‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
دربارۀ حجیت قطع صحبت شد و عرض کردیم که قطع عنصر مشترکی است که در تمام عملیات استنباط حکم شرعی نفوذ دارد؛ چه در عملیات استنباط حکم شرعی بر مبنای دلیل و چه بر مبنای اصل. در هر دو بحث، قطع کاربرد دارد و بدیهی است که اعتبار قطع، به این معنایی که ما شرحش کردیم، ممکن نیست که هیچ عملیاتی از عملیات استنباط حکم شرعی از آن بینیاز شود. زیرا فقیه دائماً از عملیات استنباط نتیجه را استخراج میکند و آن، علم و موضع عملی در برابر شریعت و تعیین کردن آن بر اساس دلیل یا بر اساس اصل عملی است. برای اینکه این نتیجه اثر داشته باشد حتماً باید پیش از آن، فقیه به حجیت قطع اعتراف کند؛ چون اگر شما قطع را قبول نداشته باشید، این سلسله به جایی ختم نمیشود. میگوید شما برای چه این فتوا را دادی؟ میگوید: «چون این روایت، این را میگوید.» میگوید: «برای چه این روایت را شما از آن اینطور برداشت میکنی؟» میگوید: «چون ظهور میگوید.» میگوید: «برای چه ظهور را شما قبول داری؟» میگوید: «چون ظهور حجت دارد.» میگوید: «برای چه حجیت را قبول داری؟» میگوید: «چون قطع دارم به حجیت؛ مثلاً قطع به حجیت ظهور دارم.» بر فرض همانطور که سلسلۀ نظریات به امر بدیهی ختم میشد در مباحث منطقی، اینجا هم سلسلۀ مباحث عملیات استنباط باید ختم شود به قطع. اگر این قطع حجیت نداشته باشد، در نهایت میگوید: «شما قطع داری که «قدری» داری؟ هیچی از آن درنمیآید و تسلسل میشود.» دیگر هر جا هم بروی، هیچجا آدم پایش بند نمیشود. آنجایی که باید آدم پایش سفت شود، «الف» بگوید تا «یا» برود؛ آن «الف»ش حجیت قطع است. اگر کسی این را قبول نکند، دیگر هیچی برایش نمیماند. «قطع، حجت است.» این آخرین مبناست؛ یعنی همه چیز به این برمیگردد. تمام عملیاتهای استنباط حکم شرعی، در نهایت برمیگردد به اینکه شما قبول میکنی که قطع حجت است. اگر حجیت را ندانی، پای شما به جایی بسته نشده که بخواهی استنباط کنی و پیش بروی.
چون اگر قطع حجت نباشد و برای اینکه بتوان به آن احتجاج کرد از جانب مولا به عبدش و از عبد به مولا، نتیجهای که فقیهان از عملیات استنباط استخراج میکنند، لغو است؛ چون علمش حجت نیست. میگوید: «شما یقین داری که این روایت این را میخواهد بگوید؟ یقین داری که ظهور حجت است؟» میگوید: «بله.» میگوید: «خب به درک که یقین داری! یقین که حجت نیست. قطع که حجت نیست. قطع که اعتبار ندارد.» اگر شما قطع را معتبر ندانید، میرسد به باورهایش. قبول میکند، قطع پیدا میکند که خدا یکی است. معجزه را از پیغمبر میبیند، قطع پیدا میکند که ایشان نبی است. ته همۀ اینها همین قطع است؛ یعنی نفس به طمأنینهای میرسد که «لایُشوبُها شک»، شکی را برنمیتابد. پس در هر عملیات استنباط ناچار باید عنصر حجیت قطع داخل شود تا عملیات به نتیجه برسد و ثمر دهد و فقیه نتیجۀ ایجابی از آن بگیرد. اینچنین است که حجیت قطع، اعمّ عناصر اصولیۀ مشترکه و وسیعترین آنها از جهت منطق قرار گرفته است. پس حجیت قطع، وسیعترین و عامترین عناصر مشترک است. همۀ این عناصر به آن برمیگردد. اگر ما بخواهیم یک هرم بکشیم در مباحث عناصر مشترکه، نوک هرم را باید حجیت قطع بگذاریم. همۀ اینها با قطع است که حل و درست میشود. حالا اقسامی دارد که اینجا بحث نمیشود؛ قطع طریقی داریم، قطع موضوعی داریم. بحثهای خیلی مهمی است که ان شاء الله در حلقۀ ثانیه، برقی سال ۳ بحث خواهیم کرد.
