اعمال و صفاتی که انسان را به سمت درهای بهشت یا جهنم سوق می دهد
گره های زندگی، نتیجه اعمال و رفتار و نیت های بد ماست
مراقب باشیم! دل شکستن تاوان سنگینی دارد
ماجرای انتقال جنازه زن مسیحی به کربلا توسط فرشتگان نقّاله به نقل از مرحوم هزار جریبی
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین
رب اشرح لی صدری و یسر امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی
شبهای گذشته روایاتی تقدیم محضر شما عزیزان کردیم. پیغمبر اکرم فرمودند: "در ماه رمضان درهای جهنم به روی شما بسته است." مقداری در مورد این روایت بحث کردیم؛ یعنی چه که در ماه رمضان درهای جهنم به روی ما بسته است؟
درهای جهنم بحث مفصلی است. انشاءالله اگر یک شب روایاتش را میخوانیم. جهنم هفت تا در دارد، هشت تا در دارد. درهای جهنم هم مثل درهای دنیا نیست که دری این طرف و دری آن طرف باشد. درهای جهنم روی یکدیگر است؛ در به پایین باز میشود، یک لکه باز میشود و زیرش در بعدی باز میشود و زیر آن در بعدی. درها مثل در سیاهچال میمانند که باز میشوند و کسی را در آن میاندازند. گاهی یک نفر میافتد، در بعدی هم باز میشود و در بعدی هم باز میشود. هفت تا اسم این درها هم در روایت آمده، در آیات قرآن هم اسامی همه اینها هست.
مسئلهای که هست، این است که درهای جهنم فراوان است. کارهای فراوانی میتواند در جهنم باشد؛ ابعاد فراوان، صفات فراوان. لذا درست است که جهنم آدمها، جهنم میروند. چیزهایی که انسانها را به سمت جهنم میبرد هفت تا نیست، هفتصد تا هم نیست، بیشمار است. انسان کارهای بیشماری هست پیش رویش که میتواند انجام دهد.
با یکی از اعمال میشود جهنمی شد. یکی، وقتی به حیوانی رسیدگی میکند، چه میشود؟ از آن طرف، یکی به حیوانی رسیدگی نمیکند جهنمی میشود. به پیغمبر اکرم خبر دادند: "یا رسولالله! فلان خانم گربهای را حبس کرده بود؛ گربه را بست، قفل کرد. بعد آمدیم دیدیم گربه از گرسنگی مرده." این چه وضعی دارد؟ حضرت فرمودند: "دخلت فی النار." این زن جهنمی است؛ به خاطر اینکه قاتل گربه است، گربه را کشت، ظلم کرد. چرا بهش آب نداد؟ چرا بهش غذا نداد؟
از آن طرف، رسیدگی مختصری به یک حیوانی کردن، موجب بهشتی شدن است. در مورد حالات برخی اولیای خدا گفته شده، یکی از بزرگان نقل کردهاند: "ایشان از مسجد به حجره میرفته، در مسیری که برمیگشته دید یک سگی گرسنه است. تولههایی دارد، میخواهد به آنها شیر بدهد، شیر ندارد، آواره شدهاند." گفتند که کتابی داشت، کتاب درسیش بود. رفت کتاب را فروخت، آمد گذاشت جلوی این سگ. برگشت شب خواب دید. در خواب علوم مختلفی به او دادند، درهای رحمت و حکمت به رویش باز شد.
پس درهای بهشت و جهنم یکی دو تا نیست، فراوان است. گاهی یک آدم را به بهشت میبرند به خاطر اینکه یک خار از سر راه مردم برمیدارد. مثلاً "فلان چیز اگر روی زمین باشد، این ممکن است لاستیک ماشین مردم را پنچر کند. سر راه مردم است، بچه مردم میآید دستش بهش میخورد، زخمی میشود." همین که این را برمیدارد، یک چیزی را از روی زمین برمیدارد، ازاله میکند. در روایت داریم که کسی یک نصف خرما به کسی افطاری بدهد، کسی آب وضو بدهد، یک استکان آب بدهد برای وضو، او بهشتی میشود. کسی در روی مؤمنی لبخند بزند، نه برای تمسخر، لبخند محبت، بهشتی میشود. با کارهای کوچک میشود بهشت خرید، با کارهای کوچک میشود جهنمی شد. یک کلمه حرف که خب شبهای قبل مثالهای فراوانی عرض کردیم. از آن ماجرای امینالتجار نجف خاطرتان هست دیگر؟
گفت: "چه عرض کنم؟"
میرزای شیرازی فرمود: "شما برو ببینیم ایشان چه وضعی دارد."
