* برای نجات، یک مو محبت اهل بیت کافی است
* حق الناس، آدم را بیچاره می کند
* اصل بر این است که آدم ها در برزخ از حقشان نمی گذرند
* علامت محبت صادقانه
* هم می کشید هم گریه می کنید!!
* سه شخصیت متضاد
* چه می شود که با وجود محبت به اهل بیت، پای آدم می لغزد
* شخصیت و عظمت عدی بن حاتم، یار امام حسن علیه السلام
* اصلا وقت نمی کنم به غیر علی علیه السلام فکر کنم
* شخصیت فدایی وبی باک قیس بن سعد
* معاویه در نماز ایشان را لعن می کرد
* چه شد که عبیدالله عباس به معاویه پیوست
* خوارجی که در سپاه امام حسن علیه السلام بودند...
* ما را به کشتن نده
* غریب اهل بیت
* خاندان نکبت جعده
* سمی که امام حسن علیه السلام را از پا در آورد
* افطار سمی
* حتی به امام حسین علیهالسلام هم نگفتند
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین. و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. فعال الطیبین الطاهرین. و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهو قولی.
عباراتی را از فقیه عارف، مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت (رضواناللهعلیه) از کتاب شریف «رحمت واسعه» تقدیم عزیزان میکنم. ایشان میفرمایند: «مرگ ترسی ندارد. از نظر ظاهر، همان خواب است. در خصوص مشکلات پس از مرگ هم به اندازه یک مو، محبت اهلبیت (علیهمالسلام) برای نجات کافیست.» با آن مقدار محبتی را هم که ما داریم، خیلی دیگر امیدوارکننده است.
جملۀ ایشان را عرض کردم. اگر آدم توجه نداشته باشد که این حرفها را آقای بهجت میزنند، بعضی از این درویشها و صوفیها این حرف را میزنند. نه یک فقیهی که یک عمر زحمت کشیده، یک کلمه حرف لغو نزده تو عمرش، یک دانه مکروه انجام نداده، اینهمه به خودش سخت گرفته، شغل آزادشون تا روزی ده ساعت گاهی نماز خونده. بعد میفرماید که برای نجات یک مو محبت اهلبیت بس است. خب، خیلی عجیب و غریب است این جملۀ شخصیت استثنایی.
اول میفرمایند که مرگ مثل خواب است. قرآن میفرماید که شب که شما به بستر میروید، خدا شما را توفی میکند. همۀ ما شب متوفی میشویم. فقط مال قبرستان نیست که میگویند فلانی شب همه متوفی میشود. توفی میشود، روح قبض میشود. فقط بعضیها را خدای متعال دوباره برمیگرداند، نگه میدارد. حالت کما هم همین است. کسی وقتی به کما میرود، آن هم حالت قبض روح است. حالا بعضیها برمیگردند، بعضیها برنمیگردند. بعضیها وقتی برمیگردند، یادشان هم هست چیا دیدند. مثل خوابی که ما هم که به خواب میرویم، میرویم، یادمان نمیماند. بعضیها هم یادشان میماند که چی دیدند و کجا رفتند.
مرگ مثل خواب. روایت هم داریم: «اَلموتُ اَخُ النَوم». مرگ خواب است، برادر مرگ. از همین، هیچ تفاوتی ندارد. مشکلاتش هم مشکلات برای کسی است که میخواهد از این دنیا برود. یک مو محبت اهلبیت مشکلات را... البته عزیزان من حتماً مستحضر هستند. ما مشکلات جدیمان عموم آدمها مال بعد از مرگ، مشکلات حق الناس است. اصل مشکل این است. این را محبت اهلبیت هم نمیتواند مداوا بکند؛ چون مردم حقی به گردن ما دارند و حقشان را هم میخواهند.
یک کتاب خوبی تازگی نوشته شده که توصیه میکنم عزیزان حتماً بگیرند و مطالعه بکنند. البته کتابهای خوب تو این زمینه زیاد نوشته شده. یک کتاب خوبی که تازگی چاپ شده، امسال نوشته شده، اثر یک شهید از جانبازان مدافع حرم است. ایشان بهخاطر ماجرایی که برایش پیش میآید در جبهه، آسیب میبیند. چشمش را برای عمل جراحی میبرند و بیهوشش که میکنند، دقایقی را از دنیا میرود. سه دقیقه از دنیا میرود. در این سه دقیقه وارد عالم قیامت میشود و مسائلی را میبیند. برمیگردد و اینها را گفته و چاپ شده، کتاب شده. اسم کتاب هم هست: «سه دقیقه در قیامت».
کتاب خیلی جالبی است و واقعاً نهیب میزند به آدم در مورد حق الناس بعد از مرگ. ماجرای حق الناس ماجرای جدی است. دیگر حالا ماجراها را من نمیخواهم از کتاب خیلی بگویم که عزیزان مشتاق شوند و عطش پیدا کنند که بروند کتاب بگیرند و مطالعه کنند. خیلی چیزهای عجیب و غریب گاهی... میگوید یک کلمه شوخی مثلاً عبادت چند سالۀ ما را از ما گرفتند. فقط یک داستانش را بگویم برایتان و دیگر بقیهاش باشد برای مطالعۀ خود عزیزان.
میگوید که ما نوجوان که بودیم، تو مسجد محلهمان... مال استان اصفهان است؛ این آقا، البته اسمی ازش نیست. راضی نبوده اسم، ولی همرزمهایی که با ایشان بودند، اسمشان هست و آخر کتاب هم عکسشان چاپ شده، قبل شهادتشان. «من که از دنیا رفتم، دیدم شماها شهید میشوید.» تمام آنها شهید شدند. دو نفر را هم میگوید دیدم شهید میشوند که اینها هنوز شهید نشدند. شهید میگوید که من که آنجا رفتم و برای حساب و کتاب و وضعیت و اینها...