حجیت قطع، عنصر مشترک در عملیات استنباط فقیه برای حکم شرعی فقط نیست؛ بلکه در واقع شرط اساسی در دراسات اصولی برای عناصر مشترکه است. خود این عناصر را اگر انسان میخواهد یاد بگیرد، باید حجیت قطع برایش حل شده باشد. پس ما وقتی که درس میگیریم -مثلاً مسئلۀ حجیت خبر را یا حجیت ظهور عرفی را- اینها مباحث اصولی است، دیگر فقط بحث عملیات استنباط نیست. عملیات استنباط یک بحث فقهی است و هم در فقه کاربرد دارد که همان عملیات استنباط است و هم در خود اصول شما همین عناصر مشترک را که میخواهی کشف بکنی، باید قطع را قبول کنی؛ وگرنه پایت به جایی بند نیست برای اینکه بخواهی آن عناصر مشترکه را قبول کنی؛ مثل حجیت خبر واحد. حجیت خبر واحد یکی از عناصر مشترک است، یک قاعدۀ اصولی است. این قاعدۀ اصولی را کی شما میتوانی قبول بکنی؟ وقتی که قطع را قبول داشته باشی، برای قطع حجیت قائل باشی. وقتی قطع را حجت ندانی، دیگر انسان به جایی پایش بند نیست که بخواهد چیز دیگری را بپذیرد. آها! احسنتم! خود اصول، اصلهای اصول را برای ما اثبات میکند.
حالا چرا قطع حجت است؟ اینقدر بدیهی و روشن است که آن را در حلقۀ ثانیه ان شاء الله توضیح خواهیم داد. آنجا بحث میشود که خب چرا قطع حجت است؟ چرا من نمیتوانم مخالفت بکنم با قطع وقتی قطع داشتم، تکلیف بر من تنجّز پیدا میکند. خب من حالا قطعم دارم، خلافش عمل میکنم. چرا نمیشود؟ آنجا بحث میشود که شما هرچه بخواهی بپذیری، بالاخره یک قطعی باید نسبت به آن داشته باشی یا باید مجوّزی داشته باشی. حالا بحثش بماند، دیگر الان میخواهم بگویم ذهن درگیر میشود با اولیات. آها، این اولیات اضافی نیست، اولیات اصولی است. در علم اصول یک سری چیزها محکمات و اولیات است؛ همین بحث حجیت قطع یکی از آنهاست. سایر مباحث به این برمیگردد؛ مثل حجیت ظهور عرفی که ما حول آن تحصیل علم میکنیم به واقع.
حال در این مسئله، پس وقتی که علم و قطع حجت نبود، «فَأَیُّ وَجْهٍ یَبْقَی؟» دیگر چه توجیهی میماند؟ چه چارهای هست؟ چه دلیلی دارد؟ در وراثت حجیت خبر و ظهور عرفی دیگر دلیلی ندارد ما بخواهیم در مورد حجیت خبر واحد بحث بکنیم وقتی حجیت قطع را قبول نداریم. پس فقیه و اصولی دوتایی با همدیگر، هدفشان از بحثهایشان تحصیل علم به نتیجۀ فقهی یا اصولی است. فقهیاش همان این است که در برابر شریعت بفهمیم وظیفه چیست. اصولیاش مشترک... پس بدون اعتراف قبلی به حجیت علم و قطع، بحثهای این دوتا عبث، بلافایده و جزو بحثهای لاطائلات میشود؛ عوض میشود بحث بیهوده میشود. اگر قطع را برداری، حجیت قطع را برداری، همۀ فقه میریزد به هم؛ یعنی ستون خیمۀ فقه و اصول، حجیت قطع است. «لاطائلَ تحتَ» یعنی هیچی دیگر زیرش نمیماند.
