ترس عقلایی از شکست و سستی در مسیر طلبگی
• مقایسه ریسکهای کسبوکار با دشواریهای حوزه
• عاقبتهای ترسناک روحانیون دنیاطلب در تاریخ معاصر
• نقش ترس سازنده در پیوستگی به جلسات اخلاقی
• جایگاه متفاوت علامه طباطبایی و حاج آقای قرائتی در حوزه
• اخلاص و تواضع به عنوان رمز اثرگذاری طلاب
• تجربههای شخصی از امدادهای الهی در معیشت طلبگی
• طلبگی به عنوان پرچمداری مکتب امام زمان (عجّلاللهتعالیفرجهالشریف)
• اهمیت ثبت و انتشار خاطرات طلبگی و عنایات غیبی
• امکان تأمین معیشت پایدار برای طلاب با جدیت و اخلاص
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
شما چطور میخواهید به این کمالات برسید؛ بدون زحمت، بدون؟ ما فهمیدیم حوزه خوب است، اما یک چیزی که خیلی ما را میترساند این است که الان من فقط بیایم و مثلاً درسها سنگین باشد، نتوانم یا اینکه آن چیزی که دارم میروم من را راضی نکند، در مسیر طلبگی سستی کنم، کامل درس نخوانم. اینها من را میترساند که هدفی که گذاشتم، اول کارم هست، برگردم. خب، خانواده انتظاری دارم، بعد سرخوردهتر میشوم، شاید دچار افسردگی بشوم، خیلی بدتر بشود.
این ترسها اولاً ترس عقلایی است، بودن ترسشان خوب است، لازم است؛ ولی مهم نحوه مواجهه با این است. معمولاً مواجههشان با این ترس این است که به واسطه این ترسها عقبنشینی کنند. پاسخ این است که مگر شما این ترسها را جاهای دیگر ندارید؟ مگر میخواهی دانشجو بشوی، ترس نداری؟ مگر میخواهی نظامی بشوی، ترس نداری؟ میخواهی کاسب بشوی؟ آقا شما حجره و مغازه میخواهی راه بیندازی، مگر استرس ندارد؟ مگر هرکس مغازه راه میاندازد، سوت میکند؟ آنقدر ورشکست میشوند با این اقتصاد الان. شما با تجربه، کارخانهدارها زمین میخورند. شما میخواهید جنس بیاوری، بفروشی، مگر کلاه سرت نمیگذارند؟ مگر دبه نمیکنند؟ مگر دروغ نمیگویند؟ مگر چک بیمحل ندارند؟ چند نفر تا حالا دیدی کاسبی نکنند به خاطر این ترسها؟
بله، حالا باز میخواهم بگویم که شکستهای سنگین ما داریم. با خاک یکسان میشوند بعضی افراد، میلیاردهایی که یکشبه به خاک سیاه مینشینند. خب، شما الان دیگر نمیروی به سمت کاسبی و درآمد و ... . مگر این طلافروشها، الی ماشاءالله، شما سکتهای نداریم؟ میگویند یک قطعه در بهشت زهرا داریم، قطعه طلافروشها. شبی که امام قطعنامه را امضا کرد، قیمت سکه خُرد شد. آنقدر که در این بازار سکه، سکته کردند و از دنیا رفتند که میگفتند یک قطعه بهشت زهرا معروف شد به قطعه سکهفروشها. خب، مگر اینها اینجوری نیست؟ مگر یکهو مگر این بالا پایینها در زندگیهای ماها نیست؟ درآمد و سرمایهات یکهو یکدهم میشود. مگر این بالا پایینها را ما نمیبینیم؟ مگر نداریم؟
