سه دسته شدن انسانها در قبال امانت الهی
خاص بودن سوره احزاب
معنای عرضه امانت به موجودات
غفلت از امانت زمینهساز نفاق و شرک
نفس انسانی حامل امانت الهی
تاثیر درک امانت در سرنوشت انسان
فرهنگ حیوانی غرب، خود رامالک میبیند.
خودکشی بدتر از دیگر کشی
غوغای المیزان درتبیین فرهنگ غرب
دایره وسیع زکات در دین
هرچه داراتر، زکات بیشتر
خود خودت هم امانتی!!
تمام توجه به حق تعالی، اصل امانت
همنشینی با ملائک، تنزل در عالم نور
بالاترین حق ائمه، حاضر شدن در عالم دنیاست.
آیا تابه حال از امام زمان تشکر کردیم؟؟!!
اصل وسوسه در شئون ناس بودن انسانها
اصل تصور خائنانه در امانت چیست؟
از ناس به رب الناس پناه ببر.
از اسباب بیا بیرون!!!
تا خدا نخواهد اسباب سببیت ندارند.
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد، اللهم صل علی محمد و آله الطّیبینَ الطّاهرینَ و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری واحلل عقدة من لسانی.
بحث محضر عزیزان داشتیم، چند جلسهای پیرامون زیارت شریفه امینالله و آن فراز اول که: «السلام علیک یا امین الله فی ارضه». بحثی بود در مورد امانت که امینالله حامل امانت الهی است و اساساً مقام انسانیت انسان به همین حمل امانت است.
این امانت را بحث میکردیم. طبق بیان قرآن در سوره مبارکه احزاب، این امانت را خدا عرضه کرده و انسانها را بر حسب این عرضه و این امانت دستهبندی کرده است. میفرماید، در آیات پایانی سوره مبارکه احزاب: «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَن يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ ۖ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا». ما امانت را بر آسمانها و زمین و به کوهها هم عرضه کردیم، پس آنها ابا کردند که حمل کنند و اشفقوا منها (زیر بار نرفتند)، و انسان بود که این امانت را حمل کرد. «إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا»، این انسان را آنجا تعبیر میکند به «ظلوم» و «جهول»؛ در نهایت ظلم و نهایت جهل.
بعد میفرماید که: «لِّيُعَذِّبَ اللَّهُ الْمُنَافِقِينَ وَالْمُنَافِقَاتِ وَالْمُشْرِكِينَ وَالْمُشْرِكَاتِ وَيَتُوبَ اللَّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ...»؛ تا خدا عذاب کند منافقین و منافقات، مشرکین و مشرکات را. سه دسته میکند در قبال این امانت: مردم یک تعدادی هستند که منافقاند، یک تعدادی هستند مشرک، یک تعداد هم مؤمن.
جالب است که اسمی از کافر هم اینجا [نیست]. معمولاً در بیان قرآن، منافقین خیلی تفکیک نمیشوند از مشرک. حالا بیان قرآن در مورد منافقین بیان خاصی است که در همین سوره مبارکه احزاب هم به آنها اشاره کرده است. و جالب است که سوره مبارکه احزاب خیلی فضای مؤنث و مذکری زیادی دارد. آیهی ۳۵ مثلاً: «إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَالْمُسْلِمَاتِ وَالْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ وَالْقَانِتِينَ وَالْقَانِتَاتِ وَالصَّادِقِينَ وَالصَّادِقَاتِ وَالصَّابِرِينَ وَالصَّابِرَاتِ وَالْخَاشِعِينَ وَالْخَاشِعَاتِ وَالْمُتَصَدِّقِينَ وَالْمُتَصَدِّقَاتِ وَالصَّائِمِينَ وَالصَّائِمَاتِ وَالْحَافِظِينَ فُرُوجَهُمْ وَالْحَافِظَاتِ وَالذَّاكِرِينَ اللَّهَ كَثِيرًا وَالذَّاكِرَاتِ أَعَدَّ اللَّهُ لَهُم مَّغْفِرَةً وَأَجْرًا عَظِيمًا». آنجا دستهبندی میکند: مسلمان مرد و زن، مؤمن مرد و زن، قانت مرد و زن، صادق مرد و زن، صابر مرد و زن، خاشع مرد و زن، متصدق مرد و زن، صائم مرد و زن، و کسانی که حافظ دامانشان (عفتشان) هستند از مرد و زن، و کسانی که ذکر خدا دارند بسیار از مرد و زن؛ برای آنان مغفرت و اجر عظیم است.
چرا حالا اینجا فضای این سوره به این نحو است که از همان اول که شروع میکند، یک فضای این شکلی دارد و دائماً یک تفکیکی بین مذکر و مؤنث انجام میدهد؟ در آخر هم منافقین و مشرکین و مؤمنین را بر اساس مذکر و مؤنثبودنشان مطرح میکند. و سوره احزاب اساساً سورهای خاص در بحث خود منافقین است؛ بحث خاصی است در بحث محرم و نامحرم و زن و مرد و حریمهایی که بین آنها رعایت میکند. این هم سورهای خاص است که حالا وارد آن فضا نمیشویم. «وَمَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلَا مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَى اللَّهُ وَرَسُولُهُ أَمْرًا أَن يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ...» (آیه ۳۶). باز آنجا مؤمن مرد و زن را جدا کرده است. و همینطور چند باری ما در این سوره این بحث را میبینیم و آخر هم که اینجا منافقین، مشرکین و مؤمنین را مذکر و مؤنث آورده و بعد اینها را سه طایفه [کرده است].
خب، امانت را گفتیم که مرحوم علامه طباطبایی از آیات قرآن اثبات میکنند که ولایت [است]. میفرماید که این ولایت کلیه الهیه است که از سمت خدا به خلیفهاش در زمین سپرده شده است. و بقیه موجودات استعداد این را نداشتند؛ نفی استعداد میکند. اساساً اینکه «من دادم، نگرفت» نه به معنایی که مختار بود بگیرد و خودش قبول نکرد، یعنی: عرضه کردم، استعدادی برای قبول نبود. انسان بود که استعداد قبول داشت؛ انسانیت انسان بود که استعداد قبول داشت، ولی در مرتبه بالفعل کردنش ظلوم و جهول است. خبر ندارد چه چیزی به او دادهام؛ از این ولایتی که در او به امانت سپرده شده، خبر ندارد. همین زمینهساز این میشود که گرفتار نفاق و شرک میشود و تعداد کمیاند که اهل ایمانند.
تمایز انسانها اساساً بر اساس همین یک نگاهی است؛ یک تعریف جدیدی است. عرض کردیم: علوم انسانی و ساختار انسانشناسی ما را عوض میکند اگر از این زاویه وارد بحث شویم. در واقع، امانت را به بحث بپردازیم: تعریف انسان کامل، امینالله. این ادبیات خیلی بین ما ادبیات رایجی نیست، خیلی رشد پیدا نکرده بر محور امانت. یا [اینکه] خود قرآن بر آن تاکید کرده است: انسان را بر محور امانت تعریف کرده است. [امید است] که حالا انشاءالله برخی نکات را امشب به آن بپردازیم؛ شاید درخور توجه باشد.
بعد، خب، آن کسانی که این را در عالیترین درجه دارند، اهل بیتاند و امیرالمومنین، انبیا، که از اینها تعبیر به «امینالله» میشود در ادعیه و زیارات. یکی از دوستان [گفتند]: «تعبیری از زیارت حضرت زهرا سلام الله علیها، که جالب است... آره، رجب!» خود این حضرات [حضرت زهرا را] «بنت امین الله» کردهاند. «السلام علیک یا بنت امین الله.» جالب است که خطاب به حضرت زهرا سلام الله علیها «السلام علیک یا بنت امین الله» [است]. پیغمبر اکرم هم حداقل این عنوان «امینالله» و «امانت» یک بحثی است که حالا ببینیم کمی اگر با هم گفتگو بکنیم، ببینیم به یک جاهای خوبی میرسد انشاءالله.