ما نوجوان که بودیم، تو مسجد محلهمان کار فرهنگی میکردیم. یک روزی مثلاً آمده بودیم مسجد را آماده بکنیم برای عزاداری. نمازگزار محترم مسنی مثلاً با یک لحن خیلی نهچندان دلچسبی یک متلکی به ما انداخت. منظورش این بود که اینها که کارشان بهخاطر خدا نیست. مثلاً بهقول امروزی، اینها که فیلم بازی میکنند. نوجوان چهارده پانزده ساله بودیم. میگوید وقتی من از دنیا رفتم، دیدم این آقا، این پیرمرد هم از دنیا رفته و ایستاده آنجا، معطل است. گفتم که من... به من نشانش دادند، گفتند: «ایشون رو ببینید. ایشون چهار سال است از دنیا رفته. وارد بهشت برزخیش نشده. معطل شما بوده که شما بیایی تسویه حساب بکنی بابت آن یک کلمه که به شما گفته.» اینجا تهمت حساب آورده که گفتند اینها که کارشان فیلم است. مصیبتها میشه، کارش فیلم است.
میگوید من هم اعمالم... حالا این آقا هم شهید است. میگوید اینقدر که از اعمالم رفت، دیدم پرونده خالی شده. دیدم نمیتوانم با این بابا مدارا بکنم، کوتاه بیایم. گفتند که این چهار سال معطل است که شما بیایی حساب و کتاب. من دیدم نمیتوانم از خیر این عمل بگذرم. گفتم که من از ایشان نمیگذرم. حالا باید چه بکنیم؟ گفتند که ایشان یک وقف خیلی خوبی انجام داده بوده. یک زمین بزرگی را. کسی هم در جریان نبوده. خالصانه بوده. اینور یک بهشت درستوحسابی برایش درست شده. الان اگر میخواهد شما را راضی کند، همین وقف باید به شما...
شهید است، شهیدش وقتی نمیگذرد از این مسئله، دیگر بقیۀ خلق الله که وضعیت... شروع پیرمرد پژمرده چهره... این بابا شاداب بود، خوشحال بود. بهشت در دالان بهشت بود. آماده. پژمرده شد و دست خالی رفت تو بهشت. وقتی برگشتم دنیا، از تو مسجد محله و اینها آمار گرفتم ببینم این وقفی که این بابا کرده چیست. کسی خبر نداشت. گفتند یک کسی هست، خیلی با این بنده خدا بوده. از آن پرسوجو کردم و آخر به نتیجه رسیدم که یک وقف خالصانه ایشان یک زمین بزرگی... رفتم زمینش را هم دیدم. چنین بنده خدایی وقف کرد، ولی به من رسید؟ خب، این یک کلمهای است که آقا! اینکه اینجوری...
رضا ما برای بعد از مرگ، محبت اهلبیت کارمان را راهانداز است. حق الناس بیچارمان میکند. یک مو محبت کفایت. سر سوزنی کتاب میفرماید: محب اهلبیت باشه یا محب محب اهلبیت باشه یا محب محب محب اهلبیت، بهشتش تضمین. نکته خیلی قشنگ. میفهمند که مثلاً شما اگر امیرالمؤمنین را دوست دارید... دقت بکنید، خیلی قشنگ است تعبیر ایشان. دوست دارید، بنده شما را دوست داشته باشم. اگر شما را بهخاطر امیرالمؤمنین دوست داشته باشم، امیرالمؤمنین، آنی که وعده دادند که میرود بهشت. شما را دوست دارم امیرالمؤمنین را دوست دارید. من اصلاً امیرالمؤمنین را نمیشناسم. من شما را میشناسم. منی هم که شما را میشناسم، امیرالمؤمنین را نمیشناسم، بهخاطر محبت شما میروم بهشت. یکی دیگر هم من را میشناسد، شما را هم نمیشناسد، امیرالمؤمنین که دیگر هیچی! باز منی که محب شما هستم و چون دوست دارد، آن هم میرود بهشت.
تو بحث حقاللهی و محبت اهلبیتش همینقدر کفایت میکند. ولی حق الناسش... گرفتاریها، حق الناسش، زیارتها، آدم باید بده. نمازها باید بده، روزهها باید بده. تصفیه بشود. اصل بر این است که آن طرف کسی از حقش نمیگذرد. حضرت امام فرمود: «پا رو کفش کسی گذاشته باشه، اونور حسابش را میگیرد.» ما گاهی دل و جرأت پیدا میکنیم ببینیم سههزار میلیارد دارند میروند کانادا عشق و حال میکنند. انگار آدم هم دلش گرم میشود به اینکه اختلاسی که بعضیها کرده بودند... همین شهید میگوید: «من دیدم که اینهایی که اختلاس کرده بودند، باید میرفتند از هشتاد و سه میلیون ایرانی حلالیت میطلبیدند و نسلهای آینده تا ابد هر کی میآمد؛ چون سرمایۀ ملی اینها را خورده بود.» حسرت نداره که این خورد و خوشبهحالش، رفت. بگذارید اصل ماجرا، ماجرای حق الناس.
یک ماه محبت اهلبیت کفایت میکند برای اینکه آدم نجات پیدا بکند. همین هم ما داریم. یک مو موقع جان دادن آدم با عشق اهلبیت میرود انشاءالله. ولی ماجرا جاهای دیگر است. این یک نکته از آقای بهجت که نکتۀ خوبی است. یک نکتۀ دیگر هم عرض بکنم و در مورد امام مجتبی (علیهالسلام) که امشب شام شهادتشان است، نکاتی را عرض بکنم. این بخش مطلب هم بخشی است که محل تأمل و دقت است. «محبت صادقانه این است که محبت مخالف در آن نباشد.» بنده اگر به شما... کی محبت من صادقانه است؟ خب، وقتی که دشمن شما هم خوشم بیاید. علاقهام به شما صادقانه است؟ نه دیگر. میدانم شما با فلانی دشمنی دارید. او به خون شما تشنه است. شما هم نمیتوانید او را ببینید. بعد من بیایم جلوی چشم شما با او رفاقت بکنم. نفاق. یا یک آقایی مثلاً به خانمش ابراز علاقه بکند، و به هر خانم دیگر که تو خیابان میبیند کفایت میکند. محبت صادقانه این است که محبت مخالف دیگر نداشته باشد. اگر این را دوست دارد، دیگر دیگری را دوست نداشته باشد.
