قسمت پایانی کتاب
حس آرامش در مزار شهدا
چه عملی در آخرت راهگشاست؟
اثر اعمال افراد در زندگیشان
توصیهی شهید مدافع حرم به راوی کتاب
شیرینی لذت حضور در جمع اهلبیت
شهادت اتفاق نیست، انتخاب است
شهیدانه زیستن چه شاخصهای دارد؟
ملاک اصلی؛ ترجیح خدا بر همه
راه نزدیکی به مردم و خدا چیست؟
جاماندگان وامانده
برخورد خانم دکتر با راوی کتاب
حقالناس بدحجابی
مراقب حضور در فضای مجازی باشیم
نگاه مشمئزکننده به زن
افزایش سرعت آلودگی معنوی
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرّحمن الرّحیم. الحمدلله ربّ العالمین، و صلّی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمّد و آله الطّیبین الطّاهرین، و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
در بخش پایانی کتاب، مطالبی هست که انشاءالله خیلی سریع میخوانیم؛ چونکه نکاتی است که دیگر عمداً قبلاً به آنها اشاره شده و توضیحاتش داده شده است.
در آخرین لحظات حضور در آن وادی، برخی دوستان و همکارانم را مشاهده کردم که شهید شده بودند. میخواستم ببینم ماجرا رخ داده یا نه. بیشتر بحث راستیآزمایی تجربهشان است که این برادر عزیزمان، در واقع، مواردی که دیده بود را میخواسته تطبیق دهد، ببیند که چقدر دیدههایش با واقعیت منطبق بود.
از همان بیمارستان توسط یکی از بستگان تماس گرفتم و پیگیری کردم و جویای سلامتی آنها شدم. گفتند: «نه، همه رفقای شما سالم هستند.» من اول فکر کردم که آنجا که رفته بودم، همان موقع شهید شده بودم تعجب کردم. پس منظور از این ماجرا چه بود؟ من آنها را در حالی که با شهادت وارد برزخ میشدند مشاهده کردم.
چند روزی بعد از عمل، وقتی حالم کمی بهتر شد، مرخص شدم؛ اما فکرم بهشدت مشغول بود. چرا من برخی از دوستانم را که الان مشغول کار در اداره هستند، در لباس شهادت دیدم؟ یک روز برای اینکه حال و هوایم عوض شود، با خانم و بچهها برای خرید به بیرون رفتیم. تا وارد بازار شدم، پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد. لکنت گرفتم، به همسرم گفتم: «این فلانی بود؟» همسرم که متوجه نگرانیام شده بود، گفت: «آره، خودش بود.»
این جوان اعتیاد داشت و دائماً دنبال کارهای خلاف بود. برای به دست آوردن پول مواد، همهکاری میکرد. گفتم: «این زنده است؟ من خودم دیدم که اوضاعش خیلی خراب است. مرتب به ملائک التماس میکرد. حتی من علت مرگش را هم میدانم.»
خانمم با لبخند گفت: «مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟ حالا علت مرگش چی بود؟»
گفتم: «بالای دکل مشغول دزدیدن کابلهای فشار قوی برق بوده که برق او را میگیرد و کشته میشود.»
خانم من گفت: «فعلاً که سالم و سرحال است.»
آن شب وقتی برگشتیم خانه، خیلی فکر کردم. پس نکند آن چیزهایی که من دیدم توهم بوده؟ دو سه روز بعد خبر مرگ آن جوان، و بعد تشییعجنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد. من مات و حیران مانده بودم که چه شد.
از دوست دیگرم که با خانواده آنها فامیل بود، سؤال کردم: «علت مرگ این جوان چه بود؟»
گفت: «بنده خدا تصادف کرده.»
من بیشتر تو فکر فرو رفتم؛ اما خودم این جوان را دیدم. او حال و روز خوبی نداشت. گناهان و حقالناس و غیره حسابی گرفتارش کرده بودند. به همه التماس میکرد تا کاری برایش انجام دهند.
چند روز بعد یکی از بستگان به دیدنم آمد. ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود. لابهلای صحبتها گفت: «چند روز قبل یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی را قطع کند و بدزدد. ظاهراً اعتیاد داشته و قبلاً هم از این کارها میکرده. همان بالا برق او را خشک میکند و به پایین پرت میشود.»
خیره شده بودم به صورت مهمانم. گفتم: «فلانی را میگویی؟ شما مطمئنی؟»
گفت: «بله، خودم بالاسرش بودم؛ اما خانوادهاش چیز دیگری گفتند.»
خب این هم موردی است که بالاخره روشن است، نیاز به توضیح ندارد و برادر دلش در واقع گرم شده بود به این ماجراهایی که دیده بود، آینده او را در واقع دیده بود، وضعیت برزخی و حقیقت برزخی او را دیده بود که وقتی از دنیا برود و مسئله قطعی بود، به او نشان داده بودند که این به این نحو قطعاً از دنیا میرود و وضعیت برزخیش هم این شکلی است.
خب، پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد، فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده نزدیک را هم دیدهام. نمیدانستم چطور ممکن است. نزد یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم. ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی، بحث زمان و مکان مطرح نبوده؛ لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشید. بعد از این صحبت، یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد.
یکی دو هفته بعد از بهبودی من، پدرم در اثر یک سانحه مصدوم شد و چند روز بعد دار فانی را وداع گفت. خیلی ناراحت بودم؛ اما یاد حرف عموی خدابیامرزم افتادم که گفت: «این باغ برای من و پدرت است و بهزودی به ما ملحق میشوی.»
در یکی از روزهای دوران نقاهت، به شهرستان دوران کودکی و نوجوانیام سر زدم. سراغ مسجد قدیمی محل رفتم و یاد و خاطرات کودکی و نوجوانی برایم تداعی شد. یکی از پیرمردهای قدیمی مسجد را دیدم. سلام و احوالپرسی کردیم و برای نماز وارد مسجد شدیم.
یکباره یاد صحنههایی افتادم که از حساب و کتاب اعمال دیده بودم. یاد آن پیرمردی که به من تهمت زد و به خاطر رضایت من، ثواب حسینیاش را به من بخشید. این افکار و صحنه ناراحتی آن پیرمرد همینطور در مقابل چشمانم بود. با خودم گفتم: «باید پیگیری کنم و ببینم این ماجرا تا چه حد صحت دارد.» هرچند میدانستم که مانند بقیه موارد این هم واقعی است؛ اما دوست داشتم حسینیهای که به من بخشیده شد را از نزدیک ببینم.
به آن پیرمرد گفتم: «فلانی را یادتان هست؟ همان که ۴ سال پیش مرحوم شد.»
گفت: «بله، خدا نور به قبرش ببارد. چقدر این مرد خوب بود. این آدم بیسروصدا کار خیر میکرد. آدم درستی بود. مثل آن حاجی کم پیدا میشود.»
گفتم: «بله؛ اما خبر داریم بنده خدا چیزی توی این شهر وقف کرده، مسجد یا حسینیه؟»
گفت: «نمیدانم؛ ولی فلانی خیلی با او رفیق بود. حتماً خبر دارد. الان هم داخل مسجد نشسته.»
بعد از نماز، سراغ همان شخص رفتیم. ذکر خیر آن مرحوم شد و سؤال خود را دوباره پرسیدم: «این بنده خدا چیزی وقف کرده؟»
این پیرمرد گفت: «خدا رحمتش کند. دوست نداشت کسی خبردار شود؛ اما چون از دنیا رفته، به شما میگویم.»
ایشان به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت: «این حسینیه را میبینی که اینجا ساخته شده؟ همان حاجآقا که ذکر خیرش را کردی، این حسینیه را ساخت و وقف کرد. نمیدانی چقدر این حسینیه خیر و برکت دارد. الان هم داریم بنایی میکنیم و دیوار حسینیه را برمیداریم و ملحقش میکنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر شود.»
من بدون اینکه چیزی بگویم، جواب سؤالم را گرفتم. بعد از نماز، سری به حسینیه زدم و برگشتم. پس از اطمینان از صحت مطلب، از حقم گذشتم و حسینیه را به بانی اصلیاش بخشیدم.
شب با همسرم صحبت میکردیم. خیلی از مواردی که برای من پیش آمده بود، باورکردنی نبود. با لبخند به خانمم گفتم: «آن لحظه آخر به من گفتند به خاطر دعاهای همسرت و دختری که تو راه داری، شفاعت شدم.»
به همسرم گفتم: «اینم یه نشانه است، اگه این بچه دختر بود، معلوم میشه که تمام ماجراها صحیح بوده.»
در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد. اما جدای از این موارد، تنها چیزی که پس از بازگشت، ترس شدید در من ایجاد میکرد و تا چند سال مرا اذیت میکرد، ترس از حضور در قبرستان بود. من صداهای وحشتناکی میشنیدم که خیلی دلهرهآور و ترسناک بودند؛ اما این مسئله اصلاً در کنار مزار شهدا اتفاق نمیافتاد. البته، حالا بعضیها اینها را دست گرفته بودند، این بخشها را، که ایشان صدای وحشتناک و اینها را واضحات و مشخصات تفاوت اموات و شهدا و وضعیت اموات و شهدا. و شهدا در یک آرامش و امانی اموات وضعیت را ندارند و برزخشان وضعیت بسیار سختی دارد. در آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسانها پخش میشد. لذا برای مدتی به قبرستان نرفتم و بعد از آن فقط صبحهای جمعه راهی مزار دوستان و آشنایان میشدم.
اما نکته مهم دیگری را که باید اشاره کنم این است که من در کتاب اعمالم و در لحظات آخر حضور در آن دنیا، میزان عمر خودم را که اضافه شده بود، مشاهده کردم. به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پایان رسیده. من اکنون در وقتهای اضافه هستم. دیگر بیقرار ایشان برای رفتن و دلتودلش نیست.
البته عمر دست خداست و اینها با خداست و خیلی قطعی نمیشود در مورد اینها نظر داد. اما به من گفتند مدّت زمانی که شما برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت میگذاری، جزو عمر شما محسوب نمیشود. معانی متعددی دارد. یکیاش این است که یعنی در حسابی که میکنند، جزو آن به حساب نمیآید. یعنی حساب نمیکند. یکیاش این است که اجلی که برایت نوشتهاند، فارغ از اینها بوده. یعنی اگر ۸۰ سال نوشتهاند، ۸۰ سالِ بدون صله رحم و دیدار والدین و فلان و اینها اینجوری نوشتند. حالا وقتهای دیگر هم دارد. زیارت کربلا هم دارد که جزو عمر به حساب نمیآید. سر سفره هم داری که جزو عمر به حساب نمیآید. اینها معانیای است که میتواند داشته باشد.
همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند یا زیارت اهل بیت هستید، جزو این مقدار عمر شما حساب نمیشود. دیگر یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است. در روزگاری که خبری از شهادت نبود، چطور باید این حرف را ثابت میکردم. برای همین چیزی نگفتم؛ اما هر روز که برخی همکارانم را در اداره میدیدم، یقین داشتم یک شهید را که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید، ملاقات میکنم. هیجان عجیبی در ملاقات با این دوستان داشتم. میخواستم بیشتر از قبل با آنها حرف بزنم. من یک شهید را که بهزودی به ملاقات الهی میرفت، میدیدم؛ اما چطور این اتفاق میافتد؟ آیا جنگی در راه است؟
۴ ماه بعد از عمل جراحی و اوایل مهر ۱۳۹۴ بود که در اداره اعلام شد کسانی که علاقهمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند، میتوانند ثبتنام کنند. جنبوجوشی در میان همکاران افتاد. آنها که فکرش را میکردم، همگی ثبتنام کردند. من هم با پیگیری بسیار توفیق یافتم تا همراه آنها پس از دوره آموزش تکمیلی، راهی سوریه شوم.
آخرین شهر مهم در شمال سوریه، یعنی شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن میبایست نیروهای ما در منطقه مستقر میشدند و کار آغاز شد. چند مرحله عملیات انجام شد و ارتباط تروریستها با ترکیه قطع شد. محاصره شهر حلب کامل شد. مرتب از خدا میخواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم. دیگر هیچ علاقهای به حضور در دنیا نداشتم.
من میخواستم برای رضای خدا کاری انجام دهم. من دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند؛ لذا آرزو داشتم همراه با کارم را انجام دادم. وصیتنامه و مسائلی که فکر میکردم باید جبران کنم، انجام شد. آماده رفتن شدم. به یاد دارم که قبل از اعزام، خیلی مشکل داشتم، با رفتن من موافقت نمیشد و غیره؛ اما با یاری خدا تمام کارها حل شد. ناگفته نماند که بعد از ماجراهایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد، کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد. یعنی خیلی مراقبت از اعمالم انجام میدادم تا خداینکرده دل کسی را نرنجانم، حقالناس به گردنم نماند. دیگر از آن شوخیها و سرکار گذاشتن و غیره خبری نبود.
یکی دو شب قبل از عملیات، رفقای صمیمی بنده که سالها با هم همکار بودیم، دور هم جمع شدیم. یکی از آنها گفت: «شنیدم که شما در اتاق عمل حالتی شبیه مرگ پیدا کردید و غیره.» خلاصه، خیلی اصرار کردند که برایشان بگویم؛ اما قبول نکردم. من برای یکی دو نفر خیلی سربسته حرف زده بودم و آنها باور نکرده بودند؛ لذا تصمیم داشتم که دیگر برای کسی حرف نزنم.
جواد محمدی، سیّد یحیی براتی، سجّاد مرادی، برادر کاظمی، برادر مرتضی زارع و شاهسوار و غیره در کنار هم بودیم. آنها من را به یکی از اتاقهای مقر بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی. من هم کمی از ماجرا را گفتم. رفقای من خیلی منقلب شدند؛ خصوصاً در مسئله حقالناس و مقام شهادت.
چند روز بعد در یکی از عملیاتها حضور داشتم. در حین عملیات، مجبور شدم و افتادم. جراحت من سطحی بود؛ اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم. هیچ حرکتی نمیتوانستم انجام دهم. کسی هم نمیتوانست به من نزدیک شود. شهادتین را گفتم. در این لحظات منتظر بودم با یک گلوله از سوی تکتیرانداز تکفیری به شهادت برسم.
در این شرایط بحرانی، عبدالمهدی کاظمی و جواد محمدی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آنها خیلی سریع من را به سنگر منتقل کردند. خیلی از این کار ناراحت شدم. گفتم: «چرا این کار را کردید؟ ممکن بود همه ما را بزنند.»
جواد محمدی گفت: «تو باید بمانی و بگویی که در آن سوی هستی چه دیدهای.»
چند روز بعد باز این افراد در جلسه خصوصی از من خواستند که برایشان از برزخ بگویم. نگاهی به چهره تکتک آنها کردم. گفتم: «چند نفری از شما فردا شهید میشوید.»
سکوتی عجیب در جلسه حاکم شد. با نگاه خود التماس میکردند که من سکوت نکنم. جلسه قابل توصیف نبود. من تمام آنچه را که دیده بودم، گفتم. از طرفی برای خودم نگران بودم، نکند من در بهشت نباشم؟ اما نه، انشاءالله که هستم.
جواد با اصرار از من سؤال میکرد و من جواب میدادم. در آخر گفت: «چه چیزی بیش از همه در آن طرف به درد میخورد؟»
گفتم: «بعد از اهمیت به نماز با نیت الهی و خالصانه، هرچه میتوانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید.»
روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی در مورد مسائل نظامی اظهار نظری کرده بود که برای غربیها خوراک خوبی ایجاد شد. خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند. جواد محمدی مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: «میبینی؟ پسفردا همین مسئولی که اینطور خون بچهها را پایمال میکند، دنیا میرود و میگویند شهید شد.»
خیلی آرام گفتم: «آقا جواد، من مرگ این آقا را دیدهام. او در همین سالها طوری از دنیا میرود که هیچ کاری نمیتوانند برایش انجام دهند. حتی مرگش هم نشان خواهد داد که از راه و رسم امام شهدا فاصله داشته.»
حالا کی بوده این شخص، چی بوده ما دنبال گمانهزنی نیستیم. به کسی هم کاری نداریم. آن طرف هم وضعیت افراد هرچه هست، به خودشان مربوط است. خدا هم ستارالعیوب است. اصلاً سمت این مسائل هم نباید رفت که بخواهیم از برزخ دیگران سر در بیاوریم؛ خصوصاً اگر کسی باشد که شاید آن وقت وضعیت مطلوبی هم نداشته باشد. ابداً ممنوع است این چیزها و حق جستجو و تجسس و اینها را نداریم. حالا البته گمانههایی برخی میزنند که حالا آن افراد هم کاری نداریم به گمانهایشان و مطلبی که ایشان گفته هم بهصورت کلی گفته. هیچ توهین و تهمتی هم به کسی نزده. اگر هم ذهنیت نسبت به کسی خاصی میرود، همینی که بالاخره این حرفها به کس خاصی بخورد، خوب نشان میدهد که حتماً آن شخص جوری از دنیا رفته که شاید خیلی با همین راه امام شهدا جور درنمیآمده.
یعنی حتماً در ذهن شما این هست که جور درنمیآمده و این را تطبیق میدهید؛ وگرنه اگر مرگ افراد جوری است که احساس میکنید به راه امام شهدا مثلاً مشکلی ندارد که نباید مثلاً نسبت به مرحوم آیتالله مصباح یزدی کسی ذهنش نسبت به ایشان نرود. چرا؟ برای اینکه کسی نمیگوید مرگ ایشان مرگی بوده که مثلاً راه و رسم امام شهدا جور درنمیآمده. به هر حال، حالا هر کس از دنیا رفته مسئول و پاسخگوی اعمال خودش است. خدا انشاءالله گذشتگان ما را رحمت بکند و اگر هم جزو مسئولین و شاخصین بودند، به خاطر خدماتی که داشتند و مشقتهایی که کشیدند در راه این انقلاب و اسلام، خدای متعال با فضل و کرمش دستشان را بگیرد.
در این ماه رجب و با فضل و کرمش دست ما را هم بگیرد. عاقبت ما را ختم به خیر کند. ما جوری نباشیم که ضربالمثل بشویم و همه بگویند که این فلانی است که اینقدر حرف میزد، اینقدر فلان میکرد از معاد و نمیدانم قبر و فلان، الان وضعشان اینطور شده و مرگشان مرگ ما موجب هدایت افراد باشد. دلها به سمت خدا کشیده بشود با مرگ ما و بعد از مرگمان هم تشییع پیکرمان، قبرمان، همه اینها اسباب هدایت باشد مثل شهید حاج قاسم سلیمانی، رضوانالله تعالی علیه.
این که چی بوده مهم نیست. مهم این است که البته اینجا این داستان از باب یک نشانهای بود برای صدق آنچه که این برادر عزیزمان دیده. افراد دیگری هم در این جمع بودند که به شهادت نرسیدند و جزئیاتی همین ماجرا داشته که آن جزئیات را در این کتاب نقل نکرده و آن جزئیات شاهد اصلی صدق ماجرا بوده که برخی از اطرافیان نزدیک آن مرحومی که اینجا دارد به او اشاره میشود، آنها فقط خبر داشتند و کس دیگری حتی از اطرافیان باز مثلاً رده دوم و اینها در جریان نبودند، فقط آن رده اول در جریان بودند و این برادر ما به آنها گفته بود با این جزئیات و این خودش نشانه و شاهد صدقی است بر گفتار ایشان که البته رسانهای نیست و قابل انتشار هم نیست و بهدرد ما هم، بهدرد عموم هم نمیخورد.
به هر حال، مطلبی است دیگر. حالا خدا انشاءالله با فضل و کرمش دست ما را بگیرد و بدانیم که اینجوری است دیگر، این اعمال ما نتیجهاش ظاهر میشود در زیستن ما. ما تعیین میکنیم خودمان که چه کسانی زیر تابوتمان را بگیرند، چه کسانی پای تابوتمان گریه بکنند، اینوریها پای تابوتمان کف بزنند، سوت بزنند، فحش به بزرگان و اینها بدهند یا اینکه قرآن بخوانند، گریه بکنند، روضه بخوانند. اینها همهاش برآورد اعمال ماست و اعمال ما در رشته دخالت و اثر دارد.
خدا کند که مرگمان مرگی باشد که باعث روسفیدی باشد، مثل شهید احمد کاظمی که جالبی هم هستش که حالا تقریباً حاج قاسم سلیمانی در ایام سالگرد حاج احمد کاظمی از دنیا رفت، به شهادت رسید که نکته خیلی کمتر توجه شده است. از شدت عشقش به حاج احمد کاظمی و حاج احمد چند وقت قبل از شهادتش خدمت رهبر انقلاب رسیده بود، گفته بود که دو تا درخواست دارم، برای من دعا کن، یکی اینکه روسفید بشوم، یکی اینکه شهید بشوم و هر دو شد، هم روسفید شد و هم شهید شد. اینجور باشد انشاءالله عاقبت ما با مرگی باشد که هم روسفید بشویم، هم به کسانی ملحق بشویم که اینها روسفید بودند. مایه عزت باشد.
من و رفقایم چند روز بعد آماده عملیات شدیم. جیره جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم. خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم. من آرپیجی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید میشوند، قرار گرفتم. گفتم: «اگر پیش اینها باشم بهتر است. احتمالاً با تمام این افراد، همگی با هم شهید میشویم.»
نیمههای شب، هنوز ستون نیروها حرکت نکرده بود که جواد محمدی خود را به من رساند. او کارها را پیگیری میکرد. سریع پیش من آمد و گفت: «الان داریم میرویم برای عملیات. خیلی حساسیت منطقه بالاست.»
او میخواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند. من هم به او گفتم: «چند نفر از این بچهها بهزودی شهید میشوند از جمله بیشتر دوستانی که با هم بودیم. من هم میخواهم با آنها باشم بلکه به خاطر آنها ما هم توفیق داشته باشیم.»
