صبر فعال در برابر همسر ناسازگار و غیرهمسو
• اثرگذاری عاطفی و تربیتی زن بر شوهر و فرزندان
• تفاوت جذابیت ظاهری و جذابیت اخلاقی در نفوذ معنوی
• سیره حاج قاسم سلیمانی در جذب دلهای مخالف
• خطر استفاده ابزاری از دین برای تحمیل به همسر
• ابتلای الهی به همسر یا مادرزن دشوار و نقش تربیتی آن
• روایتهای عرفانی از صبر و انقطاع در سختیهای خانوادگی
• اهمیت تشخیص وظیفه و اخلاص در مسیر بندگی
• نقد ظاهربینی در انتخاب استاد و تشخیص اولیای الهی
• نعمتهای پنهان الهی در رنجها و ابتلائات زندگی
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
خدمت شما عرض کنم که اگر دوستان سؤالی دارند، بفرمایند. ما که چیزی بلد نیستیم. اولاً، این امتحان خواهران طلبه در همان همسر غیرهمسو (شوهری که همسو نیست) است که اگر میتواند همسویش کند، خوب است؛ اگر نمیتواند، چه کار کند؟
در مرحله دوم، صبر فعال یعنی اینکه سعی کند از او تأثیر نپذیرد و هم اینکه آرام آرام مدیریتش کند. خانمها به ظاهر زیر بلیت آقایان هستند، ولی واقعاً اثرات عجیب و غریبی روی آقایان دارند. یعنی بنده به کرات مواجه شدهام با اساتید و بزرگانی که حالا مثلاً بحثهایی را گوش کردهاند و فهمیدهایم که اینها از طریق همسرشان با استاد اخلاق آشنا شدهاند. استاد اخلاق درجه یکی را میشناسم که شاهد عینی آن هستم و خودش کلی تألیفات دارد. همسرش او را مجبور کرده که فایل صوتی گوش بدهد. زن اینقدر اثر دارد، واقعاً اثر دارد. اگر بخواهد چیزی را در مغز این آقا بکند، از آن عواطف زنانه و از آن اهرمهایی که خدا به زن داده برای اثرگذاری، واقعاً زن اثرگذار است؛ نسبت به بچههایش و نسبت به شوهرش.
مواردی هم هست که حالا به هر حال و به هر دلیلی، مرد واقعاً خیلی سرسخت است یا نسبت به این زن پذیرشی ندارد، یا واقعاً همین خانوم به هر حال آنقدر جذاب و دلربا نبوده که بخواهد اثرگذاری داشته باشد. البته نه جذابیت ظاهری، بلکه اخلاق، شخصیت و رفتار که این هم خیلی مهم است. بعضیها ما شاء الله اخلاقشان یک جوری است که یعنی این، آن ابتدائیاتی که طرف خودش عمل میکرده، اگر این دوباره تأکید بکند که انجام بده، او میگذارد و میگوید. شخصیت بعضی مادرها و بعضی همسرها اینقدر بد اخلاقند، اینقدر قلدرند، اینقدر متکبرند، اینقدر از موضع بالا و تحقیرآمیز با این مرد برخورد میکنند که حرفی که وجدان و عقل و فطرت این مرد از قبل میفهمید و خودش هم متمایل شده بود، انگیزهای میشود برای انجام ندادنش.
