داستان احضار روح امین التجار توسط میرزای شیرازی به نقل از شهید کافی رحمه الله علیه
گاه یک کلمه یا یک حرکت نا به جا سرنوشت انسانی را تغییر می دهد
معنای نسیم رحمت الهی در ماه مبارک رمضان
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین
رب اشرح لی صدری و یسر امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی
مرحوم شهید کافی، رضوان الله علیه - شما، کمتر از ایشان بهعنوان شهید یاد بکنید، توسط رژیم سفاک پهلوی به شهادت رسیدند - ایشان ماجرایی را نقل فرمودند، بیواسطه از یکی از تجار شیرازی. مادر! ماجرایی، و خیلی نکتهها در این ماجرا هست.
ماجرا از این قرار است: یکی از تجار شیرازی در زمان مرحوم میرزای شیرازی، ایشان قصد داشت به حج برود؛ مستطیع شده بود، باید به حج مشرف میشد. انبار مرتب کرد، جمعوجور کرد، هرچه بدهی داشت پرداخت کرد، هرچه طلب داشت گرفت. هزار سکه. آن موقع، اموال مثل الآن نبود که بانک باشد و به بانک بسپارند. دنبال این میگشت که کسی امین باشد و از اموال نگهداری کند. با خودش گفت: «من که میخواهم حج بروم، میروم کربلا خدمت میرزای شیرازی، مرجع تقلید ماست. از ایشان میپرسم که آقا من چه بکنم؟»
حرکت کرد و با هزار سکه، بالاخره راه شیراز تا کربلا را طی کرد. رسید کربلا. کربلا خدمت مرحوم میرزای شیرازی رسید: «مستطیع شدم، حج میخواهم مشرف بشوم. ببینم کسی را شما سراغ داری اموال ما را نگهداری کند؟ آدم مطمئنی.» میرزای شیرازی فرمود: «من خودم یک امینی دارم، این امین اموال ما را نگهداری میکند، به حساب ما رسیدگی میکند. در نجف به او محمدامین بگویید که من و میرزا فرستادهایم. من تضمین میکنم که اموال شما را نگهداری کند. شما برو با خیال راحت.»
این تاجر شیرازی پیش این محمدامین رفت: «این انبار را آوردهام، هزار سکه است. میخواهم به شما بسپارم. خیالت راحت.» احتمالاً رد و بدل کردند و او با خیال راحت رفت. آن ایام طولانی بود، شش ماه طول کشید رفت و برگشت. این آقا رفت، بعد شش ماه آمد، رفت سر وقت محمدامین. رفت توی پاچه رفت سراغش، مشکی زدند و انا لله و انا الیه راجعون.
وضعیت محمدامین: «گفتش که من هزار سکه، همه زندگیام، داراییام را سپردهام به پدر شما، این هزار سکه ما را بدهید.» دفتر ایشان محمدامین چیزی ننوشته. «ما خبر نداریم کجاست. خب، من تضمین کردم که اگر برگشتی، زنده بود بهت میدهد، دیگر عزرائیل نمیآید ببرتش.» گفت: «عجیبه. خب حالا چه بکنیم؟ هیچی هم ندارد، هزار سکه است.»
این علمای ربانی. آنجا آدم علمای ربانی میفهمد کارکردشان چیست، خاصیتشان چیست. اینکه اینها جانشین پیغمبرانند، اینجا معلوم میشود. قبرستان وادیالسلام را - رجب و به قبرستان میخوانیم کنایه از بهشت - روح محمدامین را میآورند. دو تا فرشته از او سوال میکنند: «کجا گذاشتی؟» محمدامین مؤمن بوده، ارباب مؤمنین. وادیالسلام قطعا ایشان هم از بهشتیان و وادیالسلام معتمد ما بود. ما بهش اعتماد میکردیم، اموالمان را بهش سپردیم. میرزای شیرازی مشرف است خدمت امام زمان (عج).