دستور حرکت صادر شد. من از ساعتها قبل آماده بودم. سر ستون ایستاده بودم و با آمادگی کامل میخواستم اولین نفر باشم که پرواز میکند. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و من را صدا کرد. خیلی جدی گفت: «سوار شو. باید از یک طرف دیگر خطشکن محور باشیم.»
باید حرفش را قبول میکردم. من هم خوشحال سوار موتور جواد شدم. ۱۰ دقیقهای رفتیم تا به یک تپه رسیدیم. به من گفت: «پیاده شو، زود باش.»
بعد داد زد: «سید یحیی بیا.» سید یحیی سریع خود را رساند و سوار موتور شد.
من به جواد گفتم: «اینجا کجاست؟ خط کجاست؟ نیروها کجا هستند؟»
جواد هم گفت: «این آرپیجی را بگیر. برو بالای تپه. بچهها تو را دیدند.»
رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت. این منطقه خیلی آرام بود. تعجب کردم. از چند نفری که در سنگر حضور داشتند پرسیدم: «چیکار کنیم؟ خط دشمن کجاست؟»
یکی از آنها گفت: «بگیر بشین. اینجا خط پدافندی است. باید فقط مراقب حرکات دشمن باشیم.»
تازه فهمیدم که جواد محمدی چکار کرده. روز بعد که عملیات تموم شد، وقتی جواد محمدی را دیدم، با عصبانیت گفتم: «خدا بگم چیکارت بکنه؟ برای چی من را بردی پشت خط؟»
لبخندی زد و گفت: «تو فعلاً نباید شهید بشوی. باید برای مردم بگویی که آن طرف چه خبر است. مردم معاد را برای همین جای تو را بردم که از خط دور باشی. اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادی و سید یحیی براتی که سر ستون قرار گرفتند، اولین شهدا بودند. مدتی بعد مرتضی زارع، بعد شاهسنایی و عبدالمهدی کاظمی و غیره. در طی مدّت کوتاهی، تمام رفقای ما که با هم بودیم، همگی پر کشیدند و رفتند، درست همانطور که قبلاً دیده بودم. جواد محمدی هم بعدها به آنها ملحق شد.»
بچههای اصفهان او را به ایران منتقل کردند. من هم با دست خالی از میان مدافعان حرم به ایران برگشتم، با حسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار میدهد.
مدتی از ماجرای بیمارستان گذشت. پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من خیلی خراب بود. من تا نزدیکی شهادت رفتم؛ اما خودم میدانستم که شهادتم را از دست دادم. به من گفته بودند که هر نگاه حرام حداقل ۶ ماه شهادت آنها که عاشق شهادت هستند را عقب میاندازد.
روزی که عازم سوریه بودیم، پرواز ما با پرواز آنتالیا همزمان بود. این هم از آن ماجرایی است که این دوستان مخالف کتاب، دست گرفتهاند که کسی که جانباز و مدافع حرم بوده و نمیدانم رزمنده بود و سنش هم مثلاً نزدیک ۵۰ سال و اینها چطور آدمیزاد است و لغزش از همه ما سر میزند، خیلی بزرگتر از ایشان هم لغزیدند و سر خوردند توی خیلی از مسائل ابتداییتر از این بحث، یک نگاهی بوده و از دست در رفته بوده. سریع هم ایشان متنبه میشود چند دختر جوان با لباسهای بسیار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آنها افتاد. بلند خود را تغییر دادم. هر چه میخواستم حواس خود را پرت کنم، انگار نمیشد؛ اما دیگر دوستان من در جایی قرار گرفتند که هیچ نامحرم این دخترها دوباره در مقابلم قرار گرفتند. نمیدانم، شاید فکر کرده بودند من هم مسافر آنتالیا هستم.
هر چه بود گویی ایمان من و گویی شیطان و یارانش آماده بودند تا به من ثابت کنند هنوز آماده نیستی. با اینکه در مقابل آنها عکسالعملی انجام ندادم، اما متأسفانه نمره قبولی از این آزمون نگرفتم. میلرزد. از خدا میخواهیم که ما را نگه دارد خودش. ما خدا هم با این مسائل معمولاً به ما نشان میدهد. ما نیستیم که خودمان را نگه میداریم. اگر هم گناهی از آدم ترک میشود، به توفیق الهی است، به اذن حق تعالی است. او که ما را از گناه نگه میدارد.
در میان دوستانی که با هم در سوریه بودیم، چند نفر را میشناختم که آنها را جزو شهدا دیدم. میدانستم آنها هم شهید خواهند شد. یکی از آنها علی خادم بود. علی پسر ساده و دوستداشتنی سپاه بود. آرام بود و با اخلاص. در فرودگاه جایی نشست که هیچ کسی در مقابلش نباشد تا آلوده نگاه حرام نشود. در جریان شهادت رفقای ما، علی هم مجبور شده بود؛ اما همراه با ما به ایران برگشت. من با خودم فکر میکردم که علی به زودی شهید میشود؛ اما چگونه و کجا؟
یکی دیگر از رفقای ما که او را در جمع شهدا دیده بودم، اسماعیل کرمی بود. او در ایران بود و حتی در جمع مدافعان حرم حضور نداشت؛ اما من او را در جمع شهدایی که بدون حساب و کتاب راهی بهشت میشدند، مشاهده کردم. من و اسماعیل خیلی با هم دوست بودیم.
یکی از روزهای سال ۱۳۹۷ به دیدنم آمد. ساعتی با هم صحبت کردیم. او خداحافظی کرد و گفت: «قراره برای مأموریت به مناطق مرزی اعزام بشه.» رفقای ما عازم سیستان بودند و مسائل امنیتی در آن منطقه به گونهای است که دوستان پاسدار برای مأموریت به آنجا اعزام میشوند.
فردای آن روز، سراغ علی خادم را گرفتم. گفتند: «سیستان.» یکباره با خودم گفتم: «نکنه باب شهادت از آنجا برایش باز شود.»
سریع با فرمانده مکاتبه کردم. با اصرار تقاضای حضور در مرزهای شرقی را داشتم؛ اما مجوز حضورم صادر نشد. مدتی گذشت. با رفقا در ارتباط بودم؛ اما نتوانستم آنها را همراهی کنم.
در یکی از روزهای بهمن ۹۷، خبری کوتاه اما شوک بزرگی به من و تمام رفقا وارد کرد. یک انتحاری وهابی خود را به اتوبوس سپاه میزند و دهها رزمنده را که مأموریتشان به پایان رسیده بود، به شهادت میرساند. سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد لیست شهدا ارسال شد. علی خادم و اسماعیل کرمی هر دو در میان شهدا بودند.
انشاءالله این شهدا همه روحشان در جوار سیدالشهدا باشد و دعاگوی ما باشند. برای ما دعا کنند، انشاءالله. عزیزی که اسمش در کتاب است، با نظر رحمت و لطفش به ما نگاه کنید. دست ما را بگیرند و شفاعت کنند ما را.
به هر حال این کتاب «سه دقیقه در قیامت»، فضای شهادت داشت و دلها را هوایی شهادت کرد و انشاءالله که شهادت روزی همه ما بشود.
در دنیا وقتی با آن شهید صحبت میکردم توصیفات جالبی از آن سوی هستی داشت. او اشاره میکرد که بسیاری از مشکلات شما با توکل به خدا و درخواست از شهدا برطرف میشود. مقام شهادت اینقدر در پیشگاه خداوند با عظمت است، تا وارد برزخ نشوی متوجه نمیشوی. در این مدت عمر با اخلاص بندگی کنید و به بندگان خدا خدمت کنید و دعا کنید مرگ شما هم شهادت باشد.
بعد گفت: اینجا همچون پروانه به گرد شمع وجودی اهل بیت حلقه میزنند و از وجود نورانی آنها استفاده میکنند. من از نعمتهای بهشت که برای شهداست، سؤال کردم. از قصرها و حوریهها و غیره. گفت: تمام نعمتها زیباست؛ اما اگر لذت حضور در جمع اهل بیت را درک کنی، لحظهای حاضر به ترک محضر آنها نیستی. بزرگترین آیه خدا و متعال، بزرگترین جلوه خداوند متعالاند و شاهکار خلقتند و اصلاً همه خلقت و فعل از وجود اینهاست. شما در این ماه رجب در ادعیه و اعمال این ماه دارید. دعای رجب، یکی از ادعیهای که وارد شده که با بسمالله الرحمن الرحیم شروع میشود، فرض میکنیم که: «لا فرق بین و بینهم الا انهم عبادک.»
خدایا! بین تو و اهل بیت فرقی نیست، تنها فرق این است که اینها بنده تو هستند. تنها فرقی که هست هم همین است. اینها بنده تو هستند و هیچ فرقی نیست. خیلی حرف است. بین امیرالمؤمنین و خدا یک فرق فقط هست. آن هم این است که امیرالمؤمنین هر چه که دارد از بندگی خداست، از خودش دارد؟ امیرالمؤمنین از بندگی. همین هرچه او دارد: احاطهای که خدا دارد، علمی که خدا دارد، رحمت خدا، غضب خدا، شدت خدا، لطف خدا، حمایت، عنایت، رازقیت، خالقیت، همه را اهل بیت دارند به اذن الله.
حضرت عیسی هم پرنده، یعنی گلی را به شکل پرنده درست میکرد، توش میدمید، خلق میکرد، میشد پرنده، روح درش میدمید به اذن الله. حضرت ابراهیم هم این پرندههای تکهتکه را خطاب کرد و صدا زد و اینها آمدند زنده شدند، زندهشان کرد. اینها مظهر خالقیت و رازقیت هستند. حضرت خضر مأمور شد بچهای را بکشد، مظهر مهیمیت و ممیت. حضرت عیسی مظهر محیّ بود. حضرت خضر اینجا جلوه ممیت شد. احیا میکنند، میکشند، میبرند، میآورند، بالا میبرند، پایین میآورند، عزت میدهند، ذلت میدهند. هرچه حق تعالی دارد، این اهل بیت عصمت و این ۱۴ نور پاک دارا هستند.
دیگر حالا دیدن اینها در بهشت، اوج کار گل بهشت، گل بهشت. من دیدم که برخی از شهدا تاکنون سراغ حوریههای بهشتی نرفتهاند. از بس که مجذوب جمال نورانی محمد و آل محمد (ص) هستند. جلوه جمال امیرالمؤمنین و اباعبدالله الحسین و بقیه اهل بیت وقتی بروز پیدا بکند، در روایت دارد که حوریها میآیند به بهشتیان میگویند که ما آماده شما هستیم، ما مشتاقیم. چون حوریها آنجا مشتاقند برای بهشتیها اینجا را آذین بستیم. «مجتبای شما هستیم، آمادهایم، مهیای منتظریم.» اینها دور امام حسین (ع) جمع شدند که در روایت دارد حدیث با اباعبدالله. وقتی حوریها به بهشتیهایی که دور امام حسین هستند میگویند اینها، اینها میگویند که ما اینقدر مشاهده اباعبدالله الحسین (ع) هستیم، از بهشت فارغ شدیم، به تعبیر از بهشت غافل شدیم.