خب، عرض کنم خدمت شما که این پس حالا در مورد امانت، [که] ولایت شد. بعد نکتهای که مرحوم علامه طباطبایی به آن اشاره کرده بودند، ایشان میفرماید که در جلد ۱۶ المیزان، چیزی که به عنوان امانت معروف است، کمال حاصل از دین و اعتقادات [است]. به واسطه این دین و اعتقادات یک کمالی برای انسان حاصل میشود. آن نقطه نهایی انسان، همان نقطهای است که استعدادش را داشتی و خدا به عنوان امانت به تو سپرد. و به واسطه آن، کمالات انسان بروز پیدا میکند. و از سوی [دیگر]، کسانی که کمالات ایشان بروز نکرده، به عنوان منافق و مشرک معرفی میشوند. یک نکته بسیار مهم و جالبی است.
حالا این امانت چیست؟ اینجا [بحث] بهشت [نیست]. میگوییم ولایت. نوع انسان منظور است به صورت کلی؟ یا اینکه هر انسانی باز با خودش یک امانت ویژهای هم دارد؟ هر کدام از ما حامل این امانت هستیم. به جنس انسانیت، به نفس انسانی، این را داده است. هر کسی که انسان است، عامل این امانت [است]؛ به شرط اینکه این را کشف بکند و درکش بکند و از این امانت خودش پاسبانی [کند]؛ امین بشود. و دین آمده برای اینکه ما را آشنا بکند با این گوهری که درونمان هست و با این امانتی که خدا به ما [داده است].
وقتی میگوییم ولایت، منظور از ولایت چیست؟ حالا یک وقتی اینجا بحث شد که این امانت همه شئون انسان را در بر میگیرد. حالا چیزهایی که ما به آن امانت بهتر میشناسیم، این است که میگوییم: آقا، سلامتی آدم امانت، پول آدم امانت، بچه آدم امانت. حالا به عنوان مصداق میشناسیم، ولی زندگی [را] خیلی شاید به آن صورت به عنوان امانت به حساب نیاوریم، ولی میشناسیم [که] امانت [است]. اینکه حالا انسان چقدر اینها را باور بکند به عنوان امانت، خودش یک مرتبه معنوی جدی [است]. اگر بنده باورم بیاید که این بچههایم امانتاند، چقدر کنترل میکند تعلقات من [را]؟ باورم بیاید که این پولی که دستم است، امانت [است].
ماجرای معروف ام طلحه، که روایت چیست از امام صادق علیه السلام؟ روایت جالبی هم هست. همین بود دیگر. زنی بود در کدام منطقه ساحران؟ در دوران بنی اسرائیل بوده است. خیلی پسر زیبایی داشت به اسم طلحه. پدرش هم خیلی بچه را دوست داشت. خیلی بچه بازیگوش و بانمک و زیبا و خوشزبان. این بچه افتاد در حوض و از دنیا رفت. پدرش هم [در] محل کار [بود]. شب پدر میآید و این مادر بچه را میبرد در اتاق پشتی، یک روپوشی روی بچه میکشد و خودش را هم آرایش میکند؛ آراسته. وقتی که شوهر میآید، غذا را میآورد، پذیرایی [میکند]. بابا میگوید که: «طلحه کجاست؟» میگوید: «خواب است.» «طلحه کجاست؟» آخر میگوید که: «اگر همسایه به ما یک قابلمه امانت داده باشد، [و] بیاید الان زنگ بزند که ببرد، ناراحت میشویم؟ امانت است دیگر، آمده. اگر خدا به ما امانت داده باشد، بخواهد بگیرد، ناراحت میشویم؟» [شوهرش پرسید:] «با چی میخواهی بگویی؟» گفت: «هیچی. طلحه امانتی [بود که] خدا [گرفت].» و حالا عرضه کرد و اینها. آنجا در روایت دارد: به خاطر این کاری که کرد، همان شب نطفهای منعقد شد و خدا هفتاد پیغمبر در نسل او قرار داد. امام صادق فرمود: «هفتاد پیغمبر خدا در نسل او قرار داد به خاطر همین درک امانت.» ظرفیت پیدا کرد، خدا هفتاد تا امانت نسل دیگر [داد]. یک نسل طیب و طاهر خدا [داد].
خب، این درک یک امانت است؛ یک امانت جزئی که بچه باشد. هیچ کار خاصی هم نکرده، بچهام که برنمیگردد. اساساً حوزه ارتباطی ما با خدا همین حوزه ادراکمان است دیگر، اصلش همین [است]. خیلی از ما عمل نخواستهاند. امام جواد علیه السلام فرمود که: «حرکت با قلوب باید کرد به سمت [خدا]» در قیاس با حرکت با شرکت جوارح. مهم حرکت جوارح هم از باب اینکه جوارح را به کار بندازد، ارزش پیدا [میکند]. دولا و راست شدن از ما خیلی نخواستهاند. توجه [را] خواستهاند، ادراک [را] خواستهاند. انسان توجه به این پیدا میکند که این پولی که دستش است، امانت است. [یا] کار [او] توجه به این پیدا کند که سلامتیاش هم امانت است.
الان این را مقایسه کنید با فرهنگ بیمار و حیوانی غرب، [که] ادعای مالکیت همه چیز را [دارد]. دیروز بود که به نظرم یا پریروز درسی با طلبههای خارجی داریم در قم. یک مطلبی در درس مطرح شد. یکی از این طلبهها که ساکن آلمان است، گفتش که: «ما الان در اروپا همچین قضیهای را داریم.» بحث ضمانت طبیب بود و اینها. گفتش که: «این را رسمی کردهاند، قانونی کردهاند در سوئیس.» گفت که: «پیرمرد نودساله: من افسردهام، غصه دارم. از دکتر درخواست میکند که با کمترین هزینه و کمترین درد، من را از دنیا ببر. به دکتر میگوید. دکتر هم نسخه مینویسد.» اینها قانونی کردهاند در سوئیس که اگر این درخواست کرد، قانونی است؛ آن هم اگر نوشت، قانونی است. مرگ طبیعی [است]. اختیار جانش را دارد.
این چیزی است که الان محقق شده و دامنه فرهنگی کثیف به مملکت و فرهنگ ما هم رسیده دیگر. یک نفر خودکشی میکند، بعد تیتر روزنامه این میشود در مملکت ما، در این مملکت اسلامی: روزنامه صدا و سیما، یک بازیگری خودکشی کرده. حالا البته از اصل طرح اینها بد است؛ اصلاً نباید مطلب [اینکه] تو خلوت یک کاری کرده، [اعلام شود]. چه دلیلی هست که اینها اعلام بشود؟ برای چه باید اعلام بشود؟ روزنامه جام جم برداشته تیتر کرده که: «اندکی در مورد فلان بازیگر که با صد قرص به زندگی خود پایان داد.» این مثل اینکه بگوییم: «اندکی در مورد زندگی فلان بازیگر که با صد ضربه چاقو به زندگی فلان کودک پایان [داد].» قتل، قتل است دیگر. چه فرقی میکند؟ «مَنْ قَتَلَ نَفْسًا بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعًا.»
یکی را بکشی انگار همه را کشتی. از یک جهت خودکشی بدتر از دگرکشی است. قصاصی دارد، دیهای دارد. راههایی را خدا گذاشته که تا حدی بتوانی جبران کنی. دیگر جبران هم ندارد. ولی این فرهنگ بیمار غرب، [که] آدم را مالک میداند: مالک عمرش میداند، مالک اعضا و جوارحش میداند، مالک حیاتش میداند. بعد خیلی نایس میگوید که: «چی؟ دوست داشته که دیگر با صد تا قرص به زندگیاش پایان بدهد.» بعد در تلویزیون ما میآیند فلان برنامه معروف در مدح و ثنای این آدم حرف هم میزند. یک کسی بچهاش را کشته بود، چکار میکردند؟ فلان آقایی که اینجا چی بود، زنش را کشته بود، چکار کردند؟ حالا خودکشی بکند چی؟ مبانی کثیف فکری و تمدنی غرب که اینجا دامنش میریزد. اساساً در آن فرهنگ، انسان امانتدار نیست؛ انسان مالک است؛ انسان صاحب است و نه تنها صاحب خودش است، بلکه به میزانی که قدرت پیدا میکند، صاحب بقیه هم هست. منطق، منطق قدرت است دیگر؛ استیلا.
