‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
در بحث دلالت، آنچه محل بحث بود این بود که آیا تصور لفظ سبب تصور معنا از نوع دلالت ذاتی است یا دلالت وضعی؟ بحث را اشاره کردیم؛ نظر مرحوم صدر این است که ایشان دلالت وضعی را قبول دارند، ولی میفهمند که باید به این مطلب اضافه شود که خود وضع بهتنهایی کفایت نمیکند. وضع باید سبب قرن اکید شود. آنچه معیار در سببیت قرن اکید است، یا بهخاطر این است که این دو چیز در خارج با هم مقارنت دارند، یا بهخاطر اینکه در یک ظرفی در عالم ذهن با هم هستند که یکی تداعیگر دیگری باشد. ایشان میفرمایند که اینجا یک سؤالی داریم: چگونه اقتران ملازمه تصور لفظ با معنای خاصی در دفعات زیاد یا در ظرف مؤثر شکل میگیرد که از آن علاقه لغویه بین این دوتا بیرون بیاید؟ چه شکلی میشود که این اقتران شکل میگیرد؟
ایشان میفرمایند که جواب این سؤال این است که بعضی از الفاظ اقتران دارد با معانی معینی در چند دفعه به صورت تلقایی (برخوردی)، با همدیگر روبرو میشوند، با هم تلقا و ملاقات (روبرو شدهاند). برخورد با هم که چند بار مواجه میشوند، بین این دوتا علاقه لغوی شکل میگیرد. مثل کلمه «آه» وقتی که از دهان انسان خارج شود؛ طبیعتاً زمانی است که کسی دردی دارد، کلمه «آه» را بهکار میبرد. اینجا کلمه «آه» با درد یک اقترانی پیدا میکند. بعد دیگر هر وقت کلمه «آه» را میشنود، ذهنش میرود بهسمت درد. یعنی این دوتا در یک ظرف اینشکلی با همدیگر پیوند پیدا کردهاند. کسی دردی داشت، «آه» گفت، ضربه خورد. همین دیگر، همان دیگر درد دیگر، یعنی دلالت بر درد دارد. این دلالت از کجا شکل گرفته است؟ این دلالت تلقایی بوده است؛ چند بار این دوتا با همدیگر آمدند. یک بار طرف درد داشت، «آه» گفت؛ این در ذهن من آشنا شد. دوباره اینور، دوباره آنور، دوباره آنور. دیگر بهنحوی است که هر جا «آه» بشنوم، درد برداشت میکنم، ذهن من منتقل میشود به درد. پس نسبت آن علاقه بین «آه» و درد اینجوری نشئت گرفته در خارج بهخاطر مقارنت اینها با همدیگر.
و چیزی که احتمال دارد این است که انسان قبل اینکه نزد او هیچ لغتی باشد، مراعات کرده است، استرعا مراقبت کرده، انطباعش این علاقه را. علاقاتی که بین الفاظ است، همان که قبلاً هم عرض کردم، یک ربط ذاتی اینها با همدیگر است. یعنی این دو حرف این جور نبوده که هیچ نسبتی بین این دو حرف با درد نباشد، همینجوری قرارداد بکنم، وضع بکنم، بعد کمکم دیگر شکل بگیرد. یک نسبتی بوده است، این از تو دل طرف درآمده وقتی که درد داشته. حالا در مورد «آه» خیلی شفاف است، در مورد بقیه کلمات هم همینطور. بین این حروف یک تناسبی هست با معنا در ذهن آن شخص که این سلسله از حروف را کنار هم میگذارد برای اینکه منتقلش بکند به آن کلمه. خوب، این هم نتیجه اقتران تلقایی بین این دوتا است و نشئت گرفته بر این منوال، علاقات جدید بین الفاظ و معانی.
بعضی الفاظ مقارنت به معنا در عملیات واعیه، مقصوده. «واعِ» ظرف از «وعا» میآید، در برگرفتن. عملیات دربرگیرنده مقصود تا قائم باشد بین آن دوتا علاقه سببیت. بهترین نمونه و نموزج، یعنی نمونه، بهترین نمونه برای آن، اعلام شخصیه است. اینجا «لذالک الاعلام الشخصیه» نیست. «احسن و نموذج لذالک الاعلام الشخصیه» این عطف بیانش نیست. خبرِ احسن، داشتم. ما از سیاق میفهمیم، اینجوری نیست که هر وقت بعد اسم اشاره الف لام «ذی» باشد، عطف بیان یا بدلش باشد. بله، بله، آن اصل است. اصل اصل این است، این هم موارد کنار اصل. بله، آن ۷۰ درصد، این هم ۲۰ درصد. بله، همهاش همینطور است. خوب، صددرصدی خداست.
