‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
در مورد اینکه قرآن اختلاف و تناقض درش نیست صحبت کردیم. مواردی را هم مرور کردیم. موارد دیگری را هم انشاءالله امروز مرور کنیم تا ادامه بحث، انشاءالله پیش ببریم.
آیاتی در قرآن هست که به حسب ظاهر در آنها تناقض هست. دو نمونهاش را دو جلسه قبل آوردیم، یک نمونه دیگرش را امروز بیاوریم از سوره مبارکه احزاب، آیات ۳۷ تا ۳۹.
«وَإِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَأَنْعَمْتَ عَلَيْهِ...» (احزاب، آیه ۳۷)
وقتی که تو ای پیغمبر به آن کسی که خدا بهش نعمت داده بود، یعنی به آن آقایی که خدا بهش نعمت هدایت داده بود و تو هم بهش نعمت داده بودی، تو بهش گفتی...
جالب است که خدا میفرماید: «نعمت را هم منعم را خدا میدانم و پیغمبر و شرک...» خود این یکی از آن بحثهایی است که باید عمیق به آن پرداخته شود، که آیا اینها تناقض هست یا نیست؟
اگر فهمیده شد تناقض نیست، هم یک تودهنی بزرگ است برای آن کسانی که میگویند در قرآن تناقض هست؛ هم یک تودهنی بزرگ است به آن کسانی که اینها را شرک میدانند که میگویند: «خب، شما مشرک شدید.»
اینجا میفرماید: «أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَأَنْعَمْتَ عَلَيْهِ». در مورد چه شخصی است؟ در مورد زید، پسرخوانده پیغمبر.
بنابر روایت، این زید ازدواج کرده بود با زینب. زینب دخترعمه پیغمبر بود که ازدواجش را هم خود پیغمبر برای زید جور کرد. زید میخواست زینب را طلاق بدهد. پیغمبر به او میفرمود: «أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ» (احزاب، آیه ۳۷). «نگه دار همسرت را، ولش نکن، جدا نشو.» طلاق یعنی جدا کردن، رها کردن، ول کردن.
به چه کسی میفرمود این را پیغمبر؟ به زید.
قرآن چه توصیفی از زید دارد؟ «أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَأَنْعَمْتَ عَلَيْهِ». هم خدا بهش نعمت داده بود، هم تو بهش نعمت دادی.
این باید بحث بشود و این بحث دیگری است که بحث مهمی هم هست؛ جایی که خدا نعمت داده، دیگر چرا میگوید پیغمبر بهش نعمت داده؟ خدا نعمت هدایت بهش داده بود، پیغمبر نعمت فرزندخواندگی و سرپرستی.
خب، پیغمبر که از خودش نعمت ندارد، نعمت خداست دیگر. مگر شما نمیگویید «الحمد لله رب العالمین»؟ کل حمد مال خداست، پس چطور میشود که نعمت تقسیم بشود؟ یک نعمت از خدا به زید، یک نعمت از پیغمبر به زید.
چه جور اینها افتاد؟ این را الآن نمیخواهم پاسخ بدهم، بعداً شاید.
«وَاتَّقِ اللَّهَ» پیغمبر به زید میفرمود که «تقوا داشته باش.»
«وَتُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْدِيهِ» (احزاب، آیه ۳۷). «تو ای پیغمبر به زید میگفتی که زنت را نگه دار، تقوا داشته باش. تو دلت هم یک چیزی را مخفی میکردی که خدا آشکارش میکرد.»
خوب دل بدهید، خیلی جالب است.
این آیات را میدانید که از آیاتی است که علیه پیغمبر خیلی استفاده شد. بر علیه پیغمبر میخواهد بگوید که پیغمبر یک چیزی را در دلش مخفی میکرد، خدا آشکارش کرد. آمدند گفتند که چه بوده؟ معاذالله، چشم طمع داشته پیغمبر به همسر زید، خوشش میآمده و میخواسته که این را جدا کند و خودش با او ازدواج کند. درست؟
«وَتَخْشَى النَّاسَ وَاللَّهُ أَحَقُّ أَن تَخْشَاهُ» (احزاب، آیه ۳۷). «نسبت به مردم هم خشیت داشتی، هراس داشتی، در حالی که آنکه شایستهتر بود برای اینکه ازش بترسی و هراس داشته باشی که بود؟ خدا!»
داشته باشید جملات را.
اینها از آن بحثهایی است که از هر کلمهاش یک بحث تناقضی میتوانیم در بیاوریم.
«فَلَمَّا قَضَى زَيْدٌ مِنْهَا وَطَرًا زَوَّجْنَاكَهَا» (احزاب، آیه ۳۷).
که تو بحث نکاح هم این را یکی دو روز پیش خواندیم. وقتی که زید از همسرش بهرهش را برد و تمام کرد بهره بردنش را، «زَوَّجْنَاكَهَا» ما آن همسر زید، یعنی زینب را به تزویج تو درآوردیم، یا رسول الله.
«لِكَيْلَا يَكُونَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِي أَزْوَاجِ أَدْعِيَائِهِمْ» (احزاب، آیه ۳۷).
تا از این به بعد دیگر مؤمنین گرفتار نباشند برای اینکه بخواهند با همسر فرزندخواندهشان ازدواج کنند.
«أدعیاء» میشود فرزندخواندهها. فرزندخوانده یعنی آن کسی که بچه من نبوده، به عنوان بچهام گرفتم و بزرگ کردم. خب الآن زیاد است دیگر، میگیرند از این سازمان بهزیستی و این یتیمخانهها، از یتیمخانه میگیرند و بزرگ میکنند. بچه ...
