جلسه نهم : تفاوت «الا» و «غیر» در نحو و فقه
مجموعه جلسات «علم نحو» سفری است از ساختار تا معنا؛ جایی که زبان عربی نهتنها ابزار سخن، بلکه کلید فهم قرآن میشود. این مجموعه با نگاهی زنده و عمیق، قواعدی چون: فاعل، مفعول، حال، حروف و … را از قالب دستور زبانی خشک بیرون میآورد و در بستر معنا، بلاغت و تفسیر مینشاند. در این جلسات، نحو به زبانی برای کشف لایههای پنهان آیات بدل میشود و نشان میدهد که چگونه هر حرکت، اعراب و واژه در قرآن حامل اندیشه و الهام است. اگر میخواهی نحو را نه فقط بیاموزی، بلکه درک کنی، این مسیر تو را از دانستن تا فهمیدن میبرد.
«الا»؛ حرفی کوچک با معانی بزرگ
فرق نحوی «الا» با «غیر» در قرآن
آیا «الا» همیشه مفهوم حصر دارد؟
دلالت «لا اله الا الله» بر توحید
چرا «لا صلاة الا بطهور» حصر نیست؟
عرف و نقش آن در فهم ساختار استثنا
اثبات نقیض حکم ماقبل در استثنا
خروج از حکم یا خروج از موضوع؟
«اکرم العلماء» و استثنای فساق
آیا عموم بعد از استثنا باقی میماند؟
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
بحث جدیدی که داریم، دربارۀ «الا» است که حالا چند جلسه خدمتتان هستیم. یکی از مهمترین حروف، حرفِ «الا» است؛ چندین معنا دارد، خیلی هم پرکاربرد است و در ساختار کلام خیلی دخیل است. دلالت اصلی «الا» بر استثناست، یعنی اصل بر این است که معنای استثنا بدهد؛ مثل این آیات: "ما یخدعون الا انفسهم"، "لا علم لنا الا ما علمتنا"، "فسجدوا الا ابلیس"، "لا یری الجاهل الا مفرطاً او مفرطاً"، "لا یرجون احد منکم الا ربه"، "و لا یخافن الا ذنبه"؛ "لا اعتکاف الا بصوم"، "لا اعتکاف الا بصوم فی مسجد الجامع". همۀ اینها معنایش چیست؟ فقط با روزه در مسجد جامع استثناست.
استثنا به معنای اخراج و تفاوت حساب «الا» با «غیر» چگونه است؟ «غیر» یک چیز دیگر است، این یک چیز است. «الا» با «غیر» ظاهراً کاملاً متفاوت؛ دو چیز کاملاً متفاوتند، آن دوتا حرفاند، یک حرف. بنابراین معنایی که در «الا» مسلّم است، این است که دلالت بر اخراج مستثنا از حکم مستثنا کند. مثلاً میگوییم: "جاء القوم الا زیداً"، یعنی از حکمِ آمدنِ قوم خارج است. "ما جاء القوم الا زیداً"، اینجا زید از عدمِ قوم دوباره خارج است. معنای استثنا در «الا» امکانپذیر نیست و موجب نوعی تناقضگویی در کلام است، یا اول حکم را رفع میکنی، بعد اثبات میکنی؛ این تناقض است. پس کلمۀ «الا» فقط به معنای «غیر» است، به معنای استثنا نمیتواند باشد. شما میگویی: "هیچکس نیامد"، اول هیچکس که نمیگویی توش هست، بعد دوباره این تناقض. شما بگو: "هیچکس نیامد غیر زید"، که دیگر دوتا حکم نباشد، یکبار اثبات کنی، یکبار نقض کنی.
کلمۀ «الا» فقط به معنای «غیر» است. من چیزی را از حکم و استثنا نمیکنم، بلکه از قبیل موضوع در حقیقت، چنانکه گفته میشود: "اکرم العلما الا الفساق". این دلالت بر استثنای حکم ندارد، بلکه از قیود موضوع است؛ یعنی این حکم را نمیآید استثنا کند، موضوع را استثنا میکند. اینها بحثهایی است که بحث میکنیم؛ بحث ادبی، فقهی و اصولی، خاطر شریفتان باشد. از اینجا توی ذهن ما حکمِ موضوع را میگوییم که شبهه این است که این استثنا، استثنای حکم نیست؛ حکم را برنمیدارد، موضوع را برمیدارد، موضوع را محدود میکند. مستثنا... مستثنا نه، مستثنا منه دارد موضوع را قید میزند. بحث این است که چه چیزی را دارد قید میزند، قیدش به کجا برمیگردد؟ بار میکردیم از مستثنا میگرفتیم یا بر این بار نمیکردیم، به آن بار میکردیم. الان میگویی "ما جاء القوم الا زیداً"، خب اینجا حکم موضوع چیست؟ حکم آمدن را داریم بار میکنیم بر زید و میگیریم از قوم. این را میگویند که «الا» به معنای «غیر» است. وقتی میگوید معنای «غیر»، یعنی چه؟ یعنی دارد قید میزند موضوع را، نه حکم را. بحث مستثنا منه نیست، بحث سر این است که شما توی استثنا، میخواستی حکم را بردارید، یعنی این حکم آمدن برای زید نیست؛ استثناست. بعدش حالا آنی که میگوید «الا» معنای استثنا نمیدهد، میگوید منظورش چیست؟ میگوید نه، شما بگو که زید جزو قوم نیست، نگو زید جزو آمدن نیست؛ یعنی بهجای اینکه بگویی آمدن را از زید برمیدارم، بگو قوم بودن را از زید بردار. مستثنا منه را من اینجا خیلی کاری نداریم که چیست، بحث سر این است که از چه چیزی کسر شود؟ توی استثنا ما از چه چیزی کسرش کنیم؟ اگر «غیر» باشد، نکته خیلی مهم این است.
تفاوت استثنا با قید «الا» با «غیر» این است: «غیر» ناظر به موضوع است، نه حکم؛ یعنی حکم را برنمیدارد، موضوع را خارج میکند، موضوع را قید میزند، موضوع را... . نه، میخواهم بگویم که ـدرست استـ آخرش مستثنا منه، ولی با مستثنا منه کاری نداریم. بحث سر این است که الان توی ترجمه باید چه بگوییم؟ حکم را برداریم از این زید یا موضوع را برداریم از زید؟ روشن است این بحث، ثمره خارجی معلوم نیست.
