرد خرد فروختن که پولش را جمع بکنیم برویم کربلا زندگی کنیم. خانمم سرطان گرفت. روزهای آخری بود که میخواستیم برویم، از دنیا رفت.»
اینها را همه را دارد برای علامه وحید بهبهانی تعریف میکند. «خانمم از دنیا رفت. برادرهایش گرفتند به رسم مسیحیت این را دفن کردند، طلا و جواهرات و لباس. خیلی هم دلم شکست. گفتم این مسلمان شده بود. حالا یک مقداری اینجوری دارند دفنش میکنند. خیلی بد شد. ای کاش زودتر میرفتیم کربلا آنجا لااقل با آداب خودمان دفنش میکردم. روزی که دفنش کردند با خودم تصمیم گرفتم شب با بیل و کلنگ میام قبر را میشکافم، جنازه را برمیدارم، تو دل شب ماشینی چیزی پیدا میکنم، میزنم برم به کربلا برسم آنجا دفنش کنم. میگوید شب با بیل و کلنگ آمدم قبر را شکافتم. همان قبری که خودم صبح آمده بودم با دست خودم خانممو گذاشتم، با چشم خودم این قبر را دیدم، نشانه گذاشتم. دقیقاً میدانم همین است.»
«دیدم تو قبر یک مردی است با یک سبیلهای عجیب و غریبی، زن من آنجا دفن نیست. وحشت کردم، ترسیدم. کنار قبر نشستم، خوابم برد. تو خواب همسرم را دیدم. بهش گفتم: «این چیه؟ این چه وضع است؟ غصه من همینجا دفن شدم. قبر من را درست کن.» گفتم: «خب پس چرا اینجوری شد؟» گفت: «من را وقتی اینجا دفن کردند همزمان این مرد را تو صحن ابیعبدالله زیر درِ ساعت، قبر سوم آنجا این مرد را دفن کردند. این یک گمرکی کنار نجف، آدم زورگویی بوده. به محض اینکه این را دفن کردند، منم اینجا دفن کردند، قبر ما را با هم جابجا کردند. ملائکه آمدند جسد من را تو حرم ابیعبدالله زیر ساعت، جسد آن هم آوردند اینجا تو قبر من گذاشتند.»
میگوید به خواب اعتنا نکردم. گفتم: «مگر خواب حجت است؟ مگر این حرفها واقعی است؟» شبانه زدم رفتم کربلا، چشم خودم ببینم تا دلم گرم بشود. رسیدم حرم امام حسین. به خادمها گفتم: «آقا هرچقدر پول بخواهید میدهم فقط فلان قبر را برای من بشکافید.» گفتند: «مگر شهر هرکی هرکی است که ما یک قبر را برداریم بشکافیم؟» گفت: «آقا فلان روز فلان ساعت یک مرد گمرکچی نجفی با این قیافه با این سبیل با این چه با این وضعیت اینجا دفن کردند یا نه؟» «آره، خب به تو چه؟» «تو خواب از همسرم شنیدم.» گفتند: «نه این حرفها نداریم.» گفت: «خیلی دیگر من این در آن در زدم. با التماس و با یک شرایطی این را قبول کردند. آخر قبر را بکنند، شکافتند. باز تو این قبر که نگاه کردم دیدم همسرم با همان طلا و جواهراتی که دفنش کرده بودند تو حرم امام حسین است.»
وحید بهبهانی گفت: «آقا الان این طلا و جواهرات را آوردم به شما بدهم، هر کار میخواهید باهاش بکنید.» آقای بهجت چی فرمود؟ «همین دوستیها و دشمنیها میماند. اصل سرمایه آدم محبت قلب این دلی است که میشکند تا اسم حسین و خانوادهاش میآید. آسمان قلب آدم رعد و برق میزند.»
آدم اگر عزیزی از دست بدهد، حتماً بین شما عزیزان هستند کسانی که عزیزانشان را از دست دادهاند. کدام پدر از دست میدهد، برادر از دست میدهد، دختر از دست میدهد. یک سال، دو سال، پنج سال، ده سال. کی را دیدید ۵۰ سال ۶۰ سال هی بنشیند گریه بکند برای عزیزیش؟ تموم میشود. آدم بعد ۱۰ سال ۱۵ سال ۲۰ سال یادش برمیگردد به زندگی. اصلاً انگار نه انگار یک همچین کسی را. ولی از وقتی چشم باز کردیم به لطف اباعبدالله تو این مجالس بودیم، از بچگی هر وقت اسم رقیه را شنیدیم دلمان شکسته است. ۸۰ سالمان هم بشود ۹۰ سال تا باز میگویند: «پای رقیه تاول زده» آدم قلبش زیر و رو میشود.