بحث علامه هم در المیزان، جز شاهکارهای المیزان است. از همان اول المیزان ذیل آیه «إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ» شروع کرده بحث کرده است. بعد هم سوره آل عمران، آخر آل عمران اینها را دارد. جاهای دیگر هم به مناسبت این بحث. فرهنگ اسلام، که علامه میفرماید که فرهنگ قرآن خلاصه میشود در این آیه: «إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ». همهاش هم یک کلمه [است] که همه اخلاق و معنویت و عرفان و سلوک و اجتماع و خانواده و اینها همه پیرامون همین یک کلمه است: «ما مال خداییم؛ ما مملوکیم؛ ما در ملک [خدا هستیم].» هر چه هم که میخواهد توضیح بدهد، با این ساختار و با این شالوده و با این [مبانی است]. و میخواهد ما را متوجه به این قضیه [کند] که ما مملوکیم، مالک نیستیم. این [را بفهمید]. و هر چه هم که داریم، امانت [است].
بعد، جالب است این فرهنگ، فرهنگی است که هر چه را که میگوید، باید یک زکاتی بعدش [باشد]. در قرآن همهاش حرف از صلات و زکات است، در حالی که ما معمولاً زکات را محدود میدانیم دیگر. زکات معمولاً به همین واجبات [است]. همین است که خمسی بدهیم و حالا مثلاً اگر کسی گاو دارد، گوسفند دارد، اینها مثلاً زکاتی به آن تعلق [میگیرد]. توتفرنگی اسلام زکات [دارد]، خیلی دایره [وسیع است]. میگوید: «زکاة الجمال العفاف» (زکات زیبایی، عفت است). خوشصدایی هم زکات دارد، سلامتی داری، این زکات فطره که میدهید زکات سلامتی [است]. سالم بودی، روزه گرفتی، من از تو طلبکارم. شب آخر ماه رمضان که شده، شب عید فطر شده، طلبکار نباشی که «من روزه گرفتم، من از تو طلبکارم.» سالمی، خب زکاتش را بده ببینم! برای اینکه تو مملوکی، مالک نیستی. کی به تو سلامتی داد؟ شب عید فطر جیب تو هم خالی میکند! روزهها را گرفتی، خوب استفاده کردی، سودش [را بردی]. سود که گرفتی، سود سلامتی. سالم بودی ها! خب پولش را بده ببینم!
سالم نبودن، نمیتوانستند، نداشتن... فرهنگ دیگری است؛ یک تعریف دیگری از انسان است. هر چه که داراتر میشوی، اینجا اصلاً احساس افتخار و مفاخره و بالا رفتن اینها اصلاً ندارد. برعکس است. اینجا هر چه داراتر میشوی، بیشتر در معرض امتحان و در معرض گرفتهشدن قرار میگیری [و باید] تحویل [دهی]. بیشتر زکات بیشتر است. «هرکه بامش بیش، برفش بیشتر.» داری؟ خب، زکاتش را بده. علم داری؟ خب. همه جا چکار میکنند؟ علم بیشتر داری، سواد بیشتر، افتخار، شرف بیشتر، درجه بالاتر. [اینجا] میگوید: «نه، علم بیشتر یعنی مسئولیت بیشتر؛ یعنی زکات بیشتر؛ یعنی حسابرسی بیشتر و سنگینتر؛ یعنی کار سختتر.» هر چه که بیشتر دارا میشوی، برای اینکه تو اصلاً دارا نمیشوی، تو فقط حوزه مسئولیتت وسیعتر [میشود]. یک قرون داری در حد یک قرون حوزه مسئولیت داری؛ صد میلیون داری در حد صد میلیون حوزه مسئولیت. تو مملوکی؛ اینها همهاش امانت است.
آن کارمند بانک هیچ وقت افتخار نمیکند که امروز یک نفر آمد ده میلیارد سپردهگذاری کرد. اتفاقاً خوشحالیاش به این است که: آقا، هر کی میآید یک میلیون دو میلیون باشد که اگر من یک جای غلطی اشتباهی کردم، یکی دو میلیون بتوانم برگردانم. ده میلیاردش خیلی خطرناک است. ده میلیارد میگوید: «بابا، ده میلیارد، یک میلیون، دو... تکتک این صفرها من باید بنشینم حساب کنم، دو ساعت پدر من در میآید.» من که اینجا مالک نمیشوم. من فقط امانتدارم. بعداً حساب اینها را از من میخواهند. کارمند بانک نگاهش چیست به آن پولی که برایش میآورند؟
این را نگاهی که خواسته برای همه ما شکل بگیرد نسبت به این دنیا و هر چه که داریم. کمال انسان است کسی که این درک را دارد. میشود انسان، میشود مؤمن. منافق و مشرکین ادراک را ندارند؛ آنها امتیاز فرض میکنند اینها را؛ مالک میدانند. چون فکر میکند که از خودش است. این نکته اول و اساسی. این دارایی انسان همین جور مطرح میرود جلو؛ از این چیزی که در دنیا دارد: از اسم و رسم و شهرت و اعتبار و آبرو که همه اینها هم زکات [دارد]؛ زکات آبرو. تا برسد به جایی که به یک حوزههای عمیقتری میرسد. آنجاها انسان میبیند که خب، حالا ما مال و اسم و رسم و زیبایی و فلان و اینها را زکاتش را دادیم؛ از خود ندانستیم. میرود جلوتر تا جایی که خود تو هم میشوی؛ خود خودت هم میشوی امانت؛ خود خودت. به یک نقطهای میرسد که انسان میبیند که چیزی جز یک مسئله نیست.
این را خوب دقت بکنید؛ نکته بسیار کلیدی و مهمی است. بحثهای انسانشناسی، حالا بحث این شکلی که تعریف معرفت نفس و تعابیر اینجوری که دارند، گل قضیه است. این عبارت که انسان آخرش، خب، این بدن که نبود. بعد میآید جلوتر، مثلاً بدن مثالی را [هم] [میگوییم]. آخرش انسان چیست؟ میگوید: «انسان، انسان چیزی جز توجه و تعلق نیست.» یک منِ توجه. توجه انسان این است؛ حقیقت انسان. بعد معلوم میشود که همین هم امانت است. اساساً آن اصل امانت این است و آن «امینالله» کسی است که این توجه را کامل داده به مالکش؛ یعنی هیچ توجهی دیگر به هیچ چیزی غیر از او ندارد. بگذار [بگویم] قرآن هم همچین تعبیری از اهل بیت میکند: «رِجَالٌ لَّا تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللَّهِ» (مردانی که تجارت و دادوستد آنان را از یاد خدا غافل نمیکند).
اینجا بحث ذکر الله میآید. آن ذکر الله، مرتبه عالیاش میشود توجه با تمام ابعاد وجودی. همه حوزه ادراک و شناخت و تعلق و اینهای انسان غرق این توجه و ذکر خدا بشود. ذکر خدا مراتب دارد دیگر: ذکر لسانی، چیزی که انسان به زبان [میآورد]. یک وقت ذکر عملی است؛ کاری که دارد میکند، یک توجهی در آن است. یک وقت ذکر قلبی [است]. این ذکر قلبی مراتب دارد تا ذکر شهودی. ذکر شهودی مراتب دارد تا جایی که اساساً توجه هیچ تنزلی دیگر ندارد از آن توجه محض مطلق به خدا. دیگر هیچ نمیبیند.
فرمود: «لی مع الله حالات...» (با خدا حالاتی دارم) آنجا دیگر حتی ملک مقرب هم راه ندارد. تازگی در یکی از کلاسها میگفتیم، بعضی از دوستان کمی تعجب کرده بودند. گفتیم که تعجب نکنید، واقع قضیه همین است که پیغمبر اکرم از همنفسی با ملائکه اذیت میشود. گفتم: «اگر میخواهید بفهمید یعنی چه اذیت میشود، بلا تشبیه، فقط دو تا تشبیه با همدیگر نکنید. پیغمبر [را] تشبیه [نکنید]، نه آن [طور].» شما وقتی کنار یک نفری بنشینید که بلا تشبیه دارد تزریق میکند، سرنگی دارد میزند و معتادی و فلان و اینها، چه حالی پیدا میکنید؟ چقدر بدتان میآید؟ چقدر احساس تنزل [میکنید]؟ پیغمبر اکرم از همنشینی با جبرئیل اینقدر احساس تنزل میکند برای اینکه جبرئیل خیلی حوزه ادراکیاش محدود است به نسبت پیغمبر.
