
جلسه شش : امانت بودن چشم، گوش و دل در نگاه قرآن
این مجموعه جلسات با محوریت زیارت امینالله شکل گرفته و در واقع سفری عمیق به دنیای معرفت اهلبیت (علیهمالسلام) است. این زیارت فقط یک متن دعا نیست، بلکه یک مکتب کامل امامشناسی، خداشناسی و انسانشناسی است. در خلال مباحث، مفاهیمی چون «امینالله بودن»، جایگاه امانت الهی در وجود انسان، نسبت ایمان با ظلم و امنیت واقعی، و معنای حقیقی زیارت بهعنوان «کشش آرام به سوی حقیقت» شرح داده میشود. علاوه بر این، جلسات پر است از روایتهای ناب تاریخی، حکایتهای عرفانی و توضیحات اجتماعی که همه در خدمت یک هدفاند: فهمیدن اینکه انسان چگونه میتواند در پرتو زیارت، به حقیقت خود و به اتصال با اهلبیت (علیهمالسلام) برسد
هستی انسان، امانت الهی
ذکر خدا، شرافت انسان
مومنین منت پذیرند نه منت گذار!
خواسته امام سجاد علیهالسلام در روز عاشورا
درک امانت، علامت تقرب
معنای سکرات مرگ
وجه شبه مرگ و خواب
تشبیه بدن به کفش
در زمین دیگری خانه مکن!
مراعات حلال و حرام اولین قدم در تحویل امانت
خروج حب دنیا ازقلب و ورود به محدوده عشق الهی
عشق الهی مساوی با افزایش تعلق و انس به خدا
کثرت صلوات عشق میآورد.
این اختیار هم به ید اختیار اوست.
امین الله یعنی ولایت
سوال اصلی شب اول قبر: امامت کیست؟
کشتی نوح جلوه اهل بیت
عشق به امام حسین علیهالسلام، اکسیر اعظم
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا قاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد. لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
بحثی که جلساتی را در کنار عزیزان و دوستان با هم تلمذ میکردیم، محضر این زیارت شریف، زیارت امین الله بود. در عبارات اول زیارت که خیلی محل توجه ماست، اهل بیت عصمت و ائمه طاهرین (علیهم السلام) و حجت خدا بر خلق را به عنوان «امین الله» خطاب میکنیم. عرض شد که این عنوان و عبارت، جای دقت بیشتری دارد. در قرآن کریم، حقیقت انسانیت را با امانت گره زده است: «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَن يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُوماً جَهُولاً».
مقداری جلسات قبل در مورد این عرایض بود و نکاتی را با عزیزان در میان گذاشتیم. نکته اصلی این است که انسان و همه موجودات، همه آنچه دارند، امانت است. اصلاً وجود انسان، هستی انسان، امانت است؛ حتی روح انسان امانت است. همهاش امانت الهی است و این امانت را باید آنگونه که صاحب و مالکَش خواسته، تحویل او داد؛ جوری باید در این تصرف کرد که او خواسته است.
این چشم و گوش ما امانت است. در قرآن فرمود: «أَمَّن یَمْلِکُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ»؟ «من مالک شنیدن گوش شما و مالک چشم شما هستم؛ نه اینکه از خودت است!»
لطفاً آنچه من میگویم، انجام بده. گاهی میگوییم: «چشم مال خودم است، خیلی کارها میتوانم باهاش بکنم! حالا خدا فرمود اینطور نگاه کن، منم دیگه حالا چون خداست، اعتماد میکنم به حرفش.» بدنم طلبکار میشود که «خدایا! میتوانستم آنطور نگاه کنم، نگاه نکردم؛ میتوانستم اینطور بشنوم، نشنیدم!» این طلبکاریها برمیگردد به چه؟ برمیگردد به اینکه من نفهمیدم مال من نیست؛ من فکر کردم مال خودم است. دیگر حالا حرف گوش دادم از خدا و دیگر حالا خدا گفت این کار را بکن، منم طلبکارم که به هر حال با همین کاری که نماز خواندیم؛ ولی اگر فهمیدم او مالک اینهاست، اینجا تازه انسان شرمنده میشود که تو این ابزار را در این مسیر به کار گرفتی. «این فخر برای من است.» «یا مَن ذِکرُهُ شَرَفٌ»؛ لذا ذکر تو شرافت برای من است؛ شرافت این زبان است، این نماز شرافت این دست و پاست، اینکه تو این چشم را از حرام مهار کردی، اولاً تو مهار کردی، ثانیاً این شرافت برای من است، این افتخار برای من است.
فرض بفرمایید شما از یک سرچشمهای میخواهید آب را به یک باغی برسانید. یک مسیر و معبری برای این باغ طراحی میکنید. آب را از آن سرچشمه میرسانید به این باغ و این زمین. این زمین وسیع است؛ خیلی جاهایش را میشد برش زد، شیار زد، آب را منتقل کرد. یک جایش شیار میخورد، آنجا میشود نهر، آنجا میشود بستر امور این آب. حالا هر اسمی میخواهیم رویش بگذاریم. اینکه این زمین، این تکه از کویر، این تکه از این زمین خشک و بیآب و علف، معبر واقع شد، افتخار و شرف برای این تکه از زمین است. این زمین که نمیتواند اینجا فخرفروشی کند و بگوید: «منم دارم آب را میرسانم!» چون باغبان منت بگذارد که «من آب را دارم منتقل میکنم»، او منتپذیر است.
«لَقَد مَنَّ اللَّهُ عَلَى الْمُؤمِنِينَ إِذ بَعَثَ فِيهِم رَسولًا مِن أَنفُسِهِم». خدا منت دارد: «لاَ تَمُنّوا عَلَىَّ إِسلامَکُمْ بَلِ اللَّهُ یَمُنُّ عَلَیکُمْ أَنْ هَدَاکُمْ». منت نگذار که اسلام آوردی، من منت دارم که هدایتت کردم؛ من منت دارم که پیغمبر فرستادم؛ منت نگذار که پیغمبر را قبول کردی، منت از جانب من به تو است. من این زمین خشک و تشنه را سیراب کردم، من اینجا شیار زدم، من این پیغمبر را برای این امت فرستادم. بین این همه سرزمین، بین این همه کویر، بین این همه امت، این فخر و شرافت نصیب امت شما شد. «کُنتُمْ خَیرَ اُمَّةٍ اُخرِجَت لِلنّاسِ» در قرآن فرمود: «شما بهترین امتی هستید که [برای مردم] در عالم منتشر شدید» به خاطر مزایایی که در احکامتان، به خاطر پیغمبرتان، به خاطر کتابتان، شرافت برای خودتان قائل شده است. این منت از جانب اوست به ما. باغبان منت میگذارد به این زمین.
بعد فرمود: «اگر هم ببیند که اهل نیستید، و إن تَرتَدّوا، اگر ارتداد پیدا کنید، برگردید، [یَأتِ بِقَومٍ غَیرِکُم] یک تعداد عاشق برمیدارم میآورم.» منت از جانب اوست به ما اینکه این نام مقدس بر زبان ما جاری است. منت از جانب اوست که نام [او] بر زبان ما جاری است. این «الله» گفتن و «لا اله الا الله» گفتن، این منت از جانب اوست.
مولوی چه زیبا میگوید که: «در طلب برآورده شدن حاجتت نباش، خود اینکه حاجت را عرضه میکنی، برآورده [شده است]». [مولوی میگوید:] «مستجاب نمیشد «الله، الله» میگفتی؟ جواب نمیرسید «درخت ملالت شد»؟ بلکه آن الله تو لبیک ماست؛ و آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست.» جواب تو همان وقتی گرفتی که «الله» گفتی. آنجا مورد توجه و عنایتها باشید.
حضرت امام (رضوان الله علیه) میفرمود که اولیای خدا دعا نمیکنند که حاجت بگیرند. اولیای خدا دعایشان، حاجتشان است؛ حاجتشان همین است که بخواهند و از سر ادب درخواست میکنند. اگر در دعایشان چیزی میگویند، درخواست واقعی نیست برای اینکه او درخواستی ندارد. ولی خدا وقتی دعا میکند، [امر را] سپرده به خودمان، تعیین نمیکند برای خدا، طراحی برای خدا ندارد. از باب ادب که او فرموده: «بخواه». آنی که میداند که مطلوب اوست. اینکه ما در ادعیه داریم، از باب ادب است. در غیر امور هدایت و اینها، در امور دنیا و اینها که درخواست داریم: «وَ اجعَل نُوراً فی بَصَری و البَصِیرَةَ فی دِینی و الیَقِینَ فی قَلبی و السَّلامَةَ فی نَفسی وَ السَّعَةَ فی رِزقِی»؛ طلب «سعه» در رزق میکند، ولی خدا که طلب سعه نمیکند! هر قدر که به او بدهند، قانع است. نه کمش، نه زیادش؛ اصلاً «سعه» معنا ندارد. «سعه» آنی است که تو تعیین کنی، من بنشینم بگویم: «بیشترش کن!» بیشتر هم که میگویم برای اینکه تو از من خواستی. خواستید من بیشتر بخواهم؟
چند روز دیگر میلاد این حضرات ذوات مقدس اباعبدالله الحسین و امام سجاد (علیهما السلام) است. فرمودند که در کربلا، ظاهراً روز عاشورا، لحظات پایانی عمر شریف [حضرت سیدالشهدا علیه السلام]، [به امام سجاد علیه السلام] فرمودند: «پسرم، چه میخواهی؟ حاجتت چیست؟ دعایت چیست؟» در ایام میلاد این بزرگوار، عرض کرد: «أُریدُ أَلّا أُریدَ»؛ «خواستم این است که هیچی نخواهم.» گفت: «نخواستن، نخواستن است! ناخواستنشان نخواستن است.» وقتی تو هستی، من چه بخواهم؟ وقتی تو میخواهی، من چه بخواهم؟ تو میدانی و میتوانی و میخواهی؛ من نه میدانم و نه میتوانم. خب «خواستم که خواستم» گدایی است. من دعایم، من حاجتم همین خواستن توست، همین صدا زدن توست.