این آقای تاجر شیرازی ورودی وادیالسلام ایستاد - خدا انشاءالله نصیب کند، به همین زودی همین قدر عمر کنیم، ۱۲۰ سال رفتیم دیگر، برویم همانجا ساکن بشویم انشاءالله - ایستاد و ذکر گفت.
مرحوم شهید کافی میفرمود که ای کاش این ذکرم نقل شده بود. ذکر را نقل میکرد آن کسی که همراهش بود. میگوید: «من دیدم رنگ صورت تاجر شیرازی پرید، عرق دارد میریزد. رنگش سفید شد. گفت که دو تا ملک آمدند با چه هیبتی؟ پنهان. گفتم که من کسی را کار دارم، مشخصاتش را گرفتند. رفتم برگشتم. دو تا ملک. گفتم که آقا، ما رفتیم. محمدامینی که شما میگویی با این ویژگی، در سلام نداریم. آقا نبود، مؤمن بود. معلوم میشود که اینجا نیاوردنش، فرستادند جایی.» حاجی مؤمنی، ورودی وادیالسلام، آنجا ذکر میخوانی، دو تا ملک میآیند. سرزمین ارواح کفار و گنهکاران، اینها را میبرند آنجا. این دفعه اینها که آمدند، از این دو تا بخواه که محمدامین را بیاورند.
آمد ذکر گفت و ملائکه عذاب آمدند. دیگر این بنده خدا تا مرز سکته رفت. گفت که «محمدامین را میخواهم.» رفتند. آن تاجر شیرازی میگوید: «من دیدم که کشانکشان این محمدامین را با چه وضع سر و صورت و در عذاب و آتش، دستور آوردند. گفتم: مرد حسابی، هزار سکه ما را چه کردی؟» محمدامین گفت: «فلان باغ را، کنار فلان دیوار، آنقدر که میروی جلو، زیر فلان جا را میکنی، آنجا گذاشتم.» تاجر گفت: «اگر اینجا بودی، ازش بپرس چی شده؟ آمدیم اینجا. تو که آدم مؤمنی بودی.»
یک کلمه پرسید: «این تاجر شیرازی اینجا چکار میکنی؟» محمدامین یک کلمه جواب داد: «امان از قصاب نجف!» خیلی ناراحت شد. گفت: «امان از قصاب نجف!» میرزای شیرازی گفت: «بروید همه قصابهایی که در نجف هستند را جلسه بگیرید، مجمعی، همایشی. همه قصابهای نجف را جمع کردند. میرزای شیرازی، خودش مرجع بزرگ، نشست. فرمود: «هر کسی از در وارد میشود، بیاید من بگویم ببینم محمدامین را میشناسد یا نه و باهاش مشکلی داشته یا نه.» نجف، محمدامین را بالاخره میشناختند، حسابدار میرزای شیرازی بود. میرزای شیرازی فرمود که: «محمدامین را شما راضی هستید؟» گفتند: «خدا رحمتش کند، ما جز خوبی ازش ندیدیم.» تکتک آمدند تا یک نفری وارد شد. میرزای شیرازی به آن قصاب فرمود که: «محمدامین را میشناسی؟» گفت: «خدا عذابش را بیشتر کند! بدبخت کرده من را. محمدامین، اوبار زندگی من را خراب کرد. زندگی دخترم را خراب کرد.»
