هدایت نفس بهعنوان اولین رسالت طلبگی
• نماز آیتالله بهجت بهعنوان منشأ تحول معنوی
• ربانی شدن عالم در پرتو عبودیت و اطاعت
• اثرگذاری سکوت و حضور علمای خودساخته
• خطر عالم دنیاطلب برای ایمان و اعتقادات مردم
• علامه طباطبایی و ایستادگی در مسیر تفسیر و فلسفه
• شجاعت آیتالله مصباح در دفاع از غیرت دینی
• تکلیفمداری و پیوند علم و عمل در طلبگی
• ضرورت تواضع و شاگردی مداوم در سیر علمی
• رسالت حوزه خواهران در تبلیغ معارف اصیل
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
ظرفیت فوقالعاده حوزۀ خواهران، اگر این مسئولیت و این جایگاه اجتماعی فهمیده و این بار بر دوش کشیده شود، با این درک از رسالت، قبل از اینکه ما هدفمان در عالم طلبگی باید هدایت باشد، [باید دید] اول هدایت کیست؟ آقا، خودمان! «علیکم انفسکم، لا یضرّک من ضلّ اذا اهتدیتم». تو اگر هدایت شدی، هرکه در این عالم گمراه شد، تو ضرر نمیبینی. محور خودت باش.
وقتی خودت را ساختی، البته بخشی از [این کار]، یعنی انسانی که مبنا را بر خودسازی گذاشته، بخشی از وظایفی که باید به آن پایبند باشد برای ساخته شدنش، وظایف اجتماعیاش است. آن وقت ارتباطات اجتماعیاش را به چشم وظیفه نگاه میکند و خدای متعال هم در عمل به این وظیفه برکت میگذارد. معاشرت میکند، صله رحم میکند، تبلیغ معارف میکند، منبر میرود، روضه میخواند. اینها وظایف اجتماعی ماست. استفتائات جواب میدهد. وقتی جان او روشن بود از این نور هدایت: «اَفَمَن یَهدی اِلَی الحَقِّ اَحَقُّ اَن یُتَّبَعَ اَمَّن لا یَهِدّی اِلاَّ اَن یُهدی». [آیا] آنکه هدایت شده، باید دنبالش راه بیفتی، یا آنکه بهرهای از هدایت نبرده؟ وقتی که بهرهای از هدایت برد، آن وقت در همان رابطههای مختصر و محدود، خدا برکت [میدهد].
مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت نماز جماعت میخواند و اصلاً سخنرانی نمیکرد. خدا در همان امام جماعتی ایشان اثر گذاشته بود. جوانهایی با دیدن ایشان متحول شدند. مردمانی با دیدن ایشان سر به راه شدند. از شهرهای دور پا میشدند، میآمدند پشت ایشان نماز میخواندند. زارزار گریه میکردند، متحول میشدند، برمیگشتند. نماز فقط [برای] غلیظش [هم] نمیکرد، برای اینکه کسی را جذب بکند. نماز خودش را میخواند؛ نمازی که حتماً در خلوت شدیدتر از این هم میخواند. همین [را] میخواند. همین نماز آیتاللهالعظمی بهجت (رحمةالله علیه) میشد منشأ اثر.
خب، وقتی کسی خودش را ساخته، یک نماز هم اگر در مسجد خواند، [همین] مبدأ تحول [است]. خیلی [اوقات] وقتی کسی خودش را نساخته، مثل بنده، هزار ساعت هم سخنرانی میکند، هیچی تهش نمیشود. بعضی از این آثاری که ما در صحبتهایمان میبینیم که ابتداییات اخلاق و تقوا گاهی در بعضیها رعایت نمیشود، برمیگردد به خود بنده که اگر من [اینها را] داشتم، منتقل میشد به آن طرف. من وقتی برخورد این شکلی میبینم، [طرف] میگوید مثلاً چند صد ساعت صحبت فلانی را گوش کردم، بعد مثلاً یهو [اگر] آدم بودیم، [دو ساعت] گوش میکرد [و] باید آدم میشد، یک تحولی پیدا میکرد. بعد [از] چند صد ساعت، [باز هم] این [جور] رفتار میکند... [این] گاهی برمیگردد به خود ما... تهمت میزند... برمیگردد به یکی دیگه تهمت میزنم... یک چیزی [که] من ساخته نشدم، مشکل از من است.
