دوراهی خدمت به پدر و مرجعیت در قم
• تفاوت شهرت الهی با شهرت خودساخته انسانی
• تبعید امام خمینی به نجف و ثمرات علمی آن
• رزق مقدر و آموزه آیه «لن یصیبنا الا ما کتب الله»
• مفهوم برکت و جبران کمبودهای اقتصادی در طلبگی
• تجربههای شخصی از لطف امام زمان در زندگی روزمره
• خطر غرق شدن طلاب در کاسبی و از دست دادن برکت
• نگاه آیتالله بهجت به تدریس و رفع مشکلات معیشتی
• علامه طباطبایی و تجربه مکاشفهای درباره روزی طلاب
• طلبه به عنوان بورسیه امام زمان با تضمین رزق و معیشت
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
اینها قاعدهاش است؛ قاعده کار خدایی است؛ آن رسالت است؛ آن کار بزرگ همینهاست، در همین کارهای کوچک، در همین کارهایی که به چشم نمیآید. گفتم من آدم این حرفها نیستم.
رهبر انقلاب کلمه قم بود. در قم همه به ایشان میگفتند: «شما انرژی و استعداد، استعداد مرجعیت دارید.» یکی از اساتید ایشان شیخ مرتضی حائری (عکسهای علما که آن جلو گذاشتید) باشد؛ انقدر در ایشان استعداد دیده بود. درس خارج که درس تخصصی ما میشود، درس فوقِ دکترای ما میشود، یک درس خارج برای شاگردهایش داشت؛ یک درس خارج تخصصی برای شخص ایشان گذاشته بود. برای یک شاگرد گفته بود: «من در این استعدادی میبینم، این با همهتان فرق میکند.»
یکهو پدر ایشان، مریض شد؛ مشکل چشمی داشت و اینها. به ایشان گفتند که: «بابا دست تنهاست.» حالا ایشان قم بود؛ چند تا برادر دیگر هم دارد، آنها هم مشهدند، کنار پدرند. نه ایشان بچه اول است، نه بچه آخر که بگوییم به خاطر بچه اول بودن یا به خاطر بچه آخر بودن. برادرهای بزرگتر هستند، برادر کوچکتر هم هستند.
میگوید: «بابای من با هیچکس مثل من راحت نیست، هیچکس را مثل من علاقه ندارد. احساس کردم پدرم دوست دارد من کنارش باشم.» میگوید: «رفتم به یکی از علما؛ گفتم، مشورت گرفتم که من هم ته وتوش را درآوردم فهمیدم آن آقا کی بوده. گفت: «رفتم به ایشان گفتم که آقا من، همه بهم میگویند اگر قم بمانی مرجع تقلید میشوی. خیلی انرژی و استعداد خوبی داری. اگر بروم مشهد، ولی خب از اینور پدرم، احساس میکنم بیشتر علاقه دارم آنجا بروم. چهکار کنم؟»
یک جمله آن آقا گفت؛ اصلاً معرکه. گفت: «آقا به ایشان گفتش که: «خدای قم با خدای مشهد مگر فرق میکند؟» اگر خدا بخواهد چیزی در قم بهت بدهد، خدا دستوبالش بستنی در مشهد هم همه گفتند: «تمام شد، این آدم سوخت، رفت کنار پدرش مثلاً [که] پرستاری کنه، رسیدگی کنه.» خدا هم به این آدم مرجع تقلیدی را داد، هم به این آدم رهبری را داد؛ حفظ بالا در همین محبوبیت را در کل دنیا بهش داد. این جایگاه را دارد، این علم را داد، این نبوغ را داد، این قدرت فکری را داد.
ما فکر میکنیم و هدفگذاری میکنیم، بعد چون بستیم برای خودمان که مرجع تقلید بشویم، به این دوگانه، به این دوراهی که میرسیم میگوییم: «خب، معلومه، من مامان [باید] مرجع تقلید بشم. رسالت من این است که مرجع تقلید بشم.» رسالت این است که آدم باشی، برو دنبال آدم بودنت. اگر خدا برایت مرجع تقلید شدن را نوشته باشد و به دردت بخورد، وقتی آدم شدی بهت مرجع تقلید بودن را میدهد که اتفاقاً باهاش جهنم هم نمیروی؛ وگرنه مرجع تقلید هم میشوی، هم جهنم میروی، هم جهنم میبری بقیه را.
وای! فلان این کیست و این چیست؟ شهرت چه چیز عجیبغریبی! تو دنبال وظیفهات باش. یا شهرت به دردت میخورد، برایت خیر است یا شر است. کاری که میخواهی بکنی، اگر خدا در تو صلاحیت را دید، و دید این کاری که میخواهی بکنی فقط یک قطعه [از کارهایت] است که آن هم شهرتت است، خودش شهرت را میدهد. ولی وقتی مصلحتت نباشد، بهش هم برسی هم فایده برایت ندارد. بین آن شهرتی که تو بهش میرسی و آن شهرتی که خدا بهت میدهد، خیلی فرق است.
خدا گاهی اسم یکی را بالا میبرد با این اسمهایی که یکهو یک کاری میکند، باگای یا کیکای میگوید، یکهو همینجور میترکد، منفجر میشود. خب این بچه با این سن و سال معلوم نیست خیرش باشد. چقدر در این سن و سالها یکهو یک کسی یک چیزی گفته معروف شده. بچهها [را ببینید]، مصیبتها، چه مشکلات، چه بدبختیها! آمار طلاق در این زندگی آدمهای مشهور، آمار خودکشی در اینها، آمار افسردگی در اینها. تو چه میدانی خیرت است یا نه؟
اینجوری هدفگذاری نکن. بله! من نمیگویم انتخاب رشته نکن، دنبال این نباش که مثلاً ببینی کدام رشته بهتر است، مسیر علمیات را تعیین نکن. نه! آن را برو، رشتهات را هم انتخاب کن، برای آن مسیر علمیات هم زحمت بکش، کار کن. ولی این هدفگذاریهای توهمی و مندرآوردی را بگذار کنار. نگو: «من باید بشم یک کسی که مثلاً آکادمی فلان را تأسیس کنم.» تو از کجا میدانی آکادمی فلان برایت خیر است؟
ما انقدر آدم داشتیم در زمانه خودشان، هیچکس اینها را نمیشناخت. کلی هم زحمت کشیدند، کلی خدمات کردند. یکهو بعد دو نسل، بعد ۲۰۰ سال، بعد ۳۰۰ سال اینها مطرح شده. ملاصدرا در زمان خودش، بندهخدا، از اینور به آنور تبعید بود. وقتی هم از دنیا رفت، قبرش مخفی بود تا همین امروز. کسی قبر دقیق ملاصدرا را نمیداند کجاست. تقریباً بعد یک قرن، یکی دو قرن، یکهو ملاصدرا صدایش پیچید به عالم. تو از کجا میدانی که چی برایت خیر است؟ اگر ملاصدرا در جوانی اینجور معروف میشد، شاید اصلاً این آثار ازش درنمیآمد. این باید حتماً یک خلوتی برایش حاصل میشد.
