سرگشته محبت
معنی عشق به خدا
از جام بلا نوشیدند
درد شهدای کربلا
هرچه به سمت آسمان می روی…
یک قدم بر خویشتن نه و آن دگر بر کوی دوست
تا خط زد جبرئیل آمد
همه را برای خدا پیش فروش کردم
اگر آدم عاشق شد، پروانه می شود
جناب حر روی خودش پا گذاشت
آقاجان! برای من هم راهی هست؟
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی ام ولل عقدة من لسانی یفقهو...
بخشی از دعایی را مرحوم آیتالله العظمی بهجت در کتاب اشاره میکنند: "وجعل قلبی به حبک مطیع". ما در دعا از خدای متعال میخواهیم که: «خدایا! دل من را از محبت خودت سرگشته کن. من را دیوانه محبت خودت کن.» نفی موضوع خودبینی است و اینکه پروانه بشود و به نور رسد و نور شود. از خدا بخواهیم با جذوات او از خود فارغ شویم و بیخود گردیم تا بفهمیم و خود را در برابر عظمتش گم کنیم. خدابینی، عاشق خدا بودن یعنی همین.
خدابینی با خودبینی جور در نمیآید.
«با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی»
اگر آدم خودپرست و خودبین باشد، خدابین نمیشود. اینهایی که میبینیم اولیا خدا، بزرگان عاشق خدا بودند، عاشقانه عبادت میکردند، اینها ویژگیشان این بود که خودبین نبودند، خودشان را نمیدیدند. دنبال منافع شخصی و مادی و خانوادگی و جناحی و این حرفها نبودند. برای خدا، برای خدا کار میکردند. هر چه آدم خدا را بیشتر ببیند، از خودش بیشتر فاصله میگیرد، از خودش بیشتر فارغ میشود.
از این شکلیاند، از علما، وقتی که میخواستند عمل جراحی انجام بدهند، مثل مرحوم آیتالله میلانی در همین مشهد، که طبیب ایشان مسلمان شد. در قبرستان خواجه ربیع، یک قبری یکم بلندتره. لابد عزیزان دیدهاند؛ روی قبر. تنها قبری که در خواجه ربیع روی قبرش انگلیسی نوشته، این طبیب آیتالله میلانی بود که مسلمان میشود. ایشان عمل جراحی انجام میدهد. آیتالله میلانی فرازشان این بوده که آیتالله میلانی فرموده بودند شما وقتی که میخواهید من را عمل جراحی کنید، بدن من را بیحس نکنید. حالا ببینید، اگر نمیشود... «من این همه آدم عمل کردم، شما مشغول که خواستی بشوی به من بگو. من کاری میکنم که درد را بدن من احساس نکند. هر وقت هم که تمام شد باز به من خبر بده.» عمل جراحی روی ایشان انجام داد. ظاهراً عمل قلب بوده. حالا به تمام. این مدت، ایشان بدون اینکه بیحس کنند، بیهوش بکنند، حسی نداشتند.
طبیب مسلمان علامه طباطبایی، چشمشان را این شکلی عمل کرد. چشم دیگر خیلی حساس است. دیگر الان یک انگشت در چشم ما بکنند چه حالی پیدا میکنیم؟ به دکتر گفته بود ایشان که مرحوم آیتالله سید جمال گلپایگانی... همین، خیلی بزرگان چه کار میکردند؟ روحشان را از بدن با اختیار خودشان خارج میکردند. هر وقت هم که میخواستند درد را احساس نمیکردند. مثل امیرالمؤمنین در نماز که تیر را از پای حضرت کشیدند و حضرت احساس نکرد. این حالت اینکه انقدر مست میشود، دیگر اصلاً درد احساس نمیکند، زخم احساس نمیکند.
از امام باقر علیه السلام پرسیدند: «آقا! شهدای کربلا چقدر درد احساس کردند در کربلا؟» ازت دستی گذاشتند بر دست آن که سوال کرده بود، یک کوچولو با انگشت فشار داد. حضرت فرمودند: «شهدای کربلا همین هم احساس نکردند. مست بودند.» نه، عاشق بودند. عاشق که خودش را نمیبیند. عاشق که درد احساس نمیکند. غرق بودند، تیرها را مینوشیدند، جام بلا میخوردند. حس و حال اینها این بود. یک آدمی که از خود در آمده، وقتی از خود در آمد، او را میبیند، همش او را.
