جلسه هفتم : سه نوع حال غیر فضله در نحو
مجموعه جلسات «علم نحو» سفری است از ساختار تا معنا؛ جایی که زبان عربی نهتنها ابزار سخن، بلکه کلید فهم قرآن میشود. این مجموعه با نگاهی زنده و عمیق، قواعدی چون: فاعل، مفعول، حال، حروف و … را از قالب دستور زبانی خشک بیرون میآورد و در بستر معنا، بلاغت و تفسیر مینشاند. در این جلسات، نحو به زبانی برای کشف لایههای پنهان آیات بدل میشود و نشان میدهد که چگونه هر حرکت، اعراب و واژه در قرآن حامل اندیشه و الهام است. اگر میخواهی نحو را نه فقط بیاموزی، بلکه درک کنی، این مسیر تو را از دانستن تا فهمیدن میبرد.
بررسی سه مورد از حال غیر فضله
وقتی حال نقش خبر را میگیرد
قید زمان و تحقق در نحو عربی
نقد دیدگاه ابنهشام در مغنی
حال قید زمان است یا قید هیئت؟
نمونههای قرآنی از حال غیر فضله
تحلیل نحوی آیه «لتدخلن المسجد الحرام»
جمله بعد از نکره؛ حال یا نعت؟
فرق اصولی میان حال و نعت
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
امر چهارم در بحث حال:
گفتند در تعریف حال که حال «فضل» است، یعنی از ارکان کلام نیست. «فضل» یعنی چه؟ یعنی اگر ما حذفش بکنیم، آسیبی به کلام نمیخورد؛ آن چیزی است که فایده بدون آن هم تمام است، یعنی کلام بدون آن هم فهمیده میشود و غرض نیز حاصل میشود. مگر اینکه در برخی از کلام، فایده بدون حال تمام نمیشود. بعضی کلامها هست که فایدهاش بدون حال تمام نیست، باید حتماً حال بیاید. آن در سه موضع است؛ سه جاست که کلام بدون حال، فایدهاش تام نیست. یعنی سه جا، سه نوع حال داریم که اینها دیگر «فضله» نیستند و گویی رکن کلام هستند و باید حتماً ذکر شوند.
اولین مورد:
وقتی مراد متکلم بدون آن مختل شود. اصلاً اگر حال را ما بخواهیم برداریم، دیگر غرض متکلم و مراد متکلم مختل میشود. مثل این آیه شریفه: «وَلاَ تَمْشِ فِي الأَرْضِ مَرَحًا». اگر «مَرَحًا» را برداریم، میشود: «وَلاَ تَمْشِ فِي الأَرْضِ» (رو زمین راه نرو). نه، رو زمین راه نرو، در حالِ سرخوشی و خودشیفتگی و اینها. بله، از اینجا دیگر میشود رکن. اینجا مراد متکلم بدون این، ناقص میماند، مختل میماند. یا: «لاَ تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَأَنْتُمْ سُكَارَى». به نماز نزدیک نشوید، در حالی که مستید. یا: «وَإِذَا قَامُوا إِلَى الصَّلاةِ قَامُوا كُسَالَى». «کُسالَى» چیست؟ حال است. اگر برش داریم: «وَإِذَا قَامُوا إِلَى الصَّلاةِ قَامُوا» (وقتی به نماز بایستند، ایستادند). در چه حالی؟ در حال کسالت. اگر کنایه را برداریم، وقتی به نماز بایستند، ایستادند، معنایی ندارد.
پس آن «کُسالَى» اعرابش چیست؟ نصب است، نصب. الان روی این چه جور میشود؟ آهان. «وَمَا نُرْسِلُ الْمُرْسَلِينَ إِلَّا مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ». آهان، مگر در حالی که مبشرین بودند، نفرستادیم. اینها را مگر اینگونه نفرستادیم. «وَمَا خَلَقْنَا السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا لَاعِبِينَ». ما آسمانها و زمین و ما بینشان را خلق نکردیم در حالی که بازیکنندهایم. اگر برداریم: «ما خلق نَکَرْدِیم آسمان و زمین و آنی که بینشان است». یعنی: ما در این حال خلق نکردیم. نه یعنی اینکه مطلقاً خلق نکردیم بلکه بازیکنندگان خلق نکردیم. ما آسمانها و زمین و ما بینشان را در حالی که بازیکنندگانیم، خلق نکردیم. «وَإِذَا بَطَشْتُمْ بَطَشْتُمْ جَبَّارِينَ». وقتی شما به چیزی قاهر بشوید، غلبه کنید، غلبه میکنید در حالی که جبارین هستید. اگر بخواهیم «جَبَّارِينَ» را برداریم، میشود: «إِذَا بَطَشْتُمْ»؛ درنمیآید. پس حال فضله بود، ولی برخی جاها برداشتنش خلل به کلام وارد میکند.
سه جاست:
یکی وقتی که مراد متکلم بدون آن رسانده نشود که این آیات را خواندیم و در اشعار هم هست: «فَلَسْتُ مِنْهُمْ مَنْ إِذَا يُسْأَلُ الْمَكْرُمَاتُ يَسْعَى وَأَنْفَاسُهُمْ بِالْخَوْفِ تَسْقَى». و انفاس حافظ از سر جمله حالیه است. «إِنَّ الْمَوْتَ مَنْ يَعِيشُ كَئيِبًا كَاسِفًا بِالَ قَلِيلَ الرَّجَاءِ». کی مرده است؟ کسی است که زندگی میکند با سختی. خب حالا بگیم که مرده کسی است که زندگی میکند. «کئیبًا» را بردار. اگر این حالها نباشد، برای تناقض کلام میشود، لِتناقُضُ الکَلام کلام متناقض میشود یا معنای مراد منقلب میشود و کلام بدون فایده میشود.