امام خمینی ۱۵ سال خدا برایش نوشته بود تبعید بشود. اگر من بودم میگفتم: «ما آمدیم رهبر بشویم، ما را دارند تبعید میکنند. نخواستیم دیگه.» امام خمینی [را] تبعید کردند. به کجا تبعید کردند؟ به نجف. چرا تبعید کردند؟ تبعید کردند، گفتند که: «این الان که اینجا حرف میزند سروصدا میکند، حرفهایش به خاطر این است که در قم است. در قم ما خیلی مرجع تقلید [داریم].» برود نجف، بین مراجع گنده که قرار بگیرد، میخورندش. صدایش گم میشود؛ دیگر کسی آنجا به حسابش نمیآورد.
فرستادندش نجف. رفت در نجف، اتفاقاً بین آنهایی که اهل فن بودند کارش پیچید. بین طلبههای فاضل نجف، اتفاقاً شاگرد پیدا کرد، سالها تدریس کرد، اتفاقاً نظریه ولایت فقیه را آنجا تدریس کرد؛ یعنی همان چیزی که میخواست بشود [که] ضرر برایش بشود، اگر من بودم در آن لحظه به این دوراهی که میرسیدم عقبنشینی میکردم، درمیرفتم. میگفتم از [اینکه] ماندم دیگه به هیچی نمیرسم، باختم، بد باختم.
تو همان نقطه، خدا آن نقطه را برایش تبدیل کرد به بهترین خیر. اصلا خدا این را برایش قرار داده بود. تو این ۱۵ سال بیا اینجا، رهبری محوری را بگذار کنار، فقط بنشین درسهایت را بخوان، مشقهایت را بنویس، بنشین نظریهات را تکمیل کن، بعداً وقتی این را دست گرفتی بگویند یک مرجع تقلید این حرفها را زده، اینهمه هم شاگرد باسواد پای درسش بوده. مسئولیت کارت را دست میگیرند. رئیس قوه قضائیه میشوند، مجلس خبرگان، قانون اساسی برایت مینویسم. همهاش شد خیر برای امام خمینی. امام یک هدف کوچک مندرآوردی میگذاشت. من آمدم رئیس بشوم، تا میدیدی [مانع] دارد از ریاست… نخواستیم بابا! ما از هدفمان افتادیم، ما از آن رسالتهای بزرگی که برای خودمان در نظر گرفتیم جا ماندیم.
امام دنبال آن رسالتها نبود. تبعید شدم. خب، الان در تبعید چهکار میتوانم بکنم؟ این میشود که آدمی که اینجوری باشد، همه تهدیدها برایش تبدیل به فرصت [میشود]، همه عالم در خدمتش قرار میگیرد برای اینکه این برود بالا.
مهمترین هدفی که عزیز دلم گفتی این است: «این ارتباط با خدا، این بندگی حاصل بشود.» هیچی آنقدر زور ندارد، آنقدر فروغ ندارد که اینجا بخواهد قرار بگیرد. «رتبه یک کنکور!» بله، در مغز ما میکنند: «خوب تست بزن، خوب درس بخوان، بشین رتبه یک کنکور شو!» اصلاً کی گفته به درد [میخورد] نه! رفیق داشتیم تازگی به من میگفت؛ میگفت: «من رتبه سهرقمی شدم، خیلی خوشحال بودم. خواهرم رتبه دو رقمی شده بود گریه میکرد.» خواهرم درسخوان بود، دورقمی شده بود، گریه میکرد. میخواهم بگویم خوب است آدمی روحیه را داشته باشد که هرچقدر هم هرچی برایش حاصل شد قانع نباشد. ولی یکجوری برای خودت هدفگذاری نکن که اگر به کمتر از آن رسیدی فکر کنی باختی، انگیزهات را از دست بدهی.
خیلیها این شکلیاند. یکم که کمتر میشود، یک مدت سخنرانی میکند زور میزند. من دیدم اینجور افراد را، وقت میگذارد، انرژی میگذارد، کتاب مینویسد، کتابش پرفروش نمیشود، دیگر نمینویسد. خب، تو برای چی نوشتی؟ برای فروشش؟ یا نوشتی چون یک رسالتی داری، یک حرفی را احساس کردی باید بزنی. اگر لازم بود یک حرفی را بزنی، دیگر حرف دیگری نداری بزنی. اگر لازم است حرف بزن، حرفهای دیگرت را هم بزن. چهکار داری میفروشی یا نمیفروشی؟ اگر خیر باشد برایت، فروشش میفروشد. خیرت هم نباشد، برو خدا را شکر کن که نمیفروشد.
تو کارت را بکن. چهبسا الان نوشتی، بعد صد سال تازه فهمیدند تو چی گفتی، چی نوشتی. چقدر اینجور آدمهایی داشتیم در زمانه خودشان، همه تکفیر میکردند، فحش میدادند. بعد که این از دنیا رفته تازه آرامآرام فهمیدند: «اوه! این کی بود؟ چیا میگفت؟» بسپار به خدا. تو کار خودت را بکن؛ نگو: «من یک چیزی میخواهم بنویسم بشود پرفروشترین کتاب.» این هدفگذاریها مشکل دارد، غلط است.
موضوع زیاد صحبت کردم. اگر نکته، حرف، مطلبی هست بحث را ادامه بدهیم؛ اگرم خسته شدید که دیگه تمامش کنیم که جان... سؤال این بود. شما سؤالات همین بود دیگه، پیش میآید جمع ببندیمش. خدا خیرتان...
این البته بحث مفصلی است که چند جلسه گفتگو میخواهد. من سعی میکنم یک سری سرفصلهایش را بگویم. اگر باز فرصتی شد، البته چند جا هم یک صحبتهایی کردیم که میتوانم ارجاع بدهم که آنها را هم گوش بدهید. خیلی خب.
دغدغه بزرگی است نه فقط برای آن کسی که میخواهد طلبه بشود. ما الان بچههایی داریم که بعد از مثلاً ۱۰ سال مسئله [این است] که: «آقا به هر حال هر کار کنیم در عالم طلبگی بدون تعارف خیلی خبری از پول [نیست].» مگر اینکه آدم وارد یک فضاهای دیگری بشود که معمولاً فضاهای رو به راه و درستوحسابی نیست. کسی بخواهد یک طلبه به درد بخور و سالمی باشد، در این مسیر که قرار بگیرد به هر حال یک بخش جدیاش فرق دارد؛ مشکلات مالی خصوصاً که به هر حال بعضی مناطق [و] مال بعضی شهرها وضعیت اقتصادیش طوری است که بیشتر به آدم آسیب میزند؛ یعنی شرایط طوری است که میطلبد به هر حال آدم یک سطح درآمدی بالا مثلاً، یک شهری مثل تهران شهر پرخرجی است و آدم از پس مخارجش برنمیآید.
ما خیلی شهرهای دیگر فرق میکند. مثلاً شما اگر ایلام بخواهی زندگی بکنی، آنقدر نه درگیری اجارهخانه داری نه خیلی از مشکلاتی که در تهران است را شما درگیریهای این شکلیاش را نداری. ولی خب تهران سختیهای خودش را [دارد]. من چند تا سرفصل میگویم؛ حالا انشاءالله خدا کمک بکند هم من بتوانم مطالب را دقیق بگویم هم شما برسید به آن مطلب.