آنکه ساخته شده، نفسش تأثیرگذار است. تحول ایجاد میکند. وقتی هم که ساخته نشده، مجلسگرمکن است. یک جایی حالا دورهمی برای سرگرمی خوب است. یک ساعتی سرشان گرم میشود. تفریح. بعضی از این سخنرانیها و جلسات [صرفاً] تفریح و سرگرمی [است]. چهار تا اصطلاح آدم یاد میگیرد. به چشم کتاب صوتی ماها میبینیم [آن را] دیگر. این زحمت کتاب خواندن را برای ما برداشته. [میگوید]: «تو توی ماشین گوش میدهم. این مثلاً صداتو بالا نبر، چون کتاب صوتی هستی. یک جور بگو که مثلاً من دوست دارم به اون صدای رادیویی. مثلاً ساختمان ذهنی من [این است که] دارم کتاب صوتی گوش میدهم. اذیتم میکنی دیگر، چرا مثلاً جوگیر میشوی و داد میزنی؟ جایگاه من، چرا کتاب صوتی؟ و نقش من این است. میخواست کتاب [را] بخواند، حوصله نداشته و پول میداده، بعد مثلاً من مینشستم میخواندم. الان رایگان [است]».
[نمیخواهم] توهین کنم به کسانی که دارند گوش میدهند. میخواهم [بگویم] اینجوری است دیگر. وقتی یک کسی ساخته نبود، ارتباط و اثرگذاریاش همین شکلی میشود. حالا به این معنا نیست اگر هرکسی خودش بد بود و خودش را به یک آدمی نسبت میداد، یعنی آن آدم هم بد است. نه. خوببودن افرادی هم [که] پیامبرشان بودند یا همسرشان بودند، قاتل بودند. اینجوری هم داریم. ولی دارم به خودم عرض میکنم. نمونۀ خودم را دارم میگویم که من به خاطر فقدان آن جایگاه در امثال بنده، وقتی که طرف ساخته شده بود، سکوتش هم منشأ اثر [بود]. آقای بهجت حرف نمیزد، [طرف] میدید، متحول میشد. علامۀ طباطبایی در حرم [ائمه]. طرف مثلاً دیده بود زیارت مشهد، [بعد] زیارت. فقط میدید [و] داغ میشد. از یک گرمایی، از یک نوری در اثر دیدن [آقای بهجت] یک تکانی طرف میخورَد. جدیتی پیدا میکند. یک نهیبی به خودش میزند: «درست شو! آدم شو! تو چرا اینجوری نیستی؟»
این مال عالم ربانی است. این مال همانی است که «وَلَكِن كُونُوا رَبَّانِيِّينَ بِمَا كُنتُمْ تُعَلِّمُونَ الْكِتَابَ وَبِمَا كُنتُمْ تَدْرُسُونَ». اگر کسی هدایت شد و ربانی شد، منصوب به رب میشود. رب در او جلوه میکند. «العبودیة جوهرة کنهه الربوبیه». عبد وقتی کسی شد، میشود خلیفۀ رب. «اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ». دریچۀ ظرف وجود این آدم، در قلب نورانی این آدم، نور متصاعد میشود: «جَعَلْنَا لَهُ نُورًا یَمْشِی بِهِ فِی النَّاسِ». نور پیدا میکند. بعد کلامش میشود نور، خندهاش میشود نور. شما [رهبر معظم انقلاب] را ببینید. با شاعران مینشیند سه ساعت صحبت میکند. میخندد. خندهاش نور است. روضههای بیت رهبری شرکت میکند. گریه میکند. گریهاش نور است. سر آمریکا داد میزند. داد زدنش نور است. مینشیند. مردم میآیند پیش ایشان. ایشان را نقد میکنند. [در] بعضی از مستندات نشان میدهد. گوش میدهد. این شنیدن نقدش نور است. چون همهاش خداست، همهاش رب است، همهاش ربانیت است، همهاش عبودیت است، همهاش وظیفه است، همهاش اطاعت است. سپرده خودش را، همۀ مدار وجودیاش را به دست یکی دیگر سپرده، به دست رب.
این منشأ اثر میشود. این میگوید: «آقا، حزبالله لبنان میگوید که سفت بایستید، غلبه در این جنگ با شماست، تمام میشود، حزبالله پیروز [است]». سید حسن نصرالله فرمود که آقا فرموده که غزه پیروز است. تمام است. غزه پیروز است. این ربانی است. این اگر حرفی زد، به قول آن دوست ما در مستند «شنود» که به بنده میگفت: «چیزی که من در مورد رهبر انقلاب درک کردم این بود که احساس کردم ملائکه همه وایسادن به ایشان نگاه میکنند. وایسادن که حرف از دهانش در بیاید [و] انجام بدهند». مملکت ما را ملایک اداره نمیکند. مسئولین بعضی وقتها شیاطین را اداره میکنند! اگر یا امام فرمود که آقا مهران باید آزاد بشود، فلان جا، پاوه باید آزاد بشود، تمام شد. شهید چمران [میدانید] فرمود که ما در مخمصه بودیم. یک کلمه امام گفت: «پاوه». [عالم] دید مثلاً عوض شد. انگار زمین و زمان به خروش آمد برای آزادسازی پاوه. مرد ربانی. این برای اینکه حرفی از خودش ندارد. فرمود: «انا مطیع من اطاع...» این کلام خدای متعال است. کلام حضرت حق. فرمود کسی حرفگوشکن من باشد، من مطیع او هستم. ببین دیگر خدا چه دارد میگوید.