خوب، پس شما وقتی که اراده میکنی که پسرت را علی بنامی، مقارنت میکند اسم علی با این فرزند جدید (ولید، یعنی مولود)، با این مولود جدید. تا نشئت بگیرد بین این دوتا علاقه لغوی و اسم علی دال باشد بر این مولود. شما، این عمل شما را بهش میگویند «وضع». «وضع» عملیاتی است که بهوسیله این عملیات، لفظ با معنا اقتران پیدا میکند؛ عملیاتی که شما لفظی را به معنا میچسبانی، این میشود وضع. کاری که فرهنگستان زبان فارسی میکند. اشیایی داریم، حقایقی داریم، چیزی داریم، اینها را شما برایش وضع کن الفاظی را. «بالگرد» فلان چیز، کلمات جدید. یک جزوهای بود من داشتم، الان توی اینترنت هم بزنید میآید، صد صفحه باشد، الفاظ موضوع فرهنگستان زبان فارسی، لغات جالبی است، الفاظی که اینها وضع کردند که این واژه را برای آن معنا وضع کردند که نتیجهاش این است که ذهن به سمت معنا میرود، هنگام تصور لفظ دائماً.
و ما میتوانیم تشبیه کنیم «وضع» را بر این اساس به آنچه که شما خودت انجام میدهی، هنگامی که سؤال میکنی از دکتر چشم. مشکل چشم پیدا کردیم، شما پرسیدید دکتر چشم اسمش چیست؟ این دکتر خوبی که من میخواهم بروم پیشش. میگویند: «دکتر جابر». شما میخواهی که «أن ترکز اسمه»، «رکوز» ریشهگرفتن، ریشهدواندن. میخواهی اسم او در ذاکره شما (ذاکره، یعنی حافظه) در حافظه شما ریشه بدواند و خودت را قرار دهی بهنحوی که او را حاضر بشماری هر وقت که اراده کردی. شما میخواهی اسم این در ذهنت بماند. هر وقت تو خیابان، توی ساختمان پزشکان رفتی، سریع یادت بیاید دکتر اسمش چی بود. خوب، شما تلاش میکنی که مقارنت ایجاد کنی بین او و بین چیزی که به ذهنت نزدیک است. ما معمولاً اینجوری میکنیم دیگر، حفظ بکنیم فامیلی یک کسی را، این به آن میخورد. مثلاً برهان لم میآید پایین، از علت به معلول میآید پایین. مثلاً این برای اینکه در ذاکره بماند، تناسبسازی میکنیم با یک چیز دیگری که در ذهن هست. حالا دکتر جابر را میخواهد اسمش را تناسبسازی بکند با چیز دیگری که در ذهن هست تا یادش بماند. «کتابٌ اخذ من نفسی اهتماماً کثیراً.» من دیروز کتابی خواندم که خیلی نظر من را به خودش جلب کرد. اسم مؤلفش جابر بود. دکتری که میخواهی بروی میگوید: دکتری که اسمش همین اسم همین نویسنده کتاب بود. پس شما «فلاتذکر دائماً». «فلاتذکر» من حتماً این را دیگر بهیادم میماند که اسم طبیب عیون، همان اسم این کتاب است. اینجوری یافت میشود از این طریق، ارتباط خاصی بین صاحب کتاب و طبیب، دکتر جابر. بعد از آن شما قادری بر اینکه اسم طبیب را به یاد بیاوری هر وقت که آن کتاب را تصور کردی. این همین، این ایجاد این علاقه است. علاقه سببیت. یک چیزی سبب میشود برای تصور چیزی، سبب میشود برای تصور چیز دیگر از همین سنخ است. دیگران دکتر، نه، بین دوتا لفظ.
و این راه در ایجاد ارتباط از جهت جوهری فرقی نمیکند با اتخاذ وضع، مثل وسیلهای برای ایجاد علاقه لغوی. وضع هم همینطور است. خوب، فقط وضع وقتی که وضع شد، این هم میخواهد علاقه را هم لازم دارد. آن غالب مکتب وضع هستند، بعضیها علاقه. فقط گفتند: وضعی صورت گرفت و دلالت بهخاطر وضع. نخیر، دلالت بهخاطر وضع و علاقه، این دوتا با هم. علاقه مثل همین دکتر جابر و بر این اساس میشناسیم که از نتایج وضع، انسباق معنای موضوع له است.
یکی از مباحث بسیار مهم و فوقالعاده کاربردی، از آن بحثهایی که تا ابد باهاش کار داریم، در فضای فقاهت بحث «تبادر» است. تبادر خیلی وقتها شما کتابهای فقهی را که میخوانید، میگوید: دلیل فقهی ما التوادر. لمعه فراوان است. جاهای دیگر هم همینطور، بهخاطر تبادر. تبادر یعنی چی؟ یعنی سبقت معنایی بر معانی دیگر. یک لفظی گفته بشود، اولین معنایی که به ذهن میآید، آن میشود تبادر. تبادر کاشف از وضع است. کاشف چه نوع کشفی؟ اِنّی. الم نکشف انّی؟ کاشف انّی است. تبادر کاشف از وضع است، بهنحو کشف اِنّی. چرا کشف اِنّی؟ میرفتیم از معلول، الان اینجا معلولمان چیست؟ معنایی که زودتر از همه به ذهنمان آمده. علتش چیست؟ وضع. پس ما از تبادر به وضع میرسیم. تبادر معلول وضع است. وقتی بنده با چند ایرانیزبان صحبت میکنم، میگویم: «کلید». اولین چیزی که به ذهن میآید چیست؟ یک چیزی که قفل را باز میکند. درست؟ بعد حالا، مجازاً به کلید کولر هم گفته میشود. و میگوید: «آن کلید کولر را بزن.» «آن کلید برق را بزن.» «آن کلید را بزن.» اینها دیگر مجازی است. اولین چیزی که میآید، این است؛ چیزی که تو ذهن میآید از کلید، این است. پس معلوم میشود که واژه کلید حقیقتاً، حالا تو بحث حقیقت و مجاز بهش میرسیم، حقیقتاً وضع شده برای این. مجازاً به آن نام گفته میشود. چرا؟ چون اولین چیزی که تو ذهن میآید، این است. مجاز بهخاطر شباهت با این است که بهش میگویند کلید. یک علاقهای دارد با این، باز میکند آن را. آن هم باز میکند. اصل باز کردن، مال این بود، قفل باز میکرد. بهخاطر شباهت با این، آن هم انگار یک جور. آن هم باز کردن دارد، به آن هم کلید گفته میشود. به آن دگمه هم گفته میشود. به آن واژههای بیشتری هم دارد.