اینها نکته نکته است؛ اگر خواستید یادداشت بکنید، رویش فکر بکنید، جای شما اگر سؤال بود بپرسید. نکته نکته نکته اول این است: اولین چیزی که باید بهش توجه داشت و باور داشت این است که ببین هر جایی که بروی رزق و روزیات تغییر پیدا نخواهد [کرد]. رزق و روزی شما یک چیز مشخص است. در این عالم خدا برای هر کسی یک سطحی را تقدیر کرده است. تقدیرات ما عوض نمیشود. البته اعمالمان اثر دارد، ها! دعا اثر دارد، یک سری کارهای این شکلی اثر دارد در اینکه من به هر حال رزقم افزایش پیدا کند، برکت پیدا کند.
ولی مسئلهای که هست این است که «لَنْ یُصِیبَنَا إِلَّا مَا کَتَبَ اللَّهُ لَنَا هُوَ مَوْلَانَا» در سوره توبه. حفظ بکنید اگر میتوانید، حتی مثلاً بدهید تابلویی برایتان بزنند. به نظرم این قضیه از عبدالباسط، یک جایی قرائت قرآن کرده بود بعد پاکت گذاشته بودند برای قاری مثلاً برتر، پاکت بزرگ گذاشته بودند. مثلاً کسی هم که پیش قرائت میکند، قبل قاری میخواند، پاکت کوچک گذاشته بودند. بعد پاکتها را جابهجا داده بودند. این پاکت کوچکه را داده بودند به عبدالباسط. ایشان رفته بود از جلسه. دنبالش دویده بودند، گفتند: «آقا صبر کن.» گفته بود: «چی شده؟» گفتند: «آقا پاکت اشتباه [داده بودیم].» باز نکردم پاکت را که بفهمم کوچکتر است یا بزرگتر. بهش گفتم: «خب بیا عوض کنیم.» این فکر چقدر اثر دارد. حالا بله. حالا این پاکت یا آن پاکت. حالا تغییر میدهم پاکت بزرگه، ولی مهم این باور آدم [است که] «لَنْ یُصِیبَنَا إِلَّا مَا کَتَبَ اللَّهُ لَنَا هُوَ مَوْلَانَا».
غیر از آن چیزی که خدا نوشته بهمان نمیرسد. خدا مولای ما [است]. «لَنْ یُصِیبَنَا إِلَّا مَا کَتَبَ اللَّهُ» این آیه از آن آیاتی است که باید آدم جز اصول دینش بشود. صبح تا شب این آیه در مغزش هی بخورد، هی کوبیده بشود. بالا بروی، پایین بروی، آخرش همین است. این نکتهای که دارم میگویم حالا آن تجربههایی که گفتم اگر بگویم به دردتان میخورد، ولی خب خیلی علاقه ندارم که از خودم بگویم، مسائل شخصیام بگویم، ولی بعضی چیزها میدانم به هر حال طرحش برای شما میتواند مفید باشد.
وقتی ببینی یک نفر بوده که این مشکلات را داشته، این قضایا برایش پیش آمده، از این چیزها گذشته. ما بچه که بودیم تک فرزند بودیم. پدرمانم ورزش [درآمدش] الحمدلله خوب بود. دو تا مغازه بهترین جای کرج داشت. ما هم به هر حال در آن مغازه از بچگی برووبیایی داشتیم و اگر هم میماندیم در آن فضا به هر حال یک درآمد خوب ثابتی در آن فضا داشت. بعد دیگر حالا طلبگی را انتخاب کردیم. مسیر زندگیمان عوض شد و مسیر معیشتمان هم عوض [شد].
گاهی میآمد این حس که مثلاً تو اگر آنجا میماندی، آن شغل را ادامه میدادی، هرچی که سرمایه بابات بود مال تو بود. مغازه را دست میگرفتیم، ماهی انقدر درآمد بود. ولی با خودم که مرور میکردم میدیدم که با یک چرتکه انداختن میشد فهمید که من تهش هرچی بالا پایین میشد، چیزی متفاوت از اینی که الان هست برایم حاصل نمیشد. اینها قابل اثباتاند ها! چون خودم در زندگی دیدم یک برهههایی را که مثلاً دست به یک کار اقتصادی زدیم، بعد از یک سری آن مسیر اصلی که داشتیم در مسیر طلبگی، فاصله گرفت. یکهو اوضاع عوض میشد. مثلاً در برههای با ماهی ۵۰۰ هزار تومان زندگی میکردیم. یک حرکتی زدیم شد مثلاً ماهی ۳ میلیون. یکهو دیدیم که مثلاً وضعمان خوب شد.
بعد یکهو دیدم که در مسیر طلبگی خالص که میرفتم با ماهی ۵۰۰ تومن این چالشها و مشکلاتی که مثلاً ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ [تا بود]، اینها را نداشتم. الان که یکهو سطح مالیام کشید روی ماهی ۳ میلیون، یکهو ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ [تا مشکل]، این با این پنج تا مشکل مواجه شدم. میخواهم دقیقتر توضیح بدهم برایتان با رسم شکل یا خودتان به مطلب رسیدید. مثلاً شما وقتی که درآمدت پایین است، توقع بقیه هم از تو کمتر است. خرجت هم پایینتر [است]. مثلاً خانهای که میروی اجاره میکنی در یک سطح پایینتر [است]. بعد که درآمدت بهتر میشود، باید بروی در یک رنج بالاتری خانه اجاره کنی. یک سال که گذشت، سال بعد باید دوباره اینجا که اجارهاش تمام شده، در همین محله دنبال خانه بگردی.
بد گشتن در محله، اجارهخانههایش قیمتش فرق میکند. هم محیط زندگی فرق میکند، هم همسایههایش فرق میکند، اقتضائاتی دارد. یک مسئلهای که در زندگی آدم میآید حواشی دارد. در این محله که مینشینی مثلاً هیئت مثلاً میتوانی بگیری، روضه در خانهات میتوانی بگیری، در این ساختمان، در این محله. ولی در آن محله دیگر روضه هفتگی را باید بگذاری کنار. با این همسایهها مثلاً فلان کار را دیگر نمیشود کرد و همینطور هر کدام خودش هی دور و برش چیزهایی درمیآید و گاهی اطلاعاتی... ولی مثلاً ماشینت پراید است، خرج ماشینت چقدر است؟ مثلاً اگر سراتو داشته باشی خرج ماشینت [چقدر است]؟ شما سپر پرایدت بخورد چقدر باید خرج بکنی؟ [اگر] سپر [سراتو] بخورد چقدر خرج بکنیم؟
در زندگی این شکلی است. یعنی سطح درآمدی که میرود بالا خودش برای خودش چالهچوله ایجاد میکند. درسته یک سری چالهچولههایت را پر میکند، از آنور گرفتاریها و ابتلائاتی میآید. از آنور توقعاتی میآید. شما که بچه بیپول پدرومادرتی، پدرومادرت ناراحت هستند که پول نداری، در سرت هم میزنند که پول نداری. ولی آن داداشت که ۵۰ میلیون درآمدش است، اتفاقاً او را بیشتر از تو در سرش میزنند که: «تویی که ماهی ۵۰ میلیون درآمدت است، الان شیر خانه خراب شده چرا عوض نمیکنی؟ چرا برای خانه ما فلان چیز را نمیخری؟ چرا به بابات برای فلان قضیه کمک نمیکنی؟ چراغ خانه پدرومادرت را یک محله بالاتر نمیبری؟»
کتک بیپولی را بخورم بیشتر بهم میچسبد. [وقتی] از آدم پولدار توقع دارند، توقعاتش تمومی هم ندارد، هی میآید. تهش که نگاه میکنی میبینی سطح مشکلاتت عوض نمیشود، سطح بهرهمندیات عوض نمیشود، سطح لذت و کیف و حالت عوض نمیشود. تهش همان است. آن لذت خالصی که برایت نوشته [خدا] در زندگی [فرقی نمیکند] پایین بروی، بالا بیایی، همینقدر است. درآمدت هم بالاتر برود، مشکلاتی به همان میزان برایت میآید که باز دوباره آن سطح لذت را برایت کم میکند. این یک تناسبی است در زندگی هر کسی. توانستم مطلب را برسانم؟ این خیلی مطلب مهمی است ها! ولی آدم یادش میرود این را.