ببینید، الاصفهان (یعنی اصفهان)؛ ثمرش خیلی روشن است. میگوییم که آقا "جاء القوم الا زیداً"، من چه جور ترجمه کنم؟ بگویم قوم آمد، زید نیامد؟ یا بگویم قوم بدون زید آمد؟ دو صورت قوم که زید درش نیست، قومی که اصلاً زید مال این قوم نیست، مهم نیست. آره دیگر، قومِ غیر زید. از همین دیگر، از موضوع خارج میکنیم، یعنی همین. یعنی از قوم خارجش کردم. قومی که دیگر من زید را از این قوم نمیدانم. بله، دیگر قیدِ موضوع است. حرف این است که این غلط است، یعنی آنی که میگوید که خب «الا» تناقض میشود، میگوییم خب چه کار کنیم؟ میگوید بیا معنای «غیر»، میگویم موضوع را دارم خارج میکنم، غیر از اینکه میخواهم از حکم خارجش کنم. اصلاً بحث مستثنا منه نیست. روشن است، مستثنا منه که همیشه یکی است؛ مستثنا منه قوم است، با آن کاری نداریم. توی ترجمه من این را چطور ترجمه کنم؟ از کجا کسرش کنم؟ حالا توی بحث «غیر» توضیحاتش میرسد، انشاءالله روشن میشود.
وقتی شما «الا» را به معنای «غیر» گرفتی، دیگر معنای حصر هم نمیدهد. «غیر» معنای حصر نمیدهد. موضوعِ قومِ بدونِ زید آمد، هیچ معنای این ندارد که همه قوم آمدند، فقط یک نفر ازش خارج شد؛ یعنی هر آنچه که این قوم فرد دارد، غیر از زید، همه آمدند. هیچ معنایی. قومِ غیر زید. از کجا معلوم که حالا بقیهشان آمدند؟ یعنی فقط زید نیامد را نمیشود گفت استثنا کردی از جنس دیگر. یعنی این جنس قوم، فقط زید در آن حکم مجید را ندارد اگر استثنا باشد. حصر، دلالتهای دیگر «الا»، همچون حصر، هم از بین میرود، چون این معانی منوط به معنای استثنا از حکم ثابت برای مستثناست. حصر از کجا فهمیده میشود؟ از اینکه استثنا از حکم کند، نه از موضوع. ولی اشکال صحیح نیست. اینکه گفتند «الا» معنای «غیر» باشد، صحیح نیست. حالا اینجا بحث ارادۀ استعمالی و ارادۀ جدی مطرح میشود که کاملاً اصولی است. خب چرا صحیح نیست؟ حالا خیلی شستهرفته توی اصول، انشاءالله بعد اینجا سادهاش این است که متکلم از اول نمیخواسته حکم را برای زید بار کند، لذا تناقض نیست. از اول، غرضش این بوده که قومی را بدونِ زید بیان بکند، با «الا» آمده این غرض خود را کشف کرده، نشان داده، نه اینکه اول یکبار قصد کرده قوم با زید را بگوید، بعد یکبار قصد کرده زید را از قوم خارج کند. یکبار "جاع" را آورد به همه قوم، حتی زید. یکبار نیامدن را آورد برای زید، میشود تناقض. نه، از اول میخواست آمدن را بگوید برای قوم و زید را هم از این آمدن جدا کند، از آمدن. لذا "قوم" را گفت، بعد "الا زیداً" را آورد. غرض خودش را نشان داد که من از اول نمیخواستم این را بگویم. کاشف از این است که او اصلاً لحاظ نکرده بود اول حکم آمدن را برای زید، تا بخواهد تناقضی باشد.
حالا «الا» در کنار معنای استثنا، دلالت بر حصر هم دارد یا ندارد؟ این بحث خیلی مهمی است، میخواهیم رویش بحث بکنیم که دو قول است. یک قول این است که دلالت بر حصر دارد، یکی اینکه دلالت بر حصر ندارد. اگر دلالت بر حصر داشته باشد، دلالت بر حصر یعنی چه؟ من میگویم: "جاء القوم الا زید" در کلام مثبت. "قوم پیش من آمد، مگر زید." اینجا دوتا مطلب استفاده میشود: یکی اینکه میگویم زید نیامد، یکی اینکه میگویم فقط الا زید، فقط. حالا این «الا» میگوید زید نیامد یا میگوید فقط زید نیامد؟ اگر حصر باشد، کدامش میشود؟ "فقط زید نیامد." اگر غیر حصر باشد... . حالا این دوتا قولی که اینجا داریم، قول اول این است که دلالت بر حصر دارد. این قولها متناسب بحثهای فقهی است دیگر، همش توی بحثهای فقهیمان. یعنی وقتی ما با یک روایتی مواجه میشویم که «الا» در آن آمده، ما ازش حصر بفهمیم یا نه، غیر حصر بفهمیم؟ امیرالمؤمنین میفرماید: "کم من صائم لیس له من صیامه الا الجوع و العطش." (چه بسیار روزهداری که هیچ بهرهای از روزهاش ندارد، مگر گرسنگی و تشنگی.) یعنی فقط بهرهاش از روزه، گرسنگی و تشنگی است یا نه، بهرهاش گرسنگی...؟ دوتاست دیگر. آیا صرف نمیکند جان؟ اینجا، صرف نمیکند. روایت... .
خب، اینهایی که میگویند دلالت بر حصر دارد، اینجا هم دلالت بر حصر دارد. دلیلش هم تبادر عرفی است، یعنی این را به عرف که میدهی، هرکس که میشنود، چه میفهمد؟ "همه آمدند، مگر فلانی." "بچههای مدرسۀ فلان همه با شما موافقاند، الا فلان کس." هیچ گمانی را نمیدهد که ممکن است ده نفر دیگرشان هم مخالف باشند. همه این را میفهمند که همه موافقاند، بچههای مدرسۀ فلان موافق شمایند، غیر از فلان. کلمات فارسی، "غیر" با «الا» یکی. "الا فلانی که باید درست شود." *طلاب المدرسه کذا موافقونك الا فلاناً.* "طلبههای مدرسۀ فلان با شما موافقاند، غیر از فلان." یعنی میگوید که یک نفر، فقط یک نفر. دو نفر نه. هست، یعنی دو نفر نه. "غیر از این دوتا"، "غیر از این ده تا"، "غیر از این صد تا"، "غیر از این هزار تا"، "غیر از این یک میلیون". میخواهیم بگوییم "غیر از این تعداد، دیگر چیزی بیشتر از این تعداد یا کمتر از این تعداد نیست." توی مفهومگیری که در اصول میگویند، این دلالت دارد، یعنی یک چیز دیگری نمیشود فرض کرد در کنار این مستثنا. حالا این مستثنا دلالت بر یک میلیون دارد، بر صد هزار تا دارد، که اگر روشن نباشد، باید زیر آب اصول همهچیز را زد. چون اگر روشن نباشد، دیگر اصول هم نمیشود بحث کرد.