رفتید که این جهنمی شده؟ به خاطر یک کلمه. چه عرض کنم؟
یک کلمه، یک جمله، یک نگاه ناجور. در روایت داریم کسی مؤمنی را بترساند، او جهنمی است. یک حرف بزند که کسی بترسد. مسائل بسیار ریز و پیش پا افتاده. گاهی بعضیها چوبهایی میخورند از چیزهایی. غرض اینکه گاهی یک کار کوچک و ساده سرنوشت آدم را عوض میکند.
مرحوم رجبعلی خیاط، ایشان زندگینامهاش چاپ شده، کتاب "کیمیای محبت" آیتالله ریشهری (ایشان که از اعضای مجلس خبرگان هستند) شرح حال شیخ علی خیاط است. یک خیاط، یک ترک گناه. میگوید: "من جوان بودم، در خانهای بودیم، خلوتی بود. من و دخترخالهام. او مرا دعوت به گناه کرد. من با ترفندهایی آمدم فرار کردم از مجلسش، از روی دیوار به خیابان." میگوید: "همین که از دیوار پریدم، پریدن همان و باز شدن چشم برزخی همان بود." خیابان دیگر، مردم را به شکل واقعیشان دیدم. بعد گرههایی را از مردم باز میکرد، چیزهایی میگفت، چیزهایی میدید.
میگفت: "من به گیاهها که نگاه میکنم، خود گیاه به من میگوید به درد چه مرضهایی میخورد و چه دردهایی را درمان میکند." فراوان میآمدند پیش ایشان، مشکلات داشتند. ایشان میگفت: "مشکل از کجاست؟"
یک کسی آمده بود و گفته بود: "آقا من گره افتاده به زندگیام. مثلاً بختم بسته شده، زمینم فروش نمیرود، کسبم کساد است."
فرمود: "از کجا شروع شد؟ از آن وقتی که پدرت از دنیا رفت و تقسیم ارث میکردی، خواهرت گفت: "اگر میشود از فلان تیکه سهم ارث بگذر؟" او هم به ظاهر گفت: "باشه، بخشیدم." ولی به دلش راضی نبود. از بابت آن، مشکلات در زندگی داری."
"از کجا شروع شد؟ از آن روزی که در دفتر کارت صاحبکارتو، بچه کوچکش را آورده بود، گذاشت کنار شما، رفت به کارهایش برسد. این بچه، سر بچه را بردی پشت، یک دونه خواباندی تو گوشش. بهش گفتی: "بچه ساکت باش!" این خانه که فلان جا فروش نمیرود، مال این ضربهای است که به بچه زدی."
بدتر از این: یکی آمده بود گفته بود: "آقا من مشکلات فراوان دارم." عجیب بود، عالم عجیبی است.
"مشکلت از کجا شروع شد؟ یادت میآید فلان روز فلان جا یک گوسفندی را سر بریدند؟ برای تو یک گوسفند دیگر کنار این گوسفند بود، نگاه میکرد."
گفت: "بله."
گفت: "میدانی آن گوسفند دیگر چه نگاه میکرد؟ مادر بچه گوسفند جلو چشم مادرش سر بریدیم. مادر گوسفند نفرین کرد."
چقدر صدقه بدهی؟ چقدر انفاق کنی؟ استغفار، توبه، چقدر زیارت عاشورا، دعای کمیل و دعای توسل و شب قدر و ماه رمضان و اینها باید بگذرد تا آثار بعضی از این گناهها پاک بشود. وضعش بد باشد، ۸۰ سال، آثارش از بین نرود.
خدای متعال به پیغمبر اکرم فرمود: "ان تستغفر لهم سبعین..." در روایت فرمود: "کسی یک حرفی به دیگری بزند، او را ناراحتش کند، دلش را بشکند، ثم اعطاه الدنیا." کسی را بشکنه، بعد حالا برای اینکه جبران کند، همه دنیا را به این آقا کفاره بدهد، جبران نمیشود. سرویس طلا و...