همان که امام صادق (علیه السلام) فرمود: «حاجتی داشتم در پیشگاه مقدس کبریا، حضرت باریتعالی، عرض حاجت بکنم محضر خدای تبارک و تعالی. صدا زدم: «اللهم...» جواب رسید: «لَبَّیکَ عَبدی!»» فرمود: «نَسیتُ حاجَتی»؛ «حاجتم را فراموش کردم. جانم، بنده، نصیب حاجتی!» اصلاً یادم رفت چه میخواستم. همین را میخواست. «تو رهرو منزل عشقی، وآن گه از سرحد ادراک تو تا اقلیم وجود / این همه راه گفتی» با این بهانهها خواستی ما را شکار کنی، بیاوری به تو بگوییم. معطل خواستن ما نمیماند. بهترین تقدیر این است که این بهانه باقی باشد، بنده بیاید، دلش گرفتار باشد.
غرض این است که این میشود امانت. این زبان هم امانت است، این چشم و گوش هم امانت است. همه از جانب خود اوست. اگر هم دعا میکند، تصرف اوست و به خواست اوست. این تصرف شرافت برای من است. این فضیلت را خدای متعال داده که این مال خودش را اینجا خودش به این نحو به کار بگیرد. این افتخار برای من است. بین این همه احوال خودش در این عالم، این را قابل دانسته است؛ این چشم و گوش را قابل دانسته است؛ این دست و پا را قابل دانسته است. «کَفانی فَخراً أن أکونَ لکَ عبداً، و کَفانی عِزّاً أن تکونَ لی ربّاً» که خیلی تعبیر بلندی است. برای من همین فخر کافی است که من بنده توام، مال تو. و این عزت برای من کافی است که تو رب من هستی. به هر میزان که انسان درک این امانت را میکند، به او مقرب میشود.
ما الان تصورمان نسبت به عمرمان چیست؟ نسبت به وقتمان چیست؟ ادراکمان چیست؟ خب اگر مالک [خود را] بدانی، میگویی: «وقت خودم است، هر جور دوست دارم خرجش میکنم؛ در مورد پول، پول خودم است، هر جور دوست دارم؛ امکانات خودم، چشم خودم است، گوش خودم است، آنجایی که دلم میخواهد.» فرهنگ غرب، فرهنگ بیمار و حیوانی، هی به این مسئله دامن میزند: «همه چیز ملک خودم، اختیار خودم.» فضای اومانیستی به این سمت [رفته است]: «ملکیت مطلق انسان، همه اینها دارایی خودم.» که دلم بخواهد تصرف [کنم]. [ولی در حقیقت] مال من نیست، همهاش امانت است. این دست و پا امانت است.
لحظه مرگ، انسان این حقیقت را ملتفت میشود: «امانتی بوده است و صاحب امانت.» انسان مواجه میشود با صاحب امانت و صاحب امانت یک شکوه و هیبت فوقالعادهای دارد. انسان عظمت خدای سبحان را، فقر خودش را و اینکه هیچی ندارد، آنجا در مقام محاجّه و گفتگو و استدلال، و به چیزی هم دستش بند باشد که بخواهد کاری بکند، [درک میکند]. امانتی است، باید تحویل بدهد. آن صاحب را و مالک را میبیند و میبیند با این امانت چه کرده است. همین که یکهو عالم آدم عوض میشود، میبیند که از این خواب درمیآید که تا حالا فکر میکردم مال من است. اولین اتفاق عجیب و غریبی است که در مرگ رخ میدهد: کمرشکن!
البته برای بعضی، این سکرات موت همین است دیگر؛ این «سکره» است. برای برخی، این «مستی» با شور است. سکرات موت برای همه هست، ولی این سکرات برای برخی شورانگیز است؛ چون امانت را درست مصرف کرده، خوشحال میشود، مست میشود. آن هم که امانت را بد استفاده کرده، مستیای [دارد] که گیج است، نمیدانم حالا چه کار باید بکند. یکهو یک تکانی خورده، کجاست؟ در چه موقعیتی است؟
این تشبیه واقعاً تشبیه فوقالعادهای است که فرمودند: «الناسُ نیامٌ، اذا ماتوا انتبهوا»؛ «مردم خوابند، وقتی میمیرند بیدار میشوند.» حتماً برای شما پیش آمده خوابهایی که دو سویه است؛ یعنی یک وقتهایی هستش که انسان در خواب غرق لذت است، یکهو بیدار میشود، میبیند هیچ خبری نیست. «آقا! چی شد؟ من الان اینجا وسط باغی بودم، تنعماتی بود و امکاناتی بود و استفادهای بود و هیچی، هیچی!» یک وقتی هم وسط یک بحران و گرفتاری و مصیبتی در خواب، یکهو چشم باز میکند، میبیند «الحمدلله!». مثلاً در خواب میبیند عزیزش را دارند جلویش میکشند، چشم باز میکند، خلاص میشود. این بیداری قشنگ همین دو حالته است برای دو دسته افراد. یکی تا حالا احساس میکرد که گرفتار و مشکل و مصیبت [است] و یکهو چشم باز میکند، میبیند: «اصلاً من این نبودم! یک چیزی بود، تن، عامل کثافات و نجاسات بود! اصلاً من نبودم، این پیراهن من بود!»
شما چقدر کفش تا حالا جابجا کردهاید؟ کفش مثال خوبی است. اصلاً قرآن هم تشبیه به همین کرده است: «فَاخلَع نَعلَیکَ إِنَّکَ بِالوادِ المُقَدَّسِ طُویً». شما الان مسجد که میروید، این برایتان پیش آمده؛ فکر کنید مثال جالبی است. شما مسجد که میروید، کفش را دارید. وقتی برمیگردید، بین ۲۰۰ تا ۳۰۰ تا کفش، کفش خودتان را تشخیص میدهید. درست است؟ یک توجه و تعلقی بهش [آن] استفاده میکنید. بعد مدتی هم خراب میشود، خودتان پرتش میکنید کنار. شما تا حالا در عمرتان چند بار کفش عوض کردهاید؟ بفرمایید ۱۰۰ بار! درست است؟ فرض بفرمایید ۲۰ سال پیش، ۱۰ سال پیش، ۱۵ سال پیش میرفتی مسجد، اینجا خوب دقت کنید، دل بدهید، جالب است. بین آن همه کفشها تعلق و توجهی به آن یکی کفش داشتی. به خودتان متصل و مرتبط میدیدید. الان اگر همان کفش را بردارم، بین ۱۰۰ هزار تا کفش بگذارند جلوتان، تشخیص میدهید؟ یک زمانی خوب میشناختید. الان چه؟ چرا؟ برای اینکه این تعلق کلاً با فشار رفت یا بیفشار رفت، اذیت شدید یا اذیت نشدید. این وضعیت بدن ماست بعد از مرگ. ولی اگر با دزدی و ظلم و فلان و اینها مثلاً [کفش را] برده باشند، آدم دلش [درگیر] باشد. آن مثلاً [دلش] مانده [است]. فرض بفرمایید یک اذیت و شکنجه است، گرفتار است. از آدم دزدیدند، ۵۰ سال هم که میگذرد، هر وقت آنجا رد میشود، یک حسی دارد، یک آشوبی درونش که این کفش ما چه شد آخر؟ کی برد؟ برای چه برد؟ نیاوردند، نگذاشتند! چقدر من آن موقع پابرهنه رفتم، اذیت شدم، فلان! کفش همان کفش است. این حالت روانی و این تعلق است؛ این پیراهن ماست، این بدن.
«در زمین دیگری خانه مکن!» چقدر مولوی فوقالعاده و زیباست! شهید مطهری با یک اعجابی این ابیات را نقل میکند. ماجرا واقعیت دارد یا واقعیت ندارد؟ یعنی حتی در زمان خودمان هم در برخی افراد رخ داده. یک کسی برداشته بود شبانه – نقل میکند بودم افرادی که اینجوری بودند – شبانه برای اینکه مخارج و اینها نداشته باشد، زمینش را نبرده بود [به معنای صحیحش] ساخته بود. بعد دیگر به مرور همینجور هی شبها رفته بود کارهایش را کرده بود، کارگر برده بود، همه کارها را کرده بود. [اما] زمین همسایه را ساخت! مولوی میگوید ماجرا همه ماست بعد از مرگ. «همسایه ساخته در زمین دیگری خانه مکن، کار خود کن، کار بیگانه مکن. کیست بیگانه؟ تن خاکی تو، کز برای اوست غمناکی تو!» تو یا مشغول خدمت به بیگانه بودی، من نبودم. سکرات موت که یکهو گیج میشود: «از خودم چه میگوید؟ خودت این است!» میگوید: «پس این چه میگوید؟» اینکه تو نبودی! میفهمد که اصلاً اشتباه گرفته. قضیه خیلی فشار [آور است]. لحظه مرگ لذا تعبیر دقیقی است اینکه میگویند داغدار واقعی خویشان میت نیستند، داغدار واقعی خود میت است. این داغش از همه شدیدتر است. شما یک عزیزی را از دست دادید، معمولاً اما ناراحت خودمانیم که حالا من جای خالیاش را چه شکلی تحمل کنم؟ و دلم برایش تنگ میشود، و عروسی کاش بود میدید، و نوهاش را باید میدید و از این حرفها. دیگر او داغدار بودنش، داغدار واقعی است. شمای عزیزی را از دست دادید با این حیثیت. او خودش را از دست داده. دوربین ۸۰ سال اشتباه گرفته بود خودش را! «پس خودم چیست؟» میگوید: «خودت این است، تو اینی!» آن چه بود؟ آن امانت [بود]؛ هم میگذارند میروند، هم حساب کتابش با من است. «خب حالا بگو ببینم چشم را چه کردی؟» «إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ کُلُّ أُولئِکَ کانَ عَنْهُ مَسْئُولاً». کمرشکن [است] این آیات! «گوش، چشم و دل.» از دل میپرسم: «پس دل هم امانت است! دل هم امانت است!» با این دل چه کردی؟ این دیگر اصل داستان اینجاست. به کی دل داده بودی؟ در این امانت دل چه تصرفی کردی؟ به کی دل سپردی؟ از کی دل کندی؟ گرفتاری این تعلق، همان شرمندگی پیش صاحب [است]. با این امانت چه کردی؟ پیش مالک. «مال تو بود، من جور تصرف [کردم].»
علامه طباطبایی در مورد آیه امانت نکات فوقالعادهای دارند. در تفسیر شریف «المیزان»، جلد ۱۶، صفحه ۳۴۹ میفرمایند که هر چقدر انسان در مسیر طاعت قدم بردارد – که عرض کردیم جلسه قبل اصل این بحث امانت به همین است که انسان ملتفت به این باشد که اینها را باید آنجوری تصرف بکند که او خواست – میشود گل قضیه. میشود رعایت حلال و حرام. وظیفه چیست؟ نگاه آدم به هستی و خودش عوض میشود. با اذن و اجازه تصرف میکند. «حرفی که میزنم اجازه دارم بگویم یا نه؟ زبان دیگر مال من نیست. چشم دیگر مال من نیست، این گوش دیگر مال من نیست.» اولین قدمش در همین حد مراعات است؛ مراعات حلال و حرام. این با همین حد هم امانت را سالم تحویل میدهد، لااقل از شرمندگی و رسوایی [نجات مییابد].