خوب، حالا یک مثال، مثال فراوان میشود زد. مثال برای تبادر مشترک لفظی. دیگر پیام معانی با هم میآید. مثلاً شما میگویید: «یتیم». من میگویم: «فلانی یتیم». اولین معنایی که تو ذهن شما میآید چیست؟ میگویم: «نه، منظور این است که توی شهر، توی محیط بدی بزرگ شد.» مجاز دیگر. مجاز قرینه میخواهد. همیشه وقتی قرینه نمیآید، تبادر کاشف از حقیقت، کاشف از وضع است. مشترک لفظی، ببینید توی حقیقت و مجاز در طول هم هستند، توی چیز در عرض هماند. در مشترک لفظی چیزی نمیآید به ذهن. یعنی هفتاد تا با هم میآید. من که قرینه باشد، اینجا اینجوری نیست. اینجا اول این میآید، آن یکی اگر میخواهد، باید قرینه داشته باشد. بین حقیقت و مجاز. حقیقت میآید، مجاز اگر بخواهد بیاید، باید قرینه داشته باشد. ولی بین مشترک لفظی، این ده تا مشترک لفظی، همه با هم میآیند. آنجا وقتی غریب نباشد، حقیقت میآید. تفاوت بحثهای مهم بلاغت، اینجا پنبش را بزنیم که آنجا دیگر ما خیلی گیری تو بحث بلاغت بعداً برسیم، انشاءالله، نداشته باشیم.
خوب، ملاحظه فرمودید، تبادر کاشف از چیست؟ چه نوع کاشفی است؟ اِنّی. یعنی معلول وضع. وضعش این بوده. وضع یتیم برای چه معنایی بوده است؟ برای کسی، برای مهربانانهتر: کسی که پدر ندارد، بی پدر. برای کسی که پدرش را از دست داده است. تازه با فرهنگ روایی ما تا قبل از بلوغ «لا یتمه بعد الاحتلام». کسی دیگر بالغ شد، یتیم برای او صدق نمیکند. حالا ما بگوییم: خوب، ما بگوییم طرف هشتاد ساله است ولی یتیم. مجازی. تبادر ندارد. یعنی یتیم به یک انسان هشتاد ساله تبادر ندارد. تبادرش به یک طفل صغیر زیر سن بلوغ و پدر هم از دست داده باشد. حتی برای ما تبادر به مادر هم ندارد. طرف تو فرهنگ دین، فرهنگ دینی که اینجوری نیست. منظور، مجازاً به یتیم مادر هم تعبیر اینجوری داریم: «اصبحا یسبحان یتیمین.» حضرت زهرا سلام الله علیها به امیرالمؤمنین فرمودند که: «هوای بچههای من را داشته باش، اینها بعد از رحلت من یتیم میشوند.» ولی آن یتیمی که در چیز مطرح است، تو فرهنگ شیعه برای بحث انفاق و فلان و اینها، یتیم از پدر؛ اصلش یتیم از پدر. «مَن لا اَب له.» کسی که پدر نداشته باشد. اینها تو بحث ساختار وضع. دیگر ببینیم که وضعش برای چی بوده بیشتر. حالا تو اینها تو فرهنگ چیز ما، کار نداریم. توی عرف را بیشتر مردم الان این را به چی میگویند؟ از این لفظ چی میفهمند؟ چون این لفظ وقتی پیش دیگران مطرح بکنی: «دزد». شماره دزد. وقتی مطرح میکنی، اولین چیزی که تبادر دارد به ذهنشان چیست؟ دیگر شما دزدی. میگوید: «خوب من چی دزدیدم؟» میگوید: «تو آن روز آمدی خانه ما، یک دانه چیز افتاده بود، یک دانه برنج افتاده بود روی فرشمان، برداشتی بردی با خودت. من همه جا میروم میگویم دزدی کردی.» یعنی تبادر دارد برای شما دزد به این معنا. به کسی که همچین کاری کرده. به کسی که یک دانه برنج شفتهای که روی فرش افتاده را برداشته با خودش برده، تبادر ندارد. میشود مجاز. یعنی تبادر کاشف از وضع. نکردهاند واژه دزد را برای کسی که این کار را بکند. درست است؟ علاقهای نیست بین این معنا با آن لفظ. علاقه در ذهن شما نیست. تو عرف بشر، تو عرف زندگی شما علاقه ایجاد نشده بین این لفظ با آن اختلاس. منظورم این باشد که شما از تو جیب پدرت یک صد تومانی برداشتی رفتی سر کوچه نان خریدی. اختلاسگر فلان.