گر تو را در منزل جانانه مهمانت کنند
گول نعمت را مخور مشغول صاحبخانه شو
و آنجا صاحبخانه (ع) است. صاحب بهشت، امیرالمؤمنین (ع) صاحب بهشت است. لذا هر دری را که در بزنند، درهای بهشت: «یا علی» میگوید.
کتابخوان را صدا میزنی: «لا قیلاً سلاماً سلاما.» این سلام چیست؟ این سلام همان لیلهالقدر است. لیلهالقدر کیست؟ فاطمه. «تو لیلهالقدر است، اللیله فاطمه.» این شب قدر حضرت زهرا (س) است. پس همه آن سلام در بهشت مثل شب قدر، دیگر شب قدر سلام. همهاش جلوههای فاطمه (س) است. بهشت به اینها بهشت شده است. اینها حقیقت بهشت هستند. خدا کند که ما محروم نشویم از این مراتب، از این جلوهها. با فضل و کرمش خدای متعال به آبروی اهل بیت عصمت (ع) نصیب ما هم بکند همچین چیزهایی را.
به هر حال صحبتهای من با ایشان تمام شد؛ اما این نکته که زیبایی جمال نورانی اهل بیت حتی با حوریهها قابل مقایسه نیست را در ماجرای عجیبی درک کردم.
در دوران نوجوانی و زمانی که در بسیج مسجد فعال بودم، شبها در قبرستان محل که پشت مسجد قرار داشت، رفتوآمد داشتیم. ما طبق عادت نوجوانی برخی شبها به داخل قبرهای خالی میرفتیم و رفقا را میترساندیم؛ اما یک شب ماجرای عجیبی پیش آمد. من داخل یک قبر رفتم. یکباره متوجه شدم دیواره قبر کناری فروریخته و سنگ لحدهای قبل پیداست. من در تاریکی از حفره ایجاد شده به درون قبر نگاه کردم. اسکلت یک انسان پیدا بود. از نشانههای روی قبر فهمیدیم که آنجا قبر یک خانمی است. همان لحظه یکی از دوستان وارد قبر شد. او میخواست اسکلتهای مرده را بردارد. هرچه باهاش صحبت کردم که این کار را نکند، قبول نکرد. من از آنجا رفتم.
لحظاتی بعد صدای جیغ این دوستم را شنیدم. نفهمیدم چه دیده بود که از ترس این گونه فریاد زد. من او را بیرون آوردم و بلافاصله وارد قبر شدم. به هر طریقی بود قسمت سوراخ قبر را پوشاندم. با گذاشتن چند خشت و ریختن خاک، قبر آن مرحومه را کامل درست کردم.
در آن سوی هستی و درست زمانی که این ماجرا را به من نشان دادند، گفته شد آن قبری که پوشاندی مربوط به یک زن مؤمن و باتقواست و به خاطر این عمل و دعای آن زن چندین حوری بهشتی در بهشت منتظر شما هستند. همان لحظه وجود نورانی اهل بیت در مقابل من قرار گرفتند و من مدهوش دیدار این چهرههای نورانی شدم. از طرفی چهره زیبای آن حوریها را هم به من نشان دادند؛ اما زیبایی جمال نورانی اهل بیت کجا و چهره حوریهای بهشتی؟ من در آنجا هیچ چیزی به زیبایی جمال اهل بیت ندیدم.
فرهاد، اینها واقعیتی است دیگر. امیرالمؤمنین (ع) فرمودند: «ما لله آیت هیه اکبر منی.» خدا آیتی بزرگتر از من ندارد. جان به قربان امیرالمؤمنین (ع) و اولاد طاهرینش (ع) و برادرش رسولالله (ص) و همسرش فاطمه زهرا (س).
امام زمان (عج) طاووس اهل جنت هستند. طاووس ... . طاووس دلربایی دارد. هرکه را باز میکند مات و مبهوت میکند انسان را. ترکیب این رنگها و این جلوهها یک کلکسیونی از زیباییها و کمالات است. حالا هر پرندهای یک جلوهای دارد. یک رنگی دارد. یک رونقی دارد. یک دلبری دارد. طاووس انگار همه دلبری همه پرندهها را یکجا دارد. یعنی شما اگر به طاووس نگاه کنی، انگار به همه پرندهها نگاه کردی که حالا شاید سر طاووس بودن امام زمان (عج) هم همین باشد. همه کمالات همه انبیا و اولیا در او هست و او جلوه میدهد.
با او هست. دیدار این جمال در دنیا، در برزخ، در قیامت معادلی ندارد. خدا ما را از دیدارشان محروم نکند. دیدارشان با آبرو باشد. برای ما آبرومند باشیم. وقتی که به دیدارشان نائل میآییم و خجالتزده و شرمنده نباشیم. در مقام توبیخ ما و سرزنش ما نباشند. محبت و مهرشان را دریافت کنیم.
اما نکته مهمی که در آنجا فهمیدم و بسیار با ارزش بود، این که توفیق شهادت نصیب هر کسی نمیشود. انسان با اخلاص که بتواند از تمام تعلقات دنیایی دل بکند، لیاقت شهادت پیدا میکند. شهادت یک اتفاق نیست، یک انتخاب است. نکته بسیار زیبایی است. شهادت اتفاق نیست، انتخاب است. شهادت اتفاق ۱۰ دقیقه، یک ربع، یک ساعت، نیم ساعت نیست. یک انتخاب است. یک انسان در طول زندگی در ۲۰ سال، ۳۰ سال، ۴۰ سال، ۵۰ سال زندگی رقمش میزند.
در دوراهیهایی که قرار میگیریم و باید روی خودمان پا بگذاریم، روی دنیا و امور اعتباری و فانی پا بگذاریم، امور زودگذر و خیالی، اینجاها آن وقتهایی است که انسان شهادت. خودفروشی به خداست. «ان الله اشترا من المؤمنین اموالهم و انفسهم بان لهم الجنه.» خدا میخرد از اینها مالشان و جانشان و «و من الناس من یشتری نفسه ابتغاء مرضات الله.» خودفروشی به خدا میکند. این خود هیچکدام توهمی، خود الکی. همین را هم خدا از ما، همین را که آخرش هم باید بمیریم و بگذاریم و برویم، با فضل و کرمش خدای سبحان، این خدای مهربان، این الله با این عنایت بی پایانش، این رئوف رحیمی که مهر مادر یک صدم مهر او در دنیاست و مهر او در دنیا یک صدم مهر او در عوالم. ۹۹ تایش را گذاشته برای آخرت. یک درصد از رحمتش را در دنیا جلوه داده و یک درصد از این یک درصد شده رحمت مادر.
این خدای مهربان از ما جانمان را میخرد. همین است که تو تصادف، تو انفجار و کرونا و اینها میدهیم. البته اگر انتخابهای انسان عاشقانه و بندهوار باشد، با کرونا رفتنمان هم شهادت است. در کرونا خدا جان او را میخرد. مثل این عزیزانی که شهدای سلامت بودند، هشتشان با انبیا و اولیا باشد که اینها انتخاب کردند جهاد و فداکاری را. کرونا شد میدان جهاد و بستر و قتلگاه اینها. اینها نفسنفس زدنها و خسخس و سرفههایشان انگار تیر میخوردند و در خون خودشان میغلتیدند و به ملاقات خدای سبحان میرفتند.
انتخاب مهم است. انتخاب عاشقانه، خدا را ترجیح دادن بر دیگران. این قدم اول است. ترجیح دادن خدا بر همه، بر خودمان، بر همه کس. حرف خدا حرف اول و آخر باشد. خواست او اول و آخر باشد. او چی میخواهد؟ او چی میخواهد؟ هرچی که او بخواهد، این برایم ملاک بشود و توی زندگی این را دنبال کنیم. «یهدی به الله من اتبع رضوان الله سبل السلام» «من اتبع رضوان الله»، پیگیر رضایت او باشید. پیگیر باشی، تبعیت کن. او چی میخواهد؟
اینجا دیگر همه علاقههایمان الهی میشود. او میخواهد من بچهام را دوست داشته باشم. بچهام را به همسرم را به خاطر او دوست دارم. شغلم را به خاطر او دوست دارم. پول را به خاطر او دوست دارم. از آن محافظت میکنم چون او گفته و جایی خرج میکنم که او گفته. کسب میکنم چون او گفته. نگه میدارم چون او گفته. همهاش میشود فرمان او، خاص او، رضایت او. اگر اینطور توانستیم بشویم، این همین است که هم حاج احمد کاظمی فرمود که ما راهی نداریم جز اینکه شهید زنده باشیم تا شهید بشویم و حاج قاسم میفرمود که فقط کسانی شهید میشوند که شهید بوده باشند. شهید زیستن یعنی همین، دل بریدن، قطع تعلقات از این و چشم نداشتن به این، توقع نداشتن از این که عزیز است.
همیشه آدم در روایت دارد، اگر میخواهی به خدا نزدیک بشوی، خیلی روایت زیباست. در این ماه رجب این روایت میتواند ما را بسازد. فرمود: «اگر میخواهی به مردم نزدیک میشی، ازشان چیزی نخواه. اگر میخواهی به خدا نزدیک بشوی، از او چیزی بخواه.» با این تفاوت که از مردم وقتی میخواهی، از ندار میخواهی. از خدا وقتی میخواهی، از دارا میخواهی. عزیزتم میکند، لبریزتم میکند. آنها ذلیلتم میکنند، خوارتم میکنند، چیزی هم بهت نمیدهند، بعد هم منت میگذارند، تحقیرت میکنند.
به خدا خودش اسباب را چون کارها را با اسباب پیش میبرد و این مردم را هم اسباب در دست اوست. دلها به دست اوست. خودش میآورد اینها را. بسیج میکند به هر نحوی که هیچ رزقی، هیچ وقتی هم آدم از رزقش محروم نمیشود. آنی که برایش نوشتهاند، ته دریا برو، تو آسمان بره، رزقش را بهش میرساند. خدا زیر دین کسی نمیماند. «علی الله رزقها.» مکلف دانسته به اینکه رزق بندههایش را برساند. انگار خودش خودش را تکلیف کرده. رزق بندههایش را باید بهشان برساند.
اینجوری اگر باشد، خدا اگر کمک بکند، این حال و هوا را پیدا بکنیم، به حق این ماه رجب، به حق ریزش این باران در این ماه رجب، باران رحمت خدای متعال که در این ماه لبریز است. آن به آنی بارش نفحات همه جا را گرفته و دارد میبارد. اینطور اگر باشد انسان دل بریده زندگی میکند. دل بریده از خلق و دل بسته و این میتواند خدا را انتخاب بکند و پایش بایستد و این میشود شهید واقعی و این میشود شهادت. یک انتخاب آگاهانه که برای آن باید تمام تعلقات را از خود دور کرد.