یعنی هوای نفسمان جوری است و شیطان هم هی در گوشمان میخواند خصوصاً کارهای بزرگ و مقدسی که آدم میخواهد انجام [دهد]، طلبگی. هی میآید در گوشت وز وز میکند: «ببین فلانی را!» ما اینها را تجربه کردیم. ببخشید من چند تا را بگویم، سؤالاتتان را داشته باشید بعد با هم گفتگو [کنیم]. مثلاً ما همکلاسی داشتیم در دبیرستان. با همدیگر [بودیم]. ما آمدیم طلبه شدیم. ۱۲ سال در عالم طلبگی بودیم. یادم است من مثلاً ۱۲ سال از طلبگیام گذشته بود، ۵۰ میلیون، مثلاً ۲۰ میلیون پول نداشتم باهاش بروم پول پیش خانه بدهم. خانه اجاره کنم. یعنی در حد اجارهخانه نمیتوانستم خانه اجاره کنم.
بعد مثلاً رفیقی که در دبیرستان با هم بودیم رفت جراح دندانپزشک شد. بعد ۱۲ سال پول پول پارو میکرد. شیطون میآمد میگفت که: «شما دو تا که با همدیگر هوشتان یک مقدار بود، جفتتان شاگرد اول کلاس بودین، تو رفتی آخوند شدی و او رفت جراح شد. ببین بدبخت چی شد. ببین چه کیف و حالی میکند.» من بعضی خاطرات شخصی را نمیدانم برایتان بگویم یا نه. بعضیهایش را اصلاً میترسم که قطع بشود؛ یعنی چون تفضل خداست ولی از باب اینکه «لِیَطْمَئِنَّ قَلْبِی»، ایمان افزایش پیدا بکند میخواهم برایتان بگویم.
گفتم [به] بعضی از دوستان طلبهام ولی تا حالا پشت میکروفون نگفتم. در جلسه از اینها الی ماشاءالله دیدم. یعنی اگر واقعاً بگویم میکروفون را قطع کنم، اگر بگویم از اینها مثلاً در عالم طلبگی ۵۰۰ تا دیدم، دروغ نگفتم. بشنوی تعجب میکنی.
ما عرض کردم تک فرزند بودیم. وضع مالی پدرمان هم خوب بود. پدر ما ویلا داشت شمال. آن وقتی که اصلاً اقوام ما نمیدانستند شمال کجا هست. ویلا دو طبقه، ویلا ۲۰۰ متر دوبلکس، لب آب، ۱۰ متر با دریا فاصله. دیگر پاتوق اقوام و فامیل و اینها بود تا اینکه در آن ویلا، جلوی در آن ویلا، دایی ما ۲۱ سالش بود، جلوی چشممان در دریا غرق شد. خدا همه اموات شما را رحمت [کند]. دیگر بعد آن، پدر ما این ویلا را فروخت. بعد بعدها بقیه اقوام ویلا خریدند. دیگر همینجور.
بعد خب ما تا قبل اینکه طلبه بشویم و اینها چند ماه، اصلاً میشود گفت در سال شمال بودیم. اصلاً کیش از کشمش میشد به قول مشهدیها (با شمال بودیم). آمدیم در عالم طلبگی و این ویلاهایی که فامیلها میرفتند که نمیشد با آنها رفت، دعوت میکردند بین خودشان راه میدادند. ما هم که دیگر جا نداشتیم. یک چند سالی از طلبگی ما گذشته بود. من دو تا بچه داشتم، مثلاً تقریباً ۱۱ سال طلبگی ما گذشته بود. من یک حسابی کردم دیدم در این ۱۱ سال یک شمال نتوانستم نه خانمم را ببرم نه بچههایم را. یکی از بچههایم آن موقع ۵ سالش بود، یکی هم ۳ سالش بود.
دیدم این دو تا بچه اصلاً دریا را ندیدهاند. یک حساب کتاب [کردم]؛ شمال نتوانستیم برویم، چقدر ما بدبختیم. شمال میآید لب دریا نتوانستیم برویم. یک جنگل نتوانستیم برویم. یک تفریح نتوانستیم برویم. یک شب شمال بخواهیم برویم، یک جا بخواهیم کرایه کنیم، انقدر پول شهریه سه ماه آن را باید بدهیم، یک شب کرایه کنیم. پول داریم یک شب کرایه کنیم؟ نه جای به درد بخوری. یکهو دلم شکست. دلشکستن غوغا میکند ها! قد و…
در خلوت در دلم گفتم: «بابا، یا امام زمان! ۱۱ سال طلبه! یک شمالمان نشود؟ یک شمال نمیتوانیم برویم؟ یعنی ما اشتباه کردیم طلبه شدیم؟ یعنی یک شمال هم از ما دریغ، حرام است؟ این بچههای ما یک دریا نباید ببینند؟» دیگر هیچی. نه به کسی چیزی گفتم، نه روحیه درخواست و اینها را ندارم اصلاً از کسی درخواستی بکنم. میشود از کسی بخواهیم مثلاً فلان جا را هماهنگ کن؟ ویلا از کسی بخواهیم بگیریم؟ قضایا میشد.
از آن سال، سال ۹۵ بود. به مناسبت یک کاری، یک کاری داشتیم، یک تولیدی بود برای تلویزیون. جاهایی باید میرفتیم برای برنامه و اینها. یک بخشش مازندران [بود]. سفر شمال بودم. خیلی هم پدرمان درآمد. از غرب مازندران به شرق مازندران هی باید میرفتیم، میآمدیم. همهاش در ماشین، پدرمان درآمد در آن سفر با زن و بچه. یکی از اساتید ما بابل سخنرانی داشت. رفتیم به ایشان سر بزنیم و دوستانی که آنجا در مجموعه بودند دیدند که ما مثلاً با زن و بچه آمدیم و اینها. گفتند: «آقا فلانی هم مثلاً ماه رمضان [آمد].» گفتند: «ایشان هم مثلاً ماه رمضان جایی برنامه ندارد. اگر خواستید اینجا میتواند باشد و اینها.» گفتند: «اتفاقاً بعد نماز صبح ما میتوانیم جلسه بگذاریم برایش. یک اتاق هم این پشت، دو تا اتاق بود در این ساختمان داریم که آنجا هم خالی است، میتواند اسکان ایشان باشد.»
