* اصلی ترین سرمایه انسان
* عقیده کار قلب است
* آثار اشک بر امام حسین علیه السلام
* اشک بر مظلومیت حق
* راه از بین بردن قساوت قلب
* اشکی که پاک کننده است
* ائمه، کجای زندگی ما هستند؟
* گویا دست ما خالی است
* نتیجه عشق و علاقه در این عالم
* آدمها از شدت علاقه، به هم متصل می شوند
* اوج غربت امام حسن مجتبی علیه السلام
* اکسیر اعظم عشق
* اوج مظلومیت این است که در خانه اهلبیت را بستند
* هر یک قدم رفتن به سمت کربلا...
* راز پیاده رفتن به مکانهای مقدس
* خودت را گم نکن
* بخشش امام حسن مجتبی علیه السلام
* اوج روحیه خضوع و خشوع در ایشان
* روحیه طلبکارانه و متوقعانه نداشته باشیم
* نحوه برخورد با حیوانات
* بالاترین درجه ادب در خاندان اهل بیت علیه السلام
* هدیه به زائر اباعبدالله علیه السلام
* گوش شنوای یکدیگر باشیم.
* همه سائل خداییم
* طرف حساب ما خداست یا خلق او ؟
* همین که شروع کنیم مثل اهل بیت عمل کنیم...
* علت گریه مرد شامی
* وصیت امام مظلوم شیعه
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا عباراتی.
عباراتی از مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت (رضواناللهعلیه) را در محضرش بودیم. خدمت عزیزان فرمودند: «اصلیترین سرمایه انسان، حب و بغض (دوستیها و دشمنیها) است.» میفرمایند که عبادات شرط زیاد دارد تا قبول بشود. عبادات شروط زیادی دارد که معلوم نیست بتوانیم آنها را رعایت کنیم و از عهده آنها برآییم؛ اما دوستی و دشمنی شرطی ندارد و دوست خدا و دوستِ دوست خدا شدن به اندک چیزی حاصل میشود و آسان است. آدم این را دیگر نمیتواند بهانه بیاورد که مانع داشتم، نشد، نگذاشتند. ممکن است آدم در شرایطی باشد که خیلی کارها را نتواند بکند، امکاناتش را نداشته باشد، شرایطش را نداشته باشد، ولی دوستداشتن و بد آمدن کاری است که از همه برمیآید. خدا و اولیای خدا را دوست داشته باشد، شیطان و دوستان شیطان را هم بدش بیاید. همه میتوانند این کار را انجام بدهند. کسی نمیتواند بگوید من سواد نداشتم، استاد نداشتم، بلد نبودم. «تبلیغات مسموم»، دلی که صاف است، دلی که زلال است، بهمحض اینکه مواجه میشود با اولیای خدا، نرم میشود. بگویم که جنسِ خراب با عمل خودش، با عقاید خودش، دل را خراب کرده است. این هم وقتی میآید، خدا را پس میزند. پس مهمترین چیز، دوستی و دشمنی است. کارهایی هم که انجام میدهیم بهخاطر اینکه به این نقطه برسیم.
امروز در دانشگاه، دانشجویی سؤال کرد: «خب، این همه توصیه به اشک بر امام حسین و اینها که شماها میکنید؟» دانشجوی معتقدی بود، قصدش هم این نبود که ما را گیر بیندازد، واقعاً میخواست سؤال بکند. «این توصیهای که میکنید، خب یعنی همین؟ ما از مردم بخواهیم که فقط گریه بکنند؟ این مشکلاتمان حل میشود؟ مسائل ما حل میشود؟ بعد، خیلی از این گریهها فقط دلسوزی است. دلسوزی بدون اینکه آدم بخواهد کاری بکند، فقط دلش به رحم بیاید. بهتر نیست ما مردم را سوق بدهیم به سمت تعقل؟» گفتم: «چرا گریه بر امام حسین؟ بگوییم تعقل کنیم؟» گفتم: «ما آخرش با دل کار داریم، نه با عقل. چون عقیده مال قلب است، نه مال عقل. ما قرار است این کارها را انجام بدهیم آخرش برایمان عقیده ساخته بشود. عقیده هم مال قلب است. عقل را هم استفاده میکنیم، عمل را هم استفاده میکنیم برای اینکه آخر یک قلب ساخته بشود، عقیده تو قلب بیاید.»
بعد، آنجا گفتم که: «گریه برای امام حسین؟ امام حسین که جایشان خوب است، گریه ندارد.» گفتم: «بحث، بحث جایگاه امام حسین نیست. هرکس از دنیا میرود، از اولیای خدا، جایش خوب است. پیامبر برای حمزه سیدالشهدا گریه کردند، حمزه جایش خوب بود. فاطمه زهرا برای پیامبر اکرم گریه کردند، پیغمبر هم جایشان خوب بود. امام سجاد هم چهل سال برای امام حسین گریه کردند، امام حسین هم برای امام حسن گریه کردند.» امام حسین برای امام حسن، سالیان سال، گریه کردند. امام حسن جایشان خوب بود. اثر جای خوب طرف نیست، بحث سر مظلومیت حق، مظلومیت اولیای خداست. مظلومیت خدا در عالم است. اینها قلب آدم را میسوزاند. بعد گفتم: «اگر کسی نشود، قلبش اینجاها نسوزد، قساوت قلب دارد. قساوت قلب دارد، هیچ حقی را در این عالم مراعات نمیکند.» جوان فهمیده بود، قانع هم شد. «حاج آقا، من قانع شدم.» به این نحو نگفتم: «اگر کسی دلش برای مظلومیت جبهه حق و اولیای خدا نسوزد، این قساوت قلب دارد، حقی برای شما قائل نیست، احترامی برای شما قائل نیست.» آدم کی برای بقیه حقی قائل است؟ شأنی قائل است؟ دلسوزی میکند؟ چه کسی مشکل وقتی داشته باشد، بقیه برایش دلسوزی میکنند؟ وقتی که قساوت قلب نداشته باشد. قساوت قلب را با چه میشود از بین برد؟ با محبت امام حسین، با اشک بر امام حسین. اگر کسی واقعاً دلش برای مظلومیت امام حسین بسوزد، دلش برای مظلومیت مردم امام حسین و ملت امام حسین هم میسوزد. مشکلاتی که در مملکت میبیند، دلسوزی میکند. مشکل این است که دل نمیسوزد. رسالت آن وقت است که بنده فقط خودم را دیدم، زن و بچهام را دیدم، بار خودم را خواستم ببندم. معلوم است که برای کسی دل نمیسوزانم. محبت امام حسین آدم را لطیف میکند، پاک میکند.