پس این خیلی مسئله عجیب و غریبی است. غیر از اینکه آن شخصیت، آن رفتار… ببینید، این جذابیت ایمان باید در ما بروز داشته باشد. بعضی مؤمنین واقعاً دلربا هستند. یک جوری در اخلاق و عمل طرف رفتار میکند و خودش را نشان میدهد که میمیرند برایش. ما در اقوام گاهی این جور آدمهایی دیدهایم. آن آدمی که هیچی را قبول ندارد، به اینکه میرسد، نرم میشود. سیره حاج قاسم واقعاً این را نشان میدهد؛ یعنی میشد گپ میزد با کسی که نسبت به همه چیز زده شده و متنفر است. خاطره معروف پسر حاج قاسم شنیدهاید؟ بچههای شهدا را جمع کرده بود، آنهایی که از مسیر انقلاب و آقا دور شده بودند. دور هم جمع کرد و بعد شروع کردند اینها انتقاد کردن، تند و تیز. جو کلاً برگشت و همه شروع کردند زدن که مثلاً دیگر نماینده آقای خامنهای هم اینجا نشسته، دیگر بگوییم دیگر، روی همه هم باز شده. خیلی جالب است، اگر میتوانستیم پیدایش کنیم گوش بدهیم. میگوید که دو سه ساعت حاجی نشست، دستش درد هم داشت، بدنش هم مجروح و جانباز بود. نشست گوش داد. خسته هم شده بود. بچهها خیلی دیگر به حاجی میتوپیدند. حاجی گفتش که ببین تو الان اذیت شدی، خستهای. برو تو اتاق. این دستش را دراز کرد و افتاد به ماساژ دادن تن این پسر. ماساژ میداد و میگفت: «اصلاً این حرفها را ولش کن، تو الان خستهای، من میخواهم تو را...» نیم ساعت این را ماساژ داد. این بچهها همه به گریه افتادند و دست او را بوسیدند و گفتند: «حاجی ما اگر اینها را میگوییم، دشمن انقلاب نیستیم. ما با آقا مشکل نداریم. ما خستهایم. برای همین من جوابت را ندادم. تو الان خستهای و کم آوردهای.» خط اینها عوض شد. با آن رفیقهایی که داشتند و کلاً هی میدویدند و ضد انقلاب بودند، اینها خطشان را جدا کردند و در تشییع حاج قاسم همه اینها آمده بودند. الان هم بعضیهایشان، با اینکه در ۸۸ بعضی از اینها مواضع آنوری گرفته بودند، الان اینوری شدهاند، بعد شهادت حاج قاسم. خیلی عجیب است. اینها برکت رفتار یک آدم مؤمن دلرباست که تظاهر نمیکند، (ها؟) تظاهر. همینجوری است، واقعاً اینجوری است. نگاهش در خلوتش هم همین است، در اعماق دلش هم همین است. آن محبت، آن عشق، آن فداکاری، اینکه مایه میگذارد، اینکه بچهی خودش میداند اینها را.
این شعار، این حرف حاج قاسم با این جنس حرفهایی که فلانی در انتخابات میگوید، خیلی فرق میکند که «این هم دختر من و توئه، این بیحجاب است.» شعر میگوید. اینها شعر است. «آقا بچههای ما هستند.» (اینها بچههای شما هستند؟!) بچههای خودت معلوم نیست چه جوری رفتار میکنی. اونی که حاج قاسم میگوید، واقعاً همین است. هزار جایش دارد این را داد میزند. این از اعماق دلش است. این صدق. هر کسی که با او مواجه میشود، میفهمد. این دروغ و نفاق و تزویر را هم هر کس با تو مواجه میشود، میفهمد که بابا چیت میخوره آخه؟ تو چیت به محبت مردم میخوره؟ چیت به دلسوزی میخوره؟ چیت به محبت به جوونا میخوره؟ کجا فکر اینها بودی تو آخه؟ واقعاً متکبرانه و متفرعنانه برخورد میکنی. نزدیک بود دل ببرد ازش. حاج قاسم اینجور آدمی است، این کافی است به یکی بگوید: «آقا فلان کار را بکن، فلان کار را نکن.» واقعاً اثر دارد. واقعاً اثر. همچین خانمی مؤمن در دستش بگیرد. واقعاً اینها را بنده به واقع با تجربه دارم عرض میکنم. آنوریاش را هم دیدهام.
یعنی اینکه یه همسری حالا نمیخواهم با جزئیات بیشتر بگویم. گاهی همسری، یه همسر متدین را، خانمی با رفتارهایش، با سواستفادهها از علم، سم عجیب و غریب. مطلبی یاد میگیرد برای اینکه بکند تو حلق این مرد. تو چشم. روایت داریم زن نسبت به آن وظیفه ندارد. «آقا فلانی ببین تو کانالش چی نوشته؟ گفته مرد این کار را برای زنش بکند!» بمباران کند تو سر این مرد. آیتالله فلانی این را گفته، آقای بهجت آن را گفته، چی این را گفته... متنفر میشود. خیلی عجیب است ها! اینها بعضیها تو زندگی تجربه کردهاند. اینها ضد تبلیغ است. اینها تو مسیر طلبگی، آن هم همینطور. اینجور رفتارها ضد تبلیغ است.