وقتی پدری به پسرش میگوید مثلاً: "لاتشتر لحم الا من عمرو." (گوشت نخر، مگر از عمرو.) چیزی که فرزند از این تعبیر میفهمد، این است که پدر او را از خریدن گوشت از هرکسی نهی کرده، فقط خریدن گوشت از عمرو اجازه است. همچنین اگر بگوید: "اشتر لحم من کلّ احدٍ الا من عمرو." از شواهدی که برای این مدعا اقامه شده، کلمۀ شریفۀ توحید "لا اله الا الله" است. اگر «الا» دلالت بر حصر داشته باشد، ما توحیدمان زده شده، بله. به این بیان که در صدر اسلام، مشرکین خدمت پیامبر میرسیدند. پیامبر با اظهار "لا اله الا الله" توسط آنها، توحیدشان را قبول میکرد. حالا اگر بگوییم که «الا» دلالت بر حصر ندارد، پس بر توحید نباید دلالت داشته باشد. میگوید خدا هست، حالا یکی هست، معلوم نیست. "الا الله"؛ حالا "الله" معلوم شد که اله است. حالا الهههای دیگر را قبول نداریم، ولی دیگر "غیر الله" الهی نیست. معلوم، معنای "غیر" میرود. درحالیکه پیامبر آن را بهعنوان توحید و اسلام میپذیرفتند. بنابراین کلمۀ توحید، یکی از شواهد برای این است که «الا» دلالت بر حصر دارد.
دلایل چرا «الا» دلالت بر حصر داشت: یک دلیلش تبادر بود، عرف مردم عوام، عرف. به هرکس میگویی، این را میفهمند. دلیل دوم این بود که اگر دلالت بر حصر نداشته باشد، کلمۀ توحیدمان پس دیگر توحید نیست، اصلاً اسلام کلاً رواست. حالا یکی ممکن است بگوید آقا نه، این دلالت بر حصر ندارد. ما توی "لا اله الا الله" قرینۀ حالیه داریم. از مدل گفتن پیامبر و از آن شرایط و ویژگیها و از آنی که میآید بتهای دیگر را هم نفی میکند و اینها. از آنها میفهمیم که این "الا الله" منظورش حصر است. قرینۀ حالی را کنار بگذاریم، شرکی در کار نیست. چرا که خرمشهر نداریم. اینها با این مقدمات و شرایط، میگفتند "لا اله الا الله". قرینه در اینجا دلالت دارد که کلمه دلالت بر حصر دارد. بنابراین ممکن است بگوییم در خصوص کلمۀ توحید، قرینه وجود دارد و نمیشود به آن تمسک کرد. حالا در مورد کلمۀ توحید پس یک «ان قلت»ی میشود گفت: این قرینه داشتیم. حالا برای حصر اینکه عرف این را میفهمد، بهمحض اینکه با این واژه مواجه میشود، حصر میفهمد، این را چه کار کنیم؟ هرکس که میشنود، این را میفهمد. خب، «الا» دلالت منطقی و وضعی بر حصر دارد، یعنی وضعش برای حصر است. «الا» وضع شده برای حصر. مثلاً میگوییم: "جاء القوم الا زیداً"، بر این دلالت دارد که همه قوم آمدند و زید نیامد و این نیامدن مخصوص زید است. در باب استثنا، عرف در همۀ انواع آن، استفاده حصر میکند. میخواهد با "لا" باشد و "الا" یا "ما" و "الا" و غیر آن باشد، فرقی نمیکند. یا با نفی یا با اثبات، هرچه باشد، «الا» که باشد، دلالت بر حصر است. این قول اول دلالت بر حصر.
قول دوم: عدم دلالت. قول دوم میگوید که دلالت بر حصر ندارد. دلیلش چیست؟ حالا قول دوم میگوید ما تعابیری داریم توی عرب، مثلاً: "لا صلاة الا بطهور." (نمازی نیست، مگر با طهارت.) خب، این تعابیر باید بگوییم که «الا» اگر بگوییم دلالت بر حصر دارد، معنایش این است که اگر هیچکدام از اجزای نماز نیاید و فقط دقت بفرمایید، با مبانی فقهی کار را پیش میبریم. یک عده میگویند «الا» دلالت بر حصر ندارد. چرا؟ «الا» اگر دلالت بر حصر داشته باشد، توی تعابیری مثل "لا صلاة الا بطهور"، "نمازی نیست، مگر به طهارت"، اینجاها اگر هیچکدام از اجزای نماز نباشد، فقط طهارت باشد، بعد نماز درست شود. چون کلاس «الا» یعنی نماز فقط با چه چیزی درست است؟ یعنی اگر طهارت، اگر فقط طهارت باشد، نماز درست میشود. درحالیکه هیچ فقیهی این حرف را نمیزند. نمیگوید فقط طهارت باشد، نماز درست است. میگوید فقط باید طهارت باشد، یعنی در نماز طهارت لازم است، نه اینکه فقط طهارت باشد و لاغیر. "لا صلاة الا بطهور"، یعنی فقط طهارت، بقیه دیگر هیچ. "حمد خوندی، نخوندی. سوره، رکوع، سجده، فقط طهارت." "لا صلاة الا بطهور"، نه چیز دیگر. چون هست، یعنی این دیگر. یعنی نه چیز دیگر. این نه چیز دیگر اگر بخواهد از تویش فهمیده بشود که دیگر هیچی از نماز نمیماند، این حرف درست نیست. و اشکالهای متعددی برایش وارد است.
