احترام والدین و مرز اطاعت در امور خلاف شرع
• روشهای عملی برای جلب رضایت پدر و مادر مخالف طلبگی
• ارزشگذاری بر «زندگی معقول» به جای «زندگی معمول»
• کارهای کوچک و مستمر؛ راز موفقیتهای بزرگ
• اهمیت استاد، محیط علمی و شاگردی در مسیر طلبگی
• نگاه درست به استعداد، انتخاب رشته و جایگاه اجتماعی
• نمونههایی از بزرگان که در خدمتهای کوچک رشد کردند
• رسالت یعنی انجام تکلیف؛ نه دنبالهروی از عناوین بزرگ
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
حلول ماه ربیعالاول را تبریک میگویم خدمت همه دوستان عزیز. خوشحالیم که اینجا خدمت شما هستیم. الحمدلله همه سرحال و قبراق و بانشاط. انشاءالله از این حال خوبی که شماها دارید، حال ما هم خوب شود و ما هم سرحال شویم مثل شما.
بحث امروزمان موضوع آزاد است. وقتش را هم من خودم سقفی تعیین نکردهام. هرچقدر که شماها حال و حوصله داشتید و دیدید که علاقه دارید به اینکه بحث ادامه پیدا بکند، میتوانیم ادامه دهیم. اگر هم دیدید حال و حوصله نداریم، میتوانیم تعطیلش بکنیم، فوتبال بازی کنیم، چهمیدانم، مافیا بازی کنیم و از این کارها.
اگر کسی از رفقا سؤالی دارد، اگر بلد باشیم البته بگوییم، با هم انشاءالله صحبت را شروع کنیم. باز لابهلای آن حتماً بحثهایی مطرح میشود، ولی با نظم بحث را پیش ببریم تا به حاشیه کشیده نشود و بتوانیم هم سؤالها را خوب بشنویم هم جوابها را، انشاءالله. خوب، بسمالله، زنگ اول را کی میزند؟ (در رفتید).
موضوع سؤالش این بود که بعضی پدر و مادرها منطقی رفتار نمیکنند، باید با اینها چه کار کرد؟ خلاصه با پدر و مادری که منطقی برخورد نمیکند، باید چه کار کرد؟ من دوست دارم سؤالها، سؤالاتی باشد که بچهها روش نظر بدهند؛ یعنی رأیگیری بکنیم. اگر سؤال را اکثراً بهعنوان سؤال خودشان یا سؤال غالب جلسه میدانند، در موردش صحبت میکنیم. اگر نه، باشد وقتی که فرصت شد، در موردش صحبت بکنیم. الان سؤال خوبی بود. دست بالا بیاورید برای رأی دادن. یا نه؟ خوب، ببینید بچهها، در مورد پدر و مادر، خوب نکته اول این است که پدر و مادر حق بزرگی به گردن ما دارند. همهتان هم میدانید. اصلاً نیاز به گفتن هم نیست. هرچقدر هم بخواهم توضیح بدهم، میشود شعارهای کلیشهای که آقا پدر و مادر خیلی مهماند، خیلی خوباند، اگر پدر و مادر نبودند ما نبودیم و این حرفها.
ولی مسئله این است که آیا این احترام پدر و مادر، اولاً همیشه یک فرم دارد؟ همیشه فقط به این است که ما «بله چشم» بگوییم و مثلاً خودمان را در برابرشان کوچک بکنیم و اینها؟ میگویی بارکالله، ماشاءالله، ولی خوب، ببینید بچهها، احترام پدر و مادر چند مدل دارد، چند تا فرم دارد. یکیاش توی ارتباطی که داریم، توی نحوه حرف زدن. قرآن به ما گفته که با اینها درست صحبت کن: «قُلْ لَهُمَا قَوْلًا کَرِیمًا». با اینها حرف خوب بزن، با احترام صحبت کن. این یک بخشی از احترام به پدر است.
یک بخش دیگر این است که دلشان شکسته نشود. یکطوری رفتار نکنیم که احساس بکنند ما سفرهمان را از اینها جدا کردهایم، خطمشی زندگیمان از اینها جداست. باید رابطهمان، رابطه صمیمانهای باشد. یک بخش دیگرش این است که رابطهمان باید رابطه متواضعانه باشد. از موضع بالا با پدر و مادر برخورد نکنیم. «وَ اخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ». قرآن میگوید که پر و بال تو، از اینکه خودت را کوچک میدانی پیش پدر و مادرت، باز کن و با محبت و رحمت باش.
خوب، اینها همه سر جای خودش. ولی یک وقتی هم هستش که پدر و مادر یک درخواستی از ما دارند، یک دستوری به ما میدهند که این دستور، دستور درستودرمانی نیست. دستوری نیستش که از توش منفعت من در بیاید، خیر من در بیاید. دستوری نیستش که خدا هم این را قبول داشته باشد. گاهی حرف پدر و مادر خلاف حرف خداست. خدا یک چیز گفته، پدر و مادر یک چیز دیگر میگویند. حالا خصوصاً مثلاً تو بحث طلبگی و اینها که آدم میخواهد تو این وادیها بیفتد، معمولاً غالباً پدر و مادرها مخالفاند. یکی از چالشهای جدی کسانی که میخواهند طلبه بشوند همین است. پدر و مادر قبول ندارند، دوست ندارند. حالا گاهی استدلال دارند، گاهی استدلال هم ندارند. حسشان، حس منفی است. مثلاً نکته اول این است که اگر پدر و مادر حرفی زدند که با حرف خدا و پیغمبر جور درنمیآمد، چه کار بکنیم؟ نکته بعد این است که وقتی که ناراضی هستند، چهشکلی راضیشان بکنیم؟
نکته اولش این است که پدر و مادر یک چیزی میگویند، خدا یک چیزی میگوید. یک چیزی به ما تکلیف شده، واجب است. فرض کنید حالا مثلاً مثال سادهاش حالا نماز یا روزه. روزه بیشتر، خود پدر و مادر گاهی تو نماز و روزه شلاند. حالا مثلاً دختر نهساله دهساله بالغ شده، تو روزهای بلند تابستان میخواهد روزه بگیرد. حالا بابا تبر بزند گردنش کنده نمیشود. این روزه نمیگیرد. این بچه، دختربچه نهساله دهساله میخواهد روزه بگیرد، سحر پاشده طفل معصوم دارد سحری میخورد. بعد مثلاً ساعتهای سه و چهار بعدازظهر، این بچه بیحال افتاده. بابایی میگوید: «بابا یک چیزی بخور عزیزم! نکن این کارها رو. به خودت فشار نیاوردی زورکی.» گاهی بچهام بندهخدا نمیداند. بابا یک پرس کوبیده میگیرد. این، اینجا پدر و مادر میخواهند وادار کنند ما را به یک کاری که خلاف شرع است. البته میدانید، اگر بچه یکجوری باشد که واقعاً دیگر دارد از حال میرود، آنجا دیگر اصلاً بحث روزهاش حکمش جداست، آن دیگر فوق طاقت است. ولی نه، حالا دراز بکشد، استراحت بکند تا دم افطار میتواند سر کند. ولی پدر و مادرش دلش میسوزد. دلش نمیآید مثلاً این بچه روزه بگیرد.
