جلسه ششم - بخش دوم : طلبه شدن؛ خدمت به روح یا تن انسانها
در این جلسات، طلبگی فقط درس و حجره نیست؛ روایت یک مسیر پرهیجان برای ساختن خود و جامعه است. از تجربههای واقعی طلاب درباره معیشت، سربازی و نگاه مردم گرفته تا فرصتهای بزرگ در تبلیغ، پژوهش، هنر و حتی پاسخ به شبهات روز. سخنران با مثالهای زنده نشان میدهد که حوزه میتواند سکوی پرتابی باشد برای اثرگذاری فکری و فرهنگی عمیق. اگر به دنبال راهی متفاوت، الهامبخش و پر از فرصت هستید، این جلسات ثابت میکند که طلبگی انتخابی شجاعانه و آیندهساز است.
مشکلات معیشتی طلبهها و راهکارهای تأمین حداقلی درآمد
• مقایسه آسیبهای اجتماعی دانشگاهیان و حوزویان در جامعه
• جایگاه معنوی و حساسیت نقش طلبه در هدایت مردم
• اطاعت از پدر و رعایت حرمت مادر در مسیر طلبگی
• واجب کفایی بودن تحصیل علوم دینی و کمبود علما
• خاطرات مخالفت شدید خانواده با طلبگی فرزندان
• نقش توسل و توسلات در نرم شدن دل والدین مخالف
• تفاوت پول حلال و حرام و ضرورت دانستن احکام معاملات
• برتری خدمت به روح انسانها نسبت به خدمت به جسم
• ناتوانی هوش مصنوعی در اجتهاد و تربیت انسان ربانی
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
خب حالا تو در این چالش قرار گرفتی. با خودت مسئله را برای خودت حل کردی، مشکل معیشتی را. گفتی آقا، اولاً تو حوزه همه از گرسنگی نمیمیرند. مینشینم، هم خوب درس میخوانم، هم توکل بر خدا میکنم، هم اگر فنی، مهارتی چیزی هم دارم استفاده میکنم، آنقدر که بتوانم درآمد داشته باشم. با اینها انشاءالله مشکل معیشتی ما حل میشود. این همه طلبه دیگر هم هست که در این مشکلات اقتصادی دارد زندگی میکند. این همه آدم دیگر هم هست که به طلبگی پشت پا زدهاند.
من موارد فراوانی دارم، حالا چون این صوت ما میرود و میرسد به بعضیها، نمیتوانم بگویم. چون خود اینها گوش میدهند، بعد میگویند ما را به عنوان ضربالمثل تو جلساتت یاد میکنی. بنده خدا خجالت میکشد، ناراحت میشود. ولی داشتیم مواردی که بهشان پیشنهاد دادیم طلبه بشوند و نشدند. گاهی به خاطر مسائل معیشتی دچار مشکلات جدی شدهاند که بعضیهایشان اگر اشاره بکنم، چون خودشان میشنوند، ناراحت میشوند و الان مثل چی توی سرشان میزنند که ای کاش آن موقع گوش میکردند.
خیلی مشکلات حادی است، نمیتوانم اشاره کنم. خیلی گرفتاریهای سنگین و عجیب. این نیستش که شما فکر کنی آقا اینجا را ول کنی، جای دیگری بروی، پول برایت میبارد. نه، رزقت بالا و پایین نمیشود. البته آدم باید زحمت هم بکشد. نان مفت هم به کسی نمیدهند. این مشکل معیشت.
آن بحث معنویاش هم، "زغال، از کجا معلوم که ما طلبه خوبی دربیاییم؟" خب، مگر فقط طلبهها خوردند و بردند و دزدی کردند و به دین مردم آسیب زدند؟ دانشگاهیها کاری نکردهاند؟ آقای روحانی، آقای بنیصدر، تو لپلپ [لپتاپ] درآمدند؟ بازرگان مثلاً. یا خود برادر روحانی از همکارانم [که] به نکته خیلی خوبی اشاره کردند. یا این همه ... این همه دیگر. اتفاقاً اگر خوب نگاه کنی، دانشگاهیها که بیشتر پدر مردم را درآوردند تا حوزویها. تعارف که نداریم. ما دیگر از اول از در مخالفت درآمدیم که راحت بتوانیم حرف بزنیم. بیشتر پدر ما را دانشگاهیها درآوردند، دکترا درآوردند. دکتر به معنای دکتر دانشگاه، استاد دانشگاه. یا حتی همین پزشکها.
حالا تو آدم خوب هم زیاد داریم، ولی زیرمیزی گرفتن و چه میدانم رشوه گرفتن و هزار و یک فساد. عرقخوریهای فلهای که مشکلات برایشان درست شده بود. دکتر بودن، پزشک. فساد و انحراف و مشکلات و اینها، مگر توی اینها کم است؟ بعد اینها به دین مردم آسیب نمیزند؟ مردم را بدبخت نمیکند؟ پس خود آدم باید آدم باشد. جملهی ماندگاری [است]: "خدا، آدم باید آدم باشد." اینکه حالا تو حوزه باشی یا تو دانشگاه، خیلی فرق نمیکند. البته کار طلبه سختتر است، جایگاهش مهمتر است، اثرش بیشتر است. ولی نیستش که حالا تو اگر رفتی تو دانشگاه [دیگر] صاف میروی تو بهشت، ملت را هم میبری تو بهشت.
هر کس هر جا هست، باید آدم باشد. جای دیگر هم بهت چک ندادند بیا این را بگیر؛ قطعی. آقا، اگر دانشجو شدی، میروی بهشت. یه چک اینوری هم میدهم که میروی جهنم. اگر جهنم... هر جا هستی باید خوب باشی، درست باشی، حواست را جمع کنی. از آن ور اگر آخوند خوبی بودی، حواست را جمع کردی، میشود آقای رئیسی. این همه خدمت، این همه تلاش، این عاقبت درخشان، این همه برکات. و همینطور روحانی خوب و پاک دیگری ما داشتیم که ماشاءالله اگر بخواهیم اسم بیاوریم چند ساعت... بعد اسم. فقط این هم از این. آنی که مهم است، همت و تلاش خود آدم است. آن اصل قضیه.
حالا با پدر و مادر باید چهکار کرد و توجیه کرد؟ آنقدری که خودت میتوانی خودت را توجیه کنی، آنقدری که کسی را سراغ داری که اثر داشته باشد، بلد باشد، حرفش نافذ باشد، به او ارجاع بده. استادی... پدر و مادرت را ببر حوزه را ببینند، طلبهها را ببینند، با اینها صحبت بکنند، اساتید را ببینند. انجام دادیم، اثر نداشت. اگر واقعاً جدی هستی برای حوزه، همه کارها را هم کردی، پدر و مادرت موافقت نمیکنند، حالا اینجا خوب توسلات و اینها خیلی اثر دارد. از توسل غافل نشو. توسلات باعث میشود که دل پدر و مادر نرم بشود.