و اگر با همه اینها اثر نتوانست بگذارد و همسو نتوانست کند آن مرد را، دیگر خب ابتلا الهی است و بدان که دروازههای رحمت خدا و گشایش خدا از این طریق به رویت باز میشود. قضیه ستاره هم حتی شنیدید دیگر. مادر زنی داشته که در واقع مادر شوهر بوده دیگر. قضیه مفصلی داشته دیگر که خیلی عجیب است قضیه ستاره. حالش را ندارم حرف بزنم، میخواهم به بعضی مطالب دیگر هم برسیم. خیلی ایشان را اذیت میکرده، تحقیرش میکرده. بعد اینها تو یه خانه زندگی میکردند. میگوید: «اتاق ما را با دبههای روغن از اتاق خودشان جدا کردند. بوی برنج درجه یکشان میآمدیم و بوی روغنشان میآمد. ما اینجا ترب میخوردیم!»
بعد میگوید که: «ما یه زیرانداز داشتیم که شب نصفش را میانداختیم رومون، پتو هم نداشتیم. با آن زندگی میکرد. خواستگار داشته، این همه مرد خوب بود و فلان... اینا زن توئهی یلا قباییای فلانشده.» هی توهین میگفت. زن معروفی هم بود تو کوچه اگر کسی رد میشد. از یک ساعتی به بعد همسر ست هاشم حداد را میگوید. خیلی هم تو سر من میزد. مشکلات اقتصادی هم زیاد داشتند. میگوید: «حالات من هم یه جوری بود. شاگردهای قاضی شده بودم، یه مقدار درآمد کمی داشتم. فقیر هم نمیتوانستم رد بکنم. چیزی تهش برایم خیلی نمیماند.»
حالت خاص معنوی داشته و اینها. یه شب آمدم و تابستان بود و این هم از شدت گرما رفته بود تو حیاط. شیر را باز کرد روی پاهایش و گرفته بود زیر شیر آب که یکم خنک شود. طبعش هم گرم و دعوایی. این زن شروع کرد فحشکشی. آمدم رفتم مثلاً بالا و این، همه جور هی داد، داد، فحش، فحش، فحش... هیچی نگفتم. دیدم که نمیشود اینجا ماند. این خیلی داد و قال. آمدم پایین و برگشتم رفتم تو کوچه. کوچه را نگاه کردم. تو آسمون، خیلی لطیف، خیلی پاک، خیلی نورانی. دیدم هرچی اینها فحش میدهند، اصلاً به آن نمیخوره. همش به این یه تیکه تو زمینه کثیف مردنی مستحقش هست. اون هم که بهش هیچی نمیرسد. تجرد نفس، تجاوز برزخ.
میگوید: «در را وا کردم، برگشتم تو. افتادم به پای مادر خانمم.» این هم گفت: «هیچی دیگر! یلا قوا که بودی، دیوانهام شدی؟ بیرنگ این همه فحشت میدهم، دستم را میبوسی؟ هرچی دوست داری تو، فکر نکنی من ناراحتم. تو فکر نکن یه ذره ضرر داره برای من. تو فقط فحش. این تجرد...» خب اگر آدم همسر این شکلی دارد، این دیگر روزی خداست. این تربیت آقای قاضی. گفته بود: «این جایش جالب است. قاضی، گفتم که من همچین مادر زنی دارم، دیگر به اینجام رسیده، میخواهم زنم را طلاق بدهم!» (خیلی این نکته دارد، خیلی قشنگ است.)
رحمت خدا. سیدعلی آقا فرموده بود: «که خانم، تو دوست داری، خانمم هم دوست دارد.» مجوز برای طلاق نداریم. «نمیتوانم تحمل کنم.» گفت: «خدا، امر تربیت شما را به دست مادر زنت قرار داده است.» جمله ماندگار سید علی آقای قاضی، به صورت «خدا امر تربیت شما را به دست مادر زنت قرار داده است.» مادر زن! تربیت. اینها اسباب ربوبیت خدای متعال است. بیایی با همدیگر برویم مثلاً یه گوشه با هم دوتایی بندگی کنیم. من کیف کنم. او هم گفته: «آره.» برای مادر خانمه آمده ماشین میفرستم، سوارِت کنه، بیارَتت. «اون ماشین مادر خانومته فقط سعی کن از تو مسیر...» «تو مسیر با این ماشین من فرستادم.» این همه کارها را برنامه است.