حالا البته داستانهای امشب را تقدیم عزیزان میکنم؛ چون امشب، شب شهادت امام حسن مجتبی (علیهالسلام)، شب هفتم صفر است. نکاتی از امام مجتبی، انشاءالله محضرتان عرض میکنم.
آقای بهجت میفرمایند که این روایت در کتاب «ینابیع المودة» هم شاید باشد که جلد ۱، صفحه ۲۷۲. در بالای ایوان طلای حضرت امیر (علیهالسلام) از زمانهای بسیار دور نوشته شده است که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمودند: «لو اجتمع الناس علی حب علی بن ابی طالب لما خلق الله عزوجل النار.» یعنی «اگر همه مردم، محبت علی بن ابیطالب را داشتند، خدا اصلاً جهنم را نمیآفرید.» از پیغمبر نقل میکند.
با اینکه ما قدردان اهلبیت نیستیم. مثل کسانی که گنجی در خانه دارند، ولی گویا ندارند و از آن غافل محضاند. بلکه کار و حال ما بدتر از آنهاست. امتی امام حسین داشته باشد، وضعش این باشد. امیرالمؤمنین داشته باشد، امام مجتبی داشته باشد، وضعیت طلاقش اینجوری باشد. وضعیت اداراتش این باشد. وضعیت اجارهبهای منزل و مسکن در ایام نقلوانتقال خانه اینطور باشد. بله، مسئولین وظیفه دارند، خیلی هم کوتاهی میکنند. گاهی باید آن کسانی که متولیاند برای تربیت و رسانه و ارشاد و هدایت و کادرسازی، بیشتر کار بکند. خیلی مسائل حل میشود. اگر مردم بدانند، یکجور دیگری با هم برخورد میکنند.
داستان امشب را میخواهم از زندگی امام مجتبی عرض بکنم. انشاءالله این در زندگیهایمان بیاید، فضای زندگی ما را عوض بکند. خب، در فضای ادارات ما، محبت امام حسین هنوز راه پیدا نکرده است. چرا اینجا که بنده و شما دور هم نشستهایم، محبت امام حسین موج میزند؟ بنده و شما از در این مجلس روضه و این هیئت وقتی میخواهیم وارد بشویم به هم احترام میگذاریم، وقتی میخواهیم خارج بشویم به هم احترام میگذاریم، به هم، جلو پای هم بلند میشویم. ولی در پمپ بنزین هم اینطور هست. بنده به شما جا بدهم، شما به بنده تعارف بکنید. اگر مشکلی پیشآمده، دو دقیقه کار شما طول کشیده، من هم تحمل کنم، دستم را روی «بوق» نگذارم، داد و بیداد نکنم. در خیابان هم به هم راه میدهیم موقع پارک کردن. هوای هم را داریم. معلوم میشود که محبت امام حسین از هیئت بیرون نرفته است. همین آدمها میرویم پیادهروی اربعین، همه برای همدیگر جان میدهیم ولی برمیگردیم از لب مرز، بعضیها سر همدیگر را میبرند.
بنده تجربیاتی دارم، حالا دوست ندارم اینها را بگویم؛ چون بعضیها سوءاستفاده میکنند. تجربیات تلخی است که از پیادهروی اربعین، سالی برمیگشتیم تهران، دنبال ماشین بودیم بیاییم مشهد. قیمت نجومی میخواستند ما را سوار بکنند. تاکسی میخواست پول هواپیما از ما بگیرد. ما را سوار کرد و بعد پیاده کرد، چون چهار نفر دیگر را با سهبرابر قیمت ما توانست سوار بکند. هم خودش ظاهراً از کربلا آمده بود، هم همه اینها که میخواستند بروند از کربلا آمده بودند، یعنی از مرز مهران که رد میشدیم خوب بودیم. وقتی برمیگشتیم دوباره سعی میکردیم جیب همدیگر را بزنیم. خیلی بد است. امام حسین مال آنور مرز نیست. امام حسین از مرز مهران شروع نمیشود. زائر امام حسین هم از آنجا شروع نمیشود. همینجا همهمان زائر امام حسینیم، همه نوکر امام حسینیم، همه محب امام حسین. یکجوری زندگی میکنیم انگار اینها را نداریم. خب، بعضیها واقعاً اینها را ندارند و اینجور زندگی میکنند. ما امام امیرالمؤمنین داریم که نباید اینطور زندگی کنیم. امیرالمؤمنین، امام مجتبی کجای زندگی ما هست؟ گویا مانند کسانی که به امامت اعتقاد ندارند، ما نیز امیرالمؤمنین را نداریم و مانند آنها زندگی میکنیم که آن حضرت را ندارند. با اینکه قرآن را در یک دست و عترت را در دست دیگر داریم ولی گویا دستمان خالی است و هیچ نداریم و سنگینی آنها را احساس نمیکنیم. گویا چیزی در اختیار ما نیست.
از مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری نقل شده که فرمود: «سنیها عترت را ضایع کردهاند و شیعهها قرآن را.» ولی بنده بهگمانم اگر کسی یکی از این دو را ضایع کند، دیگری را هم ضایع خواهد کرد. یعنی شیعه و سنی جفت قرآن و عترت را با هم ضایع کردهاند و هر دو با هم وحدت دارند. انسان باید یا لجوج و معاند باشد یا جاهل که نفهمد علی و اولادش در صف عادلین و متقین و صادقیناند و دشمنان آنها در صف فاسقین و فاجرین. به خدا پناه میبریم از اینکه در زمره فاسقین و ناصبین باشیم، نه در گروه متقی.