آقا، توسل هم کردیم، فایده نداشت. موضع کرج که بودیم، یک سال کرج درس بخوانیم، گفتم این قضیه را چند بار. یک رفیقی داشتیم، آن سال اول طلبگی، اسمش مسعود بود. باباش بهش گفته بود که "اگر طلبه شدی، پایت را تو خانه نمیگذاری." "اگر طلبه شدی، پایت را تو خانه نمیگذاری." ما یک سالی که تو حوزه بودیم، از مهر، از شهریور تا خرداد، این دوستمان تمام آن یک سال یک بار خانه نرفت. گفت: "بابام بهم گفته پایت را قلم میکنم بیا خانه." حتی وقتی که حوزه تعطیل میشد آخر هفته، باز هم میماند [نمیآمد] خانه. دوست داشت! آخرای سال، مثلاً اردیبهشت بود. ما صبحانه را خوردیم، ترقه [صدای خاص] زیر سلف بود. صبحانه میخوردیم. میبردیم بالا. چیزی داشتیم بهش میگفتیم هشتی نمازخونهمان، هشتضلعی. تو آن هشتی، منبر شبیه این بود، پله داشت. با این مسعود از سلف آمدیم بالا. این داداشم رو پای منبر نشسته. برگشت گفت که: "محسن، تو اینجا چهکار میکنی؟" داداش گفت: "مسعود. گفتی میخوام آخوند شوم. بابا چی گفت؟" گفت: "برو گمشو، پایت را تو خونه." من هم همین را گفت. جا داری؟ صحنههایی که جلو چشمم است یادم نمیرود.
پس نکتهاش چیست؟ نکتهاش این است که آقا، همه کار کردیم، قانع نشدند. خب باید چهکار کنیم؟ باید ببینیم رفیقت تو حجره جا دارد؟ بری کنار. آقا، پس اینجا اطاعت از پدر و مادر چی میشود؟ پدر و مادر کمتر گوش بدهند. میخواهند تو گوشی بروند. حواسشان جای دیگر باشد. اینها مشکل ندارد. اولاً اطاعت از پدر واجب است. اطاعت از مادر واجب نیست. آنی که مهم است این است که مادر دلش نشکند. یعنی این نیست که مادر اگر دستوری داد واجب باشد گوش بدهی. خب، یعنی مادر گفت این کار را بکن. میگویم: "نه، نه." ببین، نه بگویی دلش میشکند. اصطلاحاً مادر... الحمدلله. پس یک نکته این است که اگر گفت، بگویی چشم [که] دلش نشکند. البته خبر ندارم مسعود [را] چند سال ندیدم.
روزه مستحبی میخواهی بگیری، مادرت میگوید راضی نیستم. اینجا روزه باطل است ها. باید بهش توجه داشت. یا مسافرت میخواهی بروی، مادرت میگوید راضی نیستم. اینجا سفر، سفر معصیت است. ولی یک وقتی است، یک چیزی است که واجب شرعی... حالا آن بحث واجب شرعی، بحثی است که باید بهش مفصل بپردازیم. مادر یک دستوری دارد میدهد، شما یک امریه که به هر حال وظیفه شرعیات است. اینجا اطاعت لازم نیست ولی دلش را هم نشکن. نیا، صاف وایسا بگو به تو هیچ ربطی ندارد، کور بشی، میخواهم انجام بدهم.
خاطره دیگری هم دارم برایتان میگویم. قضیه هادی سیدی. این هم قشنگ است، حالا یادم بیفتد بعدش بهتان [میگویم]. خب، پدر چی؟ پدر، اطاعتش واجب است. ولی تا کجا؟ "لا طاعة المخلوق فی معصیة الخالق." فرمود: "جایی که بخواهی حرف مخلوق را گوش بدهی [و] معصیت خالق بشود، اینجا دیگر مخلوق طاعتش اعتنایی بهش نمیشود، طاعت ندارد." وقتی وظیفه شرعی شد، واجب شد. بله. مستحب است. بابات میگوید نماز شب نخوان. پدر آیتالله بهجت به ایشان گفته بود راضی نیستم نماز شب بخوانی. تا پدرشان زنده بود، ایشان نماز شب نمیخواند. نماز شب خیلی خوب است. پدر راضی... درست شد؟ ولی طلبگی چی؟ طلبگی. اولاً حواس جمع. اولاً طلبه شدن به خودی خود واجب کفایی است.
واجب کفایی یعنی چی؟ یعنی آقا، یک تعدادی باید این کار را انجام بدهند. یک چیزی وقتی روی زمین مانده، یک تعدادی باید انجام بدهند تا وقتی که آن مسئله حل نشده، این واجب برقرار است. مثلاً آقا فرض کنید زلزله آمد. زلزله بم. همین اتفاق تو بم افتاد. یک جمعیت زیادی، یا تو کرونا، یک جمعیت زیادی از دنیا رفتند که اینها باید کفن شوند، دفن شوند. دفن اینها واجب کفایی است. کفن اینها واجب کفایی است. یعنی اگر یک نفری پا شد این را دفن کرد، [دیگر] از بقیه برداشته شده. واجب است. ولی اینجوری نیست که به تکتک آدمها واجب باشد. اگر به تکتک واجب بود، این بنده خدا را دفن کردن، به من هم واجب است. برگشته بود: "نه، خیلی ناراحت است." صحنه خیلی دلخراشی دیدم. خیلی حالم گرفته است. گفت: "چی بود؟" گفت: "مرده را داشتم دفن میکردم. بچه کوچکی بود. خاک میریختم هی میگفت عمو، من زندهام." مرده حرف... خیلی دلم سوخت برایم، بچه.
خلاصه، اگر واجب عینی بود، دفن میکردند. ولی واجب کفایی باشد، وقتی یکی دفن کرد، از شما برداشته. حالا آقا، زلزله بم شده، یک تعداد زیادی از دنیا رفتند. آن تعدادی که حواس جمعاند، تعدادی که بخواهد اینها را دفن بکند، به حد نصاب نمیرسد. مثلاً ۵۰۰۰ تا آدم از دنیا رفته. لااقل ۵۰۰۰ تا آدم یا ۷۰۰۰ تا آدم میخواهد که اینها را دفن بکند. ۵۰۰ نفر هست. با ۵۰۰ تا این ۵۰۰۰ تا دفن نمیشود. اینجا به همه واجب است. به همه واجب است. بیایند این مردهها را دفن کنند. ولی وقتی به ۷۰۰۰ تا رسید، به حد نصاب رسید، از بقیه برداشته میشود، ساقط میشود.
حالا گفتند آقا، عالم شدن واجب کفایی است. بعضی علما گفتند تو هر ۸۰ کیلومتری باید یک عالم باشد. مثلاً تو هر شهری، تو هر روستایی، هر مسجدی لااقل در حدی که ما مساجدمان امام جماعت داشته باشد. در این حد باید آخوند داشته باشیم. تازه در حد کشورمان. شما فرض کنید که بقیه دنیا را هم میخواهیم حساب کنیم. اگر به این حد رسید، دیگر برای بقیه برداشته شده. اگر به این حد نرسید، به همه واجب است. به همه واجب است یعنی هر کسی که توان دارد. توانداری یعنی چی؟ یعنی استعدادش را دارد. استعداد یعنی چی؟ یعنی آنقدری قدرت فهم دارد. مثلاً فرض کنید کسی که معدل ۱۲ ۱۳ اینها درس میخواند، میفهمد تا یک حدی، حالیش میشود تا یک حدی، میتواند حفظ بکند. همانی که کامل خنگ است، آن هیچ. راحت زندگیاش را کند. تلاش میکند، میفهمد. حالا بعضی دفعه اول میخوانند میفهمند، بعضی دفعه دوم سوم.
این هم بهش واجب است. واجب عینی هم است. چون ما به حد نصاب نرسیدهایم. وقتی واجب عینی شد، میشود مثل نماز. مثل آنی که بابات بهت بگوید ماه رمضان روزه نگیر، راضی نیستم. نماز صبح بخوانی. یک استفتائی دارد امام خمینی ازش فتوا خواستند. به چشم خودم دیدم. خیلی قشنگ است. طرف نوشته که آقا من تو خانهای هستم، پدرم به من گفته راضی نیستم در خانه من نماز بخوانی. من اگر تو این خانه نماز بخوانم چه حکمی دارد؟ امام خمینی با دستخط مبارکشان و امضا و مهر مبارکشان پاسخ دادند. نوشتند: "بسمه تعالی، غلط کرده است. نمازتان را بخوانید." عین جمله امام خمینی بود. خیلی بزرگوار. ادبیات. "غلط کرده است. نمازتان را بخوانید." خیلی محترمانه.