خوب، الآن هم این هست که مثلاً اگر یک کسی یک بچهای را گرفته از پرورشگاه بزرگ کرد، معمولاً سعی میکنند محرمش بکنن. حالا مواردی هم هست، که محرم مثلاً نمیشود. محرم هم که بشود، معمولاً محرم میشود به مادرش. یعنی یک کاری میکنند که به مادر محرم شود. وگرنه با پدر که اگر نسبت پیدا کند...
ابوالمُرتضَع و فلان و اینها که بحثش تو نکاح اتفاق افتاد که وقتی که شیر میدهند و اینها آن پدر هم به این نسبت پیدا میکند. نسبت که پیدا میکند، وقتی که پسر، مثلاً فرض بفرمایید که یک بچهای را میگیرند، یک مادر، یک خانمی، یک آقایی، یک بچهای را میگیرند. درست شد؟ این خانم یک خواهری دارد که دارد به بچه شیر میدهد؛ یا آقا، یک خواهری دارد که بچه شیر میدهد. که البته آنجا خیلی به درد نمیخورد. اگر دختر باشد به درد میخورد. من بحثم در مورد پسر است.
معمولاً آنکه به درد میخورد این است که به این خانم محرم بشود. درست شد؟ حالا خواهر این خانم شیر میدهد، این خانم میشود خاله این بچه، بهش محرم است. با یعنی شوهر این خانم میشود شوهرخاله این بچه. فرقی است. خیلی باحال است این بچه به این طریق نمیکند. از چه جهت؟ از جهت اینکه فردا که این بچه خواست زن بگیرد، خب بابائه شده شوهرخالهاش، فرقی نمیکند. ازدواج که میخواهد بکند، آن زن این بچه به این پدر محرم نمیشود. این را میخواستم بگویم.
حالا همین الآنش هم این مسئله، مسئله دشواری است که فرض بفرمایید من از پرورشگاه، از یتیمخانه، بچهای را گرفتم و بزرگ کردم. «بچه مهندس» فیلمش را دیدید؟ «بچه مهندس» جواد جوادی. گرفتم بزرگش کردم. حالا این با اینکه به حسب ظاهر بچه من بود دیگر، از پنج شش سالگی هم مثلاً گرفتم و بزرگش کردم، ازدواج کرده. حالا با خانمش به مشکل خورده، طلاق گرفته. آخر سر با مرضیه ازدواج کردم. مرضیهای بود، قسمت آخر حرم امام رضا ازدواج کردند. حالا با یک مرضیهای ازدواج کرده.
بعد فرض بفرمایید که بعد از چند وقت طلاق گرفتند. حالا من بروم با مرضیه ازدواج کنم. خیلی زشت است. همین الآنش سنگین است.
حالا فرض بفرمایید پیغمبر این کار را انجام داد. لازم بود. چون با گفتنش، با گفتن قضیه حل نمیشد. تا پیغمبر این ازدواج را انجام نمیداد، این قضیه حل نمیشد. یا اشکال میکردند که تو اگر میگویی، خودت چرا انجام ندادی؟ خودت حاضر نیستی بدنام بشوی، بعد مثلاً میخواهی ما بدنام بشویم. بالاخره در آن زمان این قضیه فرزندخواندگی خیلی رایج بوده و این قضیه، به هر حال این زنهایی که بعد از اینکه در واقع با فرزندخوانده ازدواج میکردند، وقتی مطلقه میشدند، دچار مشکل میشدند در قضیه ازدواج و بعضی وقتها شرایط ازدواج برایشان طوری بود که میتوانستند با خود آنهایی که شوهرشان را بزرگ کرده بودند ازدواج کنند. چون بحث تعدد همسر اینها بوده دیگر. آن ایام یکی از همسران کسی باشند که شوهرشان را بزرگ کرده بود. درست شد؟
خلاصه آقا، مجموعه اینها اقتضای این را داشته که طوری باشد که این قضیه بشکند، این سنت جاهلی، این حساسیت الکی از بین برود. انگار تا خود شخص پیغمبر هم این کار را انجام نمیداد این حل نمیشد.
پیغمبر حالا ما تو تصورمان این است که بله دیگر رفته زن گرفته، کیف کرده، خوش به حالش. در حالی که آنجا اتفاقاً برعکس است. پیغمبر دارد خودش را در سیبل تیر تهمت قرار میدهد. نه زینب یک شخصیت ممتازی بوده از وضعیت زیبایی چه جهت اخلاقی، نمیخواهم بگویم حالا بد بوده. حالا غیبت مرده را نکنیم. ولی در زمان خودش مثلاً یک زنی بوده که آقا، همین جور تو خیابان میرفته مردها غش میکردند. نه. اگر آن جور دلبر بود، زید آنقدر چیز نامرد نمیکرده که این را طلاق بدهد.
بعدش هم پیغمبر هی اصرار داشته: «أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَاتَّقِ اللَّهَ». بابا، نگه دار! چطور پیغمبر شیفته او بوده؟ اینجا آیا با آنجای آیه نمیخواند؟ اگر پیغمبر تو دلش شیفته زینب بوده، دنبال این بوده که طلاق این را بگیرد و با او ازدواج کند، پس چرا هی میگفت: «همسرت را نگه دار، تقوا داشته باش»؟ درست شد؟
بعد میفرماید که: «تو هراس داشتی از مردم، در حالی که باید از خدا هراس داشته باشی، تو دلت یک چیزی را مخفی میکردی که خدا آشکارش میکرد. وقتی هم که جدا شد، ما تزویج تو کردیم، یک کاری کردیم که بر مؤمنین حرجی نباشد که از این به بعد بخواهند با همسر فرزندخواندهشان ازدواج کنند.»