شب معراج برگشت به پیغمبر گفت: «من اگر یک بند انگشت بالاتر بیایم، آتش میگیرم. دیگر بقایاش کار خودت است؛ برو. دیگر من نیستم.» پیغمبر میخواهد با جبرئیل باشد، باید تنزل کند. با جبرئیل دیگر! ماها که دیگر هیچی! این پیغمبر نازنین حالا میآمد اینجا مشغول زندگی این و آن میشد و آن با زنش مشکل، با شوهرش مشکل، فلانهاشان. قتل انجام داده بود، آن فلان کرده بود، سنگسار باید میشد. «من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان/ قیل و مقال عالمی میکشم از از نفس فرشتگان.» این تنزل در عالم کثرت است، البته کثرت نوری. «حَتَّى تَخْرِقَ أَبْصَارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ» (تا چشمان دل پردههای نور را بشکافد). این حجب النور خود همین ملائکه است. اوج کمال انقطاع، مقیم توجه به ملائکه بر او کدورت [است]. ولی خب، مجبور [است] به امر خدا. اگر هم توجه میکند به امر خدا، اگر با جبرئیل همنشین میشود به امر خدا، در یک مرتبه از اتصال و توجه به خدای متعال است که حتی دوست ندارد جبرئیل را ببیند. گفتم مثال مفنگی [نگویم]. مقایسه نکنید. ساحت جبرئیل خیلی اعلی است. حال پیغمبر. میخواهم عرض بکنم که ما بفهمیم چقدر آدم احساس تنزل و تیرگی میکند وقتی با یک همچین کسی نشسته. پیغمبر اکرم از مصاحبت با جبرئیل همچین حالی پیدا [میکرد].
تکلم و گفتگو و مشاهده، هیچی دیگر نباشد. همه نالهها و گریه و اینها هم به خاطر اینکه کمی مجبورند این و آن به امر خدا مشغول بشوند؛ حرفی بزنم، تکلمی، ارتباطی، چیزی به او باشد. اصلاً نمیخواهد این پایین بیاید؛ تنزل. بالاترین حقی که اهل بیت به ما دادهاند، این است که حاضر شدهاند به اینکه در این دنیا بیایند و بمانند. چقدر تا حالا از امام زمان تشکر کردیم که دوازده قرن شما در دنیا ماندید به خاطر ما؟ دوازده قرن! آن لطافت، لطافتی که یک آن در دنیا که چه عرض کنم، در برزخ که چه عرض کنم، در قیامت که چه عرض کنم، در کنار جبرئیل نمیخواهد باشد. [کسی] دوازده قرن بیابانگرد [است]. حجت بن الحسن در غربت و تنهایی [است]. این سازمان به هم نخورد، عالم ماده سازوکارش برقرار باشد. امینالله کسی است که امانت اصلی را تحویل داده است. امانت اصلی چیست؟ توجه و تعلق. که آن ذکر [است]. آن وقت میآید اینجا هم مشغولش نمیکند: «لَا تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللَّهِ». این روابط اجتماعی مشغولش نمیکند به لهو؛ او را نمیکشد.
عمده حالا مشکل ماها در بحث ذکر الله، چالش اولی که در بحث ذکر الله داریم و [در] توجه و تعلق، همین فضای این شکلی است: فضای به لهو گرفته شدن. مشغولمان میکند، حواسمان را پرت میکند. این شئون زندگی مادی، شئون زندگی... این را اصطلاحاً اسمش را میگذارند «وهم». آقای علما، علامه طباطبایی در «رساله الولایه» بحث بسیار زیبایی دارد. جاهای دیگر هم یک اشاراتی به این دارند که اساساً این انسان، ادراک مادی که دارد، این میشود همان وهمش و بسترش هم فقط زندگی دنیاست و این شئون اجتماعی اینجا. وگرنه اینها را اصلاً این ادراک و این توجه را نه در مراحل قبلی دنیا داشته، نه در مراحل بعدی دارد. بعدش هم که همهاش خواب و خیال [است]: ریاست، مدرک، مالکیت. مثلاً اینجا من مالک این پنج دهنه [مغازه] مثلاً فلان [هستم]. این پاساژ مال من است. مثلاً من سه تا دکترا دارم. من رئیس فلان جا. من رئیسجمهورم! رزومه! از همینی که ما ازش تعبیر به رزومه میکنیم، همان قشنگ همان چیزی است که کاملاً ادراک وهمآلود است و مشغولمان هم کرده است.
بعد از مرگ آدم میبیند اصلاً من این نیستم؛ اصلاً رزومه اصلاً هیچ ربطی ندارد. رزومهای نیست آنجا. آنجا خودمانیم و اعمالمان و آن چیزی که ایجاد کردیم در ملکوت. هر چه هم که میگویم: آقا، رزومه من رئیس فلان [است]، اینها [را] میبیند که این نه تنها آن طرف چیزی نمیآورد، بلکه مانعیت هم دارد. توجهها را برده به سمت خودش؛ تعلق ایجاد کرده، بلکه مانع شده برای بقیه قضایا. مرحله تصرف شیطان هم همین عالم و عالم وهم [است]. عالمی است که در همین محدوده حوزه ارتباطی ما در عالم دنیا تعریف پیدا میکند. لذا کارکرد اصلی شیطان در این مرتبه [است]. لذا قرآن... حالا اینجایش را خوب [گوش کنید]. لذا قرآن اصل وسوسه را آورده در سوره ناس. چون اساساً کارکرد شیطان در همان مشغول کردن ما با «ناس» است؛ در همین سطح زندگی اجتماعی مردم، از حیث ناس بودن. ناس [به معنای] عباد [نیست]. حجت خدا بر عباد [است]. توجه به ناس هیچ وقت [برای] معصوم [نیست]. [برای] امینالله، عباد الله [است]. ناس یعنی حیثیت شئون اجتماعی: اونی که رای میدهد، اونی که طرفداری میکند، اونی که سوت میزند، اونی که جلو پایت بلند میشود، اونی که کارمند تئوریک فلان است. اینها حیثیت شئون دنیایی است.
بعد میگویم: «این کارمندم است و فلانم؛ این شاگردم است؛ این را من فلان کردم؛ آن دامادم است؛ این کیست؟ آن کیست؟» شئون ناس است. شیطان هم این وسط دارد میچرخد. عمده رذائل ما هم، اگر نگوییم همهاش، عمده رذائل ما در همین [چیزهاست]: تکبر مال اینجاست، حسادت مال اینجاست. هر چه که شما میگویی مال اینجاست. نکته جالبترش این است که ذکر الله را اولین مقابلی که برایش آوردهاند که آقای بهجت هم به این نظر داشتند، میفرمودند که: «در نماز حضور قلب میخواهیم پیدا کنیم.» این مرتبه اول ذکر الله است. اولین مقابل ذکر الله، اولین درجه اینکه انسان میخواهد وارد ذکر الله بشود، خروج از ذکر الناس است.
در روایت هم دارد: ذکر الله روبروی ذکر الناس قرار [دارد]. دعای بهجت هم این را میخواندند. به این روایت اشاره میکردند که این دو تا در روایت کنار هم آمده: «عَلَیْکُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ فَإِنَّهُ شِفَاءٌ وَ إِیَّاکُمْ وَ ذِکْرَ النَّاسِ فَإِنَّهُ دَاءٌ.» همه را جمع کرده: «بر شما باد ذکر خدا که آن درمان و شفاست. بر حذر باشید از ذکر الناس که آن درد است.» هر چه درد است در ذکر الناس [است]؛ هر چه درمان در ذکر الله است. اصل درمان این است؛ این تقابل این دو تا با همدیگر.