۱. در جملههایی مثل "لا صلاة الا بطهور" یا "لا صلاة الا بفاتحة الکتاب"، قرینه وجود دارد که «الا» دلالت بر حصر ندارد. از این رو، قابلیت استدلال ندارد. ما داریم اشکال میکنیم به این کسانی که قول دوم گفتند. میگوییم شما اصلاً مثالی که آوردی، غلط است. ما توی این جور «الا» دلالت بر حصر دارد. خب، توی این موارد چی؟ توی این موارد قرینه داریم که دلالت بر حصر ندارد. پنیر متشابه میشود اینجا، به یک معنا. مثلاً خیلی متشابه هم نیست، نه، محکم است. ولی با یک قرینهای از این، نمیشود به آن استفاده کرد.
۲. توی این گونه جملهها، مراد از نفی، نفیِ امکان است، یعنی "لا صلاة" ممکن است امکان نماز را نفی میکند. یعنی در واقع مقصود این نیست که اگر طهور آمد، صلات میآید، بلکه مقصود این است که صلات بدون طهور امکان ندارد. درست شد؟ حالا این اشکال دوم خیلی دیگر درس خارجی شد. اینجا دوتا قول داشتیم: یکی میگفت «الا» دلالت بر حصر دارد، یکی میگفت حصر ندارد. آنی که گفت دلالت بر حصر ندارد، دلیلش چه بود؟ ما از این استدلال سه تا جواب داریم. درست، جواب اول را داد، جواب دوم. جواب دوم چه بود؟ اینجا میگوید "لا صلاة"، منظور این است که "لا صلاة ممکنة". حالا به این جواب دوم میشود یک نقدی وارد کرد، به خود جوابه. نقدش چیست؟ میگوییم که این "لا صلاة" مثل بقیه عناوین، ظهور در فعلیت دارد. وقتی متکلم میگوید "لا صلاة"، در مقام یک عمل خارجی و یک عنوان فعلی و بالفعل میخواهد بگوید صلات محقق نمیشود. "لا صلاة ممکنة" با امکانش کار ندارد، با فعلیتش کار دارد. میگوید نماز فعلی نمیشود، فعلِ نماز بدون طهارت نیست، نه اینکه یک چیزی داریم به اسم صلات، آن امکان ندارد با طهارت. این پس نقد.
سومین پاسخی که ما میدهیم به این "لا صلاة الا بتقوی" این است که این قضایا دوتا قضیه است: یک قضیۀ ایجابی، یک قضیۀ سلبی. قضیۀ سلبی "لا صلاة الا بطهور" این است که نماز بدون طهارت محقق نمیشود. قضیۀ ایجابیاش چیست؟ این است که هر وقت صلات تحقق پیدا کرد، طهارت هم هست، وجود دارد. حالا میگوییم مقتضای اینکه دلالت بر حصر داشته باشد، «الا» این است که بگوییم اگر طهارت پیدا شد، حتماً صلات محقق است. درحالیکه ما میبینیم این گونه نیست. چون ممکن است طهارت محقق بشود، ولی صلات محقق نشود. من وضو دارم، ولی نماز نمیخوانم. معنای حصر در اینجا این نیست که اگر طهارت پیدا شد، صلات محقق بشود. مثلاً، مثلاً اگر کسی گفتش که من غذا نمیخورم، مگر با نمک. این مثال را خوب دقت بفرمایید. "لا آکل طعام الا بالملح." (من غذا نمیخورم، مگر با نمک.) این گونه معنا میشود که قضیۀ سلبیاش این است که طعام بدون نمک محقق نمیشود. قضیۀ ایجابیاش این است که هر وقت نمک محقق شد، طعام هم حتماً موجود است. اما هیچکس از این قضیه استفاده نمیکند که هر وقت نمک موجود بود، طعام هم هست. این هم از قضیۀ ایجابی و سلبیاش.
چهارمین جواب، چهارمی خیلی مهم است و این هم اصولی است. جملات متکلم دارد شرطیت را نشان میدهد، یعنی رنگ و بویش ارشاد به شرطیت دارد. دارد میگوید این ببین شرطها. "لا صلاة الا بطهور"، یعنی شرط نماز چیست؟ اصلاً در مقام اخبار از یک عقد سلبی و عقد ایجابی نیست. اگر بگوییم توی اینگونه جملات، یک جملۀ سلبیه داریم که سلب موضوعی یا معمولی دارد و یا یک جملۀ ایجابیه داریم، اگر عقد سلبی یا ایجابی داشتیم، این اشکال وارد میشود که عقد ایجابیاش این است که اگر طهارت بود، صلات باید باشد. عقد سلبیاش این است که اگر طهارت نبود، نماز نیست. و قضیۀ ایجابیاش مشکل ایجاد میکند. اما اصلاً اینگونه جملات در مقام بیان شرطیت است، یعنی میخواهد بگوید طهارت شرط برای صلات است. فاتحة الکتاب جزء صلات. پس در مقام قضایای ایجابی و سلبی نیستیم، بلکه حتی در مقام ارشاد به شرطیت است، نه نفی و اثبات. نمیخواهد بفرماید که یک چیزی را نفی بکند یا چیزی را اثبات بکند. میخواهد چیزی را بهعنوان شرط معرفی میکند به شما که نگاه میکنند. میخواهم ببینم که مسئله مثلاً حل است یا دارد یا نه، حل نیست. ببینید، یک وقت هستش که من یک چیزی را میگویم، میخواهم اثبات بکنم. یک چیزی میگویم، میخواهم نفی بکنم. یک وقت هست یک چیزی میخواهم بگویم "لا صلاة الا بطهور". نه میخواهد نفی بکند، نه میخواهد اثبات بکند، میخواهد شرطیت را نشان بدهد. آها، «الا» به شرط طهور. نه میخواهد نفی بکند نماز بدون طهارت را، نه میخواهد ایجاد ایجاب بکند نماز با طهارت را. میخواهد بگوید نماز یک شرطی دارد، آن شرط چیست؟ یک شرطش طهارت است. درست؟ پس اینجاها ما اصلاً قرینه داریم و اصلاً بیانش یک چیز دیگری است. شما "لا صلاة الا بطهور" نباید دست بگذارید. این به درد شما نمیخورد. اثبات نمیکند که «الا» دلالت بر حصر دارد، یا دلالت بر حصر ندارد. اثبات پس اصل چیست؟ «الا» دلالت بر حصر میکند. این جور روایت را چه کار میکنیم؟ این جور روایت معنای حصر نمیدهد، شرطیت دارد. قرینه داریم. قضیۀ ایجابیاش یک چیز، قضیۀ سلبیاش یک چیز است و کلی جوابی که عرض کردیم. این تا اینجایش که دیگر روشن است. واقعاً خداوکیلی الحمدلله.