که گفتیم همین الآنش هم ما این کار را کردیم که حرج برداشته بشود.
یعنی دارد رسماً میفرماید که چرا من این ازدواج را دستور دادم:
«فَلَمَّا قَضَى زَيْدٌ مِّنْهَا وَطَرًا زَوَّجْنَاكَهَا لِكَيْلَا يَكُونَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِي أَزْوَاجِ أَدْعِيَائِهِمْ إِذَا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَرًا وَكَانَ أَمْرُ اللَّهِ مَفْعُولًا (۳۷) مَّا كَانَ عَلَى النَّبِيِّ مِنْ حَرَجٍ فِي مَا فَرَضَ اللَّهُ لَهُ سُنَّةَ اللَّهِ فِي الَّذِينَ خَلَوْا مِن قَبْلُ وَكَانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَرًا مَّقْدُورًا (۳۸)»
تا میرسد به آیه بعد، ۳۹:
«الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالَاتِ اللَّهِ وَيَخْشَوْنَهُ وَلَا يَخْشَوْنَ أَحَدًا إِلَّا اللَّهَ وَكَفَى بِاللَّهِ حَسِيبًا (۳۹)»
چند تا نکته اینجا.
یک عده آمدند از این آیه استفاده کردند که عجب! آیه قرآن دارد میگوید که پیغمبر به زینب نظر داشته، پیغمبر تمایل داشته، پیغمبر تو دلش مخفی میکرده یک تمایلی. بعضی از مفسرین، متأسفانه مفسرین غیرشیعه، حماقت کردند اینجا و این حرفها را زدند و یک دم این مطالب از مفسرین غیرشیعه در دست گرفتند که عجب! خود مسلمانها گفتند پیغمبر تمایل داشت و یک بار زینب را دید خیلی خوشش آمد و اینها و میخواستش که آره، طلاقش را بگیرد.
و یک نکته خیلی مهم.
اینکه مگر نمیگویید قرآن، مگر نمیگویید قرآن کلام پیغمبره؟ مگر نمیگویید پیغمبر چون مرد بوده، قرآن را یک جوری آورده که منافع مردها تأمین بشود؟ قرآن را یک جوری آورده که منافع شخص خودش تأمین بشود؟ درست است، مخالفین قرآن مگر این را نمیگویند؟ حالا چطور این پیغمبر دنبال منافع خودش بوده، قرآن را یک طوری گفته که منافع خودش تأمین بشود که اینجا یک حرفی زده که علیه خودش باشد؟ این جور در نمیآید.
یعنی این مطلب که پیغمبر این را دارد میگوید، این حاکی از صداقت پیغمبر است، نه حقهبازی پیغمبر. پیغمبر اگر حقهباز بود که نباید میآمد میگفت: «وَتُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْدِيهِ».
«یک چیزی را تو خودت پنهان کردی که خدا آشکارش کرد». خوب، من بر فرض بفرمایید من شیاد، کلاهبردار، حقهباز، دروغگو، بعد بیایم بگویم که خدا به من گفت که یک چیزی تو دلت مخفی کردی، من لو میدهم، آشکارش میکنم. این مطلب معلوم میشود که آقا آنکه در مورد من گفته، حتی دارد از امر پنهانی من میگوید. خدا دارد میگوید: «تو مخفی کردی، من آشکار میکنم».
خب، اینی که من دارم میگویم حرف من است یا حرف خداست؟ علامت این است که من دارم حرف خودم را میزنم یا حرف خدا را دارم میزنم. این شد شاهد صدق.
نکته بعدی این است که آنکه تو دلش پیغمبر مخفی میکرده، چی بوده؟
اگر این بوده که میخواسته به زینب برسد، باز با آن ور آیه نمیخواند که: «أَمْسِكْ عَلَيْكَ...» همسرت را نگه دار. بعدش هم نشانههای قرائن تاریخی دارد که اصلاً خود پیغمبر این را آن وقتی که جوان بود، دوشیزه بود—دوشیزه دیگر، فارسی، باکره عربی—دوشیزه بود زینب، پیغمبر بود که این را به ازدواج زید درآورد.
اگر این خوشش میآمد، خوشگل بود، چشم طمع داشت پیغمبر بهش، آن وقتی که این دوشیزه بود، بعد پیغمبر باهاش ازدواج میکرد. دخترعموش هم بود، در دسترس هم بود. نه اینکه پیغمبر بیاید این را بکند همسر زید، زیدی که فرزندخواندهاش است. بعد هم اصرار داشته باشد که طلاقش ندهد.
اینها که نمیخواند با اینکه پیغمبر از درون شیفته بوده نسبت به زینب و دنبال این بوده که طلاقش را بگیرد، خودش باهاش ازدواج کند.
این یکی.
پس آنکه در درونش مخفی میکرده از این جنس نمیتواند باشد. اینها همش تدبر با تدبر کشف میشود دیگر.
آنکه در درونش مخفی میکرده چی بوده؟ آنکه در ذهناش مخفی میکرده این بوده که از ادامه آیه فهمیده میشود که به قول ما، استرس اینکه من با این مردم جاهل چه کنم؟ با این حرف و حدیثهایشان چه کنم؟ با این اتهامی که به من وارد میکنند چه کنم؟
این داستان اتهام هم داستان جدی است. حضرت مریم سلامالله علیها وقتی که دید دارد متهم میشود، برگشت گفت: «يَا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَٰذَا وَكُنتُ نَسْيًا مَّنسِيًّا» (مریم، آیه ۲۳). «من سیاه مرده بودم، این روز را نمیدیدم.» خیلی مهم است.