اینجا قرآن به ما گفته که اگر پدر و مادرت تلاش کردند، فشار آوردند: «جاهَدَاکَ لِتُشْرِکَ بِی شَئًا»، همه زورشان را گذاشتند که تو برای من یک چیزی را شریک قائل بشوی. شریک قائل بشوی یعنی چه؟ خوب دقت بکنید. شما، الحمدلله بچههای تیزفهم و خوشفکری هستید، راحت میشود باهاتان صحبت کرد. الان دیگر البته نسل جدید اینشکلیاند. یک زمانی این حرفها را ما تو دانشگاه میخواستیم بگوییم، استرس داشتیم که میفهمند یا نه؟ الان تو دبیرستانیها گاهی حرفهایی و سؤالاتی از ما میپرسند، میگویند: «بابا! اینها را خود دانشگاهی دهه هشتاد قفل بود. شماها چه چیزهایی میفهمید!» خیلی ذهن شماها الحمدلله البته یک بخشش به خاطر ارتباطات وسیعی که دارید، دایره لغاتی که از سن خیلی کم توسعه پیدا میکند. مثلاً بچهای که دهه هفتاد بوده، تا ده سالگی مثلاً نهایتاً با ده هزار تا لغت آشنا بوده. ولی الان با این ارتباطاتی که هست، بچه تو سن سه چهار سالگی صد هزار تا لغت آشناست.
نکتهای که هست این است: «لِتُشْرِکَ بِی شَئًا». شریک بگیری برای من، معناش این نیستش که تو دلت یک خدای دیگر را قبول داشته باشی. چون هرچقدر به شما فشار بیاورند که تو دلت، کسی نمیتواند دست ببرد بخواهد جابهجا بکند باورت را که نمیتواند عوض کند. حواستان جمع باشد چی گفتم. قرآن میگوید که گاهی پدر و مادر زورشان را میزنند که کاری بکنند تو برای من شریک قائل بشوی. این شریک قائل بشوی یعنی تو دل شریک قائل بشوی؟ تو دلت باورت بیاید دو تا خداست؟ مگر میتواند کسی با زور یک کاری بکند، شما باورت عوض بشود؟ دلت که دل خودت است دیگر، کسی دستش به اینجا نمیرسد. پس اصلاً معنا ندارد خدا بخواهد این را بگوید. پس اینی که میگوید برای من شریک قائل بشوی، یعنی چه؟ پدر و مادر تلاش میکنند یک کاری بکنند بچه مشرک بشود. زورکی که کسی مشرک نمیشود. اصلاً کسی نمیتواند کسی را مشرک کند تو دلش. تو دل که کسی زورکی مشرک نمیتواند بشود. پس این مشرک شدن کجاست؟ تو ظاهر است، تو رفتار است، تو عمل است. یعنی چه؟ یعنی یک کاری بکنی که آن کار را من نخواستم یا ضدش را ازت خواستم. یک کاری که واجب کردم، بهت بگویند انجام ندهی. یک کاری که حرام کردم، زورت کنند که انجام بدهی. این میشود شرک.
خوب، برگردیم به آیه. فرمود: اگر پدر و مادر زورشان را زدند که تو را مشرک کنند به من، که اینجا معنای اینکه مشرک کنند چی بود؟ تو چی؟ تو ظاهر. تو باطن که کسی نمیتواند عقیده کسی را عوض کند. تو ظاهر رفتار تو را عوض کند. اطاعت نکن، گوش نده. پس اگر پدر و مادر خواستند ما را از آن مسیری که حق و درست و تکلیف است جدا بکنند، وظیفه ما چیست؟ وظیفهمان این است که گوش ندهیم. خوب، مرحله بعد حالا کلکل هم باید بکنی؟ شاخ و شانه هم باید بکشیم؟ داد و بیداد هم باید بکنیم؟ نه، مرحله بعدش این است که تا جایی که میشود راه بیایی، با محبت، با لطافت، بدون جار و جنجال، بدون دعوا، بدون اینکه دلش بشکند، بدون اینکه حرمتش بشکند، کار خودت را بکن ولی وارد چالش نشو. یکی به دو نکن. گاهی حتی لازم است مخفیانه کارهایی بکنی.
راهکار به شما بگویم. ما داشتیم مواردی از بچههای طلبه همین مدرسه مشکات که الان توش هستید. خیلی سال پیش، حالا اسم دانشگاهش را نمیگویم، چون یک چند جا اشاره کرده بودیم. بعد بعضی رفقای دیگر آمدند گفتند فلانی نشانه ها را کنار هم چیده بودند، دانشگاه مهم کشور، جزو دو سه تا دانشگاه اصلی کشور. این رفیق ما آنجا مکانیک میخواند. خیلی علاقه داشت طلبه بشود. حالا بام صحبتهایی میکردیم بعضی رفقا علاقهمند شده بودند. گاهی این دوست ما میخواست طلبه بشود. بعد پدر و مادرش به شدت مخالف بودند. این هم به شدت علاقهمند بود. آمده بود اینوَر و آنوَر و مشاوره. بعد رفته بود به پدرش گفته بود که من اگر بخواهم طلبه بشوم، شما اجازه میدهید؟ خیلی باباش هم عصبانی شده بود و مشاور، مشاور هم یک چکی کرده بود و به این باباهه گفته بود: «به نظر من این بچهای که مکانیک فلان دانشگاه را میخواهد ول کند، میخواهد برود آخوند بشود، به نظر من خُل است.» مشاور به بابای این گفته: «به نظرم مشکل دارد.»
این رفیق ما خیلی تو فشار آمد. طلبه مشکات شد، مخفیانه. حالا البته پوئنی که این بنده خدا این بود که پدر و مادر شهرستان بودند، شهرستان دوری تو استان فارس. آمد اینجا طلبه شد ولی پدر و مادرش فکر میکردند که هنوز تو آن دانشگاه معروف است. وقتهایی هم که ایام تعطیلی میرفت شهرشان، کتابهای مکانیک را با خودش میبرد. کتابهای حوزه را هم جلد روزنامهای کرده بود، تو کیف میگذاشت. رو میزش کتابهای مکانیک را میچید. پدر و مادر هم گفتند: «بهبه! چه بچهدرسخوانی! ماشاءالله!» هر وقت میآید مینشیند درسهای مکانیک میخواند. کتاب مخفیانه درمیآورد میخواند.
یک دو سال همینجور مخفیانه طلبه بود. باباش تازه مثلاً سال دوم اجازه داده بود که این، سال بعد آرام آرام اگر به درسهای دانشگاه ضرر نمیزند، تازه آرام آرام طلبه بشود. الحمدلله سال دیگر، دستش میانداختی! کسی آمد به من گفتش که آقا ما فامیل داریم، حالا از دوستانش فکر میکنم بود، گفت: «ما دوستی داریم که این روحانی شده. هم پدر و مادرش نمیدانند که طلبه است. تهران با لباس میچرخد. وقتی میرود شهرستان، بعد بچه هم دارد شده. به بچهاش هم سپرده پیش مامانبزرگ بابابزرگت، نمیگویی بابام آخوند است!» خیلی چیز عجیب و مطلب بسیار سمی بود که ما شنیدیم. خیلی چیز عجیبغریبی. تو فلان شرکت که کار میکرده، شرکت دانشبنیان، هنوزم آنجاست. یک ارتباط کوچولویی هم با آن شرکته نگه داشته. پدر و مادر هر وقت سؤال میکنند، خوب کجایی؟ چه کار میکنی؟ میگوید: «همان شرکت دیگر. دیگر مشغولایم دیگر.» آخوند شده، معمم شده. خیلی سخت است.