سومیش اثبات نقیض حکم ماقبل برای مستثنا. سومین بحثی که داریم. پس یک بحث کردیم در مورد اینکه اصلاً برای چه وضع شده «الا»؟ گفتیم برای چه وضع شده؟ برای استثنا. این بحث اول. بحث دوم در مورد حصر و گفتیم دلالت بر حصر دارد یا ندارد؟ بحث سوم در مورد اینکه حکم ماقبل را کل این دلایل چهارمی همان دلیل اولی گفتند حصر است. اینجا هم عرف همین آخری را برداشت. بله، رضا مهسا، عرف خیلی مهم است، توی فقه حرف اول و آخر را عرف میزند. فهم عامه. اشکالی در این مطلب نیست که «الا» دلالت بر معنای اخراج دارد و این اخراج هم به گونۀ حصری است، یعنی دلالت دارد فقط مستثنا از حکم مستثنا خارج شده. بحث دیگری در دلالت «الا» مطرح میشود این است که افزون بر دلالت بر اخراج حصری از حکم، آیا دلالت بر اثبات نقیض حکم ماقبل برای ما بعد هم دارد یا نه؟ "جاء القوم الا زیداً". اینجا شما حکم... در واقع، خوب مثال زده "جاءنا القوم الا زیداً" به این معناست که فقط زید از این حکم خارج است و فقط او نیامده است و افزون بر اخراج آن از حکم قبل، دلالت بر اثبات نقیض حکم قبل برای مستثنا هم دارد. در حکم آمدن نیست، هم نیامدن بر او بار میشود. دوتا، پس دوتا مطلب دارد میرساند: یکی اینکه "جاء القوم الا زیداً" یعنی اینکه آن آمدن بود گفتم قوم آمدند، آن را زید ندارد. یک نیامدن هم هست که آن را فقط زید دارد. دوتا چیز. مفهومگیری که در اصول میکنیم، همین است. همین دوتا با هم است. دوتا چیز باید بشود تا بشود مفهومگیری کرد. مفهومگیری در اصول انشاءالله بحثش خواهد آمد. همان بحث نقیض عکس.
یک پدری به پسرش میگوید که شما فقط از این نانوایی خرید کن، فقط. "فقط از این نانوایی خرید کن." حکم خریدن نانوایی، یعنی من میفهمم که از این نانوایی خریدن جایز است، ولی حالا از نانواییهای دیگر خریدن هم جایز است یا جایز نیست؟ اگر بخواهد دو مرحلهای بشود مفهومگیری، یعنی از جای دیگر خریدن هم جایز نیست. حصر یعنی. یعنی مفهوم دارد. ولی اگر بخواهد مفهوم نداشته باشد، این دلالت بر آن ندارد. حالا مثلاً میگوید که در شرط، ما شرط مفهوم دارد، ولی وصف مفهوم ندارد. توی اصول میگوید. یعنی من به شما میگویم که مثلاً: "شاة صائمة زکات". (گوسفند علفچران زکات دارد.) مثالی که توی اصول مظفر است. میگوید خب پس از این میفهمیم که گوسفندی که علفچران نیست، به چرا نمیرود، این زکات ندارد. وصف مفهوم ندارد. این علفچرانی، اینکه برود، چرا علف بخورد، این وصف است. به وصف که مفهوم ندارد، چون دلالت بر حصر ندارد. هیچ فردی فهمیده نمیشود که یعنی فقط اینها. فقط گوسفند اینجوری زکات. هر وقت بشود "فقط گفت"، "فقط" که آمد، مفهوم میآید. مفهوم میآید، یعنی اینکه با اینکه مولا این را نگفته، ولی من این را ازش میفهمم. الان مولا نگفته شما از نانواییهای دیگر نخر، گفته فقط از این بخر. حکم خریدن را گفته، نخریدن را نگفته. نخریدن هم خریدن از این واجب است، هم نخریدن از جای دیگر حرام است. "فقط" آورده باشد، این برای بحث حصر ظاهر این است که دلالتی در «الا» مطرح است و آنچه از این تعبیر فهمیده میشود، این است که زید نیامده است، نه اینکه نسبت به این حکم ساکت باشد و فقط اخراج حصری آن را ثابت نموده باشد. هم میخواهد بگوید که در آن حکم آمدن نیست، هم حکم نیامدن را دارد. قوم نیست. نه دیگر، توی قوم نیست، که میشود قید. اصلاً حکم دیگر نیست، باز میشود موضوع. آمدن یکی، نیامدن یکی. آمدن را ندارد، نیامدن را دارد. الان میگویم از این نانوایی فقط بخر. یکی میشود.