من حالا چهار پنج روزه رفته بودم شمال، اصلاً لباس نبرده بودم. دیگر رفقا، طلبههایی که مازندران بودند یکی نمیدانم عمامه آورد، یکی نمیدانم لباس آورد. کل آن ماه رمضان بودیم آنجا بدون اینکه یک قران پول خرج کنیم. از آن ماه رمضان تا الانی که خدمت شما هستم که ۸ سال گذشته، به لطف خدا الحمدلله عرض کردم این تفضلات خدا انشاءالله از ما قطع نشود. فقط درخواست و عرض کنم خدمت شما که دعوتی که من دارم از شمال رد میکنم. امشب اگر بگویند: «آقا مثلاً میخواهی بروی شمال؟» من فقط باید بنشینم تصمیم بگیرم که کدام شهر بروم. از شرق تا غرب مازندران، گرگان بروم، چهمیدانم. یعنی طرف آمده مثلاً زمین زراعیاش را با یک ساختمان ۱۰۰ متری کلید داده: «آقا این تو فلان منطقه استان گلستان. هر وقت خواستی برو. این باغ انارش هم در خدمت تو، آن شالیزارش هم مال تو.» آن یکی آمده آقا مثلاً ساری، آن یکی آمده بابل، آن یکی آمده نکا. آن یکی آمده همینجور شهرهای مختلف.
لطف خداست. بدون یک قران پول. از آن سال تا الان. خندهدار درگوشیاش این است که تازه میرویم یک پولی هم میدهند. یعنی دو تا گونی برنج هم میدهند، یک چیزی هم میدهند. دو تا سبد میوه هم میدهند، یک پولی هم میدهند. سخنرانی میرویم، جلسه میرویم، کلاس. با عزت، با افتخار. بدون اینکه دستمان جلو کسی دراز باشد. یک ماه رمضان یک ویلای سهخوابه به ما دادند لب آب. بعد تازه اینها ساختمانهای مال بابلسر [است]. ساختمانهایی که ... [چیزی] ساخته «هویدا» بوده که هویدا ساخته. دست دانشگاه مازندران، فریدونکنار. نمیدانم درخواستیه که مثلاً آقا دانشگاه فریدونکنار، دانشگاه بابلسر، بابل، چند تا دانشگاه ساری، نمیدانم چند تا دانشگاه، جاهای مختلفش.
گاهی با خودم میگویم: «بابا، دو کلمه ما با امام زمان درد دل کردیم، حضرت اینجوری پاشیدند.» گفتم: «کجا را؟» یک عالم طلبگی این است. البته نه اینکه شما از روز اول طلبگی توقع داشته باشی همین که بسمالله گفتی آمدی خانه [و] دلت را آدم باید بخورد. چکشش در سر آدم بخورد. حالا حالاها کار بکند. حالا حالاها باید برود. آن روزی که لازم است، آن روزی که خیر است، آن روزی که مصلحت است خودش دنیا میآید پیش تو، سرخم میکند، دم تکان میدهد. این تعبیر امیرالمؤمنین [است]: «علیک بالاخره تعطی الیک الدنیا بالصاغره یا صاغرت.» تو آخرتت را بچسب، دنیا خودش میآید به دست و پایت میافتد. آخرتت را بچسب یعنی وظیفهات را بچسب، تکلیفِت را بچسب. دنیا به دست و پایت میافتد.
گفتم این یک نمونه بود از این جنس. شاید من ۵۰۰ تا خاطره دارم. یکیش [برای] بازی بس است دیگر. عرض کنم خدمتتان که آن هم چالش داریم که مثلاً این کشور یا آن کشور. آن هم قضیهی [خودش را] دارد. غرضم این است.
امسال قرار بود محرم دهه دوم هامبورگ، مسجد هامبورگ سخنرانی داشتیم. بعد حالا این کارهای خدا، ببین اینها باز توش نکته است. ما اول دهه اول باید میرفتیم سوئیس، دهه دوم هامبورگ. همه کارها جور شد. حالا میخواهم بگویم آنورش خیر [است]. یک وقت است من میبندم برای خودم که آقا من بروم این کشور، بروم فلان جا. خیر است برای من رقم بخورد. ما هم توکل کردیم، گفتیم: «خدایا! یا امام زمان! اگر این رفتن ما خیر است برویم؛ اگر هم خیر نیست نرویم.»
تا عید غدیر ما اصلاً همه سخنرانیها، همه جلسات، همه جا کنسل [بود]. تا عید غدیر همه چی اوکی [بود]. اصلاً سفارت ایران ویژه ما را دعوت کرده بود. جوری که اصلاً خیلی از مدارکی که سفارتها میخواهند از ما نخواستند؛ یعنی سفارت ایران گفته بود: «من دو تا مهمان ویژه دارم.» سفارت سوئیس هم گفته بود: «منم دو تا مهمان ویژه دارم.» این به آن [گفت]. خیلی از مدارک را از ما نخواستند. همه چی جور و اوکی و همه کارهایش را کرده بودیم و اینها. یکهو آن دو تا مهمان سوئیسی اینور استعلام امنیتیشان منفی درمیآید. واجب سفارت میگوید که اینها نباید بیایند. سفارت [سوئیس] به آنها میگوید که ما به این دو تا مهمان شما ویزا نمیدهیم. آنها میگویند: «عه! اینجوری؟» [سفارت ایران] به مهمانهای شما عید غدیر به ما گفتند که نمیشود کلاً همه برنامههای ما از هم پاشید. آلمان هم بعد از سوئیس میرفتم دیگر. دهه دوم بنا بود سوئیس باشیم، دهه سوم گرجستان باشیم.
همینجور برنامهریزی کرده بودند. زد و این قضیه سوئیس که پیش آمد. دهه دومی که ما هامبورگ سخنرانی داشتیم، پلیس آلمان میریزد همه را دستگیر میکند. کلاً مسجد هامبورگ را تعطیل کردند. آن آقای مفتحم که نماینده ایران بود، مسئول مسجد بود، آن هم هم اول دستگیر کردند هم دیپورت کردند. گفتند: «یک بار دیگر تو آلمان ببینیمت زندان.» کلاً بیرونش کردند، بندهخدا زندانهای آلمان بودیم. لطفی که خدا کرد، آخه دوباره بچهها رفقا از آلمان اقدام کردند. یعنی سوئیس که جواب منفی داد، آلمان بیشتر اتفاقاً سخت میگیرد تا سوئیس. آلمان هم جواب منفی داد. یک بخشیش به خاطر همین قضایای اسرائیل و اینها بود.
باز لطفی که خدا کرد، آلمان ما را دیپورت کرد به خاطر قضایای اسرائیل. ما در این محرم و صفر نشستیم یک بحث مفصلی در مورد یهود و نمیدانم اسرائیل و فلان و اینها مطرح کردیم. الحمدلله خیلی استقبال شده، خیلی جاها منتشر شد و اینها. آلمانیهای احمق به خاطر حمایت از اسرائیل ما را دک کردند. ما نشستیم چند ده ساعتی سخنرانی کردیم در مورد اسرائیل. همه پیام میدهند. بچههای کنکور تک رقمی ما کسی را داشتیم که این صحبتها را گوش کردیم، کلاً نگاهش نسبت به اسرائیل و قضیه فلسطین و اینها عوض شده. گفتم: «آن بدبختها به خاطر اسرائیل ما را دک کردند. بیشتر به ضرر اسرائیل شد این کاری که در محرم و صفر [کردیم].»