مثالی بزنم تا بهتر متوجه شوید. همان شبی که با دوستانم در سوریه دور هم جمع بودیم و گفتم چه کسانی شهید میشوند، به یکی از رفقایم تأکید کردم که فردا با رفقا شهید میشوی. روز بعد در حین عملیات، تانک نیروهای ما مورد هدف قرار گرفت. سید یحیی و سجّاد در همان زمان به شهادت رسیدند. درست در کنار همان تانک، آن دوست ما قرار داشت که من شهادت او را دیده بودم؛ اما این دوست ما زنده در زیر بارش سنگین رگبار نیروهای داعش توانست به عقب برگردد.
من خیلی تعجب کردم، یعنی اشتباه دیده بودم؟ دو سه سال از این ماجرا گذشت. یک روز در محل کار بودم که این پس از کمی حال و احوال شروع به صحبت کرد و گفت: «خیلی پشیمانم.»
خیلی با تعجب گفتم: «از چی پشیمانید؟»
گفت: «یادته توی سوریه به من وعده شهادت دادی؟ آن روز وقتی که تانک مورد هدف قرار گرفت، به داخل یک گودال کوچک پرت شدم. ما وسط دشت و درست در تیررس دشمن بودیم. یقین داشتم که الان شهید میشوم. باور کن من دیدم که رفقایم به آسمان رفتند؛ اما همان لحظه فرزندان خردسالم در مقابل چشمانم آمدند. دیدم نمیتوانم از آنها دل بکنم. در درونم به حضرت زینب (س) عرض کردم: «خانم جان، من لیاقت دفاع از حرم شما را ندارم. من میخواهم پیش فرزندانم برگردم. خواهش میکنم.»
هنوز این حرفهای من تموم نشده بود که حس کردم یک نیروی غیبی به یاری من آمد. دست زیر سرم قرار گرفت و من را از چاله بیرون آورد. آنجا رگبار تیربار دشمن قطع نمیشد. من به سمت عقب میرفم و صدای گلولهها که از کنار گوشم رد میشد را میشنیدم، بدون اینکه حتی یک گلوله ترکش به من اصابت کند. گویی آن نیروی غیبی من را حفاظت کرد تا به عقب آمدم؛ اما حالا خیلی پشیمانم. نمیدانم چرا در آن لحظه این حرفها را زدم. توفیق شهادت همیشه به سراغ انسان نمیآید.
او میگفت و همین طور اشک میریخت. درست همین توصیفات را یکی دیگر از جانبازهای مدافع حرم داشت. او میگفت: «وقتی تیر خوردم به زمین افتادم، روح از بدن خارج شد و به آسمان رفتم. یک دلم میگفت برو؛ اما با خودم گفتم خانم من خیلی تنها است. حیف در جوانی بیوه بشود. من خیلی او را دوست دارم. همین که تعلل کردم و جواب ندادم، یکباره دیدم به سمت پایین پرت شدم و با سرعت وارد بدنم شدم.» درست در همان لحظه، پیکرهای شهدا را که من همراه آنها بودم، از ماشین به داخل بیمارستان بردند که متوجه زنده بودن من شدند.
شبیه این روایت را یکی از جانبازهای حادثه انفجار اتوبوس سپاه داشت. او میگفت: «همین که انفجار صورت گرفت، همراه دهها پاسدار شهید به آسمان رفتم. در آنجا دیدم که رفقای من از جمع ما جدا شدند و با استقبال ملائک بدون حساب وارد بهشت میشدند. نوبت به من رسید. گفتند: «آیا دوست داری همراه آنها بروی؟» گفتم: «بله.» اما یکباره یاد زن و فرزندانم افتادم. محبت آنها یکباره در دلم نشست. همان لحظه من از جمع شهدا بیرون کشیده شدم. من بلافاصله به درون بدنم منتقل شدم. حالا چقدر افسوس میخورم چرا من غفلت کردم؟ مگر خدا خودش یاور بازماندگان شهدا نیست؟ من خیلی اشتباه کردم؛ ولی یقین پیدا کردم که شهادت توفیقی است که نصیب همه نمیشود.»
امیرالمؤمنین (ع) میفرمایند که: «غصه زن و بچهات از دو حال خارج نیست؛ یا اینها دوست خدا هستند یا دشمن خدا. اگر دوست خدا است، خودش بلد است اولیای خودش را اداره کند. اگر دشمن خدا هم که به تو چه که برای دشمن خدا دلسوزی؟»
یک روایت دیگر هم دارد که شهادت اجل کسی را جابهجا نمیکند. هر کس به شهادت میرود، سر اجل میرود. زود مرگ کسی نمیشود، جوان مرگ نمیشود با شهادت. این هم نکته دوم. به اینها اگر توجه داشته باشیم، خیلی مسائل برایمان حل میشود. پس نه خانواده شهید غصه بخورد بابت شهادتش و رفتنش، هم اینها دل بکنند از این رزمنده. بدانند که این اگر قرار باشد برود، قرار باشد بماند. شهید حاج قاسم سلیمانی، رحمتالله علیه، سالها خط مقدم بود؛ چه در دفاع مقدس، چه جنگ لبنان، چه جنگ با داعش. ولی آخر تو فرودگاه ایشان را شهید کردند. اینها نکته دارد دیگر. یعنی زیر باران رگبار و گلوله شهید نشد. یک دانه پهباد آمد و ایشان را شهید کرد. آخر سر وقت، سر جایش، آنجایی که نوشته، آنجایی که تقدیر است، آنجایی که حسابش را دارد، آنجا شهید میشویم.
اگر از دنیا میرویم، دست از وظیفه نکشیم؛ به خاطر این مسائل عقبنشینی نکنیم. بدانی من آنها هم روزیشان با خداست. ما خودمان هم وسیله بودیم. بعد از ما هم کی میخواهد ما را اداره کند؟ همان که خود من را اداره میکرد. این مرگ شیرین و دوستداشتنی و رؤیایی را خدا کند مفت از دست ندهیم.
از چنگمان شیطان و نفس اماره بیرون نکشد و وعدههای توخالی ندهد؛ در باغ شهادت که باز است، هنوز هم باز است و بعداً هم باز است. انشاءالله جا نمانیم از این قافله، از این قافله جانمان. خدا کمک کند دست ما را بگیرد و از این تعلقات دل بکنیم.
دل بکنیم نه یعنی ولشان کنیم، علاقه نداشته باشیم. به خاطر خدا علاقه داشته باشیم. علاقهمان مانع علاقه به خدا نباشد. اصل علاقه خدا باشد. به خاطر خدا دوستشان داشته باشیم چون خدا دوستشان دارد. اینها مؤمنند. بندگان خدا هستند. بچهروایت دارد: «احب الصّبیان». بچههای کوچولو را بر توحید خودم مفتخر کردم. خدا بچههای کوچک را دوست دارد. خدا زنها را دوست دارد. مظهر رحمت مادر را خدا دوست دارد. دختر را خدا دوست دارد.
فرزندان ما اینها نعمت الهی هستند. اینها امداد الهی هستند. از این نگاه نگاه کن. رزق و نعمتها مدد خدا هستند به ما. خدا ما را مدد رسانده با این بچهها و به روزی کرده اینها را. نصیب کرده آنهایی که دارند جلوه وهابیت خداست. هبه خداست. «یهب لمن یشاء اناثا و یهب لمن یشاء الذکور» به هرکه بخواهد دختر هبه میکند بلکه بخواهد پسر هبه میکند. هرجا بخواهد دوقلو میدهد، هبه میکند. اینها هبه خداست. هدیه خداست. سالمش هم هدیه است، مریضش هم هدیه است، معلولش هم هدیه است. همهاش هدیه خداست. هبه خداست. از این باب تمرین کنیم. خدا نظر کند بتوانیم این مدلی علاقهمند باشیم.
از باب هبه اینها را هدیه خدا ببین. آن وقت دیگر هدیه صاحب دارد، مالک دارد. مالکش خداست و این هدیه را به خودمان میسپاریم. هم از عزیزمان میگذریم در راه خدا که برود به جهادش برسد. وقتی به جهاد رفتیم دل میکنیم از عزیزانمان و مشغول جهاد و متمرکز جهاد به خدا واگذار میکنیم و میسپاریم. خدا از همه دلسوزتر و مهربانتر و بهتر از همه میتواند نگه دارد.
در روایت هم دارد که وقتی اینها میدان جهاد میروند، خدا زندگی اینها را اداره میکند به نحو خاص، با تفضل و عنایت خاص و ویژه.
نکته بعدی این است. آخرین بخش از کتاب میفرماید که این مطلب را یادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم بنده راهی مرزهای شرقی شدم. مدتی را در پاسگاه مرزی حضور داشتم؛ اما خبری از شهادت نشد. در آنجا مطالبی دیدم که خاطرات ماجراهای «سه دقیقه در قیامت» برای من تداعی میشد.
یک روز دو پاسدار را دیدم که به مقر ما آمدند. با دیدن آنها حالم تغییر کرد. من هر دو آنها را دیده بودم که بدون در جمله شهدا و با سرهای بریدهشده راهی بهشت بودند. برای اینکه مطمئن شوم به آنها گفتم: «نام هر دوی شما محمّد است.» آنها تأیید کردند. منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم؛ اما بحث را عوض کردم و چیزی نگفتم. از شرق کشور برگشتم.
من در اداره مشغول به کار شدم، با حسرتی که غیرقابل باور است. یک روز در نمازخانه اداره دو جوان را دیدم که در کنار هم نشسته بودند. جلو رفتم و سلام کردم. خیلی چهره آنها برایم آشنا بود. به نفر اول گفتم: «من نمیدانم شما را کجا دیدهام؛ ولی خیلی برای من آشنایی. میتوانم فامیلی شما را بپرسم؟»
نفر اول خود را معرفی کرد تا نام ایشان را شنیدم، رنگ از چهرهام پرید. یاد خاطرات اتاق عمل و غیره برایم تداعی شد. بلافاصله به دوست کناری گفتم: «نام شما هم باید حسین آقا باشد.» او هم تأیید کرد و منتظر شد تا من بگویم که از کجا آنها را میشناسم؛ اما من که حال منقلبی داشتم، بلند خداحافظی کردم. خوب به یاد داشتم که این دو جوان پاسدار را با هم دیدم که وارد برزخ شدند و بدون حسابرسی ایمان هر دو با هم شهید شدند. در حالی که در زمان شهادت مسئولیت داشتند.
باز به ذهن خودم مراجعه کردم. چند نفر دیگر نیروها برای من آشنا بودند. ۵ نفر دیگر از بچههای اداره را مشاهده کردم که الان از هم جدا و در واحدهای مختلف مشغولند؛ اما عروج آنها را هم دیده بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت میرسند. چند نفری را در خارج اداره دیدم که آنها هم هرچند ماجرای سه دقیقه حضور من در آن سوی هستی و بررسی اعمال من خیلی سخت بود، لحظات را فراموش نمیکنم؛ اما خیلی از موارد را سالها پس از آن واقعه در شرایط و زمانهای مختلف به یاد میآورم.