خوب، بحث بعدی که داریم، خوب، پس این را تمامش کنیم. تبادر به ذهن به مجرد شنیدن. تبادر هم باید تبادر حَقّی باشد. این را بغل یادداشت بفرمایید. تبادر حَقّی، یعنی از ها، لفظ، بدون استفاده از چیزی. خود لفظ خالی خالی وقتی مطرح بشود، این معنا ازش میآید. تازه تبادر برای نکته بسیار مهم، نکته کنکوری، تبادر مال کیست؟ مال اهل لغت. استاد حیدری میفرمود که یک جمعی نشسته بودیم، چند نفر هم بودند، ادعای استادی و اینها میکردند. بعد یکیشان آمده بود مثلاً یک قمپازی در بکند. قمپز در کردن، من تازگی کشف کردم قمپز چیست. قمپز چیست؟ قمپز یک دستگاهی بوده تو جنگها. خیلی جالب است. قمپ، قنفذ، یکی دیگر بوده. این قمپوز، قمپوز یک دستگاه تو جنگها، خیلی سروصدا از آن توپ بیرون میآمده، ولی توپش خاصیت نظامی نداشته است. در یک صدای وسیعی که شما فکر میکردید الان زمین دیگر با خاک یکسان است. آها، ولی هیچ خاصیت چیزی نداشت. واسه همین است سرباز دفع اولی که صدای قمپوز میآید، قمپز هم روسی بوده، آیا میترسند؟ گارد میگیرند؟ چی و اینها. و چند بار که اینجوری میشود دیگر دراز کشیدند. گفت: «بنشین بابا، قمپز در کردن.» خلاصه گرما نشسته، یک بحثی مطرح کرد. بعد برگشت به من گفتش که این لفظ برای شما چه تبادلی؟ گفتم که تبادر برای من معنایی ندارد. تبادر باید برای زبان، برای اهل زبانش باشد. یک واژه عربی را گفته بود، تبادر. اصلاً یک واژه عربی برای فارسیزبان که تبادر نباید داشته باشد. برای بیسوادی طرف بس بود که یک کلمه را او گفت. بله، ولی خوب، او هم باز توقع نداشت. خوب، نه، تبادر اصلاً معنا ندارد برای، بله. یکی میآید اینقدر انس میگیرد با یک زبان که زبان خودش میشود، آنجا فرق میکند. ولی اگر کسی از بیرون آمده، با زبانی آشنا شده، اینجا تبادر معنا ندارد. تبادر یعنی کسی که مثل ما تو فرهنگ فارسی ما، ما زندگی کردیم و الفاظ را استعمال کردیم و بهکار بردیم و اینها. بعد یک دفعه یکی میپرسد که این یعنی چی؟ تعریفی که میخواهیم ازش بکنیم که حاصل تبادر خودمان است، آن کاشف از وضع است. یعنی مرحوم دهخدا وقتی میآید لغتنامه مینویسد، از همین تبادلات استفاده میکند. تبادلات درونزبانی، نه تبادلات برونزبانی. مربوط به دهخدا نمیتواند بیاید برای انگلیسیزبانها یک فرهنگنامه بنویسد، با چیزهایی که خودش از بیرون نگاه میکند و تشخیص میدهد و اینها. نه، به کنهش. ببینید اینجا ما ترجمه میتوانیم بکنیم بهوسیله تبادلی که از خود عرب گرفتیم. ما الان به مراجعه به لغتنامه که میکنیم، همین کار را میکنیم. لغتنامه چیست؟ آذریزبان، آذربایجانی وقتی میخواهد بیاید واژه واژه فارسی یاد بگیرد، میآید فرهنگ دهخدا را میخواند، میآید لغتنامه معین را میخواند. خوب، درست است یا غلط است؟ درست. او به کنهش میرسد یا نمیرسد؟ میرسد. ولی تبادر برای او ندارد. او بهواسطه تبادلات ما زبان ما را کشف میکند. نکته مهم این است. بله دیگر. حالا بحث در مورد اینکه حالا همه را نوشتند یا ننوشتند، یک اختلاف نظر است. یک عده میگویند که قول لغوی حجت است، چون او با همین تبادلات جمع کرده. تبادری که ما میگوییم لزوماً به معنای قول لغوی نیست. یعنی اهل یک زبان یک واژهای را به چه معنایی تلقی میکند. در هر صورت، این میشود بحث بحث تبادر. تبادر هم گفتیم حاقی از حق لفظ بدون قرینه، بدون سیاق. ما اگر قرار باشد از سیاق ما را ببرد به سمت معنای آن، دیگر تبادر نمیشود. تبادر یعنی یک واژه بهتنهایی. و تبادر هم برای کی؟ برای اهل زبان. یعنی خودمان، مردم آن زبان این لفظ را اینجور تلقی بکنند به این معنا. زبان مادری. همان زبانی که دارد تبادر یک زبان، مال همان مردم، همان زبان است. بله. از این جهت اهل لغت هم به مجرد شنیدن لفظ، به سبب آن علاقهای که وضع را شکل میدهد و از اینجا ممکن است استدلال بر وضع به تبادر و این را علامت قرار دادن برای اینکه معنای متبادر، همان معنای موضوع له است. چون معلول کشف از علت میکند بهعنوان کشف انی، و برای همین تبادر را از علامات حقیقت شمردهاند که این توضیحاتش خوب.