میخواهم بگویم دنبال خیر باید بود. من بروم فلان کشور نماینده باشم، آنجا سخنران آنجا بشوم، بروم مقیم آنجا بشوم. از کجا معلوم برایت خیر است؟ اونی که تو آنجا میخواهی، اگر دنبال کیف و حال و لذت و شهرت و اعتبار و فلان [دنبال] نشوی، خدا اینجا [خدای آلمان و هامبورگ و تهران و قم و مشهد و ساوه و اینها با هم فرقی نمیکند]. تو به وظیفه عمل کن، اونی که آنجا دنبالش هستی [را] خدا اینجا بهت میدهد. بیدردسرتر بهت میدهد، چربتر میدهد، شیرینتر بهت میدهد. گاهی بعد همه اینها تازه آن آخریه را هم بهت میدهد. آلمانش را هم بهت میدهد، همان آمریکایش را هم بهت میدهد. این نکته اول.
نکته دوم: این نکته اول انشاءالله خوب جا افتاد. این باوری است که من بهش رسیدهام که اگر من در آن فضایی زندگی میکردم که بابام ویلا داشت، انقدر نمیتوانستم از شهرهای متنوع و ویلاهای متنوع و مفتی شمال لذت ببرم که الان دارم در طلبگی لذت میبرم. تو ویلا داری هم کردی، میدانی چقدر بدبختی دارد؟ هفته به هفته باید بروی [خانه را] کثافتی است که باید بشوری. اقلامی است که کپک میزند باید بیندازی دور. فامیلی است که میآید ویلا و کلید میخواهد. بعد [باید راه بیندازی] تازه قبلش بروی تمیز کنی تحویل دهی. بعدش هم که میرود بروی تمیز کنی.
الان هر جا میرویم با عزت و احترام قبلش تمیز میکنند، بعدش تمیز میکنند. بچهها میزنند یک چیزی هم میشکنند. خود اونی که ما را دعوت کرده حساب میکند. نمیخواهم بگویم من دنبال این بودم ها. شما دنبال این باشید، میآید. دنیا میآید خودش را کوچک میکند، به پای تو میافتد. باز هم اگر دنبال دنیا رفتی باز خدا همین را ازت میگیرد ها! تا وقتی بیمحلی کنی به دنیا، دنبال کارت باشی، این هست. همین که تو هم میروی دنبال این، دیگر قطع میشود. دنبال کارت باش، دنبال وظیفهات باش.
بله ما شمال هم بودیم رفتیم. از اول سه روز مثلاً چهار روز شمال بودیم. تمام این چهار روز همهاش سخنرانی و مسافرت و از اینور به آنور [بود]. یک لب آب نتوانستیم برویم. چرا؟ برای اینکه جلسه بوده، کار بوده. شمال هم رفتیم به اسم سخنرانی، رفتیم شبانهروز مثلاً نیم ساعت سخنرانی بوده، بقیهاش دیگر همهاش کیف و حال و استخر و دریا و قایق و سفرها بودند، خبر دادند چی به چی. این داستان طلبگی [است].
برکتی که در زندگی طلبگی است. نکته دوم: برکت خیلی به عدد و رقم نیست. اصلاً مفهوم برکت یک چیز دیگر است. واقعاً زندگی طلبگی برای خیلیها قابل فهم نیست. خود من هم که از بیرون نگاه میکنم برایم قابل فهم نیست. بنده در یک برههای از زندگیام الان الحمدلله به لطف خدا ۵ تا بچه دارم. در یک برههای ۴ تا بچه داشتم. در یک برههای بوده با چهار تا بچه، حقوق و درآمد بنده ماهی صفر ریال بوده. در یک برههای هر جور حساب میکردم آقا یک آدم با چهار تا بچه تازه چهار تا بچه یکی هم در راهی داشتیم، درآمد صفر.
با خودم میگفتم: «من فکر نکنم روی اینکه یعنی اصلاً نشنیدم به این فکر کنم الان چه شکلی زندگیام دارد میچرخد.» می[دیدم] لازم بود پول بود، مرغمان هم تأمین شد، مثلاً گوشتمان هم، نانمان هم خریدیم. مثلاً حالا امروزه را بریم فردا چی میشود؟ برکت یک چیز عجیبی است در زندگی.
آن زندگی که آدم مسیر حرکت شما اینهایی که من میگویم، به «من» به چشم یک طلبهای نگاه کنید که دوزار در عالم طلبگی نه موفق بوده نه به درد میخورده نه ارزشی دارد. ببین شماهایی که انشاءالله در این مسیر خوب قدم برمیدارید به کجاها میرسید. به عنوان یک طلبه ناموفقش. طلبه ناموفقش هم انقدر خدا هوایش را دارد. دیگر حالا مفهوم برکت.
یک وقتی در مشهد این قضیه را گفتم برای رفقا. جاهای دیگر حالا چون وقت کم است الحمدلله انگیزهتان خوب است. آن موقع ما بچه سوممان تازه به دنیا آمده بود. شب عید غدیر بود. سخنرانی داشتم جایی مشهد. بعد خدمت شما عرض کنم که میانداختیم از یک جایی کوچهای برویم سمت منزل. یک کوچهای رفتیم و جلومان یک ماشین برعکس ایستاده بود و دیدیم ملت ریختند دارند روی سر این ماشینه میزنند. بعد یکی به من گفت که حاجی پیاده شو بیا کمک. ما پیاده شدیم اینها را کمک کنیم. ماشینش پراید [بود]، ما ماشینمان پژو بود، تازه هم خریده بود.
این پراید یک دنده عقب گرفت، شتاب گرفت، آمد سپر به سپر ماشین ما که از ماشین ما را پرت کرد. زد به در یک خانهای. از تو کوچه انداخت در رفت. هیچی. حالا من خانمم، بچهها، بچهها همه کوچک. بچه شیرخواره در بغل خانم، همه ترسیده. با ماشین زد جلوی ماشین داغون، عقب ماشین داغون. زد به در یک خانه، پول در ما را باید حساب کن. «مقصر تو بودی، گواهینامه گرفتم.» تا پول اینجا را ندهی گواهینامه بهت نمیدهم.
پاکت آن شب بود و اینها. [آمده بودیم] برای پول آن دره و اینها. من با خودم گفتم که این جلو و عقب ماشین داغون شد، شتابی که از جلو کوبیده بود با آن ضربی که از پشت زده بود که دره کنده شده بود. دزد بود دیگر. یک پاساژی قصد آدمربایی داشته، چی داشته و اینها. ماشین هم دزدی بود. استعلامش را گرفتم. گفتم: «خدایا! ماشینم دزدی.» هیچی. من گفتم اوه! یا ابوالفضل! من باید انقدر خرجی سپر کنم. انقدر خرج سپر عقب کنم. هر چی هم که پول جلسه بود مثلاً رفت بابت این دره و [اینها].
داشتم چند روز بعدش در خیابان عدل خمینی مشهد میرفتم. یکهو دیدم این آمپر ماشین رفت بالا. تابستان بود، کولر گرفته بودیم. آمپر رفت بالا. سریع زدم بغل و فهمیدم این از آن ضربهای که خورده یک مشکلی پیدا کرده. بغل خیابان نشسته بودم در ماشین. خیلی عجیب است ها! گفتم ۵۰۰ تا از این خاطرات [را دارم]. یک پسره آمد جوان، گفت: «من مهندس مکانیکم، میخواهی ماشینت را تعمیر کنم؟ فن ماشینت خراب است نمیدانم آن [چیست].» خودش زنگ زد، من زنگ زدم. بغل خیابان یک کسی (تعمیرکار) آمد. خودش هم آمد. یک نگاه به این فن کرد، گفتش که: «این فن چون ضربه خورده رفته عقب، یک تقه از آنور زد آزاد شد.»