اینها آن ظرفیتهایی است که در عالم طلبگی فعال میشود. ما آمدیم اینجا هدایت بشویم. ما آمدیم اینجا مطیع بشویم. ما آمدیم تا مطیع امر مولا بشویم که اگر مطیع امر مولا شدیم، همۀ جانمان شد گوش، همۀ جانمان شد اطاعت و تسلیم و تکلیف و وظیفه. این میشود منشأ اثر. این میشود حجتالله. حجت خدا میشود. امام زمان فرمود: «این علمایی که من شما را به آنها سپردم، اینها حجت من به شماها [هستند]، من هم حجت خدا به اینها [هستم]. برای کسی که اینها را رد بکند، من را رد کرده». چون از خودش دیگر حرف نمیزند. اگر از خودش حرف بزند که او عالمی نیست که امام زمان ما را به او سپرده. امام زمان ما را به علمای سوء که نسپرده که. به علمای بد که نسپرده. به آخوند درباری که نسپرده. [به] عالم تراز سپرده. آن کسی که مطیع امر مولاست، مخالفاً لهواه. این شکلی است. مثل حضرت امام، مثل آقای بهجت، مثل آقای بروجردی، مثل علامۀ طباطبایی و «قس علی هذا». به اینها ما را سپرده. چرا؟ چون اصلاً حرفی از خودش ندارد. این همۀ وجودش تسلیم [است].
پس ما در حوزه باید هدفگذاریمان این باشد. به این هدایت برسیم. درسهایی که میخوانیم، در آستانۀ این هدف باید تعریف بشود. این نکتهای که عرض میکنم به دوستان، نکتهای بسیار مهم است. اگر از بنده بپرسند روش کار ما در عالم طلبگی چی باید باشد؟ هنوز فعلاً در بحث هدف دارم ثمرۀ هدف را که در مبحث سوم به درد میخورَد عرض میکنم. اگر بپرسند آقا ما چه مدلی درس بخوانیم؟ چه بخوانیم؟ چه چیزهایی نخوانیم؟ چقدر بخوانیم؟ تا کی بخوانیم؟ عرض میکنم شما همۀ اموراتتان را باید مدار هدفتان تعریف کنید. و یک هدف کلان داریم و ذیل آن هدف کلان، هدفهای جزئی داریم که در مسیر رساندن شما به آن هدف کلان تعریف میشود. آن هدف جزئی بعد راه را برای شما تعیین بکند.
این خیلی نکتۀ مهمی است که دارم میگویم. خیلی ساده است. بدیهی است. آره، بدیهی است. ولی ما مشکل در همین بدیهی [بودن است]. توجه نکردن به همین بدیهیات. هدایت؟ ربط اینها به هدایت چیست؟ منطق [دانستن] ربطش به هدایت چیست؟ فقه، ربطش به هدایت چیست؟ قم آمدن یا مشهد بودن یا تهران بودن، ربطش به هدایت چیست؟ این استادیوم [رفتن]، این استاد ربطش به هدایت چیست؟ کی معمم بشوی، ربطش به هدایت چیست؟ پاسخش اینجاست. پاسخ [این] است که هدفت را نمیدانی و ربط اینها را به هدفت نمیدانی. همۀ اینها قطعهقطعه که نگاه میکنی، ساده است و بدیهی [است]. چی دارد میگوید؟ هم [که] بدیهی است. آره، همهاش بدیهی است. این ترکیب اینها با همدیگر؟ مردهشور ترکیبت را ببرد! اینجا جزءجزءش خوب است. مردهشور ترکیبش را ببرد! ترکیب ناموزون است. اینها کنار هم درست جمع نشدهاند. سر جا ننشسته. درس هم میخواند، نماز جماعت هم میخواند، مبلغ هم هست، منبر هم میرود. هیچی هم نصیبش نمیشود. چون هدف در نیامده. نسبت اینها با هدف در نیامده. همهاش مبهم است. گم است. نمیداند آقا بیشتر تبلیغ بدهم، بیشتر درس بخوانم، مثلاً چه میدانم، [در] مدارس مثلاً کار بکنم؟ اینطور باشم؟ هیچی نمیداند. هدفت را دقیق نمیدانی و نسبت اینها را با هدفت در نیاوردی. اینها چقدر دخالت در هدایت تو دارد؟ کدام نیازهای مرتبط با هدایت تو را دارد برآورده میکند؟ اصلاً هدایت یعنی چه؟ چقدر درک داری نسبت به هدایت؟ هدایت چه چیزهایی میخواهد؟ چقدر نسبت به اینها شناخت داری؟ آنهایی که هدایت به این وابسته است، با چه چیزهایی حاصل میشود و تعمیر میشود؟ ندارد. چقدر دارد؟ چقدر ندارد؟ تو اینها را [بعد] از حوزه بخواهی، توقعت از حوزه این است دیگر. درگیر مشکلات جزئی، فرعی، حاشیهای. که دیگر من مفصل پنبه اینها را اول بحث زدم.