بحث بعدیمان در مورد استعمال. استعمال دخانیات الی استعمال دخانیات حرام فی حکم چی؟ محاربت امام العصر. استعمال. بعد از اینکه لفظی برای معنا وضع شد، تصور لفظ سبب میشود بر تصور معنا. و اینجا در این هنگام جایگاه استفاده از این علاقه لغوی میآید که این علاقه لغوی که قائم است بین این دوتا لفظ و معنا، احسنتم. پس وقتی شما اراده میکنی که تعبیر کنی از آن برای شخص دیگری—من میخواهم معنایی را به ذهن شما بیاورم، معنای افشاگری را—میگویم، میگویم، میگویم این آقا اهل افشاگری است. میگویم، میگویم، لفظ وضع شده دیگر برای این معنا، درست است؟ دیگر من نمیآیم دو ساعت توضیح بدهم آن معنا را. یک لفظ میگویم، در ذهن شما حاضر میکنم، بهخاطر علاقهای که بین این دوتا شکل گرفته.
پس شما این امکان را داری که با آن لفظی که سبب شده بر تصور معنا نطق بکنی. وقتی که همنشین شما آن را میشنود، ذهنش منتقل میشود به معنایش، به حکم علاقه بین آن دوتا. اینی که شما لفظ را استخدام میکنی به قصد احضار معنایش در ذهن شنونده، بهش میگویند چی؟ استعمال. استعمال چیست؟ من لفظی را استخدام کنم برای اینکه معنایی را در ذهن دیگری بیاورم. این میشود استعمال. فرقش با وضع چی بود؟ وضع تعیین معنا در برابر لفظ بود. استعمال، احضار معنا. تعیین لفظ برای تعیین لفظ برای معنا، یعنی مابهازا قرار دادن لفظی با معنایی، عید. مابهازا قرار دادن نیست، احضار است. من میخواهم لفظی در ذهن دیگری هم این معنا را به آن معنا برساند. این میشود استعمال. خیلی بحث مهمی است، تفاوت وضع و استعمال. بفرمایید. احسنت، برای احضار یک معنا. احسنت. احسنتم. بسیار عالی.
پس استعمال لفظ در معنایش، یعنی ایجاد شخص لفظی را برای اینکه ذهن دیگری را آماده بکنی برای انتقال به معنایش. من لفظی را استعمال میکنم، میخواهم ذهن دیگری منتقل بشود به این معنا. این میشود احتمال لفظ. اینجا لفظ را میگویند چی؟ مستعمَل. معنا را میگویند مستعمَل فیه. اراده مستعمِل میخواهد معنا را در ذهن شنونده بیاورد از طریق لفظ. این میشود اراده استعمالیه. ما چهارتا واژه اینجا داشتیم: استعمال، مستعمَل، مستعمَل فیه، اراده استعمالیه. استعمال چی بود؟ رادیو که رفتی بهکار بگیریم لفظی را برای اینکه معنایی را به ذهن دیگری منتقل کند. احسنت. مستعمَل چی بود؟ لفظی که مستعمَل فیه چی بود؟ معنایی که میخواستیم بهش منتقل بشود. اراده استعمالیه چی بود؟ اراده منی که استعمالکنندهام که ارادهام چیست؟ میخواهم وقتی لفظ را گفتم، او منتقل بشود به این معنا. این میشود اراده استعمالیه. وضع کنار هم بفرمایید. بله، تو وضع، وضع و واضع و موضوع و موضوعله داشتیم. واضع داشتیم، موضوع و موضوع. وضع میشود. وضع میشود تخصیص لفظی برای معنای کل عملیات عامل. این میشود موضوع لفظ، موضوع له معناست. تو بحث استعمال یک استعمال داریم که مال عملیات عملی. مستعمَل داریم، آقای مستعمِل داریم، ما شاء الله. و یک اراده استعمالیه داریم. اراده اراده. احسنت، انتقال. بسیار خوب، خدا خیرتان بدهد.