چند روز قبل در محل کار نشسته بودم. چاپ اول کتاب «سه دقیقه در قیامت» انجام شده بود. یکی از مسئولین از تهران برای بازرسی به اداره ما آمد. همین که وارد اتاق ما شد، سلام کرد و پشت میز آمد و مشغول روبوسی شد. من را به آغوش گرمی گرفت و گفت: «چطوری برادر؟»
من که هنوز او را به خاطر نیاورده بودم، گفتم: «الحمدلله.»
گفت: «ظاهراً من را نشناختی. ۱۰ سال قبل در فلان اداره برای مدت کوتاهی با شما همکار بودم. من کتاب «سه دقیقه در قیامت» را که خواندم، حدس زدم که ماجرای شما باشد. درست است؟»
گفتم: «بله.» و کمی صحبت کردیم.
ایشان گفت: «یکی از بستگان من با خواندن این کتاب خیلی متحول شده و چند میلیون رد مظالم داده. به عنوان بازگشت حقالناس و بیتالمال، کلی پول پرداخت کرده.»
بعد از صحبتهای معمول، ایشان رفت و من مشغول فکر بودم که او را کجا دیدم. یکباره یادم آمد او هم جزو کسانی بود که از کنار من عبور کرد و بیحساب وارد بهشت شد. او هم شهید میشود. دیدن هر روزه این دوستان بر حسرت من میافزاید.
«خدایا، نکند مرگ ما شهادت نباشد؟»
به قول برادر علیرضا قزوه:
«وقتی که غزل نیست شفای دل خسته دیگر چه نشینیم به پشت در بسته
رفتند چه دلگیر و گذشتند چه جانسوز آن سینهزنان حرمش دسته به دسته
میگویم و میدانم از این کوچه تاریک راهی است به سرمنزل دلهای شکسته
در روز جزا جرئت برخاستنش نیست پایی که به آن زخم عبوری ننشسته
قسمت نشود روی مزارم بگذارند سنگی که گل لاله به آن نقش نبسته.»
خب، بخش پایانی کتاب «سه دقیقه در قیامت»، وداع ما با کتاب و دوستان کتاب «سه دقیقه در قیامت». چاپ و با یاری خدا با اقبال مردم روبرو شده. استقبال مردم از این کتاب خیلی خوب بود. افراد بسیاری خبر میدادند که این کتاب تأثیر فراوانی روی آنها داشت. بارها در جلسات و یا در برخورد با برخی دوستان این کتاب به من هدیه داده میشد. آنها من را که راوی کتاب نمیشناختند و من از اینکه این کتاب در زندگی معنوی مردم مؤثر بوده، بسیار خوشحال بودم.
حتی یکی از دوستان نوجوانی من که باعث شده بود در مدرسه تنبیه شوم، بعد از سالها به سراغم آمد. او یک جلد از کتاب من هدیه داد، ضمن تأکید بر حقالناس، از من حلالیت طلبید. او را بخشیدم. خودم را معرفی نکردم که راوی کتاب هستم.
اما یک روز صبح طبق روال همیشه از مسیر بزرگراه به سمت محل کار میرفتم. یک خانم خیلی بدحجاب کنار بزرگراه منتظر تاکسی بود. از دور او را دیدم که دست تکان میداد. بزرگراه خلوت و هوا مساعد نبود. برای همین توقف کردم و این خانم سوار شد.
بیمقدمه سلام کرد و گفت: «میخواهم بروم بیمارستان. من پزشک بیمارستانم. امروز صبح ماشینم روشن نشد. شما مسیرتان کجاست؟»
گفتم: «محل کار من نزدیک همان بیمارستان است.»
کتاب «سه دقیقه در قیامت» روی صندلی عقب بود. این خانم یکی از کتابها را برداشت و مشغول خواندن شد. بعد گفت: «ببخشید، اجازه نگرفتم. میتوانم این کتاب را بخوانم؟»
گفتم: «کتاب را بردارید، هدیه برای شماست؛ به شرطی که بخوانید.»
تشکر کرد و دقایقی بعد در مقابل درب بیمارستان توقف کرد. خیلی تشکر کرد و پیاده شد. منم همینطور مراقب اطراف بودم که همکاران من، من را در این وضعیت نبینند. کافی بود این خانم را با این تیپ و قیافه در ماشین من ببینند.
چند ماه گذشت و منم این ماجرا را فراموش کردم تا اینکه یک روز عصر وقتی ساعت کاری تمام شد، طبق روال همیشه سوار ماشین شدم. از درب اصلی اداره بیرون آمدم. همین که خواستم وارد خیابان اصلی بشوم، دیدم یک خانم چادری از پیادهرو وارد خیابان شد و دست تکان داد.
توقف کردم. ایشان را نشناختم؛ ولی ظاهراً او خوب من را میشناخت. شیشه را پایین کشیدم. جلوتر آمد و سلام کرد و گفت: «من را شناختید؟»
خانم جوانی بود. سرم را پایین گرفتم و گفتم: «شرمنده، نه خیر.»
گفت: «خانم دکتر هستم که چند ماه پیش یک روز صبح لطف کردید مرا به بیمارستان رساندید. چند دقیقه با شما کار دارم.»
گفتم: «بله، حال شما خوب است؟» رسم ادب نبود. از طرفی شاید خیلی هم خوب نبود که یک خانم غریبه آن هم در جلوی اداره وارد ماشین بشود. ماشین را پارک کردم و پیاده شدم و در کنار پیادهرو در حالی که سرم پایین بود، به سخنانش گوش دادم.
گفت: «کتاب «سه دقیقه در قیامت»، همین کتابی که امروز به من هدیه دادی، درست است؟»
میخواستم جواب ندهم؛ ولی خیلی اصرار کرد. گفتم: «بله، بفرمایید، در خدمتم.»
گفت: «خدا را شکر، خیلی جستجو کردم. از مطالب کتاب، از مسیری که امروز آمدیم، حدس زدم که شما اینجا کار میکنید. از همکارانتان پیگیری کردم. الانم یکی دو ساعت است توی خیابان ایستاده و منتظر شما بودم.»
گفتم: «با من چکار دارید؟»
گفت: «این کتاب روال زندگیام را به هم ریخت. خیلی من را در موضوع معاد به فکر فرو برد. اینکه یک روزی این دوران جوانی من هم تمام میشود، من میروم، جواب خدا را چی باید بدهم؟ درست است که مسائل دینی را رعایت نمیکردم؛ اما در یک خانواده معتقد بزرگ شدم. یک هفته بعد از خواندن این کتاب، خیلی در تنهایی خودم فکر کردم. تصمیم جدی گرفتم که توبه کامل کنم. من نمیتوانم گناهانم را بگویم؛ اما واقعاً تصمیم گرفتم که تمام کارهای گذشتهام را ترک کنم.
درست همان روز که تصمیم گرفتم، تصادف وحشتناکی صورت گرفت و من مرگ را به چشم خودم دیدم. من کاملاً مشاهده کردم که روح از بدنم خارج شد؛ اما مثل شما ملکالموت مهربان و بهشت و زیباییها را ندیدم. دو ملک مرا گرفتند تا به سمت عذاب ببرند. هیچ کس با من مهربان نبود. من آتش را دیدم. حتی دستبندی به من زدند که شعلهور بود؛ اما یکباره داد زدم و گفتم: «من که امروز توبه کردم! من واقعاً نیت کردم که کارهای گذشته را تکرار نکنم.»
یکی از دو مأموری که در کنارم بود، گفت: «بله، از شما قبول میکنیم. شما واقعاً توبه کردی و خدا توبهپذیر است. تمام کارهای زشت شما پاک شده؛ اما حقالناس را...»
گفتم: «من با تمام بدیها خیلی مراقب بودم که حق کسی را در زندگیام وارد نکنم. حتی در محل کار بیشتر میماندم تا مشکلی نباشد. تمام بیماران از من راضیاند.»
آن فرشته گفت: «بله، درست میگویی؛ اما ۱۱۰۰ نفر از مردها هستند که به آنها در زمینه حقالناس بدهکار هستی.» وقتی تعجب من را دید، ادامه داد: «خدا به شما قد و قامت و چهره زیبا عطا کرد؛ اما در مدت زندگی، شما چه کردید؟ با لباسهای تنگ و نامناسب و آرایش و موهای رنگشده و بدون حجاب صحیح از خانه بیرون میآمدی. این تعداد از مردها با دیدن شما دچار مشکلات مختلف شدند.»
کاملاً اینها طبیعی است. بله، میگویند پرسیدیم از مراجع تقلید، بیحجابی حقالناس است؟ گفتند: «خیر»، بحث فقهی است. بسته ملکوتی. وقتی طرف خانه ساخته و نورگیر خانه همسایه را کم کرده و مورد اعتراض امام زمان واقع شده توی داستانها هست، وقتی مسائل حقالناس اینقدر ظریف و اینقدر ریزهکاری و اینقدر باریک است، جزئیات دارد، حضرت امام (ره) میفرمودند سخنرانی میکنی، مطالعه نکردی، روش کار نکردیم، ۲۰۰ نفر نشسته و سخن تو را گوش میدهند، ۲۰۰ ساعت حق مردم تلف و ضایع کردیم. آیتالله مظاهری میفرمودند: «قیمت ۲۰۰ ساعت را باید جواب سخنرانی کرده، جلسه علمی بوده، آنقدری که باید حق مطلب ادا نشده، یعنی از آن جلسه خیلی کسی چیزی گیرش نیامده.» وقتی این است، وقتی سخنرانی و کتاب و بحثهای مفید و اینها اینجور حسابرسی دارد، دیگر بقیهاش جای خود دارد دیگر. سرووضع و تیپ و قیافه و تحریک یک جوان خدا میداند چه وضعی برای اینها پیش میآید.
با دیدن دختر این شکلی، مجرد چه جور گرفتار میشود، متأهلش چه جور گرفتار میشود. کسی پرسید آقا با بدحجابی برخورد میشود؟ حالا برخورد نمیدانم دقیقاً به چه نحوی است، خوب است یا بد است. اینهایش را نمیدانم. کلیات را عرض میکنیم و با بدحجابها هم کار نداریم. خیلی از کسانی که به ظاهر بدحجاب هستند، دلهای پاک، لطیف، نرم، صادق دارند که خدای متعال انشاءالله به حق همان دلهای پاکشان تو همین بحث حجابشان هم کمکشان میکند و دستشان را میگیرد؛ ولی اینی که تو جامعه حالا بهصورت قانونی برخورد میشود با برخی از مظاهر بدحجابی، کسی گفتش که این جبر نیست؟ گفتم: «کاری که این خانم میکند جبر است نه کاری که قانون با او میکند.»