خیلی زیباست! «هر کس به هر کدام از این چهارده معصوم محبت داشته باشد، کارش تمام است.» به هر کدام یک امام از این دوازده تا، یک معصوم از این چهارده تا. اصلاً بقیه را... امام رضا را از بچگی مثلاً شنیده، علاقهمند امام زمان را. «هوگو چاوز» بود که رئیسجمهور ونزوئلا، خب ایشان اسم امام زمان میآمد، گریه میکرد. حالا عُقَب برزخیش و اینها که خبری نداریم. از این ادعای رجعت میکنم، از این حرفها، کاری به آنها نداریم. محبت اهلبیت را داشت. اسم امام زمان گریه میکرد. گفت: «آقا کی میشه شما ظهور کنی؟ بشریت را نجات.»
محبت اهلبیت. آقای بهجت فرمود: «یکی از اینها را دوست داشته باشی، بس است. اندازۀ مویی محبت داشته باشی، بس است، اگه حق الناسی چیزی نداشته باشه که خب مسئولین واقعاً تو این زمینه وضعیتشان بهشدت افتضاح است.» حالا انشاءالله آن بابا خوب مدیریت کرده و وضعیت این شکلی نداشته انشاءالله. ولی همینکه محبت داشته به یک معصوم، دستش را میگیرد. به یکی اگر علاقه داشته باشد، بس است. اندازۀ یک مو. فقط شرطش این است که محبتش راست باشد. آها! محبتش صادقانه باشد. دوست نداشته باشد. مردم مدینه، مردم کوفه، اهلبیت را دوست داشتند؟ وضعیت هم این شکلی شد.
مردم کوفه که شدند عامل قتل اباعبدالله الحسین. محبت امام حسین نداشتن. حضرات وقتی تو مسیر کوفه بودند، دیدند سواری دارد میآید از سمت کوفه. گفتند: «بیا ببینم چه خبر! کی را برمیگردانی که با حضرت مواجه نشه؟» حضرت فرمودند: «بگو از کوفه چه خبر؟» شروع کرد گریه کردن. گفت: «آقا سفیر شما، مسلم بن عقیل را کشتند.» حضرت «انا لله» گفتند و گریه کردند. و آن شخص برگشت به حضرت گفت که آقا: «این جماعت، قلوبهم معک و سیوفهم علیک.» «دلها با توئه، ولی شمشیرهایشان را هم به روت کشیدهاند.»
این محبتی که صادقانه نیست. اگر محبت صادقانه باشه، یک موش کفایت میکنه. ولی این محبت خروار خروارش بهدرد... امام سجاد را وقتی وارد کوفه کردند، عزیزان اینها نکات عجیبی است. گاهی تو روضهها هم جور دیگری گفته میشه. هرجا بتونم این تذکر را میدهم. گاهی یک وقت توی جلسهای چند سال پیش، تهران، عزیزی کمی ناراحت شد، گفت: «آقا اینها را نگید.» گفتم: «شما نباید اونها را بگید. این متن مقتل و متن تاریخ.» میخواست یک جوری درستش بکند. گفتم: «هیچجوری درست نمیشه. متن ماجرا این بوده.»
اهلبیت وقتی وارد کوفه شدند، هیچ کسی سنگ نینداخت به اهل... مال شام سنگ انداختن. توهین کردند. سه روز پشت دروازۀ ساعات نگه داشتند اهلبیت را. تو کوفه وقتی وارد شدن، احدالناسی توهین نکرد به این خانواده. بعضی وقتها تو روضهها میگن مردم کوفه اینجوری... نه! تو کربلا یک تعدادی بودند که جنایت کردند. مردمی که تو کوفه بودن، جنایت نکردند؛ بلکه برعکس. میگه شب بود. این کاروان را از کاروان اسرا از کربلا آوردند. وارد کوفه کردن. وقتی که راه افتادن، رسیدن، شب شد. آخر شب بود. سحر بود. ایام، ایام عاشورا، ایام مهر ماه است دیگر. یعنی روز عاشورا به تاریخ شمسی ده مهر بوده. همین ایام، ایام شمسی عاشورا میشه که الان تو ایام مهر هستیم. بعد خب، گرمای کوفه هم تو این ایام اینجوری بود که مردم شبها پشتبام میخوابیدن.
صدای جرس میاد، صدای جرس شتر میاد. زنگ شتر میاد. نصف شب این صدای شتر برای اینها عجیب بود. معلوم میشه که قافله داره وارد میشه. شهر کوفه هم شهری بود که چون پایتخت بود، وقتی صدای قافله میاومد، معلوم میشد که اینها اسیر گرفتن از یک جا، جنگی. خرید و فروش هم رو کنیز و این حرفها بود. مرکز شهر این کنیزهایی که از اینور اونور تو جنگها میگرفتن، خرید و فروش میشد. مردم نسبت به این صدا آشنا بودن. صدای کاروان شتر که میاومد، حساسیت نشان میدادند. میگه صدای کاروان شتر اومد در کوفه. بعضی از اینهایی که تو پشتبام خواب بودن، از خواب پریدن. پریدن بیرون ببینن چیه. چه وضعیه؟ دیدن یک کاروان مصیبتزده. همه زن رخت عزا پوشیدن. پرسیدن که «من اَهلَ بَیتَ انتُم؟» شما از کدوم خانواده؟ زینب کبری فرمود: «من اهل بیت النبوه.» از خاندان... میگه اینها شیون زدن، سر و صورت رو چاک دادن، به سر و صورت کوبیدن. اشک و شیون بلند شد. اَبیل و بکا از اینها بلند شد. ناله از مردم کوفه بلند شده. لطمه میزدند.