خوب، هر استعمالی احتیاج دارد به تصور مستعمَل برای لفظ و معنا، غیر از اینکه تصورش برای لفظ عادتاً بهنحو لحاظ عالی (مرآتی) است و تصورش برای معنا بهنحو لحاظ استقلالی است. پس دوتا لحاظ داریم: لحاظ از لحاظ استقلالی. هر که دارد، هر واژهای را استعمال میکند—واژه یعنی معنا دیگر، واژه بیمعنا که استعمال نمیکنم، واژههای معنادار استعمال—هر وقت حالا هرچی که من دارم استعمال میکنم: «دست شما درد نکند»، «دست شما درد نکند»، «خدا خیرتان بدهد». اینها همه استعمال است دیگر. من دارم الفاظ را تصور میکنم، معانیش را هم تصور میکنم. با استعمال من هر دوتا تصور هست. با این تفاوت که الفاظ را که میگویم، دیگر به خود الفاظ کاری ندارم. عالی، یعنی مثل آینهای که من بهش نگاه میکنم ولی نمیخواهم خود آینه را ببینم. میخواهم خودم را در آینه ببینم. یعنی ممکن است انسان صد بار خودش را تو آینه ببیند. یک بار متوجه نشود که این آینه چقدر لک دارد. یک بار که فارغ از اینها میآید به آینه نگاه میکند، تازه میفهمد چقدر آینه لک دارد. این نگاه عالی همین است. من واژه را بهکار میبرم ولی تمرکز روی این خود واژه ندارم. هزار بار این واژه را میگویم، یک بار ذهن من درگیر خود واژه نمیشود. یعنی همهاش دارم از افق واژه نگاه میکنم به معنا. پس دوتا تصور با همهاست در استعمال: تصور لفظ و تصور معنا. در لفظ لحاظ عالی، در معنا استعمالی است و استقلالی است. یکی عالیه، ابزار مراآتی به عنوان آینه است. از توش میخواهم چیزی را ببینم. مثل آینه و صورت. پس همانگونه که شما آینه را ملاحظه میکنی و شما غافلی ازش و همه نگاهت به صورت است، لفظ را هم ملاحظه میکنی به همان شکل. و چون لفظ هم مرآت آینه معناست، آینه معناست، و غافلی از خود لفظ، همه نظر معناست. صد بار آدم لفظ را میگوید. اصلاً میبینی که هشتاد سال است داری یک واژه را بهکار میبرد. نمیتواند بنویسد واژه را، اصلاً نمیداند که چه حروفی در این واژه بهکار رفته. وقتی بهش میگویند: «توجه کردی که این حرف را دوبار دارد؟» تا حالا به خود لفظ انگار نگاه نکردی. این همه دارد استعمال میکند، همهاش از این افق دوش است، از این منظر داشته نگاه میکرده به معنا.
خوب، حالا یک سؤال اینجا هست. سؤال این است که من چگونه لفظ را لحاظ میکنم در حالی که غافل از لفظ هستم؟ تناقض است که، چطور میشود من نسبت به چیزی هم توجه دارم هم غافلم؟ هم لفظ را بهش توجه میکنم، هم تصورش میکنم، ولی ازش غافلم؟ میروم جلوی آینه ولی از آینه. یعنی هم به آینه نگاه میکنم ازش غافلم؟ چه جور میشود؟ جواب شما را دادهاند. کلام مرحوم صدر انگار خودشان قبول ندارد. «اجابوک»، جواب شما را اینجور دادند. گفتند که: «لحاظ لفظ مرآتی، فانی کردن برای لفظ در معناست.» یعنی شما ملاحظه میکنی آن را، مدَک معنا. لفظ مندک در معناست. انگار این را تو آن داری ملاحظه میکنی. انگار یکیاند. آها. و به نفس لحاظ معنا. یعنی همان نگاهی که به معنا هست، به لفظ هم هست، چیزی دوتا نمیبینی، یک چیز است. و این نحو از لحاظ چیزی فانی در چیز دیگر با غفلت از او هم جمع میشود. یعنی هم بهش توجه داری، هم ازش غافلی.
مثل اینکه من دارم به شما نگاه میکنم. شمایی که این پیراهن تنتان است. دو ساعت با هم صحبت میکنیم. میآیم بیرون، میگویم که: «آی فلانی امروز پیراهن چه رنگی تنش بود؟» چهرش. میگویم: «چرا نگاه میکردی؟ هم نگاهش نکردی. دو ساعت نگاهش میکردی، هم حواست نبوده که چه رنگی تنش است؟» بله. چون من آن پیراهن با شخص او برای من فانی شده بود در او. فانی شهید چمران (رضوان الله علیه) ایشان: ماجرای خیلی شیرینی دارد و مفصل که آمریکا ازدواج میکند، سه تا بچه آمریکا داشته. بعد بعداً که تو خط چریکی و اینها خلاصه میافتد، آنها را رها میکند، طلاق میدهد همسرش را در آمریکا. میآید لبنان. آنجا ازدواج میکند با خانمی به اسم غاده جابر. غاده جابر، دختر اعیونزاده، خیلی مرفه و خیلی توی وضعیت نازپرورده و اینها. ماجرا خیلی مفصل و شیرینی اینها با همدیگر دارند. اول که ایشان قبول نمیکرد، بعد قبول میکند. بعد مهریهاش میشود یک دوره تعلیم قرآن که من در ازای این با شما ازدواج میکنم که شما یک دوره قرآن به من بیاموزی. مهریه اینجور میشود. و بعد اینها با همدیگر خیلی عاشقانه زندگی میکنند.