حالت دوم این است که حال «سَادَ مَسَدَّ الخَبَر» باشد، جانشین خبر بشود. همان که قبلاً هم اشاره شد، میشود خبر را برداشت و به جایش حال گذاشت که اینجا مفید فایده خبر است، مثل: «أَفْضَلُ الصَّدَقَةِ الرَّجُلُ مُسْتَقِرًّا». بهترین صدقه مرد، در حالی که مستقر است. و مقدر از خبر از افعال عموم یعنی مثل «حاصِلُونَ» ما در تقدیر میگیریم: «أَفْضَلُ صَدَقَةُ الرَّجُلِ حاصِلٌ مُسْتَقِرًّا». اینجوری باید باشد که حال دارد اینجا کار خبر را میکند. «أَكْثَرُ شُرْبِي سَوِيقٌ مَلْتُوتًا». بیشتر خوراک من سوْیق است در حالی که تولید شده است. یعنی: «أكثرُ شربي سَوِيقٌ حاصِلٌ مَلْتُوتٌ». که حالا چون آنها همهاش اضافه شده به هم، اکثر همهاش مبتداست، خبر ندارد. بیشتر شراب سویق من در حال تولید شده است، در حال شده است. و اصلش را از کجا آوردیم؟ از آن فاصله مفعول است. «قِرَاءَتِي كِتَابَ اللهِ عَزَّ وَجَلَّ قِرَاءَتِي كِتَابَ اللهِ تَعَالَى مُتَوَضّئًا». قرائت من کتاب خدا را در حال وضو است. در حال وضو. اصلش از کجا آمد؟ یک «حاصِلُونی» در تقدیر گرفتیم و حال میتواند جانشین تَقْسُ لُون باشد. قرائت من کتاب خدا را حاصل است. حاصل بودن بهتر میباشد در حالی که وضو است. خبر درباره قرائت من کتاب خدا را، «قِرَاءَتِي كِتَابَ اللهِ» که نمیگوییم، «قِرَاءَتِي كِتَابَ اللهِ» نمیشود. «قراءت من کتاب خداست». قرائت مصدر است. اسم و خبر میخواهند. نستعلیق، دیگر مصدر مشتقات اضافه به اضافه به فاعل، اضافه ضمیر خواندت درست است. مصدر جزو مشتقات است یا نیست؟ اسم فاعل جزو مشتقات هست یا نیست؟ چی، معصومه که عامله بود. الان اینجا فاعل فاعل دارد، مفعولش چیست؟ چرا جزو مشتقات است. خوب میتواند بگیرد. بالاخره در اضافه وقتی اضافه میشود، یا لازمه یا متعدی. اگر لازم باشد، فقط فاعل میگیرد. اگر متعدی باشد، هم فاعل میخواهد هم مفعول. من که قرینهای داشته باشیم یکی را بخواهیم حذف کنیم، حرکت نگرفته باشد.
قرائت را مشکل کتاب الله مصدر را به چه شکلی ترجمه کرد؟ با «دون» و «تون». خب کتاب خداست. یعنی داشت دیگر خودش روشن نمود. در تقدیر گرفت: «خواندن من کتاب خداست، خواندن من کتاب خداست. خوردن من آب است. خوردن من آب است. خوردن من آب را است»؟ همیشه هست؛ یک چیز است. «زخم خوردن من آب است. نوشیدن من آب است. نوشیدنی من آب است». درست است؟ «نوشیدن من آب است». یعنی شما مصدر را داری در واقع ازش یک «زوی» دارای «زوی» در تقدیر دارد. «خواندنی من کتاب است». «خواندنی من قرآن». اینجا در واقع دارد اسم مفعول میشود. رسم مصدر، اسم مسترم بشود. من مشکلم حل است. بله، اصل «و غسل» یعنی شستن. «غسل» یعنی همین که ما قبلاً گفتیم الفبا «آر» که میآید، در فارسی نوشتن، نوشتار. گفتن، گفتار. آن آنی که «آر» دارد، میشود اسم مصدر. در عربی شستن، شستار. بله، غسل، شستار. شستنی چی میشود؟ شستنی اسم حاصل از مصدر، آن هم میتواند همین شستار باشد دیگر. سرنوشتنی و نوشتار، دو تا یکی است. نوشتار یا نوشتن؟ نوشتنی. مگر اینکه باز آن هم دوباره مفعول بگوید، نوشتنی یعنی آنچه که نوشته شده است. اگر اسم مفعول بگیریم که باز دوباره عوض میشود.
خلاصه تو این حال، حالی که میآید جانشین خبر میشود. اینها حذفش مخل به کلام است. «أَقْرَبُ مَا يَكُونُ الْعَبْدُ مِنْ رَبِّهِ وَهُوَ سَاجِدٌ». نزدیکترین آنچه که میباشد عبد از ربّش، در حالی که ساجد است. خوب خبر نیست اینجا. نزدیکترین چیزی که میباشد و نزدیکترین آنچه که میباشد عبد از ربش. این «أقربُ» مثلاً «کانُونُ حاصِلٌ». یکی از افعال عمومی. «أَخْطَبُ مَا يَكُونُ الْأَمِيرُ قَائِمًا». خَطبهترین یعنی بیشتر حالات خطبهای که امیر بر آن بود «قائمًا» بود. حاصلون، کانُون. اینها در خبر. ساجدن فیلم باشد! حال است، خبر را بیاریم. یک جمله خیلی شاید تفاوتی نداشته باشد، به نظر میآید بشود. و آنچه بعد اسم تفصیل در این جملههاست، فاعل است برای او در معنا، یعنی اینکه امیر اِخطب باشد، بودن امیر اِخطب، حاصل است در حال قیامش.
سومین از اقسام حالی که فضله نیست: آنی است که حال دال بر عامل محذوفش باشد. دلالت بکند بر آن عاملی که حذف شده. تفصیلش در امر نهم میآید، انشاءالله.
امر پنجم:
غرض از حال، تقیید حصول عاملش به وقت حصول است.