ذکر الله، [همان است که] انسان [را از] ذکر الناس [نجات میدهد]. در نماز آدم مشغول میشود به: کی چی گفته؟ کی به من چی گفته؟ با آن چکار کنم؟ پول آن را ندادم. اینجا میروم الان به من نگاه میکنند؟ این خوشش آمد؟ آن بدش آمد؟ باز من را دعوت میکند؟ دعوت نمیکنم. پولم را میدهند؟ کم ندهند. فلان کارم را بکنم که مثلاً بهتر باشد، مشتری پیدا کنم، فلان... تمام صبح تا شب آدم را همین پر کرده است. این ظرف فعالیت شیطان و این، آن اصل تصرف خائنانه در امانت [است]. آن امانت توجه را انسان کاملاً به باد داده است. البته این مراتب دارد تا امینالله بخواهد به آن نقطه نهایی برسد.
یک مرتبه از اینکه این امانت را از دست دزد در بیاوری، همین بخشش [است]. رضا فرمود: «تو حواست را روی این بیار: «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ، مَلِكِ النَّاسِ، إِلَهِ النَّاسِ، مِن شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ» (بگو: پناه میبرم به پروردگار مردم، پادشاه مردم، معبود مردم، از شر وسوسهگر پنهانشونده، آنکه در سینههای مردم وسوسه میکند، از جن و انسان).»
حوزه فعالیت خناس اینجاست: «الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ». صدور الناس، ناس مشغول ناس. در این سینهها این وسوسههای خناس دارد میچرخد. تو به چی توجه کن که از این نجات پیدا کنی؟ به رب الناس. بگو رب الناس کیست؟ همهکاره ناس کیست؟ تو به ناس چکار داری؟ به رب الناس کار داشته باش. تو به ناس چکار داری؟ به ملک ناس. ملک [یعنی] اونی که مالک اینهاست؛ مالک همه شئون وجودیشان است. اینها همهشان امانتاند. اینها همه صفرند. اینها همه هیچند. [مالکیت] نام صاحب [ندارد]. اینها همه رب دارند. یکی است که همه مراتب کمال را دارد. اینها را سوق میدهد با دست خودش. ملک او، اله [او]. اله اینها بخواهند و نخواهند، بدانند و ندانند، همه توجه و دلدادگیشان به اوست. تو میخواهی حواست پرت اینها بکنی؟ اینجا پناه ببر به او که از ذکر الناس نجات پیدا کنی که اولین قدم برای سیر در ذکر الله [است]. خدا نصیب بکند انشاءالله.
اولین قدم رها شدن از ذکر الناس. نفاق و شرک اینجا شکل میگیرد. آن امانت اصلی را انسان از دست میدهد. مراتب دارد: نفاق و شرک. ذکر خدا مراتب [دارد]. اگر مؤمن شد، خب، اینجا در همین آیه پایانی سوره مبارکه احزاب مشرکین را در برابر مؤمنین آورده است، در حالی که در سوره یوسف فرمود: «وَ مَا یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُم بِاللّهِ إِلاَّ وَ هُم مُّشْرِکُونَ» (بیشترشان به خدا ایمان نمیآورند، مگر اینکه شرک میورزند). اکثر مؤمنین مشرکاند. برای اینکه مراتب دارد. هنوز کار دارد تا این ایمان زلال بشود. هیچی شرک در آن نمونه. همان همین که احساس میکند دکتر مریضش را خوب میکند، دارو خوب میکند، همین شرک توجه به اسباب استقلال قائل برای این [است].
انگشترش را برعکس میکند که یک چیزی یادش بماند. میگوید: «هر وقت این انگشتم را نگاه کردم، قضیه [یادم میآید].» همین هم شرک [است]. انگشتری که یادت میاندازد، انگشتر نیستش که! خدایا، کی بیدارت میکند؟ ساعت؟ چی سیرت میکند؟ غذا؟ این شرک [است]. چی خوبت میکند؟ دارو؟ شرک [است]. چی میبردت؟ ماشین؟ شرک است. ولی شرکی است که همه مؤمنین مبتلا [به آن]اند. اکثر [آنها]، مگر [کسانی که از وهم رها شدهاند]. تا کی آدم از این نجات پیدا بکند؟
علامه طباطبایی که شب میشود، میخواهم ببرندش بیرون. میگویند: «آقا، شب تاریک است.» مگر روز به نور خورشید میرویم که شب خورشید نباشد نگران [باشیم]؟ همان کسی که روز میبرد، شب هم [میبرد]. همان کسی که روز را روشن کرده، شب را هم روشن [میکند]. از اسباب. در اسباب خورشید چیست؟ او منور است. او منور نور است. او نور محض است. او روشن است. او روشن [کننده] اسباب است. مسبب اسباب هم اوست. «فَسَبَّبْتَ بِلُطْفِكَ كُلَّ الْأَسْبَابِ» (پس تو با لطف خود همه اسباب را فراهم کردی). در همین دعای هفتم صحیفه میخوانید: اسباب به لطف تو سبب شده. تو اراده کنی یک چیزی سبب نباشد. این هم باز دوباره فرمود که اسباب اگر بخواهد کار بکند، [اگر] بخواهد کار نکند. مثالهای فراوان [است].
یک طلبهای بود از طبقه دوم غلطیده بود بالا، پرت شده بود پایین! طلبه هم سیسان فاصله داشت. از روی تخت غلط خورده بود، افتاده بود پایین، مرده بود. کسی بود این میخواست خودکشی بکند از باب «علی الاهوت» (به هر قیمت ممکن)؛ یعنی رفته بود بالای پشت بام که از ده طبقه خودش را پرت بکند. علی الاهوت سم هم خورده بود که احتیاط واجب، سم هم اثر بکند. اگر ده طبقه اثر نکرد، سم اثر میکند. از آن بالا پرت شد و به لبه طبقات یک چیزی آویزان بود، به آنجا گرفت و اینها. بعد آویزان شد، معکوس شد. من هم بالا آورد. خودکشیاش هم که بکند، آخه خودکشی نیست. خودکشی [چیست]؟ او [فقط] آخر عمر و امید آخرش عجله دیگر. اجل رسیده.
ظاهراً روایت است که میگوید حضرت عزرائیل... حالا نمیدانم این از علما نقل شده، حالا نمیدانم واقعاً روایت است یا مطلب ذوقی... که وقتی تعیین شد که حضرت عزرائیل مسئولیت قبض روح را داشته باشد، خدای متعال عرض کرد که: «خدایا، اینجوری که همه از ما بیزار میشوند که همه اسمها را یاد مرگ و اینها [میاندازند].» خطاب رسید که: «نترس! اینقدر اینها به این ور و آن ور نسبت میدهند که کسی یاد تو نمیکند. میگوید: آن تصادف کرد، این سکته کرد. غصه نخور! اینقدر مشغول اسباب میشوند که دیگر کسی به تو کار ندارد. نمیشود.»
توجه به اسباب، امشب ذکر اسباب، این ذکر اسباب منافات دارد با ذکر الله. این میشود مراتب شرک، مراتب نفاق. البته اینجا که روبروی مؤمنین آورده، خب طبعاً آن عالیترین درجه شرک مد نظر است دیگر که اصلاً با ایمان قابل جمع نیست. عالیترین درجه نفاق که اصلاً با ایمان قابل جمع نیست. وگرنه ایمان با یک مرتبه از نفاق هم قابل جمع [است]. مؤمن محض باشد و منافق نباشد؟ فرمود: «اگر پرده کنار برود برای مؤمن حقیقی...» روایت [است]. بخواهد ببیند چند تا مؤمن حقیقی در این عالم هست، وحشت میکند، میمیرد. خدا منافقین را دورش جمع کرده به اسم مؤمن. در مسجد و این ور و آن ور، پیادهروی اربعین و اینها، دلش خوش است. میگوید: «چقدر اینجا شلوغ است!» اگر باطن معلوم بشود که اصلاً خبری نیست. یکی دو تا اگر در کل عالم پیدا بشوند مؤمن حقیقی، میمیرد از غصه تنهایی، دق میکند.