در آن آیه که فرمود: «رَبَّنَا إِنَّکَ مَن تُدخِلِ النّارَ فَقَد أَخزَیتَهُ»؛ «خوارش میکنی، زارش میکنی، ذلیلشان میکنی.» البته خودشان کاری کردند. آن خواری و رسوایی آنجا، در آن عرصهای که شما در منزل کسی باشید، [تصور کنید]. یک وقتی در رادیو عرض کردم، آن مجری رادیو خیلی متأثر شده بود. گام به گام با هم مثال را عرض کردم. از ایشان پرسیدم، ایشان جواب داد، خیلی منقلب شد. ایشان هم پایین [مطلب را] توجه به این قضیه کرد. گفتم یک نفر بیاید منزل شما مهمان. اتاق شما، در را بستید و مهمان را پذیرایی هم کردید. مشخص است غرضت این است که این اتاق را کسی نرود، نبیند؛ منطقه ممنوع است. یک وقت مهمان میآید و دارید پذیرایی میکنید. این میوه و شیرینی و اینها را میخورد، هم چشمش به آن در است و دوست دارد آن در را [باز کند] برود. خب طبعاً شما که صاحبخانه [هستید]، خوشت نمیآید. هی به در نزدیک شود، خب طبعاً بیشتر خوشت نمیآید. بعد نزدیک شود از آن سوراخ در نگاه کند، شما بدت میآید. در پسِ آن سوراخ ناموس شما باشد، از آن سوراخ ناموس شما را ببیند، بیشتر بدت میآید. با دوربین شروع کند از ناموس شما فیلمبرداری کردن، دیگر خیلی بدت میآید. آن دوربین هم دوربین خودت باشد که دزدی کرده باشد! با دوربین دزدی خودت، از دریچه دری که بستی که کسی نبیند، مهمان توست، خرجش را داری میدهی، آب و نانش را داری میدهی، از ناموس تو دارد فیلم میگیرد! آن آقای مجری گفت: «من باشم این را میزنم!» گفتم: «نزن آقا! این معصیتی است که همهمان داریم صبح تا شب انجام میدهیم.» خیلی! مگر نگاه حرام چیست؟ مگر کلام حرام چیست؟ مگر بازی با آبروی دیگری چیست؟
باز مولوی امشب فکر کنم روی ایشان فاتحه میخواهد، خیلی ازش داریم یاد میکنیم. قضیه را تعریف میکند در هندوستان، ماجرای معروف که اینها برداشتند بچه فیل را کباب کردند. بعد مادر این فیل آمد و اینهایی که [بچه] فیل خورده بودند، دهنشان را بو کرد که ببیند دهن کدامشان بوی این بچه [فیل] را میدهد. آنهایی که خورده بودند جدا، آنهایی که نخورده بودند جدا کردند. آنهایی که خورده بودند، وحشت [داشتند] از مجازات. حالا له کرد، چه کار [کرد]! ماجرای آنهایی که گوشت برادر مرده میخورند با غیبت و «همزه» و «لمزه»، دهان اینها را بو میکند، دهنش بوی گوشت برادر میدهد.
قشنگ هم در همان سوره مبارکه [همزه] است. خیلی این مثال ایشان لطیف است؛ چون اصلاً خود همین سوره همزه همین است. دقیقاً میگوید: «الَّذی جَمَعَ مالاً وَ عَدَّدَهُ * یَحسَبُ أَنَّ مالَهُ أَخلَدَهُ * کَلاّ لَیُنبَذَنَّ فِی الحُطَمَةِ * وَ ما أَدراکَ مَا الحُطَمَةُ * نارُ اللَّهِ المُوقَدَةُ * الَّتِی تَطَّلِعُ عَلَى الأَفئِدَةِ». «حُطَمَة» جایی که گندم را آرد میکند، خرد میکنند، له میکنند، آنجایی گندمکوبی میفرماید: «یک جایی در جهنم دارم که اینجا مخصوص پودر کردن است!» در این زمانه ما با این اینستاگرام و اینها، شوخی است دیگر، جوک است. یک معصیت کلاً بیشتر ندارد، آن هم اختلاس است. آبرو، شخصیت و حیثیت و مال و حق الناس. خدا لعنت کند هر کس اختلاس [میکند]! خودت را بیدار بکند. هر که بقیه معاصی را انجام میدهد، دلش هم خوش است که اختلاس نمیکند. میگوید: «داری خرد میکنی! پشت سرش حرف زدی، همزه کردی، لمزه کردی، کوبیدی، له کردی، تمام شد رفت! لهت میکند!» هم لام تأکید دارد، هم نون تأکید ثقیله، سه بار تأکید کرده: «حتماً، حتماً، حتماً لَیُنبَذَنَّ [پرتش میکنم در حطمه]!» «آنجایی که خردش [میکند]!» پرتش میکنم در آنجایی که خردش میکند. کجاست؟ «نارُ اللَّهِ المُوقَدَةُ * الَّتِی تَطَّلِعُ عَلَى الأَفئِدَةِ». «نارُ اللَّهِ»! «فی أفئِدهِ عَلَیهِم». به حریم من تجاوز کردی. با ملک من، در محضر من، با این زبان، با این امانت، با این انرژی و توانی که من بهت دادم، با این نعمت فکری که بهت دادم، با این نعمت چشم و گوشی که بهت دادم، عیبش را پیدا کردی، بعد فکر کردی، بعد حساب کردی، بعد به زبان آوردی و پشت سرش کوبوندیاش! این همه نعمت، و همه را به کار گرفتی برای اینکه بنده معصوم و مظلومی از من را بکوبانی! از من خجالت نکشیدی؟ حیا نکردی؟ مشکل تو همین است که ما فکر میکنیم به خودمان بندیم، خود مختار. تکلیف امانت.
پس قدم اولش این است که انسان متوجه این باشد که این مال اوست، به دستور عمل کند. این قدم اول است که همین میشود تقوا. مصرف امانت در حلال و حرام؛ یعنی آنجایی که گفته: «نرو!» [یعنی] خانه، اتاق کار [نداشته باش]، یادم نرود دیگر سمتش. بعد کم کم از دل و فکر و خیالش بیرون کند. حریم قائل شود، محترم بداند. «مالک من است این صاحب من.» «إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَایَ»؛ چقدر این تعابیر لطیف است! زلیخا وقتی پیشنهاد داد به یوسف، [یوسف] فرمود: «إِنَّهُ رَبِّی». من در محضر او ایستادم. در برخی روایات هم دارد زلیخا قبل از اینکه بخواهد یوسف را دعوت بکند، بتی داشت. یک پارچهای کشید جلوی بتش. بعد گفت: «هِیتَ لَکَ». «من آمدم در خدمت [تو].» پیشنهاد حضرت یوسف طبق این روایت به زلیخا فرمود که «چه کار کردی؟» گفت: «که از بتم پوشاندم.» [یوسف فرمود:] «رب من دارد میبیند!» «رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَایَ»؛ چه بکنم در محضر [او]؟ نمیشود.
این «امین الله» کسی است که این امانت را تصرف میکند. اول در همین قدم اول، مطابقت دارد با امر خدا، دستور خدا، حلال و حرام. توجه او بیشتر میشود، تقرب بیشتر میشود، معرفتش افزایش پیدا میکند، نورانیت باطنیاش میرود بالا. این پاراگراف از ایشان [علامه طباطبایی] معادل تمام کتابهای سیر و سلوک و عرفان و اخلاق و معنویت است. یک پاراگرافی در تفسیر «المیزان»، سه چهار خط. همین سه چهار خط، تمام مراحل سیر و سلوک و این حرفهایی که همه گفتند، ایشان در همین سه چهار خط به این نحو فرمودند. میفرمایند که: «بشر عقلاً با اطاعت از اوامر و نواهی خداوند در قرآن و به جا آوردن تکالیف الهی به سوی قرب حق قدم برمیدارد.» اول چه کار میکند؟ حرف گوش میدهد، حلال و حرام، طاعت؛ به سمت خدا یک گام نزدیک میشود. «با این تقرب، معرفتش افزون گشته.» وقتی که این تقرب حاصل میشود، درکش از خدا و ارتباطش با خدا قویتر میشود، معرفتش بیشتر میشود. «عشق الهی در او پدید میآید.» بعد از این مرحله، مرحله عشق است، اینجا مقام «محبّین». وقتی که خوب مراعات کرد در حلال و حرام – که البته یکی از این حلال و حرامها در جنبه قلب، آن هم محبت دنیاست، بیشتر ماها اینجایی [هستیم که] کم گرفتار میشویم – در حلال و حرامهای بقیهاش معمولاً آدم زودتر رد میشود: غیبت نکن، دروغ نگو، نگاه حرام نکن، مال دیگری را تصرف حرام نکن. اینها هم زحمت دارد، ولی از اینها معمولاً آدم زودتر رد میشود. آن محبت حرام که تعلق به دنیاست، دلبستگی به دنیاست، این کمی طول میکشد، به زحمت [عبور میشود]. اصل سختیاش این بخشش است. از این پله که عبور کرد، عشق الهی میجوشد، وارد حریم عشق الهی میشود. مراحلی است که همین دستوراتی هم که عرفا و اینها میدهند، از همین مراحل اینجوری کشف میکنند. حالتی که طرف پیدا میکند، میفهمد که این قدم را طی کرد، وارد محدوده عشق الهی. کم کم این قلب متأثر میشود از نام خدا، از یاد اولیای خدا. دل یک جوششی پیدا میکند، یک حالی پیدا میکند از این نام، از شنیدنش، از گفتنش. حالا در عبادت، در توسل، در ذکر، بستگی دارد به [حالت]. حالا یک حال منقلب و یک حال متفاوتی پیدا میشود.
مرحله عشق. وقتی که عشق میآید، چه میشود؟ «کم کم تعلق خاطرش به خدا بیشتر میشود. حضور او را بیشتر احساس میکند.» معشوق است دیگر. در این عشقهای مادی این دختر و پسرها عاشق همدیگر میشوند، هر جا که میرود او را میبیند، حاضر میبیند، با او همراهش. معشوقش با اوست. لمس کردن و درک کردن. در خیابان هم که میرود، ساندویچی هم که میرود، در ساندویچ خوردن، با او [است]، با یاد او حاضر. هر چه که میبیند، به او منتقل میشود. مثلاً: «اینجا چه جای خوبی است زیر این درخت، این جای نشستن با فلانی!» میگویند: «الان جوانها میگویند باران میآید، هوا چیست؟ هوا دو نفره است!» این منتقل به او میشود، این خاصیت عشق است.