میرزای شیرازی پرسید: «ماجرا چه بوده؟» گفت: «آقا من قصابم، قصابی دارم. یک آقایی رفتوآمد داشت اینجا، برای زیارت میآمد نجف، سالی چند بار، دو بار، سه بار. عراقی نبود. میآمد آنجا برای زیارت. یک شب داشتیم صحبت میکردیم، من دختر دمبخت داشتم. فهمیدم که این آقا هم پسری دارد که آماده ازدواج است. من دختر دارم، من هم تا فهمیدم که او پسر دارد، همانجا خواستگاری کردم. گفت: «من میروم، سری بعد میآیم که دیگر کار را تمام کنیم.» رفت برای شهرش. مرد حسابی! ندیده و نشناخته مگر کسی خواستگاری میکند؟ یک سفر دیگر ناشناس برو نجف، تحقیقات کن، بعد بیا خواستگاری. این پسر ما را هم برداریم ببریم آنجا. گفت من مخفیانه آمدم نجف، بدون اینکه این قصاب بفهمد. سراغ گرفتم از یک آدم مؤمن مورد اعتماد. به من این محمدامین شما را معرفی کردند. رفتم پیش محمدامین. گفتم: «آقا جان، این قصابه فلانجا را میشناسی؟» حالا نگوییم این آقای محمدامین یک بار تکهای از گوش گوشت گرفته بود از این قصاب، چربیش زیاد بوده بهش انداختن فروختند به او. به محمدامین گفتم: «آقا، قصاب را میشناسی؟ دخترش را میشناسی؟ خانواده خواستگاری. این محمدامین مؤمن، دفتردار میرزای شیرازی، برگشت گفت: «عرض کنم؟ من دلم نمیخواهد...» یک همچین آدم مورد اعتمادی، معلوم میشود این پرونده قصاب خیلی زیاد است. میگوید: «چه عرض کنم؟ نمیخواهد چیزی افتاد.» محمدامین در مورد دختر قصاب گفت: «چه عرض کنم؟» چندین سال دیگر کسی نیامد سر وقت دختر ما، خواستگار نیامد. هر روز من به دخترم که پیر شده، کنج خانه نشسته، نگاه میکنم، میگویم: «ای خدا عذابت را زیاد کند محمد! چه بساطی برای من درست کردی؟»
جلسه قصابان. برگشت به این قصاب گفت: «که من اگر دختر تو را شوهر بدهم، حلال میکنی محمد را؟» قصاب دختر دارد، جاری کرد. میرزای شیرازی بهش فرمود که: «حلال کردی؟» گفت: «حلال کردم.» میرزا گفت: «به این سلام، آن ذکر را بگو، ببین وضع محمدامین چطور میشود.» برگشت. ذکری که اولی اولین بار بود مال بهشتیهای وادیالسلام بود، خوشحال و سرحال و قبراق و لباس بهشتی واردش کردم. گفت: «خلاص شدم.»
من آوردن یک کلمه. نه غیبت کرد و نه تهمت زد و نه دروغ گفت. عالم و عالمگیر. حکم کنم... شعر: «گر حکم کنم که مست گیرم در شهر، آنچه...» ماه رمضان درهای جهنم بسته است. یعنی چه؟ یعنی یک نسیم رحمتی دارد در این ماه رمضان پخش میشود، آدمها اگر این نسیم بهشان بخورد، به همدیگر ظلم نمیکنند. نسیم رحمت ماه رمضان. خبر دارید دیگر، دادگاههای خانواده و دادگاههای دیگر، نیروهای نیروی انتظامی میگویند: «ایام خوشوشان ما ماه رمضان است. نه کتککاری، نه قبضه درگیری، نه دزدی هست. خیلی تکوتوک کم.» حالا خدا کند که این ماه رمضان به آن اختلاسگرها و نام افراد بد برسد، آنها هم دست بردارند. ماه رمضان یک استراحتی. تنها قشری که آنها ماه رمضان هم مشغولند که اختلاس میکنند، این کار را میکنند، اینها تعطیلی ندارند، خردهریزها سوءاستفادهچیهای کوچک. موادفروشها، اینها ماه رمضان، قاچاقچی حرفهای، آنها ماه رمضانم کار میکنند. مردم یک نسیم رحمتی بهشان میخورد. آنهایی که زمینههای خوب دارند، در ماه رمضان فاصله میگیرند از فاصله. این است که رمز آن روایت پیغمبر (ص) که فرمود: «در ماه رمضان درهای جهنم بسته است.» ماجرا یک کلمه است. آقا این دهان، در جهنم. این دهان در جهنم، وقتی که نباید چیزی بگوید. وقتی میگوید، تمام شد. همین است جهنم. خیلی جهنم من و جهنم رفتن سخت است، نه بهشت رفتن.