بعد خوب، یککم پدر و مادر شهرستاناند، سن و سالش فرق میکند دانشجو. نه، شمایی که مثلاً از دبیرستان میخواهید بیایید، شب به شب باید بروید خانه. بعد بابات میگوید کجا بودی؟ میگوید: «شرکت!» مثلاً سؤال شما اینجا. کاری که باید کرد، باید گفتوگوی منطقی و با محبت و افرادی که روی پدر و مادر اثرگذارند، با اینها نشست حرف زد. اینها بنشینند با پدر و مادرمان صحبت کنند. خیلی وقتها حرف من و شما را نمیخوانند، ولی بابابزرگ که میگوید قبول میکنند. فلان دایی که میگوید قبول میکنند. مخصوصاً آدمهایی که تو خانواده آدمهای موفقاند، ولی آدمهای مؤمنی هم هستند، بله. بخواهند بنشینند زیر پای شما را خالی میکنند، زیر پای پدر و مادرت. ولی آن آدم مؤمنی که یک وجههای دارد، یک اعتباری دارد، وقتی بنشیند با پدر و مادر شما صحبت بکند، حرفش اثر دارد. با اینجور افراد باید صحبت کرد و مهمتر از همه، نام توسل.
ما مواردی داشتیم، پدر و مادر مخالف بودند ولی خود آن آدم، این را به شما بگویم، ببینید رفقا، اینها همهاش امتحان است. حالا من الان خیلی زود وارد بحث طلبگی شدم، مقدماتش را اصلاً در مورد اصل طلبگی و اینها صحبتی نکردیم با هم. خوب، چون احتمال هم دادم که به هر حال این چند وقت تو این زمینه زیاد گفتوگو کرده باشند و شنیده باشید و حرف زده باشید و اینها. اگر هم نه، که میشود تو این موضوع بیشتر صحبت بکنیم. ولی مسئله این است که میخواهند امتحان کنند ما را، ببینند که ما چقدر جدی هستیم، چقدر پای کار هستیم.
ببینید یکی مثل شهید مصطفی صدرزاده میخواهد برود مدافع حرم بشود، اقدام میکند، نمیگذارند. بعد میرود خودش را جزو تیپ فاطمیون میکند برای بچههای افغانستانی. آنجا هم لو میرود. میرود آنقدر بین این افغانیها میچرخد، قشنگ لهجه افغانی پیدا میکند، اسمش را عوض میکند، کامل مسلط میشود به لهجه افغانی، یکجوری که دیگر هرکی نگاه میکردم میگفت بابا این دیگر نمیتواند افغانی باشد! به آب و آتیش میزند برای اینکه برود آنجا خودش را برساند. وقتی یک کسی یک هدف مقدسی دارد، هدف بزرگی دارد، مفت و مجانی به کسی نمیدهد. هرچقدرم که یک چیزی باارزشتر میشود، بهاش بیشتر میشود، هزینهاش بیشتر میشود.
تو این دنیا اطمینان و با یقین به شما میگویما، حرفی که میگویم شاهرگ برایش میزنم آنقدر به این حرف اعتقاد دارم. تو این عالم هیچ کاری، هیچ مسئولیتی بالاتر از این مسئولیتی که یک طلبه میتواند تو حوزه پیدا بکند که آن ادامه راه انبیاست، ادامه کار. هیچ کاری تو این عالم از این باارزشتر نیست. اگر بود خدا آن را میداد به پیغمبران. چون هیچ بشری تو این عالم محبوبتر از پیغمبران نیست برای خدا و خدا برای این آدمهایی که آنقدر دوستشان دارد همچین شغلی در نظر گرفته. معلوم میشود این شغل از بین همه شغلها باارزشتر است. چون آنقدر ارزشمند است، بهاش هم زیاد است، هزینهاش هم زیاد است.
یکی از هزینههاش همین است. باید خیلی برایش بجنگی، باید خیلی با این و آن در بیفتی، باید پایش وایستی، باید بابتش کتک بخوری، بابتش حرف بشنوی، خیلی ملامت بشنوی. اینها حالا چیزهایی است که من خودم تو زندگی تجربیات فراوانی دارم. حالا اگر لازم شد، شاید بعضیهاش را هم بهتان بگویم. از این خستگیها هم درمیآییم. حالا بعضی از خاطرات ما را بگوییم ولی نکته اصلی این است: اینجا آقا، جای توسل است. توسل به امام زمان، توسل به اهل بیت. دل پدر و مادر راضی بشود.
ما مورد داشتیم، یکی از رفقای ما، بعضی رفقای دیگر هم اتفاقاً میشناسندش، پدرش موقع طلبگی به شدت مخالف. صحبت میکردیم با پدرش، حالا حرف ما را زمین نمیزد ولی دلش راضی نمیشد. این آقا یکی دو سال که طلبگی خواند، حوزه خراسان. هر سال طلبه نمونه میشد، از دست مرحوم آقای واعظ طبسی جایزه میگرفت. میگفتش که تلویزیون شبکه خراسان اخبار نشان میداد، بابام نشسته پای تلویزیون دید که از دست آیتالله واعظ طبسی دارم جایزه میگیرم. طلبه نمونه! «ها! سایه آخوندها را با تیر میزد.» باباش تا سالی، یعنی یککم که بگذرد، ببینند شما رشد کردی، ببینند آدم بهدردبخوری شدی، ببینند اگر کسی هستی که میشود بهش افتخار کرد، ورق برمیگردد. از آن فشار هم کم میشود. ولی اولش خیلی جنگیدن میخواهد این. پس شد خلاصهای که با پدر و مادر تو این موضوع باید چهشکلی برخورد کرد. اگر باز هم تو این موضوع سؤال هست بپرسیم. فعلاً آقا دست، قدم برداریم.
خلاصه سؤالش این بود که آقا، هر کدام از ما رسالتی داریم، چهشکلی به آن رسالت خودمان برسیم؟ ببین، اینکه میگویم شما نسلتان با ما فرق میکند. زبان، کسی میپرسید رسالت. بعد دو سه ساعت بهش توضیح میدادم هر کسی رسالت دارد یعنی چه. ادبیاتتان ادبیات خوب، ادبیات فاخری. ببینید، آن رسالتی که هر کدام از ما داریم، این است که آن چیزی که خدا از ما خواسته را انجام دهیم. ما بعضی وقتها فکر میکنیم مثلاً یک کارهای گندهگندهای باید بکنیم. بروم مثلاً چهمیدانم فلان برج را منهدم کنم، مثلاً هواپیما را مثلاً بسازم، موشک را مثلاً تولید کنم. یک کار گندهای، مثلاً یک جایی را تأسیس کنم، شهری را مثلاً کنفیکون کنم، یک مملکتی را عوض کنم.
همه آن آدمهایی که الهی بودند، خدایی بودند و کارهای بزرگ کردند، اتفاقاً فکر این کارهای بزرگ نبودند. گرفتی؟ دنبال این کارهای گندهگنده نبودم. اتفاقاً آنی که دنبال کارهای گندهگنده است، نمیتواند به وظیفه عمل کند. این نکته را از من یادگاری داشته باشید. این خیلی نکته مهمی است. شماها را آدمهای باهوش و باصفایی دانستم این را بهتان گفتم! این جمله را یادگاری داشته باشید همیشه. کارهای بزرگ را کسانی کردند که اتفاقاً دنبال انجام کارهای چشمپرکن و کارهای بترکون نبودند. وظیفهام را عمل کنم. همینجوری هم آرام آرام رفتم دنبال وظیفه. هی خدا هم آرام آرام کمکشان کرد. یکهو چشم باز کردند دیدند اوه! این مسیری که ما آمدیم چه جاهایی را رد کردیم، چه درههایی را عبور کردیم. خورد خورد که اینجا کار کردیم، یکهو نگاه کردیم اوه، چه کاری شد! ولی ازش بپرسی این را تو انجام دادی؟ میگوید: «من چه کارهام؟» خرمشهر را شما آزاد کردی؟ «خرمشهر را خدا آزاد کرد. نه من آزاد کردم، نه تو. نه تو سرباز منی، نه من سرباز تو. نه من کارهایام، نه تو کارهای.»