من از امام مجتبی چند نکته برایتان امشب عرض بکنم. این امام غریب. اولاً، «هفت صفر». چند سالی نیست که راه افتاده. معمولاً ما ایرانیها فکر میکنیم که شهادت امام مجتبی بیستوهشت صفر است. نه، این از اول بین علما مرسوم بود، در آثار قدما هم همین هفت صفر بود. چند سالی ظاهراً دوره قاجار هم باب شد بیستوهشت صفر را بهعنوان شهادت امام مجتبی معرفی کردند و علما همیشه در بیتشان هفت صفر، شهادت امام حسن برگزار میشده و هفت صفر هم حوزههای علمیه همیشه تعطیل بوده. از اولی که ما طلبه شدیم یادمان میآید آن موقع که بیستوهشت صفر هم بین مردم خیلی معروف نبود، بیت علما و مراجع همیشه هفت صفر را شهادت امام مجتبی میگرفتند.
مجتبی واقعاً بین ماها غریبند. از این جهت که ما کمتر مراسمی، کمتر حسینیهای، کمتر دستهای به یاد امام مجتبی داریم. امام مجتبی (علیهالسلام) اگر از جهت مقامات پیش خدا، اگر از جهت مقامات پیش خدا از امام حسین (علیهالسلام) بالاتر نباشند، قطعاً پایینتر نیستند. اگر بالاتر نباشند. سیدا شباب اهل الجنهاند حسن و حسین، سید جوانان بهشت. خیلی حق مطلب برای امام مجتبی ادا نمیشود. حالا بنده به لطف خدا اگر توفیقی باشد این دو سه شب را دوست دارم بیشتر در مورد امام مجتبی صحبت بکنیم، خصوصاً در مورد سیره و اخلاق امام مجتبی. خیلی نکات ناب و بکری داریم که کمتر شنیدیم. شاید همکیشان و هملباسان بنده هم حتی کمتر خوانده باشند، چه برسد به اینکه کمتر گفته باشند. مطالب در مورد امام مجتبی، خیلی مطالب نابی است. بنده چندتا از آنها را میخواهم عرض بکنم. ببینید چه شکلی زندگی کردهاند اینها.
خب، اگر ما علاقه داریم به اهلبیت، این علاقه طبعاً آدم وقتی به یکی علاقهمند است، رفتار او در این اثر دارد دیگر. دیدید دو نفر وقتی به هم علاقهمندند، مخصوصاً بین این زن و شوهرها زیاد پیش میآید. البته بوعلی، جناب بوعلیسینا میگوید وقتی دو نفر به هم علاقه دارند، بخارات مغزشان روی هم اثر میگذارد، چهرههایشان هم به هم شبیه میشود. علاقه و عشق و محبت، اکسیر اعظم در این عالم، غوغا میکند. زن و شوهرها، اخلاقهایشان بعد چند سال شبیه هم میشود، مدل حرفزدنشان شبیه هم میشود، خلقیاتشان، رفتارشان، علاقهمندیهایشان، طبعشان. از غذاهایی که این خوشش میآید، آن هم کمکم خوشش میآید. رنگی که آن خوشش میآید، این هم کمکم خوشش میآید. جاهایی را میروند که هر دو کمکم علاقههایشان دارد یکی میشود با هم، یکجا را میخواهند. الآن که در پزشکی و روانشناسی اثبات شده، میگوید اگر مثلاً یک ضربهای به پای مرد وارد بشود. این را تست کردهاند، جواب گرفتهاند، میگویند همزمان عصب همانجا، همان عضو در زن حرکت پیدا میکند. اثر او به این وارد میشود به خاطر علاقهای که کنار هم دارند، ممکن است صد کیلومتر فاصله دارند از هم. اویس قرنی که دندانش شکست، سر سفره بود، داشت غذا میخورد، دندانش شکست. گفت: «به گمانم حبیب من رسولالله الآن دندانشان شکسته.» پیغمبر در جنگ احد بودند. همان موقع دندان پیغمبر شکست. این هم اینجا در قرن که در یمن بود. یمن کجا، مکه کجا؟ این هم آنجا دندانش شکست. این شدت اتصال. آدم از علاقه به یک کسی متصل میشود، وصل میشود، رفتارش شبیه او میشود، حرفزدنش شبیه او میشود، افکارش شبیه او میشود. حضرت فرمود: «اگر از سلمان بپرسید، نظرت در مورد فلان مسئله چیست؟ او حتی حرف من را نشنیده در این موضوع ولی حرفی را میزند که قطعاً حرف من است.» علیانقدر قلب او با من یکی شده، حرفی که من قرار است بزنم و هنوز نزدهام، او میگوید. شدت اتصال. شیر را به بچه هم بده. تو به پیغمبر چه میمانی؟ بگو پیغمبر و آل پیغمبر.
حالا این محبتی که به امام مجتبی داریم، امشب انشاءالله کمک زندگی مان یک تکانی بخورد. چند تا داستان عرض بکنم. هرکدام از اینها میتواند یک خانوادهای را زیر خاک به اوج افلاک برساند. یک شهری را آباد بکند. یک ادارهای را گلستان کند. مملکتی را زیر و رو بکند. عالمی را بهشت بکند.