حجیت قطع ثابت است به حکم عقل. حالا اینجا یک دلیل مختصر میگوییم که چرا قطع حجت است. دلیل حجیت قطع عقلانی است، دلیل شرعی ندارد. از کدام روایت شما میگویی که قطع حجت است؟ روایتی نیست. خود روایت را هم که میخوانی، باید از روایت قطع باشد؛ وگرنه دور پیش میآید. بگوید: «من از این روایت دارم کشف میکنم حجیت را.» همین که شما داری میگویی، اول قبول بکنی بعد بیایی روایت را بخوانی و بفهمی. پس مبنا چیست؟ مبنا حکم عقلی است. عقل حکم میکند به اینکه مولا حق طاعت دارد. این واژۀ «حق طاعت» از واژگان کلیدی مرحوم صدر است. فکر کنم قبلاً هم اشاره شد. یکی از واژگان بسیار کلیدی مرحوم صدر است که مکتب ایشان، مسلک ایشان است. ایشان در حلقۀ ثانیه میگوید: «مسلک ما، مسلک حق الطاعه است.» ایشان نه اصولی است، نه اخباری. اصولی هست به تعبیر رایج، ولی خیلی از مبانی اهل اصول را قبول ندارد؛ مثلاً ایشان «قبح قابل بیان» را قبول ندارد در بحث برائت. نه به سمت برائت میرود، نه به سمت احتیاط. اصولیها برائتیاند، اخباریها احتیاطیاند. ایشان آن وسط یک راهی پیدا کرده، یک راه خودم که راه جدیدی است که هنوز آرایشان متأسفانه در حوزه پخته نشده است. البته من دیدم آقای سبحانی بحث کرده بودند و برخی از مباحث را رد کرده بودند، ولی خب جای کار دارد بحث شود. مباحث خیلی خوبی است. ایشان مبنایش، مبنای حق الطاعه است. مرحوم صدر یکی از مبانی کلیدیش حق الطاعه است. خب، حق اطاعت چیست؟ اینجا یک اجمالی داریم، بعداً در حلقۀ ثانیه و ثالثه ان شاء الله مفصلتر بحث میکنیم.
مبنای حق الطاعه میگوید که خدا بر هر انسان یک حقی دارد، آن هم حق طاعت است؛ حقی دارد به اسم اینکه باید حرفش را گوش بدهی؛ چون مولاست، چون رب است، چون خالق است. در هر آنچه که میداند از تکالیف مولا و اوامر و نواهیش، انسان وقتی این را دانست، به حکم الزامی از مولا که وجوب یا حرمت است، آن حکم الزامی میآید ذیل چهارچوب حق الطاعه. یعنی من اولاً مولا حقی گردن من دارد که باید حرفش را گوش بدهم. کی تنجّز پیدا میکند این حق؟ تا وقتی که من یک امر الزامی را از او کشف بکنم؛ الزاماً از من چیزی را میخواهد یا الزاماً از من چیزی را نمیخواهد. واجب است، حرام است. کشف بکنم این را. وقتی کشف بکنم فعال میشود، «Error» میدهد. درست است؟ اینجا دیگر اگر من این را مراعات نکنم، از دایرۀ عبودیت خارج میشوم. میدانم مولا این را میخواهد و او هم حق دارد به گردن من؛ منعم، رب، خالق. میدانم که این را از من میخواهد، میدانم که این را از من نمیخواهد. بر من هم تنجّز پیدا کرده و مخالفت میکنم، دیگر من عبدم نیستم.