خیلی سوالتان را جواب دادم. حوزه، نمازتان را بخوانید. درست شد؟ ولی قبلش آن کارهایی که گفتم باید انجام بدهید ها. فایده ندارد. خب این قضیه را بگویم بعد با سوالهای بعدیتان. ما دانشگاه امیرکبیر دوستانی داشتیم. بعضیهایشان را آقای روحانی میشناسد. ولی این قضیه را شاید نداند که مربوط به کیست. دو تا مغز این دانشجوها کار میکردیم که تقصیراتمان را بگذرد. البته خداوکیلی آن نسل بچههایی که طلبه شدند، خیلی هم طلبه شدند. آن خوابگاه شهید نجاتالله، خیلی بچههای خوبی از تویشان در آمد که الان به بعضی نگاه میکنم، واقعاً از ته دل خوشحال میشوم که بچههایی بودند که به هر حال زورمان را زدیم، طلبه.
طلبهای به درد... دو تا از اینها که الان یکیشان اتفاقاً یکیشان را خبر دارم، یکیشان را مدتی خبر ندارم. جفتشان هم مال استان فارس بودند. دارم نزدیک میشوم، آقای روحانی بهشان پیدا کند. تو خوابگاه که ما میآمدیم با اینها صحبت میکردیم که آقا طلبه شدن واجب است، شما میتوانی فلان و اینها. البته الان یک کمی نظرم عوض شده. یعنی هر دانشجویی را نمیگویم بیاید تو دانشگاه. ما نیاز به بچههای خوب داریم. ولی به هر حال حوزه هنوز خلأ جدی به نسبتِ قبل، جدیتر هم هست. الان به مراتب اوضاع بدتر و وخیمتر و نیاز بیشتر است.
دو تا از اینها بودند. شبها توی نمازخانه خوابگاه مثل این بچهیتیمها گردن کج کردند، اینجوری نشستهام با یک حال کز. با اینها صحبت میکرد [بودم]. یکیشان را به هر حال باباش هم فرهنگی بود، توانست مخ پدر بزرگوار را بزند و در حدی راضیاش کنیم. آن یکی سید عزیز و بزرگواری بود؛ پدر و مادرش راضی نمیشدند. حالا اینجا غذای داستانهای عجیب زندگی ماست. این قضیه لو نرفته باشد. این سید و با آبرو به زندگی ادامه بده. البته اصل قضیه برایش چیزی نیست که آبرویش ریخته [باشد]. آقا، این بنده خدا مکانیک... دیگر خیلی دقیقتر دارم میگویم کجا. مکانیک امیرکبیر بود. بچه بسیار باهوش [و] زرنگ. آمد با پدر و مادرش مطرح کرد. پدر و مادر گارد جدی گرفتند و مخالفت. گفت: "چیکار کنیم؟" گفتیم که یعنی مجموعه مشاورهها به این شد که: "مخفیانه طلبه شو. یک جوری که پدر و مادرت نفهمند."
این آقا آمد، همین حوزه مشکات، همینجا که شما نشستهاید. البته سال اول اینها یک جای دیگر بودند، سمت سردار جنگل. نمیدانم آقای روحانی آنجا را دیده بود. حوزه اول مشکات. من آنجا هم رفته بودم، روز اول تأسیس اینجا با شما همراه بود. سال دومش آمدند اینجا. از سال دوم آقای روحانی اینها وارد شدند. این دوست ما آن سال آنجا طلبه شده بود و پدر و مادر خبر نداشتند. ایام نوروز که رفت شهرشان، کتابهایی که با خودش برده بود، کتابهای مکانیک را با خودش برده بود، روی میز گذاشته بود. کتاب حوزه را هم جلد کرده بود با روزنامه که پدر و مادر نفهمند. یک سال مخفیانه طلا [طلبه] شد.
سال دوم... حالا یک کمی یادم رفته بعضی جاهایش را دیگر. حالا همینجوری تقریبی میگویم. پدرش این را برده بود روانپزشک که: "پسرم دیوانه شده. میخواهد مکانیک امیرکبیر را ول کند، بیاید برود آخوند، آخوند بشود." آخوند. روانپزشک هم یک کم چیز کرده. آنها به این بابایی گفتند: "به نظر من بچهات مشکل دارد." من هرچی بهش میگویم، میگویم این هم واقعاً یک مشکلی دارد. سال دوم یا سوم بود که باباش اجازه داد سال بعد طلبه بشود. ما اینجا دستش انداختیم. این بغل زهرا ناهار میخوردند. یک کیوسکی بود آنجا. یادتان نرود. خیلی خاطرهها اینجا تو این حوزه بود. اصلش حفظ شده است. هم چیز تاتامی ورزشی داشتند، هم نماز، نماز میخواندند. نماز هم میخواندند. هم چیز [غذا] بود. ناهار میخوردند.
با سر سفره این سید را دست میانداختیم: "سه سال حوزه، سال بعد طلبه میشوی." نه. بنده خدا مادرش خیلی مخالفت میکرد. و با اینکه دیگر مثلاً آرامآرام اینها تن دادند به طلبه شدن این بنده خدا، مادر پاشنه رفیق ما را برداشته بود. به قول ما میخواست زهر بریزد به زندگیاش. به این گفته بود که: "ببین، من تو ازدواجت پدرت را درمیآورم. هر جا بری خواستگاری، میآیم خرابش میکنم." واقعاً هم همین بود. مستأصل شده بود این رفیقمون. یادمه از در اینجا با هم میرفتیم حوزه حاج آقا مجتهدی. تو این خیابان راه میرفت. به من میگفت: "دارم از دین خارج میشوم، آنقدر که تو فشارم. آقا، من دارم کافر میشوم." گفتم: "تحمل کن سید، درست میشود." "به همه چی شک کردهام. توسلاتم اثر ندارد. پدر من را درآوردند." چند بار خواستگاری رفته بود، جور نشده بود. یکی را که به دلش نشسته بود و همه چی اوکی بود و آنها موافقت کرده بودند، مادرش آمده بود خراب کرده بود. گفته بود: "هر جا بری خواستگاری، میآیم خرابش میکنم. تو به حرف ما گوش نکردی، رفتی آخوند."
چند روز بعد از این گفتگو که ما اینجا از در این مشکات تا مدرسه حاجآقا مجتهدی با همدیگر کردیم، خبر داد که: "مادرم سرطان گرفته، دارد از دنیا میرود." و مادرش هم از دنیا رفت. روزهای آخر مادرش به بقیه سپرده بود که: "من به این بچه ظلم کردم. هر کس که میخواهد برایش به این خواستگاری بگیرید." و مادرش اینطور از دنیا رفت. میخواهم بگویم که اینجور هم نیست که حالا پدر مادرهایی که ممانعت میکنند، خیر ببینند. از جای دیگر هم میخورند. این هم داشت. حالا این هم یکی از آن قضایا بود که این رفیق ما این کار را کرد. موارد دیگر ما دیده بودیم.