خوب، دلیل بر این امر هم تبادر این معنا از استعمالات است. این هم دوباره باز عرفی است. به عنوان مثال، هر وقت گفته میشود: "اکرم العلماء الا الفساق." (میگویم که همه علما را اکرام کن، مگر فاسقین.) یعنی چه؟ یعنی اینکه علمایی که فاسق نیستند. دو طرفش خیلی واضح است. تمایزی از هم ندارد. چند جبههای وارد میشود. خیلی مهمش این است که این «الا»ها را باید از هم تشخیص بدهد آدم، یعنی توی حصری که ایجاد میکند، یک کتوشلوار پوشیده، ولی زیرش چندتا چیز است. از شواهدی که دلالت بر این معنا دارد، حکم عقلاست به اقرار در تعبیر "لیس لزیدٍ علیه دراهم الا درهم." (میگوید زید به گردن من چند درهم طلب ندارد، مگر یک درهم.) خب، اینجا چه کار میکند؟ میان از این آقا آخر چند درهم میگیرند یا یک درهم میگیرند؟ اقرار به یک درهم کرد و این اخذ استناد به اعتراف خود او دارد. این اخذ استناد به اعتراف خودش دارد و ادعای اهمالگویی ازش پذیرفته نیست. بنابراین آنی که از تعابیر فهمیده میشود، نقیض حکم ماقبل، نقیض نقیض حکم ماقبل اثبات میشود برای مابعد. یعنی اولاً این حکم نیست برای مابعد. نقیضش هم هست برای مابعد. اثبات، اثبات نقیض نقیض حکم ماقبل برای مابعد. چنانکه ظاهر این است که این معنا از «الا» هم فهمیده میشود. این معنا هم از «الا» فهمیده میشود به معنای وضعیاش است. یعنی اینکه میگویند همه آمدند، مگر زید، دلالت بر این دارد که فقط زید نیامده است. این معنایی که از خود «الا» فهمیده میشود. پس این هم وضع برای حصر است که اثبات نقیض حکم ماقبل برای مابعد است. این وضع در اصل وضع «الا» این معنا نهفته است. دلالت آن بر اثبات نقیض از راه مفهوم است و این معنای ملازمهاش است. چون بعد از اینکه برای اخراج حصری دلالت داشت، عقلاً نقیض آن ثابت میشود. چون زید یا آمده یا نیامده، غیر از این دو حالت فرض دیگری وجود ندارد. و چون «الا» دلالت بر اخراج زید از حکم قبل دارد، لازم این اخراج، اثبات نقیض است و این دلالت از راه عقل به دست میآید. بنابراین بعد از آنکه «الا» دلالت بر اخراج و حصر داشت، اثبات نقیض حکم به طور عقلی ازش فهمیده میشود. نیاز به دخالت آن در منبع وضعی نیست، عقلیه. ملازمۀ عقلی دارد، نه وضعی. در اصل وضع «الا» نهفته نیست که اثبات نقیض حکم ماقبل بکند. حکم ماقبل نیست، نه اینکه نقیضش هست. میگوید نیست. عقل میگوید که خب وقتی میگوید نیست، یعنی نقیضش هم هست. وضع یعنی نه اینکه فقط عقل بگوید. خود «الا» اصلاً توی وضعش این است که بگوید قبلی نیست، نقیضش هم هست. این میگویم سیاهم. اینجا حکم سیاه بودن را از زید گرفتیم و حکم سیاه نبودن را... . سیاه نبودن جز نقیض سیاه چیست؟ نقیضش سیاه نبودن سر راه.
خلاصه، شایان ذکر است که این دلالت چه در جملۀ مثبت، چه در جملۀ منفی وجود دارد و «الا» دلالت بر حصری دارد و لازمۀ اخراج، انتفاع حکم از مستثنا و ثبوت حکم مخالف برای آن است. خب، خیلی این بحث قیمتی میشد. با چندتا روایت میآوردیم رو اینها کار میکردیم، میدیدیم چقدر اینها کاربرد. اولین زدن روایت هم بود. الان من سؤال من از شما میپرسم. رئیسجمهور میگوید که "انی لکم نذیر مبین." (من برای شما امضاکننده یعنی آش.) حالا میگویم "انا الا نذیر." "الا نذیر." فقط من من نیستم جز نذیر. "فقط من نذیرم." یا "من فقط نذیرم." حالا این نمیخواستیم ما وقت را بگیریم، چیز خاصی نیست. خب، این برمیگردد به همان، درست است؟ چه ربطی دارد؟ بله، اینکه کدامش را استثنا کنیم، موضوع را یا محمول را؟ "انا الا نذیر." اصل قضیه حل شده، در درجۀ موضوع است. منم برای شما روشن. اینجا محصور شده. "نذیر فقط من." "من فقط نذیرم." فقط اگر من اگر من فقط نذیرم، یعنی دیگر من بشیر نیستم. نه بشیر. انسان دکتر عصا لای پایش میکشد وسط کار. من فقط نه، من فقط نذیرم. نه، من فقط من ویرگول. فقط نذیرم. نذیر محصور شده، یعنی هست را به چه چیزی آوردیم؟ چه چیزی الان روی تمام چیزهایی است که آدم میفهمد، نمیتواند بگوید حصر. یعنی حالا توی بلاغت به حصر میرسیم، انشاءالله. اینهایی که اینجا داریم، توی بلاغت یک نوع دیگرش بحث میشود، دوباره بحث استثنا به حصر. حصر یعنی اینکه یک دایرۀ تنگی که از آن دایره خارج میکند یک سری چیزها را، درست. حالا ما این دایره را روی چه چیزی آوردیم؟ این حلقهای که تعیین میکند، این کمربند را آوردیم روی چه چیزی گذاشتیم؟ "انا" روی "نذیر" را، یعنی "نذیر" را محدود کردیم، نه "ان" را. "فقط من نذیرم." که "من فقط نذیر". درست، عرض کنم که اینجا غیر از نذیر... آها. حالا نکته بشیر نقیض نذیر است یا نقیضش نیست؟ نقیض یا ضد. یعنی حالت سومی میتواند داشته باشد. نه نذیر باشد، نه بشیر. پس این ضدش است، نقیض ما گیرمان پس با چه چیزی است؟ توی حصر با نقیض. این نکته اول.