یک صحبتی امام دارد اول انقلاب با این گروه شورای انقلاب. ایشان میفرماید که من در این پیروزی انقلاب نه خودم را کارهای میدانم نه شماها را. خدا همهکاره است. خیلی حرف است! خیلی عظمت میخواهد. هر کسی به اینجا نمیرسد. آنی که دنبال کارهای گندهگنده است اتفاقاً چرا؟ نکات خیلی مهمی است، یادگاری دارم بهتان میگویم. از مشهد هزار کیلومتر کوبیدهام آمدیم اینجا با هم صحبت کنیم. اینها یادگاریهای این جلسه است. چون همیشه، همیشه کارهای بزرگ را، همیشه کارهای بزرگ محصول چیست؟ محصول یک، خوب حواستان خیلی حواستان جمع باشد. همیشه کارهای بزرگ، محصول کلی کلی کلی کلی کلی کارهای کوچک است. انگیزشی تور دارم میزنما! الان باید آره، پاشم اینجا راه بروم. هوا را هم بندازم رو دستم. قشنگ انگیزشی. چون کار بزرگ اصلاً یکهوئی شکل نمیگیرد. آرام آرام نقطهنقطه است. قطرهقطره است. هیچ وقت یک رودخانه را نمیشود تو یک ثانیه جابهجا کرد. یک دریاچه را نمیشود تو نیم ساعت برد یک جای دیگر. ولی چرا، تو سه سال چهار سال قطرهقطره، سطلسطل میشود یک رودخانه را مسیرش را عوض کرد، یک دریاچه را جابهجا کرد. وقتی چند سال آدم زحمت بکشد، چندین نفر کار بکنند. این کارهای کوچیکی که اول کسی نگاه کند میگوید آقا یک سطل آب که بهدرد جایی نمیخورد. ولی تو درازمدت که نگاه میکنی میبینی همین یک سطل آبها وقتی جمع شد شد یک دریاچه.
آن کار بزرگ را کسی انجام میدهد که تن به این کار کوچک. اتفاقاً وقتی کسی میخواهد کار گنده انجام بدهد، میگوید: «بابا ما آمدیم دریاچه جابهجا کنیم. به من میگویند دریاچه چی داری برای ما؟» این گندهبازیها تهش شکست است. اتفاقاً این آدمها نمیدانم تو زندگیتان هم دیدهاید یا نه، حالا شماها اول کارید دیگر، سن و سالتان شانزده هفده سال باید باشین. متولد چنیدن؟ همه ماشاءالله ماشاءالله ماشاءالله. شما حالا تو زندگی میبینید آدمهایی که خیلی گندهگویی دارند، خیلی گندهگنده برمیدارند، گندهگنده فکر میکنند، همیشه ته چاهاند. وقتی صحبت میکند: «من میخواهم بروم فلان جا فلان شهرک را بردارم، فلان کنم.» گنده حرف میزند. «یک طرحی دارم برای سراسر کشور، میخواهم فلان کنم.» نورآباد ممسنی هم نمیتواند کاری انجام بدهد. کسی کارهای گنده انجام میدهد که به کارهای کوچک راضی میشود. کارهای کوچک وقتی کنار هم جمع میشود تو درازمدت میشود کار بزرگ. کی به کارهای کوچک راضی میشود؟ کسی که تو کار کوچک دنبال وظیفه است. چون اگر آدم دنبال منفعت باشد، کار کوچک از توش منفعتی درنمیآید، خاصیتی توش نیست.
از آن طرف ما دیدهایم آدمهایی که کارهای خیلی گنده کردهاند. آیتالله مکارم شیرازی با یک گروهی، گروه هفت هشت ده نفره، یک دور تفسیر قرآن نوشتهاند، ۲۷ جلد. یک دور تفسیر نهجالبلاغه نوشتم، ۱۵ جلد. یک دور تفسیر صحیفه سجادیه نوشتهاند، الان چهار پنج جلدش درآمده، هنوز دارد چاپ میشود. محصول چه جلساتی بوده؟ آخر هفتهها، پنجشنبهها مثلاً دو سه ساعت یک گروه جمع میشدند. اول که این را شروع کردم. خدا رحمت کند مرحوم آیتالله آشتیانی که جزو همین گروه بود و نماینده قم بود. ایشان با ارتباط داشتیم، گاهی صحبتی داشتیم. همین گروه بازه زمانی ۴۰ ساله، همین پنجشنبهها. ولی هر هفته مداوم دو ساعت. این دو ساعت هر هفته. اول که نگاه میکنی بابا، دو ساعت در هفته که چیزی ازش. ما میخواهیم تفسیر قرآن بنویسیم. تازه بعدش تفسیر نهجالبلاغه بنویسیم. این گنده که [بیانکننده] حرف میزند. تو هر موضوعی ۸۰ جلد کتاب مینویسم. جزو ۵۰ صفحهای هم ندارد. ولی بعضیها خورد خورد شروع کردند، آرام آرام ولی مداوم. آن رسالت اینجا درمیآید. رسالت این نیست که من یک کار گندهای را تارگت کنم، بگویم من میخواهم آنجا را بگیرم. نه، همین خردهریزهایی که دور و برم است، اگر شروع کنم وظیفهام را پیدا کنم، ببینم الان چی دم دست من است، چه کاری از من برمیآید، خورد خورد کارهایی که کنار هم جمع بکنم، تو درازمدت که نگاه میکنم، میبینی خورد خوردها شد یک کار بزرگ.
آیتالله مکارم شیرازی فکر میکنم حدود ۱۰۰ عنوان کتاب دارد که مثلاً یک عنوانش ۲۷ جلد است، یک عنوانش ۱۵ جلد است. از همین کارهای کوچک کوچک. همین وقتهایی که قدرش را نمیدانیم، همین کارهای کوچکی که برایمان ارزش ندارد. بعضی مثلاً آقا میخواهند زبان یاد بگیرند. زبان کار بکند تو اتوبوس مثلاً یا تو مترو. مثلاً آن یک ساعتی که دارد میآید با یک ساعتی که دارد برمیگردد، یک وقت کاملاً مُرده است که میشود تو آن یک ساعت بازی کرد، میشود آهنگ گوش داد، میشود چهمیدانم هزار تا کار میشود کرد، کارهای بیخودی. همین یک ساعت را گذاشته، میگوید آقا من تو این مثلاً یک ربعی که دارم میآیم، این دو تا ایستگاه مترو که دارم میآیم، میخواهم پنج تا لغت انگلیسی یاد بگیرم. ۵ تا لغت این یک ربع. پنج تا لغت یک ربع برگشت، میشود ۱۰ تا لغت. یک روز ۱۰ تا، ۲ روز ۲۰ تا. ماهش چقدر میشود؟ سالش چقدر میشود؟ «بابا یکهو برو هزار تا لغت را یاد بگیر دیگر!» در حالی که آنی که هزار تا لغت را بلد است، از همین یک ساعت یک ساعت، یک ربع یک ربع شروع کرده است که اینطور و من یکهو میخواهم بروم هزار تا را یاد بگیرم، پدرم درمیآید. گنده نمیشود یکهو برداشت.