یعنی این ماشینی که از جلو جلوبندی آسیب دیده، من گفتم یک سه چهار میلیونی باید خرجش بکنم، بغل خیابان خراب شد. یکی آمد تعمیر کرد، یکی آمد فن را درست کرد رایگان. عقب ماشینم بعدها در قضیه دیگری سپر ماشین آسیب دیده بود. جای دیگر بردیم گفت: «عقب ماشین را درمیآورم.» یعنی یک چیزی که عقب و جلو کلی خرجش بود. برکت است دیگر. نگویید ما چقدر درآمد داریم، چقدر در زندگیمان مثلاً انقدر درآمد، انقدر خرج. آن خرجهایی که اصلاً در زندگیات نمیآید و رخ نمیدهد را باید حساب کنی که اصلاً خبر نداری. خیلی زندگیهای دیگر هم هستند، خرج دوا درمانی که مثلاً در زندگیات نیست، مشکلاتی که دیگران بابتش هزینهها میکنند. اینها برکت است. یک دستی دارد اداره میکند تو و زندگیات را. پس این هم شد نکته دوم.
نکته سوم را بگویم. فعلاً به همین سه تا نکته اکتفا میکنیم. اگر سؤالی داشتید بعدش بپرسید بعد دیگر بحث را تمامش کنیم.
نکته سوم این است که پس نکته اول این بود که: بالا بروی، پایین بروی تقدیرت همین است. نکته دوم این است که: مهمتر از پول برکت است، و آن کسی که در مسیر پاکی، در مسیر خدا حرکت میکند درست است که شاید خیلی آورده چندانی در زندگیاش نمیآید. دیگران مثلاً شاید ماهی ۲۰ میلیون پول در زندگیشان میآید، این مثلاً شاید ماهی ۲ میلیون میآید، ولی برکت وقتی باشد خدا کاری میکند این دو میلیون برایت کار آن ۲۰ میلیون بلکه بیشتر از آن ۲۰ میلیون را [بکند]. آن چالهچولههایی که در زندگی بقیه میافتد و آن ۲۰ میلیون بابتش خرج میشود، خدا کاری میکند آن چالهچولهها در زندگیات [نباشد]. خدا محافظت میکند ازت. این میشود برکت.
نکته سوم این است: البته ما از درآمد کسب درآمد، کارهایی که میتواند برایمان ثروتی بیاورد، درآمدی بیاورد، نباید غافل بشویم. این نیست که حالا من اگر طلبه شدم باید در گشنگی باشم، بدبختی باشم، بمیرم. آنقدری که به درست آسیب نمیزند، به آن مسیر اصلی طلبگیات آسیب نمیزند، اگر هنری داری، حرفهای داری، کاری بلدی، استفاده کن. خیلی هم خوب است، خیلی هم لازم است. اگر آدم بتواند این کارها را همسو کند با مسیر طلبگیاش که چه بهتر.
من خودم در برههای بوده سخنرانی مثلاً یا کلاس اساتید را پیاده میکردیم مثلاً پول بابتش میدادند. تایپ میکردیم پول بابتش میدادم. مثلاً مقاله مینوشتیم پول میدادند بابتش. خیلی خوب بود. الان یک سری مقالات یک جاهایی هست کسی نمیداند مثلاً ما اینها را آن وقتی که مینوشتیم لنگ پول بودیم. الان باهاش فلافل هم نمیدهم به آدم. آن مقاله باعث میشد کلی هم آدم مطالعه کند، کلی هم تحقیق کند. یک رزومه علمی هم برایت میشود. از اینجور فعالیتهایی که کنار طلبگی آدم میتواند داشته باشد که به هر حال پول بخور و نمیری هم از توش در بیاید. حالا برخیاش مستقیماً به طلبگی مربوط است، برخیاش هم نه.
من به این رفقایی که بنده به این رفقایی که از دانشگاه میآیند معمولاً تأکید میکنم میگویم: «ببین از آن رشته تحصیلی دانشگاهی جدا نشو.» آنقدری که میتوانی. مهندس کامپیوتر مثلاً آمده طلبه شده. برنامهنویسیات را داشته باش. آنقدری که میتوانی روزی ۱۲ ساعت وقت بگذار، روزی دو ساعت که میتوانی وقت بگذاری. کار پاره [وقت] بگیر، پروژهای کار کن. [این] پاره به دردت میخورد. هم برایت فایده اقتصادی دارد، [هم] دانش برایت دارد، هم به درد جامعه میخورد. این خوب است که آدم کنار این کار، کار طلبگی، کارهای دیگری هم بلد باشد، یاد بگیرد، بتواند انجام بدهد و ازش درآمد داشته باشد.
ولی شرطش این بود، نکتهای که عرض کردم شرطش این بود که به مسیر طلبگی آسیب نزند. بله! گاهی بعضی میروند به اسم اینکه حالا یک جایی یک نانی هم بیاورند، کلاً دیگر غرق میشوند در آن کار. از درس و بحث و کار اصلاً انگار نه انگار این طلبه است، میرود در کاسبی. این غلط است. آن برکت طلبگی هم ازش گرفته میشود. این را هم به شما بگویم ها! داریم. طلبه داشتیم رفته مثلاً کنار درسها، نه جنس مثلاً لباس میآورده میفروخته، مواد غذایی میآورده میفروخته، عسل مثلاً میفروخته. بعد کم کم دیگر رفته در این غرق شده، [به آن] اسب شده این کاسبی، درز شده فرد. دیگر برکت طلبگی هم از زندگیاش رفته. آن برکت طلبگی مال آن کسی است که این خط طلبگی برایش اصل بشود. از این خطه که جدا شدی، آن وقتی آن برکتها هم میرود. آن خط اصلی همین درس و بحث و کلاس و مطالعه و تحقیق و تدریس و اینها است. لب طلبگی است. تو این مسیر اگر رفتی برکتی است که خدا نصیبت میکند.
یک جمله بگویم و عرضم تمام [شود]. آیتالله بهجت میفرمود که: «طلبهایی که مشکل اقتصادی داشتند، میفرمودند: درست را بهتر بخوان خدا روزیات را بیشتر بکند.» حتی یکی از علما دچار یک بیماری شده بود. یکی از علما، اسم نمیبریم، دچار یک بیماری شده بود. آیت الله بهجت بهشان فرموده بودند: «شما تدریس مدت [است] قطع کردید. تدریست ادامه بده، بیماریات هم خوب میشود.»