یا موسی! داستان فرعون و فلان و اینها. «از دست طراحی من بدونم که زدی کشتی. اون هم طراحی من بود. بعد اینکه فرار کردی تو بیابون، اون هم طراحی من. میخواستم ۱۰ سال شاگردی شعیب کنی. استاد لازم داشتی. همش طراحی من بود.» آدم نگاه میکند میگوید: «اینو که تقصیر فلانی بود. اون هم این نونی بود که فلانی تو دامن ما گذاشت. این دختر را نمیدانم برای چی به ما معرفی کرد. چه بدبختیای گیر افتادیم. خدا لعنت...» از دو قاعده در آمدن. اینها مسیر ربوبیت خداست. خدا دارد بین ما را هدایت میکند و تربیت.
تو عالم طلبگی که این دیگر خاصتر است. یعنی اصلاً جاهایی توی چینشهایی تو را قرار میدهد، و توی درگیریهای تو، اطلاعاتی، مأموریتهایی، و فلان شهر، از فلان خانه، از فلان خانواده، از فلان مجموعه، از رفاقت، از فلان ارتباط، که بنده خودم بخواهم برای شما بگویم، باید بنشینم ۱۰ تا وبینار سه ساعته توضیحات بگویم که کجاها خدا چه چیزهایی برای تو گذاشته کنار. وسط حجم وسیعی از رنج. جاهایی که نفرت داری بهش. توی نقاطی، گاهی توی شهری، گاهی توی خانهای، گاهی توی ارتباطیِ فراری. خیلی عجایب.
بنده خودم تجربیات عجیبی در این زمینهها دارم. بعضیها را مثلاً ما از اینها فرار میکردیم، بعد در قضیهای درمیرفتند نزدیک. بعد توی قضیهای گرفتار شدیم، توی مسئلهای که مجبور شدیم مثلاً از این کمک بخواهیم، بعد تازه فهمیدیم این چه روزی است! چون بعضیها که بهتون خیلی نزدیک میکنند، این خودش یک عاملی است که بیشتر پرهیز. آویزون تو یه داستانی. و بعضیها خودشان را خیلی کوچک میکنند، خیلی آویزون. حالا میدانی چی میگویم دیگر. حالا بعضیها محبت دارند، بعضی خودشان را میاندازند.
یا مثلاً طرف میاد و میگوید که: «ببین! اهل فکری؟ اهل عقلی؟ اهل سوادی؟ اهل شعوری؟ شام امشب منو ببر مثلاً فلان هیئت. بهم شام بده.» بعد اینجوری: «کربلا میری، من هم باهات میام.» مثلاً... بعد همین آدمی که به چشم وزر و وبال و منگول و اضافی و اینها بهش نگاه میکنی، یهو میبینی که یک سفره از رحمت الهی بوده برای تو که اصلاً به محاسباتت نمیآمدی. یک معلوم. گاهی داستان ما این است. محمود. سید علی قاضی. بین الحرمین. آدمی که همه گفتند دیوانهست. «آره، علی دیوانه.» به من گفتش که: «حضرت عباس فلان...» و برگشت. «عباس یک کسی بود تو کربلا این همه دستش.» علی دیوانه. حال آقای قاضی خیلی حال خاصی بود. از شب جمعه حضرت عباس میاد بیرون. باید انقطاع میخواست برود سمت حرم امام حسین. تو بین الحرمین علی دیوانه بهش میگوید که: «امروز قبله اولیا، عباس بن علی است. همه محتاج یک نگاه او.» یه شوری انداخت تو وجود من. با همین حال برگشتم تو حرم حضرت عباس. «اونی که ۴۰ سال در به در دنبالش بودم، تو همون اولین قدمی که برگشتم...» نصیب. بعضی از این دیوانهها خلاصه داستانی دارد. دیوانگیهاشون.
خیلی، خیلی از اینهایی که آدم به حساب نمیآورد. مرحوم شهید دستغیب در این کتاب، فکر کنم «صلاة الخاشعین»، این میگوید که نماز جماعتی بود. یکی از علما امام جماعت بود. دیدند یک روستایی با لباس روستایی، با بقچه، تیپ افتضاح، شلوار کثیف، از سر زمین آمده، با گیوه اینها مثلاً آمد و رفت صف اول وایسا پشت آقا. «جوجه محترمین جای مثلاً چیزهای مسجد قدیمیها.» مسجد. نماز را شروع کرد و رکعت اول را با آقا خواند. و رکعت دوم فرادا کرد. تمام کرد. و آقا هم رکعت سوم بود. این نشست، بقچه را وا کرد. سبزی، پشت آقا نشست خوردن. چپ چپ. و سر و صدا و پچ پچ. آخر به آقا گفتند: «گفتند که آقا این پشت شما اینجوری کرد.» برگشت گفت: «عمو! از کجا آمدی مثلاً؟ برای چی این کار را کردی؟ چرا نماز را شکوندی؟ چرا سبزی پهن کردی؟ سبزی میخوری! نماز میخوانی! الله اکبر گفتی دیدم تو بازار الاغ میخری و داری میگی من پیر شدم و سختم و بعد الاغ داشته باشم کجا ببندم که ندزدن؟!»