خدا رحمت کند مرحوم آیتالله یعقوبی را که همین مشهد بودند. ماجرایی که یکی دو شب پیش گفتم برایتان که اسرافیل آمد خدمت پیغمبر اکرم، اگر یادتان باشد. ایشان فرمودند: «من در جوانی با خدا عهد کرده بودم. حس و حال قلبیم این بود که خدایا! من هر چه از روی زمین پیدا کنم، فکر میکنم پیامیست که تو برای من فرستادی.» این حدیث را روی زمین پیدا کردم و همین حدیث را چند شب پیش خواندیم که اسرافیل آمد خدمت پیغمبر. بگو: «یا رسول الله! چه میخواهی؟» حضرت به جبرئیل گفتند که: «کدام انتخاب کنم؟» بعد این تیکه روایت را برداشت میکرد. اسرافیل وقتی میآمد پایین هی درشت میشد. وقتی برمیگشت بالا هی کوچک میشد. ایشان فرمودند که: «هر چه به سمت آسمان میروی کوچکتر میشود. هر چه به سمت زمین میآیی بزرگتر.» آنهایی که به سمت آسمان دارند میروند هی کوچکتر کوچکتر، خودی نمیبینند.
فرمان علامه طباطبایی با آن موقعیت علمی، با آن جایگاه علمی که شهید مطهری میفرماید: «کتاب تفسیر المیزان ایشان باید ۱۵۰ سال تدریس بشود تا فهمیده شود.» ۱۵۰ سال تدریس! شهید مطهری میفرماید: «ایشان تو پیادهرو داشته میرفته، یک پسر بچه نوجوانی با دوچرخه تو پیادهرو با سرعت میآید، میزند به ایشان، پرت میشود.» احتمالاً بدنش هم زخمی و کبود میشود. فندک بودم چه کار میکردم؟ از خجالت بچه میدرآمدم، از خجالت خودش، اول از همه خجالت مادرش، از خجالت همه اینها میدرآمدم؛ مادرش و پدرش و اقوامش و...
علامه طباطبایی سریع پا شده بودند. این بچه را نوازش کرده بودند. گفته بودند: «چیزت نشده آقا جان؟» آن هم برگشته بود توهین کرده بود که: «تو این مسیر داری راه میروی نمیفهمی دوچرخه داره میآد تو پیادهرو داشتیم؟» حالا من را ببخشید. «شما چیزت نشده؟» ولی خدا... . مرد خدا کسیست که خدا میبیند، خودش را نمیبیند. سرش کلاه برود، به او زور بگویند، ظلم کنند. اینها که نیست؛ ولی خودش را نمیبیند. الاغش رد میشد، رسیدن به رودخانه. یک پیرمردی آنجا نشسته بود. پیرمرد رندی بود. به این صاحب الاغ برگشت، گفتش که: «برو یکم آن سر رودخانه. رودخانه را گل کن. یکم جلوتر، یک چند متر جلوتر، رودخانه را گل کن. رودخانه را گل کرد.»
تا گل کرد، الاغ گفت: «این به آب که رسید عکس خودش را تو آب دید. برایش سخت بود که پا بگذارد روی خودش.» خودش اتومبیل سختش بود پا بگذارد روی خودش. وقتی گل کردی... ماجرا همین است. «یک قدم بر خویشتن، واندگر در کوی دوست.» رفقا! تا بهشت چند قدم راه است؟ گفت: «یک قدم روی خودت پا بگذار، پریدی تو بهشت.» تو خودت خدابینی با خودبینی جمع نمیشود. آدم باید خدابین بشود. رفت در خانه آن بزرگ را زد. او پشت در گفت: «کیه؟» گفت: «من.» اینجا جای «من» نیست. «من مدتها به خودش کار کرد.» من دوباره در زد. گفت: «کیه؟» گفت: «تو.» «من» ندارد اینجا. ابلیس گفت: «من.» خدا بیرونش کرد. «چرا سجده نکردی؟» گفت: «انا خیر منه.»
پیغمبر اکرم روی خودش پا گذاشت. تو ماجرای صلح حدیبیه، انجام دادند با قریش، با کفار معاهده نوشتند، پیمانی نوشتند. پیغمبر دستور داد بنویسید: «از جانب محمد بن عبدالله، رسول خدا به فلانی (مثلاً از سران قریش).» اینها گفتند: «ما این خط اول را قبول نداریم. جنگ نداشتیم، دعوا.» «این رسول اللهش را خط بزن.» پیغمبر اکرم به امیرالمؤمنین فرمودند: «علی جان! رسول الله را خط بزن.» گفت: «یا رسول الله! من این کاره نیستم. من رسول الله را...» پیغمبر فرمودند: «اشکال ندارد.» (چون سواد ظاهری نداشتند. پیغمبر به حسب ظاهر سواد نداشتند، اُمّی بودند.) «کلمه رسول الله را به من نشان بدهید. زیرش انگشت بگذارید.»