دل را میشکنیم، حرف را زدیم. خدای نا کرده، آن دیگر با مصیبت روز مادر میشود، روز همسری میشود، روز تولد، سالگرد ازدواج. گل میخریم، کارت هدیه پارسیان میدهیم، سرویس طلا میدهیم، جبران نمیشود. آقا جان! دل که بشکند دیگر جبران نمیشود. اگر قبلاً خدای نا کرده آدم کاری کرده، تا جایی که میتواند برود جبران کند.
بحث سر این است که از این به بعد حواسمان باشد. عالم، عالم حساب و کتاب است. یک لقمه حرام، خدای نا کرده یک نگاه حرام، خدای نا کرده یک نگاه حرام، ورق زندگی آدم را برمیگرداند.
در حالات مرحوم آیتالله هزارجریبی (مال همین هزار جریب، خطه شمال)، از علمای بزرگ نقل میکنند. میگوید: "ما کربلا بودیم، در درس وحید بهبهانی. ماجرای عجیب در درس وحید بهبهانی شرکت میکردیم. یک روز صبح درس وحید بهبهانی که بودیم، دیدم آقایی با یک سیمای عجیب و غریب و خاص که میخورد اهل قفقاز و آن طرفها باشد، شوروی. دیدم این آقا با سیمای قفقازی، یک کیسه طلا دستش گرفته، پر از طناب جواهرات. آمد توی مجلس، مجلس درس وحید بهبهانی. داد به دست وحید بهبهانی."
گفت: "اینها خدمت شما."
مرجع تقلید بود.
گفت: "داستان چیست؟"
گفت: "من جوانی بودم اهل شیروان، برای کار کاسبی. گفتم بروم سمت قفقاز و مسکو، آن طرف بروم برای کاسبی و تجارت. پیچ خانواده را با پدر و مادر خداحافظی کردم. رفتم آن سمت در بازار، مشغول تجارت شدم. دکانی گرفتم، حجرهای گرفتم، کاسبی را شروع کردم. یک روز یک دختر خانم جوانی آمد برای خرید. این را همین که میگویم یک نگاه، عاقبت ما را به خیر کند. این دختر جوان زیبا را من دیدم. دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را! دل رحمت. آدرسش را گرفتم. به مناسبت اینکه من بازم جنس جدید اگر آمد براتون بیاورم و این حرفهایی که تلگرام و اینها نبود، امکانات نبود. از این حرفها میزنند. آدرس را گرفت. و بعد از مدتی وقت برای خواستگاری. خواستگاری رفت، پسندیدند. دیدند جوان جربزهدار است، عرضه دارد، اهل کار. پدر و برادرهای دختر گفتند که خیلی خوب، ما دختر به شما میدهیم. فقط شما دینت چیست؟"
گفت: "چطور؟"
گفت: "ما چون مسیحی هستیم، دختر به مسلمان نمیدهیما."
یک وقت حالا این جوان شیعه اهل شیروان!
"نه، من خیالتان راحت باشد، مشکلی نیست."
قید دینم را بزنم، قید این دختر را بزنم؟ هر چه با دین بخوان انتخاب بکنند، دینش را میگذارد، آن یکی را انتخاب میکند دیگر. خیلی قیدش را میزند.
برگشت گفت: "آقا من دینی ندارم. خیالتان راحت باشد، من مسلمان نیستم. از اسلام و خدا و پیغمبر خدا که کریمه، برای اسلام یک فکری."
دختر را انتخاب کرد. مدتها گذشت. خب نمیتوانستم مثلاً به کسی بگویم که من مسلمانم، میگفت برادر دختر خیلی با تعصب. بعد از مدتی، چند سالی که گذشت، گفت: "آقا ما چه غلطی کردیم؟" از آن تب و تاب که آدم میافتد... زیباترین زنها با زشتترین زنها تفاوتی نمیکند.
"ما به خاطر خانم، همهچی را زدیم. پس از دینمان چه بکنیم؟ نه نمازی، نه روزهای."