بابا نماز الاغی به درد ما نمیخوره. نون و پنیر بخور. ظاهر با جواهر شیک، ریش و پشم و تسبیح و ۱۶ متر عمامه و عصای فلان هیچی نیست. یکم هیچی نداره. ظاهر. چون داستان مرحوم نراقی معروف است دیگر. میگوید که تو خیابون بچه مرده بود یا مشرف به مرگ بود. بچه مرده عم... با یک اضطرابی مرحوم عراقی میزند بیرون از خانه. یک پیرمردی میبیند ژندهپوش و کرکسی از اولیا خداست. بریم. عرض کنم خدمتتون که غرضم این است که تو این ظواهر امن نباید باشیم. با شاخصهای خودش آدم باید بررسی کند. ماها خیلی بند ظاهریم. یعنی از روی ظاهر میگوییم استاد اخلاق است. از روی ظاهر میگوییم بابا این که هیچی نیست که. بابا این چیه با اینکه هیچیش... ظاهرش خرابه. بگوییم پس این حتماً از اولیا خداست. میخواهم بگویم اصلاً ظاهر نمونیم. نه اینکه باز بد باشیم. نه به ظاهر نیست. گفت که: «این آقا من را دید و گفت: "بچهات داره میمیره مثلاً."» گفتم: «آره.» گفت: «یه حمد میخوانم: "الحمدلله رب العالمین الرحمن الرحیم مالک یوم الدین..."» همه را با غلط غلو، تلفظ غلط غلوط، کلمات جابجا میگفت. دیگر چیزی نگفتم و رفتم خانه. دیدم بچه زنده شد. اولیا الهی.
یه نوبت دیگه یه جای دیگه دیدمش. گفتم: «آقا حمدت شفا بود، ولی حاج آقا روی تلفظت هم کار کن.» این به نظرم تو مثنوی طاق دوست بود داستان. «تلفظت هم کار کن.» گفت: «روی تلفظم باشد. حمد را گرفتم. بچه مرد که مرد. دیگر درست نشد. حمد را گرفتم.» ما خودمان تجربیات این شکلی داشتیم که بعضی از یک کلمه، آدم خیلی باید مراقبت بکند که حرفی، اعتراضی، انتقادی. حالا وظایف شرعیمان سر جایش استها. نگوییم نهی از منکر فلان و اینها. نه، آن سر نحوه گفتن است. انگار حالا مرحوم عراقی ساحتشان مبرا از این حرفهاست. ولی انگار یه جورایی مثلاً تو که بلد نیستی. و مثلاً اینجوری نیست آخه. عجیب است.
غرضم این است که تو زندگی ماها این امور این شکلی است و خیلی بند ظواهر و این مسائل نباید بود. آنی که اصل است تشخیص وظیفه است. آنی که اصل است مسیر بندگی خدای متعال و اخلاص و صدق و صفای روراست بودن با خدا، انقطاع از غیر خدا، دل نبستن به این و آن است. هرچیزی هم که تو این مسیر آدم را کمک بکند، نعمت است. هرچیزی که تو این مسیر آدم را کمک کند. بچه مریض، همسر بدزبان، غربت، تنهایی، بیپولی. «اذا کنت علی الصواب و امامک رازی...» آقای یونس بن عبدالرحمن. وقتی راهت درست است و امامت هم ازت راضی است، دیگر غصه هیچی را تو این عالم نخور. این دوتا بد میگویند. کم میآورم. به مشکل میخورم. کاسبیام نمیگیرد. امام که ازت راضی است، راه درست است. شاید. مص آقای. پشت سر هم دزد میزند به ما. خب آقا پشت سر هم هی پول میرسد. خب برس. هی پول میرسد. نه این علامت خوبیه، نه آن علامت بدیه. مهم مسیرت است. این اصل داستان است که باید برگردیم هی محکش بزنیم و خوابمان نبرد. سختم هست آدم پوست کنده بخواهد پیدا بکند. خیلی. حالا یک سؤال.