لذا عمده ایمانها با نفاق یک جوری آمیخته است که ابعاد بسیار وسیع پنهان، زوایای پنهانی در نفاق [دارد]. توجه من به این است که ظاهرسازی کنم، توجه شما را جلب بکنم، کاری بکنم که شما هم نظرت مثبت بشود. نفاق در شرک هم که کنار خدا دو تا [قرار میدهیم]. انگار خدا با آقای دکتر [است]: اول خدا، بعد شما آقای دکتر! مثلاً اگر خدا یک لحظه رفت دستش را بشوید، شما باشی دیگر. بالا سر مریض ما نمیرود. اول خدا، بعد هم شما! خدا کمکی [است]؟ خدا خودش میگوید: «هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ» (اوست اول و آخر). اول خدا، آخر شما! شما وقتی خدا [است]! اگر اینها توهمات ماست دیگر. در روایت هم دارد که روایت بسیار جالبی [است]: «إِنَّ لِلَّهِ زَبَانِيَتَيْنِ». [در] «شرح اصول کافی» بحث فوقالعادهای در مورد این روایت دارد که: مورچه کوچولو فکر میکند خدا دو تا شاخک [دارد] و خدا را این شکلی تصور میکند. فکر میکند خدا یک موجودی است با دو تا شاخک خیلی بزرگ. یک چیزی از جنس خیلی آدم بزرگ. تصور بدنی و مادی و انسانی ما را دارد و قویتر. محبتش از جنس محبت مامانهاست و دیدنش اینجوری است. علمش و فلان و اینها یکم بهتر، یکم بیشتر. مثل مورچه که فکر میکند خدا دو تا شاخک دارد. «إِنَّا لِلَّهِ زَبَانِيَتَيْنِ». عالم وهم و محل فعالیت شیطان اینجاست ولی میشود زمینهساز نفاق و شرک.
کارکرد برای نبی و معصوم چیست؟ [اینکه] جایگاه ادراکشان فرا [تر است]. نه اینکه وهم ندارند؛ ادراکشان آمیخته به وهم نیست و در حجاب وهم نیست. بههرحال در زندگی مادیشان که زندگی میکنند، با همین فضاها بالاخره من و شما اینها را میبینیم دیگر. آدم میآید، میرود. این هم باز تازگی بحث مفصل در موردش داشتیم؛ بحث مفصل دو سه تا یک ساعت و نیم بحث در مورد کارکرد وهم در انبیا که مثلاً حضرت ابراهیم برایش مهمان که آمد، ندانست که اینها کیستند. توجهات قلبی ایمانیاش را هم دارد. حضرت ابراهیم برایش مهمان که آمد، با عشق رفت گوساله را ذبح کرد و برداشت. چرا؟ برای اینکه [خدا] گفتی «حبیب الله» [هستم]. عشقش به خدا و جلوههای خدا و اینها. حبیب خدا آمده، مهمان آمده، جانم به مهمان. رفته بدون اینکه اینها بفهمند. «جاءَ بِعِجلٍ حَنِيذٍ» (گوساله بریانشده آورد). بریان کرده، کباب کرده، آماده کرده، آورده جلو اینها گذاشته. ازش بپرسید: «آقای مهمان کیست؟»
در حد قوه وهمش جزئی نسبت به این ادراک کلی دارد که یک انسان [است]. همین که عرض میکنم: «ناس» را ازش غافل است؛ «عباد» میبیند. ماها معمولاً به ناس کار داریم؛ یعنی نمیگوییم مهمان، میگوییم: «رئیسم است؛ داداشم است؛ خواهرشوهرم است؛ زشت است؛ حرف در [میآید].» توجهات ناسی، درجات عبادی نیست. از ناس غافلیم، به عباد متوجه [ایم]. چون امینالله، چون حجت بر عباد است، کار ندارد این کیست. جزئی برایش کشف بشود. بگذار اینجا [مثال بزنم]. حضرت ابراهیم غافل بود از اینکه اصلاً اینها کیستند. اگر ازش میپرسیدی: «آقای ممد است؟ تقی؟ اکبر؟ اصغر؟ انسان؟ جن؟ ملک؟» نمیدانست. برایت [گوشت] ملک ورزیده [که] کباب [کرده بود] برده، نمیخورند! بعد باز کارکرد قوه وهمش: رسم آن دورانی بوده که وقتی کسی میرفته برای اینکه کسی را به قتل برساند یا کاری بکند، غذا که میگذاشتند نمیخورده تا نمکگیر نشود. یک لحظه در دلش یک دلهره افتاد که نکند اینها برای کاری آمدهاند که نمیخورند. [فرمودند:] «نترس آقا! ما آمدیم اینجا، ملائکهایم. آمدیم به تو بشارت بدهیم و برویم قوم لوط را هم هلاک بکنیم.» که تازه فهمید قضیه چیست.
این میشود کارکرد وهم در [انبیا]. یعنی وهمش آلوده نیست. [او] که با وهم زندگی نمیکند. حجاب از مراتب عالیتر نیست. وهم دارد ولی وهمش حجاب نیست. حجاب اکبر و آن زید و این [هست]. پیش این بد میشود، آن پشت هم حرف [میزند]. فالوورم میشود، آنفالو میکند، چکار [کنم]؟ همه زندگی پیرامون همین امور وهمی [است]. هیچ، هیچ. دارد میچرخد. تهش هم هیچ و پوچ. نهایت لطفی که در حق ما بکند، تا سر قبرمان بیاید. گمانم الان دیگر کرونا [است]، نمیآید. فایده اینها برای ما باشد، اگر فایده هم باشد، همهاش مشغولیت و حجاب و بعد و اینهاست.
ذکر الناس. اینها میشود زمینهساز نفاق و شرک. حالا این انسان با آن توجهات، با آن امانت الهی، امانت را خرج تعلقات و این توجهات کجا دارد میکند؟ ضعف انتقال. چه جوری؟ او از حالت عباد میآید ارتباط میگیرد با [ما]. به صورت جزئی که به اینها کار ندارد که این کیست، این اکبر، تقی، ممد [است]. به اینها کار ندارد. مخلوق خدا هستند، بندگان خدا هستند. بر حسب اینکه حالا چقدر زمینه و ظرفیت در اینها ببیند، ارتباط برقرار میکند. «عَلَی قَدْرِ عُقُولِهِمْ» (به اندازه عقولشان). تعبیر ناس [است]. «أَمَرَنَا أَن نُّکَلِّمَ النَّاسَ عَلَی قَدْرِ عُقُولِهِمْ» (به ما دستور داده شد که با مردم به اندازه عقولشان سخن بگوییم).
تعبیر ناس هر وقت در قرآن به آن حیثیت آنسویی بندهها توجه دارد، تعبیر عباد میآورد. اینسویی و مادی و چگونه اعتباری و وهمیشان لحاظ دارد، تعبیر ناس. عمدتاً این شکلی [است]. «هُدًى لِّلنَّاسِ» (هدایت برای مردم) یعنی این ناس را هدایت [کند]. «عبد» اینجا در زیارت امینالله میفرماید که: «السلام علیک یا امین الله فی ارضه». اصلاً خود تعبیر «ارضه» که میآید، به همین شئون اجتماعی، مادی و ارتباطات وهمی و اینها نظر دارد. تو امین خدایی در این ارضی که ما گرفتار وهمیم. تو حامل آن امانتی. امانت را به ما رساندی و خودت گرفتار این وهم و عرض نشدی. تمام توجه تو به عوالم [بالاتر است]. غافل نمیشوی. تنزل نمیکنی و حجت بر عبادی.
که حالا دیگر این ور سال بحثمان تمام شد تا «حجت علی عباد» رساندیم؛ «حجت العباد». انشاءالله آن وصال حالا کی میشود: ماه رمضان یا بعدش، انشاءالله بحث بکنیم که حجت [چیست]. فقط یک اشارهای بکنم: حجت از «حجج» میآید. حج همین حج به معنای حرکت به سمت یک چیزی که مقصود است. حرکت و قصد، دو تا با هم میشود «حج». حجت کسی است که این حرکت را انجام میدهد. به واسطه حرکت صورت میگیرد. احتجاج هم همین است. در گفتگو میخواهم شما را تکان بدهم، برسانم به اینکه مطلوب من است؛ اینکه فهم خودم است، ادراک خودم است. میشود احتجاج. مهاجر، حجت... خدمت شما عرض کنم که این حج و حجت و اینها همه از یک جنس است. حجت خدا بر عباد خدا. حالا کسی که این اتصال و این ارتباط را دارد با آن عوالم، این میشود چی؟ میشود کسی که حرکت میدهد عباد را به سمت آن اهداف عبودیت و آن حیثیت عبودیت. حجت بر این عباد. توان دارد همه اینها را دستگیری کند، ببرد. حقیقت را حامل بین اینها و به اینها میرساند. دستگیری کند تا آن رضا [خدا].