در همین عرف خودمان اگر کسی همچین چیزی داشته باشد، دیگر به او «مولا» میگویند؟ در ماجرای امام سجاد علیه السلام که حضرت سه بار عبدشان را صدا کردند و جواب نمیداد. دفعۀ سوم حضرت کمی با مثلاً تلخی فرمودند: «چی شد؟ کجا رفتی؟» دفعۀ سوم که آمد، بعد از بار سوم که حضرت صدا کردند، گفتش که: «من مشغول بودم، کاری داشتم، انجام میدادم. مزاحمت شدم.» حالا با این لحن. گفت: «نه آقا، من ول بودم، خوابیده بودم. آنقدر کریمالخلق هستید که مؤاخذه نکنید.» راست گفتی، آزادی. بدبخت نفهمید، خوشحال شد. نفهمید که این از حق خارج شده، از عبودیت خارج شده. حضرت «عبد» نیستی. یعنی کسی این حالت را وقتی داشته باشد، میداند که مولا الان از او چیزی را میخواهد و با اینکه میداند این عبد نیست و به لوازم عبودیت ملتزم نیست. حق الطاعه لوازمی دارد. یکی از لوازم حق الطاعه این است که شما در مسئلهای که مکشوف میشود الزام، باید ملتزم باشی به این. حالا قطع، کشف الزام میکند. عقل به شما میگوید وقتی که شما کشف الزام کردی که مولا از شما چیزی را میخواهد یا نمیخواهد، اگر بخواهی با این مخالفت کنی چه میشود؟ شما از دایرۀ عبودیت خارجی. پس حجیت عقل ظاهراً منظور حجیت قطع، بحث عقلی است و از حق مولا بر انسان این است که امتثال کند آن الزامی را که میداند. پس وقتی که در آن کوتاهی کرد یا حق طاعت را ادا نکرد، «جَدِیرٌ بالعقاب»، شایستۀ عقاب است. این واژۀ «جَدِیرٌ» هم از واژگان پرتکرار «حل» ظاهراً منظور حلقات یا دروس حوزوی «جَدِیرٌ» یعنی شایسته. و این همانی است که همان جانب «مُنجِّزیت» در حجیت قطع است.
از ناحیۀ دیگر عقل حکم میکند همچنین به اینکه انسانی که ظاهراً فاعل این عبارت در ترجمه نیافته ... الزام از حق این است که تصرف کند «کما یَحلو لَه»، آنگونه که میخواهد و الزام ثابت است در واقع. و این حالت... پس از حق مولا بر انسان این نیست که امتثال کند آن را و برای مولا هم ممکن نیست که او را عقاب کند بر مخالفتش. پس آن در جنبۀ تنجز و این در جنبۀ تعذّر. در جنبۀ تنجز من کشف کردم الزام را، میدانم مولا الزام کرده به چیزی و مخالفت میکنم؛ من شایستۀ عقابم. از آنور من کشف کردم عدم الزام را، کشف کردم که مولا چیزی را نمیخواهد. درست به انجام دادم، بعداً فهمیدم که این مورد نهی مولا بوده. من فکر میکردم که مولا مثلاً با همسایهاش خوب است؛ با این همسایۀ بغلی. به من گفتش که: «این پول را بگیر، خرج همسایهها کن.» من هم قطع داشتم که همۀ همسایهها. رفتم خرج همه کردم، بعداً فهمیدم که با این همسایۀ بغلی مشکل دارد. من اینجا میتوانم عقاب بشوم؟ شایستگی عقاب دارم؟ خیر. چون من قطع به عدم الزام داشتم. وقتی انسان قطع به عدم الزام دارد، دیگر اینجا عقاب او غیر عقلی است. آنور عقاب او عقلی است در جنبۀ تنجز. در جنبۀ تعذّر عقاب او غیر منطقی است.