خب، چهکار میکنی، مواجههمان چیست؟ بههرحال انسان یک منطقی، یک مسیری را پیش میگیرد، دنبالش میرود، سعی میکند شناخت پیدا کند، اطلاعاتش را بالا ببرد، افرادی که خبره این کارند با آنها در ارتباط باشد، از کارشناس نظر بپرسد، ریسکهای سنگین نمیکند، از کارهای سبک شروع میکند. مگر همه شما در بورس به خاک سیاه ننشستید؟ بزرگوار، آنکه اسم نمیآورم در بورس به چند قطعه مساوی تقسیم شد؛ خودش که هیچ، سرمایه یکی دیگر را هم برده بود در بورس، چون این برده بود. خب، شما الان دیگر همه از بورس فرار کردند یا همه امید دارند و میگویند این مدلی اگر برویم در بورس، مثلاً یک جای دیگر بردن، توی ماشین آوردن، توی خانه آوردن، توی فلان... و ترس، بههرحال ترس معقولی است؛ ولی مواجهه با این ترس چیست؟
بله، "حسن روحانی" عنصر نخاله برجسته، با صراحت کامل، واقعاً ترسناک است. آدم از اینکه احساس بکند یک روزی میشود "حسن روحانی" سکته میکند، چه؟ آرزوی جهنمیها این بوده که مربوط به آن مراتب جهنم برسند. عرض کنم خدمتتان که یعنی "رضاخان" با غبطه ازبینببرم به آن مراتب عالی جهنم میرسد. نمیدانستم از خود روحانیت کسی به آن مراتب میرسد. این همه خون گردنت، این همه من کاری که تو بیحجابی کردم، همه پس زدند. تو یک کاری با چکمه من نمیشد کرد. خب، این ترس، ترس واقعی است. یعنی آدم وقتی به این فکر میکند، همه ستونهای بدنت اصلاً آدم بیمار میشود. اگر به این فکر واقعاً میگویم اینها بیمار میشود.
وقتی آدم فکر میکند که همچین عاقبتهایی اگر خدایی نکرده نصیب ما بشود، خب این خیلی چیز خوبی است؛ ولی چهکار باید کرد؟ ترسش خیلی خوب است. ایکاش تا آخر این ترس را داشته باشیم. این باید باعث بشود که ما اتفاقاً این ترس باید باعث بشود که بیشتر با آدمهای خبره در ارتباط باشیم. دامن اساسی در اخلاق را ول نکنیم. دامن جلسات اخلاقی را ول نکنیم. خودمان را بچسبانیم به درس. فاصله بگیریم از آدمهای ناتو، از آدمهای نااهل. از هر جلسهای نرویم. با هرکسی معاشرت نکنیم. از اهل قدرت و ثروت و سیاست و اینها تا جایی که میشود فاصله بگیریم. چشممان را کامل باز بکنیم. حواسمان را کامل جمع بکنیم. اتفاقاً این ترس باعث میشود که طلبههای موفقی بشویم. آن طلبه موفق به این ترسها اعتنا میکند و درسهای طلبگیاش. بله، سنگینی خودش را دارد؛ ولی هرکسی به فراخور استعداد، به فراخور استعدادش. شما حالا نمیخواهد بشود علامه طباطبایی! در سطوح پایینترش که از شما برمیآید.
آنقدر متفاوتند افراد در این عرصه. خب، مثلاً "علامه طباطبایی" داریم، "حاج آقای قرائتی" هم داریم. "حاج آقای قرائتی" از جهت سطح علمی، خب "علامه طباطبایی" از جهت سطح علمی، از جهت کار و تولیدات، نمیخواهم مقایسه کنم، از جهت سطح علمی، خب "علامه طباطبایی" فیلسوف، فقیه، اصولی، عارف. خب، "آقای قرائتی" اینها نیست؛ نه فیلسوف است، نه فقیه، نه عرفان نظری خوانده، عرفان عملی هم شاید مثلاً کار نکرده باشد. به قول خودش این آخوند اطفال بوده.