امام مجتبی کی بودند؟ خیلی هم عمری نکردند. امام مجتبی چهلوپنج سال بیشتر عمر شریفشان نبود و در اوج مظلومیت و غربت که حالا انشاءالله یک شب دیگر عرض میکنم وضعیت زندگی حضرت و مظلومیتی را که تحمل کردند. این بخش، خیلی بخش غریبی است. رفتار امام مجتبی، اخلاق حضرت معمولاً خیلی بین ما ناشناخته است. غربت اهلبیت به این است که به قول استاد معظم، آیتالله جوادیآملی، میفرمودند که مظلومیت و غربت اهلبیت به این نبود که در خانه را سوزاندند. آن هم مظلومیت است. اوج مظلومیت این بود که در این خانه، دسترسی به اینها قطع شد. این اصل مظلومیت اینجاست. قبرستان بقیع را بلد باشیم، غصهمان این است که چرا حضرت گنبد ندارند، ضریح ندارند؟ البته انشاءالله گنبد و ضریح هم میسازیم برای امام مجتبی، ولی غربت به این است که جوان شیعه ما انواع و اقسام حرفها و پیامها و به قول امروزیها «تکستها» را از این شخصیتهای نخبه عالم میخوانَد، بعد از رفتار امام مجتبی خبر ندارد. رمز موفقیت فلان بازیگر و فلان کارگردان و فلان سرمایهدار و کارخانهدار را میداند، ده تا کتاب هم در مورد رمز موفقیت او خوانده ولی پنج تا ماجرا از امام مجتبی نمیداند. امروز در دانشگاه عرض کردم، «دکتر ملوین مورس» را. یک آقایی که شخصیت مهمی از روانشناسهای معروف آمریکاست. خیلی در فضاهای روانشناسی و فضاهای علمی بابا را خیلی تحویل میگیرند. در زندان است برای اینکه چهار بار دختر خودش را برده در آب غرق کرده که بکشدش، البته آنها را نجات داده بودند. به خاطر کار پزشکیش که مرگ را میبیند چه حالتی برایشان پیش میآید، بچه خودش، بچه یازدهسالش را تست میکرد. کتابهای این بابا جزء کتابهای بسیار پرفروش است. در ایران جمعیت زیادی کتابهای بابا را خواندهاند. تیراژ کتابهای او میلیون است. یک همچین آدم بیماری این همه آثارش منتشر شده. حالا از امام مجتبی چقدر ما در مدارس و اینور و آنور حرف میدانیم؟ چقدر چیز میدانیم در مورد چند نفر آدم میتوانند پنج دقیقه صحبت بکنند؟ اصلاً چرا صلح کرده؟ مظلومیت اهلبیت.
یک کتابی را امشب آوردم محضر عزیزان. کتاب خیلی خوبی است. اگر دوست داشته باشند. البته الآن کتاب گران شده، آدم جرئت نمیکند معرفی بکند که کتاب را بخرند. ولی خب پیتزا هم گران شده، بقیه چیزها هم گران شده دیگر. وقتی پیتزا هم گران میشود آدم میرود، عصبانی هم میشود، میبینی ده تومان آمده روی آن. پول هم میدهد، میخرد و میخورد. کتاب به نظرم احتمالاً مهمتر باشد تا اینجور خریدها. هرچند آن خریدها هم سر جای خودش محترم است. اگر کسی علاقه دارد به کتابخوانی و کتاب و اینها، این کتاب، کتاب خیلی خوبی است: «زندگی امام حسن مجتبی» از آیتالله سید هاشم رسولی محلاتی، خدا حفظشان بکند. ایشان آثار خیلی خوب و قلم خیلی شیوا و روانی دارند. این کتاب هم کتاب منحصربهفردی است. یعنی خیلی جامع و خیلی روان در مورد امام مجتبی مطالبی را گفتهاند. یک بخشش در مورد اخلاق امام حسن مجتبی است. من نکاتی را بگویم، خیلی نکات زیبایی است. ببینید چه شخصیتی بودند امام مجتبی.
حالا چون ایام پیادهروی اربعین است، اول در مورد این ماجرا نکاتی عرض بکنم، بعد در مورد اخلاق حضرت بگویم. حضرت وضع اقتصادیشان خیلی خوب بود. امام مجتبی امکانات فراوانی داشتند. از مدینه به مکه اینجوری که در روایت آمده، حضرت بیش از بیست بار، بین بیست تا بیستوپنج بار در روایات هست که پیاده از مدینه تا مکه رفتهاند. با اینکه شتر و وسیله هم کنارشان بود. به حضرت میگفتند که آقا چرا شما پیاده میآیید؟ مَرکب دارید، سوار شوید. میفرمود: «انی لاستحیی.» این کلمه را داشته باشید، با این کلمه کار دارم. «استحیی من ربی، من از خدا خجالت میکشم که روز قیامت ملاقاتش بکنم، پیاده تا خانه او نرفته باشم.» برگردانش بکنیم به الآن و وضعیت الانمان، باید بگوییم که زائر امام حسین هم باید بگوید: «من از خدا خجالت میکشم که روز قیامت امام حسین را ببینم و تا حالا پیاده به سمت ایشان نرفته باشم.» بیست، سی میلیون جمعیت در سرما و گرما، زمان و ناامنی، گرسنگی و سیری راه را میروند. بعضی موانع را برطرف بکنند، چون خیلیها واقعاً مانع دارند ولی گاهی آدم میتواند فعالیتی بکند. بیش از بیست سفر پیاده رفتهاند مکه از مدینه به مکه. با اینکه ثواب زیارت کربلا خیلی بیشتر از ثواب حج است. هر یک قدم به سمت حرم امام حسین، هر یک قدمش معادل یک حج است. پا را که برمیداری، یک قدم زمین میگذاری، یک عمره است، هر یک قدمش. خب، امام مجتبی برای زیارت خانه خدا وقتی پیاده میرفتند، قطعاً آدم برای کسب ثواب زیارت کربلا و سینهخیز رفتن...
