راه و رسم عاشقی
شما که آمدی تنها شدم
چرا محبت خدا در وجود ما کم است؟
مصیبت، غیر از این است؟
نمک گیر اهل بیت علیهم السلام
برکت وجود امام سجاد علیه السلام
نَفَس پاک امام
کتابی که آدم می سازد
تدارکات چیِ کاروان
با چه آبرویی بیام!
بغضِ گلو گیر
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. اَلحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العَالَمينَ وَ صَلَّی اللهُ عَلَی سَيِّدنَا وَ نَبِینَا اَبِیالقَاسِمِ المُصطَفَی مُحَمَّد صلیاللهعلیهوآله و آلِهِ الطَّیِّبِينَ الطَّاهِرِينَ وَ لَعنَةُ اللهِ عَلَی القَومِ الظَّالِمِينَ.
در ادامه کلمات مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت. ایشان میفرمایند: «کسی که عاشق جمیلهای است و میخواهد با او ارتباط برقرار کند، شخص باتقوا از راه مشروع اقدام میکند و غیر متقی از هر راهی که شد. همیشه فکر و خیال او به کوی و به خانه اوست و باید سارِف و مانعی باشد که او را به خود متوجه کند.»
یعنی وقتی کسی در همین دنیا، با همین آدمهای ضعیف، با همین کمالات ناقص، عاشق یک کسی میشود، دیگر هوش و گوشش میشود همان معشوقش؛ فکر و ذکرش میشود معشوقش. مگر اینکه یک وقتی یک اتفاقی بیفتد که حواسش پرت بشود. کسی که به یک کسی دل بسته است، عاشق اوست، نه اینکه بخواهد سعی کند خودش را وادار کند که به او فکر کند، نه! اصلاً همینجور صبح که از خواب بیدار میشود، به یاد او بیدار میشود، شب که دارد میخوابد، به یاد او میخوابد.
تازه توی خواب هم خواب او را میبیند. مگر اینکه یک اتفاقی بیفتد، سرش گرم بشود، حواسش پرت بشود؛ به قول ایشان، سارِف پیش بیاید، منصرفش بکند. آدم عاشق این شکلی است. همه فکر و ذکرش به یک جاست. آدم عاشق اصلاً خودش را نمیبیند.
نشسته بودند تا صبح بحث میکردند، کنار آنها مجنون. مجنون واقعاً شخصیت عجیب و غریبی است. البته حالا ما دوستان شوخی میکردیم، میگفتیم که الان دیگر در این دوره ما بهجای مجنون، باید این آقای دوربینی که تلویزیون نشان میدهد، ایشان را ببینیم. ایشان دوربینبین است. در همه برنامهها جلوی دوربین میآید، جابهجا میشود. معروف شد ماجرایش و اینها.
این آدم هم آدم عجیبی است؛ یعنی مجنون زمانه ماست. واقعاً عاشق دوربین است. یک بار میگفتش که «من از شیراز بلند شدم، میآمدم تهران، فقط به عشق اینکه در دوربینی که مثلاً در مجلس ختم میخواهد یک صحنه بگیرد، من در آن دوربین بیفتم. اینقدر آمدم و رفتم که زنم از من طلاق گرفت. گفتم: اشکال ندارد، فدای سر دوربین. برادرهای زنم گرفتند و من را زدند. گفتم: فدای سر دوربین. نمیدانم بابام از ارث محرومم کرد. گفتم: فدای سر دوربین.» هنوز هم که هنوز است، هر جا دوربین باشد، هست. مینشیند تا فقط یک تصویر از او بگیرند. «من عاشق دوربینم، چهکار کنم؟» از جنس مجنون است.