بنده به ایشان بسیار علاقهمندم و مطالعه کردهام ایشان را. یعنی از نوجوانی یکی از کسانی که بهصورت جدی مطالعهاش میکردم "آقای قرائتی" بود. اوایل جوانی، نوجوانی آدم دو جلد خاطرات ایشان را خواندم. خیلی هم ارتباط گرفتم، چند تا کتاب روی بنده خیلی اثر داشت. حالا ایام نمایشگاه هم هست، بتوانیم تهیه کنیم. یکی دو جلد خاطرات "آقای قرائتی" بود. یکی کتاب «آداب و طلاب» مرحوم "حاج آقای مجتهدی" بود که آن کتاب بسیار در من اثرگذار بود. البته سهجلدی «آفات و احادیث طلاب» هم دارد که هر سه جلدش را بخرید، بخوانید و این اواخر چند سال پیش کتاب «خون دل که لعل شد» که اصلاً زندگی من را به باد داد. یعنی این کتاب اصلاً یک چیزی بود برای من. میخواندم، صفحهبهصفحه اشک میریختم. خیلی برایم فوقالعاده بود این کتاب. خیلیها نمیفهمند فوقالعاده این کتاب در چیست. بعد در موقعیتهای خاصی، در اطلاعات خاصی باشی یعنی چی این کتاب نشان میدهد. چه شکلی میشود مسیر انبیا را، آن دری که میگوییم خدا باز گذاشته برای اینکه دیگران هم بیایند جای پای انبیا بگذارند، این کتاب نشان میدهد آن در چیست و چه مسیری است. این محسوس است. این یک سفرنامهای است از یک کسی که از یک نقطه معمولی شروع کرده، به آسمانهایی رسیده که به خواب و خیال خیلیها نمیآید و از پَر و عبای او یکی "قاسم سلیمانی" شده. حالا آقا اثر تواضع بینظیری که دارد "قاسم سلیمانی" را ملحق کرد به "امام خمینی". گفت: «این تربیتشده مکتب "امام خمینی" است»؛ ولی حقاً و انصافاً "قاسم سلیمانی" به واسطه آن نخبگی و برجستگی او در اثر ارتباط با آقا بود و تعابیری هم که خود "حاج قاسم" در مورد آقا دارد، دیگر میدانید چه تعابیر عجیب و ... .
این افراد را باید مطالعه کرد. خب، ما یک کسی مثل "آقای قرائتی" داریم. به خاطر آخوند اطفال شدن، "امام جمعه اصفهان" در آن سالها که من آخوند اطفال بودم، میگفت پدرم به من میگفت: «من خجالت میکشم تو در خیابان راه میروی، خجالت میکشم بگویم این بچه من است. برای اینکه همه آخوندها ۴ تا کاسب و بازاری و اینها دور و برشان هی حاج آقا حاج آقا میکنند. تو بچهها دنبالت میدوند، یکی هوات را میکشد، یکی لگد پسرت...» خب، این تواضع این مرد و آن اخلاص و تکلیفگراییاش با جوراب و زغال، عرض کنم، کارتون یخچال درس میداده به این بچهها. بعد میگفت "امام جمعه اصفهان" "آیتالله طباطبایی" به من گفت: «خواب "امام زمان" را دیدم. فرمودند من به جلسات "قرائتی" نظر دارم. انگشتر "قرائتی" خوشم میآید. انگشتر "قرائتی"؛ جلسات "قرائتی" مورد توجه واقع میشود».
خب، مصداق "قرائتی" شدن که آنقدر سختیهای آنجوری ندارد، یکجور همت میخواهد. با کدام برکت آثار اخلاصش من میتوانم بگویم شاید از بعضی جهات آثار وجودیهای "قرائتی" یکم سخت است این عبارت و شاید یکمی دشوار باشد گفتنش؛ ولی شاید در یک ابعادی از "علامه طباطبایی" ایشان آثارش بیشتر باشد. در قیامت، حضرت وسعتش و اثری که در جامعه داشته، یکچیزهای عجیبی خودش در خاطراتش نقل شده. میگفتش که بهصورت خاص مطالعه کردم، سالهای سال با سخنرانیها و آثار ایشان انس داشتم و خیلی هم بهشان علاقه عجیب و غریب و خاصی هم دارم. خدا انشاءالله ایشان را حفظ کند و طول عمر بهشان بدهد.