همه: «آقا، ما یک کلمهای داریم، یک نجسالعین را پاک میکند.» چه کلمهای است؟ کلمه "لا اله الا الله". یک کافر. آقا جان، اگر یک استخر آب باشد، ۲۰۰ لیتر آب داشته باشد، سر انگشتش را بزند، چه میشود؟ تماماً نجس میشود به او میگویند: "تماماً انگلیسی" کنایه از نجاست کافر. حالا اگر این کافر یک کلمه گفت: گفت "لا اله الا الله". بعد انگشتش را زد، چه میشود؟ یک "لا اله الا الله." این زبان یک کلمه میگوید، این "لا اله الا الله" یک کلمه میگوید. چه عرض کنم. حالا خودش کمک میکند به ما. انشاءالله شبهای بعد بیشتر صحبت بکنیم در مورد این مسائل. چقدر گاهی یک کلمه، یک حرکت، سرنوشت آدم را تغییر میدهد. تحقیق خوب، توسل بکنیم خدمت معصومین. این هم از آن یک کلمههاست دیگر. گاهی اساتید ما میفرمودند: «خیلیها با یک "سلام بر اباعبدالله" عاقبتبهخیر شدند.»
در قم، عزیزی برای من تعریف میکرد. امامزادهای داریم ما در قم به اسم "شاه سید علی". قمیها میگویند "شاه سید علی"، نواده حضرت عباس (ع). در طلوع آفتاب اتفاق افتاد. یک کسی که خودش در دادسرای نظامی مسئولیتی داشت، برای من تعریف میکرد. برای اعدام. همهچیز تمام شد. پدر مقتول هم هرچه بهش میگفتند: «اینو حلال کن.» او حلال نمیکرد. «فقط اعدام.» طناب انداختند، آمدند چهارپایه را بکشند. برگشت یک نگاهی به گنبد شاهزاده کرد، که نواده حضرت عباس (ع) است. یک سلام. حالا به امام حسین (ع) سلام، به او سلام. همان لحظه آن پیرمرد، پدر مقتول، گفت: «حلالش کردم.» یک سلام سرنوشت آدم را تغییر داد.
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. علیکم منی سلام الله ابداً ما بقیه اللیل و النهار و لا جعل الله آخر العهد منی لزیارتکم. السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
ای راز سرِ مهر دل بیقرارها
ای حرف آخر همه سربداره از آن زمان که در عالم نبود
در اختیار تو دل بیاختیارها
تا کشتی نجات سلطان خدا عرش خداست
مقصد یا اباعبدالله آقا جان
ای کهنهکار گریهشناسی به لطف تو قیمت گرفته گریه ما
تازهدر شهرداری از تو همین بس که آنجا که داشتیم ز چشم انتظارها
شکر خدا که در اثر گرمی حواس اسم تو گاه روی لب روزهداره
این روزها لب تشنه سر ظهر تابستان تو گرما، همه ذکر اونه، فدای یا اباعبدالله آقا
جبر هیچ کسی نیست در این هوای گرم
به جز ریگزارها چون سخت بود یا
در آن هوای صورت گذاشتیم به روی رگهای قربونت
یا اباعبدالله، حسین جانم
«انقدر تشنه سه روز آب نخور میزد، راوی میگه انگار روزی که چوب خشک...»
آسمان که نگاه میکرد، چشم سیاه میگیرد. لا اله الا الله.
یه تیکه بخونم یا علی.
یه لحظه غروب عاشورا. دختر کوچولو در بیابان رهاست، سرگردان. مردی آمد سمتش. تا نزدیک شد، دستش را برای دفاع از خودش بالا آورد. سوال کرد: «دشمنی؟» گفت: «دشمن نیستم.» دست آوردم. این دختربچه به این مرد گفت: «به من بگو ابی بیا، دست کنم، کمی آب ریختم، بهش دادم. میخوره آب رو بغل گرفته.» من گفت: «به من قتلگاه کدومه؟» گفتم: «به قتلگاه چکار داری؟» گفت: «آخه وقتی بشنوم حسین جان.»
در حال بارگذاری نظرات...