ترسیده بود دیگر، از اینکه مردم نفهمند. وقتی که سحر را انداختند، یک استرسی وارد شد به حضرت موسی. آن استرس از این بود که نکند اینها نفهمند که سحر و معجزه با هم فرق دارند.
حضرت یوسف همین شبها دارد سریالش را نشان میدهد، دیدید، میبینید، شبکه آیفیلم. وقتی که خواستند از زندان آزادش کنند، فرمود که اول بروید ببینید آن زنهایی که دستهایشان را قطع کردند برای چی، دستشان قطع بود. اتهام هم کن از خودش.
یعنی آقا، من یک تهمتی به من خورده. میخواهم بیایم تو این جامعه، پس فردا قرار است که یک منصبی پیدا کنم، پیغمبر باشم، هدایت کنم. نمیشود که با این اتهام بخواهم مردم را هدایت بکنم. باید این رفع اتهام از من صورت بگیرد. این مسئله مهمی است.
حالا پیغمبر دارد در یک جایگاهی قرار میگیرد که متهم قرار است بشود. چون هدایت، چون یک مسئلهای است که برای مردم شفاف و واضح نیست که من بخواهم انگیزه خودم را نشان بدهم. به همه بگویم آقا، من از سر غریزه شهوانی این کار را انجام ندادم، چشم طمع و تمایل نداشتم، بلکه برعکس، برای من جز زحمت و اذیت و آزار هیچی ندارد. من دارم خودم را فدا میکنم. مزه ندارد برای من، لذتی ندارد برای من، فقط زحمت است، گرفتاری. برای اینکه این سنت جاهلی را بشکنم، پیش قدم شدم، پا پیش گذاشتم که یک سنتی را از بین ببرم.
از تبعاتش هراس دارد که آقا، این در مدینه بوده به نظرم، سوره احزاب که در مدینه... دیگر بدتر. وقتی حکومت داشت دیگر بدتر.
فرض کنید امام خمینی این کار را انجام بدهد. بعد از انقلاب، قبل انقلاب ما که کلاً هر چه بشود دفاع میکنیم. باشد. باز هم مردم متهم میکنند. مردم آقا، به هر حال مگر چقدر عقل داشتن؟ چقدر فهم داشتند؟ مگر چقدر باور داشتن؟ آقا، پیغمبر داشت خطبه میخواند: «پشت نماز جمعه اعلام کردیم، گوجه ارزان، خیار ارزان»، همه پا شدند رفتند. چه توقع ؟ اسرار و معارف را بروم و گوجه ارزان تو ؟ تمام نشده. پیغمبر رفته زن گرفته، آن هم زن پسرخواندهاش ؟، حرف و حدیث در نمیآورند؟ آنهایی که پیغمبر را به گوجه فروختند، اینجا حرف درست نمیکنند؟ آن هم مال دوران حکومت پیغمبر، دوران اوج بوده دیگر. سوره جمعه از این قبیل ماجراها زیاد است.
و پیغمبر از همین هراس دارد که آقا، با این آدمهای ظاهربین، به قول ما ایرانیها: «عقلشان به چشمشان است». شنیدید میگویند؟ «عقلشان به چشمشان است». که اینها که فقط با همین نگاه کردن ؟ پیغمبر نگاه ؟ داماد شده، عروس کیه؟ زن پسر، زن پسرخو ؟ خیلی.
«بعد تو خودت طلاق دادی که بری اینو بگیری.» خیلی.
واقعاً اصلاً دیگر از شما توقع نیست. عروس خودت در حکم عروسِت است. آدم با عروسش میرود ازدواج میکند. از پسرخواندهات خجالت نمیکشی؟
«دختر تو را دارد.» بله، آن هم تازه طلاق داده. ده سال گذشته، زید مرده. خیلی سخت است، آقا.
حالا میخواهم آن نکته اساسی را بگویم در تناقض.
آقا، آیه ۳۷ فرمود: «وَتَخْشَى النَّاسَ وَاللَّهُ أَحَقُّ أَن تَخْشَاهُ».
این را بنویسم چون خیلی مهم است، نکته طلایی این بحث.
آیه ۳۷ فرمود: «تَخْشَى النَّاسَ وَاللَّهُ أَحَقُّ أَن تَخْشَاهُ».
«تو از مردم هراس داشتی، ترس داشتی، واهمه داشتی.» درست.
«در حالی که بهتر بود از خدا هراس داشته باشی.» درست.
دو تا آیه بعد چی میفرماید؟
«دو تای بعد میفرماید که: «الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالَاتِ اللَّهِ وَيَخْشَوْنَهُ وَلَا يَخْشَوْنَ أَحَدًا إِلَّا اللَّهَ».
فرمود: «آنهایی که رسالتهای الهی را تبلیغ میکنند، از خدا هراس دارند و از هیچکس جز خدا هراس ندارند.»
پس اینجا فرمود: «پیامبر از هیچ خدا هراس ندارد.» در حالی که تو آن گزاره بالا فرمود: «پیامبر از ناس یا مردم هراس داشت. در حالی که بهتر بود از خدا هراس داشته باشد.» این تناقض هست یا نیست؟ چرا نیست؟
شما مسلمانید. موضوع متفاوت است.
آها! حالا اینجا موضوع یکی. موضوع پیام: اولاً اینکه ببینیم کم و کیفش با هم اختلاف دارد یا ندارد.
پیامبر از ناس، یعنی از غیر خدا، هراس داشت. این گزاره اول.