این یک روایت که روایت جالبی است. حضرت سه بار اموالشان را نصف کردند با فقرا، دوبار کل اموالشان را بخشیدند. این هم که ماجرای... حالا این روایت را ببینید. امام مجتبی رد میشدند، تعدادی... ببینید این تواضع، این روح تواضع، این لطافت. اینکه آدم باد در سرش نباشد، باد در بینی نداشته باشد، خودش را گم نکند اگر به جایی رسید. بسیاری از مشکلات ما در بحث طلاق این است: پسره یا دختره تحصیلکرده، یکی از آنها یا آن یکی تحصیلاتش بیشتر است. این مثلاً دکترا دارد، آن دیپلم دارد. یقینا دکترا دارد، عقلش گوش داده، سواد داری. نه، دانشگاه رفتی؟ مگه کسانی را دیدی؟ نه، جایی را دیدهای؟ اینها معضلات زندگی ماست. خب، از امام مجتبی یاد بگیریم. رد میشدند دیدند چند تا فقیر روی زمین نشستهاند، تکههای نان را دست گرفتهاند، دارند میخورند. معلوم میشود که این هم در اثر سؤال و گدایی گرفتن بوده. نانی بوده که مردم به اینها دادهاند. وقتی دیدند امام مجتبی دارند رد میشوند اینها تعارف کردند به حضرت. «یک همچین چیزی را تعارف میکنی؟ خجالت نمیکشی؟» از محل رد میشدند، به قول امروزیها «بلاک» میکردند. رد میشدند. گفتند: «هلُمّ یا ابن بنت رسولالله الی الغداء.» آقا، بفرما غذا. سوار بودند، پیاده شدند، آمدند کنار اینها. این آیه را خواندند: «إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ الْمُسْتَکْبِرِینَ.» خدا از آدم متکبر خوشش نمیآید. کنار اینها نشستند. خیلی خوب. «من اینجا نشستم. حالا باید شما بیایید سر سفره من مهمانی، خانه پذیرایی کردن، غذا دادن، لباس به اینها دادن، پول به اینها دادن.» جمله آخر را داشته باشید. فرمودند: «الفضل لهم.» «فکر نکنید من کارم از کار اینها بهتر بود که اینها دو تا نان خشک به من تعارف زدند، من اینها را بردم بهشان کباب بریان دادم.» نه، کار اینها بر کار من ترجیح داشت. چون اینها همه داراییاشان را تعارف زدند به من، من همه داراییام را تعارف نزدم. من هنوز باز هم اموال دارم. تواضع، روحیه را ببینید. طلبکار نیست، توقع ندارد. بسیاری از مشکلات زندگی ما به خاطر توقعاتمان از همدیگر است. توقع داریم. توقعم معمولاً به همین برمیگردد که آدم خودش یک جایگاهی دارد، جایگاه من را لحاظ نکردند. حواسش به جایگاه من نیست. تواضع.
یک روایت دیگر دارد که میگوید دیدم امام حسن (علیهالسلام) نشستهاند، غذا میخورند. یک سگی جلوی حضرت نشسته. حالا اینهایی که خیلی طرفدار حقوق حیوانات و این حرفها هستند، اینها ببینند. حضرت هر لقمهای که میخورند، یک لقمه شبیه آن اندازه، آن را میدهند به این. منظره را دیدم. من میخواستم با سنگ بزنم این سگ برود. حضرت فرمودند: «دعاه.» آن کلمهای که گفتم خاطرتان باشد: «انی لاستحیی من الله.» نه، من از خدا خجالت میکشم که یک موجودی که روح دارد به من نگاه بکند، من غذا بخورم به این چیزی ندهم. حالا ببینید وضعیت اینستاگرام و این شبکههای اجتماعی را. این هی میروند جاهایی به قول خودشان لاکچریتر برای اینکه روی بقیه را کم بکنند. عکس میگیرند، لایو میگذارند که ملت ببینند ما امروز کباب را در فلانجا خوردیم. سر مثلاً فلان برج رفتهایم، ان میلیون تومان پول دادیم فلان کباب گران را بخوریم. با این کار چشم بقیه هم در میآید. این چه روحیهای است؟ چه حالی است؟ سگ روح دارد، چشم دارد به من نگاه میکند. من از خدا خجالت میکشم، من یک چیزی بخورم، این حیوان نگاهم بکند، بهش چیزی ندهم.
این روایت دیگر خیلی زیباست و خیلی جالب است. ادب را ببینید، لطافت را ببینید. امام مجتبی، فرزند امیرالمؤمنین. میگویند ژن خوب، چه ژن خوبی بالاتر از ژن امام مجتبی؟ نوه رسولالله، پسر فاطمه زهرا، پسر امیرالمؤمنین، برادر حسین بن علی، سید شباب اهل جنت اگر به اینها باشد، جزء خمسه اهل عبا هستند. میگوید حضرت جایی نشسته بودند، بلند شدند بروند، یک فقیری آمد داخل. شما را به خدا داشته باشید ببینید در این اداره، پشت میزی که نشسته فکر میکند الآن عرش الهی را بهش دادهاند. آنی که میآید و دیگر تحویل نمیگیرد و محل نمیگذارد و جواب نمیدهد و دوبار سؤالت را تکرار بکنی داد میزند. ببینید چقدر فاصله امثال بنده زیاد است با امام مجتبی. میگوید حضرت میخواستند بلند شوند بروند، یک فقیری آمد داخل. حضرت به آن فقیر خوشآمد گفتند، مهربانی کردند، ابراز علاقه کردند. فرمودند: «إِنَّکَ جَلَسْتَ عَلَی حِینِ قِیَامٍ مِنَّا.» شما وقتی وارد شدی که من میخواستم بروم. الآن شما باید به من اجازه بدهی. «اجازه میدهی من از این مجلس بروم؟» یکی وارد شده، حضرت داشتند میرفتند. فقیر بوده.
حالا دیگر این وضعیت در زندگی ما. این بیادبیها. بچه به باباش میگوید: «مگه چیکار کردی برای من؟» همه باباها از همین کارها میکنند. پدر و مادر با هم همینطور. بیادبیهایی که آدم میبیند.
امام مجتبی وقتی کودک بودند، این روایت خیلی زیباست، خیلی زیباست. ببینید. امیرالمؤمنین، فاطمه زهرا چه تربیتی داشتند. امیرالمؤمنین هم پدر امام حسن و هم پدر امام حسین. امام حسن وقتی میخواست صدا بزند بابا را، نمیگفت یا علی، یا امیرالمؤمنین هم نمیگفت، میگفت: «یا اباالحسین.» امام حسن میخواست امیرالمؤمنین را صدا بزند، میگفت: «ای بابای حسین.» امام حسین میخواستند صدا بزنند، میگفتند: «یا اباالحسن.» «ای بابای حسن.» بابای خودشان نمیدانستند، یعنی چون برادرشان بوده، شرافت برای اوست. ادب را. چقدر این ادب موج میزند در این رفتار و در این کردار.