بعد چند وقت یکی میآید به همسر شهید چمران میگوید: «تو مرد قحط بود؟ بین این همه آدم رفتی با یک کچل ازدواج کردی؟» میگوید: «نه، مصطفی کچل نیست.» دست شما درد نکند. کور هم که شدی! ندیدی کچل است؟ میگوید: «نه، کچل مال ماهها گذشته از ازدواج. مصطفی کچل نیست. مصطفی مو دارد.» حالا بگذار امروز بیاید نگاه کند. «مصطفی تو کچل بودی! من نمیدانستم؟» چطور میگوید؟ میگوید: «تا حالا من توجه نکرده بودم به کچلی. امروز که اینها گفتند حواسم را جمع کردم.» صبح تا شب شوهرش است. درگیر افنا صورت در معنا. یعنی اینقدر درگیر معنا میشود دیگر اصلاً این صورت را تو نمیبینی. این هم همینطور است. انسان توجه دارد و غافل است. توجه به صورت دارد ولی غافل از صورت است. دارد معنا را میبیند. به این نحو از لحاظ چیزی فانی در چیز دیگر با غفلت از او جمع میشود.
بر این اساس، نکته خیلی مهم مرحوم صاحب کفایه—خوب، این را گفتم «اجابوک» گفته—مرحوم صدر انگار یعنی خودش خیلی قبول ندارد. تو حلقه اولی که اصلاً بحث نمیکند اینجا که این حرف اصلاً قبول دارد یا ندارد. اوقات بعدی بیشتر مطرح میشود، ولی از قول مرحوم صاحب کفایه ایشان نقل میکند. صاحب کفایه به افنا لفظ در معنا بهخاطر همین، کفایت استعمال لفظ مشترک در اکثر از معنا را قبول ندارد. چون میگوید: «نمیشود یک لفظ دوبار فانی بشود تو دوتا معنا.» از برنامه که مفصل تا حالا قبلاً با هم صحبتش را کردیم. یعنی شما یک لفظی را بیاوری همزمان دوتا معنا را با همدیگر برساند، بدون قرینه. یک لفظی قرینه نداشته باشد. چون قرینه داشته باشد که میبرد به یک معنا. یک لفظ مشترک مثل «قلب» و «بهرام»: «ما ره و ب» مثال که چندین بار زدیم، این هم به معنای این است که دل بهرام نترسید. هم قلب و بهرام، یعنی بهرام را که چپه بکنی: «شمار و ب». خوب، هر دوتا معنا را دارد این لفظ، این جمله میرساند. در نظر مرحوم صاحب کفایه این محال است. نمیشود. چون این الفاظ، این «قلب» فانی در یک معناست، «بهرام» فانی در یک معناست، «ما ره و ب» در یک معناست. تهش باید یک معنا در بیاید. نظر مرحوم صاحب کفایه که بعداً ما ۱۰ حلقه از این وارد نقد این نظریه خواهیم شد. ایشان محال میداند که لفظی استعمال بشود در دو معنا. بهخاطر این است که این میطلبد فانیشدن، فانی کردن لفظ در این معنا را و در آن معنا. و معقول نیست که چیزی، چیز واحد دوبار در عرض واحد فانی بشود. در طول میتواند دوبار فانی بشود، ولی در عرض واحد نمیشود. همزمان که برای این شیء «الف» فانی شده، برای «ب» هم که در عرض اوست، فانی بشود.
آینه بودنش وارد نمیشود. به استعمال هیچ موقع استقلالی نیست. آینه دارد فانی میشود. من توش بحثی نیست. من تو آینه که نگاه میکنم، همزمان میشود که صورت از تو آینه، صورت خودم را فقط ببینم و همزمان صورت شما را هم فقط ببینم؟ نمیشود. تمرکز دیگر نمیرود که دوتا صورت با همدیگر. مبهم میتواند آدم داشته باشد، ولی روی صورت که تمرکز میکند، از آن یکی صورت تو آینه که نگاه میکنی روی یک صورت زوم میکنیم. توسط آینه میخواهی یک صورت را ببینی. آن یک صورت را که میبینی دیگر از آن صورت بغلیاش غافل میشوی. روی دوتا که معمولاً کسی نمیتواند همزمان دوتا را با همدیگر تمرکز کنیم. دو نفر که بایستند، دوباره آینه. من با یکی دیگر وایسادم. هر دوتا را با همدیگر تمرکز کن. آن حالا استدلال اینهاست دیگر. ما که قبول نداریم. بحث مشترک لفظی بحثش جداست. بحث سر این است که خوب نه، ببینید تو اشتراک لفظی همان که عرض کردیم، شما یک هیچ کدام در واقع به ذهنت نمیآید. یک لفظی است که بین هفتاد تا معنا مرده است. «عین» یعنی چی؟ کجا؟ کدام؟ این معنا ندارد. «عین» چی؟ با کدام کلام؟ با کدام جمله؟ «عین» که معنا ندارد. این هفتاد تا معنی دارد. ا و اصلاً ذهنش هنوز به هیچ کدام تطبیق پیدا نمیکند. ولی اگر دوتا باشد، فوری میگویی این و این. بعد تازه تو همانش هم میگویی که این و این باز کدامش؟ طرف دو نفر باشد چشم میتواند روی دو نفر زوم کند. با هم بیشتر نمیشود. حالا بسته به دامنه دارد دیگر. دامنه دید بعضیها فرق میکند. حتی اینجا مثال از جهت مَبعَد دور از جهت مُقرَّب نزدیک دیگر. جنبه تقریبی اش بحث ما فیه ینظر و ما لا ینظر. آن بحثهای دیگرش دیگر تمثیل میشود، به درد ما نمیخورد. حالا یکی دیگر میگوید: «آقا من میتوانم بیایم یک وحدتی بین دوتا معنا ایجاد کنم؟ یک جامعی از دوتا معنا میگیرم؟» اینجا استعمال لفظ مشترک در اکثر از معنا قبول. این کار را بکن، ولی این را دیگر نمیگویند استعمال لفظ مشترک حداکثر از معنا. چون شما داری یک لفظ میگویی با یک معنا، که آن معنای شما جامع بین دو فرد است. همین که شما فرمودید مشکل ندارد. بحث سر این است که یک لفظ باشد، بدون یک لفظ بخواهد تطبیق داشته باشد بر دو معنا با هم. اینجاست که ایشان میگوید گیر پیدا میکند. مصطفوی دارد صحبت میکند. نظر ریشه مشترک این یک جوابی است که دادند تا بلکه مسئله را حل بکنیم که میگوید جواب به درد ما نمیخورد. جواب چون شما یک به یک میشود آخر. یک لفظ با یک معنا که آن معنا جامع است بر هفتاد تا معنای دیگر. جامع هفتاد تا معناست. این باز یک به یک میشود. بابا، این کار ما نداریم. ما یک به هفتاد را کار داریم. یک به دو را کار داریم. یک به صد را کار میخواهیم بگوییم. یکی بیاید صد تا معنا داشته باشد با همدیگر. ستار برساند میشود؟ میگوییم: «نه.» ولی یکی باشد که یک معنای دیگر داشته باشد که آن یک معنا هفتاد تا زیرمجموعه داشته باشد، هیچ مشکلی ندارد. لفظ آینه است، نه آن معناست. تصویر در آینه معناست. خود کدام برنامه معنایی داریم که توی آینه میبینیم؟ نه. آینه لفظ. تصویر در این لفظ معناست. نه. معنایی که به ذهن میآید شما کدام معنای خارجی را میفرمایید؟ تصویر تو آینه را قائم به ذات نمیدانی؟ آ. تصویر یک معنایی که در معنا که همان معنایی که در بیرون هست. من بهواسطه لفظ صورتی از آن معنا در ذهن شما ایجاد کردم. استعمال این بود دیگر. من یک معنای پنکه دارم. لفظ پنکه را میآورم. در ذهن شما صورتی از معنای پنکه میآید. لفظ میشود آینهای برای دیدن تصویر آن معنا. شما الان تو لفظ «پنکه» من داری تصویر آن پنکه را میبینید. لفظ «پنکه» شما را دارم. تصویر آن معنا را، تصویر پنکه. یک حقیقتی وجود دارد. آن حقیقت شما آینه لفظ را میفرستی تو ذهن من. من عکس آن حقیقت. خوب. پس این هم که بگوییم: «آقا ما میآییم یک مرکبی از این دوتا تشکیل میدهیم که مشتمل بر هر دوتا با هم باشد.» لفظ را فانی میکنیم. در زمان لحاظ درون مرکب. ایشان میفرمایند که: «این جواب ممکن است، ولی استعمال لفظ در معنای واحد، نه در دو معنا، مشکل ما را حل نمیکند.» ما تا اینجا تو حلقه اولی همین قدر بحث میکنیم در استعمال لفظ مشترک. در حلقه ثانیه و ثالثه بحث خیلی عمیق و در درس خارج هم که ما یک سالی خارج اصول بحث استعمال لفظ مشترک در اکثر معنا فقط داشتیم. یک سال درس خارج اصول. بحث سنگین و سخت و فوقالعاده کلیدی. از کلیدیترین مباحث علم اصول همین است. مخصوصاً برای تفسیر. یعنی شما اگر قائل به این باشید، اصلاً فضای تفسیر شما یک فضای کاملاً دیگری میشود. قائل نباشید، کاملاً فضات فضای دیگری میشود. بحثهای فوق شاهرگ حیاتی بحث استقبال، اخذ مشترک. چه مفسرین بزرگ مثل علامه طباطبایی، حضرت امام، اینها همه قائلند به اینکه استعمال لفظ مشترک در یک سر از معنا جایز است. هیچ اشکالی هم ندارد. عرفاً که دیگر همه. مرحوم آقای قاضی، مرحوم آقای بهجت، اینها همه قائل بودند و اصلاً یک حقیقت عرفانی هم میدانند این را. بحث حقیقت و مجاز را هم که یک اشارهای بهش کردیم. حالا وقتمان هم تمام است و بقیه بحث را انشاءالله ادامه میدهیم.
در حال بارگذاری نظرات...