عدۀ زیادی را منحرف میکند، در بحث همان گیریهایی که دیروز عرض کردیم، بحث حجیت قطع دارد. از جهت کلامی به بحث قطع باید جور دیگری نگاه کرد. ما الان از زاویۀ فقهی داریم به آن نگاه میکنیم و اصولی. در فقه و اصول ما نمیتوانیم پایمان را از قطع برداریم ولی در کلام باید همیشه حول «حق» بچرخیم. آنی که در کلام معیار است حق است. اینجا نه اینکه ما با حق کاری نداریم. کار اگر میخواهد راه بیفتد، باید «قطع» را پی بگیریم. چرا؟ چون ما با تکلیف کار داریم و نه با حق. حق دعوت تکلیف نمیکنم، حق ماورای حق و تکلیف است. آها! احسنتم! حق پایۀ تکلیف است. ما دوتا حق داریم؛ یک حق در برابر تکلیف که همان «مَن لَهُ الغُرْمُ فَلَهُ الغُنْمُ». حقوق مطرح میشود. هرکس غرامتی دارد، غنیمتی دارد. غرامت تکلیف، غنیمت حق. یعنی شما کاری انجام میدهی یک تکلیفی داری، یک حقی هم داری؛ هرکی جایزه دارد، کاری انجام میدهد، تکلیفی دارد انجام میدهد، حقی هم بابتش دارد. این یک حق. یک حق دیگر، حقی است که مبناست، شالوده است؛ یعنی بر این اساس این ساختار چیده میشود. با آن کار نداریم. اینجا با تکلیف کار داریم. تکلیف هم اگر میخواهد حل شود، شما باید برایت روشن شود تکلیفت. یعنی کشف میکنی تکلیفت را یا عدم تکلیفت را. کشف کردی که تکلیف است، به عهدۀ شماست، باید انجام بدهی. کشف کردی که تکلیف نیست، لازم نیست انجام بدهی.
حالا در علم کلام دیگر با این «کاشفیت» کار ندارد. با حق و باطل کار دارد، با آن ثبوت کار دارد. این در عالم اثبات است، آن در عالم ثبوت. آن میگوید من کاری ندارم که اینی که تو کشف کردی، اینکه کشف کردی چیست. من کار دارم که حق است یا باطل است. ممکن است شما قطع داشتی به اینکه باید نماز این شکلی بخوانی، باید مثلاً با چوب اسکی بایستی نماز بخوانی. قطع داشتی، «تُفْ بِخُسرِهِ.» نفی است یا استفهام؟ یکی میآید میگوید آقا من قطع دارم که نمازم را باید با چوب اسکی بخوانم. میگویم: «برو، تُفْ بِخُسرِهِ.» نمیشود بهش چیزی گفت. قطع است ها! قطع یعنی یک ذره «لایَشوبُهَا شَکٌّ»، یک ذره احتمال خلاف نمیدهد. نمیشود. حالا در حلقۀ ثانیه مفصلتر در مورد این بحث میکنیم که چرا نمیشود بهش گفت. چون اینی که شما داری بهش میگویی، باید قطع باشد یا ظن. اگر ظن باشد که خب ظن نمیتواند قطع شما را از بین ببرد. درست است؟ کمتر است دیگر. چطور میخواهد یک آدمی که ۵۰ درصد زور دارد، یکی را بزند که او ۱۰۰ درصد؟ بزن نابودش کن! ظن که نمیتواند قطع را نابود کند. چی میتواند قطع را نابود کند؟ قطع. حالا که قطع میخواهد قطع را نابود کند، شما باید قطع من را بگیری یا قطع خودت را که اصلاً ترجیحی ندارد؟ قطع من تازه ترجیحی هم داشته باشد، چرا ترجیح دارد؟ چون حجت است. خب، اگر این حجت است، همان هم حجت است. من دارم به شما میگویم حجت است، چرا حجت است؟ حجتش ذاتی است. خب، اگر حجت ذاتی، لذا من نمیتوانم بهش بگویم. وقتی به الزام رسیده، الزام را کشف کرده، بر او واجب است. فقط بحث این است که حق است یا باطل. یعنی دیگر در عالم اثبات نمیشود کاریش کرد. در عالم ثبوت که در لوح محفوظ واقعاً این ثبت شده به عنوان تکلیف برای او یا نه.