میگوید که حالا روایات همینجور هست. روایت خیلی زیبایی است. این ماجرا، ماجرای قشنگی است. این هم باز هدیهای به کسانی که زائر پیاده اباعبدالله هستند. ببینند که این زائرها و این کسانی که در مسیر محبت اهلبیت هستند، چه جایگاهی پیش اهلبیت دارند. خیلی زیبا است. مرحوم ابن شهر آشوب هم روایتش را نقل کرده است. یکی از سفرها از مکه به سمت مدینه میرفتند. پیاده میرفتند. در اثر پیادهروی پاهایشان ورم کرد. برخی از کسانی که همراه حضرت بودند، گفتند: «آقا، دیگر شما سوار مَرکب بشوید، پایتان اذیت میشود این شکلی. ولی جلوتر که میرویم به یک منزلگاهی میرسیم. یک مرد سیهچردهای یک روغنی دارد، آن روغنی که او دارد برای ورم من خوب است. این روغن را ازش بخرید. در قیمتش هم باهاش چانه نزنید. هر قیمتی که میگوید بهش بدهید.» برخی گفتند: «آقا، سر راه ما اصلاً منزلگاه نیست.» ولی «کارتان نباشد، شما بروید. جلوتر که رسیدیم بهتان میبریم. منزلگاه هم هست.»
میگوید چند کیلومتر رد شدیم، دیدیم یک آقایی با چهره سیاه آمد جلوی ما. حضرت به یکی از خدمتکاران فرمودند که: «این همانی است که گفتم. برو روغن را به هر قیمتی که میگوید ازش بخر.» مرد سیاهچرده گفتش که: «روغن را برای کی میخواهید؟» گفتم: «برای حسن بن علی بن ابیطالب (صلیاللهعلیهوآله).» آن مرد گفت: «انی مولاک، آقا، فداتون بشوم. من شیعه شمام. لا آخذ ثمناً. من از شما پول نمیگیرم. شما فقط برای من دعا کن، خدا یک بچه سالم به من بده. بچه سالمی باشد که یحبکُم اهلبیت، مهم، شما اهلبیت را دوست داشته باشد. من الآن که از خانه آمدهام بیرون، آمدهام این جنس را بفروشم، زنم درد زایمان گرفته بود. آمدهام اینجا این را بفروشم و برگردم بروم.» میگوید حضرت فرمودند: «برو خانه، خدا یک پسر سالم بهت میدهد.» این هم سریع در میدان برگشت، رفت در خانه و بررسی کرد. با خوشحالی برگشت، آمد سمت امام حسن. گفت که: «بله آقا، الحمدلله این بچه ما سالم است و پسرم.» میگوید از این روغن به حضرت داد و حضرت به پاهای مبارکشان مالیدند. هنوز از آن منزل رد نشده بودیم، دیدیم ورم پای حضرت خوابید.
عنایت به شیعیان و رسیدگی به امور. اینها در این وضعیت باشند. یکی بیاید بگوید آقا برای ما دعا کن. میگوید آقا من خودم پا درد دارم. این ورم پای ما را ببین. حال درد و دل کنی. یک دو کلمه میخواهی از مشکلاتت بگویی. کلمه سوم که شروع میکنی، برمیگردد میگوید: «آقا، من خودم اینقدر مشکلات دارم. همه مردم الآن مشکلات دارند، همه وضعیت همینجور است.» مشکلات خودش را به شما میگوید تا شما را قانع نکند که او الآن خیلی وضعیتش بدتر است و دارد میمیرد. اهلبیت در اوج مصیبت بودند، یکی میآمد درد و دل میکرد، گوش میکردند، گریه میکردند. گاهی فقط عدد میدادند. چقدر مسائل و مشکلات ما با هم حل میشود؟ یک گوشی باشد. آگاهی. مسئول نمیتواند کار مردم را راهاندازی کند، دو کلمه میتواند بشنود. پیش ما به کرات پیش میآید برای مشاوره و مسائل این شکلی که جوان، دانشجو، طلبه از هرکه میخواهد راهکار بگیرد. بیست دقیقه، نیم ساعت حرف زدن. نوبت حرف زدن ما که میشود، میگوید خب، حاج آقا، اجازه میدهید ما برویم؟ کاری بکنی؟ الآن هم خودم... خودش گوش کرد، یعنی وقتی گفت من گوش کردم، خلاص شدم. میشود از این به بعد هر وقت دلم پر بود بیایم به شما حرف بزنم؟ چقدر مسائل زندگی این شکلی حل میشود.
حالا گاهی در خانه زن و شوهر با هم حرف نمیزنند. مرده میآید پای تلویزیون، تلویزیون روشن میکند، حالا یا فوتبال، یا فلان برنامه، چه میدانم استعدادیابی. استعدادهای خودش را دارد نابود میکند، استعداد بچههای ملت را میخواهد پیدا بکند. گوشی، این خانم هم چای آورده، دو دقیقه میخواهد صحبت بکند. تو خودت هم مبتلا به این مسائل هستی دیگر. البته با گوشی و ما دیگر خانه که میرویم باز باید برای فردا به قول امروزیها «ریکاور» بکنیم، آماده بشویم دیگر. تا میرویم آخر شب خسته، «دست بگیریم» برای فردا. زندگی ما این شکلی است. اگر میگویم خودم خجالت میکشم ولی بالاخره راه همین است دیگر. بچه آدم با آدم حرف بزند. بسیاری از این دخترها. خصوصاً آقایون، عزیزان من، این است که مایانی که دختر داریم، بسیاری از این مسائلی که پیش میآید، دختر کشش پیدا میکند به سمت غریبهها، به خاطر این است که دنبال یکی میگردد فقط به درد و دل این گوش بدهد. همین. الآن هم که این فضای مجازی بیدر و پیکر، مرد و زن هرکی هرکی بخواهد در سی ثانیه پیدا میکند. یکجوری هم با هم وضعیت کاملاً محرمانه و «پرایویت» صحبت میکنند. احدی باخبر نمیشود. دختر ساده بنده خدا هم نمیداند که آن پسری که نشسته به درد و دل این گوش داده معمولاً دنبال درد و دل این نیست، دنبال مسائل دیگر است. بعد دیگر میشود وضعیتی که ما در مشاورهها داریم. بعد دو ماه، سه ماه، پنج ماه، شش ماه میآید وضعیتی که دیگر کار از کار گذشته، کسی هم نمیتواند کاری بکند. به پدر هم نمیتواند بگوید، به مادرش هم نمیتواند بگوید. پسرم قصد ازدواج ندارد. پسر هم اصلاً گذشته، رفته، خبری ازش نیست. با اینکه این بابا اگر میشود روزی نیم ساعت، یک ربع، بیست دقیقه، چند دقیقه با این بچه حرف میزد، حرف بچه را گوش میداد، اینها مسائل زندگی ماست.