زینب کبری را میشناختن. اینها زندگی کرده بودَن. سالها. مجلس عزا به پا شد تو کوفه. مردم شروع کردن گریه، زاری، عزاداری کردن. امام سجاد رو کردن به اینها فرمودند که: «اَتَبکُونَ لَنا فَمَن قَتِلَنا؟» «پس کی ما را کشت؟» هم میکشید، هم گریه میکنید؟ محبت، محبت صادقانه نیست. اگر به گریه باشه که مردم گریه کردن. روزی که قرار بود این کاروان از کوفه راه بیفته به سمت شام، تعبیر تاریخ و مقتل این است: «اینقدر ازدحام کردن مردم کوفه تو خروجی شهر کوفه جلوی کاروان اهلبیت، ساعتی طول کشید این خانواده از اینها رد بشن، بس که اینها اومده بودن ابراز علاقه میکردن.» ابراز علاقه میکنید؟ پس کی ما را کشت؟ به چه درد میخوره این ابراز علاقۀ شما؟ این محبتی که محبت صادقانه نیست.
تو تشییعجنازه امام مجتبی که امروز بود، میگه اینقدر جمعیت بود. راوی میگه: «اگر ابره... ابره یعنی سوزن. اگه یک سوزن را میانداختی بالا، رو زمین نمیاومد.» اصطلاح معروف که میگه سوزن رو زمین نمیافته. در تشییعجنازه امام مجتبی اینقدر جمعیت اومده بود. به سر و سینه میزد. سوزن را بالا میانداختی، زمین نمیرسید. خب، پس کی مظلوم کرد این آقا را؟ غریب کرد این آقا را؟ کی خانهنشین کرد این آقا را؟ محبت صادقانه نیست. صادقانه باشه، یک مو باشه، دست آدم را میگیره.
چند تا مثال برایتان امشب آوردم از افرادی که معمولاً شناختهشده نیستند در دوران امام حسن مجتبی. سه نفر را میخواهم برایتان اسم ببرم بهعنوان نمونه بررسی بکنیم. اینها را ببریم زیر میکروسکوپ در آزمایشگاه. کمی اینها را تحلیل بکنیم. اینها کی بودن و چی بودن. سه تا شخصیت متضاد. سه شخصیت که اینها فرماندههای سپاه امام مجتبی بودن. دو تایشان بهشدت خوب، یکیشان ناتو. بررسی بکنیم چی میشه. آدم گاهی این شکلی میشه. محبت اهلبیت را هم داره، سر میخوره، لیز میخوره.
نفر اولی که معرفی بکنم خدمتتان، جناب «عدی بن حاتم». ایشان فرزند «حاتم طائی» است. حاتم طائی که اینقدر اسمش را شنیدید و معروف است. پسر حاتم طائی، عدی بن حاتم. خب، حاتم طائی مسیحی بود. پسر را هم مسیحی بود. بعداً مسلمان شد. شد جز اصحاب خاص امیرالمؤمنین و شد جز فرماندههای سپاه امام مجتبی. عدی بن حاتم همان خلق و خوی پدرش را هم داشت. دست و دلباز و بخشنده و... ویژگی اصلی اینها، اینهایی که تا آخر موندن پای رکاب اهلبیت، محبت صادقانه بود. این بود: همهچیز را بهخاطر اهلبیت دوست داشتند. هیچی را به اهلبیت ترجیح نمیدادند. آیۀ قرآن فرمود که به اینها بگو: «قُل لَو کَانَ آبَاؤُکُم أَو أَبنَاؤُکُم...» اگه باباهاتون، بچههاتون، برادراتون، خانوادهتون، کسب و کارتون، خونههاتون، اینها را از خدا و پیغمبر و جهاد در راه خدا بیشتر دوست دارید... اگه اینها را از خدا... از خدا پیغمبر، توبه است، خدا، پیغمبر، جهاد در راه خدا، از اینها اگه بیشتر دوست... صبر کنیم، تکلیفشان را تعیین...
من میدانم: «بَینَ اللَّهِ وَ لَا یَّهدِی القَومَ الظَّالِمِین.»
آخر آیه: «یا فَاسِقِینَ وَاللَّهُ لَا یَّهدِی القَومَ الفَاسِقِینَ.» آخر فاسقین را هدایت نمیکند. اینها فاسقاند. کسی که بچهاش را از جهاد در راه خدا بیشتر دوست دارد، قرآن میگوید این فاسق است. دوست داشته باشد بهخاطر خدا، بهخاطر اهلبیت. سخت است، حرف زدَنش راحت است. یک مو اگه آدم داشته باشد، کارش حل است. سختیاش به همین است که اگه کسی تونست یک مو از این ببرد. اینجور دوست داشته باشد.
این «عدی بن حاتم» پسری داشت به اسم «زید». خرابکاری که نه، یک ماجرایی برایش پیش آمد تو سپاه امیرالمؤمنین تو جنگ صفین. فرار کرد و پناهنده شد به معاویه. بچۀ من پناهنده بشه به دشمن امیرالمؤمنین... یک جوری میخواهم ماستمالی کنم و حلش بکنم... این مرد بزرگ، این مرد الهی «عدی بن حاتم» اومد گفتش که: «خدایا! زید از مسلمانان جدا شد و به ملحدان پیوست. اینک تیری از تیرهای خود را به سوی او رها کن.» پسرش! «خدایا! من دیگر با او سخن نخواهم گفت و با او در زیر یک سقف نخواهم نشست.» خیلی حرف است! حرف بزند: «تو از علی بریدی، من دیگر با تو کار ندارم.» که آن پسرش هم رفت ملحق شد به خوارج و بعد هم تو جنگ بعدی کشته شد.