مجنون و لیلی این شکلی بودند: مجنون نشسته بود. دو نفر از سر شب تا صبح با هم گفتوگو میکردند. این میگفت: «حق با علی است.» آن میگفت: «حق با فلانی.» تا صبح اینها کَلکَل کردند و بحث کردند. صبح که شد، به مجنون گفتند: «خب آقای مجنون، بگو ببینم، به نظر تو حرف کی درست بود؟ حق با کیست؟» مجنون یکم به اینها نگاه کرد، گفت: «حق با لیلی است. حق با لیلی. حق با لیلی.» مجنون این شکلی است! تازه از او بپرسی «تو کیستی؟» میگوید: «عاشق لیلی.» اسم خودش هم یادش رفت!
مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت (یکی از اساتید ما فرموده بودند، تلمیذ یکی از علمای ساکن در مشهد که در حرم دفن است، مرحوم آیتالله شیخ ذبیحالله قوچانی، صحن آزادی - بهشت ثامن، زیر صحن آزادی، بلوک ۱۴۴. اگر حالی بود و وقتی بود، بروید عزیزان، زیارت قبر بزرگان در حرم). مرحوم آیتالله شیخ ذبیحالله قوچانی.
آیتاللهالعظمی بهجت به استاد ما فرموده بود: «من یک دوستی دارم در مشهد؛ به دیدار ایشان برو. اینقدر مست خداست و محو خداست، اسمش را اگر از او بپرسی، نمیداند. آدرس خانهاش را از او بپرسی، نمیداند.» نشسته بود دعا میکرد. (عاشق ذبیحالله قوچانی) یکی وارد شد، گفت: «آقا، ببخشید، تنها بودید، مزاحم شدم.» ایشان فرمودند: «نخیر، شما که آمدید، تنها شدم.» یعنی با خدا داشتم حرف میزدم. در محضر خدا بودم. این را میگویند عاشق.
دین آمده از ما یک همچین چیزی بسازد. پروانه نیازی به یاد دادن محبت و توجه به نور ندارد. لذا باید محبت را به منبع کمالات و آن عالم افزود. اگر آدم در کسی کمالی ببیند، عاشقش میشود. یک پسر جوان وقتی یک دختر زیبا میبیند، کسی به او یاد میدهد که بگوید: «عاشق این دختر شو»؟ کلاس میرود یاد میگیرد؟ میبیند: «باید این را دوست داشته باشی»؟
«چهکار کنیم که از دختر زیبا خوشمان بیاید؟»، مثلاً کلاس برویم؟ «چهکار کنیم فلانی را که میبینیم دلمان برود؟» کسی کلاس نمیرود. آدم خودش با قلبش عاشق زیبایی است. زیبا وقتی ببیند، عاشقش میشود. چرا ما گاهی محبت خدا در وجودمان کم است؟ چون زیبایی خدا را نمیبینی. زیبایی اهل بیت را نمیبینی. کمال را در اینها، آنجوری که باید، نمیبینی.
حالا من یک داستان بگویم. امشب شب شهادت امام سجاد علیهالسلام است. در مورد اینکه عاشق از خودش بیخود میشود، هم به عنوان کمالی که در اهل بیت است، دو منظور است این داستان؛ از دو جهت عاشق اهل بیت بشویم، انشاءالله.
راوی میگوید: «آمدم خدمت امام سجاد علیهالسلام در مدینه.» خب امام سجاد دیگر سمبل مصیبت دیدن و گرفتار شدن به انواع و اقسام بلاهاست دیگر. ما در بین اهل بیت کسی را داریم که از این مصیبت به حسب ظاهر سنگینتر کشیده باشد؟ خیلی مصیبت امام سجاد مصیبت سنگین و خیلی هم نحیف بودند. راوی میگوید: «آنقدر امام سجاد علیهالسلام لاغر بودند، باد که میآمد، من با خودم میگفتم الان باد حضرت را میبَرَد.» اینقدر لاغر امام سجاد علیهالسلام.