یکی از القاب امام زمان که خب معمولاً هم در ادعیه و اینها به همین شناخته میشوند: «حجت». «حجت بن الحسن». که در قرآن [به صراحت نمیگوییم]. میگوییم: «بالحجة، بالحجة». حجت اسم امام زمان که نیست. محمد و جعفر و موسی و علی و... اسم امام زمان که حجت نیستش که! چون همنام پیغمبر اکرم [است]، ولی به عنوان حجت شناخته میشود. یعنی خواستهاند برای من و شما این فرهنگ شکل بگیرد، خصوصاً در عصر غیبت، به حیثیت حجت بودن توجه و ادراک بکنیم که او بین ما هست، توجه به ما دارد، امین خداست، مسئولیت دارد در قبال ما. این خیلی اگر به این توجه بشود، خیلی قضیه فوقالعاده [میشود].
همه این چیزهایی که به عنوان کمالات در قرآن میبینیم، امام زمان دارند انجام میدهند؛ چه در مراتب عالی، چه در مراتب شئون مادیاش؛ بدن عنصری. مگر قرآن نگفته انفاق؟ [در] گوشه شئون اجتماعی در انفاق. مگر ما نمیگوییم آقا، عیادت مریض مستحب است؟ امام زمان عیادت مریض [میکنند]. حالا به چه نحوی میروند، به چه نحوی عیادت با خودشان؟ به نحو جلی میروند، خفی میروند، ولی مواردی بوده که اینها بهشان بشارت داده شد یا خودشان دیدند به نحوی [مخفی]. یعنی اصل و اساس این است. امام زمان قائل [نمیشوی]؟ یعنی حضرت [را] منفک از خودمان و خودمان [را] منفک از حضرت میدانیم. همچین ارتباطی، همچین توجهی نیست در ما. حضرت صدقه میدهند، انفاق میکنند، به مریض سر میزنند. بالاتر از این امور فرمود: «مردنا لمرضهم» (ما مریض میشویم به مریضی ایشان). همان شیعه ما مریض میشود، ما مریض میشویم به مریضی او. «مردنا لمرضه» به مریضی او مریض میشوند.
شدت اتصال و ارتباط در چه حدی [است]! با توجه به امام زمان شبانهروز چقدر توجه [داری]؟ در هفته چقدر؟ در ماه چقدر؟ در سال چقدر؟ دیشب نیمه شعبان [بود]. [به جای اینکه] چهار تا بازیگر را بیاوریم تلویزیون، خاطرات شخصیشان را بگویند در مورد فیلمهایی که بازی کردهاند، صحبت بکنند که جشن نیمه شعبان بشود. چند تا [مراسم] کرونا ممنوع [بود]. نهایت اتصال و توجه ما به امام زمان میشود [این]. اگر بشود توجه بیش از این حرف [هاست]. این اتصال، این حالی که انسان خودش را در محضر [خدا] ببیند، در حضور نیازمند این استاد و این [آقا]. از امام زمان ببین. آن استاد حقیقی را امام زمان [است]. ما به هر کسی متوسل میشویم، هر کسی را کاره میدانیم و در همان توهمات و اسباب. دیگر آن سبب را کی میدانیم؟ این معلم و آن استاد و این آقا قبول کند ما را شاگرد بگیرد و آن آقا به ما درس بدهد و این کتاب بدهد و آن فلان بکند. این به ما پول بدهد.
خدا رحمت کند مرحوم آیت الله حق شناس را. ایشان فرمود که... [حالا] فرمود که من بگویم [تا] وقت عزیزانم را بیشتر نگیرم. یتیمی بزرگ شده بودم با مشکلات فراوانی، خیلی سختی کشیده بودم. رحمت الله [علیه]. و دایی متمولی داشت که ظاهراً در برههای هم از ایشان حمایت [کرده بود] و در برههای خیلی از جهت اقتصادی به چالش خورده بود. حالا خاطرههای جالب از ایشان هست. یک وقت هم ظاهراً همین دایی ایشان هم از کار، یا داییاش بود، یکی دیگر که از کار بیرون کرده بود که ایشان خودش نقل میکرد: «من را فرستاده بود بروم کباب [بگیرم]. من هم رفتم صف نانوایی ایستادم و دو ساعت صف. نوبت به من که رسیده بود، نفر قبلیام که شد، من... به من که خواست برسد دیدم اذان شد و نانها را بگیرم.» صاحب مغازه گفتم که: «من وقت اذان شده میخواهم بروم نماز، برایم نگه میداری؟» گفت: «نه.»
حالش که بود، فتوحاتی شد برایم از آن [لحاظ]. [بعد] برای نماز اول وقت که چهار ساعت گذاشتم. دیگر بالاخره مشکلاتی را ایشان تحمل کرده بود در آن دوران. فرمود که: «دایی متمولی داشتم که این در بازار خیلی از جهت اقتصادی وضعیت فوقالعادهای [داشت].» گفت: «یک وقت فشار فوقالعادهای به [من] وارد [شد].» وضعیت [اینطور بود]. میگفتی دیگر نتوانستم تحمل بکنم. رفتم پیش این دایی. یادم است خود دایی هم ظاهراً نبوده، آن مسئول دفتر حساب [یا] حسابدار [بود]. به آن گفتم که: «به این دایی ما بگو خواهرزادهات یک سراغی نمیخواهی بگیری؟ از جهت اقتصادی در مضیقهایم. نه شهریه آنچنانی، نه [حمایتی].» و فعال حسابداری به زبان فرانسه بلد بود کار کند. یک پنجم، یک چهارم حقوق میگرفت. میگفت: «به شرط اینکه سر اذان من بروم نماز، حقوق خیلی کمتر میگیرم.» که بعد دیگر طلبه میشود و [به] مدرسه فیلسوف [میرود]. دولم که اینجا از یکی این را گفتم. آمدم بیرون. یک استاد اخلاقی داشتم. ایشان میخواست اثر و نفس استاد اخلاق [را نشان دهد]. استاد اخلاق چقدر نفسش اثر [دارد]! گفت که: «استادم، گفتم که آره، امروز خیلی فشار [آورده].» گفتم که: «رفتم مغازه داییام و حسابدارش.»
استاد ما یک تشری به من زد. گفتش که: «تو خجالت نمیکشی امام زمان داری و میروی میگویی که داییات بهت پول بدهد؟» جمله استادش آتش [شد]. فرمود: «نمیدانید با چه حالی پاشدم رفتم درون حجره [داییام].» گفت: «اینی که گفتم، دروغ نگفتم. حالم این بود.» رفتم برگشتم اینجا. همان حال، همان روز. رفتم نشستم. به آن حسابدار گفتم که: «داییام که آمد بهش میگویی: میرزا عبدالکریم...» گفت: «از تو که پول نمیخواهم، کمک نمیخواهم. تو را مدیون کردم که اگر بدهی داری و به من نمیگویی که من بدهیهایت را بدهم!»
گفت: «خدا شاهد است با یقین محض رفتم این را گفتم. والله اگر او میآمد، بدهی داشت و کل آن حالی که در اثر آن حرف پیدا کردم که «تو امام زمان [داری]، خجالت کشیدم از اینکه من اینجور بخواهم بروم سراغ داییام.» پشت من چه کسی [است]؟ تا امروزم دیگر اصلاً به مخیلم نیامد.» و زندگیشان را هم امام زمان تأمین کردند. حالات عجیبی هم [بود]. وقتی یکی از اطرافیان ایشان نقل کرد که ظاهراً ایشان رفته... بعضاً میگفت این احوالاتش را. ایشان که سحری پاشده بود رفته بود وضو بگیرد و اینها. خب تنها بود و بچهها هم نبودند و پیرمرد بود و ناتوان بود. ظاهراً جلوی سرویس در حیاط خورده بود زمین و نمیتوانست از جا بلند [بشود]. جمعه. [ایشان میگوید:] «برخی [آمده و] نزدیک [شدند]. آقا دستم را گرفت و فهمید.» [گفت:] «آمیرزا عبدالکریم، بلند شو.»