عدی بن حاتم تو ماجرای سقیفه بعد از رحلت پیغمبر، اینها نشستند تو مدینه، سقیفه تشکیل دادند و خلیفه انتخاب کردند. خلیفه اول را انتخاب کردند. آقای عدی بن حاتم شوهر خواهر خلیفه اول بود. آقا! یک چیزی! یک چیزی میشنویم، آدم تو آن موقعیت قرار بگیره، تشخیص بده چه کار بکنه، خیلی کار سختی است. شوهر خواهر خلیفه اول بود. داماد خلیفه شد. کسی که خلیفه شد این آقا، دامادش. بهش گفتند که: «فلانی خلیفه شده.» گفت: «من در بیعت علیام. این بابا را هم بهرسمیت نمیشناسم. باهاش هم کاری ندارم. خانوادۀ ما آمدیم دیگر جداست.»
قدرت میخواهد. چه ایمانی است! چه محبت صادقانهای است! «همسرش، خواهر آن پیغمبر از ما عهد گرفت: باید پای علی بایستیم.» چند روز پیش غدیر بود. از این ماجراها زیاد دارد جناب عدی بن حاتم. چند تا از این ماجراهای جالبش را برایتان بخوانم از این گفتگوهایی که کرده. چقدر ایمان واقعاً! خدا از اینجور ایمان به بنده و امثال بنده بکند. و خدا بالاترین رحمت و رضوانش را نصیب این شخصیتهای ممتاز بکند که بین ما واقعاً غریباند. شنیده بودیم یکی از یاران امام حسن... خب، مظلومیت امام حسن را میگیم، اینها را هم بگیم. اینجور آدمها بودند دور امام حسن. فقط کم بودند. اگه بیشتر بودند، حضرت زیر بار همچون ماجراهایی نمیرفتن.
بعد از اینکه امام حسن به شهادت رسیدند، مثل امروز، یک روز معاویه برگشت به عدی گفتش که: «از پسرهات چه خبر؟» گفت که: «سه تا از بچههام تو جنگ صفّین با تو کشته شدند.» معاویه میخواست تحریک بکند، گفت که: «علی با تو منصفانه رفتار نکرد. بچههای خودشون را اون پشت نگه داشت. بچههای تو را فرستاد جلو تو میدون.» این چی گفت عدی بن حاتم؟ گفت: «نه بهخدا! من به انصاف رفتار نکردم که علی کشته شد و من هنوز زندهام. من به انصاف رفتار نکردم.» ایمانی است.
یک روز معاویه جلوی عدی شروع کرد از علی حرف زدن. گفتش که: «بهخدا! معاویه، دلهایی که لبریز از کینۀ تو بودن، هنوز در سینههایمان میتپند.» شکوه و سروصدا و هیبت معاویه نگرفتش وایستاد حرفش را زد. «شمشیرهایی که در صف علی با تو جنگید، بر دوشمان جا دارد. اگه از روی بدخواهی یک وجب به ما نزدیک بشی، یک وجب تو را قطع خواهیم کرد. بریده شدن گلو و تنگ شدن نفس در سینه برای ما آسانتر از اونه که کسی درباره علی سخن از روی ناراحتی بگه.»
محبت صادقانه. فرمود: «محبت مخالف طوش نباشه.» نمیشه آدم هم علی را دوست داشته باشه، هم معاویه. «نمازش قبوله؟» آخه طرف میره پشت علی نماز میخونه، سر سفرۀ معاویه هم میشینه. «نمازش قبوله؟» «اونم سفرش چرب.» نمیشه. محبت صادقانه نیست.
این داستان هم خیلی جالب است. بعد از شهادت امیرالمؤمنین، معاویه به عدی گفتش که: «فراق علی را چطور تحمل میکنی؟» گفت: «در فراقش به زنی میمانم که فرزندش را در دامنش کشته باشم؛ که هرگز اشک چشمش خشک نمیشود و یاد فرزند را فراموش نمیکند. اینجور من عزادار علی هستم.» واسه کسی که مادری که بچهاش را تو بغلش کشته... هیچوقت یاد... معاویه گفتش که: «کیها یاد علی میافتی؟» گفت: «من اصلاً وقت نمیکنم علی را فراموش کنم که یک وقتهایی به یادش بیفتم.» آمده بود پیش معاویه، عمر و عاص و برخی از این شخصیتها کنارش بودند، خدا همهشان را لعنت کند. معاویه گفتش که: «روزگار از دوستی علی با تو چه چیزی گذاشته است؟ از دوران علی چی برات مونده؟» گفت: «از روزگار جز دوستی علی چیزی ندارم.» گفت: «چقدر از دل تو جایگاه محبت اوست؟» گفت: «همه قلب.» معاویه گفت: «گمان میکردم گذشته روزگار دوستی علی را از یادت برده باشد. خیلی سال گذشته دیگر باید یادت...» گفت: «معاذ الله! هر لحظه دوستی او در دل من فزونی گیرد و دشمنی هم با تو، ای معاویه، چنان است که میدانی.» آن محبتم به علی و دشمنیم به تو داره بیشتر میشه.
این یک... یک شخصیت دیگر برایتان بگویم از اصحاب نام امام مجتبی. «قیس بن سعد». ایشان هم این شخصیت فوقالعاده است. پدرش «سعد بن عباده». جز اصحاب درجهیک پیغمبر، رهبر عرض کنم که انصار. از آدمهای درجهیک و درستحسابی با اصل و نسب. پسر ایشان هم آدم درستحسابی. به تعبیر امروزیها رئیس پلیس پیغمبر بود ایشان در مدینه. ایشان را پیغمبر از بس اطمینان بهش داشت، رئیس پلیس کرده. جز «شُرت الخمیس» امیرالمؤمنین بود. تو جنگها پنج بخش میشدند این سپاه. سپاه پنج بخش داشت. سمت راست و چپ و قلب و اینها. پنج بخش. پنج نفر بودند که به این پنج بخش سپاه نظارت داشتن. اینها تو جنگ کاملاً آزاد بودند و فدایی بودند دیگر. یعنی در دسترس، در تیررس خمیس. این قیس بن سعد جز «شُرت الخمیس» امیرالمؤمنین.