یک درگیری جدی معمولاً ذهن طلبه دارد نسبت به مسائل سنگینی که ما [مطرح کردیم]. عالم طلبگی کشک خالص [نیست، بلکه سنگی است]. اگر میخواهی کاری بکنی، باید با اینها بسازی. همین است. تا سالها عرض کردم تا ۱۵ سال باید مدنظر داشته باشی مشکلات قضیه [را]، وقتی که بعد [از آن] انشاءالله برکت میآید. دیگر در خود همین تعداد بچهها هم یک وظیفه و یک جهاد است. البته آن هم وقتی مثلاً بچۀ سوم به بعد معمولاً مسیر زندگی عوض میشود. برکات آن قدری که تجربۀ ما بوده اینها [است] که دیگر ۲۰ سال ماست. دیگر از بچۀ سوم به بعد تقریباً یک کم مسیر زندگی متحول میشود. برکات خیلی محسوستر میشود. البته همۀ اینها به انقطاع انسان هم بستگی دارد که هرچه زودتر تو منقطع شدی و دوزاریات افتاد که به کسی نباید وابسته باشی و چشم داشته باشی، زودتر خدا دستگیری میکند. وگرنه انقدر سرت را این ور و آن ور میکوبد [تا] از همه ناامید بشوی. زهر همه را به وجودت میریزد که دندان عقل دربیاید [و] حالیت بشود به کسی دیگر تن ندهی و با رب... [و] ربانی باشی. تن به ربّت [دهی]، دستت پیش رب دراز باشد. این «عالم ربانی» یک کلمۀ ساده است، ولی خیلی پرمغز و پرمعناست.
هدف وقتی شد هدایت، حالا اینها معنا پیدا میکند. ما الان هدایت یعنی چه؟ به چه انسانی گفته میشود «مهتدی»؟ هدایت یافته. «فَمِنْهُم مُهْتَدُونَ وَکَثِیرٌ مِنْهُمْ فَاسِقُونَ». در برابر فاسق آورده. انسان مهتدی، فاسق به که میگویند؟ کسی که از مدار عبودیت و عمل به تکلیف خارج [شده]. مهتدی کیست؟ هدایتشده کیست؟ کسی که تکلیف را میشناسد، تصویر تکلیف [را دارد و] ملتزم به تکلیف است. ما در عالم طلبگی یک چیز [داریم] به عنوان هدف برایمان: تکلیفمداری، که بندگی چیزی جز این نیست. تکلیف چیست؟ خواست او از ما چیست؟ چه میخواهد؟ چه کار باید [بکنیم]؟ به لوازمی دارد به صورت دقیقتر و عمیقترش که اینها در عالم طلبگی حاصل میشود. برای دیگرانی هم که بیرون از عالم طلبگیاند، اگر قرار شد حاصل بشود، به واسطۀ طلبه و روحانی و عالم حاصل میشود. نمیشود کسی به شناخت تکلیف و تکلیفگرایی و عمل به تکلیف برسد بدون اینکه یا خودش عالم باشد یا دستش در دست عالم باشد. شرط مقوم فهم تکلیف بدون علم. کسی تکلیفشناس نمیشود. لذا در روایت ما هم گفتهاند که اگر کسی عمل بکند، «من عمل بغیر علم فقد افسد من اصلح». بعد هرچه بیشتر کار میکنی، بیشتر از خدا دور میشوی. عمل خالی نداریم.