آیا یک کسی یقین دارد به آمین، یقین دارد به تکتف؟ بسیاری از اهل سنت امروز رفتهاند در این زاویه. من خیلی پرهیز داشتم که در این بحث برویم چون بحث سختی است. قطع دارد به اینکه در نماز، دست بسته نماز بعد سورۀ حمد آمین بگوید. شما میتوانی بهش بگویی که به این قطعت عمل نکن؟ حالا چکارش باید کرد؟ راهی که دارد این است که مقدمات قطع را خراب کرد. بله، عقاب به حسب کشف تکلیف است. این عقاب از جهت مطابقت واقع نه ها؛ آن یک بحث دیگر است. امروز قیامت میزان هست، تطبیق میدهند که حالا این با آن حقایق نفسالامریه چقدر مطابقت دارد. آنجا حساب فرق میکند. اینجا با آنی که بر عهدۀ اوست، یعنی او بنده است. عبد یعنی کسی که وظایفش را انجام میدهد. درست است؟ عبد یعنی این، دیگر. عبد یعنی کسی که وظایفش را در برابر مولا انجام میدهد. خب، وظایف چیست؟ همانهایی که میداند. غیر از این است؟ همانهایی که قطع دارد به عنوان وظیفه. این از جهت حق الطاعه و حق عبودیت و اینهاست. رجوع به مطابقت با واقع. آن یک بحث دیگر است. آن میشود بحث کلامی. یعنی ما میخواهیم تکلیف. ما در فقه و اصول با تکلیف کار داریم، میخواهیم تکلیف را روشن کنیم. تکلیف چگونه روشن میشود؟ شما باید روشن بودن حجت را بدانی. اگر حجت ندانی، دیگر هیچی به هیچی بند نیست. یعنی وقتی که شما باید یک قاعدهای داشته باشی که آقا وقتی تکلیف روشن شد، دیگر پایش بایستیم. قطع، انکشاف است. اینجا به این معناست. نکتۀ مهمی بود. حالا باید در حلقات بعد ان شاء الله این را مفصلتر بحث بکنیم. بحث، بحث سنگینی است. در خارج گاهی کار به دمپایی پرت کردن میکشید در بحث بین استاد و شاگرد.
چه جهل مرکب، چه میشود؟ نداشته. «أسلام علیهم؟» «أیصلون؟ أیزنون؟ أیسلون؟ أیمضون؟» نامفهوم فرقی نمیکند. اینها نماز بخوانند یا زنا؟ آن در بحث مطابقت با حقیقت. یعنی وقتی ولایت نیست در بحث تکلیف اینها را نمیگوییم. ببینید من تکالیفی دارم، آن در بحث حق است، در بحث مطابقت. یعنی وقتی میخواهد مطابقت بدهد با حقایق نفسالامریه، این خالی است، این هیچی تویش نیست. بحث کلامی است. الان من عبدم یا نه؟ آیا عبدم یا نیستم؟ جزو بدیهیات. مولایی دارم؟ دارم یا ندارم؟ ما میخواهیم راه بیفتیم در فقه و اصول دیگر. دکتر میخواهیم چکار بکنیم؟ میخواهیم ببینیم مولا از من چه میخواهد در ساحات مختلف زندگی من. غیر از این است؟ شما یک اصلی را باید قبول بکنی اول که بتوانی در اینها راه بیفتی. آن هم اصل چیست؟ که تکلیف وقتی روشن شد، دیگر تکلیف است. اینها را از کجا درآمده؟ حق اطاعت درمیآید، از همان عبودیت درمیآید. این بحث دیگری است. حالا میرویم در زیرمجموعهاش.
بله، هزار و یک مشکل پیش میآید و مطابقت با واقع و حقیقت و اینها یک بحث دیگر است. بحث این است که تکلیف من چیست. من الان میخواهم تکلیفم چیست؟ تکلیفم را چه روشن میکند؟ حجیت قطع. یعنی شما وقتی کشف کردی الزام را باید پایش بایستی. اگر بخواهی این را قبول نداشته باشی، دیگر هیچی به هیچی بند نیست. هر جا کشف کردی، خب کردی که کردی. چه داریم دیگر؟ دیگر چه عبودیتی است؟ دیگر چه حق طاعتی است؟ دیگر چه تکلیفی است؟ دیگر چیزی سنگ به سنگ بند نمیشود. اینی که ما میگوییم حجیت قطع به این معناست. خیلی بحث مهمی است. حالا با جهل مرکب چه میشود و اینها، ان شاء الله در حلقۀ ثالثه اگر خدا توفیق بدهد، شاید برقی ثالثاً بحث نکنید، بماند برای خارجش، آنجا بحث شود.