آقای بهجت ازش میپرسیدند که چه بکنیم که حضور خدا را لمس کنیم؟ که این منوط به عشق است. فرمود: «البته عشق هم کار سختی نیست، چیز سختی نیست.» فرمود: «همین کثرت صلوات که ماه شعبان ماه صلوات است: «اللهم صل علی محمد و آل محمد»». اما همین عشق، عشق توجه و حضور میآورد. حضور که آمد، «همه جا حضور معبود را دیده و کارهایش را برای خشنودی او صورت میدهد.» دیگر همه جا میخواهد او را راضی نگه دارد. وقتی به این حضور میرسد، هر کاری که میکند میخواهد او راضی شود، او خوشش بیاید. و این یعنی به خلوص رسیده است. این میشود مرحله خلوص. اخلاصی که میگویند این است دیگر. از خودش کم کم [دور میشود]. مقام اخلاص.
در این مرحله «خدا نیز ولایت امور او را به عهده میگیرد.» حالا ببینید چقدر چقدر دقیق! علامه طباطبایی! به این اخلاص که میرسد، میفهمد خدا ولی اوست. «رب من است، دارد ادارهام میکند، شونه من [روی دوش اوست]، دستم [در دست اوست]، همه کاره من اوست.» من اصلاً فقط ربط به یکی دارم. ننه و بابا و صاحبکار و نانوا و بقال و مذاکره و تحریم. همه اینها بازی [است]، همه سرکاری [است]، همه فرمالیته است. یکی دیگر دارد من را اداره میکند. به امام سجاد (علیه السلام) گفتند – این بعضی ماها معرفتمان کم است، این روایتهایی که میخوانیم، ماستمالی است – چیو در ماستمالی؟ به امام سجاد (علیه السلام) گفتند که: «آقا! جنسی گران شده. الغلاسعار، یک همچین [چیزی]. قیمتها بالا رفته.» فرمود: «رازق که عوض نشده!» قیمت بالا، ماستمالی؟ خدا لعنت کند هر کسی که عامل در گرانی است، اگر دارد ظلم [میکند]. اکبرِ مدیریت درست بکند، نمیکند. اکبر احتکار. خدا لعنت [کند]! ولی من و شما. «گرون بشود، ارزان بشود، موتور [چرخ] بشود»، رزقمان را [که] در نمیآورد.
درس نهم در مناجات شعبانیه از امشب میخوانیم: «بِیَدِکَ لاَ بِیَدِ غَیرِکَ زِیادَتِی وَ نَقْصِی وَ نَفْعِی وَ ضَرِّی». دست توست، نه دست هیچ کس دیگر. اگر به من اضافه کنی، از من کم [کنی]، به من نفع برسانی، به من ضرر برسانی، همهاش دست توست، دست کس دیگری [نیست]. قیمتها گران شده، رازق که عوض نشده! دست [اوست]! دست خدا میبیند. کارش دست یکی دیگر است. این [از لطافت] در مرحله حبّ [است]. امانت هی لطیفتر میشود. امانت را دست یکی دیگر هم هست.
«در این مرحله خدا ولایت امور را به عهده میگیرد.» یعنی اینجا میبیند که خدا عهدهدار اوست. ارتباطش با خدا خاص میشود. «چنانچه خواهد آمد آها.» که حالا بحثهای بعد. این مسیر میشود مسیر ولایت و امانت. این همینجور هی لطیفتر میشود، لطیفتر میشود، لطیفتر میشود، هی امانت را بیشتر تحویل میدهد. همین هم که من از خودم درک میکنم و اینها، همین هم امانت است. همین کمالاتی هم که در من هست، این چشم و گوش گفتن و شنیدن و [خوب]، بعد میرسد به اصل وجودم. همین هم امانت است، همین را هم تحویل میدهم. همین اختیارم هم امانت است، همین اختیارم را هم تحویل میدهم. امانت است دیگر. «این اختیار نیز به کف اختیار نخواستن [است].» میخواهم نباشم این وسط، هیچکاره. «رب حَبلی...» دیگر از امشب شروع میشود. دیگر امام خمینی (ره) فرموده بود که در بین ادعیه بالاتر از این دعا نداریم. نقل شده که همه معصومین این دعا را میخوانند: مناجات شعبانیه. «إلهی هَب لی کمالَ الانقِطاعِ إلیکَ، حتّی تَنفَرِقَ أبصارُ القُلوبِ بنورِ النظرِ إلیکَ»؛ دیگر اصلاً هیچی نبینم، اصلاً هیچی نباشد. در ربطی با تو باشم، در ارتباط و اتصال با تو باشم که هیچی نبینم؛ نه خودم، نه هیچ کس دیگر. محو جمال تو باشم، مست جمال تو. این میشود آن امین الله در اوج. لذا امانت میشود ولایت. این شدت ارتباط. امین الله! همچین کسی که دیگر هیچی از خودش ندارد، همه را تحویل داده. اصلاً او نیست این وسط و خدا عهدهدار کار [اوست] و خدا همه کاره اوست. به میزان این تقرب، این ولایت به پایینتر پیدا میکند و امانتدار خدای متعال [میشود].
حالا این امانت دست من و شما چیست؟ همین وجودمان، همین دلمان. این دل را به که دادی؟ عرض کردم این امانت است. بخش عمده و مهم این امانت ما که حسابرسی اولیه است و در برخی روایات دارد که موقع ورود به برزخ، اصلیترین سوال، آن امر تعیینکنندهای که روایات متعددی در این زمینه [آمده]، یعنی دیگر تقریباً آدم به بیانهای مختلف [مطالبی را] گفتهاند که موقع ورود به برزخ، اصلیترین بخشی که انسان با خودش باید آورده باشد، آن تعلقات انسان، آن محبتهای عمیق به عنوان ولایت است که چه کسی را ولی خودش دانسته است. آن حسابرسی اولیه، آن دو ملک میآیند. حسابرسی همینجور مراتب دارد و همینجور میرود و بحث اصل حسابرسی قیامت است. حسابرسی برزخ و شب اول قبر، حسابرسی سرپایی است. سوالاتش هم سوالات کلی و اجمالی است. دیگر سوال هم که همه میدانند دیگر، آن سوال: «آقا دستگیرش کردند، جرمش هم منتشر شده! امتحان کنکور که نیستش که [تا کنون] منتشر نشده باشد.» سوالات چیست؟ همین «مَن إمامُکَ؟» ما کتاب اصلی و اساسی [ماست]. سوال اصلی همه اینها هم همان «مَن إمامُکَ؟» است. آن تعلق اصلی، آن ولایت، دلداده که [هستی]؟ به که دل سپردی؟ اگر به دیگران باشد، چالش [است]. به اهل بیت اگر [باشد]، اگر من را نشناسی، اصلاً درست حسابی داستانهای عجیب و غریبی [است]. اینجا این محبت و تعلق، این خودش آدم را در امان قرار میدهد. شما امین الله [هستید]. او در امان محض است و هر کسی به او تعلق پیدا میکند در امان قرار میگیرد.
باز همین ماه شعبان که صلوات شعبانیه [هست]، یکی از [اعمال] فردا ظهر را میخوانید، انشاالله چقدر این معارف، معارف بلندی است در صلوات شعبانیه که ظهر [خوانده میشود]. حتی بزرگان میگفتند اذان ظهر که شد، نماز ظهر را عقب بیندازید، اول این را بخوانید، اول صلوات شعبانیه. نماز که صلوات بسیار مهمی است، از امام سجاد (علیه السلام) هم هست: «اللهم صل علی محمد و آل محمد، اللهم صل علی محمد شجره النبوه و موضع الرساله و مختلف الملائکه و معدن العلم و اهل بیت... اللهم صل علی محمد و آل محمد الفلک الجاریه فی اللُّجَجِ الغامره». تعابیر اهل بیت: «کشتی جاری در این لُجَجهای غامره.» در این چاله چولههای این دریاها و این اقیانوسهای تاریک عجیب و پهناور و عمیق و خوفناک. این گردابها را در دریاها لابد شنیدهاید و دیدهاید، یکهو یک جایی یک گردابی میگیرد، میبرد. «شبی تاریک و بیم موج و گرداب چنین حایل، کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها؟» «الفلک الجاریه!» اینها اصلاً کشتیاند. این تلاطم در همچین وضعیتی، همچین دریایی که این دریای دنیاست.
حالا چه میفرماید؟ «یَنجُو مَن رَکَبَها وَ یَغرَقُ مَن تَرَکَها». کسی که سوار این مرکب میشود، در امان است. «یَنجُو»! چرا؟ تو امین الله [هستی]. و این محبت و این اتصال. تو را امین میکند. در امان او، به عنوان امانت تو را میگیرد تا امانت الهی. امانت باید تحویل صاحبش [شود]. «تُؤَدّی الأماناتِ إلَی أهلِها»؛ یعنی تحویل ما بدهید. امام کار سخت [است]. امانت را تحویل من بده. خودت را تحویل من بده. خودت را بسپار به اهل [امانت]. به هر نحوی، به هر مدلی، به هر [شکلی]: علماً، عملاً، فکراً، منطقاً، توسلاً، وجوداً. همه رقم بسپار به او. «یَنجُو مَن رَکَبَها وَ یَغرَقُ مَن تَرَکَها».
کشتی نوح را هم جلوه همین کشتی [یعنی اهل بیت] اشتباه نکنید. بعضی فکر میکنند که اهل بیت تشبیه شدهاند به کشتی نوح. نه! کشتی نوح، جلوه اهل بیت است. آن اصل است، این فرع است. آن کشتی جلوه کرد در کشتی [نوح]. این کشتی [اهل بیت] اصل است. آنها شبیه این [هستند]. این شبیه آن است. چهرهای که زیباست، ماه شبیه این است. میگویید: «این شبیه ماه است.» ماه اصل است، این شبیه ماه است. کشتی نوح که اصل نیست. اهل بیت کشتی اصلی در این عالم. کشتی نوح شبیه کشتی اهل بیت [است]، شبیه اهل بیت. آن جلوه کرد در این کشتی که شد کشتی نجات.
بعد لطایف را ببینید. گفت: «چه کار کنم؟» به پسرش چه فرمود؟ فرمود که: «ارکب معنا ولا تکن مع القوم الکافرین.» با ما باش، سوار کشتی شو، با کافرین نباش. این «با کسی بودن» خیلی اثرگذار است. این «با کسی بودن» غوغایی است توش. حاج آقای عمادی گاهی توفیق [دارد] از حرمس عبدالعظیم [مراجعه میکند]. [در مورد] شهید زمانینیا که آنجا اگر توانستید بروید مزار ایشان. شهید بزرگوار جز شهدایی بوده که با حاج قاسم سلیمانی [بود]. جوان [بود] یعنی وقتی به دنیا آمد حاج قاسم مشغول رزم بود، بیست سال قبلش مشغول رزم بوده. این معیت چیست؟ این جوان دهه هفتادی با یکی همنشین [بوده]، با هم بودند. بدی میشود که رهبر انقلاب پای تابوت این جوان هم وایمی ایستد، آنجور اشک میریزد که «إِنَّا لاَ نَعْلَمُ مِنْهُ إِلا خَیرًا، مِنْهُمْ إِلا خَیرًا». همهشان. معیت چه کار میکند؟ وقتی با یکی هستی، «با کسی بودن». این بچهاش هم با آنها بود.