عملی که متکی به علم نباشد، به درد نمیخورَد. علم میخواهد؛ ولی علمی هم که بنای عمل در آن نباشد، اصطلاحات وراجی کلمه، بلغور کردن. اینها مفت نمیارزد. همهاش هم حجاب است. اتفاقاً روز واقعه کسی که عالم این شکلی است، یک گَندی بالا میآورد. میشود خرابکار. میشود عنصر شیطان. نور چشمیهای شیطاناند. شیطان روز واقعه با اینها کار میکند. هرچه هم باسوادتر، خطرناکتر. خطرش بیشتر. چون بیشتر فریب میدهد. بیشتر اختلال محاسباتی ایجاد میکند در آدمهایی که میخواهند حق را بشناسند. این عالم بسیار خطرناک [است]. در روایت امام حسن عسگری [علیهالسلام]: «عالمین إن کان عالم محباً للدّنیا فاتّهموه» اگر عالمی علاقهای به دنیا داشت، علاقه به این چرب و شیرین اینجا داشت، دنبال مرید بود، دنبال دفتر و دستک بود، دنبال آب و نان بود، اگر این شکلی بود، این را بپرهیزید از آن و متهمش بکنید. فرار بکنید از آن. این عالم خطرناک [است]. پس چه شد آقا؟ «اذا رأیتم العالم محبّاً للدنیا فاتهموه علی دینکم فان کل محبّ یعذّب و ما اح...» [فانّ كل محبّ یضرّ و ما یمح] چون آدم دور آن چیزی میچرخد که دوستش دارد. دنبال پول و مرید و محافظ [و] اسم و رساله چاپ کردن و بنر زدن و عکس چاپ کردن. دنبال اینهاست. حرفهایش [هم] همینهاست.
چیزهایی میگوید که بنرش را کسی پاره نکند و رسالهاش را [بتواند] چاپ بکند. همینها. امام خمینی اگر امام خمینی شد، دنبال اینها نبود. از او بگیرند. یکی از این سران منافقین میرود پیش امام. میگوید که آقا در این مسئله با ما مشارکت کن. امام میگوید: «شما انحراف فکری دارید». [در] نجف هی صحبت میکند. آخرش میگوید که: «اگر این را گوش نکنی ما راه میافتیم. دوباره راه میافتیم. مقلدین تو ازت برمیگردند». امام میگوید: «اگر این کار را بکنی، من دستهایتان را میبوسم. بار ما را سبک میکنی». آن آقا هم گفته بود که ما شروع کردیم درس تفسیر گفتن. بعضی از بازیهای نجف به ما گفتند: «اگر میخواهی تفسیر بگویی دیگر بهت شهریه نمیدهیم». گفتند: «چرا تفسیر تعطیل کردی؟» گفتند که: «بازاریهای نجف به ما گفتند که ما بهت پول میدهیم که خرج فقه و اصول [بشود]». خب، آن میشود آقای فلانی که خیلی هم عزیز است برایمان. در همۀ درس خارج اسم این بزرگوار هست. در جهت علمی خیلی بچسب. معمولاً برای بنده نیست مطالب ایشان، ولی محترم است برایمان. دنیا را این تکان داده. نگران اینکه یک وقت بازاریها [چه میگویند]. «تفسیر خوب استها». میگوید: «مگر تفسیر بگویم، بازاریها دیگر حمایت نمیکنند؟»
علامه طباطبایی، به قول همین آقا، علامۀ طباطبایی خودش را تزکیه کرد که فقه و اصول کنار میرود. سراغ یک درسی که هیچی مشتری ندارد، ولی لازم است و آینده را [میبیند]. چون میبینی که همین تفسیر و فلسفۀ علامه الان مشکل روز امروز ما را حل کرد. اگر این تفسیر [و] فلسفۀ علامه نبود، الان دیگر حوزه اصلاً کلاً محو میشد. [از] صحنۀ روزگار هیچی دیگر نداشت برای اینکه در دنیا بخواهد سر بالا بگیرد. کسی اصلاً به حرف این [شیعه] گوش [نمیداد]. علامه نگه داشته. علامه آبروی حوزه است امروز. یکی با تفسیرش، یکی با فلسفهاش. همان دو تایی که وقتی شروع کرد برای تفسیرش که گونیگونی فحشش میدادند. برای فلسفهاش هم که درسش را تعطیل کردند. شهریۀ آنهایی که میرفتند درسش را قطع میکردند. این تفسیرش بود. آن هم فلسفهاش بود. ولی الان بعد پنجاه سال، علامه مانده و این تفسیر و این فلسفه. یعنی اگر بخواهد دنیا بفهمد شیعه چه میگوید، باید المیزان بخواند. اگر میخواهد فلسفۀ نهایی بخواند... اینها شده عظمت امروز شیعه. این عالمی است که در گیر و بند اینها نبوده که مریدم را از دست میدهم، دیگر دستم را نمیبوسم، پاکت نمیدهند، شهریه نمیدهند، فلان نمیکند.