میگوید: «آمدم خدمت امام سجاد علیهالسلام، گفتم: آقا جان، من دو سر عائله دارم و علیَّ دینٌ کثیر. خیلی هم بدهکارم، خیلی بدهکار. دیگر الان در خانه هیچی نداریم که بخوریم. جدای از اینکه بدهیهایم را ندارم بدهم، الان در خانه هیچی نداریم بخوریم.» حالتم را شروع کردم گفتن، مشکلاتم را گفتن. امام سجاد دارند گریه میکنند. تعجب کردم. (البته امام سجاد زیاد گریه میکردند، عادی بود.) چون حضرت به مناسبتهای مختلف گریه میکردند. یکی از بکّائین عالمند دیگر، یکی از پنج گریهکن بزرگ طول تاریخ. کربلا افتاد به یادشان.
مشکلیه مسئله. یکم ساکت شدم، گفتم: «آقا جان، چیزی گفتم ناراحت شدی؟ به یاد مصیبتی افتادی؟» حضرت فرمودند: «مصیبت چیزی غیر از این است که آدم ببیند برادر مؤمنش دستش تنگ است، نتواند کمکش کند. من دیدم تو الان آمدی پیش من، کمک پول میخواهی، نداری. من هم ندارم کمکت کنم. برای این دارم گریه میکنم.»
من شروع کردم به امام سجاد دلداری دادن: «غصه نخورید. درست میشود. خدا بزرگ است، میرسد.» حضرت فرمودند: «ببین، من الان از مال دنیا بخواهم چیزی به تو بدهم، چیزی ندارم. نه پولی دارم، نه هیچی. دو تا قرص نان خشک دارم.» در مجلسی، جلد ۴۶ بحارالانوار نقل کرده این داستان را.
«دو تا تکه قرص نان خشک دارم. یکی را گذاشتم برای افطارم، یکی را گذاشتم برای سحر. میدانم که این نانم را نمیتوانی بخوری، چون خیلی سفت است، ولی من دیگر از همین هم که دارم، به خاطر تو میگذرم. همین را بردار ببر، خدا درش برکت برایت میزند.»
چهکار کنم؟ گفتم: «ببرم خانه این زن و بچه بخورند؟» دیدم که کسی از پس این نان برنمیآید. گفتم: «تبرک است دیگر.» از دست امام سجاد گرفته. زدم بیرون، رفتم در بازار مدینه.
دیدم یک بابایی نشسته. آن موقع گرما بود. الان یخچال و اینها که نبود ماهی را مثلاً توی یخچال بگذارند. ماهیفروش وقتی ماهی میآورد، یک چند تا قالب یخ روی ماهی میگذاشت، یک دو سه ساعتی اینها بیشتر بماند. بعد دیگر آفتاب سوزان هم بهش میخورد و یخها آب میشد و کمکم بوی ماهی بلند میشد. دیگر با نصف قیمت و ارز همه را بفروشد. دیدید؟ بابا مونده بود با یک ماهی که بوی گندش بلند بود.
گفتم: «بابا جان، این ماهی را میفروشی؟» گفت: «آره.» گفتم: «چند؟» گفت: «هرچی بدهی غنیمت است. این روی دست من مانده، دارد خراب میشود.» گفتم: «من هیچی ندارمها. همین دو تا قرص نان.» گفت: «بده. باز آن یک قرص نان تو بهتر از این ماهی است که دارد خراب میشود.» ماهی را داد.
رفتم جلوتر دیدم یکی هم یک مقدار نمک گذاشته. نمک. این هم آفتابخورده، دارد خراب میشود. گفتم: «بابا جان، میفروشی؟» گفت: «آره.» گفتم: «چند؟» «هرچی بدی غنیمت است. این دارد خراب میشود.» گفتم: «همین یک قرص نان مانده.» گفت: «بده. این باز غنیمت است.» نان را دادم به این. یک مقدار نمک هم گرفتم. گفتم: «لااقل میروم این نمک و ماهی را میزنم، یک چیزی برای ظهرمان.»
آمدم توی خانه. شکم ماهی را باز کردم، دیدم یک دانه دُرّ مروارید درشت در شکم ماهی است. خوشحال از اینکه همه بدهیام را که میتوانم بدهم، تازه یک خانه هم باهاش میتوانم بخرم. مروارید که گیرم آمد، خوشحال بودم. دیدم که از این ماهی چیزی در نمیآید برای خوردن.