پیامبر گریه میکنند و فرمودند: «علی جان! میبینم یک همچین روزی میآید که با تو هم این کار را میکنند.» تو ماجرای صفین که امیرالمؤمنین قرارداد بستند با اینها. علی، امیرالمؤمنین همین کار را... سر امیرالمؤمنین پیامبر اکرم با انگشت مبارک کلمه رسول الله را خط زد. خودش پا گذاشت. دیگر نگفت: «آقا الا و بلا همین که هست.» رسول الله را خط زد. تا خط زد، جبرئیل آمد، آیه نازل کرد: «محمد رسول الله.» تا روی خودش پا گذاشت، اسم خدا آیه فرستاد. رسول الله را که دیگر هیچکس هم نمیتواند خط بزند تو قرآن.
ماجرا عشق و علاقه با خدا این شکلی است. آدم عاشق خدا بشود، خودش را دیگر نبیند. خواسته خودش را نبیند. از او میپرسند: «چه میخواهی؟» میگوید: «هر چه خدا.» برنامه چیست؟ «هر چه خدا.» آدم از خودش برنامه برای شخص خودش ندارد. برای خدا وقتش را برای خدا پر کرده. آیتالله العظمی بهجت که از کلمات ایشان داریم میخوانیم، گفتند: «آقا فلان جا تشریف میآورید با هم برویم؟» ایشان فرمودند: «من همه وقتم را برای خدا پیشفروش کردم. پیشفروش. همه وقتم را برای خدا پیشفروش کردم.» وقت برای خودش ندارد. برای کار خودش ندارد. هر چه که وقت و هر چه کار برای خداست. برای خدا وقت میگذارد. برای خدا کار. وقتی آدم راحت روی خودش پا میزند، خودی نمیبیند، خودی نمیخواهد. برای خودش چیزی نمیخواهد.
پیغمبر اکرم گریهاش برای امت بود. نالهاش برای دردهای مردم بود. عزیز علیهما حریصا علیکم. به خاطر دردهای خودش گریه نمیکرد. به خاطر مشکلات خودش گریه نمیکرد. مشکل او غصه مردم بود. آن یتیم بود. آن فقیر بود. آن زن بی سرپناه بود. برای اینها گریه میکرد. پیغمبر اکرم غصهاش به اینها بود.
اگر آدم عاشق شد، از خودش در میآید. علامت عاشقی همین است. پروانه میشود به نور. مثل جناب حر. مثل جناب... در کربلا، روی خودش پا گذاشت. دست کم نگیر! موقعیت حر در سپاه عمر سعد، آقا جان من! عزیزان من! توجه داشته باشید. جایگاه و موقعیت حر در سپاه عمر سعد، جایگاه و موقعیت شمر بن ذیالجوشن بود. بلندترین افسر این لشکر. شش تا افسر درجه یک داشت. یکی شمر بود. خیلی سخت است آنجا آدم یک سپاه شش هزار نفره یا پنج هزار نفره زیردستش باشد، بیاید بگوید: «آقا! من حق را فهمیدم.» که اول از همه هم همین افراد سپاه خودش به روی او شمشیر کشیدند. فرمانده اینها بود. تا آمد گفت: «من فهمیدم.» حسین بن علی بر اینها شمشیر کشیدند. به او متلک انداختند. «چی شد؟ کم آوردی؟ ترسیدی؟» از ما میپرسیدند که در بین مردان کوفه کی از همه شجاعتر است؟ ما میگفتیم حر. روی خودش پا گذاشت. خیلی سخت است آدم اینجا روی خودش پا بگذارد.
گفت: «من خودم را بین بهشت و جهنم میبینم. بهشت با حسین، جهنم با عمر سعد.» کفشهایش را از پا درآورد. انداخت به گردن. با سر کج آمد سمت لشکر اباعبدالله. صدا زد: «آقا جان! برای من هم راهی هست که توبه کنم؟ من هم اگر توبه کنم بخشیده میشوم؟» کسی بود که راه را به روی امام حسین بسته بود. اهل بیت را او در کربلا نگه داشت. امام حسین داشتند کوفه میرفتند، در کربلا ماندند. امام حسین دریای کرم، دریای رحمت. چه شکلی برخورد کرد؟ آغاز فرمودند: «حالا الآن دیگر وقت توبه است.» این جور گفتم: «الآن که دیگر وقت گذشته. حالا که وضعیت این طور شده. حالا که سه روزه آب به بچههای من نرسیده. الآن آمدی توبه کنی؟» اینها را گفتند. حضرت اصلاً به رویش آوردند.