عالم وقتی گیر اینها بود، در همینها میماند. یک کاری، یک چیزی میگوید که اینها را نگه دارد. اینها ناراحت میشوند. اینها فلان میشوند. آخه یک چیزی میگوید. به بعضی از اینها میگفتیم آقا چرا در مورد فلان مسئله نظر نمیدهی؟ میگوید: «آخه عالم تو جای حجت خدا نشستی؟ از فحش میترسی؟ از اینکه تیتر روزنامهها بشوی [و] بزننت میترسی؟» ترس دارد؟ آخه تو جای کسی نشستی که هفتاد سال بالای منبر لعنش کردند. کل دنیا مثل این به خودش ندیده. این ارثیۀ امیرالمؤمنین به تو رسیده. تو خلیفۀ رسولاللهی، امانتداری، امنا الرّسلی، امینی. امانت پیغمبر را داری نگهداری میکنی. تو که میترسی فحش بخوری؟ پیغمبری که سالها در شعب ابیطالب رفته. همۀ امت شکنجه شدند. این همه فحش شنیده. «اِنّک لَساحر». تو چه شنیدی؟ تو که جای او نشستی. تو مگر امنا... مگر «ورثة الانبیا» مگر نیستید؟ مگر «امنا الرسل» نیستید؟ پس چه شد؟ فقط دفتر و دستکش ارث میرسد؟ فقر و فلاکتش ارث نمیرسد؟ فحش خوردنش ارث نمیرسد؟ میشود یک کسی جای پیغمبر بنشیند، حرف پیغمبر را بزند، [و] فحش نشنود؟ پس یک جای کار میلنگد. مشکل دارد کارت. این استدلال که اگر بگویم فحشم میدهند، جامعه پذیرش ندارد، این حرف شد؟
رهبر معظم انقلاب چند بار از مرحوم آیتالله مصباح (رحمةالله علیه) اسم [برد]. نوزدهم دی پارسال بود به نظرم، یا سال قبلش بود؟ پارسال بود ۱۴۰۰ یا ۱۴۰۱ بود. خیلی برای بنده عجیب بود. در سخنرانی برای مردم قم، بین این همه علمای قم، بین این همه شاگردان حضرت امام، حضرت آقا اسم مرحوم آیتالله مصباح را فقط آورد. فرمود که شاگرد خلف امام که آن غیرت دینی را داشت، مرحوم آیتالله مصباح بود. ترس نداشت از اینکه فحش بخورد. پای ثابت تیتر روزنامهها بود. کاریکاتورش را میکشیدند به عنوان آیتالله تمساح. عالم دین اینجا! امیرالمؤمنین نشسته. بعد فلان آقا میگوید که مثلاً این بروبچههای مصباح را خیلی در دفتر ما راه ندهید. پرهیز دارم از طرح یک سری مسائل. مصباحیها، پایداریها، تندروها. تحقیر میکردند. آی مصباح و طرفدارانش را! و کسی متهم میشد به اینکه یک کمی شبیه مصباح [است]. بعضی دفاتر در به روی اینها بسته بود. رهبر معظم انقلاب گفت: «بابا! این الگو است. مثل مصباح باشید». در عالم طلبگی اینجوری باید باشی. سینه باید سپر کنی. عالمی که هدف را فهمیده، نمیخواهد دفترش را حفظ بکند، کتابهایش چاپ بشود، فروشش پایین نیاید.
بنده نمیخواهم شما را نسبت به عالمی بدذِهن بکنم، بدبین بکنم. به صورت ذهنی اینها را داشته باشید. به صورت فرض داشته باشید، ممکن است افراد اینجوری باشند. همۀ اینهایی که موجودند و مراجع موجود بنده در ذهنم است که تمام مراجع فعلی دستشان را بوسیدهام. آقای وحید خراسانی دستشان را بوسیدهام. آقای شبیری دستشان را بوسیدهام. آقای مکارم [دستشان را] بوسیدهام. آقای نوری را بوسیدهام. عمامۀ ما را ایشان گذاشت. و دیگر چه کسی را داریم در مراجع؟ رهبر معظم انقلاب را تا حالا ندیدهام از نزدیک دستشان را ببوسم. در خواب بوسیدهام چندین بار! دست [ایشان را]. عرض کنم که آقای علوی گرگانی (رحمةالله علیه) که اصلاً خیلی با ایشان صمیمی بودیم، ولی دست ایشان را هم زیاد بوسیدهام. تمام مراجع آقای سیستانی هم از نزدیک تا حالا زیارتشان نکردهام. دست ایشان را هم میبوسم. تمام مراجع فعلی بنده دستشان را بوسیدهام. مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت هم اینجور از نزدیک که بخواهم زیارتشان بکنم، حالا شاید شانهشان را بوسیدهام. دستشان یادم نمیآید. شاید هم دستشان. نمیدانم. یادم [نمیآید]. عرض کنم خدمتتان که ما همه اینها را روی سر ما جا دارند. مراجع فعلی را روی سر ما. بس که دارم عرض میکنم، دنبال تطبیقش نباشید به افراد. آن قاعده و ضابطهاش را بگیریم.