بعد چند سال گفت: "من کمکم بیایم مخفیانه رو بیاورم خدا و اهل نماز." میخواست نماز بخواند. یادش نبود ماه رمضانی هست، نمیدانم چی بود؟ چکار میکردیم؟ نماز او یادم نیست اصلاً چی به چی؟
این آقا برگشت گفت که یک چیز را فقط یادم است از آن دوران که بودم، آن امام حسین علیهالسلام و ماجرای کربلا. "من مینشینم، از لینکی (چیزی) بلد نیستم. یک وقتهایی خلوت میکنم، آنهایی که از بچگی از امام حسین یادم مانده، روضههای امام حسین و اینها، اینها را با خودم مرور میکنم و گریه. لااقل مسلمان باشد."
خلوت خودش، روضه امام حسین خواندن، به یاد امام حسین کردن. همسرش نشسته تو اتاق، دید غلط کرده، دارد گریه میکند. یک سری جملات را میگوید.
گفت: "چیست؟"
گفت: "ولم کن، مسلمان بودم، به خاطر شما دست از دینم برداشتم، پشیمان شدم. امام حسین مال ما است، مظلوم بود، اینطور بود."
گفت: "برای منِ، برای خانم شروع کرد به گفتن."
خانمم با او گریه کرد. "منم به همین دینی که تو داری، هستم."
یک مدت گذشت، این خانم بهش گفت (خانم خوبم حالا این به خاطر این خانم دست از...)
خانم بهش گفت: "تویی امام حسینی که میگویی، ماجرای کربلا و اینها. خب مگر نمیگویی که مزارش کربلا است؟ جمع کنیم برویم آنجا زندگی کنیم. دین و آیینمان را هم از همان جا میپرسیم از مردم و علما و اینها، و برمیگردیم به همین."
گفت: "من شروع کردم به توصیه خانمم. اموالم را فروختن که کمکم جمعوجور کنیم، برویم به سمت کربلا. اموالم را خورد خورد فروختم. خانمم تو همین حیث و بیس، برادرهایش جمع شدند، شبانه دفنش کردند. با چه وضعی؟ با همان آیین مسیحی که میدانید چطور دفن میکند. طلا و جواهرات و اینها همه را اگر خانم باشد، "میت" به او میزنند."
"و خیلی دلم شکست. گفتم این خانم تازه داشت میآمد سمت ما، داشتیم میرفتیم کربلا. چه بکنیم؟ غسل و کفنشم ندادند."
اینها دیگر از مسلمانی... آن قدر یادش بود، روزی که دفنش کردند. یک روز که گذشت، گفت: "من شب میروم کنار قبرش، کلنگ میزنم. این جنازه را درمیآورند، جنازه را با خودم میبرم کربلا، آنجا با آداب دفن میکنم."
رفت کنار، کلنگ و زرد را باز کرد. دید تو قبر خانمش یک آقایی با سبیل و بلاگوش در رفته و قیافه عجیبوغریب. ترسید و هول کرد، بیهوش شد. افسانه نیستا! مفهوم آیتالله هزارجریبی نقل کردیم.
"تو همان حال، خانمم را در خواب دیدم. بهش گفتم: "در چه حالی هستی؟"
گفت: "الحمدلله خیلی خوب."
گفتم: "چیست این ماجرا؟ این که قبر تو بود، چرا این آقا پیشت است؟"
گفت: "میدانی ماجرا چیست؟ من را که اینجا دفن کردند، ملائکه آمدند جنازه من را جابجا کردند. جنازه من را کجا بردند؟ در کربلا، در حرم امام حسین، کنار ساعت، زیر ساعت با فاصله چند قدم." حتی اشاره کرد چند قدم. گفت: "آنجا یک گمرکیِ عراقی، آن موقع وضعشان چطور بود؟ چه پولهایی میگرفتند، چه زوری میگفتند؟ خیلی ظلم میکردند. گمرکیِ عراقی را امروز کربلا، آنجا دفن کرده بودند. این ملائکه نقاله بهشان میگویند. این ملائکه آمدند جنازه من را برداشتند، بردند گذاشتند جای جنازه او. جنازه او را برداشتند، آوردند گذاشتند."
آدرس گفته بود. پا شد رفت کربلا. آمد حرم امام حسین علیهالسلام، به این خادمان حرم گفت: "تو حیاط و صحن و اینها، انباشت دفن کردند."