میگوید که خیلی این روایت زیبایی است. امام حسن (علیهالسلام) هیچوقت هیچ سائلی را رد نمیکردند، در برابر درخواستش نه نمیگفتند، هیچ گدایی را رد نمیکردند. همان کلمه طلایی که گفتم حضرت فرمود: «إِنِّی لِلَّهِ السَّائِلُ وَ فِیهِ رَاغِبٌ وَ أَنَا أَسْتَحِی أَنْ أَکُونَ سَائِلًا وَ أَرُدَّ سَائِلًا.» «من خودم هم گدای خدایم، پیش خدا گدایی میکنم، دستم پیش خدا دراز است. خجالت میکشم کسی سمت من دست دراز میکند رد کنم که بعداً دست سمت خدا دراز کردم، خدا دست من را یک وقت رد کند.» «إِنَّ اللَّهَ تَعَالَی وَدِّنِی عَادَةً.» خدا یک عادتی به من داده، من را عادت داده که نعمتش را بر من جاری کند. من هم خدا را عادت دادم که نعمتش را بر مردم جاری کنم. میترسم اگر من قطع عادت کنم، خدا هم با من در رفت و آمد و رابطه با بقیه عادت نکند. چشمش به خداست، توقع از این و آن ندارد. خدا ناراضی میشود، خدا خوشش نمیآید. در زندگیها اگر عروس، مادرشوهر، داماد، پدرزن در مسائل طرف خدا را بگیرند، خیلی کارها آدم میکند. دیده نمیشود. باجناقش یکصدم این را انجام میدهد پدر خانم صد جا میگوید. عروس میآید میگوید هزار تا کار میکنم، پنج انگشت را عسل میکنم در دهان مادرشوهر میگذارم. آن جاری کوچکه که سال به سال خیلی ازش نمیرسد، باز هم محبوبتر است. شما خودت را با خدا طرف ببین. خدا را عادت دادم به اینکه روزی به من بدهد، من به مردم بدهم. خلق خدا کیاند مگر حالا بخواهند تشکر هم بکنند؟ چه خاصیتی برای آدم دارد؟ چه گیرمان میآید؟
در یک روایت دیگر دارد که خیلی زیباست. حالا آنی که گفتم حضرت غذا را میخوردند، به سگ میدادند. حالا ببینید اگر ما افتادیم در فضای اینکه کارهایی را که اهلبیت انجام میدهند انجام بدهیم، چقدر مورد شفاعت اهلبیت قرار میگیریم. از همین امشب بنده تصمیم بگیرم بگویم آقا، همین روایتهایی را که شنیدم. بهمحض اینکه آدم شروع میکند عمل کردن، محبوب اهلبیت میشود، حسابی ویژه محبت اهلبیت نصیبش میشود.
میگوید حضرت غلام سیاهی را دیدند. یک تکه نان دستش بود. لقمه میخورد و لقمه میگرفت میداد به سگ. حضرت وقتی دیدند، گفتند: «آقا، انگیزت چیست؟» همین جمله امام حسن را گفت: «إِنِّی أَسْتَحِیی مِنْهُ أَنْ آکُلَ وَ لَا أُطْعِمُهُ.» «خجالت میکشم من بخورم و به این ندهم.» شروع بکند آدم به اینکه یکم خودش را شبیه اهلبیت بکند. آسمان را به پایش میریزند. دستشان هم پر است.
روایت آخر را بخوانم و عرضم تمام. هرچند مطلب زیاد بود. یعنی هنوز هم باز روایت جالب از این قصه زیاد داریم. این روایت نسبتاً روایت معروفی است و شنیدهایم. روایتش را کامل معمولاً نشنیدهایم. این را بگویم و با همین هم عرض ارادتی بکنیم محضر امام مجتبی، رفع زحمت بکنیم محضر عزیزان.
میگوید یک مردی از شام آمده بود مدینه. مردم شام نوعاً با اهلبیت خوب نبودند. اینها تربیتشده بنیامیه بودند. از بچگی در کتابهای درسیشان نفرین به امیرالمؤمنین و توهین به امیرالمؤمنین بود. منبرشان هم کسی میخواست شروع بکند اول باید لعن صراحتاً قدسی امیرالمؤمنین میکرد، بعد منبر شروع میشد. اینجوری بزرگ شدهاند، تربیت شدهاند. این بابا از شام آمده بود مدینه اهلبیت را هم نمیشناخت. میگوید که: «من وقتی رفتم مدینه دیدم یک آقایی سوار بر مَرکبی است. خیلی چهره زیبا و دلربایی دارد. تا حالا از این زیباتر و جذابتر ندیدم. خیلی خوشم آمد از این آقا.» از یکی پرسیدم این آقا کیست؟ گفت: «حسن بن علی.» میگوید سینهام پر از کینه شد. گفتم که جملهاش هم جالب است. با خودم گفتم که: «من از علی که بدم میآید. علی یک همچین پسری خدا بهش داده.» حسادت همه وجودم را گرفت. «یک همچین پسر خوبی رزق علی بن ابیطالب شده.» با خودم گفتم میروم و از خجالت آقا درمیآیم.