شام غریبان سه ساله اباعبدالله عزیزان من! امشب اینجا مجلس ختم گرفتیم برای دختر حسین. تو خرابه هم امشب مجلس ختم طبق نقل تاریخ. بعد دیگر از فردا این کاروان از شام میرود. یعنی این دختر را تو کنج خرابه دفن کردند. دیگر فردا گریهکن کنار قبرش، یک قبر تو یک شهر غریبهای که پر از دشمن است، تو دل خرابه. هیچ کسی نیست کنار این قبر یک شمعی بگذارد، یک یادبودی کند. کنار قبر بنشیند.
لا اله الا الله. پیغمبر اکرم فرمود: «ایمان بنده کامل نمیشود مگر اینکه من پیغمبر را از خودش بیشتر دوست داشته باشد، بچههای من را از بچههای خودش بیشتر دوست داشته باشد.» اگر بچه خودمان، دختر خودمان همچین وضعیتی از مدرسه میآید خانه، میبینی صورتش کبود است. چه حالی پیدا میکنی؟ «بابا! با کی دعوات شده؟ کسی به زور گفته؟ ماشینی بهت زده؟» آرام نمیشوی. شاعر قشنگ میگوید:
اصلاً رقیه نه! تو بگو دختر خودت
یک شب میان کوچه بماند چه میکنی؟
امشب میان کوچه بماند چه میکنی؟
چهها که ندید این سه ساله اباعبدالله چاک گریبان. تا وقتی آغوش بابا را داشت، سر سفره بابا بود، سایه بابا بالا سرش بود. یک کلمه درشت نشنید از بابا. همش: «عزیزم و جانم و بفرما و ناز و نوازش و اینجور.» بچه اباعبدالله آخه. عبیدالله حر جوفی، اباعبدالله آمدند بهش گفتند: «بیا ما را کمک کن.» نیامد. اباعبدالله که بعد ماجرای کربلا سرگشته شد و سر به بیابان گذاشت. ازش پرسیدند: «وقتی حسین آمد پیش تو کنار تو چه وضعیتی بود؟ چه حالتی بود؟» گفت که: «من غیرت اباعبدالله، وقتی با من حرف میزد هنوز یادم میاید و دلم میشکند.» یک چیز دیگر هم که بهش هر فکر میکنم خیلی حال من دگرگون میشود این وضعیتی بود که بچههای حسین با حسین داشتند آن محبتی که بین این پدر و بچهها بود ناز و نوازشی که میکرد این بچهها میچرخیدند دور این، طواف میکردند. یاد این وضعیت که میافتم حالم دگرگون میشود.
حالا تو بگو تو بگو این بچههایی که اینجور بهشان محبت شده. از روز عاشورا دیگر یک غذای گرم نخورده، سقف بالا سرشان نبوده، دیگر یک لباس مرتب نپوشیدهاند، دیگر کسی باهاشان یک کلمه، یک کلمه محترمانه صحبت نکرده. عبارتی را در مقتل دیده بودم تازگی. دیدم دیروز پریروز دوباره دیدم خیلی دلم شکست. میگوید در شهر شام یکی آمد و به امام سجاد گفت: «السلام علیکم یا اهل بیت النبو.» میگوید حضرت جا خوردن. فرمودند: «به خدا از وقتی پدرم به شهادت رسیده کسی اینجور ما را صدا نزده. هنوز نشنیدم کسی به ما بگوید السلام علیکم یا اهل نبوة، یا خارجی.»
لا اله الا الله. حالا این بچه لحظه آخر بهانه بابا را گرفت: «عمه! دیگر تحمل کنم؟ عمه! بابا را میخواهم.» این بچه که هرجا رفته سیلی خورده، تازیانه خورده، کعب نی خورده. این هم از پذیرایی. کیها رفتند دمشق، سوریه؟ میگویند تو حرم یک اتاقکی است. این اتاقک پر عروسک است. میخواهم به عالم بگویم مردم، بدانید برای بچه دختر سه ساله عروسک میارن. بچه را با عروسک آرام میکنند. کجای عالم دیدی بچه بهانه بگیرد با سر بابا آرامش کنند که. وقتی طبق را آوردند، صدا زد: «عمه من غذا نمیخواهم.»
بچه پشت را کنار زد و گفت: السلام علیک یا اباعبدالله علی الله ابدا ما بقی و بقیه ولا جعله الله عهد منی لزی السلام این قسمت پایانی نیاز به اصلاحات لغوی دارد و با توجه به درخواست "بدون تغییر معنی یا حذف جمله" به همین شکل نگهداشته شده است.