میگفتش که یکی آمد پیش من؛ گفتش که: «تو برای من حق حیات داری!» گفتم: «چطور؟» گفتش که: «من تصمیم گرفتم خودکشی کنم. بعد بچهها را بردم توی اتاق، خانم فشار آمده بود و وسط خانه طنابدار را آویزان کردم. بچهها را بردم توی اتاق، در را بستم رویشان و تلویزیون را روشن کردم، صدای تلویزیون را زیاد کردم که از صدای خرخر من بچهها نترسند.» میگفت: «تلویزیون روشن کردم. تا روشن کردم شبکه یک بود. شب جمعه بود. دیدم شروع کردی صحبت کردن. این طنابدار گردن من بود. گفتی میخواهی خودکشی کنی؟ مگر چی شده؟» خدا چه اثری به چه کسی میدهد؟ خدا چه میکند با بعضی از بندگانش؟ بگو من اشک ریختم. این طناب را وا کردم. آمدم فقط گریه کردم. گفتم: «خدایا! تو من را فراموش نکردی. من برای چی باید ...؟» این لحظه میشود اینطور شد یا نمیشود اینطور شد؟ یک همت و اخلاصی، درس طلبگی به آن صورت خوانده و مثلاً کار. آن همت دارد، اخلاص دارد. مرد است. مرد هرچی داشته، گذاشته برای خدا، برای امام زمان، برای اهلبیت و خدا هم توفیق داده در اندازه خودش. بله، اثر فلسفی ندارد. المیزان ندارد. آثار آن شکلی ندارد؛ ولی آدم، آدم ربانی است و آدم ربانی تولید میکند در اندازه خودش، در اشل خودش.
این هم نکته دیگری در مورد درسهای. البته درسهای طلبگی اگر با قاعده خوانده بشود، بلد باشد کسی، روش بلد باشد، کار بکند، اینها همین درسها با همین سنگینیاش هم برایش آسان میشود. یاد میگیرد، موفق میشود، اثرگذار میشود که حالا این دیگر بحثهای دیگری را میطلبد و کار دیگری در رابطه با بحث اقتصاد که میگویند در شرایط کنونی گرانیهای مختلف و اینها بنده میآیم طلبه بشوم. از جهت درآمدی ندارم. اگر مجرد باشم، خب طبیعتاً در جدی. اگر متأهل باشم، زندگی کنونی خودم را نمیتوانم به آن حالتی که الان دارم. و یکی از موانع ورود طلبگی، بحث درآمد. بنده اینجا خیلی حرف، حرف حساب حسابی دارم. حالا شاید حرف حساب نباشد؛ ولی حرف حسابی است و در این تایم کم امشب اجازه نمیدهد. خاطرات فراوانی هم دارم که ۹۹ درصد این خاطراتم را با خودم به خاک خواهم برد. به کسی نگفتهام و نخواهم گفت. از عجایبی که در عالم طلبگی دیدهام، از اینکه واقعاً طلبه، عائله "امام زمان" است. این را به چشم عجایبی دیدهام. نمیتوانم حتی بعضیهایش را به خانواده خودم و همسر خودم نگفتهام و نخواهم گفت.
چیزهای عجیب و غریبی در این عالم، در این وادی خدا به ما نشان داده؛ به مایی که نه سواد داشتیم، نه تقوا داشتیم، نه صلاحیت داشتیم، نه درس خواندیم، نه فایده داشتیم. به ما نشان دادند که اگر درس میخواندیم، به درد بخور بودیم، فایده داشتیم، چهکار میکردند. در اطلاعات عجیب و غریبی خدا ما را قرار داد. همین جهات اقتصادیاش هم قرار داد. این هم مال مثلاً ۱۰ سال پیش نیست. مثلاً این قضیه ممکن است مال دو هفته پیش، مال هفته پیش. حالا بنده دیگر نمیتوانم خیلی چیزها را بگویم. هم عزت آدم اجازه نمیدهد، هم بعضی حرفها اصلاً فضای عمومی نیست. یعنی عموم چیز دیگری میفهمند. وقتی گفته میشود یک جاهایی محکهای آدم یکهو میخورد. یکهو سر بزنگاههایی نگاه میکنی میبینی خالی خالی شد. تجربیات عجیب و غریب، تجربیات نزدیک به مرگ. در آن لحظه، در آن بزنگاه، ازت میبینید خدا از اعماق قلبت دارد ازت میپرسد که: «باز هم هستی پای کار؟» و آن لحظه بهصورت جدی میبینی که باید جواب بدهی. جواب دادن خیلی سخت است و میبینید آنقدر زور نداری که بخواهیم جواب محکم بدهی. بعد روی خودت پا میگذاری. با همه این فشارها، یک بله محکم میگویی. آن بله محکم را که میگویی، فشارها بعد از آن بله دو سه برابر میشود. بهت دیگر مطمئن میشوی که خدا دیگر کمر بسته به قتل تو و نابود کردن. از اینجا نابود میشوی. قشنگ دیگر رد میدهی. دیگر خیالت جمع میشود که تو پودر شدی. دیگر قرار برای اینکه پودر... از آنجا بهبعد خدا ید ولایت خودش را بهت نشان میدهد، ید ربوبیتش را نشان میدهد که بفهمند چه شکلی، عدالت من بنده خودم را چه شکلی اداره میکنم.