گزاره دوم: پیامبر از هیچکس جز خدا هراس ندارد. آره، آنجا دارد و ندارد در واقع میشود «دارد و ندارد»ش با هم فرق کرد. اینجا هم هیچ و بس شد دیگر. یعنی از بعضی از غیر خدا، از بعضی از غیر خدا هراس دارد. از هیچکس جز خدا هراس ندارد.
پس این اختلاف کم و کیفش که درست شد.
ببینیم هشت تا وحدت را دارد یا ندارد. وحدت موضوع، محمول، مکان.
موضوعش چیست؟ پیامبر. خب پس تو جفتش که پیامبر.
«الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالَاتِ اللَّهِ» منظور پیامبر است دیگر. یکی از افرادش پیامبر.
محمولش هراس از هر. هراس غیر خدا ؟، بخش اضافه بگوییم هراس دارد. بگوییم هراس داشتن، مثلاً محمول شد. هراس داشتن.
مکانش هم که خب همان زمان. یعنی زمان و مکانش هم که یکی است. تو همان واقعه، در همان زمان. آن هم شد زمان و مکانش.
وحدت جزء و اضافه، جزء، کل، اضافه، قوه و فعل، شرط. وحدت جزء و کلش هم که میگوییم فلان، فرض بفرمایید که تو آن هم هست.
پس موضوعش یکی، محمولش یکی.
فرض بر اینهاست. دقیق بحث خط مکان و زمانش هم فرض کنید یکی. جزء و کلش هم فرض کنید یکی.
میماند اضافه. این اضافه: «هراس از غیر خدا» باید خوب تفسیر بشود.
ببینید، یک وقت است ما میگوییم آقا، خب، این جور که شما میخواهید تناقضهای قرآن را حل بکنید که هر چیزی را برمیداریم به سلیقه خودتان یک چیزی بهش اضافه میکنید. اینجا رسماً دارد میگوید از خدا باید میترسیدید ولی از مردم ترسیدید. بعد تو آیه بعدی دارد میگوید که آنهایی که تبلیغ رسالت میکنند از کسی جز خدا نمیترسند. رسماً دارد میگوید آقا، پیغمبر از غیر خدا ترسید. در حالی که پیامبر است، نباید از غیر خدا بترسد دیگر. قرآن چطور باید حرف بزند که شما توجیه نکنید بگویید تناقض دارد؟
یک شبهه مهم. پاسخش این است که بله، این دو تا آیه را که با هم ببینی، تناقض دارد. برای مسئله این است که قرآن نمیفرماید که هیچ دو تا آیهای نیست که با هم تناقض نداشته باشد. میفرماید اگر «تدبر» کردید، میبینید تناقض ندارد. خیلی توش حرف است.
«تدبر کردید» یعنی دو تا آیه را کنار هم بگذارید. هیچ آیه... خوب دقت کنید به مطلبی که دارم میگویم. هیچ آیهای از این ششصد هزار صد آیه دیگر ؟.
ببینید، آقا، یک آیه اینجا، یک آیه اینجا. این دو تا بر فرض با هم تناقض دارند، درست؟ ما شش هزار و خوردهای آیه دیگر داریم. کی این تناقض قرآن را قبول میکنیم؟ وقتی که هیچ کدام از آن شش هزار و خوردهای آیه دیگر نتوانست گرهی باز بکند. نتوانست توضیحی بدهد. نتوانست مسئله را شفاف بکند. نتوانست تو موضوع، محمول، مکان، زمان، جزء، کل، اضافه، قوه و فعل، شرط، یک نقش دقیق و روشنی را انجام بدهد و ایفا بکند.
هیچکدام نتوانست کاری بکند، دیدیم این دو تا تعارضش نشست، تناقضش برقرار شد، نمیشود حلش کرد، این را ما قبول میکنیم.
ولی وقتی آیات دیگر قرآن را مرور میکنیم، مثل همین آیه الآن. مگر: «الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالَاتِ اللَّهِ وَيَخْشَوْنَهُ وَلَا يَخْشَوْنَ أَحَدًا إِلَّا اللَّهَ» (احزاب، آیه ۳۹).
یکی از مصادیقش حضرت یوسف نبود؟ یکی از مصادیقش حضرت موسی نبود؟ یکی از مصادیقش حتی حضرت مریم و حضرت عیسی مگر نبود؟
آنها ترسشان سر چی بود؟ آنها هراس داشتند، ولی آن چه هراسی بود؟ میخواهیم اصلاً خود این آیه اول خوب تفسیر بشود.
آنکه تبلیغ رسالت الهی را میکند و از خدا هراس دارد و از احدی جز خدا نمیترسد.
بخوانیم تا این مطلب را روشنتر بکند. سوره مبارکه مائده میفرماید که آیات مختلف. یکیش آیه ۶۷ مائده است:
«يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ (۶۷)»
تبلیغ کن آن چیزی که بهت نازل شده است. «و إِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ». اگر انجام ندهی، تبلیغ رسالت او را نکردی. «الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالَاتِ رَبِّهِم». این مسئله را اگر ابلاغ نکنی، «يُبَلِّغُونَ رِسَالَاتِ رَبِّهِم» نیستی.
«وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ». معلوم میشود پیغمبر یک هراسی داشت برای تبلیغ رسالت رب. خدا بهش وعده داد که: «يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ». من تو را از مردم نگه میدارم.
«إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ». خدا کافرین را هدایت نمیکند.
بعد، خدمت شما عرض کنم که در همان سوره مبارکه مائده، آیات ابتدایی، میفرماید که:
«الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن دِينِكُمْ فَلَا تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِ الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَامَ دِينًا (۳)»
«امروز کافران از دین شما ناامید شدند. پس هراس از اینها نداشته باشید. هراس از من داشته باشید.»
«الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي».
حالا این بحث را اگر بخواهم توضیح بدهم، چندین آیه دیگر هم باید بخوانم. آیه ۶ را باید بخوانم، آیات بعدی سوره مبارکه مائده را باید بخوانم. اصلاً یک دور کل سوره مبارکه مائده را باید مرور کنم.
خلاصه نتیجهگیری که میخواهم بکنم.
این آیه را بردیم با سوره مبارکه مائده. از بین این شش هزار و خوردهای آیه، پنج تا آیه را کنارش گذاشتیم. دیدیم تو واقعه غدیر هم این اتفاق رخ داد. پیغمبر آنجا هراس داشت. به خاطر هراسش نمیخواست تبلیغ کند. آن هراس از چی بود که خدا فرمود: «وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ»؟
از مردم هراس داشت. چه هراسی داشت؟ «الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن دِينِكُمْ فَلَا تَخْشَوْهُمْ».
تفسیرش میکند: «فَلَا تَخْشَوْهُمْ». پس از آنها نترسید. کافران ناامید شدند.
آها! میفرماید: «کافران ناامید شدند. پس خدا هم میخواست که پیامبران در جاهایی بترسند دیگر.»
اگر کاری بکنند که تبلیغشان از ... مثلاً آفرین! هراس پیغمبر از این بود که آنجا داستان هراس موسی از یک چیز است. هراس حتی ابراهیم. هراس، عرض کنم که یوسف.
هراس از این است که آقا، یک چیزی را بهانه بکنند، اینها بهانه بکنند، ذهن مردم را خراب بکند، به فرایند هدایت آسیب بزند.
من ببین، دو نوع هراس شد:
یک وقت هراس این است که من آسیب ببینم.
یک وقت هراس این است که حرف من به عنوان اینکه دارم تبلیغ دین میکنم، آسیب ببیند.
من که من را بگیرند، بکُشند، من را زندان کنن. هدایتی که میخواستم انجام بشود، انجام نشود. آها!
مجموعه آیات که کنار هم میگذاریم، معلوم میشود که خدای متعال هم دارد به پیغمبر وعده میدهد که آسیب نمیبینی، هم دارد وعده میدهد که حرفی که میزنی هم آسیب نمیبیند.
یک عده کافرند: «لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ». خدا این کافرین را هدایت نمیکند. آنها به غرضشان نمیرسند. آنها از دین ناامید شدند. ازشان نترسید.
فکر نکنین چون ناامید شدند، به قول ماها، میزنند به سیم آخر، دیگه برگ آخرشان را رو میکنند. نه.
چون یک هراس این بود که بردارند، همان لحظه شمشیر بکِشند، امیرالمؤمنین را بکُشند، پیغمبر را بکُشند، امیرالمؤمنین را بکُشند. همان لحظه همه با هم از نفاقشان دست بردارند، کفرشان را صریح کنند، ابراز کنند، نشان بدهند که قبول ندارند. بعد سپاه پیغمبر از هم میپاشید. بعد دیگه بیعت نمیشد با امیرالمؤمنین. اینها همه هراس بود.
هراس منطقی هم هست. اینها هراس از غیر خدا هست، ولی هراس برای خداست.
آنکه پیغمبر را ندارند، هراس از غیر خدا برای خودشان.
از کجا فهمیدی؟ این آیه که نگفته بود. با تدبر فرمودیم، درست شد؟
هراس از غیر خدا نسبت به خودشان.
نسبت به خودشان یعنی چه؟ نسبت به جونشان، نسبت به پولشان، نسبت به بچهشان، نسبت به اینکه کشته بشوند، نسبت به اینکه تهمت بخورند. حتی از تهمت خوردن هم ترسی ندارم، ولی از اینی که تهمتی بخورند که باعث بشود حرفشان دیگه خریدار نداشته باشد، حرف خدا خریدار نداشته باشد، داستان هدایت آسیب ببیند.
مثلاً حضرت موسی برگشت گفت: «خدایا! تو به من میگویی که من بروم آنجا با فرعون صحبت کنم؟ لَهُمْ عَلَيَّ ذَنبٌ فَأَخَافُ أَن يَقْتُلُونِ» (قصص، آیه ۳۳). «میترسم من را بکُشند.» این چه ترسی است؟ جونم میترسم.
خب، اگر قرار بود از جونش بترسد، باید آن وقتی هم که تو نیل، دم نیل رسیدن، آنجا بعد از جونش میترسید. آنجایی هم که درگیر شد با آن سرباز طرفدار فرعون، آنجا هم بعد از سرباز قبطی باید از جونش میترسید.
پس این ترس هم با تدبر، عظمت قرآن و اعجاز قرآن، دو تا آیه دیگر که میآید، منظورش معلوم میشود. این «أَخَافُ أَن يَقْتُلُونِ» منظورش این نیست که میترسم از جونم میترسم. آخه من بچه کوچک دارم، میترسم بکُشند. خانمم دارد بچهدار میشود. همان لحظه بهش گفتند برو. خانمش داشت زایمان میکرد.
بله، بله. میخواستم بگویم اصل هراس و ترس، ترس از آسیب، ترس از شر. اگر آدمی نداشته باشد که اصلاً عاقل نیست. عاقل نباشد، پیغمبر نمیشود.
یک ترسی که همه باید داشته باشند. آن ترسی که ما از پیامبرها نفی میکنیم، آن ترسی است که یک منفعت دنیایی، منفعت جانی، مالی مطرح باشد از ترس اینکه آن منفعت را از دست بدهند و ضرر بکنند. یک تکلیفی را ادا نکنند.