ما مورد داریم. همین الان تو این مدرسه مشکات. پلاین [فلان] طرف روحانی شده، معمم شده. پدر و مادرش خبر ندارند. کارمند فلان شرکت است. بچه دارد یا نه؟ بچه دارد. شهرشان که میروند، مثلاً ایام نوروز به پدر و مادر سر بزنند، با لباس معمولی میرود. به بچهاش هم سپرده: "لو نمیدهی بابات آخوند است به مامانبزرگ چیزی نمیگویی." یعنی پنهانکاریهای این، قبل از این کلاً سوءتفاهم دروغی بیش نبود. هر چی پنهانکاری قبل از این. همه جا به اسم حاج آقا ایشان را میشناسند. پدر و مادر خبر ندارند. اشتباهی آمده مثلاً ختم یکی دیگر. آمده عالم ربانی. بچه ما کارمند اداره است. اینجوری هم داریم دیگر.
خلاصه، اگر کارت به استخوان رسید، باید از این کارها کرد. خوب سوالات قشنگ پرسیدهاند. ببخشید حاج آقا، این همه آخوند تو کشور است، به قول خودتان جلوی همه فسادهای دنیا هم همین الان ایستادید دیگر. باز برای چی ما را کشاندی اینجا که بهمان بگویی آخوند بشویم؟ حس و حالش را دوست دارم کسی که این را پرسیده. بهار صبح جمعه، آدم فشار میآید از خواب میافتد. با توضیحاتی که دادم، انشاءالله فهمیدی که برای چی اینجا کشاندیم.
این هم همان بزرگوار نوشته بود: "حاج آقا، من وقتی میتوانم با این استعدادم بروم پول زیادی داشته باشم، چرا باید بیایم حوزه و طلبه بشوم که مردم را هدایت کنم؟ من نمیخواهم، بگیم گلیم خودم را از آب بکشم بیرون کافی است. چرا بیایم آخوند بشوم؟ من همینقدر که خودم مثلاً سرما نخورم، کفایتو [کفایت میکند]. بروم دکتر بشوم. مردم مریض نشوند. به درک. میخواهم بمیرند." هم به من چه که مردم مریض میشوند. پاسخ چیست؟ هر پاسخی به او میدهید، اینجا به این بزرگوار هم همان را میگوییم.
شاید این مسئله از این نشأت گرفته که نمیدانند فایده و اثرش چیست. اگر دنبال یک آیه قرآن هستی که میگوید اگر یک نفر را نصف [نصف را هدایت] بدهی، نمیدانم این تفسیرش به جسم است یا تفسیرش به روح است یا دکتر است یا هر دو. بخشی از پاسخ ماست که فرمودند... دو تا سوال بود دیگر. این برادر عزیزم. حالا خوبیش همین بود که دو تایش را من پشت هم دستم رسید که هر دو تا را بخوانم. یکیاش این است که میخواهم پول در بیاورم. خب برای چی باید بیایم اینجا؟ بعد خودم را بدبخت کنم. و آن ور هم: آقا، من گلیم خودم را از آب بکشم بیرون کافی است. خیلی سوالات خوبی است. ای کاش یک وقت مبسوطی داشتم. من یک ساعت میگذاشتم روی این دو تا سوال جواب میدادم. ولی حالا یک کمی پاسخ بدهم، آنقدر که خسته نشود حوصلهتان سر نرفته باشد.
ببینید آقا جان. مسئله اول این است که میخواهی پول دربیاوری. خیلی، کدام پول؟ پولی که مایه عزت و آبرو و سربلندی و اینها باشد. یا پولی که تویش فساد و گناه و ظلم و اینها باشد. اگر این دومی است که با آن سوال دوم جور در نمیآید که گلیمت را از آب بیرون... از آب بیرون بکشی. باید دنبال یک پول حلالوار، تر و تمیز، پاکیزه باشی. آن پول حلالوار پاکیزه را هم باید بروی یاد بگیری احکامش را. احکام بلد باشی، دین بلد باشی. پس تو تا یک حدی نیاز داری به اینکه دین بلد باشی، احکام. امیرالمومنین فرمود: "اگر کسی احکام کاسبی را بلد نباشد، برود تو بازار، این ناگزیر به ربا میافتد." امیرالمومنین تو بازار که راه میرفت به این بازاریها هی تذکر میداد: "برین الفقه الفقه ثم التجاره." "اول احکام یاد بگیرید، دین یاد بگیریم، بعد کاسبی کنید. وگرنه پول حرام میآید تو زندگیهایتان، آلوده میشوید."
پس اگر دنبال این هستی که گلیمت را از آب بیرون بکشی، باید احکامش را بلد باشی. احکام از کارشناسش باید یاد بگیری. کارشناسش هم امروز به اندازه کافی نداریم. اینجا دو تا سوالت با هم پاسخ داده میشود. گلیمت را اگر میخواهی از آب بیرون بکشی، باید بروی درس دین بخوانی. احکامت [را] لااقل در این حد. نمیگویم بروی مجتهد بشوی. لااقل در این حد که یاد بگیری آقا معاملهای که میکنی، اگر بیع است چه احکامی دارد؟ اگر شرکت است، اگر هبه است، اگر صلح مضاربه است، مسابقات، اگر قرض است، اگر دین است، اگر رهن است، اگر اجاره است، هر کدام اینها احکام مخصوص خودش را دارد. وکالت، معامله لازم [و] غیر لازم است. و همینطور خیلی ریزهکاری دارد. خیلی ریزهکاری.
ما که خودمان آقا، آخوندیم، طلب علم ایم. به کرات مواردی پیش میآید تو یک سری فعالیتهای اقتصادی ببینیم به چالش میخوریم. مثلاً دوستان ما دورههای مجازی برگزار کرده بودند. من حالا خودم مستقیم دستاندرکار نبودم ولی دوستانم که برگزار کردند طلبه بودند. میخواهم بگویم حتی طلبهاش هم به چالش [برخورد]. دوره مجازی برگزار کرده بودند. دورههایی را گذاشته بودند که پایانش معلوم نبود. مثلاً ۲۰ جلسه برگزار شده بود، ادامه داشت جلساتش. برایش پول گرفته بودند ۳۰۰ هزار تومان. ۲۰ جلسه برگزار شده، احتمالاً ۱۰ جلسه دیگر هم برگزار بشود. شاید ۱۰ جلسه باشد، شاید ادامه دارد. مثلاً دو سال از دوره گذشته بود. یکی از بچهها رفته بود از دفتر رهبری سوال کرده بود که آقا این دوره شرعاً جایز است؟ گفته بودند نه. چون پایانش معلوم نیست، معامله باطل است. ۲۰۰۰ نفر را با بدبختی تکتکشان را گشتند. پیدا کردند. ۷۰۰ نفرشان آخر پیدا نشد که پول... ما که خودمان آخوند بودیم و اهل این حرفها بودیم، زیر دین ۷۰۰ نفر ماندیم. تو حقالناس [گیر کردیم]. خودمان احکامش را یاد داده بودیم، بلد بودیم. ریزهکاریها اینجوری ریزهکاری دارد. یکهو این همه پول حرام وارد زندگیات میشود.
گلیم خودم را از آب بکشم بیرون چیست؟ اگر میخواهی پول حلال دربیاوری و بروی درس بخوانی. خیلی هم باید بخوانی. تازه آنهایی که خواندند به چالش میخورند. ما نیاز به کارشناس داریم. نیاز به خیلی کارشناس داریم. اول اینها را بلد باشند بعد تازه بقیه یاد بدهند.