دو تا سه تا در رزق است. اول فکر میکنی که از این کانالها بهت روزی میرسد. یکجوری توی شرایطی قرارت میدهد که مجبور میشوی ببندی. بعد وقتی نگاه میکنی، میبینی در دیگری نیست. من که از زیر زمین یک چیزی بیاید بهت برسد! بعد میبینی که از زیر زمین که چه عرض کنم، از چاه نفت برایت قلقل میکند. یا از زیر میشود قضیه "اسماعیل". این مدل، این متد خداست. "هاجر" باید هفت بار برود، بیاید، به سر و صورت بزند، در بین صفا و مروه، دو تا کوه. خب، کوه آب دارد دیگر، آب مال کوه است. دو تا کوه و هفت بار رفته، آمده، یک قطره آب نبوده. بعد بچه شیرخواره، نوزاد با پوست لطیفش، آن سنگ سخت مکه، سنگلاخ عجیب مکه، این پای نازک بشکافد، چاهی بزند که تا ابد بجوشد. این خداست. خدای ما این است و اتفاقاً این خدا را در غیر طلبگی پیدا نمیکنی. این را مطمئن باشید. خدایی که در پستوهای عالم روزی میدهد به بندهاش، این خدا را فقط در طلبگی میبینی.
یکچیز عجیبی است. یک خدای دیگری در عالم طلبگی خواهید. سختیهایش هم البته اینجا چیز عجیب خواهید دید که گفتنی است نه شنیدنی است نه تصور کردنی است. اینها قشنگ است. طلبگی غربتهای عجیب، تنهاییهای عجیب و غریب. بنده وقتی مرور میکنم این سالهایی که قریب ۲۰ سال است در این عالم طلبگی بودهام و سختیهایی که در این سالها بهلطف خدا متحمل شدهایم و بارها و بارها، شاید دهها بار با عمق جان طلب مرگ از خدا کردهام، میبینم اگر مثلاً من یک کاسب بودم، در فروشگاه کار میکردم، بزاز بودم، خیاط بودم، نجار بودم، کی به این اضطرارها میرسیدم؟ کی به این فریادها میرسیدم؟ و کی نتایج این اضطرارها و فریادها را میدیدم؟
چیزهای عجیب و غریبی من همین بعضیهایش را در بعضی جلسات برای برخی رفقا گفتم. دو هفته پیش چه اتفاقی رخ داد؟ خیلی اجمالی یک جلسه سر کلاس اخیراً برای رفقا طلاب. بعضی وقتها دیگر آدم یکجوری دردش میآید که دیگر اصلاً نفس آدم بند میآید. مرگ است دیگر. قشنگ میبینی این مرگ را با همه وجودت میچشی. بعد از آن مرگ، آثاری که دارد، نتایجی که دارد با همه وجود میآید. طلبگی از جهت اقتصادی سختی دارد. اولاً البته من سوالم این است: مگر جاهای دیگر سختی سوال اولیه اولیه است که واقعاً فکر کنیم؟ بنده میبینم بچههای دانشجو، دکتر، تحصیلکردهای که پدر و مادرشان دارد زندگیشان را. بنده میبینم دکتر درسخوانده در بهترین رشتههای دانشگاه فردوسی را که هشتش گرو نهاش است. نمیتوانم با جزئیات توصیف بکنم اینها را، برای اینکه اینها رفقایمان هستند و خیلی هم اینها را میشناسند. جای توصیف ندارد. اگر میشد با جزئیات توصیف میکردم که دقیقاً ببینید قضیه چیست.