آها! از چه راهی بخواهد به قطع برسد. باریکلا! از آن مباحث اختلافی در «کفایه» و «رسائل» که مسیری که برای رسیدن به قطع هست، آن مسیر باید تعیین شود یا نباید تعیین شود؟ محل اختلاف. الان میخواهم بگویم ذهن میریزد به هم، ولی با این توضیحی که ما دادیم در مورد تکلیفشناسی و اینها، با این توضیح مسیر دیگر کارایی ندارد. مسیر به دردمان نمیخورد. یعنی نمیپرسند شما از چه مسیری به قطع رسیدی؟ میگوید: «عبد هستی یا نیستی؟» میگوید: «بله.» میگوید: «باید به وظیفه عمل کنی یا نکنی؟» میگوید: «بله.» «به عنوان وظیفه شناختی یا نشناختی؟» میگوید: «شناختم.» پس برو عملش کن. این حرفی که در اصول از کجا؟ از کجا دیگر ندارد. از کجا دارد؟ شیخ انصاری از کجا؟ رضایت قطع، قطعاً حجت است. حالا بماند.
پس این همان جانب «مُنجِّزیت» در حجیت عقل ظاهراً قطع است. قطع. عقل همانگونه که حجیت قطع را درک میکند، همچنین حجیت را درک میکند که ممکن نیست که از قطع زائل شود، بلکه لازمۀ آن است و ممکن نیست حتی برای مولا که بیاید از بین قطع و حجیت فاصله بیندازد. هرجا قطع هست، حجت است. حجیت هم حجت. به چه معنا؟ «مُعذِّریت» و «مُنجِّزیت». یعنی وظیفه را، چیزی را به عنوان وظیفه شناختی، باید عمل کنیم. حتی خود شارع هم نمیتواند بهت بگوید. میگوید: «تو این را به عنوان وظیفه شناختی؟» میگوید: «بله.» چون همین را هم که دارد میگوید، با قطع درست است. یعنی شما الان به کلام شارع قطع داری یا نداری؟ قطع حجت است یا نیست؟ اگر حجت نیست... اگر حجت است... روشن است. دوباره بگویم؟ شما الان به چیزی قطع داری. شارع میتواند بگوید به این قطعات عمل نکن؟ نه. چرا؟ قطع دارید، چیزی را وظیفه میشناسید. شارع میگوید با اینکه قطع داری ولی عمل نکن. قطع حجت نیست. میگویم آقا جان، امام صادق ... همین کلام شما قطعی است؟ قطعی نیست؟ اگر قطعی است، به همین قطعی عمل بکنم یا نکنم؟ اگر عمل نکنم که هیچی، عمل نمیکنم. اگر عمل بکنم، اینجا خیلی درجاتش ملاک نیست. چرا؟ مفاسد...
ببینید این در بحث مصالح و مفاسد نیست. احکام تابع مصالح و مفاسد نیست. اینقدر الان برای من در صورتی که خود شارع یک موقع این به من بگوید به قطع دیگری عمل کن، این یک بحث است. یک وقت میگوییم قطع حجت نیست. خلط به قطع رسیدی، برو به یک قطع دیگرت عمل کن. هیچ اشکالی ندارد. چون تابع مصالح و مفاسد است. مصالحی دارد، آن مصالحش بیشتر است، برو آن را عمل کن. ما در هیچ بحثی نداریم. بحث سر این است که شارع میگوید این قطع، در عین اینکه قطع است، حجت نباشد. یعنی حجیت از آن برکنده شود. یعنی حجیت از آن برکنده شود. اگر حجیت بخواهد برکنده شود، با چی میخواهد برکنده شود؟ با کلامش. بگوید، دیگر. درست است؟ تکویناً اتفاق نمیافتد که. تشریحاً باید باشد. باید بگوید حجت نیست. خب یعنی چی؟ خدایا من به همین که تو داری میگویی قطع دارم. تو هم که میگویی قطع حجت نیست. یکی است یا نه؟ همین را هم که میگویی باید حجت باشد. خب یعنی قطع حجت است. «فَثَبَتَ المَطلوبُ أَوَلُ الکَلامِ». احسنتم! قواعد و قوانین.