فرمود که وقتی که حضرت موسی دریا را شکافت و همراهیانش قطع شدند، یکی همراه موسی بود، یکی آن طرف بود. دوید آمد این طرف موسی. یکی از فرعونیها آمد با حضرت موسی رد شد. یکی هم از اینها [بنیاسرائیل] بود، گفت: «من نمیدانم، داییم یا برادرم کی جوزف [!] فرعونیان [است]. بروم یک کلمه دیگر بهش بگویم و مثلاً داشت دلسوزی میکرد که بروم شب نمیتوانستم بردارم بیاورم.» امام رضا (علیه السلام) فرمود که: «رفت او را بیاورد، خودش هم غرق شد!» «درخت رفتن» کار حضرت پاپ [!] که اگر دلسوزی هم بود، مال او [موسی] بود. این دیگر تعلق است. اینجا دلسوزی نیستش که! بازی شیطان است. اسم نصیحت و دلسوزی و فلان. آدم میبیند خیلیها که اینجوری کج میکنند، بعداً خودش دفع شد. «کاتولیکتر از پاپ!» که کسی عوض کند حضرت موسی را. وقتی او دارد میگوید «برید!» دیگر وقت رفتن است. اینجا با [چیز دیگری] عوض میکند، غرقت میکند. اینجا باید با او بود. «صادقین»، با او باش. «الحق مع علی و علی مع الحق.» او کجاست؟ کنار او. با او همراه او. نمیشود در امان ماندن از این [دریا] در تو. کشتی بودن این امان است. این محبت ولو محبت اندک [نجات میدهد].
حالا این ماه شعبان و مناجات شعبانیه هم که غوغایی است از این بحث محبت. در مورد شعبانیه چند تعبیر دارد. تعبیر جالبی که اساس کار محبت امیرالمومنین (علیه السلام) است و اصل جوانی از ایشان است، عرض میکنم: «إلهی إِنْ أَخَذتَنی بِجُرمی، أَخَذتُکَ بِعَفوِکَ.» ببین چه [بیانی]! «اگر دست بگذاری روی جرم من، [من هم] دست میزنم روی عفو تو.» تعبیر ما. «و إن أخَذْتَنی بِذُنوبی، أخذتُکَ بِمَغفِرَتِکَ. و إن أدخَلْتَنی النارَ، أعلَمتُ أهلَها أَنّی أُحِبُّکَ.» میگویم من: «الهی إن کانَ طاعتُکَ عَملٌ، درست است من عملی ندارم در محضر طاعت تو. آن کم است، ولی یک چیز زیاد است: امیدم به تو.» بعد همینجور میفرمایند تا میآیند جلو. عرض میکنم که: «الهی، جان مطلب در این یک جمله است: لَم یَکُنْ لی حَولٌ فَأنتَقِلَ بهِ عَن مَعصِیَتِکَ إلّا فی وَقتٍ أیقَظتَنی لِمَحَبَّتِکَ.» «من عرضه جابجا شدن از معصیت را ندارم. من نمیتوانم جابجا بشوم. من مگر میتوانم تغییر جا بدهم از معصیت، مگر در وقتی که تو مرا با نوازش و محبت و بوسه و با این چیزها بیدار کنی، با محبت بیدار کنی.» «و کما أرَدتَ أن أکونَ، فکن.» همه مطلب تو چیست؟ در محبت. جلوتر: «إلهی هَب لی قَلباً یُدنیهِ مِنکَ شَوقُهُ، و لِساناً یَرفَعُ إلَیکَ صِدقُهُ.» تعابیری که واقعاً تعابیر فوقالعادهای است و جان آدم را به رقص میآورد. این تعابیر بسیار زیبایی که امیرالمومنین (علیه السلام) در مناجات شعبانیه عرض میکند. جان مطلب در چیست؟ محبت.
داستان شایانی [را] علامه طباطبایی (ره) نقل میکردند. این را ظاهراً خود مرحوم علامه هم نقل کرده بودند. در نجف ظاهراً یکی از آقایان [علما] بوده، یکی از علما. این قضیه برای ایشان واقع شده بود. حسینی طهرانی (ره) هم در کتاب «معادشناسی» [خود]، حالا خاطرم نیست جلد ۲ بود یا جلد ۳، این مطلب را ایشان آنجا فرموده.
مطلب این است که: یکی از این آقایان از علما گفته بود که من تبلیغ میرفتم مناطق اهل سنت. ماههای رمضان اینها مثلاً میرفتم و [با] پیرمردی انس گرفتم. دیدم باطن خوبی دارد، عناد [ندارد]. از اخلاق ما خوشش آمد. من هم تقیه میکردم، با تیپ خودشان میرفتم. دیگر آنجا بین ایرانیها [میگفتم]. از رفتار ما آنها خوششان آمد. گفت که: «ما اینجا قبیله قبیلهایم، هر قبیله شیخی دارد. مثلاً شیخ قبیله ما فلانی است.» [پیرمرد پرسید:] «خب شیخ شما کیست که اینقدر شماها را خوب تربیت کردهاند؟ خوشاخلاقید، مهربانید.» [گفتم:] «بابا! شیخمان خیلی بزرگ است.» گفت: «شیخ شما کیست؟» گفت که: «من نخواستم همان اول بگویم که شاید [بد باشد].» پس گفتم: «آرام آرام مقدمهسازی کنم، یک کمی همچین بخیسانم، خیس بخورد، [بعد] محبت در دل [جا بگیرد].» گفتم: «شیخی داریم این اسمش علی است. شیخ خیلی یتیمنواز است، مهربان است، شجاع است، خیلی عالم است؛ شیخ علی!» گفتم و گفتم و گفتم. «سری بعد که بیایم ببینم اگر تقاضا و طلب داشت، دیگر کار را تمام بکنم، بگویم این شیخ علی منظورم علی بن ابیطالب است و تو هم بیا شیعه شو.»
گفت: «رفتم. اما سری بعد که برگشتم، درِ خانه پیرمرد دیدم پارچه مشکی زدهاند. از دنیا رفته بود.» خیلی ناراحت [شدم]. این پیرمرد کارش نصفه کاره ماند. آدرس قبرش را رفتم. کنار قبرش خیلی گریه کردم و منقلب بودم، حالم بد بود. پلکم سنگین شد. یکهو این آقا را دیدم. حالا اسمش چیست؟ این نقل از آنجوری که در ذهن من است، عبارت را به این نحو علامه فرمود. علامه طباطبایی [میفرمود]: «آن آقا شیعه برگشت.» گفت: «فلانی! گفتی و نگفتی. ولی چیست؟ چطور اوضاعات [شد]؟» [پیرمرد گفت:] «الحق! چه خبر؟ چه شد؟ گفتی و نگفتی! ما آمدیم اینور، گفتند: «امامت کیست؟» یکهو محبت من – تعبیر بنده [بود] – جوشید. گفتم: «همان شیخ علی که یتیمنواز بود، شجاع بود، کریم بود.» حالا شاید اسمم نمیدانست. «همان آقایی که اینطور ملائکه برایش ایستادهاند.» گفت: «من نمیدانستم که اینی که تو میگویی کیست. دقیقاً باید چه بگویم به این ملائکه؟» یکهو دیدم آقایی جلو، نقاب صورت [دارد] که نازل فرمود: «أنا إمامُ مَن إمام؟» [یعنی: من امام کسی هستم که امامش اوست.] دست من را گرفت. «چرا نگفتی؟ این همان علی بن ابیطالب است!»»
که بعد گفته بود: «همین الان برو این بچههایم را دعوت کن.» فلان نشانی که صدیق قضیه [است]. فرمانده [گفت]: «بچههایم را دعوت کن.» ظاهراً بدنشان [همه] اینها شیعه شده بودند. در ذهن بنده کل طایفه [اشان] شیعه شدند. این محبت این است. فرمود: «اگر یک غلام حبشی ما را دوست داشته باشد، لَنَفَعه [به دردش میخورد].» غلام حبشی، سیاهپوست، [چه ارزشی دارد]! کسی برایش ارزش قائل [نیست]. محبت ما را داشته باشد، این فایده دارد. این محبت، این تقرب. این سنگ اهل بیت به سینه زدن.
[روح] شاد باشد روح عزیزانی که از این بیت بودند: پدر حاج آقای عمادی، والدین حاج خانم کلاهدوزان. اینها باید بیایند برای ما تعریف کنند که لحظه مرگ، این سکرات مرگ برای این خوبان، برای این شیعیان، برای این محبین، این سکرات سکرات چه مستی بوده، چه خوشی [بوده]! آن لحظهای که یک عمر سنگ کسی را به سینه زد، حاضر میبینی. میبینی. هر چیزی که گفتی امین الله [است] دیگر. امانتدار است. هر «الله»، هر «یا علی» و «یا حسین» و «یا فاطمه»، هر یک قطره اشکی که ریختی، امانتدار است. حساب [و] حواسش هست. خبر دارد. در دلت یک وقتی یک چیزی زمزمه [کردی].
این داستانهایی که در این زمینه هست، الی ماشاءالله. آنقدر زیاد است که یک را فقط میخواهم عرض کنم. شب جمعه است، ماه شعبان، ایام میلاد اباعبدالله، ماه رحمت دیگر. شما ببینید کشتی نجات، ماه شعبان، «فُلْکٌ جَارِیَهٌ». میلاد اباعبدالله، میلاد امام سجاد، میلاد امام زمان. هر چه کشتی نجات بوده، خدا در این [ماه] متولد کرده است و اسباب رحمت و رضوان.
یک داستانی، این را عرض بکنم. این داستان هم تقدیم باشد به روح همه اموات، خصوصاً حاج خانم کلاهدوزان و انشاءالله حالی که شما از این داستان پیدا میکنید، این حال خوش معنوی، سروری بشود و هدیه بشود به روح مادر عزیز و بزرگوار و انشاءالله کربلا امشب جمعه ایشان مهمان اباعبدالله باشد در این شب رحمت، در این ایام میلاد.
گفت که مرحوم آیت الله هزارجریبی از علمای نجف بود، شاگرد مرحوم وحید بهبهانی. داستان [را] خوب دل بدهید. داستان [را] ببینید. امانتداری را. امین الله شوخی نیست. الکی گم نمیشود. پیش اینها حواس [جمعی است]. «فُلْکٌ جَارِیَهٌ» است و موجب نجات و موجب امان. همه اینها را لحاظ [کنید].
گفت که: «مایهی رؤوس» آدرس درس ایشان در کربلا. وحید بهبهانی اخبار فضای نجف و کربلا را پر کرده بودند. وحید بهبهانی رفت در کربلا و ایشان فضای [اخبار] دیگری را برگرداند. اصول را زنده کرد، علم اصول را زنده کرد در کربلا. ایشان خیلی هم محل اعتنا بود. یعنی از مخالفینشان که از اخباریها بودند، مثل [مرحوم آقا] محمود صاحب حدائق، وصیت کردند که بر جنازه ما وحید بهبهانی نماز بخواند. که کامل مخالف ایشان، زبان ایشان باز بود در علیه اخباریها ولی آنقدر اعتقاد داشتند. آیت الله هزارجریبی از علمای شیعیان ایشان بود.