یعنی ما چرا حال را میآوریم؟ میخواهیم عامل این حال را تغییر بزنیم؟ (بله، تقیید بزنیم). یعنی حصول آن عامل را تغییر بزنیم به وقت حصول این عامل. یعنی میخواهیم یک وقتی را مشخص بکنیم برای آن عامل. حال میآید یک قیدی میزند به وقت حصول این عامل، به وقت حصول حال. ببخشید. ها، دو تا «ها» به حال برمیگردد. غرض از حال، تقیید حصول عامل حال است به وقت حصول حال. یعنی وقتی که این حال حاصل شد، آن عامل حال قید خورد. مثلاً: «جَاءَ زَيْدٌ وَالشَّمْسُ طَالِعَةٌ». آمدن زید مطلق است، قیدش میزند که در چه وقت این آمدن زید محقق شد؟ در وقتی که شمس طالع بود. این غرض از حال است. «وَهُوَ سَاجِدٌ»، در حالی که در سجده بود، قید میزند. و مانند این. «وَأَنْتُمْ سُكَارَى»، قید میزند در آن وقتی که شما مستید. قید برای وقت، بله، زمان مشخص میکند. در چه وقت؟ این خیلی نکته مهمی است. این قید بودن حال بسیار بسیار بسیار نکته مهمی است در اصول و در استنباط بحثهای فقهی. حال را از این به بعد چه بدانیم؟ قید. حالا میآییم، انشاءالله جلوتر، بحث اطلاق و تقیید. وقتی کلامی حال دارد و این در کلامی حال آمده، این کلام قید خورده. نمیشود گفت مطلق است. خیلی مهم است. این نکات ریز است که میشود مایهی اجتهاد.
تأیید حصول آمدن به زمان طلوع شمس، یعنی «جَاءَ زَيْدٌ» در چه وقت؟ در زمان طلوع شمس. قید زمان. قید زمان برای عامل. «وَجَاءَ زَيْدٌ رَاكِبًا». یعنی آمدن زید در چه وقتی بود؟ در زمان رکوعش بود.
بر این اساس، تقسیم حال به «مقارنه» و «غیر مقارنه» تشکیل میشود. پس حال یا مقارن است، زمان زمان مد نظر است دیگر. باید یا آن زمانه مقارن باشد یا غیر مقارن. خود غیر مقارن، یا «مقدر» است یا «مَحْکیه». مقارن و غیر مقارن. غیر مقارن، دو حال: مقدره و محکیه. که در فصل چهارم، در اول بحث گذشت. اینها را خاطرتان هست دیگر؟ بحث کردیم. مقدره و محکی و اینها. جواب داده شده: «فهبیة» غلط است، «فأجیب» باید باشد. «فأَجِیبَ» چه صیغهای؟ صیغهی افعال مجهول. «أَجَابَ، یُجِیبُ». «أجابه، أجابه، أجوبة» که شده چی؟ این هم از کلمات بسیار رایج در کتب متون درسی. «أَجِيبُ». حالا اگر «أُجِيبُ» باشد چی میشود؟ معلوم یا مجهول؟ معلوم. فرق «أُجِيبُ» و «أُجْيِبَهُ» چیست؟ جواب میدهم. تفاوت: جواب داده شده است و جواب میدهم. حالا اینجا «أَجِيبُ» یا «أُجِيبُ»؟ آنجا: «أُجِيبُ»؛ جواب داده شده به اینکه: «آن به اعتبار تقدیر و حکایت است». برای همین نامیده شده به مقدره و محکیه. این تقسیمی که ما اول انجام داده بودیم، حال مقارن و غیر مقارن گرفته بودیم. فصل چهارم اول بحث مقارن است که با عاملش مقارنت دارد. بعد مثال مقارن و مقدره و محکیه را آوردیم به اعتبار تقدیر و حکایت است. برای همین میگویند: «مقدر».
کی مثلاً آیه: «لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ آمِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُءُوسَكُمْ». خوب، یک جوانمرد قصابی هست. این آیه را، کلماتی که عرض میکنم، تجزیه بفرمایید. جوانمرد قصاب که میدانید کجاست؟ خیابان تهران. مترو که میآییم، جوانمرد قصاب. ما پدربزرگ قصاب داشتیم. قصاب بود یعنی بابا مان. مترو که میرفتیم خونه پدربزرگمان، بچه که بودیم، ایستگاه جوانمرد قصاب قبل از میدان شهداست. قبل از بهارستان. و میدان شهدا و پیاده میشدیم. بهارستان. پدر ما همیشه شوخی میکرد. میگفت: جوانمرد قصاب بهارستان، حسن آقا قصاب. دیگر تو ذهن ما مانده. جوانمرد قصاب میفتد به علی جوانمردی. این «لَتَدْخُلُنَّ» را بفرمایید که چیست؟ مضارع متکلم وحده است. سری موسیقی نهم. «تَدْخُلُونَ» نبوده، «تَدْخُلُنَّ». داخل خواهید شد. تأکید. مسجد الحرام را اگر خدا بخواهد. خوب، «آمِنِينَ مُحَلِّقِينَ» بفرمایید این چیست؟ ذو الحالش کدام است؟ احسنت! همان «بکم» خوردن. جا ترواوو نیست؟ بله.
«مُحَلِّقِينَ» چیست؟ این چیست؟ متداخله است. یعنی «آمِنِينَ» حال از آن ذو الحال است. «مُحَلِّقِينَ» حال از این حال اول است. درست است؟ برداریم، به جایش «مُحَلِّقِينَ» بگذاریم. زمانهاشان با همدیگر فرق میکند. زمان «مُحَلِّقِينَ» بعد از «آمِنِينَ» است. اول «آمِنِينَ». چون «آمِنِينَ» همراه با دخول است، فیلم «مُحَلِّقِينَ» همراه با دخول نیست، بعد از دخول است. چون کسی موقع دخول مسجد الحرام که حلق نمیکند! فردی که داخل شدن، اعمال را انجام دادند، کی حلق میکنند؟ کیا رفتن مکه؟ آهان، بعد از سعی حلق میکنند. بعد از دخول دیگر. پس زمان این دو تا الان با همدیگر یکسان نیست. زمان «لَتَدْخُلُنَّ» یک زمان است، زمان «مُحَلِّقِينَ» زمان دیگری است. «مُحَلِّقِينَ» نه، «آمِنِينَ» در حال امنیت. مراحل امنیت در حالی که امنیت دارید. آیه، بشارت به فتح مکه است. تحویل برده میشود به: «لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ مُقَدَّرِينَ حَلْقَ رُؤُوسِكُمْ»! ما یعنی حال را باید یک «مُقَدَّرِينَ» محذوف بگیریم. این جوابیهای است که دادند. گفتند آقا چرا شما میگویی مقدره؟ ما اصلاً حالی نداریم که زمانش با ذو الحال یکسان نباشد. چرا میگویی زمانش یکسان نیست؟ چه کار کنیم؟ میگوید: من جواب میدهم. میگویم: شما یک «مُقَدَّرِينَ» بگیر در تقدیر، یا «مَحْکِیَّین» بگیر در تقدیر. بگو حکایت شده، در حالی که حکایتکننده است، در حالی که تقدیر است. شما داخل میشوید در حالی که تقدیر شده است که سرتان را بتراشیم، نه در حالی که سرها را میتراشید، در حال تراشیدن سر. یعنی زمانش را شما بیاورید عقب بنداز، یا جلو بنداز. «مُقَدَّرِينَ» همان زمان که داخل مسجد میشویم دیگر. همان وقتی که داخل مسجد میشویم، در تقدیر است برای شما، در نظر گرفته شده. این جوری اگر بکنی، زمان حال با ذو الحال هم یکی میشود، دیگر ما لازم نیست بخواهیم بگوییم مقارن و غیر مقارن، همهاش میشود مقارن. درست شد؟ این جوابیه است که دادند.