بعد میبینم طلبهای که ده تا بچه دارد، زندگیاش یکجوری دارد اداره میشود که همه بهش میخندند. چه مدلی بهش میرسد روزیهایش؟ چه مدلی میآید؟ مثلاً واقعاً عجیب است. من یک درخواست اینجا دارم. رفقا طلاب، الحمدلله در جلسه زیادند. یک پویشی راه بیندازید. طلبهها خاطراتشان را بفرستند در همین امدادها و عنایتهایی که در زندگی دیدند در جنبههای مختلفشان. یکیاش همین بحث مثلاً اقتصاد، یکیاش بحث ازدواجشان، جنبههای دیگرش. یک پویشی راه بیندازیم، بفرستند یا صوت بفرستند یا متن بفرستند. اینها را کتاب کنیم. یک بسته کنیم. یک بسته پیوست بکنیم به همین جلسه در مدرسه تعالی. ۲۰ تا، ۳۰ تا، ۴۰ تا، ۵۰ تا صوت و متن و اینها بخوانند. مردم ببینند اینها را. این به چشم ببینند این عنایتهای الهی را در زندگی. خدا چه مدلی زندگی را اداره میکند؟ از کجا میرساند؟ چه شکلی تأمین میکند؟ عجایب! حالا بنده که اصلاً خودم ده خودمان را دیدهام. یکی دو جلد کتاب در میآید. چه شکلی اوضاع جور میشود.
مسئول مالی مدرسه تعالی، اوایل که مدرسه تعالی راه افتاد، حقوق را که میخواست بدهد مثلاً ماهی پنج شش میلیون درآمد مدرسه بود. بعد ماهی ۲۰ میلیون حقوق. بعد هیچی هم نداشتیم. در بیابانها با قایق قومی داشتند چیز میکردند. قشنگ مدلی. مدرسه تعالی به بنده گفتش که: «حاجی! اینها دوربین مخفی واقعی است؟ جدی داری اینها را میگویی؟» گفتم: «آره.» «آن که نمیشود که کار نکنند و اینها یا باید یک کاری برای درآمد کرد، فعلاً متوقف کرد یا حقوقی که باید به اینها بدهیم مثلاً افرادی که قرارداد داریم مثلاً یکسوم.» گفتند: «آن حقالناس است، خزانهام خالی میشود.» یک چیزی بهش گفتم. دو سال پیش، دو سال این مدلی مدرسه تعالی خزانه را پر کرده. بهش گفتم که حالا آن موقع شاید مشهد بودیم و حرم. حرم را بهش گفتم. گفتم که: «میروی پشت پنجره فولاد وایمیستی.» دو تایش را گفتم. هم "امام رضا"یش را گفتم، هم "امام زمان"ش را گفتم. حالا الان "امام زمان"ش را عرض کنم. قبله با "امام زمان" حرف میزنی. مدرسه تعالی از دو حال خارج نیست به حصر عقلی. یا مورد تأیید و عنایت شما هست یا نیست. اگر نیست که خب، پودر بشود، به درد لای جرز دیوار میخورد، خودتان کمرش را بشکنید. اگر هم هست، مسئولیت بودجه با شماست. به من ربطی ندارد تأمینش. ماهی نباشد این حرف را بزند. هزینهها را تأمین.
بعد یک وقتهایی یک چیزهایی خودش میبیند که باز آن دیگر سکته میکند. یک روزی مثل اینکه با "آقای فاطمی" اسفندماه داشتند با هم صحبت میکردند. من هم در جریان نبودم. حالا قضیه چی بود؟ یک بنده خدایی آمد به من بگوید: «ما برای مدرسه تعالی از احدی درخواست نکردیم. هرکس هم که کمک به مدرسه کرده، او التماس کرده که مدرسه کمک کند.» یک بنده خدایی آمد گفت که: «من مدرسه کمک میکنم.» نمیتوانم اسم ببرم. انشاءالله که صوت را هم نمیشنود. دعایش هم میکنم. فقط میخواهم در ذهنتان بماند. انشاءالله که صوت به گوشش نمیرسد. بنده خدا آمد گفت: «من فلان جا فلان چیز را به شما میدهم.» یک چیز میلیاردی بود. نیفتاد. جدی هم نگرفتیم. اگر میداد که خب مثلاً یک چیزی که مثلاً بیست سی میلیارد پولش بود و وقف میخواست بکند و اینها. بعد بنده خدا روی دلایلی منصرف شد و بعدها خلاصه گرفتاریهای پیش آمد و بیماریهای عجیب و غریب و اینها. بعد تماس گرفته بود با واسطه گفته: «به فلانی بگو من را حلال کند.»