گفت: «امروز درس تمام شد. یک آقایی آمد بعد درس. یک کیسهای دستش بود. یک کلاه خاصی که میخورد به همین سمت قفقاز و همین طرفهای شوروی و اینها که حالا انشاءالله خدا قضای خیر کند و این جنگ و این آوارگی این مردم را در روسیه در اوکراین که ماجراها پیش آمد [برطرف سازد]. هر چه که خیر شیعه است و مسلمین است، انشاءالله رقم بخورد. نتیجه این قضا [برای] بروید آن سمتها بود.» از سیمایش مشخص بود از آن سمت آمده، تیپش به آن [جا] میخورد. گفت که: «حاج آقا! اینها طلا و جواهرات است، آوردیم تقدیم شما. هر جور که میخواهید مصرف کنید.» و وحید بهبهانی [گفت:] «این داستان را میخواهم برای شما بگویم که جلوی شاگردان ایشان تعریف کرد.» مرحوم هزارجریبی این را آنجا نقل [کرد].
[گفت]: «جوانی بودم اهل شیروان. قرار شد برای کار بروم قفقاز. آن موقع فضای کار آن طرف [بود]. رفتم قفقاز. آنجا در بازار دکانی گرفتم، حجرهای گرفتم، مشغول کار شدم. یکی از این حجرههای نزدیک ما، دختری بود. صاحب مغازه دختری داشت. من دیدمش و دلم رفت و راه افتادم دنبال [آن] دختر. خانهاش را پیدا کردم و رفتم برای خواستگاری. من هم مسلمان بودم، اهل شیروان. درخواست کار را لو ندادم که من مسلمانم.» اینها گفتند که: «اهل ایرانی و اینها. اگر میخواهی با دختر ما ازدواج بکنی، شرطش این است که مسلمان نباشی. مسلمان که نیستی؟»
«من ماندم چه بگویم. اگر میگفتم مسلمانم، دختر را از دست میدادم. اینها ضد مسلمین [بودند].» با خودم گفتم که: «حالا اینجا به اینها میگویم مسلمان نیستم، بعد حالا میروم در خلوت [مسلمان میشوم].» گفتم: «نه، من مسلمان نیستم.» اینها هم خیلی غلیظ و شدید گفتند که: «اگر مسلمان باشی، بعداً فهمیده شود، پدرت را درمیآوریم!» گفتم: «نه، من مسلمان [نیستم].»
«با این ازدواج کردم و دیگر مجبور شدم نماز و روزه و همه چیز را گذاشتم کنار. و چون برادرش اگر میفهمیدند، پدر من را درمیآوردند. مدتها گذشت و دیگر هیچی از اسلام من یادم نمانده بود. مدتی گذشت، چند وقتی، چند سالی.» یک شبی به خودم گفتم که: «چه کار کردی؟ با چه گیرت آمد؟ به دختر رسیدی؟ همه چیز را دست برداشتی. ارزش داشت؟» با خودم، [با] نفس لوامه، کلنجار رفتم. گفتم: «برگرد.»
«بعد دیدم هیچی یادم نمانده بود از نماز و روزه و مناسک و اینها؛ نه عالمی، نه ارتباطی. گفتم چه بکنم؟ دیدم از اسلام چیزی برایم نماند. گفتم از اسلام فقط امام حسینش برایم مانده است. چه کار میکنم؟ من همین قدرش را میدانم آن سفینه نجات است دیگر. «الفلک الجاریه»، کشتی نجات. من یک وقتهایی در خلوت مینشینم روضههایی که از بچگی در ذهنم مانده، با خودم مرور میکنم و دیار توسلی و گریه. و همین قدر، بیشترش دیگر دست ما نیست. شبها مینشستم در خلوت و مرور این روضهها و اشک میریختم.»
«یک شبی خانمم آمد، در را باز کرد، دید من نشستم دارم با خودم یک چیزی میگویم و گریه میکنم. گفت: «چت شده؟ من تو را زیر نظر دارم چند وقت است. میآیی اینجا مینشینی، خلوت میکنی، هی گریه میکنی. چیزی شده؟ پولت را خوردهاند؟ مشکل؟ مریضی؟ کسی را از دست دادی؟»» گفتم که: «دیگر راه دررو ندارم، باید برایش توضیح بدهم.» گفتم: «حقیقتش این است، من مسلمان بودم. به خاطر تو دست برداشتم. در این چند سال همه چیز یادم رفته. اینجایی هم که نشستم، اینهایی که با خودم مرور میکنم، روضه امام حسین است.»
گفت: «امام حسین کیست؟ برایم توضیح بده.» گفت: «گفتم پیغمبر ما دختری داشت، دختر او پسری داشت، پسرش اینطور شد و در کربلا آنجور کشتند.» گفت: «یک کاری کن. شبها بیا اینجا بنشینیم با همدیگر، تو برای من تعریف کن.» [با] دو تا گریه، «من خوشم آمد از این امام. او.»
«مدتی گذشت. گفت: «ببین! الان منم مسلمان مثل تو به حساب میآیم. برادرهای منم که این جان را نمیگذارند و ما هم که اینجا عالم و کسی نداریم. تو هم که میگویی قبر این امام حسین کربلاست. بیا زندگیمان را بفروشیم، برویم کربلا زندگی کنیم. آنجا عالم هم هست، دینمان را میپرسیم، نماز و روزهمان را هم یاد میگیریم. من هم مثل تو کنار تو.»»
«شروع کردیم فروختن اجناسمان. زنم سرطان گرفت. بعد مدتی از دنیا رفت. ما هم جنسها را فروخته بودیم، آماده رفتن. برادرهایش جمع شدند و آداب مسیحیت، این را دفن کردند با لباس. و هر چه هم طلا و جواهرات داشت، با او در قبر دفن کردند. من خیلی دلم شکست. بابا! این دختر آماده شده بودیم برویم کربلا زندگی کنیم، از دنیا رفت. به آداب مسیحیت دفنش کردند.»
«گفت که شبی که دفنش کردند، من گفتم میروم قبرش را میشکافم، جنازهاش را برمیدارم، با سواری به هر نحوی شده به [کربلا] میرسانم. کربلا من خودم همانجا ساکن میشوم، پولم در دستم [است].» قبرستان خلوت شد و همه رفتند و قبرم را که نشان کرده بودم، قشنگ هم میدانستم کدام قبر است، شکافتم. رفتم پایین. باز کردم. دیدم به جای همسرم، یک مردی است. سبیل از بناگوش در رفته، قیافه، قیافه زمخت. از وحشت غش کردم. همین که غش کردم، همسرم را گفتم: «مگر تو را اینجا دفن نکردم؟» گفت: «چرا.» گفتم: «پس این کیست؟» گفت: «این یکی از عشّار بیرون نجف است.» گفتم: «یعنی چه؟» گفت: «یک گمرکی بوده بیرون نجف، رشوه میگرفته. امروز که من را اینجا دفن کردند، همین ساعت این را در صحن اباعبدالله، زیر ساعت دفن کردند. همان لحظه جنازه این را با جنازه من جابجا کردند. من الان زیر ساعت، سه تا قبر جلوتر، به فلان نشانی، آنجا دفن هستم. این هم اسمش فلانی است.»
«رفتم کربلا، آمدم حرم امام حسین. به اینها گفتم که: «آقا! فلان روز، فلان ساعت، فلان آقا با این ویژگیها را اینجا دفن کردهاند.» گفتند: «آره، تو چه کار [داری]؟» گفتم: «قبر را بشکاف!» گفتم: «من دارم روی حساب حرف میزنم. من که نمیشناختم این را اینجا در این قبر. همسر من دفن است!»» نمیشد. کلی اینور و آنور صحبت کردم، مجوز گرفتم. قبر را شکافتم، دیدم همسرم با همان مشخصات، با همان طلا و جواهراتی که در قبر گذاشته بودند، همانجا است. «الان هم طلا و جواهرات این است، آوردم تقدیم شما آقای وحید بهبهانی. هر کار میخواهی با این طلا و جواهرات [انجام بده]. این هم قبر زن من است که یک رکعت نماز نخوانده، فقط شبها من گفتم: «حسین!» او هم گریه کرد. و شماره دیدن کربلا را داشت.»
اباعبدالله [با چنین محبتی] میشود محل نگذارد؟ میشود این حاج خانمی که ۵۰ سال، ۶۰ سال، نمیدانم از بچگی «یا حسین» گفت، یا مجلس روضهاش ترک نشد، کربلا رفت، ناله زد، این بچهها را با عشق امام حسین و اهل بیت شیر داد، بچهها را بزرگ کرد، شما باورتان میشود اباعبدالله محل نگذارد؟ میشود این اهل بیت عنایت نکند؟ ماه شعبان اولین ماه شعبانیهای است که این حاج خانم دستشان از دنیا کوتاه است. و اولین میلاد اباعبدالله و اولین شب جمعه! و شما باورتان میشود این ارباب پذیرایی نکند؟ میشود همچین چیزی در منطق شما بگنجد؟
آن آقایی که علما گفتند – گفتند اصلاً علی اصغر را که سر دست گرفت، کلاً بهایی نداشت، فقط میخواست یک دلی تکان بخورد، بهانه پیدا کند برای شفاعت – این آقایی که اینطور دنبال بهانه میگشت، میشود کسی که یک عمر به «حسین، حسین» گفته، بیمحلی کند؟ عنایت نکند؟
آمدند ظهر عاشورا گفتند: «یا اباعبدالله! ما فهمیدیم این جنگ، جنگی نیست که بخواهیم روبروی شما بایستیم. شما بر حق [هستید].» از لشکر دشمن گفتند که: «ما میخواهیم برویم. ما که نمیتوانیم روبروی لشکر مجهز بایستیم، کشته بشویم.» رحمت للعالمین! «رحمت الله الواسعه» یعنی همین دیگر. ماه شعبان و شب جمعه و میلادش و رحمت واسعه. نفرمود: «بدم آمد، خوشم نیامد، حالم ازتان به هم میخورد!» نفرین نکرد. فرمود: «میخواهید بروید، بروید. فقط با مرکب تیزرو بروید. چون من چند دقیقه دیگر میخواهم بگویم: «هل من ناصر ینصرنی؟» آنجا اگر صدایم به گوش شما برسد، دیگر خلود در جهنم پیدا میکنید. من نمیتوانم شفاعت کنم. زودتر [بروید تا] صدایم به گوشتان نرسد، بعداً بتوانم یک کاری برایتان بکنم.» «ترسم که شفاعت کند از قاتل خویش، / از بس که لطف دارد و خلق کریم.» آقا! شیرین آقا! کیست این آقا؟ چه عظمتی دارد ذات مقدسش؟ چه محبتی دارد؟ چه محبتی دارد؟ چگونه این رحمت واسعه [است]!