نکته دوم اینکه حالا یک جایی پیغمبر مثلاً آمده فرمودهاند که "ان انا الا بشیر." "ان انت الا مذکر." چه کار؟ "انا الا مذکر." "مذکر من فقط نذیر." "من فقط مذکرم." خیلی مهم است این بحث. یک معنایش این است که این جاهایی که حصر شده، دلالت بر این داشته باشد که اینها با همدیگر ربط دارد، یگانگی دارد، یعنی نذیر یک مرتبهای از ذکر است. لذا "ان انا الا نذیر" توی دلمان است. یعنی عموم خصوص مطلقه. وقتی آن خصوص مطلق باشد، دیگر اینها با همدیگر تناقض ندارند. من به شما میگویم که اگر دوتا جمله بگویم، خصوص مطلق باشد، میگویم که "من هفتهای پنج دقیقه قرآن میخوانم." جای دیگر به شما میگویم که "یک روز در هفته فقط قرآن میخوانم." چون پنج دقیقه توی دل آن یک روز مطلق است، یعنی اینجوری نیست که یک پنج دقیقهای داریم جدا از یک روز. کاملاً جمع میشود، هیچ تناقضی بین اینها نیست. توی بحث تعارض توی اصول خیلی رو اینها بحث میشود. تعارضگیری که میخواهند بکنند، میگویند اگر آن خصوص مطلق و اینها باشد، سریع متناقض. تعارض اصلاً نیست. تعارض کجا؟ الان اینجور جاهایی که حصر میآید، زمینه برای تعارض. "من فقط دیابت درمان میکنم." "من فقط..." حالا تفاوت این "انی لکم نذیر مبین" با آن "انا الا نذیر" چی شد؟ توی بالایی دارد اثبات میکند که نذیر هست، ولی نفی غیرنذیر نمیکند، نفی نقیض نذیر. نفی نقیض نذیر. ولی توی جملۀ دوم هم دارد اثبات میکند "نذیر هست" هم دارد نفی میکند "نقیض نذیر را." یعنی "نقیض نذیر نیستما." چیزی اگر نقض باشد برای نذیر، من نیستم. "من فقط نذیر." ولی از کلام اول... توی اولی میگویند "اثبات شیء نفی ما عدا نمیکند." میگویم: "آقا پسر من طلبه است." یعنی دیگران طلبه نیستند؟ اثباتاً ما عدا. هم مفهوم گیری، یعنی همین نفی ما عدا. میگوید: "فقط از اینجا نان بخر." ما عدا میکند دیگر. رضا میگویند یکی از معانی غیبت هم همین است دیگر. از این شیرازیها فقط حافظ آدم بود. غیبت همۀ شیرازیهای طول تاریخ را کرده. از صد تا زید تا قیامت. بابا، تو حصر آوردی. اصلاً حصر یعنی همین حصر، یعنی اثبات نقیض حکم ماقبل برای مابعد. اثبات نقیض حکم یعنی آدم نبودن را هم به همه شیرازیها نسبت دادی. آدم بودن را به حافظ نسبت دادی. درست، آدم نبودن را هم به بقیه نسبت دادی و کلام است توی دل کلام. بله، شما میگفتی که حافظ شیرازی انسانی است، هم شیرازی بود، هم انسان. این غیبت نیست. یک دوره اصول گفتیم امروز. خیلی این بحث بحث ولی نفی ما عدا میشود، لذا درست است نگفتی، ولی خیرت را میگیرند. اقرار میشود. همین که تو اقرار عرض کردیم. من فقط آقا یکبار فلانی را دیدم، فقط یکبار دیدم. بعد جای دیگر میگوید که من ساعت ده صبح فلانی را آنجا دیدم، درحالیکه ما تو را ساعت چهار بعدازظهر دوشنبه هم فلان جا دیدیم که با فلانی بود. این نقیض اقرارت شد، دروغگو شدی. همه اقرارات باطل شد. هنوز هم میگویم یکبار دیدمش، خفتت گیر است. اینجا اینها لحظۀ اقرار و اینها خیلی اثر دارد. روشن شد دیگر.
اثبات نقیض حکم ماقبل برای مابعد. چهارم: اخراج از حکم یا مستثنا؟ در تعبیر "اکرم العلماء الا الفساق"، مستثنا از حکمِ اکرام خارج میشود یا از مستثنا منه؟ ما از حکمِ اکرام خارجش میکنیم یا از مستثنا منه خارجش میکنیم؟ همان بحثِ حکمِ موضوع. بنابر احتمال اول، فساق عالم هستند، ولی حکم علما را... اگر ما از حکم اخراج کنیم، "اکرم العلماء الا الفساق." "فساق" را از اکرام خارج کنم یا از علما خارج کنم؟ از اکرام. اگر از اکرام خارج کنم، یعنی علما فاسق، علمای فاسق هم داریم. بله. ولی اگر فساق را از علما خارج کردم، چی؟ علمای فاسق نداریم دیگر، اصلاً موضوعاً از علما خارج میشود. آقا، وقتی شفاف راحت میگویید، آدم عذاب وجدان ندارد، راحت است. ولی فاطمه موضوعمان همین موضوع. خارجش کنیم، یعنی دیگر فاسق عالم نیست. عالم فاسق نداریم. ولی از موضوع خارجش نمیکنیم، فقط اکرامش نمیکنیم. یعنی چه؟ یعنی اینکه عالم فاسق. احسنت. و این بحث امروزی که کردیم، اگر خوب فهمیده بشود، یک مباحثه بشود، ما حلقه اولای اصول را نصفش را حل کردیم. یک باب اصول، باب مفاهیم که اصلاً علما برخی قائلند، برخی اساتید ما که این باید توی صرف و نحو مطرح میشد، اجتماعی آورد. الان این مباحث همین بحثهای اصولی، بحث تبادر و اصول چیست؟ ام العلوم. کی گفته مقدمه؟ مقدمۀ کجا؟ مقدمش آمده، سطوح عربی ام العلوم و نحوه سقف میزان زایش با صرف دیگر.
اینجا در تعابیری مثل "جاء القوم الا زیداً"، آن ظاهر اخراج از حکم مجیء و اینکه زید نیامده، نه اینکه زید را از قوم خارج بداند، یعنی ما موضوع در حقیقت بعد از آنکه دخول آن در موضوع فرض گرفته شده، آن را از حکم قوم خارج میکنیم. بنابراین این تعابیر ظهور در اخراج از حکم دارد و اینکه زید نیامده است، هرچند به دیگر عبارات هم میشود گفت زید از قوم خارج شده، ولی نه موضوعاً، بلکه حکماً. خروجش، خروج حکمی است، نه خروج موضوعی. خیلی این تعبیر مهم است، خیلی مهم. "جاء القوم الا..." آقا، این قدر مغالطه میشود اینجور جاها. آخر زید آمد یا نیامد؟ پس از قوم. بله، از قوم نیست در حکم، نه در موضوع. میگوید نه، آخر قوم هست یا نیست؟ میگویم هست. میگوید پس چرا نیامد؟ سر و کله زدی دیگر، حسابی وقتی گیر میافتد. میگویم آقا در قوم هست موضوع قوم، حکماً از قوم خارج است. حکم آمدن. میگوید فلانی فقیه هست یا نیست؟ فلانی مرجع تقلید هست یا نیست؟ میگوید مرجع تقلید نایب امام زمان هست یا نیست؟ امام زمان دوتا معنا دارد، نیابت عام داریم، نیابت خاص داریم. بعد نیابت خاص یک چیز دیگر است. بعد نیابت در ولایت یک معناست، نیابت در مرجعیت یک بحث دیگر است. آخر نیابت داری یا ندارد؟ مغالطات این شکلی. ما میگوییم از حکم داریم خارج میکنیم، نه از موضوع. ما نمیگوییم نایب امام زمان نیستیم، میگوییم حکم ولایت بر آن شخص با آن ویژگیها بار میشود. آن حکم بر بقیه نیست. لذا این نایبی که میگوییم به اعتبار آن حکم است که حکمش بر همه مراجع نافذ است. چرا نافذ است؟ چون نیابت دارد تا دل ما را به درد نیاورد خوب. چون به قرینه "جاء"نی که قبل از آن آمده، فهمیده میشود که خروج آن از قوم در حقیقت خروج از حکم آن است. بنابراین زید حکماً از قوم خارج است، نه موضوعاً.