بعد مثل چی پشیمانم که این را خرج اینها نکردم. الان میافتد دست وارثهایی که سیر سیرند و منت از جانب اونی است که باید خرج اینجا بکند. چون اینجا مال من نیست، مال "امام زمان". قبول کند، بخرد. مدرسه تعالی دارند مدل به شما میگویم. بعد خدمت شما عرض کنم که هرکس هم که مدرسه کمک کرده، خودش التماس میکند، بلکه من میگویم نمیخواهد، او میگوید: «نه حاجی! باید این را بگیری.» یکی از رفقا اسفندماه به ما گفت که: «آقا! من میخواهم این ۵۰ تومان را بدهم، عیدی بدهید به بچهها.» من پیام دادم، گفتم که: «۵۰ تومان برای عیدی بچه دیدم؟» هی ایموجی اشک دارد میفرستد. گفت: «سبحان الله! لا اله الا الله! خدایا! ما را فراموش نکردی!» "فاطمی" صحبت میکردیم، گفتیم به بچهها عیدی بدهیم یا ندهیم؟ مثل که برآورد کردیم، ۵۰ تومان درست است؟ ۵۰ تومان عیدی خرجش کن. حرف منعقد بشود. کی دارد مدیریت میکند؟ از کجا دارد این را مدیریت میکند؟ که اینجا حرفش میافتد. آن جابهجا بشود، کارتبهکارت بشود. اینها را ما در عالم طلبگی دیدهایم. یعنی جایی که باورمان باشد کار دست یکی دیگر است و باید اینجا نوکری کنیم، خدمتی کنیم، سربازی کنیم. من عذر میخواهم از این تعبیر. "امام زمان" از "ملکه الیزابت" کمتر نیست. کاخ "ملکه الیزابت" یک گوشه جارو دستت بگیری، جارو بزنی، "ملکه الیزابت" یک چیزی کف دستت. آن کسی که همه هستی به ید قدرت اوست. با آن عشق و محبتی که او دارد، بابا! با معرفتی که او دارد، خدای معرفت است. خدای لوتیگری شرمنده کسی میشود. یک قدم اگر برایش بردارد، مگر فراموش میکند؟ بیجبرانم نه. جبرانهای معمولی. هزار جا به هزار برابر برایت جبران میکند. و تو جانت را کف دست بگیری، از همه چیزت بهش بگذری.
یکی از اساتید ما چند بار نقل کردم. بنده میفرمود که: «من روزی که تصمیم گرفتم طلبه بشوم، قید همه چیز را زدم. به همه چیز پشت پا زدم. دنیا و دانشگاه و مدرک و پول و تحصیلات و... و با اخلاص و با یک انرژی راه افتادم سمت مشهد. بروم مشهد، آنجا حوزه، آنجا طلبه بشوم.» ایشان میفرمود: «آنقدر من آنجا زلال و خالص و روراست رو آوردم به طلبگی که الان بعد ۴۰ سال، ۳۰ سال، ۵۰ سال هر وقت کارم گره میخورد، خدا را قسم میدهم به حالتی که آن لحظهای که آمدم طلبه شدم داشتم و حاجتم را با همین قسم میگیرم.» خدا به حق آن لحظهای که آنقدر زلال آمدم طلبه شدم، جواب این را بده. جواب آنقدر رو فراموش نمیشود. اینها قضیه "علامه طباطبایی" که معروف است دیگر. که ایشان فکر رزقش را کرد. در خانه را میزنند. چندین بار بنده گفتم، حتماً شنیدید و اینها. دیگر یادآوری نمیکنم. دیگر خودتان مراجعه. که آن "شاه سلطان حسین" گفت: «این ۱۲ سال خدا مرا فرستاد که به تو بگویم در این ۱۲ سال ما کی تو را رها کردیم که غصه روزیات را میخوری؟» ۱۲ سال کی میشود؟ اول مُعمم شدن. چون این لباس آقا جان، پرچم "امام زمان" است. شما در خیابان که داری میروی، پرچم "امام زمان" دست پرچم. پرچم نماد یک لشکر است. «پرچمدار». جملاتی که "امام حسین" به "حضرت عباس" فرمود، پرچمداریاش بود دیگر. «انت صاحب لوا». پرچمدار نماد هویت است. نماد این جریان است. این طلبه وقتی در خیابان دارد راه میرود، یعنی: «آقا! هنوز این مکتب نمرده. هنوز این آقا سرباز. هنوز این مکتب آدم فدایی دارد. هنوز خون دارد.» خب، شما ببینید این صرف پوشیدن این لباسها، در خیابان آمدن، این چه عنایتی از "امام زمان" به پرچمدار. ول میکند به امان خدا؟ میسپارد "امام زمان"؟ این نکته اصلی است.