دست اتصال این است. اینها همچین حالات، همچین ادراکی داشتند. اختصاص به اینها [ندارد]. مال همه است اگر درک بکنیم این نسبتمان را [با] امام زمان. که او از پدر به ما، از پدر [هم] مهربانتر. و توقع دارد از ما که ما نیازمان را پیش او ببریم. عرض حال بکنید، تقاضا بکنید که حتی اگر این کار را هم نکنیم، او که دریغ نمیکند. همان به دعای ماست که شما زندهاید، به عنایت ماست که شما [زندهاید]. «إِنَّا غَيْرُ مُهْمِلِينَ لِمُرَاعَاتِكُمْ» (ما از مراعات شما غافل نیستیم). اهمال نمیکنیم از مراعات شما. به شیخ مفید: «بَلَا نَاصِرَ مِنْ ذِکْرِکُمْ» (ما هرگز شما را از یاد نمیبریم). شما را فراموش نمیکنیم. شما غافل [نیستیم]، بیتوجه [نیستیم].
شب جمعه است. یا صاحب الزمان! تا نیمه شعبان هم چیزی نمانده. امشب شما کربلا هستید و بهترین شبهای نورانی ما که جا ماندیم از زیارت، زیارت شعبانی. اعیاد شعبانیه شما هم که طبعاً ما را فراموش نمیکنید. نمیدانیم حالا به نام ما را یاد میکنی؟ دعا میکنی؟ استغفار میکنی برای ما؟ حضرت امام رحمت الله علیه میفرماید که: «خدا نکند که امام زمان به خاطر فعل ما در محضر خدا شرمنده شود.» مثلاً یک بزرگی میآید خانه آدم. آدم محضر بزرگ استادی، عالمی [است]. بچه آدم مثلاً میآید آنجا. آدم همهاش نگران است که این بچه یک وقت یک کاری نکند من پیش این استادم شرمنده بشوم، خراب بشود. این حسی است که امام زمان به ما دارند در محضر خدا که یک وقت ما یک کاری نکنیم که آقا پیش خدا شرمنده بشود. خب، اگر بچه آدم یک خرابکاری بکند، یک چیزی، یکهو یک چایی بریزد روی پای این استاد آدم، روی پای مهمان آدم، [آدم] معذرتخواهی میکند، پاک میکند. این حال امام زمان است بعد از گناه ما در محضر خدای متعال. خدا [ما را] ببخش! خدا میداند که چه استغفارها برای ما میکند؛ چه ادعیهای، چه زیاراتی، چه توجهاتی.
آقا جان! سال ۱۴۰۰ هم دیگر تقریباً تمام شد و این عمر ما است که [میرود]. روح اتمام هفتهها و ماهها و این سالها. قرنها غربت شماست که سال به سال و قرن به قرن تمام [میشود]. یا صاحب الزمان! ایام میلاد شماست. ما که آبرویی نداریم؛ خودم را عرض میکنم، ندارم که بخواهم ایام عید به شما تقدیم بکنم. در این میلاد شما اصلاً [اهمیت] آبرو هر [چه هست]، از تفضل و عنایت و توجه خود شماست؛ چشمپوشی شماست؛ کریم بودن شماست؛ بندهنوازی شماست؛ خطاپوشی از ناحیه شماست. از جانب من که همهاش خطا بود: غفلت و شرک و همهاش به این اسباب دل بستن؛ از این و آن توقع [داشتن]. من غافلم که شما را دارم، ولی شما غافل نیستید که من بیکس و کارم و نیاز اصلیام به شماست. شما توجه دارید، دستگیریها میکنید، به داد ما رسیدید و به داد ما میرسید.
این شب جمعه توسلی پیدا کنیم محضر حضرت بقیة الله و انشاءالله از اینجا برویم کربلا و توسلی هم به آنجا پیدا کنیم که امام زمان امشب کربلا هستند.
اللهم کُن لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ، صَلَوَاتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلَی آبَائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلاً وَ عَیْناً، حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فِیهَا طَوِیلا.
ای چارهساز مشکل ما، تو چاره کن؛
یا صاحب الزمان! ای چارۀ مشکل ما را بر آن عاشقانه خرابت نظاره کن.
پرده ز رُخ نمیکشی ای ماه، حرفی بزن؛
به جانب ما یک اشاره کن.
خورشید آسمان علی، ماه فاطمه؛
شام سیاه بخت ما را پر ستاره کن.
بنگر چه آمده به سرم از فراق تو؛
زخم دل شکستۀ ما را شماره کن.
ما از نفس فتاده و در راه مانده [ایم]،
تو [که] این [همه] هوا و این غفلتها و گناه [هست]؛ درمانده شدم، صاحب الزمان!
یا ایها العزیز! [نیمه] شب جمعه صدقه مستحب است. «إِنَّ اللَّهَ...»
از نفس افتاده و در راه ماندهای؛
ما را به روی مرکب لطفت سوار [کن].
ای عنایت تو بر سر همه! بر ساحل شکسته نگاهی [بینداز]. آره.
شبا نمیگردد وقتی روز است از شب تیرهتر،
نباشی از حالمو دعوت تا از دل بهتر که باشم بیخود.
وقتی نباشی آقا جان، یوسف زهرا، ابن الحسین! من شهره عشق توام. بهتر که باشم؟
خوش به حال شهدایی که اسمشان اینجاست. شهدای گمنام. از زبان آنها میگویم. از زبان ابراهیم هادی: «من شعله عشق توام، بهتر باشم./ مجنون و مفقود الاسر [هستم].»
هر وقتی نباشی، دنیا که جای خود [دارد]./ کنم از سایهام هر لحظه احساس خطر وقتی نباشی.
صحرا نشین گشتی و منم خانهبر دوش/ باید شوم آوارهتر وقتی [نباشی].
خون گریه کرد عباس! هر کی آماده است بسم الله. شب جمعه است. ایام میلاد ابی عبدالله، قمر بنی هاشم که خون گریه کرد. عباس [بود]، گردی زینب با قاتلان از هم وقتی [نبود]. زینب علمدار تا کوفه و شاه با خون دل با زخم [بود]. وقتی با خون دل، وقتی نباشی.
پرسید یا صاحب الزمان، در [مورد] فرمود: «لب به دلت تموم.» فرمود: «در صبح گریه میکنم، هر شب گریه. به جایش خون گریه میکنم.» یا صاحب الزمان، برای کدام مصیبتی کربلا اینطور گریه میکنید؟ عرض کرد: «آقا جان، برای مصیبت علی اصغر است.» فرمود: «مصیبت علی اکبر؟ نه. قمر بنی هاشم؟ نه.» آقا جان، دیگر مصیبت قتلگاه ابی عبدالله [است]؟ فرمود: «نه، خود ابی عبدالله در این مصیبت [است].» کدام مصیبت بوده آقا جان اینطور شما را [ناراحت کرده است]؟ فرمود: «مصیبت [اینکه] سارتم به زینبها، شراب [مینوشیدند]. این مردان شامی [بودند]. مردها بردند، خندیدند و چرخیدند و رقص [کردند]. ندارم.» ای وای از حسین! حسین! حسین! ای وای از این غم! دختر امیرالمومنین را با دست بین نامحرمان. چشم عباس دور دیدم.
یا صاحب الزمان! از این روضهها را نمیشود خواند. خیلی سخت است برای میرزای شیرازی. روضهخوان شروع کرد از بسمه تعالی و زینب. ابن زیاد. زینب. رباب. مندرسترین لباس مجلس ابن زیاد کرده بودند. روضه اول را [که] زمزمه [کرد]، یک وقت ناله زدند. روضهخوان دیگر [ادامه] نخواست. میرزای شیرازی غش کرده از این [ناراحتی]. این مرجع طاقت نداشت حقیقت را بشنود. زینب را با این حال وارد مجلس [ابن زیاد] کردند. جانم به قربان آقایی که این ایام میلادش بوده. امام هی نگاه کرد به [سر] اهل ورودی. شاه یک پولی به آن ضربان بده. کمی سر را ببر و جلوتر بیاور. مردم دیدند این سرها [آمد]. میشود اینقدر به این حال این [سر] نظاره نکنم. نگاه.