همه اینهایی که قهرمان المپیکاند، همه اینهایی که بازیکنان درجه یکاند، همه اینهایی که تو شغل خودشان درجه یکاند، محصول یک کار درازمدت و مستمر است که اتفاقاً کوچولو کوچولو هم بوده اولش. همین کارهای خیلی معمولی و ساده است. وقتی جمع میشود، میشود کار بزرگ. این نکته خیلی مهم بود که یادگاری امروز گفتم. انشاءالله خودم قدر این حرف را بدانم. همین کارهای خورد خورد. آدم دور و برش نگاه میکند، میبیند بالاخره تو این موقعیتی که من هستم، یک اقتضائاتی است، یک شرایطی هست، چهارچوبی خود همین زندگی دارد به من میدهد. هر کسی توی بستر خاصی. یک کسی مثلاً تو یک خانواده مثلاً فرض کنید اهل آهنگهای ناجور است. این برای اینکه میخواهد از این فاصله بگیرد، مجبور است برود مطالعه کند، مجبور است برود خودش را قوی کند، مجبور است با اینها بحث بکند. همین خورد خوردها هی جمع میشود. یکهو میبینی بعد دو سه سال این آنقدر مستحکم و قدرتمند شده. الان تو این مملکت یک نفر بخواهد در مورد موسیقی حرام حرف بزند، این جزو آن نفرای اول است. همینجوری الکی الکی یکهو بار میخورد آدم میرود ها! خیلی ساده است. از روز اول نگفته من آنجا را میخواهم بزنم. گنده برنداشته.
البته خوب است آدم همتش بلند باشد. به این چیزهای سطح پایین قانع نباشد. دوست داشته باشد تو هر جایی که وارد میشود بهترینش باشد. ولی نه به معنایی که از همان اول آن بهترینه را میخواهد، به هیچی دیگر کمتر از آن راضی نیست. همان روز اول میخواهد فوتبالیست بشود، منم و لیونل مسی دیگر. دیگر کسی دیگر آدم حساب نمیکنیم! بابا، تو حالا همین پاسی که اینجا تو زمین خاکی داری میدهی، حالا همین را یاد بگیر. اعتماد به نفس کاذب. بعضی دیگر اعتماد به سقف، توهمات. بعد این باعث میشود که نه دنبال استاد میرود، نه دنبال یاد گرفتن میرود. ما تو کارهای رسانهای مثلاً تجربه داشتیم. برای خودش یک کلیپ میساخته، نمونههای نادری حالا عرض میکنم. حالا بعداً اگر شنیدند ناراحت نشوند یک وقت. مثلاً یک کسی نشسته با گوشی خودش یک کلیپی درست کرده برای مثلاً باباش هم پخش کرده، برای مامانش پخش کرده. مامانش گفته: «الهی قربون این بچهام بشم که از هر انگشت…» ببین بچه من چه کلیپی زده! بعد بنده خدا آمده گفته آقا من خیلی ساخت کلیپ واردما! حاضرم با شما همکاری کنم. اینجوری هم صحبت. «من میتوانم با شما همکاری کنم.» بعد مثلاً رفقای ما گفتند: «خب بفرست مثلاً کار را ببینیم.» بعد کار را دیدند. دیدند که بابا! بعد به طرف گفتند: «آقا ما هم حاضریم شماره دورهها را معرفی کنیم بروید کلیپسازی یاد بگیریم.» «به من توهین میکنی؟ میدانی من کیام؟» در حالی که، در حالی که بنده با تدوینگر درجه یک مملکت کار کردهام. با برنامهساز کار کردهام. با مستندساز کار کردهام. اتفاقاً نقطهمثبتی که تو بهترین مستندساز آدم میبیند، تو بهترین کارگردان میبیند، تو بهترین نویسنده میبیند، این است که هنوز خودش را از یادگیری مستثنی نمیداند. اصلاً همین آدم را برترین میکند. همین که خودش را بهترین نمیداند باعث میشود که بهترین میشود. چون وقتی خودش را بهترین نمیداند، میدود احساس میکند هنوز باید یاد بگیرد. میرود یاد میگیرد. میرود بهتر میشود. یک جا نمیماند. بهتر است. بعد میگوید: «شماها حالیتان نمیشود. شما قدر من را نمیدانید. شما سر درنمیآورید. شما نمیفهمید.» بعدش هم خودش هم سرخورده میشود. «قدر ما را که ندانستند!» بابا! ما رفتیم این همه انرژی استعداد، گوله استعداد، هدرش دادند. بابا! از این توهمات بیا بیرون. باید بروی یاد بگیری و بروی شاگردی کنی و بروی حالا حالاها باید بدوی. حالا حالاها باید عیب و ایرادت را بگیرند. آن رسالت که گفتی، راهش این است. از این خوردخوردها شروع میشود. هی شاگردی میکند. هی کار میکند. هی یاد میگیرد. تو درازمدت نگاه میکند میبیند همین کوچولو کوچولوها وقتی جمع شد، شد یک کار بزرگ. شد یک کار فوقالعاده.
یکهو پریدی تو انقلاب، معیارهای ارزیابی حرکتش نظر بقیه چیست؟ من همین بحث وارد بشویم. حال نداریم الان. من تو چه کاری میتوانم این نکته را گفتم، حالا باید بیشتر توضیح بدهم. ببین، آن کاری که من باید بکنم، یک کار صد متر دورتر نیست. همین کاری است که همینجا جلوی دستم است. همین کاری که از من خواستهاند، یک بخشش همین واجبات و همین دستورهای دینی. ببین به چشم نمیآید. وقتی به من میگویند آقا تو همین نمازت را اول وقت بخوان، آن کارهای گندهای که ازت میخواهند را میتوانی انجام بدهی؟ میگویم: «بابا! من دنبال آن کار گندهها هستم.» به من میگویند: «نمازت را اول وقت بخوان.» در حالی که اتفاقاً همانهایی که کارهای گنده کردهاند از همینجا به آنجا رسیدهاند. شما اگر ۱۲ سالگی، ۱۵ سالگی از شهید همت میپرسیدی که مثلاً تو دوست داری بشوی سردار ابراهیم همت؟ حاج قاسم چهشکلی شد حاج قاسم؟ حاج قاسم یک شخصیت فوقالعاده است برای شما دیگر. آره، حاج قاسم یک آدم خیلی بزرگ است. قاسم از ۳۰ سالگی گفته من بشوم کی؟ من باید بشوم ژنرال قاسم سلیمانی. بسمالله! میرویم برای قاسم سلیمانی شدن. اینجوری بود؟ یا نه؟ حاج قاسم همان محیط دور و برش را نگاه میکرد، میدید چه کاری روی زمین مانده است. الان از من چی خواستهاند؟ تو همین وضعیتی که هستم، همانجا خودش را نشان میداد. یک آدم بزرگتر، یک آدم واردتر، یک کسی که از بالا نگاه میکرد میگفت آقا اینجا خودت را خوب نشان دادی. بیا آن نقطه بعدی کار کن. به زورم میبردندش. هیچ وقت برای ارتقاء درجه، ارتقای شغلی هیچ کاری نکرد. نه درخواستی داشت، نه له له میزد، نه عطش داشت. به زور هر جا که بردن. به زور بردن، التماسش کردم. هر جا هم که رفت از سر وظیفه بود.