این یکی. یک بخش دیگر هم همان صحبتی است که حاج آقا فرمودند. یک وقتی خودت راه را درست میروی، یک وقتی منشأ درست رفتن میشوی. این خیلی فرق میکند. اگر نباشند چهار تا آدمی که بقیه راه رفتن را یاد بدهند، کسی درست راه نمیرود. اگر چهار تا معلم نباشند، کسی باسواد نمیشود. اگر بقیه باسوادند، چهار تا معلم بودند که اینها باسوادند. خب، آنی که میتواند معلم بشود و نشود... اگر معلمهای شما نبودند، معلمهای شما میگفتند آقا من میخواهم بروم شاسی بلند سوار شوم. با این حقوق معلمی به جایی نمیرسیم. به این بهانه خالی میکردند. تو این مملکت معلم پیدا نمیشد، چوپانها را باید میگذاشتند به ما درس بدهند. در مورد پشم و گوسفند و پشم گوسفند نکاتی میگفتند. معلمها. چرا؟ کجا بهتر است؟ اول صبح راه بیفتین. آموزش چه ساعتی شروع کنیم؟ نقطه مبدأ مقصد. یک اسنپ گوسفند از اینجا برمیداری میبری بعد از ظهر برمیگردانی. زبان تخصصی گوسفند هم تا یک حدی یادت میدادند. معلم ما نداشتیم. کسی که فیزیک به شما یاد بدهد نداشتیم. دیگر چی داشتیم؟ معلمها همه ول میکردند، میگفتند آقا ما میخواهیم دلال دلار بشویم، نان تو اینجاست. من برای چی باید خودم را به زحمت بندازم، بچه الدنگ مردم فیزیک یاد بگیرد. به درک که میخواهد یاد [بگیرد]. پول کجاست؟ تو قیامت که چی؟ تو دنیا یقه معلمها را اگر میشناختین، کسانی که بلد بودند و میتوانستند به بقیه یاد [بدهند] و ندادند، رفتند دنبال نان خودشان. یقه اینها را نمیگرفتی؟ نمیگفتین شما مملکت را بدبخت کردین؟ شما نسلهایی را سوزاندین؟ عامل بدبختی میدانستی یا نمیدانستین؟ اگر کسی میتواند تو یک نقطهای قرار بگیرد که بقیه راه را نشان بدهد، وقتی نکند، وقتی استعدادش را دارد، توانش را دارد، انگیزهاش را دارد، شرایطش فراهم است، تاریخ یقهاش را میگیرد. قیامت خدا یقهاش را میگیرد. تو این دنیا هم خیر نمیبیند. اینها را ما به چشم به کرات دیدهایم. همان پولی هم که میگویی آقا این را ما به چشم به کرات دیدهایم.
من خاطرات فراوان خودم را دارم که اگر بخواهم بگویم، چهار پنج ساعت باید بنشینم برایتان خاطره بگویم. خود بنده وقتی که آمدم طلبه شدم، واقعاً حالا دیگر امروز که ریاضی یاد [یادآوری] کردیم دیگر. ولی دارم بعضی چیزها میگویم به عنوان که هم خودم تجربه کردهام، هم از خودم دارید میشنوید. از کس دیگری نمیگویم که معلوم نباشد کیست و کجاست. از خودم بود، خودم تجربه کردهام.
الله جلوی چشم شماها ۱۰۰۰ تا آدم دیگر هم که با ما در ارتباطاند، تصدیق میکنم برای شما. خب، بنده تک فرزند بودم. پدرم الحمدلله از جهت وضع مالی وضعش خوب بود. دو تا مغازه بزرگ داشت. بهترین جای کرج. و همان وقتی هم که ما هنوز طلبه نشده بودیم، ۱۵ ۱۶ سالمان بود، تو مغازه پدرمان کار میکردیم. جدا از مغازه پدرمان، من یک کار دیگری هم داشتم. آن موقع اول دهه ۸۰ تا روزی ۵۰۰۰ تومان درآمد داشتم. یک کارگر معمولی مثلاً ماهی ۳۰ ۳۵ هزار تومان درآمدش بود. من مثلاً تا ماهی ۱۵۰ هزار تومان درآمد [داشتم]. بچه ۱۵ ساله. هم پول درآوردن بلد بودیم، هم کاسبی بلد بودیم، سرزبان داشتیم، فکرمان تا یک حدی کار میکرد. بابامان هم امکانات در اختیارمان میگذاشت. تو مشت ما بود. همهاش هم میگفت این دو تا مغازه دست تو. هر کار دوست داری بکن. از ما حساب میبردند. شاگرد داشت بابای ما. دو برابر ما قدش، دو برابر ما سنش، ولی از ما حساب میبرد. درآمد خوبی هم داشت. اگر میماندیم آنجا. بعد آمدیم حوزه. به چالشهای جدی خوردیم از جهت اقتصادی. گرفتاریهای شاید یک وقتهایی هم وسوسه میشدیم، شیطون تو گوشمان نجوا میکرد که توی در مغازه بابات میماندی، اینجوری به این فقر و فلاکت [نمیافتادی]. ولی از یک جاهایی، یک تورهایی خدا، یک روزیهایی رساند، یک مشکلاتی را حل کرد که خیلیهایش را نمیتوانم اصلاً اشاره بکنم. یعنی تک و توک اینها دیگر از مواردش، تک و توکی افرادی میدانند. بعضیهایشان خب تعدادی دیدهاند، خبر همسرمان یا بعضی رفقای صمیمیمان خبر [دارند]. مسائلی پیش آمد عجیبغریب. یک نمونهاش را حالا چون گفتم بعضی رفقا خبر دارند، بعضی رفقا با ما تجربه کردند این قضیه را.
ما پدرمان یک ویلایی داشت شمال. بعد اول یک ویلایی داشت نور. ویلای بزرگ و خوب. لب آب. الان اگر بود چون فروخت، بدم جلو. ویلا تو آب غرق شد دیگر. پدرمان آن ویلا را فروخت. یک جای دیگر تو جنگل یک ویلایی. خب، ما فضای ایونیطور بزرگ شدیم. تکفرزند و سه ماه از سال شمال و آخر هفتهها شمال و جوش با نوشابه و بقیه داستان، برای خودمان جولان میدادیم. آمدیم طلبه شدیم و جدا از اجتماعی و اینها، فقر و فلاکت و اینها. نگاه کردم دیدم که مثلاً ما ۱۰ سال است چقدر است ازدواج کردهایم. یک بار دو تا بچه هم داشتیم. این دو تا بچه را من یک بار نتوانستم شمال ببرم. شمال ببرم کجا ببرم؟ پول ندارم. یک شب هم حتی بخواهم شمال باشیم، پولش را ندارم. من که بهم لب آب مثلاً تیراندازی پهن کنیم آنجا بگیر بخوابیم. در این حد. پول هیچی دیگرش را ندارم.