فضای معیشت طلبگی، آن نکته کلیدیاش این است. گرسنگی بمیرد، آجرهای دیوار بردارد، گاز بزند. بنده باورم این است. اگر طلبهای کار کند، کار علمی کند، محتوا داشته باشد، زحمت بکشد و البته از همه مهمتر اخلاص داشته باشد، سوز و درد داشته باشد و ابتکار داشته باشد و انرژی بگذارد، آنقدر عرصه برای همان جنبههای اقتصادی ظاهریاش هست که روی هوا حلوا حلوایش میکنند. در این دوره و زمانه ما که بالاخره طلبه با همه مشکلاتی که، من اول دلتان را خالی کردم که بعد کسی نگوید ما گول خوردیم. همان اول گرفتم روی طلبه که بدون اینکه تو پر آمده بودم دیگر. اول کی میخواهد بیاید طلبه؟ الان طلبه را قیمهقیمه. آنقدر که مطالبه و درخواست زیاد است. بنده که هیچی بلد نیستم و هیچی سرم نمیشد و هیچکارم. درخواستی که از زمین و آسمان برای ما میبارد؛ از این کشور و آن کشور. آقا! بیا اروپا، آفریقا. جلسات هفتگی با آمریکا، با کانادا. دانشگاه شریف و دانشگاه خواجه نصیر و امیرکبیر و بهشتی و... کار دیگری دارم از صدا و سیما. او، این ورش، بالای بالایش، پایینش. این کارشناس، آنجا سردبیر، اینجا هیئت تحریریه، آنجا هیئت علمی، اینجا فلان رسالت. آن چیزی که تعریف کردهایم.
بنده الان همه هم و غم مدرسه، کاری که بعد از مدرسه تعالی در بیاید بسپاریم. البته همین که از اینها فاصله گرفتیم، خودش از جهت اقتصادی خالی کرده مارها را. یعنی هیچی ندارد دیگر. سروکارم با دانشگاه، دانشجو که پول ندارد. منبر بازاری که از توش پول در سال به سال نمیرود. یک دهه منبر بازار بروی، هفت هشت ده سال تأمین میشود. تماس دعوایش آمده بود. پیگیرند پایان آدمهای بسیار باصفا در اهل آن جلسه، بچههای آن جلسه. روحیه بنده خودم این شکلی است. یعنی زمین مانده. اینها مهم است.
فضا برای کار اقتصادی و تأمین معیشت و اینها برای طلبه الحمدلله اگر خوب بیاید جلو کار بکند و البته سالها هم باید تحمل کند تا یک استخوانبندی درش شکل بگیرد، اینجوری نیست که لنگ بماند. روی همین اسباب ظاهریاش دارم میگویمها. روی آن اسباب باطنیاش که هیچی. آن که اصلاً مدهوش میشوی. روی همین اسباب ظاهریاش کسی به آن چیزهای باطنی هم باور نداشته باشد، یکم خوب درس بخواند، جدی بیاید جلو، به عجایبی میرسد. در زندگیاش راه میافتد. کارش، معیشتش تأمین که دیگرانی که در رشتههای دیگر رفتند و جاهای دیگر رفتند که پول فتح و فرام بوده، خیلیهایشان به همین نام نمیرسند. جوابهای ابتدایی و اجمالی بود. هر کدامش طبعاً پاسخهای بیشتری میتواند. سؤالات دیگری هم هست. خب، بفرمایید. یک سؤال در رابطه با دانشجوهاست.
در حال بارگذاری نظرات...