قانون تا جایی که امر شخصی است، کاری ندارد. شما توی خانهات هرجور لباس بپوشی، کسی کاری ندارد. حق هم ندارد. ماشین شخصی شما، شما ماشینت را میخواهی هر قالپاقی روش بندازی، ساب ببندی، نمیدانم، ماشینت را هر رنگی میخواهی بکنی، بکن. روی شیشه ماشینت هرچی میخواهی بنویسی، بنویس. توهین. نوشته روی شیشه ماشین است. کاری کردی که دیگران را تحریک کردی. جوری بود که آزاردهنده بود. صدای ماشین است، صدای ضبطت. آنجا دیگر دولت و قانون وارد کار میشود. گفتم: «کاری که این خانم میکند این جبر است؛ چون بهزور دارد بقیه را میکشد سمت توجه به خودش و آلودگی چشم و خصوصاً خانمهای دیگر را بهزور دارد میکشد به رقابت؛ چه خانمهای مجرد، چه خانمهای متأهل.»
حجاب بحث مفصلی است، فرصتش نبود بیشتر از این صحبت بشود. به رقابت دارد میکشد، چقدر استرس وارد بر خانمهای دیگر میکند؟ زن شوهردارش یک جور، زن جوانش یک جور، زن پیرش یک جور، توجه افتاده. لذا بخش عمدهای از افسردگیها توی آمریکا توی خانمهایی است که اصطلاحاً به سن یائسگی میرسند که احساس میکنند دیگر کارایی ندارند. بهصورت دیوانهوار رو میآورند به خرید طلا و جواهرات و آرایش و عمل زیبایی اینها که یک کمی در جذابیت باشند و هنوز محل توجه باشند.
یک سیکل معیوب است که هی این دخترهای جوان همیشه زیبا و جوان و با قد و قامت و اینها در محل توجهاند و بقیه هی اوت میشوند. خود این هم یک روزی از قیافه و تیپ و اینها میافتد و این هم اوت میشود. همهاش فشار و دغدغه و رقابت و جنگ است. و یک جنگ بیثمر و الکی برای اینکه دوست دارد زیبا باشد. هر چیز زیبایی را که در هر بستری زیبا نیست. اگر شما مادرت را از دست داده باشی، تازه از قبرستان که مادر را دفن کردی، آمدی توی خانه. عکس مادرت را گذاشتی، داری نگاه میکنی، گریه میکنی و اشک میریزی و ناله میکنی، من هی بردارم مثلاً من پسرخالهی شما جلو چشم شما تو همان حال دست مادرم هی میبوسم، میگویم که خدا نعمت مادر به من داده. خدا نعمت مادر از من نگیرد. مادر چه نعمتی است. هی دست و پای مادرم را ببوسم، بگویم این کار، کار زیبایی است دیگر. زیبا نیست؟ زیباست دیگر این کار زیباست؛ ولی الان هم زیباست؟ یا الان تو سر من میزند، میگویند آخه الان چه وقت این کار است؟ یعنی چه زیبایی دارد این کار توی این بستر و توی این شرایط؟ چه زیبایی دارد این کار؟
چهره زیبا، زیباست؛ ولی با هفت قلم آرایش توی خیابان برای جلب توجه این جوان و آن پیر و جوان ۱۵ ساله با این وضع ازدواج و این وضعیت اقتصادی و اینها تحصیل میافتد، توی دانشگاه از درس میافتد. چقدر ما دانشجویان نخبه داشتیم که در اثر دیدن این مشکلات توی درسشان ایجاد شد. مشکلات خانوادگی پیدا کردند. اختلالات جسمی و روانی پیدا کردند. توی معاشرتها، گفتگوها. الان با این فضای مجازی و این اینستاگرام و اینها، عکسهای پروفایل، عکس پروفایلی که شما میگذارید، خصوصاً توی اینستاگرام این را عرض میکنم که چون اصلاً توجه خودش را این ۱۰۰ نفر ۵۰ نفر که همه از دوستانش هستند و بروند مثلاً فالو کردهاند. صفحهاش هم پرایویت. فکر میکنی کسی نمیآید؛ در حالی که آن پروفایلش هرجایی که ایشان حضور دارد و کامنت میگذارد، پروفایلش دیده میشود. هیچ فرقی نمیکند. شما عکس پروفایلت را همین را پرینت بگیری سردر خانهات بزنی یا بگذاری پروفایل گوشیت که به والله قسم سردر خانهات بزنی، تعداد کمتری نامحرم میبیند تا توی فضای اینستاگرام. چند تا مرد رد میشود؟ شما هر کامنتی که میگذاری یک معضل جدی است.
توی پیجهای مذهبی هم ایهام فراوان است. غرضی هم ندارند ها، این خانمها آدمهای بدی هم نیستند. پیجش را که کسی نمیآید. کسی با من کار ندارد. یک عکس از نزدیک صورت باز حالا موهایشان یکم معلوم است، گردن و اینها مثلاً دیده میشود. معمولاً یکمی آرایش و اینها هم هست. اینها درست است که از جهت فقهی مراجع ولی رو ضوابط ملکوتی ما آثاری دارد و این یک بخشی از چیزهایی است که حسابوکتاب میشود.
قطعاً تبعات دارد. هرچیزی که تبعات دارد، ما: «قدموا و آثارهم». هرچیزی را بفرستید، با آثارش مینویسیم. اعمال با آثار. کاری که انجام دادیم، اثری که داشته. با خودم زیبایی خود را نشان دادم. موهای خوشگلم، اندام خوشگل و زیبایمان، اندامی که ورزش کردهام، لاغر کردهام، کلی کار کردهام که اینجوری روی فرم آمده. چهره ورزشکاری، هیکل ورزشکاری، موهای سینه را میریزد بیرون و آثار بدی دارد.
دختر جوان نگاه میکند، آنها هم تو زندگیش به مشکل میخورند. چشم آسیب برایشان ایجاد میشود. ولی بههرحال آن اختلالات خودش. بسیاری از آنها همسرانشان به زیبایی شما نبودند و زمینه اختلاف بین زن و شوهرها شدید. قرآن میفرماید که کار شیاطین این است که بین «المرعه و زوجها» بین زن و شوهر تفرقه میاندازند. کار شیاطین است. هرچیزی که باعث میشود که زن و شوهر جدایی بینشان بیفتد، این کار شیطان است. کار الهی نیست. کار انبیا اولیا نیست. کار ملک نیست. هیچ ملکی بین زن و شوهر اختلاف و جدایی نمیاندازد؛ مگر اینکه آن اختلاف و جدایی به حق باشد. مثل آسیه و فرعون. مثل نوح و همسرش. جدا شدنی بودند؛ ولی این جداییهای این شکلی که بنبست عاطفی ایجاد میکند و دلها را از هم گسیخته میکند، فاصله ایجاد میکند، سرد میکند.
در محل کارش با یک خانمی موهای پریشان و بههمریخته و قیافهی قراقاتی اول صبحش را که نمیآید به این خانم نشان بدهد. قیافه بزککردهاش را نشان میدهد. این هم تو خانه میرود قیافهی خوشگل و تمیز و تر و تمیز همسرش را که نمیبیند، قیافه بههمریختهی اول صبح، چشمهای پفکرده و موهای پریشان را میبیند. شب میرود خانه میخوابد. صبح بیدار میشود این خانم را میبیند، چشمها ورمکرده، پفکرده، موها ریخته بههم، قیافه «هنروع روژونر» ؟ چه میدانم، سرخاب و سفیدآب بیاید. بعد میآید تو اداره، آنجا همه سرخاب و سفیدآب و قیافههای آنچنانی، بعد لفظ قلم. بعضی جاها هم که متأسفانه سوءاستفاده از خانمها میکند برای چه میدانم بعضی مشاغل. حالا اسم نمیآورم که خداینکرده ذهنیت بدی نسبت به همهشان ایجاد نشود. یک خانم زیبای روی با به قول خودشان با ارتباط عمومی قوی برای بعضی مشاغل میخواهند که فقط دلبری کند. از این راه آن آقا آن مجموعه تولید سود و درآمد داشته باشد. این خیلی زشت است و خیلی و خیلی تحقیر زن است. استفاده ابزاری از این خانم.
این اینجا چکار میکند؟ میگویند این در مورد درخت؛ یعنی بدش میآید از این که معامله درخت با او میکند. از قیافه میخواهند پول در بیاورند. از عشوه کلام این جور مسائلش میخواهند پول در بیاورند. این بدتر از کار با درخت است. اینجا درخت خوشگل است مردم جذب میشوند. میآیند یک جنسی هم میخرند. شما میگفتی من را با درخت مقایسه نکن که خیلی بدتر از کاری است که با درخت میکند. ماشین تو نمایشگاه میخواهم بفروشم چهار تا خانم زیبا دورش گذاشتهاند. ببینم! خیلی اینها فاجعهاند. با هیکل چطور؟ با قیافه چطور؟ با آرایش چطور؟ و لباس چطور؟ چهار تا خانم گذاشتهاند با عشوه گری کنار درهای ماشین، وای، یکی بیاید ماشینها را نگاه کند، به خاطر دیدن خانمها. یک نگاه به این ماشینها بکن. توهین و تحقیر زن و زشت است اصلاً. خیلی بد است و آثار بسیار بدی هم دارد. هرزگیهایی که بار میآورد. نگاه حرام از جانب شیطان، تیر مسمومی که میاندازد تو دل مردم. تیر از کدام چله؟ نگاه حرام است. بعد میگوید نگاه نکن. تیرت مسموم است. از کدام چله دارد در میآید؟ وقتی تیر مسموم است، میرود به آن قلب میخورد. این چله چی میشود؟ آن چله آن هم مسموم میشود. آن هم کثیف میشود. بعد این چله تو دست شیطان است. این کمان، کمان شیطان است. درست است آن دل هم تیرباران شیطان شده، ولی این هم کمان شیطان است.
اینها هم باید توجه داشته باشند. برخی از مردان جوان که همکار یا بیمار شما بودند، با دیدن زیبایی شما به گناه افتادند. گفتم: «خوب آنها چشمهایشان را حفظ میکردند، نگاه نمیکردند به من.» جواب داد: «شما اگه پوشش و حریمها و حجاب را رعایت میکردی، آنها به شما نگاه نمیکردند. دیگر گناهی برای شما در آن حد لازم نیست.» تازه همان جایش هم برخی باز مقیدند، اگر چهره زیبایی دارند، بیشتر میپوشانند. خانمهای جوان مثلاً خواندند مثلاً سورهی و این را مطرح شد. امام دختر جوان میفرمودند که اینها باز بیشتر بپوشانند. آزادتر و بازتر باشد. ولی الان با این سن و سال خصوصاً چهره زیباتر هم باشد، اینها آثاری دارد تو زندگی بقیه و آثار قطعاً به زندگی خود آدم تو همین دنیا هم میخورد. تو همین دنیا جدای از وضعیت برزخی، آثار این شکلی اگه آدم پوشاند به بقیه نگاه کردن. آنجا دیگر مسئولیت متوجه ما نیست. من مراقبتم را کردم. جلب توجه نکردم. دیگر از بیماری خود شخص است که در اثر دیدن من یا کلام من دارد به وسوسه میافتد. من دخالتی نداشتم.