رفتم دم در. دو نفر دم در. گفتم: «شما؟» اولی گفت: «من را ماهیفروش فرستاده. گفته که ما این نان را هر کاری کردیم، دیدیم نمیتوانیم بخوریم. او چقدر بیچاره بوده که همین یک نان را بیشتر نداشته. ببر بهش برگردان.» دومی گفت: «من را نمکفروش فرستاده. گفتم: این نان به درد خودت میخورد. باشد برای خودت. برای خودت نمک هم باشد برای خودت.»
برگشتم توی خانه. دیدم دوباره در. در را باز کردم. گفتم: «بفرمایید.» گفت: «من را امام سجاد فرستاده. حضرت فرمودند: روی کره زمین آن دو تا نان را هیچکسی، هیچ احدی غیر از من نمیتواند بخورد.» ما این را سپردیم دست تو، یک دور بگردد، برکتش بهت برسد. «نان را به ما برگردان.» میدانم که بدهیات هم داد شد.
امام سجاد علیهالسلام. این برکت وجود امام سجاد علیهالسلام. حج وقتی میخواست برود، ببین خودش را نمیبیند. یعنی آدم عاشق اینجوری است. آن دعای دعاهای صحیفه سجادیه را همچین کسی میگوید. همچین نفس پاکی میگوید که مرحوم علامه مجلسی میفرماید که: «از وقتی که ماجرای مفصلی دارد که در عالم رؤیا پدر علامه مجلسی امام زمان را میبینند. میگویند: آقا، میخواهم یک کتابی به من بدهید که من بخوانم و آدم بشوم.» «فلانی فلانیاش را میگیری.» صبح بیدار شدم، رفتم سراغ فلانی، او به من یکی دیگر را معرفی کرد. رفتم صحیفه سجادیه. نسخه خطیاش را پیدا کردند. تا آن موقع صحیفه سجادیه در اصفهان نبود.
علامه مجلسی میفرماید: «از وقتی پدرم صحیفه سجادیه را گرفت و در اصفهان منتشر کرد، اینقدر این مردم پاک شدند، اکثرشان مستجابالدعوه، مردم اصلاً...» این نفس پاک امام سجاد است که در دعای صحیفه سجادیه که چهار نفر هم وقتی از رویش میخوانند، مستجابالدعوه میشوند. این نفس پاک را کی دارد؟ همچین باطن لطیف و پر از نوری میگوید.
حج وقتی میخواستند بروند، امام سجاد یک کاروان پیدا میکردند که من را نشناسد. چرا آقا؟ فرمود: «به خاطر اینکه من بچه پیغمبرم. به من احترام میگذارند. من مستحق احترام مردم. به خاطر خاطره نوه پیغمبر بودن به من احترام می'گذارند. به کاروانی باید بروم که من جزو خدمه بشوم.» که میگوید: «یک بار حالا حضرت در کاروان خب خدمه، تدارکاتچی. نان باید بیاورد، پانسمان باید بکند، غذا باید بپزد.» بعضیها یکم تند میشدند با حضرت. فکر میکردند مثلاً حضرت پول گرفته و آمده. نمیشناختند. حضرت هم صورتشان را میپوشاندند. تند صحبت میکردند.