پس وقتی قطع پیدا کردی به عدم الزام، شما معذوری، دیگر. شارع بگوید: «با اینکه قطع داری به عدم الزام، ولی معذور نیستی.» یا بگوید: «قطع به الزام داری ولی میتوانی که اهمال کنی.» اینها همه محال است به حکم عقل. چون قطع، معذریت و منجزیت از آن منفک نمیشود به هیچیک از احوال و این معنای قاعدۀ اصولی است که میگوید محال است که از جانب شارع ردع از قطع بیاید. یعنی شارع از قطع نهی کند. یعنی چه از قطع نهی کند؟ یعنی تو قطع و حجیت قطع. حجیت با هم یکی است. نمیشود این دوتا را از هم جدا کرد. تکویناً یکی است. مثل اینکه شما بین دو و زوجیت فاصله بیندازی. نمیشود شما زوجیت را از دو بگیری، دیگر دو نیست. دو است که زوج باشد. قطع، قطع است که حجت باشد. حجیت را بگیری، دیگر قطع نیست. و گاهی میگوییم که این مبنا اصولی...
یعنی وقتی عبد میافتد در عقیدۀ اشتباهی، مثلاً قطع پیدا میکند به اینکه شرب خمر حلال است، پس مولا نمیتواند او را تنبیه کند بر خطا. این شبهه است. جواب: مولا میتواند او را تنبیه بر خطا بکند و خبر بدهد به اینکه خمر مباح نیست. چنین قطع... ببینید الان مولا میتواند چیزی بگوید قطع من برطرف شود. من قطع دارم به اینکه آقا این قطع دارم. مولا میگوید این شراب است. قطع قبلیام رفت، به جایش قطع دیگری آمد. در این هیچ بحثی نیست. همه گیر سر این است که بگوید تو قطع داری، قبول. قطع سر جای خودش، ولی این قطع حجت نیست. دعوا سر این است. پس مولا میتواند کاری بکند قطع من برود. قطع من تبدیل به شک شود. قطع من تبدیل به ظن شود. در اینها هیچ بحثی نیست. ما باید اگر هم کسی قطع اشتباهی دارد، نمیتوانیم بگوییم آقا قطع حجت نیست. باید بگوییم این قطع شما اشتباه است. یعنی اول نسبت به این قطع بیاید به حد ظن برسد، بعد نسبت به امر دیگری او را به قطع برسانیم. خیلی نکتۀ مهمی است. قاطی نکنیم یک وقت.
پس بحث سر این است که بین قطع و حجیت نمیشود فاصله گذاشت. ولی خود قطع، یعنی «قطع» و «قاطع» را میشود فاصله گذاشت. من یک کاری بکنم که این آقایی که قاطع بود، فاصله بیفتد. قطع و حجیت من نمیتوانم فاصله بیندازم. خب، به خاطر اینکه این قطع را ظاهر میکند از نفس عبد و او را برمیگرداند به راه درست و مبنای اصولی که قبل از ذکر شد، حرفش این است که ردع از جانب مولا از عمل به قطع همراه با بقای قطع، این محال است. پس قاطع به حلیت شرب خمر مولا میتواند قطعش را زائل کند ولی نمیتواند او را رد کند از عمل به قطعش. مولا میتواند بین «قطع» و «قاطع» فاصله بیندازد ولی بین «قطع» و «حجیت قطع» نمیتواند فاصله بیندازد. نکتۀ خیلی مهم. عقاب بکند بر آن تا وقتی که قطعش ثابت است و یقین به حلیت.
در حال بارگذاری نظرات...