یا در آیه: «أَفَتَطْمَعُونَ أَن یُؤْمِنُوا لَكُمْ وَقَدْ كَانَ فَرِيقٌ مِّنْهُم یسْمَعُونَ كَلاَمَ اللَّهِ ثُمَّ يُحَرِّفُونَهُ». یحرفونه از «يُحَرِّفُ»، نحو «حَرَّفَ، يُحَرِّفُ». تحویل برده میشود به: «أَفَتَطْمَعُونَ إِيمَانَهُمْ حَاكِينَ أَنَّ فَرِيقًا مِّنْهُمْ كَانُوا كَذَا». آیا شما طمع دارید که اینها ایمان بیاورند در حالی که اینها فریقی ازشان فلان بودند؟ (یعنی از آنها چنین بودند). توقع دارید؟ بودند. ذو الحال، حال است. باز زمانش با همدیگر جور درنمیآید. چی جواب میدهند؟ میگویند: شما «حاکین» را بگیر. حکایت کن در حالی که حکایتکننده است که فریقی از اینها ایمان نیاوردند. این حکایتکننده، زمانها را با همدیگر یکسان میکند. و این در هر موردی است. مثل همین «إِنِّي ذَاهِبٌ إِلَى رَبِّي سَيَهْدِينِ» یعنی: «إِنِّي ذَاهِبٌ إِلَى رَبِّي مُقَدَّرًا هِدَايَتِي» (ای، ای فی ما یأتی من الزمان). هر چیزی را خلاصه میشود یک «مُقَدَّرِينَ» و یک «حاكِينَ» و اینها گرفت و زمانش را یکسان کرد. و بر این اساس متوجه نمیشود انکار ابن هشام. آنچه گفته شده که «سَيَهْدِينِ» جمله حالیه است، ابن هشام قبول ندارد که این جمله حالیه باشد. زمانش جور درنمیآید. من دارم میروم، بعداً هدایتم میکند. چون زمانش جور درنمیآید، پس حال نیست. میگوییم: «حاكِينَ مُقَدَّرِينَ». الان میروم در حالی که در تقدیر گرفته شده که بعداً هدایتم کند.
این جواب بود. حالا پاسخ مصنف از این حرف قائلین این است: این قائلهایی که میآید، جواب نامیده شده. میگویم که احتیاج به این تکلف نیست. مصنف میفرماید: آقا زور نزنید. تکلفی است. حال قید برای صاحبش است، بدون نظر متکلم به زمان. قید زمان هست، ولی متکلم نظر به قید زمان ندارد. نظرش در اینکه میگوید: «جَاءَ زَيْدٌ رَاكِبًا» مثلاً به این است که زید در این هیئت آمد. و اتحاد زمان مجیء و رکوع از خارج کلام دانسته میشود. به قول همسر ابراهیم: «أَأَلِدُ وَأَنَا عَجُوزٌ وَهَذَا بَعْلِي شَيْخًا». «هَذَا بَعْلِي» و «أَأَلِدُ وَأَنَا عَجُوزٌ»! معنای روزش حال. «وَهَذَا بَعْلِي شَيْخًا». «شَيْخًا» هم که او اراده نکرده مگر این را که خودش را مقید کند به پیری و شوهرش را مقید کند به شیخوخیت، به زمان دیگر کاری ندارد. به هیئت کاری دارد. یعنی در واقع قید هیئت است، نه قید زمان. جوابی که ایشان دارد میدهد تا صحیح باشد استبعاد ولادتش بدون نظر به زمان ولادت و پیریاش. پس موافق باشد دو زمان در اکثر، موجب نمیشود امتناع تخالفشان را در بعضی موارد. اصل در چیست؟ این است که حال قید برای هیئت باشد، نه قید برای زمان.
تکمیلش میکنیم در واقع. و حاصل این است که حال قید است برای تحقق، نه برای زمان. تا حالا میگفتیم حال قید برای زمان است. حالا میگوییم چی؟ میگوییم درستتر بگوییم حال قید برای تحقق: «لَتَدْخُلُنَّ مُحَلِّقِينَ». «لَتَدْخُلُنَّ مُحَلِّقِينَ» یعنی چی؟ یعنی محقق میشود دخول شما با حلق. میخواهد در یک زمان باشد یا در دو زمان باشد. «إِنِّي ذَاهِبٌ إِلَى رَبِّي سَيَهْدِينِ» یعنی محقق میشود رفتن من همراه هدایت. «زَيْدٌ رَاكِبًا» یعنی محقق میشود رفتن با رکوع، اما در یک زمان موجب هست برای آن واقعاً. و دلالتی هم بر آن ندارد در کلام. ولی قوم مشاهده کردند احوالی را در اکثر موارد که او متحد است از حیث زمان به عاملش. بله، اغلب این جوری است که اتحاد زمانی دارد اتفاقاً عامل و حال با همدیگر از جهت زمانی یکسانند. ولی این دلیل نمیشود که ما بگوییم وضع حال برای قید زمان است. مقارن است اکثراً، ولی این در وزن نیست. این مال خارج کلام است که اکثراً این اتفاق میافتد. پس حکم به آن کردند و تحویل بردند آنچه که این چنین نباشد تا حکم کلی بماند. ولی موجب برای آن نیست. به جایی بند نیست این قاعده.