۱۳ سال گذشته بود از طلبگی. یکهو دلم شکست که من این همه فامیلهای درجه یکم بهترین ویلاهای شمال را دارند. هنوزم برنامههایشان برقرار است. پارتیهایشان برقرار است. عرقخوریهایشان برقرار است. بزن و بکوبهایشان برقرار است. ما چون از اینها جدا شدیم، خطمان را جدا کردیم، تو اینها راه نداریم. خط ما به اینها نمیخورد. پول هم نداریم. یک عمر طلبه شدیم، یک قران نداریم این بچهها را لب آب ببریم. دلم شکست. این دل شکستنها خیلی کار میکند. خدا کند زیاد دلمان بشکند. تجربه بهتان بگویم. یکی از هزاران. یکی از هزار تا چیزی که تجربه کردم این است. طلبه شدهایم. این بچهها دریا ندیدهاند. بیخ گوشمان است. شمال، ما اصلاً تو ویلا بزرگ شدیم. بعد حالا اینجوری مثلاً. مثلاً فرض کنید ماه رجب بود. مثلاً این قضیه دل ما شکست. ماه رمضان آن سال یک کاری داشتیم برای تلویزیون. بعد میساختیم. یکی از رفقا گفت: "یک ضبطی داریم چهار پنج روزه شمال باید بریم." رفتیم عباسآباد بود. و یک بخشش را کفششهر شمال بود. رفتیم و بابل رفتیم و رفتیم یک شب بخوابیم که برگردیم. یکی از اساتید ما آنجا بود. رفتیم پای سخنرانی ایشان. و ایشان ما را به دوستانی معرفی کرد. و آن دوستان گفتند که: "آقا اینجا مسجد داریم. بعد نماز صبح اگر شما میمانی اینجا سخنرانی کنی، اتاقم هست." ما را آن سال تا آخر ماه رمضان نگه داشتند. و سخنرانی داشتیم. هر شب افطاری خانه این، خانه آن. نمیدانم شمالی اینجا داریم یا نداریم. شمالی کجای شمالی. شما چی؟ بندران سیکا و اینها میدانی چیست دیگر. غاز و سیکا و اردک میپزند. غاز بخور. یک شب نمیدانم. هر شب خانه یکی هم افطاری هم سحری. بهترین جاهای شمال. بهترین ویلاها. بهترین جنگلها. جنگل میبردند ما را.
آقا آن سال رفتیم. گفتند بعدش یک اردو جای دیگر داریم. دوباره رفتیم. از آن سال تازه پای ما به شمال باز شد. سخنرانی. هر سال چند تا. ماه رمضان رفتیم. الان این جوری است. به لطف خدا الحمدلله وضعیتی که الان بنده دارم که اگر الان بخواهم بروم شمال، سفر رایگان. آقای قاسمی میداند. آمده با ما. سفرش اینجوری است که فقط باید بنشینم بین گزینهها فکر کنم که جنگل بروم یا دریا بروم. مازندران بروم، گیلان بروم. ۱۰ روز میروم سفر رایگان، مفت و مجانی. ۱۰۰۰ تومان خرج [نمیکنم]. تازه یک چیزی هم به ما میدهند. یعنی دو تا کیسه برنج هم به ما میدهند. برمیگردم. با خودم میگویم تو اگر در مغازه بابات مانده بودی و آن ویلا را داشتی، اینجور عزت و احترام و ویلاهای مفت امام زمان... نمیخواهم بگویم سوءاستفاده و رانت است. دارم ولی استفاده هم نمیکنم. یعنی صد بار هم دعوت میکنند، یک بار هم نمیروم. اگر قرار باشد سوءاستفاده بکنی، دیگر از جانب امام زمان نیست. آنی که آدم گرم میکند دلش را، مزه میدهد همین است که کیف میکنی از اینکه این را امام زمان بهت داده. لایقش اینی که میگویی من دنبال دنیام. میخواهم بگویم دنیایم اینجاست. دنیای حلالوار، تر و تمیز، خوشگلمشتی، شیرین، بدون دردسر. البته دردسر و درگیریاش جاهای دیگر است که آنجا پدرت را درمیآورد. درست شد؟ ولی با عزت و احترام میبرند.
من رفتم جایی مثلاً هتل مال هویدا بوده. مثلاً لب آب. هتل بابا. ویلای بابا را مثلاً ول کردیم. ویلای هویدا لب آب بزن به ما دادن. مال دانشگاه. دیگر خوردیم بهترین. سال بعدش یا دو سال بعدش بود. یک ماه رمضان، ویلای سهخوابه لب آب. همان فاصلهای که ویلای بابامان تا آب داشت، این داشت. با این تفاوت که اینجا دریاش اختصاصی بود. مال اساتید دانشگاه. قبل از ما مثلاً هفته قبلش دکتر رحیم پور ازغدی تو آن هتل دانشگاه لاکچری فلان دانشگاه مهمان دانشگاه مازندران بودیم. هم دانشگاه مازندران جلسه داشتیم، هم دانشگاه فریدونکنار. عزت و احترام. صحرا اکبر جوجه میخوردیم و شبها چهمیدانم پیتزا میخوردیم. همش دانشگاه. نمیخواهم بگویم با این چیزها میخواهم جذبتان کنمها. میخواهم بگویم من اگر میماندم دنبال دنیای خودم و پول خودم، اگر تازه حلالِ حلالش را هم پیدا میکردم، آنقدر با تنوع [و] وسعت و کیف و حال نبود. دنیا تامین شدهاست. فکر نکن اگر جایت را عوض کردی، دنیای ویژهای بهت میدهند. آخرتت را بچسب. آخرت هم اینجاست که خیلی برد دارد. وقتی که میتوانی خودت برای خودت یک چیزی ببری، ولی تکخوری نمیکنی. آن زحمتی که داری میکشی یک کاری میکنی فایدهاش به بقیه هم برسد. خصوصاً این آیهای که حاج آقا خواندند: "من احیاها فکانما احیا الناس جمیعا." کسی که یک نفر را زنده کند، انگار همه را زنده [کرده].
پرسید آقا، منظور این است که مثلاً طرف دارد غرق میشود، من غرقند [غرق است او] و هرقند [آتش گرفته]. یعنی کسی دارد آتش گرفته میسوزد یا کسی دارد غرق میشود، اینجا نجاتش بدهیم یا اینکه بهش علم بدهیم؟ امام صادق فرمود: "ذاک تأویله الاعظم". "اینکه بهش علم بدهی که اوج مصداق این آیه است." اینکه خدا گفته بود همه را زنده کند، در حد این بود که نگذاری غرق بشود. اگر نگذاری غرق بشود، زندهاش کنی، انگار تمام بشریت کره زمین طول تاریخ را نجات دادی. اگر این را بهش علم بدهی که بالاتر از همه این حرفهاست. آن که هیچی. نجات بدنش را انقدر فضیلت برایش قائل شدند. نجات روحش که هیچی. نجات روح هم مال اینجاست.
حالا شما دستت بالاست. یک دستت داغون. نیم ساعت این را بگویم. بعد مطلب تو ... شما مثلاً دکتر بشوی، پول هم درمیآوری. تصورت هم به این است که به مردم هم خیر میرسانی. خیلی خب. خیری که از آن نکات، نقطهزن طلایی امروزمان یک نکته است. مثلاً یک پزشک چهکار میکند؟ یک انگل را خوب میکند؟ یک سرطان را خوب میکند؟ یک کرونا را خوب میکند؟ خب، چی میشود؟ مثلاً این آقا داشت از دنیا میرفت، نمیمیرد. نمیمیرد. خب، چی میشود؟ مثلاً ۱۰ سال مرگش عقب میافتد. درست است. ۲۰ سال دیرتر. آخرش که میمیرد. یک دکتر نهایت کاری که میتواند بکند، اگر دکتر خوبی باشد و درست کارش را انجام بدهد، مرگ این طرف را ۲۰ سال عقب میاندازد. مرگ را که نمیتواند کامل از بین ببرد. ۵ سال، ۲ سال، یک سال، بگو ۵۰ سال. مشتری چی خوب است؟ بقیه رشتهها هم همینطور. ماشین خوب میسازد. مهندس ماشینهای دیگر، مرگ مردم مثلاً زود میمیرند. این مثلاً ماشین خوب ساخته، ۱۰ سال مرگ را عقب میافتد. جاده خوب میسازد. خانه خوب میسازد. تو زلزله خراب نمیشود. موشک خوب هم حمید [میسازد، که] آدم میکشد. آن هم باعث میشود دشمنت کشته بشود. به تو حمله نکند. جانت نجات پیدا میکند. آخرش آقا تمام این رشتهها خاصیتش این است که در حد دنیا و در حد تن ماست. جانمان را یک چند سالی بیشتر حفظ میکند. کارهای خوبی است. نمیخواهم ارزشش را کم بکنم ها. مصداق همان آیه است که زنده کند، انگار همه را زنده کرد.