رهبر عزیز انقلاب مثلاً من چه کار کنم؟ بزنم بترکانم. من باید بشوم رهبر. ۲۰ سالگی تو کلاس مثلاً استاد داشت درس میداد، میدن مثلاً داره نقاشی میکشد. میگفتند مثلاً چی داری نقاشی میکنی؟ عکس خودم را دارم پُشت پولا. آرزوش بود روحانی یک روزی عکسش را بیندازد پشت پولا. بانک مرکزی، ایستگاه امام خمینی، فرودگاه بزنند به اسم من. رهبر انقلاب را وقتی خواستند تو مجلس خبرگان انتخاب بکنند به عنوان رهبر، همه اتفاق نظر داشتند. قرار شد اگر کسی مخالفت دارد اسم بنویسد، بیاید اینجا پشت تریبون صحبت بکند. یک نفر به عنوان مخالف. آن هم خودش. «بابا چهار سال ریاستجمهوری سر و دست میشکنند. اینکه دیگر مادامالعمره. بعد اینها دارند میگویند الان! همهشان خودشان دارند میگویند این رهبر باشد. آخرین بار سنگین است. من نمیخواهم بروم زیر بار همچین تکلیفی.» به مشکل خورد. با آخر هم رأیگیری کردم. خودش به خودش رأی نداد. همه خوشحال بودند، تبریک میگفتند. خودش دَمغ بود، ناراحت، پَکَر. این آدم میتواند کار بزرگ انجام بدهد. نکتهاش را گرفتی؟
الان هم که نگاه میکند دنبال این نیست که من الان اینجا را بگیرم بعد بروم آنجا بپرم، آن بعدی. نه. الان که آمده از سر تکلیف آمده است. نه من الان این جلسه را بروم سخنرانی کنم بعد صوتش در بیاید بعد مثلاً صدا و سیما گوش بدهد بعد من را دعوت کند فلان برنامه، از آنجا مثلاً دعوت بشوم به یکی برنامه بعد بروم خودم یک برنامه بزنم اسمش را هم میگذاریم رسالت مثلاً فلان. من رسالت بزرگ زندگی من. نه. بعضی کارها است که آدم وقتی نگاه میکند تو چشمش کوچک میآید. اتفاقاً همانها آدم را بزرگ میکند. همانها به آدم نمره میدهد. همانها به آدم عیار میدهد. همانجاها آدم خودش را نشان میدهد که به درد کارهای بزرگ میخورد.
خواستگاری پرسیده بودند که این شغلش چیست؟ گفته بودم: «بابا! این محصل، تازه درسش تمام شد، دنبال شغل میگردد.» مادر و دختره گفته بود که بره. بیرونش کرده بود. بابای دختر گفته بود که بگید این پسره برگردد. «من موافقم با ازدواج.» گفتم: «برای چی؟» گفت: «این را که بیرون کردی، تو حیاط که میرفت، دید مثلاً یک گوشه حوض خراب است. حالا آمده خواستگاری خانه مردم! این، دیدم وایساد آن گوشه حوض را درست کرد. بعد رفت. دیدم این آدم جَنَم دارد، بهدرد میخورد. درسته شغل ندارد ولی آدم باعرضهای است. این بهدرد دامادی میخورد.» یک کار کوچکی میکنیم که تو چشم خودمان ارزش ندارد. ولی آن که میخواهد به ما نمره بدهد اتفاقاً با همین به ما نمره. هزار تا کار بزرگ آنقدر برایمان نمره نمیآورد. اینجا نشان میدهد چقدر آدم بهدردبخوری. یک جایی از خودش میگذرد، از حقش میگذرد. یک جای خیلی کارهای ساده. فرمود: «شیعیان ما را موقع وقت اذان امتحانشان کنیم.» آدمی که از آن چیزی که دوست دارد، لذتبخش است، به خاطر نماز میگذرد. این آدم، آدم بهدردبخوری است. حساب کرد این جاهای دیگر هم امتحانش درست پس میدهد.
پس آن نکته همین است که الان من به خودم نگاه میکنم چه کار باید بکنم؟ همین چهار تا کار سادهای که الان. خودم نمیخواهد خودم را تو ده تا کار دیگری که ۵۰ کیلومتر آنورتر. بیندازم. من الان تو این سن و سال با این وضعیتی که دارم تکلیفم چیاست؟ میدانم نماز باید بخوانم، اول به نامحرم نگاه نکنم، چشمم را پاک نگه دارم، سر و گوشم هر جایی نجنبد، وارد هر فضایی نشوم، وارد هر ارتباطی نشوم. همینهاست. از تو همینها یکهو کارهای گندهگنده درمیآید. حضرت یوسف همه زورش را زد تو ارتباط با زلیخا به گناه نیفتد. همین کار باعث شد که آره، ازدواج کرد. همین کار باعث شد که انداختنش زندان. بعد تو زندان یکی آمد ازش تعبیر خواب خواست. همینجوری بود دیگر! حضرت یوسف دیگر نماد قرآنیاش است دیگر. به آن جاهای خیلی خیلی گه. چهشکلی؟ ۱۰ سالگی. همین که وارد کاخ شد به پوتیفار گفت: «بسمالله الرحمن الرحیم یوسف هستم. آمدم یک زن برای عزیز مصری.» اصلاً «نه» نیاور که ناراحت میشوم. گناه واقع شده. فرار کرد. تازه درهایی که قفل بود دوید سمتش. این خیلی جالب است. یعنی حتی فکر این را نکرده که بابا این در شیشه، قفل است. گفت من باید بدوم سمت در دیگر. من همینقدر تکلیف دارم. دوید سمت در حالا هفت تا در بوده. حالا ایشان تو صحنه بوده ظاهراً بیشتر در جریان است. چالش جدیتر. شوهر زلیخا اینجا تو صحنه حاضر شد، آمد دیگر. سر کروکی دیگر. قشنگ خودش افسر سر صحنه تصادف! بدبختی دیگر. حالا این هم تو تیم آنهاست. آن هم دست پیش گرفت. دیدی این دنبال چی بود! حالا این زلیخا دنبال این دوید. خدا چه کار کرد؟ بچه تو گهواره را به زبان آورد. دفاع کرد از یوسف. اینجاست. خدا اینشکلی کمک میکند به آدم. آدمی که فقط دنبال این است که کارهای بزرگ همینجا رخ میدهد. بچه شهادت داد بازم انداختنش زندان. تو زندان آمدند برایش خواب تعریف کردند، تعبیر خواب کرد. باز تو زندان ماند. پادشاه خواب دید، دنبال معبر میگشت. هرکی تعبیر خواب کرد، آوردم نتوانست درست تعبیر کند. یکهو تعبیر خواب درست کرد. رفتم تو زندان، ورش داشتند، آوردن. تعبیر خواب کرد. تو تعبیر خوابش دستورالعمل اجرایی و مدیریتی داد. دیدند یا مدیریت هم سر در میرود. «بسمالله!» اصلاً آرام آرام شد عزیز مصر. اینجوری است. خورد خورد میرود جلو.
جانم؟ بیهدفی یعنی چی؟ یعنی من تو زندگی دنبال یک مقصود خاصی نیستم. در حالی که ما حرفمان چیست؟ میگوید مقصود خاص داریم. مقصود خاصمان تکلیف است. آنی که خدا ازمان خواسته. ولی تو این تکلیف همینهایی که جلو دستمان است، اگر بهش برسیم، بهش بپردازیم، خورد خورد، خود خدا برای کارهای بزرگتر انتخاب خواهد کرد. من از الان ننشینم بگویم بستم روی فلان نقطه گنده. نه، من چهمیدانم این بهدرد من میخورد، آن بهدرد من میخورد. اینجا برای من خوب است، آنجا برای من خوب است. خودم را بسپارم به خدا. نه اینکه خودم را ول کنم، رها کنم، بیهدف باشم. نه. عالیترین هدف این نیست که مثلاً من میخواهم بشوم رئیسجمهور. این که عالیترین هدف نیست. عالیترین هدف این است، بنده یک وقت آن بندگی من تو ریاست جمهوری است. یک وقت تو شهردار بودن است. یک وقت توی پاکبان بودن است. یک وقت توی نمیدانم طلبه بودن است. یک وقت توی آشپز بودن است.