آن مسیحی در آن دیر. پناه بر خدا! بعضی روضهها سخت است خواندنش. تمام بکنم. میگوید: «منزل به منزل که این کاروانی که حامل رؤوس مقدس بودند، از کربلا اینها را میبردند به شام. منزل به منزل شبها میرسیدند.» گفت: «صندوقچهای داشتم.» سر را به نیزه میزدند، در شهر میچرخاندند. شبها سر را در صندوقچه [میگذاشتند]. پناه بر خدا! من از مادرش فاطمه زهرا (سلام الله علیها) عذرخواهی میکنم، به [حق] بهترین بیت الزهرا.
گفت: «این صندوقچه را بغل میگذاشتند، شب مینشستند دور هم قمار میکردند.» پسر عزیز زهرا در این صندوق [بود]! در آن دیر که راهب بود، بعد از کوفه. گفت: «شب آمدند نزدیک محل ما.» اینجوری که نشستند، «من دلم گرفت از کار اینها.» گفت: «دیدم که این، حالا سر هر کسی هست، این جسارت راه افتاده برود.» گفت: «گفتم که این سر را امشب به من قرض بدهید.» گفتند: «نمیشود.» گفت: «پول کلانی [دادم]، سر را گرفتم.» صندوق صورت پر از خون و خاکستر بود، زخمی. «دادم این سر مبارک را. دیدم یک جذابیت خاصی دارد. این سر عجیب دلبری میکند. میخواهم بهش قسم دادم.» گفتم: «به حق عیسی مسیح قسمت میدهم، با من حرف بزن ای سر نازنین!» مرحوم سید [ابن طاووس] در «لهوف» نقل کرده، از عجایب قضایاست که معمولاً نقل نمیشود این در لهوف. جز وقایع بعد از عاشورا.
گفت: «بهش گفتم: «به حق عیسی قسمت میدهم با من حرف بزن.» میگفتم به کلامت.» فرمود که: «اگر میخواهی باهات حرف بزنم، اول باید مسلمان بشوی. به جدم مصطفی.» «به جد مصطفی! جد تو حضرت مصطفی [است]، نبی [ماست]!» «ایمان آوردم، با من حرف بزن.» بعد فرمود: «أنا الحسینُ بنُ علیٍّ، الذی قتلوه عطشاناً.» «من حسین بن علی بن ابیطالب هستم، من را [تشنه] کشتند.» «لا اله الا الله!»
گفت: «دل من ماند پشت این سر.» این سری که رفت، دل برد از من، به همین راحتی. باید گفت: «یک شب چند ساعت با این سر بریده بودی؟» تو نماز شب را ندیدی، تو سجدههایش را ندیدی، تو روز عاشورا ندیدی، تو دعایش را نشنیدی! دور از تو دل برد، دیوانهات کرد، عاشقت کرد، شیدایت کرد. امان از دل زینب! تو چه میدانی زینب چه [کشید]؟ از این دلسوزی، از این که یک نقطه اگر باشد در این اتصال، این «فُلْکٌ جَارِیَهٌ»، این نجات، سوار میکند، میبرد. اینجور توجه دارد! این رحمت بیحد و حصر اباعبدالله. یک بخشی از این رحمت هم همین بود. «لا اله الا الله!» انشاءالله با این روضه آتش بگیریم. انشاءالله که این آتش هر چه که تعلق غیر در وجود ماست، آتش بزند.
انشاءالله اباعبدالله دستگیری کند. در این ماه شعبان، این کاروان، اهل این کاروان. دیگر انگار مدیر و رئیس کاروان و اینها که ندارند که این کاروان [حرکت کند]. اصلا چه کاروانی؟ میدانید کاروان اباعبدالله دو سه شب است که راه افتاده، از روز مبعث این کاروان از مدینه حرکت کرد. کاروان در راه است دیگر، دارد میآید، دارد میرود مکه و بعدش هم برود [کربلا]. این کاروان دیگر زینب که دستش بسته است، امام سجاد (سلام الله علیهما) این دستها بسته بود دیگر. با این مصیبت، این غم، این بچههای کوچک و این اهل بیت.
[روایتی است] که از یکی از علما شنیدم. فرمود که: «من محاسبه کردم، در ذهنم اینطور است، پارسال شنیدم. یکی از علمای محقق درجه یک قم فرمود: «من دیدم آماری که در کربلا بودند به شام که [رسیدند]، ۵۰ تا از این کاروان کم شد!»» که فهمیدم اینها زن و بچههایی بودند که در مسیر از دنیا رفتند و دفن شدند.
برخی مقاتل دیدم، آن کسی که نیزهدار بود، «لا اله الا الله!» روح همه عزیزان و رفتگان شاد باشد انشاءالله. و از این مجلس روضه فیض داشته باشیم. از عنایت اباعبدالله انشاءالله فیض داشته باشیم.
گفت: «آن کسی که نیزهدار بود، نیزه را به بقیه گفتش که این نیزه سنگین شده. نیزه اباعبدالله. گفت: «نیزه سنگین شده، حملش میکنم راه نمیرود. عجیب است، انگار قفل شده، نمیتوانم تکانش بدهم.» آن یکی گرفت و تکان نمیخورد.» گفت: «بروید از رئیس این قافله بپرسید چه کنیم؟ شاید اینها سر در بیاورند.» به امام سجاد (علیه السلام) عرض کردند. گفتند: «آقا! این سر را چه کنیم؟» فرمود: «نگاه کنید ببینید سر به کدام [سمت است].» «لا اله الا الله!» گفتند: «چطور؟» فرمود: «نگاه کنید ببینید چشم به کدام سمت است.»
نگاه کردم، دیدم یک گوشهای از بیابان چشم زل زده است. اینجوری که در ذهن من است – حالا آن مقداری که عرض کردم در مقتل دیدم، این هم در ذهن من است که – گفت: «گوشه چشم هم اشک بود. دیدم که اشک گوشه چشم نشسته.» گوشه بیابان زل زده [است]. این سر نازنین و تکان نمیخورد. «باغبان! چه کنیم؟» امام سجاد (علیه السلام) فرمود: «آن گوشه را هر چه هست، بروید تا انتها ببینید چه خبر است.» با چشمش بچهاش را نگه داشته بود. بچه از این کاروان جا مانده بود.
یا اباعبدالله! نگاهمان کنید! ما هم جا ماندیم. یا اباعبدالله! رجب تمام شد. یک ماه دوباره به جان مانده. خیلیها بودند، رفتند. رجب امسال و شعبانها بیاید، ما بنشینیم. عکسمان به دیوار. همان هم معلوم نیست باشد یا نباشد. یاد فلانی بخیر! رجب پارسال بود، شعبان پارسال بود. یا: «در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو / در آن امید دهم جان که روبرو تو باشم.» روبروی تو باشم. چه [حالی]! آن لحظه یک عمر سلام داد: «ارباب بیکفن!» لحظه آخر [چه میشود]؟ آن ملکهای که در درونت شکل گرفته، در دنیا گرفتار میشدی میگفتی: «یا حسین! یا اباعبدالله!» لحظه آخر صدایش میزنی، سلامش میکنی. یک وقت میبینی تو لب ترکخورده جواب سلام تو را میدهد. میفرماید: «تک تک جواب دادم بهت، عنایت کردم، نظر کردم.» «جانم حسین! جانم آقا! فدای آن نگاهت بشوم.» دشمن دیگر.
لحظه آخر نگاهش سمت خیمهها. صورت به زمین، ولی چشمش زل زده بود به خیمهها. رضا وقتی دستور داد «حَتّی...» [یعنی] «حمله به خیمهها!» آنجوری که نقل شده از زینب کبری (سلام الله علیها). فرمود: «تمام [کنید]! من به خیمههاش حمله [میکنم].» یا صاحب الزمان! بعضی روضهها خواندنش خیلی سخت است. چه! از یکی از علما شنیدم در کربلا میفرمود – از شما مؤمنین عذر میخواهم، به دل شکسته یا یکی از علما [گفت] – «چرا بین قتلگاه و ششگوشه فاصله است؟» حالا فکر کردهای که اگر اینجا سر از تن جدا [شد]، چرا جسد آنجا روی زمین افتاده، چند قدم فاصله؟ یا صاحب الزمان! خدا کند اینها واقعیت نداشته باشد، دروغ است، شما باور نکنید.
گفت: «با سر بریده روی زمین خود را کشید به سمت خیمه. حسین، حسین...» «وَ سَیَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ.» لعنت الله علی القوم الظالمین.
این شب جمعه به همه مؤمنین و به همه محبین اولیای خدا در طول تاریخ. همه مهمان شب رحمت و مغفرت در کربلا انشاءالله. به برکت این سلام، امانتی باشد، سلام در محضر امین الله اباعبدالله. برگرد.
«السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک، علیک منی سلام الله ابداً ما بقیت و بقی اللیل و النهار و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم.» «السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین».
«بعظمتک یا الله، یا رحمان و یا رحیم، یا مقلب القلوب ثبت قلوبنا علی دینک. إنّک علی کل شیء قدیر.» «و به حق محمد، یا علی، یا مدققلی [!]، یا فاطر به حق فاطمه، یا محسن به حق الحسن، یا قدیم الاحسان بحق الحسین.»
خدایا! به خون به ریخته شده اباعبدالله، به مظلومیت اباعبدالله، به اضطرار و دل شکسته اباعبدالله در ظهر عاشورا، فرج آقامان امام زمان را برسان. قلب نازنیناش را از ما راضی بفرما. عمر ما را نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. اموات شهدا، فقها، امام راحل، مرحوم آقای عمادی، همسرشان حاج خانم کلاهدوزان، همه اموات این بیت، همه اموات این سر سفره کرم اباعبدالله در کربلا، مهمان شب اول قبر اباعبدالله، به فریادمان برسان در دنیا و برزخ و قیامت. انشاءالله ما را همنشین و مشمول عنایات و رأفت و رحمت خاصش قرار [بدهد].
الهی در دنیا زیارت، در آخرت شفاعت اهل بیت [نصیبمان بگردان]. شرّ ظالمین را به خودشان برگردان. دشمنان قرآن و انقلاب و ولایت، اگر قابل هدایت نیستند، نیست و نابود بفرما. رهبر عزیز انقلاب را حفظ و نصرت عنایت بفرما. حاجات حاجتمندان اسلام را، شفای عاجل کامل عنایت بفرما. جمیع مسلمین در اقصی نقاط عالم را از شرّ ظالمین مصون و محفوظ [بدار].
الهی! هر آنچه گفتی و صلاح ما بود، و آنچه نگفتیم، برای ما رقم بزن.
نبی و آله.
جلسات مرتبط