ولی یک نکته. نکته اول اینکه ربات هم میتواند اینها را انجام بدهد؟ مگر نمیتواند؟ الان بسیاری از مشاغل دنیا در آستانه تعطیلی است. این هوش مصنوعی پدر همه را درآورد با همه خوبیهایی که دارد. یکی از چالشهایی که برای آینده هوش مصنوعی مطرح است، به عنوان چالش جدی مطرح است تو فضاهای علمی. هوش مصنوعی اگر اینطوری ادامه پیدا کند و اینطوری پیشرفت بکند، همه نان خوردن میافتند. اگر دینی بماند تا آن موقع. آقا، افسر راهنمایی میخواهد جریمه کند، هوش مصنوعی ربات انجام میدهد. میخواهد بستهبندی کند، میخواهد بفروشد، میخواهد تو پاکت بگذارد. پرستار، چهمیدانم تو هتل دربون باشد، نگهبان باشد. شما هر شغلی را که بگویی تقریباً آنقدری که بنده حساب کردهام، آتشنشان. هرچی. همه اینها را ربات ازش برمیآید. یا همین الان یا در آینده. اجتهاد. همین حالا. آنی که حالا اولاً به روح آدم کار دارد. آن هم ابدیت را میسازد. نه اینکه جسمت را ۵ سال مرگش را عقب بیندازد. بود و نبود ابدی تو را... به این بنده. یک نفر را زنده میکند. زنده میکند.
رسول ترک را شنیدهاید اسمش را دیگر. میشناسید. عرقخوری. توبه کرد تو مجلس امام حسین. همه فقط آنقدرش را میدانند. ایشان تربیت شده و توبه کرده به دست شیخ رضا سراج بود. یک روحانی بزرگ و بزرگوار تو حرم حضرت عبدالعظیم دفن است. منبری بود تو تهران. یک جمله قشنگی داشت، میگفتش که: "شیخ رضا سراج آخر عمرش به بعضی از رفقایش، خیلی این جمله قشنگ است. از آن جملات دلبر است." گفته بود که: "من روضهخوان بودم برای امام حسین یا روضه خواندم." حالا عالم بود، منبری بود ولی خب کار خودش را روضه میدانست. "نشستم حساب کردم دیدم من این همه سال برای امام حسین روضه خواندم، از مردم اشک گرفتم. دیدم به اندازه مثلاً ده تا حوض از مردم اشک گرفتم تو عمرم." گفتم قیامت چی دارم گفتم تو یکی از این حوضهای امام حسین ما را بیندازند، بکشند بیرون، بسمان است. ما پاک میشویم. خیلی قشنگ است. تو این حوضهایی که از مردم به اندازه حوضها اشک گرفتهام. از مردم برای امام حسین. تو یکی از این حوضها ما را بیندازند، بکشند بیرون، تطهیر میشویم، پاک. یکهو شما یک عالم میشوی. حالا ایشان کلی آدم تربیت کرده. یکیاش مثلاً رسول ترک. رسول ترک. شنیدن خاطراتش کلیها را عوض کرده.
یک عالم به کی؟ به یکی حیات داده. چه حیاتی داده؟ رسول ترک، گفت ۵ سال مرگش را عقب انداخت؟ حیات معنوی ابدی داد. رسول ترکی که ته جهنم میتوانست باشد، کشانده تو اوج آسمون. شوخی ندارد این کار عالم. اجتهاد یعنی چی؟ اجتهاد یعنی اینکه من با مسئلهای که مواجه میشوم، بیایم ببینیم دین چی میگوید؟ مطالعه میخواهد، علم میخواهد، فکر میخواهد. این دیگر کار ربات نیست. کار هوش مصنوعی. اجتهاد کار هوش مصنوعی نیست. هوش مصنوعی میتواند یک سری اطلاعات را کنار هم جمع بکند. یک سری مطلب بهش میدهی، بر اساس این بردار. این شکلی پیش برو. با این مبنا این شکلی نتیجهگیری کن. ولی آن کار اجتهاد، آن متخلق شدن. آنی که این را بفهمد تو وجودش اول پیاده کند. از وجودش به بقیه تعلیم بدهد. صرف اطلاعات و مطلب و نوشته که کسی را هدایت نمیکند. آن وقتی که تو وجود کسی پیاده میشود. شما اخلاقی که کسی تو وجودش است جمله اخلاقی که رو دیوار میخواند [کسی را متحول نمیکند]. آن که کسی باعث تحول کسی [نیست]. چون اخلاق و ادبی که توی کسی میبینی رویت اثر دارد. دیوار نوشته "مودب باشید. با ادب باشید. مردم نمیدانم به شما احترام میگذارند." آدمی میبینی که این آدم تو وجودش پیاده شده است. مودب میشوی. از آن ادب میگیری. ادب این است. علم این است. علم از این آدمها منتقل میشود. اینها باید باشند. اینها. کتاب که پر است که. با کتاب که کسی هدایت نمیشود. با کتاب خالی بدون عالم. کتاب اثر دارد ولی نقش اصلی مال عالم است. مال استاد است. مال آن آدمیست که اینها را تو وجود خودش پیاده کرده. این دیگر کار هوش مصنوعی نیست. کار ربات نیست. اینجا یک تعبیری ما داشتیم، میگفتیم انسان رباتی. انسان ربانی. جاهای دیگر انسان رباتی تربیت میکند. ولی انسان ربانی فقط مال حوزه است. عالم ربانی. عالم ربانی که هم خودش به حیات ابدی میرسد، هم بقیه را به حیات ابدی میرساند. سرطان این را خوب کنیم، ۵ سال بعد بمیرد. ساختمان این را خوب کند تو زلزله نمیرد. یک کاری میکند تا ابد هم خود این، هم نسلش، هم یک دودمانی هدایت میشوند. "جانم." آفرین بله. این هم کارش. از من عرض کردم نمیخواهم بگویم اینها کارش، ارزشش. قطعاً قطعاً اصلاً اولاً که تو معماری و اینها شیخ بهایی هنوز که هنوزه حرف اول را دارد میزند. تو مهندسی حرف اول را دارد میزند. تو مهندسی کارهای شیخ بهایی کرده که همین الان پروژههای دانشگاههای ما دارند روش تحقیق میکنند که چهکار کرده است. بله. یعنی شما روز مهندس میگویی خواجه نصیر آخوند است. روز پزشک میگویی ابنسینا آخوند است. خودشان آخوند بودند، پزشک هم بودند. آخوند بودند، مهندس هم بودند. اصلاً اصلش دست علما بوده. آن هم کار مهمی است. کار ارزشمندی است. ولی اگر قرار است کسی بین این دو تا یکیاش را انتخاب بکند، این در حد خدمت رساندن به تن مردم است که البته تن هم اگر نباشد، روحی نیست. بله. ولی آنی که بعد این کار اصلی انجام بدهد، آن کسی است که روحانی است. با روح کار دارد. ربانی. آماده کردن زمینه فقط یک شخم میزند. علفهای هرزش را میگیرد. مرتبش میکند. آن که بذر را میکارد و محصول میگیرد، آن عالم است.