گفت: "که آقا من شما یک آقایی با این ویژگیها دیده بودی؟ چهره را با این ویژگیها، فلان روز، فلان جا دفن کردند. آقا من دارم میگویم قیافهاش را دارم بهت میگویم، آدرس را دارم میدهم. من یک همچین خوابی دیدم."
خیلی به اینها اصرار کرد. دیگر آخر، جنازه خانمش داخل قبر با همان طلا و جواهرات بود. طلا و جواهرات را برداشت آورد برای مرحوم آیتالله وحید بهبهانی.
اینها باشد خدمت شما، پس چی شد آقا جان؟ یک نگاه، یک قطره اشک. کارش به جایی رسید، مسلمان نبود، تازه میخواست بیاید آشنا بشود، بفهمد نماز چیست. چشم امیدمان اشکهاست. امشب میخواهم متوسل بشوم به یکی از کسانی که به ما یاد داد برای اباعبدالله گریه کنیم؛ حضرت رباب سلاماللهعلیها. کمتر اسمش برده میشود، کمتر اسمش میشود. به ما یاد داد برای امام حسین گریه کردن. وقتی که این خانواده اسرا، اسیران کربلا را خواستند از کربلا خارج کنند، حضرت رباب گفتند: "حرکت کنیم برویم سمت مدینه." ایشان درخواست کرد از زینب که: "اگر اجازه بدهید من همین کربلا بمانم. من دیگر کس و کاری ندارم. کربلا باشد." گفتند: "کربلا ماند."
آفتاب سوزان برای حسین. وقتی بدن عزیز فاطمه...
"السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. سلام الله ابداً ما بقیت و بقی اللیل و النهار و لاجعله اللهَ آخر العهد منی لزیارتکم. السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین."
بگو برای عطش رباب چگونه کودک ششماهه را به خواب کند؟ چقدر دور و بر خیمهها پی آب کرد؟ چقدر چشم مرا آب در مثال هاجر در انتظار لبان خشک تو این قلب را کباب کرد؟ فرات با پدرت قهر کرده، اما عمویت رفته که فکری برای آب کند. چقدر سینه من را به چنگ... چقدر سینه من را تو را جواب کند؟ چگونه حرمله با تیر کرد سیر، به این گمان که برای خدا ثواب کند؟ پس از تو سایه ابری نصیب من چنان که شرم پس از این ز من سهام کند؟ خجالت از دل خونین کرده غروب خون تو خورشید بازت کنم دو خط روضه من باش.
خانمها باید بهتر گریه کنند. یا صاحبالزمان، یا اباعبدالله!
غروب عاشورا دستور دادند آب آزاد بشود بر این خانواده، بر اسرا. آب آوردند. گفتند به دستور زینب کبری، چون خودش نمیخورد، جناب رباب به دستور زینب مقداری بعد از دقایقی شروع کرد به گریه کردن.
"چرا گریه میکنی؟"
"امروز ظهر اصغر داشتم ولی شیر نداشتم، الان غروب عاشورا شیر دارم ولی علیاصغر ندارد."
حسین! حسین! حسین! حسین!
"و یعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون. لعنت الله علی القوم الظالمین."
"اسئلک اللهم و ندعوک بسمک العظیم الاعظم، یا الله یا رحمن و یا رحیم، یا مقلب القلوب. یا حمید، به حق محمد. یا علی، یا فاطمه، یا محسن. به حق الحسن، یا قدیم الاحسان، به حق الحسین."
"اللهم فرج!"
خدایا به دلسوزان! فرج آقامون امام زمان را برسان. قلب نازنینش را بفرما. عمر ما را نوکر حضرت او قرار بده. مثل ما نوکران حضرت او قرار ده. خدایا تو شهدا، امام راحل، سر سفره با برکت حضرت الهی مرزهای اسلام را شفای کامل عنایت بفرما. دشمنان دین، قرآن، انقلاب، ولایت را نابود بفرما. در دنیا زیارت اهل بیت، شفاعتشان را نصیب ما بفرما. رهبر معظم انقلاب، علمای اعلام، مسئولین خدمتگزار را منصور بدار. و صلی...
در حال بارگذاری نظرات...