آمدم گفتم که: «تو پسر ابوطالبی؟» حضرت فرمودند: «من پسرِ فرزند ابوطالبم.» میگوید من شروع کردم دشنام دادن به خودش و پدرش. تا جایی که میتوانستم. از آنجایی که بلد بودم. حالا شهر امام حسن مجتبی، مسجد امام حسن مجتبی، مریدهای امام حسن مجتبی. حرفم که تمام شد حضرت به من رو کردند، فرمودند: «أَحَسْبُکَ غَرِیباً.» «ندیدم. فکر میکنم تازه وارد باشی در این شهر. درست است؟» گفتم: «بله.» اینجا این روایت را مرحوم ابن شهر آشوب نقل کرده، میگوید که حضرت لبخندی زدند، فرمودند: «أَیُّهَا الشَّیْخُ، اِنَّکَ غَرِیبٌ وَ لَعَلَّکَ شُبِّهْتَنَا.» «شما را در اینجا غریبه میبینم و لعلک شبهت کردی.» «احتمالاً اشتباه گرفتی شما.» «وَ لَوْ اسْتَثْبَتَنَا اثْبَتْنَا.» «اگر چیزی میخواهی ما برایت فراهم میکنیم. اگه اومدی آدرس بخواهی بهت آدرس میدهم. اگه اومدی بارت را بدهی برات بلند میکنم.» «حَمَلْنَاکَ بَارَةً.» «بارت را برات بلند میکنم. اگه گرسنهای اَشْبَعْنَاکَ.» غذا بهت میدهم. «إِنْ کُنْتَ عُرْیَانًا» لباس نداری؟ «کَسَوْنَاکَ.» لباس بهت میدهم. «مُحْتَاجًا إِلَی نِیَازِی?» «نیازی داری برات برطرف کنم؟ من برات راه بیندازم، انجام بدهم.» «رَحَلَکَ إِلَیْنَا وَ کُنْتَ ضِفْنًا إِلَی وَقْتِ ارْتِحَالِ عَلَیْکَ.» شما را به خدا داشته باش. «وسایلت را بردار بیا بریم خانه ما. ما هم خانهمان بزرگ است، هم جا زیاد داریم، وسایل داریم، پول هست. وضعیت سامون پیدا میکند. بیا بریم خانه ما.»
این بابا زد زیر گریه و گفت: «أَشْهَدُ أَنَّکَ خَلِیفَةُ اللَّه فِی أَرْضِهِ .» «من شهادت میدهم تو خلیفه خدا در زمینهای.» «خدا میداند رسالت را کجا قرار بدهد.» «کُنْتَ أَبْغَضَ خَلْقِ اللَّهِ إِلَیَّ.» روی کره زمین از هیچکس به اندازه تو و پدرت بدم نمیآمد. «وَ الْآنَ أَنْتَ أَحَبُّ خَلْقِ اللَّهِ إِلَیَّ.» الآن از هیچکس به اندازه تو و پدرت خوشم نمیآید. این امام مجتبی است. این امام مظلوم است.
امشب، شب آخر عمر شریف ایشان است. ایشان امشب وصیت کرد. «حسین جانم، فردا موقع تشییع جنازه اصراری نداشته باشید بدن من را در منزل پیغمبر دفن کنید.» آن زن که در خانه پیغمبر بود، کینه شدید و حسادت شدیدی داشت به امام مجتبی. از ماجرای جمل هم ماجرا شروع شده دیگر. حالا فرصت نیست امشب عرض کنم، شاید فردا شب اشارهای بکنم. یک کینه قدیمی داشت. هم از فاطمه زهرا آن زن خیلی بدش میآمد و حسادت داشت، هم نسبت به فرزندانش خصوصاً امام مجتبی که شتر این زن را در جنگ جمل امام حسن زدند با شمشیر. همین کینه قدیمی داشت.
امام مجتبی امشب وصیت کردند: «حسین جانم، فردا راضی نیستم به اندازه یک ظرف حجامتی خون ریخته بشود. بینی تو اگر دیدید شرایط فراهم نیست من را ببرید قبرستان بقیع کنار مادرمان فاطمه بنت اسد، مادر امیرالمؤمنین. آنجا که فردا وقتی آمدند برای تشییع جنازه، این زن آمد گفت: «اگر حسن را تو خانه پیغمبر بخواهید بیاورید موهای سرم را میتراشم جلوی این خلقالله.» امام حسین فرمودند: «نه، ما نمیخواهیم اینجا دفن بکنیم. وصیت کرده خونی ریخته نشود.» ما میبریم قبرستان بقیع. اینجا گفتند ولی با اینکه این تابوت نازنین را بردند به سمت قبرستان بقیع، یکهو دیدند چند تا تیرانداز آمدند. تابوت نازنین امام مجتبی را هدف گرفتند، تیرباران کردند. متن مقتل این است: «هفتاد تیر این تابوت را دوخت.» هفتاد تیر. امام مظلومی که وصیت کرد تشییع جنازه من باعث اختلاف نشود. به تابوتش هم رحم نکردند، به جسدش هم رحم نکردند.
ولی لحظات آخر وقتی دید اباعبدالله گریه میکند، فرمود: «حسین جانم، تو چرا گریه میکنی؟» عرضه داشت: «مرا در وضعیتی که شما دارید میبینم. پارههای جگر را هی بالا میآورید. چطور گریه نکنم؟» فرمود: «یا اباعبدالله، لا.» تو دیگر نباید گریه کنی. «حسین جان، تو خودت کربلا را.» من را اینجا میکشند، درست است مظلومانه ولی بالاخره من را دفن میکنند. به زن و بچه من کسی جسارت نمیکند. به اسارت هم نمیبرند. ولی تو چی؟ سی هزار نفر. «کلهم یتقربون الی الله بدمک.» که میآیند تو را بکشند برای اینکه به خدا نزدیک بشوند. بین دو نهر آب، با لب تشنه، سر از تن جدا میکنند، زن و بچهات را به اسارت میبرند.
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک علیک منی سلامالله ابداً ما بقیت و بقی اللیل و النهار ولا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم. السلام علیک.