انقدر این عالم طلبگی، این کار طلبگی مورد عنایت و مورد توجه و انقدر روزی خدا برای طلبه معین کرده، ویآیپی، دربست، ویژه. اونی که طلبه میشود آقا! یک کلمه بگویم، عصاره دو ساعت سخنرانی کردیم دیگر. نه این دو ساعت را بخواهم در این یک جمله خلاصه بکنم و حرفم را تمام بکنم این است: اونی که طلبه میشود بورسیه امام زمان است. بورسیه امام زمان. دیدی طرف بورسیه فلان دانشگاه آمریکا میشود؟ یعنی چی بورسیه شدن؟ یعنی چی؟ یعنی میگوید آقا همه چی با من است. همه چی با کاروان است. هزینههایت را من میدهم، خانهات با من، ماشین با من، درآمدت با من، بیمهات با من، دکترت با من. فقط این کاری که ازت میخواهم بکن، این پروژهای که برایت تعریف کردم، این تحقیق، این مطالعه. همین غصه هیچچی را نداشته [باش].
پروفسور حسابی میگوید: «من وقتی رفتم در دانشگاهی که اول [مسئولیت] بهش میدهند، [به من] چک سفید دادند.» رفتم صدا زدم، گفتم: «آقا فکر کنم این از نفر قبلی یک چک جا مانده مال شماست.» [مدیر گفت:] «هر چی هزینه برای کارت، برای مطالعه و پروژهات داری، بدون اینکه ما حساب کتاب بکنیم خودت بنویس بیا اینجا برایت نقدش بکنیم.» این را میگویم بورسیه. اونی که طلبه میشود بورسیه امام زمان است. یعنی از این چکهای سفید حضرت بهش میدهند. میگویند: «آقا، خرجهایت با من.»
البته به شرط اینکه هم طلبه باشی درست درس بخوانی، هم بریز و بپاش نداشته باشی. امام زمان از بریز و بپاش حمایت نمیکند. شاهزادههم بخور و بخواب و کیف و حال بکند نمیشود. زندگی معقولی آدم داشته باشد ولی تضمین شده است. اگر اینجور رفتی جلو لنگت نمیگذارم، تأمینت میکنم.
یک داستان هم بگویم بعد سؤال ایشان را بشنوم. علامه طباطبایی خب میشناسید ایشان را. چه شخصیت بینظیری! یک فیلسوف، یک عارف. علم و فضل. علامه طباطبایی دیگر، شاید بدون [ایشان]، تفسیر المیزانی که نوشتهاند، گفتند: «در طول تاریخ اسلامی تفسیر سابقه نداشته.» شهید مطهری میفرماید: «۲۰۰ سال باید تدریس بشود تا فهمیده بشود چی گفته.» این فقط یک دانش.
علامه طباطبایی در معماری مدرسه حجتیه قم را دادند. ایشان نقشهاش را کشید. گفتند وقتی که ساختمان را ساختند دیدند به اندازه یک وجب هم پرتی نداشته این ساختمان. زمین مدرسه مشکات را به یک آخوند دادند. نقشهاش را کشیده، یک وجب پرتی ندارد. در کندن مدلهایی را ابداع کرده که هنوز دارند مطالعه میکنند که چهکار کرد. در باغداری در تبریز کارهایی کرده که هنوز دارند مطالعه میکنند که چهکار کرده. جدای از دانشهای مختلف علوم دینی، در عرفان و در علوم دینی که دیگر سرآمد بوده، فوقالعاده.
ایشان میگوید که: «من در نجف بودم، برادرم ایران تبریز کار میکرد. سید محمد حسن ماهیانه پولی برای من میفرستاد. رابطه ایران و عراق خراب شد، مرز بسته شد. دیگر نمیگذاشتند چیزی ارسال بشود. پشت میز نشسته بودم. علامه طباطبایی، سید محمد حسین طب [طباطبایی].» «حواست را جمع کن. تو خانه بود. ظهر بود. یک لحظه در ذهنم آمد که مرز بسته شد، من پول این ماهم چی میشود؟ از کجا میآید؟» درآمد دیگری نداشته، برادرش کار میکرده تبریز پول میفرستاده.
«در میزند. پا شدم از پشت میز رفتم در را باز کردم. دیدم یک آقایی است. قیافهاش به الانیا نمیخورد. لباس قدیمی.» گفتم: «بفرمایید.» «من شاه حسین ولی هستم. خدا مرا فرستاد به تو بگویم در این ۱۲ سال کی ما تو را لنگ گذاشتیم که غصه [میخوری]؟» میگوید: «که تاب [نیاوردم] تا خداوند من پشت میز نشستم، اصلاً جایی نرفتم. فهمیدم اصلاً این قضیه همهاش یک اتفاق مکاشفه معنوی بوده، اصلاً واقعیت ندارد.»
میگوید: «گذشت. من روی دو تا چیز برایم سؤال بود. یکی اینکه شاه حسین ولی ۱۲ سال چیست؟» میگوید: «بعد چند وقت برگشته بودم تبریز در قبرستان قدم میزدم، یک قبر را نگاه کردم دیدم مال ۲۰۰، ۳۰۰ سال پیش است. رویش [نوشته] شاه حسین ولی. فهمیدم یکی از بزرگان چند قرن پیش بوده. روی ۱۲ سال فکر کردم. گفتم: "از اولی که طلبه شدم ۱۲ سال” دیدم نه آن ۱۸ سال است. "از وقتی نجف آمدم” آن هم ۱۰ سال است. ۱۲ سال چیست؟ یادم آمد من ۱۲ سال است که در این لباس آمدم، معمم شدم. به من گفتند در این ۱۲ سال کی تو را لنگ گذاشتیم که غصه [میخوری]؟» یعنی حتی یک لحظه نباید به ذهنت همچین چیزی بیاید درگیرش بشوی. این است داستان در این عالم. انشاءالله خدا دست همهمان را بگیرد.
ایشان فقط چون سؤال داشت، خیلی هم چند بار هی مطرح کرد، خیلی سریع بگویند که بچهها معطل نشوند. هر کسی به فراخور همان جایی که هست میسنجند دیگر. ببین کسی که کلاس پنجم است، ۲۰ آوردن برایش یک معنا دارد. کسی هم که مثلاً دوره دکترای دانشگاه ۲۰ آوردن به روی یک معنای دیگر دارد. گاهی مثلاً نمره ۱۲ دانشگاه شریف دوره دکترا هزار برابر ارزشش از آن نمره بیستی که مثلاً در ریاضی دانشآموز کلاس پنجم آورده ارزشش بیشتر است. هر جا را به فراخور خودش میسنجند.
دوران امام زمان به فراخور آن دوره است. دوران ما به فراخور خودمان. الان چهبسا یک دو رکعت نمازمان را به اندازه هزار سال نماز از ما قبول کنند و چهبسا آن دوران ۱۰۰۰ سال نمازش به اندازه دو رکعت نماز الان نباشد. اینی که گفتم روایت دارد فرمود: «عبادت در دوران غیبت ثوابش از عبادت در دوران امام زمان اثر و ثوابش بیشتر است.» آنجا فواید خودش را دارد ولی به هر حال اقتضای همان جا [است]. خدا نمره میدهد، اینجا هم اقتضای خودش [است]. خدا انشاءالله دست همهمان را بگیرد. وقتتان را گرفتیم. حوصله کردید، تحمل کردید. خدا به همهتان خیر بدهد. انشاءالله تا آخر همینجور با انرژی با صفا و پاک باشید و برای طلبههای بهدردنخوری مثل من هم دعا کنید که انشاءالله ما هم مثل شماها خوب بشویم و پاک بشویم و بهدردبخور باشیم. برای سلامتی و تعجیل فرج امام زمان صلوات بفرستید! اللهم صل علی محمد.
در حال بارگذاری نظرات...