جلسه یک : امین بودن؛ شرط اصلی دریافت اسرار الهی
دیدار با انسانیت

جلسه دو : تفاوت محوری زیارت امینالله با زیارت جامعه کبیره
دیدار با انسانیت

جلسه سه : عصاره فضائل در عنوان «امینالله»
دیدار با انسانیت

جلسه چهار : مفهوم «زیارت انسانیت» در زیارت امینالله
دیدار با انسانیت

جلسه پنج : آیه امانت و شاخصسازی انسان در قرآن
دیدار با انسانیت

جلسه هفت : ولایت؛ جوهره امانت الهی در نگاه المیزان
دیدار با انسانیت

جلسه هشت : «امینالله فی ارضه»؛ امام معصوم در اوج نزول و صعود
دیدار با انسانیت

جلسه نه : «حجت»؛ جایگاه اصلی امامت در اندیشه شیعه
دیدار با انسانیت

جلسه ده : نقش اهل بیت (علیهمالسلام) در پیدایش هر خیر و کمال
دیدار با انسانیت

جلسه یازده : نقش امام در مدیریت ملائکه، جن و تمام عوالم
دیدار با انسانیت
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات دیدار با انسانیت

جلسه دو : تفاوت محوری زیارت امینالله با زیارت جامعه کبیره
دیدار با انسانیت

جلسه سه : عصاره فضائل در عنوان «امینالله»
دیدار با انسانیت

جلسه چهار : مفهوم «زیارت انسانیت» در زیارت امینالله
دیدار با انسانیت

جلسه پنج : آیه امانت و شاخصسازی انسان در قرآن
دیدار با انسانیت

جلسه شش : امانت بودن چشم، گوش و دل در نگاه قرآن
دیدار با انسانیت

جلسه هفت : ولایت؛ جوهره امانت الهی در نگاه المیزان
دیدار با انسانیت

جلسه هشت : «امینالله فی ارضه»؛ امام معصوم در اوج نزول و صعود
دیدار با انسانیت

جلسه نه : «حجت»؛ جایگاه اصلی امامت در اندیشه شیعه
دیدار با انسانیت

جلسه ده : نقش اهل بیت (علیهمالسلام) در پیدایش هر خیر و کمال
دیدار با انسانیت

جلسه یازده : نقش امام در مدیریت ملائکه، جن و تمام عوالم
دیدار با انسانیت