اینجا در روایت دارد که راوی میگوید: «آمدم، دیدم که بیمار مجروح پایش را میخواهد ببندد.» به امام سجاد میگوید که: «پای من را ببند.» شروع کرده توهین کردن و توبیخ کردن: «یالا، دیگر کار کن! دیگر این چه وضعی است؟» «چشم، الان درستش میکنم.» من آمدم امام سجاد را شنا ختم. به آن بابا گفتم: «تو خجالت نمیکشی؟ نشستی، پایت را دراز کردی، نوه پیغمبر پایت را پانسمان میکند؟» گفت: «نوه پیغمبر کیست؟ این آقا جزء خدمه کاروان است. خدمه کاروان. این علی بن حسین، علی بن حسین در مدینه کلی خدم و حشم دارد. اینجا چهکار میکند؟ جزو تدارکات کاروان ما باشد؟»
حضرت ناراحت شدند، فرمودند: «تو چرا کار من را خراب کردی؟ من به خاطر خدا آمدم اینجا تدارکاتچی این کاروان.» بعد میرسید به مکه. وقتی که مُحرم میشد. لا اله محرم میشدند، حاجیها وقتی مُحرم میشوند چه ذکری میگویند؟ لبیک اللهم لبیک. راوی میگوید: «دیدم امام سجاد نمیگوید.» گفتم: «آقا جان، فراموش کردید؟ اینجا این ذکر را باید بگویید.»
«نه، میترسم بگویم: «لبیک اللهم لبیک»، خدا در جوابم بگوید: «لا لبیک لا سعدیک.»» مگر من چهکار کردم؟ با چه آبرویی بیایم در محضر خدا؟ امام سجاد با چه آبرویی بیایم در محضر خدا؟ این آقایی است که چهل سال اشک آب دیده ریخت، گریه کرد. یتیم دیده، گریه. بچه شیرخواره دیده، گریه کرده. گوسفندی را که سر میبرند، دیده، گریه کرده. سقا دیده، گریه.
گفتند: «آقا، دیگر بس نیست؟ این همه سال گریه کردیم، دردهای شما التیام پیدا نکرد؟ یک سال، دو سال، پنج سال، ده سال، چهل سال.» «شما مگر قرآن نخواندی؟ یعقوب پیغمبر دوازده تا پسر داشت، یکی از پسرهایش از جلو چشمش چند سالی دور شد. میتوانست با علم نبوت بداند که بچهاش زنده است. از فراقش اینقدر گریه کرد که نابینا شد. من چه بگویم که یک ظهر تا غروب هجده نفر از عزیزانم را سر از تنشان جدا کردند، بدنها را قطعهقطعه کردند، سرها را به نیزه زدند.»
فرمود: «هر وقت به یاد وضعیت عمهام زینب و بچههای مادرم فاطمه زهرا در کربلا میافتم، بغض گلوی من را میگیرد. آن لحظهای که دست عمه سادات را بستند، به اسارت بردند.» لا اله الا الله. خیلی سخت است آقایان و عزیزان غیورمندان، دست آدم را ببندند. جلوی چشم آدم به ناموس آدم هتک حرمت کنند. دست روی ناموس آدم بلند کنند، با شلاق، تازیانه، با سیلی.
بریم امشب مدینه. قبرستان بقیع، کنار مزار مبارک امام سجاد. از آن طرف هم بیا مزار پیغمبر. مزار مادرمان فاطمه زهرا. انگار بین این خانواده رسم است: یا علی بن الحسین! یک علی علیهالسلام، امام سجاد. از کوفه تا شام دست این آقا را بستند. جلوی چشم این علی، دست زنها و بچههایشان را بلند کردند. یک علی هم علیبنابیطالب، امیرالمؤمنین. دستش را بستند در مدینه، جلوی چشمش به ناموس کبریا فاطمه زهرا با تازیانه، با غلاف شمشیر، با سیلی.
اَللّهُمَّ لَعنَ عَلَی القَومِ الظَّالِمِينَ. یا اَبَاالحَسَنِ، یا عَلِیَّ بنَ الحُسِینِ، یا زَینَ العَابِدِينَ، یَابنَ رَسُولِ اللهِ، یا حُجَّةَ اللهِ عَلَی خَلقِهِ، یا سَیِّدَنَا وَ مَولَانَا. تَوَجَّهْنَا وَاسْتَشفَعِنَا وَ تَوَسَّلنَا اللهَ فَقَدَ ذِمَّتَنَا بَین یدَ حَاجاتِنَا. یا وَجِيهاً عِندَ اللهِ، اِشفَع لَنَا عِندَ اللهِ.