این آن ترسی است که انبیا ندارند. وگرنه به صورت طبیعی، انبیا از سوسمار نمیترسیدند همین جوری. اگر سوسمار بوده، میرفتند سلام و علیک میکردند. میگفتند: «دهنت را واکن، یک دوری بزنم ببینم تو گلو چه خبره.»
و سوسمار نه. سوسک نه. تمساح. آره، سوسم ؟. آهنگ ؟. ایشان منظورش است.
عرض کنم خدمت شما که امام ؟ میرفتند با شیراز ؟ بله، یک جایی بوده که به امام گفتند که آقا، مگر شما نمیگویید که ؟
ببینید، آن ترس، یک ترس دیگر است. باز یک ترس، ترس طبیعی است که مثلاً آقا به صورت معقول آدم مثلاً یا از یک چیزی که یک آسیبی که ممکن است وارد بشود. من مثلاً سرما ممکن است بخورم، لباس گرم میپوشم. آره دیگر. این اصلاً علامت انسان سالم است.
ولی حالا یک بحث داستان شیر و اینها... به اینها آن قضیه است که طرف ادعا کرد من زینبم، دختر امیرالمؤمنین. حضرت فرمودند: «تو اگر زینب دختر امیرالمؤمنین باشی، گوشتت بر درندگان حرام است.»
یک قفسه شیر داشت متوکل. حضرت فرمودند که برود آنجا. اگر گوشتش را نخوردند، اگر این شیرها نخوردندش معلوم میشود که این دختر امیرالمؤمنین است. برگشت گفت: «آقا، من غلط کردم. دروغ گفتم.»
متوکل گفتش که: «خب شما هم که این ادعا را داری، پس باید گوشت شما حرام باشد بر اینها.»
شما برو تو قف قفس. بالا رفتن، بغل شیراز ؟. این شیرها آمدند، صورتشان را مالیدند به پایه امام هادی. حالا این هم در مورد امام رضا نقل شده، هم در مورد امام هادی نقل شده. ظاهراً صحیح است. یادم هست. آیتالله جوادی هم تو درس میخواندند این را. تو ذهن من هست.
عرض کنم خدمت شما که آن یک بحث دیگری است. اتفاقاً آنجا قضیه هدایت است. یعنی به خاطر هدایت، اتفاقاً نمیترسد. درست شد؟
ولی اینکه به صورت معمولی، به صورت معقول. حضرت ابراهیم علیه السلام برایش مهمان آمد. بعد غذا آورد، به اینها تعارف کرد، نخوردن. رسم و فرهنگ زمانه ایشان این شکلی بود که وقتی یک کسی میآمد خانه کسی، قصد ترور، قصد آسیبش را داشت، غذا اگر بهش میدادند نمیخورد. یک لحظه به خیالش آمد، بله، یک لحظه به خیالش آمد که عجب! آمدند مثلاً آسیبی بزنند. یک لحظه ترسید.
«لَا تَخَفْ». «ما برای بشارت آمدیم.» ما ملائکهایم، فلان و اینها.
بارکالله! آفرین! «از جونم دفاع کنم. از بچهام. اگر نترسم که خدا پس مرگ ما را رسانده است. مادر آمادهایم. یا الله! خلیل خدایم هستیم و مشتاق دیدار خدا.» که نیستش که.
خود امام حسین علیه السلام به شدت مشتاق ملاقات حق تعالی بود، ولی دشمن حمله میکرد، دفاع میکرد. دشمن حمله میکرد، قوه قضاییه ؟ دشمن وقتی حمله میکرد، واکنش نشان میداد.
اگر نترسد که واکنش نشان میدهد. این ترس با آن ترس تفاوت دارد.
پس این چه ترسی بوده که «وَلَا يَخْشَوْنَ أَحَدًا إِلَّا اللَّهَ» (احزاب، آیه ۳۹) تو ابلاغ این رسالت ترس ندارد؟
آن هم چه ترسی؟ ترس از اینکه هر آسیبی به من وارد بشود، بشود. ولی یک هراس دیگر دارد که آقا، نکند من این جوری که میگویم، اینها بیشتر بدشان میآید. نکند این جوری که میگویم، یک بهانهای جور کنم.
ما میخواهیم چهار نفر را مؤمن کنیم. یک بهانهای ؟، چهار تا آدم شیاد بیایند یک حرفی بیندازند، شک و شبههای بیندازند. اوضاع بدتر بشود. به جای اینکه چهار تا مؤمن بشوند، چهار نفر اتفاقاً کافر بشوند.
یک هراس است دیگر. هراس خوبی است. پیغمبر میخواهد رسالت را ابلاغ کند. دارد دستدست میکند. دستدست دارد. هی تأخیر میاندازد. تأخیر میاندازد. چرا تأخیر میاندازد؟ از چی میترسد پیغمبر؟ که میفرماید: «وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ».
پیغمبر از این ترس است که من را بگیرند، بکُشند. از شخص خودش که ترسی ندارد. این همه جنگ ؟.
آنکه میترسد این است که آقا، تا به حال که ما همین جور تو حالت ابهام و اینها میگفتیم، اینها آنقدر با علی دشمنی میکردند. الآن که صریح بخواهیم بگوییم، دستش را بیاوریم بالا، نکند بگیرند، بکُشندش. نکند همه دیگر بزنند به سیم آخر. دیگه آن آخرین کفر خودشان را هم نشان بدهند. نکند بدتر بشود.