در حالاتش گفتم خواهرا، خیلی جالب است. خیلی تو اینها درس است. اینجور آدم، این جنس آدمهایی بهدرد امام زمان میخورند. تا آخر ازشان کار میاد. تو نماز بود قیس بن سعد. داشت نماز میخواند. تو سجده بود. یک ماری آمد سمتش. بقیه گفتن: «الان نمازش را میشکونه در میره.» به نمازش ادامه داد. مار آمد دور گردنش پیچید. از عبادت دست نکشید. بعد از اینکه نماز تمام شد، مار را از گردنش جدا کرد گذاشت کنار. قیس بن سعد. خیلی هم پولدار بود. وضع خیلی خوبی داشت. گفتند که خیلی کمک میکرد. قرض میداد به بقیه. این ویژگیها آدم را به اهلبیت نزدیک میکنه.
یک روز مریض شد. بدهکارها چون بدهیشان را نداده بودند، نیامدن عیادت. نگاه کن! و ما همه بدهی داریم، یاد بدهیهامون میافته، ضایع میشیم، خراب میشه. بایستید که نیامدند عیادتش. جمله رو ببینید چقدر جالب است. گفت: «خداوند ثروتی را که موجب میشود برادران مؤمنم کمتر از من دیدن کنند را نابود سازد.» ثروت را نمیخواهم که بهخاطرش که بدهی دارند، نیان عیادت من. یکی را فرستاد. آمد تو شهر داد زد گفت: «قیس همه بدهکارهایشان را بخشید.» همه ریختن تو خانهاش. اینقدر ازدحام شد که پلکان جلو در خانهاش خراب شد. پول را میخواهد برای مردم یا مردم را میخواهد برای پول؟ پول را میخواهد برای علی یا علی را میخواهد برای پول؟ اینجاها معلوم میشه دیگر. محبت صادقانه این است: پول را میخواهد برای امام حسین. پول در میاره، خرج کربلا و زیارت و روضه و محبین اباعبدالله. شعار نیست. از این ماجراها ازش زیاد است.
کسی بود که معاویه، اولین کسی که میخواست از سپاه امام حسن را شکار بکند، ایشان بود. یک پول کلانی فرستاد بیایند بهش بدهند. گفتند یک میلیون درهم نقره فرستاد برای قیس. قیس گفت: «به معاویه بگو من دین ندارم.» پول را برداشتن آوردهاند برای عبیدالله بن عباس. او نفر سومی است که امشب صحبت بکنیم ایشان که حالا واقعاً کلمه "ایشان" لایقش نیست، "این بابا" است. شبانه آمدند بهش گفتند که این پول را برای قیس بردیم، قبول نکرده. حضرت امام مجتبی فرموده بودند که این دو تا با هم فرماندهی لشکر داشته باشند. هر کدومشان کشته شد، آن یکی میشه فرمانده کل. تو یک سطح بودند اینها. عبیدالله بن عباس، قیس بن سعد. اول بخرش چون قیس اینقدر جایگاه بالایی داشت. معاویه گفته بود که: «من حاضر بودم صد هزار تا از نیروهایم را بدهم، قیس مال من باشه.»
تو نمازش معاویه چند نفر را لعن میکرد: امیرالمؤمنین، امام حسن، امام حسین، قیس! چقدر آدم میشه رشد بکنه! دشمن امام زمان با امام زمان که دشمنی میکنه، با من هم به همون میزان دشمنی کنه، خیلی آدم کلاسش رفته بالا. خیلی برای آدم پون محسوب میشه. معاویه تو نماز اسم این بابا رو کنار سه تا معصوم میآورد. نتوانست بخره.
پول را آوردند برای «عبیدالله». مبلغ کمتر از این هم بود. عبیدالله بن عباس پول را گرفت. شبانه با هشت هزار تا سپاهش در رفت، ملحق شد به معاویه که همین باعث شد سپاه امام حسن فلج بشود. زمینه فراهم بشود برای اینکه حضرت بروند دیگر به سمت اینکه با معاویه صلح بکنند و ماجراهایی که حالا عرض میکنم.
پسر عباس کیه؟ عباس عموی پیغمبره. این بابا پسرعموی پیغمبره. پسرعموی پیغمبر دیگر! آدم خونش باید به خون بکشه دیگر. به پول کشید. تو سپاه معاویه! آقایون، عزیزان، اینو داشته باشید. خیلی عجیب است. واقعاً آدم بعضی چیزها را تو تاریخ میخونه، چه شکلی تحلیل کنه؟ این آقای عبیدالله بن عباس تو یک دورانی از طرف امیرالمؤمنین حاکم یمن بود. دقت بفرمایید. حاکم یمن. معاویه یک کسی رو فرستاد به اسم «بُسر بن اَرطاة». به این گفتش که: «برو این عبیدالله بن عباس را که علی فرستاده، گذاشته اینجا، این رو قل و قم کن و بکش و یمن رو آزاد.» شنید دیگر! بچهها تو یمن مونده بودند. بسر بن ارطاة، خدا لعنتش بکنه که این مال سپاه معاویه بود، آمد مردم یمن را قتلعام کرد. بچههای این عبیدالله بن عباس را هم گرفت، کشت. یعنی به دستور معاویه بچههای عبیدالله بن عباس را کشتند. بعد این بابا عبیدالله بن عباس بهخاطر چهار قرون پول رفت شد نوکر معاویه که بچههایش را کشته. نشسته بودند به مسلم گفت: «شما برای چی بچههای منو کشتی؟» گفت: «دیگر دستور بود و اینها.» بعد میگه: «معاویه گفتش که: آره، این حرفها رو نزنین.» گفت: «ناراحت شد. گفت: تو به من پشت ما را خالی کردی.» چقدر آدم ذلیل میشه بهخاطر چهار قرون پول! عبیدالله بن عباس کجاست؟ اسمی ازش هست؟ پشت امام مجتبی را خالی کرد. حضرت را معامله کردن. اینها رو امام حسن! چقدر پول گرفتن که ازتان تحویل بدن. کت بسته میآیند، تحویل معاویه میدهیم.