یک نکته دیگر هم بگویید توی این چهار دقیقه. حالا ما عامی داشتیم، این استثنا از بحثهای اصولی است. اینهایی که گفتیم خیلیهایش بحث اصولی بود امروز. این الان اگر اینجا فهمیده بشود، توی کفایه حل است، تا کفایه حل است، تا درس خارج حل. "قوم الا" مثل قوم که عام بودی و عمومیت داشت، همه افراد را در بر میگرفت. قوم اگر صد نفر بود، صد نفرش. حالا البته الان بحث در مورد عمومیت مستثنا منه نداریم، مستثنا منه یکی در مورد «الا». حالا میگوییم که معنای عمومیت از خود «الا» فهمیده نمیشود. «الا» فقط دلالت بر اخراج حکمیِ حکمیِ مستثنا از ماقبل. لکن چنانکه در بحث قبل گذشت، دخول آن در موضوع مفروض است. دخول آن در موضوع مفروض است و فقط آن را از حکم خارج میکنیم. از این رو، کلام در صدد اخراج حکمی است بعد از آنکه دخول موضوع آن را فرض گرفته است. به تعبیر دیگر، مقتضای صحت استثنا این است که لفظ مستثنا منه عام باشد، چون استثنا دلالت بر اخراج چیزی دارد که اگر استثنا نمیشد، در داخل در ماقبل بود. بنابراین، ذکر استثنا دلیل بر شمول در مستثنا منه است و در غیر این صورت، اخراج محقق نمیشود. حالا یک بحث دیگری داریم که آن را اینجا مطرح نکرده که آن مد نظر بنده بود که عرض کردم توی کفایه هست، آن این است که حالا این عامی که استثنا خورد، هنوز روی عمومیت خودش هست یا نه، کلاً دیگر دست از عمومیتش برمیداریم؟ فقط این دیگر. آیا صد نفر که یک نفرش خارج شد، روی نود و نه تای دیگر بمانیم یا نه؟ کلاً دیگر صد دیگر. دیگر هیچی دیگر. صد برداشته شد. میگوید یا "اکرم العلماء الا الفساق." صدتا عالم داشتیم، ده تایش فاسد. آن نود تای دیگر را اکرام کنیم یا این ده تایی که آمد، دیگر اصلاً کلاً آن اکرام را برداشت؟ مستثنا منه روی قومیت خودش هست، هرچند اقوال توش زیاد است. اینکه آمد دیگر اصلاً لطمه خورد عمومیتش. لطمه خورد، دیگر عام نیست. الان فساق آمد و فساق اصلاً لطمه زد به قومیت علما. مگر اینکه مستثنا یک عدد خیلی عظیمی از مستثنا، یعنی بشود شبهه مثلاً این کثیر، علم اجمالی بشود، خلاف فرض. یعنی من صد نفر را دارم، نود نفرشان را اخراج میکنم. این دیگر اصلاً دیگر چه عام است؟ آوردنی است. شما عکسش را استثنا تخصیص اقل میشود همیشه. وقتی شما عام میآوری، بعد داری تخصیص میزنی، تخصیص اسمش رویش است، یعنی دارد. یعنی اقل. نه اینکه من یک عامی دارم، بعد نود، نود درصدش را دارم خارج میکنم. برعکس میشود، یعنی شما آن خاصّت میشود عام ما. دیگر حالا ببینید مفهوم یا مصداقاً، یعنی یک جوری بود که به مفهوم عالم دیگر لطمه زد. عالم که میگفتیم، دیگر از همان اول عالم یک لحظه، یک لحظه دیگر این است که نه، عالم عالم است. یک برهههایی میشود تعداد فساقش زیاد میشود، یک برههایی کم میشود. مصادیقش شناور است. آن به مفهوم لطمه نمیزند. ولی یک وقت است مصداق آنقدر کثیر میشود که دیگر مفهوم لطمه میزند، یعنی آنقدر دیگر آدم در این سن فاسد زیاد است که وقتی شما میگویی عالم میشنوی، اول از همه چه چیزی میآید؟ مفهوم عوض شده. سؤال شما. ولی تا وقتی آن شکلی نشده، خودش هست، یعنی عام خاص نشده، منقول نشده، خودش هست. مصادیقی دارد. شما عام را که میشنوی، عامه توی ذهنت میآید، «الا» که میزنه آن مصادیق. مگر اینکه مصادیق بیاید کلاً مفهوم را عوض کند، دیگر آنقدر زیاد بشود که شما هرچه میشنوید. مثل مشاغلی که یادم آمد، گمرکی، عشاق. عشاق الان گمرکی شغل خوبی است یا بدی است؟ الان روی حساب مفهوم که خب، چیز بدی نیست، بلکه مرزداری، نگهبانی از مرزها، از حریم فلان. هیچ عنوان بدی نیست. یا افسر، افسر پلیس. شرته. شرته. شرته واژه خیلی خوبی است. ولی آنور مثلاً اسس. "کسی که نگهبان است." امیرالمؤمنین به نافع بکالی میفرماید که در دل شب امیرالمؤمنین در گریه، الان ساعتی است که هرکس از خدا هرچه بخواهد، خدا جوابش را میدهد، مگر اینکه اسس باشد یا گمرکچی باشد یا تار زن باشد یا عرقخور باشد یا قمارباز. یعنی مأمورهای پلیس الان خدا جوابشان نمیدهد. نماد شرارتاند. الان توی آمریکا مثلاً شما پلیس میگویی، یک لفظ کاملاً منفور است. نماد قلدری، بیعقلی، قوه قهریه. ولی توی ایران چی؟ نماد صلابت، اقتدار، عقلانیت. خیلی متفاوت. در هر صورت، واژه، واژه مثبتی است. یعنی ما نگاهمان نسبت به پلیس. بله، نگاهمان نسبت به پلیس. واژه. لذا اینها خیلی مهم است در تخصیص و استثنا کردن. خب، از این بحث حالا بحثهای دیگری هم هست، باز باید بهش بپردازیم و الحمدلله رب العالمین.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
در حال بارگذاری نظرات...