«شرایط را میسنجم.» آفرین. خوب، اینجا آن همون که من دارم میگویم نیست. دارم میگویم الان تو این موقعیتی که هستی، بگرد ببین با این شرایط الان چی میخواند. آنی هم که میگویی همین است. الان من میخواهم درس بخوانم. خب، باشه. میخواهم انتخاب رشته بکنم. از همین الان میگردم نگاه میکنم ببینم آقا تو این رشتههایی که هست فلان رشته رو هم استعدادش را دارم، میفهمم، هم جامعه نیاز دارد، هم بین همه رشتهها از همهاش بهتر است. میروم سمتش. توکل میکنم به خدا. ولی نه با این انگیزه و با این نگاه: «میخواهم بروم تو این رشته بشوم فلانی. میخواهم بروم بشوم پروفسور حسابی.» نه. تو راه خودت را برو. حالا یا میشوی پروفسور حسابی یا میشوی بهتر یا میشوی پایینتر. از کجا معلوم خدا از تو خواسته پروفسور حسابی بشوی؟ چرا هدف را اینقدر تنگ میکنی؟ اینقدر کوچک میکنی؟ اتفاقاً هدف بزرگ است، کوچک نیست. از کجا معلوم خدا از تو خواسته پروفسور حسابی بشوی؟ چرا فکر میکنی پروفسور حسابی بالاترین آدم این موقعیت است؟ بله، از نظر ظاهر که نگاه میکنی تو این رشته از همه بهتر پروفسور حسابی است. ولی آن چیزی که تو چشم مردم است، آن چیزی که تو چشم خداست فرق میکند. شاید یک استاد دانشگاهی، نه استاد دانشگاه، شاید یک تأسیساتی تو فلان دانشگاه پَرت کشور به خاطر اخلاصی که دارد، به خاطر همتی که دارد، به خاطر انرژی که دارد، از همه اینها بیشتر به چشم خدا میآید.
شما شهید حججی را نگاه کن. ما چقدر سردارهای گنده داشتیم هم تو جنگ هم تو مدافعان حرم. یکهو یک شهید جوان دو سه بار اعزام شده به سوریه. خدا یک اثری به این خون میدهد. خدا یک نظری به این جوان میکند. خون این آدم باعث نابودی داعش شد. این همه ما شهید دادیم ولی تو انتقام محسن حججی بود که آن پایه اصلی نابودی داعش چیده شد. تو برو دنبال این باش. نگو من میخواهم بشوم فلان فرمانده. چرا فکر میکنی آن چون فرمانده است بالاتر است؟ لزوماً از همه بهتر است؟ البته این قاعده خدا هم هست که وقتی تو خوب بودی، قدم به قدم درست آمدی جلو، خیلی اوقات خدا اتفاقاً هم را برای آن رتبه عالی هم انتخاب خواهد کرد. ولی بگذار خدا تو را برای آنجا انتخاب کند. تو آنجا را انتخاب نکن.
آفرین! کجا را انتخاب کنم؟ آفرین! الانی که من دارم درس میخوانم با سن و سال خودم. من الان ۱۶ سالمه، ۱۷ سالمه. میخواهم انتخاب رشته کنم. مثلاً نگاه میکنم ببینم آقا بین این رشتههایی که چهار تا پنج تا شش تا رشته است، مثلاً بررسی میکنم کدام یکی از این رشتهها از همهاش بهتر است؟ حالا من اینجا حرف دارم کلی. چون وقت کم است. من میخواهم به بقیه سؤالات هم برسیم. خیلی سریع این را میگویم. اگر لازم شد توضیح مفصلترش را میگویم که چهشکلی من بین این رشتهها اصلاً عیار بندی کنم؟ محکبندی کنم که این رشته بهتر است یا آن یکی. کلی حرف. مثلاً به این میرسم که آقا رشته الف از همه رشتهها بهتر است. بعد خودم را بررسی میکنم، محک میزنم. میبینم آقا من بهدرد این رشته میخورم. تو ممکن است یک رشته از همه اینها بهتر باشد. هرچی تو خودم نگاه میکنم این، همان اعتماد به نفس است که همه فکر میکنند چون این رشته از همه بهتر است، لزوماً من هم باید همین رشته را بروم. در حالی که ممکن است من واقعاً توانم این نباشد.
ولی جامعه ما یک کاری کرده. اینها مشکلات آموزشی و پرورشی ماست. مثلاً گفتند آقا بهترین رشته ریاضی است. هرچی که مغز این مملکت بوده واشتن بردن تو رشته ریاضی. بعد شما میبینی مثلاً یک زمانی مهمترین آدمای این مملکت، شعرای مملکت بودن. شما مغز حافظ را نگاه کن، هنرش را نگاه کن، فکرش را نگاه کن، چقدر این آدم فیلسوف است، چقدر این آدم مُخ است. الان اگر حافظ هفت سالش بشود بیاید توی مدارس ما، میگویند برو رشته چی انتخاب کن؟ ریاضی. تویی با این مغز! این میشود که حالا حرفهایی بزنم توهین هم میشود. هرچی مغز میرود سمت آنجا. رشتههای هنری معمولاً ذهنهای ضعیفتر، فکرهای ضعیفتر و اینها میرود سمت هنر. این چه وضع هنر مملکتمان؟ فاجعه درست میشود. رتبهبندی غلط بود. کی گفت که همه باید بروند ریاضی؟ اصلاً خود این تفکیک هم گاهی غلط است. کی گفته ریاضی را باید از هنر جدا کرد؟ کی گفته مثلاً تو که ریاضی میخوانی دیگر نباید کنار هنر یاد بگیری؟ اصلاً کی گفته هنر یک چیز جدایی از اینهاست؟ چرا هنر را مثلاً شما از بقیه رشتهها جدا کردی؟ چرا ادبیات را از بقیه رشتهها جدا کردیم؟ شما مولوی را نگاه کنید. شما فردوسی را نگاه کنید. شما سعدی را نگاه کنید. سعدی فقیه آخوند. شما شیخ بهایی را نگاه کنید هم مهندس هم ریاضیدان هم فیلسوف است هم تاریخدان است هم منجم است هم شاعر است. این سیستم تربیتی و آموزشی که الان ما راه انداختیم مثلاً از توش اینها درنمیآید. همه باید بروند بشوند مغز ریاضی فیزیک مهندس. کلی رشته دیگر ما داریم. کلی آدم لازم دارد. «یککم تو این بچه استعداد دیدم تجربی میخورم؟» یا مثلاً علوم پایه. «نه، علوم پایه که کلاس ندارد. تو این مملکت اصلاً ضایع است.» بعد به من میگویند که تو با این استعدادت رفتی علوم پایه. «بدبخت! تو مثلاً رفتی اخترشناسی! هی تفو تو و دکتر بشوی، جراح بشین.» کی گفته اینها را؟
بعد که حالا من فهمیدم که آقا بهدرد این رشته میخورم، با من جور درمیآید، دنبال اینم که آقا تو این رشته آدمی باشم که از پس کار بربیایم. درس را یاد بگیرم. با این چیزی هم که یاد گرفتم، آنقدی که میتوانم فراخورش، لازمه موقعیتش است، کار کنم. این نکات را بگیرید. اینها خیلی مهمها! ببین من «الا و بلا بشوم آقای الف». یاد گرفتم. مسلح به این سلاحم. هرجا که لازم شد خرجش میکنم. ولو آنجایی که لازم شد به نظر من بهترین جا و مهمترین جا نباشد ولی میبینم امروز لازم است. دکتر میشوم. استعداد این را هم دارم. بروم بشوم پروفسور سمیعی. تو محله ما الان فلان بیماری افتاده. من همه این زور و انرژی و استعداد پزشکیام را باید بگذارم روی اینکه این مریضهای محلهام را خوب کنم. چیزی که تو مدرسه و دانشگاه به ما یاد میدهند چیست؟ تو حیف هستی. خودت را خراب نکن. برو بشو پروفسور فلانی. ولی چیزی که خدا میگوید چیست؟ میگوید اتفاقاً اگر میخواهی خودت را خراب نکنی، اینجا کاری که ازت خواستهام را انجام بده. اگر این کار را انجام دادی، آن وقت اگر قرار است پروفسور فلانی هم بشوی، من تو را میکنم پروفسور فلانی.