تا به حال باز چهار نفر تو رودربایستی، تو خجالت، تو تعارف، احترام علی را نگه میداشتند. نکند بدتر بشود. دیگه همان احترام هم برای علی نگه ندارند و من هم حق را این شکلی روشن کردم و وقتی آنقدر روشن بشود، آنها این شکلی واکنش نشان بدهند، بدتر میشود. کدام عقوبت میکند؟ عذاب میفرستد.
روشن شد؟ اینها هراس پیغمبر است. این هراس با آن هراس فرق میکند.
پس تو آیه بالا فرمود: «وَتَخْشَى النَّاسَ وَاللَّهُ أَحَقُّ أَن تَخْشَاهُ». از چی «مردم» میترسید؟
حرف و حدیث مردم. که من بیآبرو بشوم.
اگر من دنبال این بودم که بیآبرو نشوم، از روز اول نمیگفتم من. عموی من روبروی من در آمد. فامیل من علیه من قیام کردند. این همه بد و بیراه گفتند. شکمبه گوسفند به من پرتاب کردند. این همه توهین کردند.
من اگر این ترسها را داشتم که از روز اول هیچی نمیگفتم.
من ترسم از این است که نکند این را یک عدهای دستمایه کنند. یک عدهای این را سوژه کنند. بزنند تو سر مؤمنی. بگویند که عجب! این هم پیغمبرتان! دیدی دنبال زنها بود؟ دیدی دنبال زن پسرش بود؟ دیدی پیغمبر شهوتپرست بود؟ زنباز بود؟ درست شد؟
از این میترسم که یک اتهامی بشود که چهار تا مؤمن تو دلشان خالی بشود، از عقایدشان دست بردارند. از این میترسم که این یک قضیهای بشود، به جایگاه پیغمبری من آسیب بزند. مردم را به شک و تردید و انحراف بیندازد. من از آن انحراف میترسم. از اینی که اینها نتوانند حق و باطل را تشخیص بدهند، میترسم. از فتنهای که مردم توش میافتند و یک عدهای حق را تشخیص نمیدهند، از آن میترسم.
این ترس اتفاقاً ترس برای خداست. این ترس، ترس الهی است. در عین حال به پیغمبر میفرماید که نه، همین جا هم نمیخواهد بترسی. «وَاللَّهُ أَحَقُّ أَن تَخْشَاهُ».
تو اینجا هیچ استرسی... یعنی استثنائی. اینجا استثنائاً من دارم میگویم اینها ترس... آره دیگر. یعنی به صورت طبیعی آدم باید این ترس را داشته باشد.
من دارم دلداریت میدهم. دارم تسلیت میدهم. آرامش بهت میدهم. میگویم نترس، هیچی نمیشود. غصه نخور.
ولی به صورت طبیعی اگر این استرس را نداشته باشد، پیغمبر نمیشود. عین خیالش نیست که آقا، چهار نفر هم کافر میشوند. به درک! کافر!
هیچ ترسی از اینکه آقا، اینها کافر بشوند. بعد نمیدانم روبروی پیغمبر بایستند. روبروی قرآن بایستند. به درک! اصلاً هیچ کدام.
اصل قضیهاش بله، از یک جهتش خوب است. از یک جهتش که آقا، من تکلیفم را انجام دادم. من جهنم نروم. ولی از یک جهت دیگر، دلسوزی است برای آن بنده خداست دیگر.
یعنی من که تکلیفم را انجام دادم، در پیشگاه حق، تو دارم. من را جهنم نمیبرد انشاءالله. حالا انشاءالله که آن چیزهایی که شما مد نظرتان است، از این مورد نیست.
یک وقتی هستش که جهنم برود، بهشت برود، به ما چه آقا؟ به درک! هر کی دوست نداشت!
ولی یک وقت دل میسوزاند. مثل پیغمبر. پدر امت است. دل میسوزاند. آدم بچهاش منحرف میشود، معتاد میشود. معتاد شده به درک! مهم این است که من سالم هستم. من که مواد نمیکشم. الحم ؟ من که اعتیاد ندارم. خدا را هر کی میخواهد معتاد باشد.
بله، خب آدم اصل دغدغهاش باید این باشد که خودش معتاد نباشد. ولی وقتی بچه آدم معتاد میشود، مواد مخدر و گرفتاریهای دیگر، آدم نگران است که این آخه به خودش دارد آسیب میزند.
این دارد ؟. پیغمبر چقدر گریه میکرد برای امتش؟ چقدر ناله میکرد؟ آیاتی نازل شد که: «بَابٌ إِلَيْكَ بِخَنٍ نَفْسَكَ» (که معنی دقیق این آیه را نیافتم، لطفاً بازبینی کنید). «داری خودت را هلاک میکنی، بس است! دست بردار! کوتاه بیا.»
از شدت عشقش بود. رحمت للعالمین است. این مجموعه آیات را که کنار هم میگذارید، قضیه را روشن میکند. پیغمبر نه دنبال منافع شخصیش بود، نه چشم طمع داشت به زینب، نه آنکه تو دلش مخفی کرده بود این طمع به زینب بود. نه آنی هم که ازش میترسیدیم که مردم نکند بفهمند ما چیکارهایم و چه علاقهای تو دلمان داریم. نه.
آن ترسی هم که از مردم داشت، ترس از این بود که نکند نتوانند حق و باطل را تشخیص بدهند. خودشان گرفتار بشوند. خودشان آسیب ببینند. نه اینکه من آسیب ببینم، در موردم حرف و حدیث در بیاید و مثلاً بدنام بشوم و اینها.
این مجموعه آیات، مطالبی که عرض شد برای اینکه معلوم بشود این دو تا آیه با همدیگر تناقض ندارد.
و صلی الله علی سیدنا محمد و آله.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
در حال بارگذاری نظرات...