با آدمایی مواجه بود امام حسن، به ظاهر هم علاقه داشتن به امام حسن. به ظاهر علاقه داشتن، نفرت کسی نداشت تو اینها. همین بابا گفته بود که من چون خیلی اعیانی زندگی کردم، همین عبیدالله بن عباس... «من چون بابام وضعش خوب بود، زندگی کردم. ما همیشه بالا شهر بودیم، حاج آقا. خوب بودیم و چهمیدونم، ماتَرَونی، شمیران ما زندگی کردیم و اینها. ما نمیتونیم اینجوری زندگی کنیم. حسن بن علی خیلی از ما میخواد که ما زندگیمون سخت باشه و نخوریم و کاری نکنیم. من نمیتونم.» این معاویه خوبه! «خواستیم زندگی کنیم، خرج کنیم و اینها.» آدمها را خراب میکنه. اینها مشکل درست...
بعد امام حسن مجتبی آمدن سخنرانی تو مدائن، برای مردم سپاهی که نصفش فلج شده بود و در رفته بودند و وضعیت به هم ریخته. یک تعدادی از افراد هم که مونده بودند، اینها از محبت امام حسن نمونده بودند. اینها خوارج بودند. مونده بودند فقط معاویه رو بکشن. تو سپاه امام حسن یک تعداد زیادی بودند. اینها جز خوارج بودند. هیچ محبتی به اهلبیت نداشتند. فقط از باب دشمنی با معاویه گفته بودند: «ما با تو میآییم کنار تو که بریم معاویه رو بزنیم.»
حضرت شروع کردن به سخنرانی کردن. مظلومیت و غربت را داشته باشید. امام حسن شروع کردن سخنرانی. بعد از این وضعیتی که تو سپاهشون پیش اومده بود، یک لحنی رو شروع کردن که انگار دیگه وضعیت یک جوری نیست که من سپاه داشته باشم برای اینکه با معاویه بجنگم. این خوارجی که نشسته بودند، به هم نگاه کردن گفتن: «این چی میخواد بگه؟» گفتم: «مثلکه میخواد سازش بکنه.» میگه همونجا پا شدند، سجاده را زیر پای امام حسن کشیدند. عبا رو دوش حضرت کندند. حضرت را گرفتن، دستشونو ببندن. بعد حضرت سوار مرکب شدند برن. یک کسی اومد، سلاح خیلی برندهای، سلاح «ثور ران» مبارک امام مجتبی فرو کرد. تا استخوان رسید. درگیر شدن. اطرافیان اومدن و حضرت رو نجات دادن از دست این اراذل. مجروح شدن بهشدت.
بعد مردم را جمع کردن، غیر از این خوارج. مردمی که بهظاهر علاقه داشتند، بعد از اینکه بهبود پیدا کردن، ظاهراً بعد از سخنرانی کردن امام مجتبی: «ما دو تا راه داریم. یا باید با معاویه بجنگید زیر بار ذلت قبول...» از جاهای عجیبوغریب تاریخ است. واقعاً هر وقت آدم این چیزها یادش میاد مرور میکنه، قلب آدم تیر میکشه. بزرگان ما، علما، چهمیدونم مثلاً فرماندههای نظامی، یک شعاری، یک مطلبی، یک رجزخوانی، التیماتومی وقتی میدهند، مردم چه شکلی پا میشن، شعار میدن به حمایت.
امام مجتبی اینها را با یک جمله حماسی که: «آقا! باید ما راهی نداریم غیر از اینکه با معاویه بجنگیم.» شعار دادن. چی گفتن؟ شعار حماسی دادن. همه با هم گفتن: «البقیه، البقیه!» «ما با زندگی کنیم، حوصلۀ جنگ نداریم. از دست تو جنگهایت خسته شدیم.» «ناراحت شدم.» «نمایندۀ معاویه بیاد برای اینکه مذاکرات انجام...»
مظلومیت امام مجتبی، مظلومیت سنگین و عجیب و غریبی است. امشب شام غریبان امام مجتبی است. کی رو سراغ دارید بین مردم غریب، بین دوست غریب، بین دشمن غریب، تو خونه هم غریب، پیش همسرش هم غریب؟ آدم از هرجا دیگه دلش پر باشه و پشتش خالی باشه، دلش به خونش گرمه. به همسرش آدم دلش گرمه. همسر جاسوس معاویه. جَعْدَه بود. حالا ببینید با چه وعدهای! شما را به خدا داشته باشید! واقعاً اینها جگر آدم را میسوزونه. معاویه یک کسی رو فرستاد پیش جعده. این خاندان، جفاکاری این خاندان عجیبوغریبیه. روایت هم داره: جعده دختر اشعث بود که بابای این بود قاتل امیرالمؤمنین بود. جعده که دخترش بود، قاتل امام حسن بود. پسر اشعث هم قاتل امام حسین شد، جز قاتلان امام حسین. چه خاندان نجس و کثیف!
فرستاد کسی را پیش جعده. گفت: «ببین، من میخوام یزید رو بهعنوان ولیعهد معرفی کنم. اگر تو حسن بن علی را بکشی، بعد از اینکه از عدّه این در اومدی، من تو رو همسر یزید میکنم. یک زمین بزرگی هم بهت میدم.» این اطراف. «یک سم مهلکی هم از روم گرفت.» نامه داد معاویه به پادشاه روم؛ چون چند بار حضرت را مسموم کرده بودند، موفق نشده بودند. خب، «ما این سمهایی که داریم، عمل نمیکنه. یک سم درستوحسابی به ما بدید که این عمل بکنه.» اون هم یک شرایطی گذاشت. سم مهلک. امام مجتبی روزهدار. برای افطار. زن آدم برای افطار آدم سم آورد، داد.