او بیمار است؛ چون خداوند به هر دو گروه، زن و مرد، در قرآن دستور داده که چشمهایتان را حفظ کنید. این هم نکته مهمی که خانمها هم نباید به نامحرم نگاه کنند که این معمولاً دیگر بهش توجه نمیشود. متأسفانه سر کلاس هم سر کلاس هم محل کار هم آقا به خانم نگاه نکند. «قل للمؤمنات» به خانمهای مؤمنم بگو به مردهای نامحرم نگاه نکنند. زل میزند به معلم مرد و یا به آن سخنران مرد و یا به آن فروشنده مرد. خانم هم حق ندارد زل بزند دیگر. حالا وقتی تو نگاه کردنش باید دقت بکند، دیگر قطعاً تو حرف زدنش هم که نکاتی مطرح شد توی جلسه.
اما اکنون به دلیل عدم رعایت دستور خداوند در زمینه حجاب، در گناه آنها شریک هستید. تو باعث این مشکلات شدی و این کار از بین بردن حق مردم در داشتن زندگی آرام است. تو آرامش زندگی آنها را گرفتی و این حقالناس است. پس به واسطه حقالناس، این هزار و صد نفر در گرفتاری و عذاب خواهی بود تا تکتک آنها به برزخ بیایند و تو بتوانی از آنها رضایت بگیری.
این خانم ادامه داد: «هیچ دفاعی نمیتوانستم از خودم انجام دهم. هرچه گفتند، قبول کردم. بعد مرا به سمت محل عذاب.» من آنچه که از آتش و عذاب جهنم توصیف شده را کامل مشاهده کردم. درست در زمانی که قرار بود وارد آتش بشوم، یکباره یاد کتاب شما و توسل به حضرت زهرا (س) افتادم. همانجا فریاد زدم و گفتم: «خدایا به حق مادرم حضرت زهرا به من فرصت جبران را بده.» تا این جمله را گفتم، گویی به داخل بدنم پرتاب شدم. با بازگشت علائم حیاتی، مرا به بیمارستان منتقل کردند. اکنون بعد از چند ماه بهبودی کامل پیدا کردم. فقط یک نشانه از آن چند لحظه بر روی بدنم باقی مانده. دستبندی از آتش بر دستان من زده بودند. وقتی من به هوش آمدم، مچ دستم میسوخت. هنوز این مشکل من برطرف نشده. دستهای من با حلقهای از آتش سوخته. هنوز جای تاولهای آن روی مچم باقی است. فکر میکنم خدا میخواست که من لحظات را فراموش نکنم. بدن برزخی سوخته روی این بدن هم اثرش را گذاشته. نگویند که چرا روی این بدن؟ بدن که ربطی ندارد. بله ربطی ندارد؛ ولی آن بدن برزخی تابش دارد برای عنصری و مادی و این بدن هم متأثر میشود از آن سوزش بدن برزخی و این مچ سوخته و اثرش مانده.
من به توبهام وفادار ماندم. گناهان گذشتهام را ترک کردم. نمازها را شروع کردم و حتی نمازهای قضا. ولی آنچه من را در به در به دنبال شما کشانده این است که من را یاری کنید. من چطور این هزار و صد نفر را پیدا کنم؟ چطور از آنها حلالیت بطلبم؟
این خانم حرفهای آخرش را با بغض و گریه تکرار کرد. من هم هیچ راه حلی به ذهنم نرسید، جز اینکه یکی از علمای ربانی را به ایشان معرفی کنم. این هم از ماجرای این کتاب و پرسشها و پاسخهایی که آخر کتاب هست که دیگر خوانده نمیشود و اگر عزیزان خودشان خواستند؛ چون عمدتاً سؤالات در قالب مطالبی که مطرح شد، جوابش داده شد.
خب، کتاب «سه دقیقه در قیامت» بعد از یک سال و نیم بحثش به پایان رسید. در ماه رجب و در روزهای آخر قرن در این قرن، سال ۱۳۹۹، این سه سال پایانی با آن بحثهای قبلی و این بحثها و اینها مطالبی مطرح شد. از خدای متعال عذرخواهی میکنم بابت اینکه حرفهایی زدم که در حد و اندازه ما نبود. این حرفها خیلی سطحش و کلاسش بالاتر از ماست. حرف به جایگاه علما و بزرگان. آنها حق دارند این مباحث را مطرح بکنند. امیدوارم اینها وزر و وبا نباشد به گردن ما و خدای متعال ما را توبیخ و بازخواست نکند بابت حرفهایی که زدیم و عاملش نیستیم. و به دعای شما عزیزان و خوبان ما هم اهل عمل بشویم.
به نظرم میرسد که عمل به این مباحث، به این نود و خردهای جلسه، به تعبیر دیگر صد و خردهای جلسه، شاید یک بیست سی سالی وقت و جا دارد. اگر ما هرکدام یک بیست سی سال خلوت کنیم برای اینکه عمل کنیم به این مطالب و نکات و دقیق بشویم روی این مسائل با یاد معاد و مرگ و برزخ و قیامت سر کنیم و سیر کنیم.
مرحوم علامه طباطبایی میفرمایند که بحث قیامت در بین کتب آسمانی فقط در قرآن مطرح شده. نه در تورات ما بحثی از قیامت داریم نه در انجیل. در انجیل فقط اشارهای بهش شده و قرآن عمده مباحثش در مورد قیامت و برزخ و قبر و اینهاست. آن شاهکلید تربیتی امت پیغمبر، بحث قیامت است. بسنده نکنیم به این قلب و خیلی جای کار دارد حالا حالاها. ما باید مطالعه کنیم، نیاز به یادآوری داریم، نیاز به ذکر داریم، نیاز به توجه داریم.
و حالا کتابهایی هم دارد باز هنوز چاپ میشود. عزیزان دیگر انشاءالله پیگیرش هستند و بعد از این هم اگر خواستند، مراجعه میکنند، میگیرند و میخوانند. از همه عزیزان طلب حلالیت داریم. حتماً ما هم با صحبتهایمان اتلاف وقت داشتیم. مطالبی گفتیم که شاید بعضاً بعضی وقتها مطالب اتقان آنچنانی نداشته. دیگر لابهلای ساعت سخنرانی حتماً مسائلی پیش میآید. هرچند بنا بر این بود که مطالب مستند باشد. عمدتاً از رو خوانده میشد که جابهجا نشود مطالب؛ چه خاطرات، چه داستانها، چه روایات، آیات، نکات، مطالب بزرگان.
به هر حال با حافظه ضعیفی که داریم، مطالب گفته شده که بعضاً شاید با آن مطلب اصلی کمی تفاوت داشته باشد. همدیگر را حلال بکنیم. همدیگر یعنی همه مخاطبین، همه همه دیگران را. من که ما شما را، شما ما. عزیزانم جز خوبی ندیدیم و شرمنده اینکه لیاقت محبت عزیزان را نداشتیم، میدانیم که آنچه که در مورد ما تصور میشود، نیستیم. به عیوب و زشتیها و مشکلاتمان واقفیم. به فضل و کرم خدای سبحان امیدواریم به دعای شما خوبان که با دعای شما خدای متعال نظر رحمت کند به ما. چشمپوشی کند از عیوب گناهان ما. با دست خالی از دنیا نرویم.
هرچند به یک معنا باید با دست خالی از دنیا رفت و «فتح علی الکریم به غیر عادتی.» با روی سپید از دنیا برویم. از لبخند رضایت امیرالمؤمنین، ارواحنا فداه، محروم نشویم. آغوش گرم اباعبدالله الحسین، ارواحنا فداه، نصیبمان بشود هنگام جان دادن. قبر ما روضهای از رضوان و ریاض بهشتی و باغهای بهشتی باشد و در برزخ انشاءالله همه همدیگر را خوب ببینیم و با هم باشیم و دور هم باشیم. آنجا زیر سایه اهل بیت و کنار اهل بیت باشیم. در محضر امیرالمؤمنین کلاس درس داشته باشیم. همه با هم.
این کلاس مجازی و این فضای بحثی که داشتیم انشاءالله این گوینده که الان میداند خیلی دستش خالی است و خیلی گرفتار است و خیلی مشکلات دارد، نجات پیدا بکند. محل توجه و عنایت اهل بیت واقع بشود. به دعای عزیزان نیاز مبرم و شدیدی داریم. همه به دعای هم نیاز داریم. حلالیت همدیگر را میخواهیم از حقوقی که هست. هر کی صدای ما را میشنود از همه حقوقی که دیگران در واقع دارند، او طلب دارد از دیگران، همه بگذریم و ببخشیم. همه کسانی که ما طلبکار ازشان هستیم که طبعاً خیلیها در این دایره قرار میگیرند و ما هم مشمول برکت و بخشیده شدن قرار. برای هم دعا کنیم و انشاءالله از قرآن و اهل بیت جدا نشویم.
یک سال و نیم با هم زندگی کردیم. جلسات «سه دقیقه در قیامت»، روزهای شیرین و تلخ زیاد داشتیم؛ از صبح جمعه بنزینی، صبح جمعه شهادت حاج قاسم سلیمانی، ایام کرونا، صبح جمعه انتخابات، رحلت علما و بزرگان و اساتیدمان؛ مرحوم آیتالله ممدوحی، مرحوم آیتالله مصباح یزدی، بسیاری از علما، بزرگان را در این ایام و این سال یا دو سال اخیر از دست دادیم. شهدای بسیار خوب و بزرگی را داشتیم. شهید فخریزاده، شهید سلیمانی، جماعت همراهشان، به همه شهدا، بزرگان و علما و خوبان و حقوق پدران و مادران بسیاری از مخاطبینمان برویم. یک دو سال از دنیا رفتند که حالا تو پیامها و اینها منتقل میشد. آن عزیزان هم انشاءالله هم جایشان خوب باشد، هم وقتی جایشان خوب شد برای ما دعا کنند. وقتی باطن ما به ملکوت ما را میبینند، امیدواریم که شرمنده پیش آن عزیزان نباشیم و دعا کنند برای ما که ما هم روسفید باشیم و با روسفیدی از دنیا برویم.
انشاءالله بشود بهزودی همدیگر را در همین دنیا بهصورت خوب ببینیم. همه خلاصه با مشکلات و موانع دیگر مواجه نباشیم. مدل شاد با دل غرق و لبریز از رحمت و محبت ملاقات داشته باشیم. همه انشاءالله خدای متعال به لطف و کرمش این مشکلات را، این سختیها را دور کند. همه در پناه لطف و عنایات خاصه او باشیم. التماس دعا داریم از همه عزیزان و صلیالله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط
جلسه نودم
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه نود و یکم
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه نود و دوم
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه نود و سوم
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه نود و چهارم
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه نود و شش
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه نود و هفت
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه نود و هشت
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه نود و هشت
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه نود و هفت
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه هشتاد و هشتم
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه هشتاد و نهم
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه نودم
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه نود و یکم
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه نود و شش
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه هفتاد و ششم
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه هفتاد و هفتم
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
جلسه هشتاد و چهارم
شرح و بررسی کتاب سه دقیقه در قیامت
در حال بارگذاری نظرات...