آیا با مخالفت مواجه شدید؟ حالا خدا را شکر پدر و مادر بنده مخالف نبودند. من مادرم هم خودش استاد حوزه بود و شرایط از این جهت خیلی برای ما فراهم بود. ولی تو اقوام درجه یک بعدیامان خب نه. فضا فراهم [نبود]. خیلی تیکه و متلک و توهین و تمسخر و بعضاً قطع رابطه. و خیلی از اقوام سال به سال. بنده خودم زنگ میزنم، فامیل درجه یک را نمیشناسم. بعد وقتی زنگ میزنم ۵ دقیقه خودم را معرفی کنم. من فلانیام، بچه فلانی. ذهنها پاک شد. خدا را شکر میکنم. یک روایتی دارد از امیرالمومنین علیه السلام فرمود: "ضیعه الاقرب اتیح له الابعاد." "خیلی عجیب." فرمود: "آنی که نزدیکانش ولش [میکنند] از دوردستیها میآیند سمتش." زندگی تجربه کردهام. نزدیکترین آدمها ول کردند. از آن رفیق دبیرستانی تا فامیلهایمان. ولی صمیمیترین رفیقهای ما تو کانادا و آمریکا [و] استرالیا دائم در تماس و ارتباط [هستند]. فلان دکتر مثلاً با هم عقد اخوت خواندیم. توی کانادا. مهندس نفت. آن یکی کلی رفیق از جاهای مختلف دنیا پیدا کردیم. این اولیا ما را ول کردند. از جاهای دور خیلی آدم حسابیتر از اینهایی که دور و بر ما بودند نصیب هم تو حوزهاش هم تو دانشجوش. همه رقمش. الحمدلله. جاهای مختلف آدمهای خوب پیدا [کردم]. "جان." بحث دیگر. "آفرین."
حالا سوالاتان خیلی آمد روی چهارچوب خود الحمدلله این آقا. بستگی به خودتان دارد. هم شرایط جسمیتان را باید بسنجید، هم شرایط فکریتان را باید بسنجید. به هر حال آقا یک چیزی که بهتان بدون تعارف باید بگویم این است که درسهای حوزه سخت است. گفتیم واجب است، فلان است. روحانی میشوی. زندگی مردم فلان میکنی. بله. آقا درسهای حوزه سنگین است. فشار میآید به آدم. مخصوصاً حالا نمیدانم چه داستانی است. تو حوزه سال اول حوزه سختترین سالش است. یعنی بیشترین حجم درسها سال اول حوزه است. خیلی عجیب است. ما سال اول مثلاً ۱۰ ساعت کلاس میرفتیم. سال دوم مثلاً ۸ ساعت. مثلاً میگویم. سال سوم مثلاً ۶ ساعت. پایه هفتم هشتم سال یکی دو تا ساعت روزی یکی دو تا. هرچی بالاتر میآید انگار فشار کمتر میشود. بعد تازه بعضی روزهای هفتم تعطیل است.
خدمت شما عرض کنم که اینجوری است. یک حوصلهای میطلبد. بعد از قبل خودت را آماده کنی. بعضیها هستند میدانند آقا مثلاً ما اگر دیپلم بگیریم، ذهنمان ورزیدهتر است برای این درس. بعضیها میگویند نه ما از س... حالا من خودم از اول دبیرستان طلبه شدم. راضیام. خوشحالم. یعنی خب بعضیها بهشان فشار آمد. هم سن و سالمان بود. آن سال اولی که مطلع شدیم، دو سه تا هم سن و سال ما ول کردند. ول کردند رفتند. بعضیها هم با سن بالاتر آمدند، ناراحت بودند، پشیمان بودند. بعضی اتفاقاً با سن بالاتر آمدند، آنها برد کردند. من یک بار همینجا ماه رمضان دو سال پیش بود دیگر، جلسهای که بود یک تعداد بچههای شریف و اینها بودند. گفتگو میکردیم که خیلیهایشان هم الحمدلله طلبه شدند. میگفتند آقا ما دیر شده. حالا شما الان مثلاً سنتان خوب است. سیکل و اینها دارید. آنها مثلاً سنهای ۲۵ ۶ سال. آقا از ما گذشته. میگفتم آقا ببین آنی که سن پایینتر میآید یک مزایا دارد. شما که سن بالاتر میآیید یک مزایایی دارید. شماها مثلاً یک نکتهای که تو این سن بالاتریها هست این است. ما ریزش توی بچهسیکلیها تو حوزه زیاد [داریم]. ۲۰ درصد، ۳۰ درصد، ۴۰ درصد ریزش. یک سال دو سال خوانده، سه سال خوانده، دیگر ول کرده. ولی تقریباً حالا آقای روحانی هم میتواند. روحانی خوب است. ایشان هم حالا حتماً آمار بهتر از بنده دارد که بچههایی که مثلاً با دیپلم میآیند، بچههایی که از دانشگاه میآیند، آنقدری که بنده خودم دیدهام، دیگر هم مشهد برای دانشگاهیها تدریس داشتیم، هم خودمان معصومی قم بودیم، هم اینجا با بچهها دانشگاهیها بودیم که آمدند حوزه. تقریباً صفر بوده ریزشش. به تک و توک مثلاً دیگر تو ۵۰ تا یک دانه چی بشود؟ یک دانه مثلاً حذر [ترک کند] و ول کند. ولی تو دیپلم بیشتر. تو سیکل خیلی بیشتر ریزشش خیلی بیشتر است. چرا؟ خیلی پختهتر است. تصمیمی که میگیرد، رویش خیلی بیشتر فکر کرده. محاسبه داشته و تصمیم جدی گرفته است. این دیگر ول نمیکند. میخواهم بگویم که مجموعه اینها را باید بسنجی. نمیشود بگویم که آقا حتماً تو با سیکل بیا، حتماً آن یکی با دیپلم بیاید. حتماً همه باید با سیکل بیایند. نه. سیکلیها یک مزایایی دارند. مزایایش هم این است که هنوز درگیری اقتصادی پیدا نکرده. غصه نانش را ندارد. غصه پولش را خیلی ندارد. شهریه مختصری هم که حالا حوزه بهش میدهد، چهار پنج سال دیگر تازه میافتد تو داستان ازدواج. آنی که ۲۵ ساله آمده، از روز اولی که آمده حوزه درگیر ازدواج. تازه ازدواج میکند. هزار و یک مشکل دیگر. بعد بچهدار میشود. بعد اجارهخانه. هزار و یک مسئله. خیلی پختهتر است. خیلی فکرش قویتر است. ولی مشغلهاش هم بیشتر است. این هنوز خام است ولی مشغله ندارد. هنوز آن درگیریهای ذهنی برایش پیش نیامده. ذهن این برای درس خیلی آمادهتر است. برای فهم خیلی آمادهتر است. روایت هم دارد که "العلم فی الصغر کنقش فی الحجر". [به معنای] این مثل این میماند که روی سنگ هک بکنی [که پاک نمیشود]. [و] روی آب هک بکند، خیلی ضعیف و سست میشود، زود از بین [میرود]. اکثر مطالبی که مثلاً سن شماها مطالعه میکردیم تو ذهنم حاضر است ولی مطلبی که مثلاً پارسال بعضی درسها را دادم ها. تدریس کردم. اصلاً یادم نمیآید. ولی ۱۵ سالگی مثلاً فلان کتاب را که خواندم یادم میآید. هر چی سن آدم میرود بالاتر این را در خودش میبیند که این اطلاعاتی که دارد وارد میشود انگار ماندگاریش کمتر. هر چی هست مال همان سنهای ۱۵ ۱۶ سالگی. "جانم." این سوالها را هم اگر راضی باشید یک وقتی بخوانیم.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
در حال بارگذاری نظرات...