خیلی تفاوت. یک وقت از خودت میروی زور بزنی بشوی رهبر. یک وقت هست نمیخواهی رهبر بشوی. میخواهی همان کارهایی که دور و برت لازم است انجام بدهی. خدا خوشش میآید. میگوید: «حالا…» حالا من میخواهم تو بشوی رهبر. آن وقت وقتی بشوی رهبر، همه عالم جمع بشود نمیتواند تکانت بدهد. آن چیزی که خدا میدهد خیلی فرق میکند با آن چیزی که خودت میرسی. نمیگویم دنبال آن نقطههای بلند نباش. میگویم آن نقطههای بلند تأثیر نگذارد تو این تصمیمگیریهای کوچکت. مطلب را گرفتی؟ باهوشاین شماها. من روی هوش شما حساب کردهام ها! دارم اینشکلی صحبت میکنم.
نگو من. ببین گاهی تو عالم طلبگی، من مثال طلبگی برایتان بزنم. یک وقت هست آقا مثلاً من میگویم آمدم آقا طلبه بشوم بشوم مرجع تقلید، بشوم مثلاً ابن سینا، بشوم ملاصدرا. یک خود زندگینامه ملاصدرا را وقتی میخوانی، دنبال این نبود که بشود ملاصدرا. این شخصیتهای نابغه، این شخصیتهای درجه یک، دنبال اینی که تو الان تو ذهنت است نیست. دنبال این نبود. نمیخواست به اینجا برسد. دنبال این بود که هرجایی که هست آن کاری که خدا ازش خواسته را انجام بدهد. اتفاقاً همان جای کوچک آن کار را انجام میداد. خدا خوشش میآمد. میگفت: «بیا قدم بعدی.» دوباره بعدی، دوباره بعدی، دوباره بعدی.
من حالا یک نمونه به شما بگویم. خیلی جالب است. ببین، اینها با آن چیزهایی که تو فضای مدرسه و دانشگاه میگویند خیلی متفاوت است. ذهن من و شما را خراب کردهاند. مخصوصاً تو این گروههای مشاوره تحصیلی و چیزهای انگیزشی برای انتخاب رشته و به لجن میکشند. مغز آدم را بیچاره میکنند. یک عالمی داریم به نام شیخ غلامرضا فقیه یزدی که حالا به نام فقیه خراسانی هم ایشان معروف است. چون یزدی بوده، مشهد به دنیا آمده، بعدها دوباره برمیگردد یزد. یک زندگینامه دارد «تندیس پارسایی». ۸۰۰ صفحه است این کتاب. حوصلهتان که نمیکشد بخوانید ولی فکر میکنم گزیده این کتاب را هم چاپ کردهاند. اگر پیدا کنید. این آدم، آدم معرکهای است. خیلی کسی بوده که با امام زمان در ارتباط. خیلی شخصیت فوقالعاده. وقتی از دنیا رفت، زرتشتیهای یزد جدا از مسلمانها که مجلس ختم گرفته بودند، زرتشتیهای یزد برایش مجلس ختم گرفتند. یهودیان برایش مجلس ختم گرفتند. تو تشییع جنازهاش یهودیها و زرتشتیان گریه میکردند.
شخصیت معرکهای. نجف درس میخوانده. «استعدادش را (خوب حواست جمع باشد.) حواسم پرت نشود. این نکات بهدردتان میخورد. ممکن است الان بعضیها خیلی دستشان نیاید چی به چی است ولی چند سال که بگذرد، مخصوصاً این برای بچههایی که از شماها بزرگترند بعضیهاشان هم چند ساله طلبهاند. اینها بیشتر مطلب را هوا میزنند. قدر نکته را بیشتر میدانند.» شیخ غلامرضا اوایل طلبگی همه بهش میگفتند تو استعداد داری مرجع تقلید بشوی. تو این طلبهها از همه بهتر تویی. از همه باهوشتر تویی. میزند وَبا میآید نجف. یک طلبه هم مریض میشود. هرچی میگردند برای این طلبه پرستار پیدا نمیشود. «من خودم آدم انجام این حرفه نیستما! اول به شما بگویم. ولی میخواهم ببینید داستان چیست.» آن رسالت را پرسید، خودش کجا رفت؟ آن که رسالت را پرسید به رسالت عظما رسید. فکر میکنم به رسالتش رسید دیگر. رفت به رسالتش. بهش میگفتند آقا تو عرضه مرجعیت داری، تو استعدادش را داری.
وبا آمد. یک طلبه مریض شد. گشتم دکتر پیدا کنم، پرستار پیدا کنم، پیدا نشد. ایشان دید که بابا این بچه، این طلبه دارد میمیرد، هیچکی هم حاضر نیست کمک کند. گفتند: «درست است.» گفت: «بابا این مسلمان است، دارد میمیرد. وظیفه است.» «آقا تو آخه بگذار یکی دیگر.» «نمیآید کسی چه کار کنم؟» یک سال ایشان پرستاری کرد. همه گفتند این دیگر تمام شد، باخت! اوف! گُل عمرش، بهترین وقت. این استعداد، این انرژی تمام شد. این جمله از خود ایشان است تو همان کتاب ۸۰۰ صفحهای که گفتم «تندیس پارسایی»، تقریباً بخش زیادیش را خوانده است. بعد یک سال خوب شد. بعد یک سال خوب شد، برگشت سر کلاس. میگوید وقتی برگشتم سر کلاس، رفقایی که سر کلاس بودن یک سال درس خوانده بودند. اولی که رفتم گفتم من خیلی از اینها جا ماندم، جبران کنم. بعد یک سال که رفتم سر کلاس که نشستم، استاد شروع کرد درس دادن. دیدم خدا یک فَهْمی به من داده. نه تنها من از اینها جا نماندم، بلکه من چند سال تو درس از جلوتر هم هستم. چیزهایی میفهمم که اینها اصلاً نمیفهمند چی به چی است. اینها قاعدهاش است. قاعده کار خداییاش است. آن رسالت، آن کار بزرگ، همینهاست. تو همین کارهای کوچک است. تو همین کارهایی است که به چشم نمیآید. گفتم من آدم این حرفها نیستما!
در حال بارگذاری نظرات...