امر ششم:
اگر بگویی، «اِن قُلت»، اگر بگویی که قول شما تکرار شد که حال و ذوالحال به منزله خبر و مبتدا در معنا به نقل از سیبویه شد که آن دو تا اشبه است به صفت و موصوف. شما هی میگفتی آقا این دو تا مثل خبرها و مبتدا و خبر میمانند، ذوالحال مثل مبتدا، حال مثل خبر. صفت و موصوف میمانند. مبتدا و خبر چیست؟ مبتدا و خبر کلام را تام میکند. در فصل هفتم، در اوّل مبحث تقسیم کردید حال به «متحد» و «مغایره». خاطرتان هست دیگر؟ فصل هفتم، متحد و مغایره. گفتید: «مغایر حمل میشود بر صاحبش به تعویل». (با تعویل). حمله بر صاحبش میشد. آنی بود که حملش صحیح نبود بر ذوالحال مگر به تعویل. مغایر مثل: «زَادَ زَيْدٌ أَسَدًا» و «وَضَعَ الْحَقُّ شَمْسًا» و «فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَرًا». اینها همه باید چیزی را تحویل ببریم تا بتواند این حال بر ذوالحالش حمل شود.
«وَلَكِنْ مِنْ الْأَحْوَالِ بَعْضُ ذَلِكَ الَّذِي لَا يُحْمَلُ عَلَى صَاحِبِهِ لَا بِذَاتِهِ وَلَا بِتَأْوِيلٍ وَهُوَ الْجُمْلَةُ الْحَالِيَّةُ الَّتِي رَابِطُهَا الْوَاوُ فَقَطْ». یعنی از احوال، بعضی از احوال آن چیزی است که حمل نمیشود بر صاحبش، نه به نفسش، نه به تأویل و آن جمله حالیهای است که رابطش واو است فقط. آن جمله حالیهای که فقط با واو ربط پیدا میکند را نمیشود نه به نفسش حملش کرد، نه با تعویل حملش کرد. درست؟ مثلاً: «قَالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذًا لَخَاسِرُونَ». خوب اینجا «وَنَحْنُ عُصْبَةٌ» جمله حالیه است، رابطش هم واو است. این را شما چه شکلی حمل کنی بر صاحبش؟ صاحبش کدام است؟ اینجا «ذو الحال» کدام است؟ اگر دقیق بخواهیم نگاه بکنیم. گرگ او را بخورد در حالی که ما یک گروهیم. حملش کنی بر چه چیزی؟ نه به نفسش، نه به تعویل. هیچ رقم حمل نمیشود، ولی ذو الحال همین است. پس جمله، جمله «وَنَحْنُ عُصْبَةٌ» حال است از یوسف، یا ذو الحال از فاعل «قَالُوا» نیست. و ممکن نیست که خبر باشد از یکی از این دو تا. نه میتواند «وَنَحْنُ عُصْبَةٌ» خبر یوسف باشد، نمیتواند خبر گرگ باشد، از گرگ و «وَنَحْنُ عُصْبَةٌ». یوسف و «وَنَحْنُ عُصْبَةٌ» هیچ رقمی، این حمل نمیشود بر عاملش. و مثلش، خب معلوم شد الان روشن شد که منظور چیست دیگر. میگوید شما میگویی مبتدا خبری است، حکم مبتدا و خبر دارد. ببین الان اینجا خبر نشد. ببین هیچ رقمی نمیشود حمل کرد. شما گفتی یا مغایرت یا متحد است. یا میشود مستقیم حملش کرد یا با تعویل میشود حملش کرد. مستقیم هم میشود نه، با تعویل. ببین نشد، قاعدهتان رفت رو هوا. پس ما باید نسبت را صفت و موصوفی بگیریم مثل همان جوری که سیبویه میگوید. نه «فَلاَ»، تموم نشده کلامم.
و مانند این است: «كَمَا أَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْ بَيْتِكَ بِالْحَقِّ وَإِنَّ فَرِيقًا مِنَ الْمُؤْمِنِينَ لَكَارِهُونَ». همان گونه که ربّ تو خارج کرد تو را از خانهات به حق، در حالی که بسیاری از یک گروهی از مؤمنین کراهت داشتند. خب اینجا با واو حالیه. واو، واو حالیه است و «إِنَّ فَرِيقًا» حال است از فاعل «أَخْرَجَكَ» یا از مفعولش. فاعل «أَخْرَجَكَ» کدام است؟ ربّ تو. و مفعولش کدام است؟ حالا این «وَإِنَّ فَرِيقًا» یا از آن کاف است، یا از ربّ تو.
و ممکن نیست حمل ربّ تو، حمل بشود. ربّ تو «إنَّ فَرِیقًا مِّنَ الْمُؤْمِنِینَ فلان». بر هیچ کدام هم نمیشود. «قُمْتُ مِنَ النَّوْمِ وَالشَّمْسُ طَالِعَةٌ». خب اینها از آن موارد تو است. «قُمتُ» را باید بگیریم دیگر. «أَنَا الشَّمْسُ طالعةٌ». این جور که هم نمیشود، نه بر خودش مستقیم، نه بر تعبیرش.
به مثل این شعر: «وَقَدْ أَغْتَدِي وَالطَّيْرُ فِي وَكَنَاتِهَا بِـ مُنْجَرِدٍ قَيْدِ الْأَوَابِدِ هَيْكَلِ». قد أغتدي، یعنی صبح میکنم در حالی که پرنده توی آشیانهاش است. خوب اینجا با زمانش اینها حملش، خلاصه جور درنمیآید، نه مستقیم نه با تعویل. این شبهه بود. حالا جوابش.
شبهه چه بود؟ روشن بود دیگر؟ شبهه خبرگیری است.