مرحوم آیتالله فاضل لنکرانی که دست ایشان [را بوسیدم]. خاطرهای هم دارم. رفتم جلو دفتر ایشان. دوچرخهای داشتم. به یک سربازی که جلو دفتر ایشان بود سپردم. یک بوق گندهای زده بودم روی دوچرخه. گفتم: «آقا، یک دقیقه حواست باشد». برگشت. رفتم دست آیتالله فاضل را بوسیدم. بعد آمدم از در بیایم بیرون، دیدم صدای بوق دوچرخه هم میآید. برگشتم دیدم همان سربازه وایساده [و میگویم]: «به تو سپردم که محافظت کنی، خودت داری [با آن بوق میزنی].» (رحمةالله علیه). که بعضیهایشان هم مشهور نبودند، اما زیارت کرده بودیم. دست همۀ اینها را [میبوسم].
عرض کنم خدمت شما که همۀ علما جایگاهشان محفوظ است. روی سر ما جا دارند. مسئلهای که هست این است که اگر کسی خواست بیاید در آن جایگاه، باید بشناسد وظیفه را و دائممدار وظیفه عمل بکند. این خوشش میآید، آن بدش میآید. اینجا جو آن شکلی میشود. آنها را از دست میدهم. اینها، این حرفها را نداریم ما. این ملاحظات را ما نداریم. عالم ربانی اهل این ملاحظات نیست. ملاحظۀ این را بکنم، ملاحظۀ آن را بکنم. این حمایتش قطع میشود. آن دیگر پول نمیدهد. این از اینجا بیرونمان میکند. خب، بیرون بکند. اگر حق است [و] اگر لازم [است]. بعد بیرونت میکند، خدا بهت عزت میدهد.
امام! من در مراجع تقلید شیعه سراغ ندارم عالمی که مرجع تقلید [بوده و] خلع لباسش کرده باشند. امام کسی بود که خلع لباسش کردند. در ترکیه با کت و شلوار میچرخید. خیلی برای عالم ربانی در آن سن و سال هفتاد سال، خلع لباس کردن [و] با سر لخت چرخاندن در خیابان دردناک است و فضاحتبار. خب، شیعه جعفر بن محمدی است که در کوچهها چرخاندنش. شاگرد جعفر بن محمدی است که در کوچهها چرخاندنش. همین است. قاعدهاش این است. باید اینجوری باشد. پس درسها را در این مدار باید تعریف بکنیم. البته بعد از این عرض کردم به عنوان وظیفه، وقتی ما تکلیفگرا بودیم و دنبال هدایت خودمان بودیم، از آن جهت که اینها وظیفۀ ماست و در هدایت شخص ما دخیل است، به آن وظایف اجتماعیمان هم نگاه میکنیم که یک بخش و مقداریش کارهای فرهنگی است، اثرگذاری اجتماعی است. از این دریچه نگاه میکند. من که از اول پایه را بر این بسته [ام] که من که اوکی [هستم]، من که خوب [هستم]. من که دارم [میروم] جامعه را نجات بدهم. اول سقوط از این آدم چیزی درنمیآید.
ما اهل این کار فرهنگی [را] دیدیم. آقا، این ۲۰ سالی که ما دیدیم، خیلی چیزها دیدیم. اول طلبگی مجموعهای بودند [که] بزرگشان... نمیخواهم دیگر وارد خاطرات بشوم و جزئیاتی بگویم که خوب هم نیست این حرفهای ما، اگر احیاناً بخواهد عمومی منتشر بشود، به آن مجموعه هم میرسد. حالا ما ترس از این نداریم که آنها بشنوند [و] ناراحت بشوند، ولی نمیخواهم آبروی کسی لگدمال بشود. اینجا بودند افراد، آن اوایل طلبگی ما، دور و بر ما، که همۀ همتشان به کار فرهنگی بود. بعدها یک آسیب جدی زدند به حیثیت مملکت و خرابی رابطۀ ایران و عربستان و غزه. این حرفم آن موقعها خیلی پذیرفته نمیشد که آقا کار فرهنگی بدون پایۀ علم، بدون پایۀ خودسازی که آخه همین صرف اینکه بگوییم اینها بریزند [و] این کار [را بکنند]. شاگردی میخواهد.