البته از عاقبت این جعده برایتان بگویم. وقتی که امام حسن را کشت، واسطه رو خبر کرد گفت: «به معاویه بگو که من کشتم.» به معاویه خبر دادن. معاویه گفتش: «کسی که یک همسرش را کشته، لیاقت نداره آدم پسرش را شوهر این... من یزید را دوست دارم، نمیخوام به دست تو کشته بشه.» این زن را تا آخر تو محله و تو خاندان مسخره... آبروی خاندان اینها بیآبرو شد. هر کی از نسل این زن اومد، میگفتن اینها بچههای کسیاند که به شوهراشان سم دادند. بیآبرو شد. بدبخت شد این زن. رسوا شد. هیچی از دنیا گیرش نیومد. دنیا گیرش نیامد.
حالا امام مجتبی را ببینید! کرامت شخصیت این آقا. حضرت به این زن فرمودند که: «از این در فرار...» تو روایتی که امام حسین (علیهالسلام) آمدند. رسیدن کنار بدن امام مجتبی. این بخش خیلی وضعیت امام حسن بده. و تو تشت هی حضرت استفراغ میکنند. خون فقط بالا میاد. خیلی پریشان شد امام. امام حسین (علیهالسلام) عرض کرد که: «برادر! به من بگو کی سم به تو داد؟» فرمود: «به من از این سمها زیاد دادن. حالا معلوم نیست اینم از اونا باشه.» عرض کرد که: «من میبینم شما دیگر کارت با این سم داره تموم میشه.» گفت: «حسین جان! راضی نیستم بعد از من اختلافی بیفته بین این مردم، حتی در حد اینکه قاتل منو بگیری.» «بذار من اینو مخفی کنم.» که به امام حسین هم نگفت که زنش بهش سم داده. غربت را ببینید و مظلومیت!
بهترین نقلها مختلف است از دو ماه داره تا دو روز. رو بدن امام مجتبی اثر کرد. برخی گفتن دو ماه طول کشید. عددهای پایینتر گفتند تا دو روز که گفتن دیگه روز آخر بدن حضرت کاملاً سبز شد. رنگ تن کامل سبز.
شام غریبان امام حسن مجتبی است. برای غریب مدینه، غریبنوازی کنی. مردم عاشقانه. اباعبدالله، عاشقان اهلبیت. بهخدا اینقدر امام حسین دوست داره وقتی برای برادرش گریه میکنه. اینقدر مادرش فاطمه زهرا خوشحال میشه برای غریبش گریه میکنه. شام غریبان امام حسن نمیدونم. شاید امشب هم در مدینه... آستین به دهان گرفتن و گریه کردن. نمیدونم خونهای که زن قاتل باشه... نمیدونم عزاداری هم دیگه تو اون خونه برای آدم میشه؟ کسی هم گریه تو اون خونه... الله اکبر!
امشب بریم مدینه تو این ایام اول ماه صفر. دلمون رو تربت مدینه. این آقا بهظاهر به سم جعده کشته شد. ولی اونی که امام حسن رو کشت، کوچههای مدینه بود، در و دیوار. الله اکبر! بعضی از این روضهها کمتر گفته میشه. امام حسن که کلاً غریباند، کمتر برای حضرت عزاداری میشه، حرفی گفته میشه از خون دل. آخه میگه حضرت سن و سالی هم نداشتن. «دیدم محاسن مبارک سفید شده.» «بنیهاشم زود پیر میشی.» انگار نخواستن بگن: «من اینایی که من دیدم، آدمو پیر میکنه.»
معاویه هیئتی را فرستاد برای مذاکره با امام مجتبی. شما را به خدا این روضۀ غریبانه رو امشب شام غریبان امام حسن مجتبی داشته باشیم. الله اکبر! هیئتی بودن. پنج شش نفر بودند. عمر و عاص بود. چند نفری بودند. یکی از اینهایی که بود، «مغیرة بن شعبه». اسم مغیره رو زیاد شنیدید تو روضهها. اون که میگه: «الهی بشکند دستت، مغیره!» همینه. حالا مثلاً سی سال گذشته، چهل سال گذشته، خیلی سال گذشته از این... این هیئت اومد برای مذاکره. حرفها را زدن. پیشنهادها رو گفتن. حرفها زده شد رد و بدل شد. مجلس تموم شد.
متن تاریخ و روایت این است: امام حسن آمدند از در بیرون برن. رو کردن به مغیره فرمودند: «مغیره! یادم نمیره تو کوچهها با مادرم چه کردی. هنوز جلو چشممه کاری که تو با مادرم کردی.» سی سال، چهل سال گذشته است ماجرا. «الهی بشکند دستت، مغیره! الهی بشکند دست مغیره! میان کوچهها بیمادرم...»
یکی از بزرگان اگر ایشون روضه رو نخونده بود، بنده هم جرأت نمیکردم بخونم. بزرگانی که حرف ایشان سند و حجت است. ایشان این روضه رو میفهمه. خودشون اصلاً روضه رو میخوندن و گریه میکردن. شام غریبان فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها).
امیرالمؤمنین به بچهها فرمود: «نمیخواهم مردم مدینه باخبر بشن که مادر شما از دنیا رفته. باید مخفیانه غسل بدم. مخفیانه کفن بکنم. مخفیانه دفن بکنم. برای همین بچهها باید آروم گریه کنن. هرکی میخواد گریه کنه آستین به دهان بگیره.» اتاقکی آماده کردن. با اسما رفتند. به اسما فرمود: «تو آب گرم بریز، من غسل بدم.» بچهها پشت در بودن. آستین به دهان گرفتن. گریه میکنه. مادر از دست دادن. مادر جوون از دست داده. بچهها هم سن و سالی ندارن. چهار پنج، چهار پنج سال.
دولای امیرالمؤمنین. امام حسن شیونکنان. امام حسن رو بغل کرد: «پسرم، عزیزم! تو پسر بزرگ منی. تو... بابا! آخه اینا هیچ کدوم... من دستم تو دست مادر بود. من دیدم چه جور سیلی به صورت مادر زدند.» لعنت الله علیه.