جوابش چیست؟ میگوییم که نقد جواب: نقد کرده جواب را ابن هشام در باب چهارم مغنی، به آنچه که حاصلش این است که این احوال در حکم ظروف است. اینهایی که شما همه مثال زدید، همه در حکم ظروف است. یک قسمی از حال است، یک مدلی از حال. ما قبول داریم. اینها را شما یک مدل را گرفتید. میگوید تعمیم داری میدهی همه حالها را این شکلی. نه، یک مدل از حالها این شکلی است. در حکم ظرف است. بنشیند جای خبر. با این مدل ما کاری نداریم. مثل: «قُمْتُ مِنَ النَّوْمِ» که این زمان طلوع شمس است. و همچنین حالا خود مصنف در جواب باز دوباره میگوید که: «این جواب صحیح نیست». تصحیح نمیکند تشبیه حال را به خبر. میگوید شما حالا گفتی که آنها یک قسمش ظرف است. این باز دلیل نمیشود که ما همه حالهای دیگر را بتوانیم بگوییم که اینها در حکم خبر است. به خاطر اینکه حمل نمیشود ظرف زمان بر ذوالحال. پس همانا ذوالحال در صحیح نیست که گفته شود: «أَنَا زَمَانٌ وَ طُلُوعٌ الشَّمْسُ». پس حق این است که گفته شود، این احوال خارج است از تشبیه. پس تشبیه اکثری است نه کلی. شما میگویی ظرف است. خب ظرف ظرف مگر میشود خبر را بگوییم: «أَنَا زَمَانٌ وَ طُلُوعٌ الشَّمْسُ»؟ خب دیگر در تقدیر گرفت، واسه خودش خبر نیست. «زَمَانُ الشَّمْسِ» کجا ظرف که خبر واقع نمیشود؟ مگر چیزی در تقدیر بگیریم. خیلی این هم باز دوباره کار ما را حل نکرد که بگوییم اینها ظرف است. باید بگوییم آقا از اول به این بگوییم آقا این قاعدهی ما اکثریت است. همین که ما همیشه در ادبیات میگوییم اکثری، خیال خودمان را راحت کنیم. اکثراً اینجور است که حال میتواند خبر واقع بشود. وقتیهایی که ظرف است در حکم ظرف، کلی نیست. برای همین تشبیه شده به موصوف و صفت. یک وقتهایی هم حکم موصوف و صفت دارد. یا حکم خبر و یک حکم موصوفی در صفتی دارد در موصوفش. یکی هم اینکه اصلاً ظرف صفت. اینجا من در این زمانی که فلان است. من در حالیکه خورشید طلوع است، فلان هستم. چون صفت بودن، یعنی «موصوف و صفت» میشود دیگر. همه قانون است. یعنی من را در صفت موصوف نیست. «أَنَا الْقَائِمُ». من را در حال است. حالا یک مشکل این جوری دارد. ولی حالا مثالی که میخواهیم بزنیم مثلاً «رَجُلٌ حَسَنٌ»، مرد زیبا. مثلاً اینجا توی مثال ما «لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَنَحْنُ عُصْبَةٌ». یوسفی که یک عُصْبَیای مثل ما را دارد. مثلاً یک همچین چیزی در تقدیر صفت موصوفیش بد کرد دیگر. در زمانی که ما عُصْبَه هستیم. ظرف غیر از صفت و موصوف است.
به هر حال حالا این کلیت را بشین ببافیم. بقیش، بقیش دیگه بافتنیه. چون چه جوری ترجمهاش کنیم؟ در صورت این قاعده به این نحو که اکثراً به منزله خبر و مبتداست. جمله در حکم در کلاسش که جمله بود. خوبی زمان برایش میآوریم دیگر. در زمانی که ما فلان هستیم. به نحو «عُصْبَةٌ». اینجا الان میشود نعت. واو «قَالُوا»، نه اینکه حال است. اینکه حال است. ذوالحالش هم یا گرگ یا «هُو». «أَكَلَهُ». کجا حال است؟ موافق معنی نیست. جمله بعد از معرفه هم هست. باشه، قبول. چرا همه چیز را زدیم زیرش؟ صد در صد شکست. در آن حد دیگر اوضاع شهر نامناسب است. گفتند در حالی که ما «عُصْبَةٌ» هستیم. این خود حرفشان است. نه؟ ببینید حال برای گفتنشان نیست. حال برای گفتند. در حالی که هستیم. نه، گفتن یک چیزی را که آن توی آن چیز است. یکی این بود که ما جزو معقوله. ببین همه آن بعد «قَالُوا» معقوله. خود «وَنَحْنُ عُصْبَةٌ» را هم گفتند. نه در حالی که «وَنَحْنُ عُصْبَةٌ» بوده. هستند. گفتند خود «وَنَحْنُ عُصْبَةٌ» جزو جملهای است که گفت. تفاوت نمیتواند. عاملش «قَالُوا» است. عاملش «قَالُوا» است. ولی ذو الحالش «قَالُوا» نیست. تازه عاملش هم چه بسا بتوانیم «أَكَلَهُ» بگیریم، عاملش گرفت، که حالا یا بله. عامل «أَكَلَهُ» است. «أَكَلَهُ» یا از گرگ. یکی از این دو تا ذوالحال. پس در واقع گفتند گرگ بخورد در زمانی که ما هستیم، در حالی که ما هستیم. یعنی در آن زمان این را ظرفش کنیم و وصفش کنیم. یعنی با این وصفی که ما یک عُصْبَه هستیم در این زمانی که ما یک عُصْبَه هستیم، گرگ بیاید او را بخورد. وصف برای «أَكَلَ» گرگ. او را مجموعه قبلی. اگه بخواهیم وصفیش کنیم باید برای «أَكَلَهُ» وصفش کنیم. یعنی گرگ او را بخورد با این وصفی که ما عُصْبَه هستیم.
این هم از امر ششم. امر هفتم.