ببینید آقا، یکی از مسائل مهم در عالم طلبگی این است که طلبه باید برای سالهای طولانی شاگردی کردن خود را آماده [کند]. حضرت امام میفرمود که شیخ طوسی با آن سنش. کتاب «جهاد اکبر» است. امام [را بخوانید] کتاب را بخوانید. میفرمود که شیخ طوسی با آن سنش، با آن وضعش و با آن وزنش – وزن بالایی داشت شیخ طوسی – تا اواخر عمر درس اخلاق شرکت میکرد، موعظه گوش میداد. طرح ولایت. یکی از استادان معظم آنجا جلسه داشتند و اینها. با ایشان میرفتیم. بعد یکی دیگر از این آقایان استاد طرح ولایت بود. نماز پشت آن استاد بزرگوار میخواند. موقع سخنرانی پا میشد میرفت. بعد ایشان یک بار با شوخی گفت ایشان خودشان مستقلند [و] از توصیه و درس اخلاق [مستغنی هستند]. این جمله خیلی جملۀ سنگین [است]. خیلی فحش بزرگی است. نیاز [به] تو هم باید گوش بدهی. آن هم که دارد میگوید، برای خودش دارد میگوید. برای تو نمیگوید. آن عالم ربانی که دارد نصیحت میکند، برای خودش دارد میگوید. خودش را دارد موعظه میکند. قبلاً عملهایش را انجام داده. همۀ اینها را به آن نقطۀ مطلوب رسانده. وگرنه صلاحیت موعظه ندارد. اصلاً نباید [اینطور باشد].
تا هر سنی هستی، باید بنشینی موعظه گوش بدهی. درس آقای بهجت تا آخر عمر میآمد پای منبر منبریهایی مینشست که شاگرد درجۀ سوم [و] چهارم ایشان حساب میشدند. یعنی نه، درجۀ سوم. شاگردان با سه واسطه ایشان حساب میشدند. بزرگوار. [ایشون] تمام یک ساعت منبر را گوش میداد. وقت تلف میشود؟ میگفت: «من یک چیز یاد میگیرم، پای منبر یک چیز هم یاد بگیرم بسم است». این عالم [ربانی نیست، بلکه] با گوشیاش بازی میکند. مثلاً پای سخنرانی نشسته. کتاب حرف میزند. میخواهد یک جوری برساند که من مثلاً اینجا نشستهام. مجبورم بنشینم. نشستهام حرف این را گوش بدهم. اگر هم گوش بدهد، میخواهی اشکالاتت را بگیرد. چتها را رفقا اسکرینشات میفرستند. مثلاً طرف پنج تا کامنت فرستاده برای ما. هرچه هم فرستاده، یک اشکالی بوده. آقا، اینها آدمیزاد حرف میزند. اشتباه درمیآید. گفته مثلاً نمیدانم جابربن یزید جعفی گفته عبیدالله بن حر. تپق است دیگر. به زبان. فلان آیه را اشتباه خوانده است. فلان کلمه را اشتباه گفته. نمیدانم فلان شخصیت را اشتباه معرفی کرده. این کلمه اشتباه جابجا میشود. تو [یک] بزرگواری. به علم و سواد خودت ببخش.
رفقا ادمین [پیامی برایم] فرستاده بود. در فواصل مختلف پنج تا پیام فرستاده. مثلاً در یک سال. هر پنج تایش انتقاد بود: «این کلمه را اشتباه گفت، آیه را اشتباه خواند. اشتباه میگیریم». آدم نفس ما این شکلی است. سختمان است. به آن فشار میآید. لذت میبریم از اینکه اعلام بکنیم که مثلاً من از این یاد نگرفتم. کوچک شدنی است. یک چیزهایی پیدا میکنیم که وجدانمان آرام بشود وقتی احساس نکنیم از وامدار کسی هستیم. و اعلام علت سلب توفیق و محرومیتهایمان هم همین است: «افتادگی آموز اگر طالب فیضى / هرگز نخورَد آب زمینی که بُلند است». از آن ور ما اساتید بزرگانی داشتیم. مثلاً همین استاد معظمی که عرض کردم، بارها و بارها بالای منبر ایشان فرمود که فلانی، اگر اینجایش را اشتباه میگویم بگو. درست میگویم؟ این روایت چی بود؟ آن فلان چی بود؟ سؤال میکرد. پیام میداد مثلاً آقا این مطلب چی بود؟ مثلاً این را یک سؤال میپرسی. مثلاً فلان مطلب چی بود؟ فلان مطلب را جستجو میکنی برایم؟ پیگیر میشوی؟ سندیت دارد یا ندارد؟ هیچ باکی از این ندارد که استاد در آن سطح از یک شاگرد خرده [و] خودش سؤال بپرسد [و] جواب بگیرد. شأن ندارد. آنی که شرم دارد، ازش چیزی درنمیآید. عالم بیشرم را بگرد پیدا کن. این است. آن جانی که هدایت شده این مدلی است. این دَم و دستگاهها درش خشکیده. این بازیها از توش درآمده.