در متن مقتل این است: تا صدای حر را شنید، رو کرد به علی اکبر. فرمود: «علی اکبر! بیا که عمویت حر آمده. بیا ازش پذیرایی کن.» حضرت فرمودند که: «بیا برو تو خیمه بشین. استراحت کن.» گفت: «آقا! بیشتر از این من را شرمنده نکنید. من اصلاً از زن و بچه شما خجالت میکشم. با چه رویی اینها را ببینم؟ من راه را به روی اینها بستم. این تشنگی که اینها دارند الآن گردن من است. تقصیر من است. فقط اجازه بده من به میدان بروم. من راضی نیستم تو جانت را به خاطر من از دست بدهی.» گفت: «آقا! بیشتر از این من را شرمنده نکنید. من دیگر طاقت ندارم تو این دنیا بمانم. فقط بگذارید به میدان.»
آمد تو میدان. رجز خواند. جنگید. وقتی به زمین افتاد، اباعبدالله خودشان را رساندند بالا سرش. چند روز قبل وقتی که حر، راه را بسته بود به روی امام حسین، حضرت به او تشر زدند. فرمودند: «مادرت به عزایت بشیند.» ادب کرد. حر روی خودش پا گذاشت. جواب حضرت را نداد. گفت: «آقا! تو میدانی هر که دیگر اسم مادر من را این طور به زبان میآورد، من هم با جوابی که میدادم، مادرش را توهین میکردم. ولی چه کنم؟ مادر شما فاطمه زهراست.»
حالا امام حسین میخواهند از دل حر در بیاورند. لحظه آخر وقتی آمدند بالا سرش، سرش را که به دامن گرفتند، نه اینکه چند روز پیش گفتند: «مادرت بشیند.» اینجا فرمودند: «انت حرون کما سمتک امک.» «مادرت چه اسم خوبی رویت گذاشته که اسمت را گذاشته است. تو واقعاً حر، واقعاً آزادی.» شاه صفوی وقتی که رفت کربلا، به او گفتند: «آقا! قبر حر خارج از کربلاست.» گفت: «من میخواهم بروم به زیارت حر.» داشته باشید امشب، ببینید با چه آقایی ما مواجهیم. دریای کرم اباعبدالله را ببینید. این محرم برای چه مولا و چه آقایی ما سیاه پوشیدیم و عزاداری میکنیم؟
شاه صفوی گفت: «میخواهم بروم بالای سر مزار حر.» آن موقع هنوز حرم و اینها نساخته بودند. قبری... گفت: «من در مورد وضعیت حر دودلم. نمیدانم این واقعاً توبهاش قبول شد، نشد. شک دارم. باید قبر این را بشکافید من ببینم تو قبر این چه خبر است.» گفتند: «آقا! نمیشود.» گفت: «من کاری با این حرفها ندارم. من باید دلم آرام بشود. وضع قبر او چطور است؟»
قبرش را که شکافتن، دیدند جسد حضرت حر سالم. انگار یک ساعته که از دنیا رفته. زخم روی تنش فراوان. دید یک سربندی به روی سرش است. یک دستمالی به رو سرش بسته. این شاه صفوی گفت: «میخواهم همین را من تبرکی و یادگاری بردارم از قبر حر.» این سربند را که باز کرد، خون فواره زد. فهمیدید؟ سربندی که عبدالله برای حر بستند که خون سر او فواره نکند. و انگار امام حسین راضی نیست سربند بعد از هزار سال از سر حر برداشته بشود. این آقای ماست. این امام حسین. آمادهاید امشب روضه بخوانم؟
یک دو خط. اباعبدالله آمدند بالا سر حر. میدانید چرا عزیزان من؟ شهیدی که به زمین میافتاد، امام حسین خودشان را سریع میرساندند. چون طرح برنامه دشمن این بود که شهید را زنده زنده سر از تنش جدا کند. امام حسین میآمدند که اینها نتوانند شهید را زنده زنده ذبح کنند، سر از تنش جدا کنند. یا اباعبدالله! آقا جان! بالا سر همه شهیدان رفتی، نگذاشتی کسی را زنده زنده سر از تنش جدا کند. دلم بسوزد برای تو که کسی نبود بالا سر تو بیاید. امام زمان در زیارت ناحیه فرمودند: «هنوز بدن اباعبدالله نفس میکشید که سرش را به نیزهها زدند.»
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. علیک منی سلام الله ابداً ما بقیت و بقی اللیل والنهار و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم.
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و اصحاب الحسین.