خوردن زوی که بخورد با وصف اینکه ما عَصَبه هستیم در حکم بسته است. مثل در حکم مبتدا و خبر بودن، در حکم و تازه اگه زمانیه کنیم ظرف زمانی کنیم که باز بهتر میشود و حل میشود. بخورد در زمانی که ما عَصَبه هستیم. با این وصف، با وصف اینکه در این زمان است. خوردن گرگ با این وصف است که در یک همچین زمانی است. در چه زمانی است؟ در زمانی که ما عَصَبه هستیم. این وصل را تو یک همچین موقعیتی دارد. این عکس صورت میگیرد خوردن. الان شما خیلی ذهنتان چون ادبیاتی است. آره. قرآنی نمیشود. حال را زمانی در در نظر میگیریم. عکس بعدش میآییم. موصوف صفتی در نظر میگیریم. اکثراً بقیه که مانده بود از آن عکسه را انجام میدهیم. عامل ظرف را هم همان صفت و موصوفیه بدانیم. چرا دیگر؟ اگر بیایم بگوییم با این وصف که در این ظرف است. با این وصف که در این ظرف است. بن زمان است. یعنی ذوالحال ما وصفیتش آن زمان است. بله، یعنی این «أَكَلَهُ» بالاخره یک وصفی برمیدارد. «وَالشَّمْسُ طَالِعَةٌ». وصفیت نام و وصیت برخاستن من این است که این برخاستن من چه وصفی دارد؟ تو معرفه نزدیک. ببینید از خواب در حالی که خورشید طالع است، یا برخاستن منی که در حالی که خورشید طالع است. ذوالحال کدامش است؟ یعنی «وَالشَّمْسُ طَالِعَةٌ» حال برای نو میشود. یعنی نو. چندین حال دارد. یکیش «وَالشَّمْسُ طَالِعَةٌ» است. خوب آنجا. آنجا به خاطر این بود که معقول بود. مشکلش این بود. اینکه شما میخواستین یک جملهای که در مقول است را حالا برای خود اصل قائل کنید، نمیشد. ولی اینجا «قُمْتُ». اینجا برداریم مشکلی پیش نمیآید. خیلی سخت است. هیچ وقت کم نمیآوری. حالا این را بکنیمش با این ظرف را بکنیم وصف. یعنی من برخاستن من با این وصف بود. چه وصفی؟ وصف ظرف. ظرفیت. یعنی وصف اینکه در این زمان است. با این وصف که در زمان طلوع شمس است. این وصل را داشت. خوردن گرگ یوسفرضا با یک وصف است. با آن وصف که ما عصبه هستیم. این جور بشود. با آن وصف که در زمان عصبه بودن ما این اتفاق افتاده. یعنی ظرفیت را خودش را بکنیم صفت. حالا در مباحثه انشاءالله بیشتر حل میشود.
امر هفتم:
اکثراً اکثراً مبتدا و خبری، قلیلاً صفت و موصوفی. که این هم قول سیبویه است. اقلی، باز هم بین حال. خوب، وقتی که جمله یا شبه جمله بعد نکره بیاید، این همان است که همیشه چندین بار گفتیم: جمله بعد از نکره چیست؟ «صیفات». جمله بعد از معرفه چیست؟. جمله یا شبه جمله بعد نکره بیاید و دلیلی دلالت نکند بر تعینش به عنوان حال. ممکن است که حال باشد یا نعت. حتی برای نکره باشد، اینی که نعت باشد بهتر است. جمله بعد از نکره نعت بودنش بهتر است.
«وَمَا أَهْلَكْنَا مِنْ قَرْيَةٍ إِلَّا لَهَا مُنْذِرُونَ». اینجا از «قَرْيَةٍ» آمده. چون «قَرْيَةٍ» نکره است، جمله ما بعدش را چی میگیریم؟ نعت میگیریم. جمله «لَهَا مُنْذِرُونَ» صلاحیت دارد که حال باشد از «قَرْيَةٍ». یا نعت هم میتواند باشد، کدامش بهتر است؟ نعت بودن بهتر است. بعد از نکره. «رَحِمَ اللَّهُ عَلَى ذَاتِ أَلْوَاحٍ وَدُسُرٍ تَجْرِي بِأَعْيُنِنَا». اینجا «ذَاتِ أَلْوَاحٍ» نکره است یا معرفه است؟ نکره است. ذات الواح. ذات چون میخواهیم بفهمیم که مضافالیه معرفه است. نه، هر مضافالیه معرفه نیست که. غلام رجل. مگر بر صاحب الواح، بر چیزی که الواح نکره است. مخصص رفته به سمت نکره. مخصص است. باید مضافالیه معرفه باشد تا مضافای که میگویند جزو معارف است اضافه به معرفه، تعریف است. «ذَاتِ أَلْوَاحٍ»، «ألواح» لوح. خیلی جالب است. تعبیر به کشتی نمیکند. چهار تا تیکه چوب، یک چند تا تیکه چوب. «ذَاتِ أَلْوَاحٍ»، یک چیزی بود، چند تا چوب داشت. یعنی اصلاً قیافهاش هم به کشتی نمیخورده. آنی که از نو کشتیساز که نبوده، که از چهار تا در و تخته را به همدیگر میخ کرده. بر میآید خوب به نظر ما بوده. به نظر ما بوده. نه. یعنی نظر کارشناسی دادیم ما. یعنی ما هوایش را داشتیم: «وَاصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنَا». کشتی را بساز جلو چشم ما. نقشه بهت میدهیم. طراحی باشد. هوایت را داریم. اعم از این است که بخواهد بگوید که این من یعنی نظر یعنی یک چیز تخصصی است. کشتی خیلی قدرتمند، کشتی چه میدانم فلان، نبوده دیگر. فقط تیر و تخته. این نوع تعبیری ازش خیلی برنمیآید. یا کشتی مجهزی با توجه به محمولش به این، به نظر میآید که یک چیز قوی بوده، جمعیتش هم زیاد بوده. چند طبقه هم بوده. آنجا که تو روایات دارد کشتی چند طبقه را طناب بند ببندی و ۲۴ طبقه سوال کره زمین را یک وقتی، یعنی نسل بشر خدا به چهار تا چوب، نسل بشر دیگر کار از موسی و اینها گذشته. موسی بگوید از تو آب درآورد، نسل بشر و خدا با چهار تا تیکه چوب نگهداشتی. نسل بشر که چی؟ نسل همه موجودات. فقط بشر نبودند آنجا. یعنی همه این ببر و پلنگ و مرغ و خروس و گاو و گوسفند و همه اینها را خدا با چهار تا تیکه چوب حفظ کردیم. دو سر سوره قمر. ترجمه دیده بودم: دایناسور. خیلی قدیمی. دایناسورها قبل از آدم بودند. خیلی به این آرای علمی هم من خودم برام دلگرمکننده نیست. این قسمت خیلی شل نیست. نوح را در کشتی محکم نگه داشت. اساس جاده الواح است. فقط گفته: «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» ۱۳ قمر، صفحه ۵۲۸۵۴۵. جزو ۲۹ یا ۲۸. یا ۲۹. دارای تختهها، جمع «دسر» به نام همان «ذَاتِ دُسُرٍ». گفتم میخ و تخته. «دُسُر» «ذَاتِ أَلْوَاحٍ» یعنی «ذو الواح». «ذُو» مؤنثش میشود «ذات». حسن آیه. مکارم در تفسیر نمونه میگویند ما «ذات» در قرآن به معنای ذات فلسفی نداریم. ذات در قرآن، مؤنث «ذو» است. «عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ». ما میگوییم به ذات سینهها. خدا نه آقا به «ذَاتِ صُدُورِ» یعنی به صاحب سینهها علم دارد. نکته جالبی است. تفسیر نمونه مال آقای مکارم نیست. مال ۱۵ نفر است. به اسم مکارم معروف شده. میگویند نظر مکارم چیست در تفسیر نمونه. نظرهای آشتیانی، آقای مکارم. اینها همه با هم اینجا «ذَاتِ أَلْوَاحٍ»، صاحب لوحها و «دسر» هم که این هم که میشود نعت برایش. چون بعد نکره آمده است. البته اگر ما «ذَاتِ أَلْوَاحٍ» را مطلق مضاف و مضافالیه معرفه بدانیم. هر جا مضاف حال بگیریم. ولی اگه بگوییم نه، فقط به مضافی. مضافالیه که معرفه باشد. که به نظر میآید همین هم حق است. مضافالیه اگر معرفه باشد، مضاف کسب تعریف میکند. این «تَجْرِي بِأَعْيُنِنَا» جمله «تَجْرِي بِأَعْيُنِنَا» حال برای «ذَاتِ أَلْوَاحٍ» است یا نعت و برای «ذَاتِ أَلْوَاحٍ»؟ فرق تمیز حال و نعت با آن بحثهایی که قبلاً یک اشارههایی از بحثهای اصولی کردیم. اگه کسی بتواند بگوید چه فرق اصولی پیدا میکند با همدیگر؟ جفتش قید است. درست است. اثرات ظاهری بیان میکند. فرَق اصولی به نظر میآید حال مفهوم داشته باشد، ولی نعت مفهوم که ندارد. مفهوم ندارد. ولی به نظر میآید حال مفهوم داشته باشد. میگویم آقا به یک مرد زیبایی شما برو ۵۰ درهم بده. مرد زشت ندهم. مرد زیبا مفهوم ندارد که. یعنی به مرد زشت نده. ولی بگویم به یک مردی در حالی که ایستاده است ۵۰ دینار بده. در حالی که ایستاده است. این مفهوم یعنی اگر در حالی که نشسته بود به او ندهید. حالا چرا نعت مفهوم ندارد؟ این بحثش میآید انشاءالله در اصول. به یک مرد ایستاده بده با یک مردی که در حالیکه ایستاده است. فرق میکند. از جهت اصولی وضعیت ادبی عربی هم فرق میکند. فرق عربیش همان فرَق اصولیش است. عرب از این دو تا، دو تا چیز این شکلی میفهمد. مثل ما در فارسی که مثلاً بگوییم نشسته است یا در حال نشستن است. ما در فارسی این دو تا برایمان فرق میکند؟ نمیکند؟ در حال نشستن است. آن حال عربی نیستا. بهار نشستن یعنی میخواهد بنشیند. در عربی هم یک تفاوتهای این شکلی گاهی داریم.
در بیان کلاً آدم دوست دارد معارف را هی چون معرفه که هست ما میتوانیم بیاییم یک قید بزنیم برای آن معرفه بودنش. ولی وقتی نکره هست ما هی میخواهیم مشخصترش بکنیم. چون میخواهیم تبیینش کنیم، یک صفت برایش بار کنیم. خیلی ممنون.
در بیان کلاً آدم دوست ندارد یک سری چیزهایی بگوید که طرف متوجه نمیشود دیگر. هی میخواهد مشخص نشود. غیر از این است که نمیشناسد؟ دوتاست. حالا نمیشناسد این بحث معرفی نکرده. تو این چیز که به ذهن من آمده، مهم است. معرفه هست، ما میتوانیم بیایم یک سری چیزهایی که حتی از خارج است. چون حال گاهی از خود شخص خارج است دیگر. یعنی آن قیدی که ما داریم میگوییم ربط مستقیم به خود این شخص ندارد. حتی از خارج دارد بر این بار میشود. خورشید داشت فلان میکرد، من در حالی که خورشید داشت فلان میکرد، در آن حالت، آن حالت داخل من که نیست. ولی نعت، یک یعنی به یک نحوی میخواهیم ما نعت را فصل قرار بدهیم. فصل منطقی. در حالی که حال که حال فصل منطقی نیست. فصل منطقی نیست. «خَلَقَ الْإِنْسَانَ ضَعِيفًا». «ضعیفاً» فصل منطقی نیست. گستردهتر است. فصل منطقی باشد یا نباشد. ولی نعت فصل منطقی است. چون آنجا گیر است. اگر استقرایی بشود، حجت استقلال تمام باشد، با اینها بشود نظریه خوبی درآورد. خیلی به درد میخورد. اصول را متحول میکند تا حدی در حد خودش، در حد مفاهیم. خیلی بحثهای بزرگ همین دیالوگهای این شکلی درمیآید. دو کلمه. یکی یک چیزی میگوید، جرقهای تو ذهن کسی میخورد، میرود یک نظریهای میدهد، یک علمی را متحول میکند. «رَبَّنَا أَنْزِلْ عَلَيْنَا مَائِدَةً مِنَ السَّمَاءِ تَكُونُ لَنَا عِيدًا». اینجا چیست؟ جمله «تَكُونُ لَنَا عِيدًا» چیست؟ شما که تعریف بگیریم: سماء مائده. خوب، جمله بعد نکره است. جمله «تَكُونُ» صفت است برای مائده یا حال است از آن؟ در گرامر. واو اگر باشد بر «لَهَا مُنْذِرُونَ». و یعنی «وَلَهَا مُنْذِرُونَ». اینجا حالیه تعین پیدا میکند. آن جملهای که واو دارد که دیگر حتماً حال است. جملهای که واو ندارد، مخالف است که اگر واو پیدا کند حتماً حال است. میگوید: نه، آن هم لزوم ندارد که حتماً حال باشد. و ذکر مذهبش در باب نعت میآید.
امر هشتم و نهم را انشاءالله بحث خواهیم کرد.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
در حال بارگذاری نظرات...