مروری گذرا بر جلسات قبل
نقطه ضعفی که باعث قوت و هدایت شد
نقطه ضعف، عامل بروز حق یا باطل
ارادت قلبی به آل الله
او به پیروزی فکر می کرد نه نصرت ولی خدا
یاری بی چون و چرا از حق
منطقی که انسان را از راه کربلا باز می دارد
شهید هفتاد و سوم کربلا
جنس امام خمینی
ایده هایی که رهزن می شوند
هر چه خدا بخواهد
شهدای استثنایی و بی نظیر
درختانی که در عزای امام خون گریه کردند
شهادتم را به خودم سپردند
محور جنگ کربلا، بغض امیرالمومنین بود
نافع بن هلال جملی
توسط شمر ملعون ذبح شد
در جنگ ها کنار امیرالمومنین و امام حسن علیهما السلام بود
سخنور بود و در رجزش خودش را شیعه امام علی علیه السلام معرفی کرد
خیمه نافع با بنی هاشم فاصله ای نداشت
شب هفتم وقتی جناب نافع به آب رسید…
محافظان شریعه فرات را فراری داد
محافظ خیمه اصحاب بود
ابراز عشق و علاقه جناب نافع به اباعبدالله علیه السلام
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و علی آلالطیبین الطاهرین و لعنةالله علی القوم الظالمین الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
بحثی که در جلسات قبل خدمت دوستان داشتیم، در مورد شهدای کربلا بود؛ آشنایی اجمالی با این شهدای بزرگوار. یک سیری را در بحث داشتیم. اول شهدایی را که از لشکر عمر سعد ملحق شدند به امام حسین (علیه السلام)، مرور کردیم تا رسیدیم به شهید بزرگوار، جناب حر بن یزید ریاحی و همراهان ایشان. طبق نقلهای بسیاری، سه نفر همراه ایشان بودند: برادر ایشان، پسر ایشان و غلام ایشان.
در مورد جناب حر داشتیم مرور میکردیم قضایایی را که در کربلا در مورد ایشان رخ داد؛ از ابتدای آشنایی با امام حسین (یعنی روبهرویی با امام حسین) تا صحنه شهادت ایشان. این مسائل را داشتیم پیش میرفتیم. عرض کردیم که لابهلای اینها، به مناسبت داستانها و قضایایی که نقل میشود، اسمی از افراد برده میشود که باید یک معرفی نسبت به این افراد داشته باشیم.
گفتیم که حر از منطقه «شراف» یا «شراف» که با امام حسین (علیه السلام) مواجه شد، بین «شراف» و «ذو حسم» و از آنجا همراه امام حسین شد. یک ۶۰ کیلومتری را آمدند. به منطقه «عذیب الهجانات» رسیدند. در "عذیب الهجانات"، هفت نفر از یاران امام حسین (علیه السلام) به کاروان حضرت پیوستند که حر اول میخواست مانع بشود این افراد ملحق نشوند به کاروان امام حسین (علیه السلام). یادآوری کردند به او که "تو عهدی با من داری" و تهدیدش کردند که "اگر بخواهی مانع ملحق شدن اینها به من بشوی، من با تو وارد جنگ میشوم." و جناب حر هم خط قرمزش جنگ با امام حسین (علیه السلام) بود. گفت: "من اصلاً مأموریت برای جنگ ندارم و نمیخواهم با تو بجنگم. من میخواهم از شفاعت جد تو بهرهمند باشم." گفت: "من مأموریتم به این است که شما را متوقف کنم. من نیامدهام بجنگم."
این نقطه، به ظاهر نقطه ضعف جناب حر بود که در اصل نقطه قوتش بود؛ یعنی نقطه ضعفش در سپاه شیطان که بخواهد با امام حسین وارد جنگ بشود. حضرت هم دست روی نقطه ضعف شیطانی او گذاشتند. شیطانی بود، ولی در شیطانی بودنش نقاط ضعفی داشت. این نکته در سپاه شیطان و سپاه رحمان است: افراد نقاط ضعف و نقاط قوتی دارند. دشمن همیشه از همین نقاط ضعف استفاده میکند. اگر کسی در سپاه رحمان نقاط ضعفی دارد، شیطان روی نقاط ضعف سرمایهگذاری میکند، از همینجا ورود پیدا میکند و از همینجا میخواهد بزند. اگر هم کسی در سپاه شیطان باشد، اولیا خدا برای اینکه او را از این سپاه جدا کنند، دست روی نقاط ضعف او میگذارند.
امام حسین (علیه السلام) هم دست گذاشتند روی نقاط ضعف جناب حر. یکی یاد از مادرش کردند که او در واکنش نتوانست جواب امام حسین (علیه السلام) را بدهد. ارادت او به صدیقه طاهره اینجا بروز پیدا کرد. یکی اینکه بهش گفتند: "نمازت را جدا بخوان." باز نتوانست نماز جدا کنار امام حسین (علیه السلام) راه بیندازد. آن ارادتی که داشت به عنوان یک عالم دین، به عنوان نوه پیغمبر. اباعبدالله آمد پشت امام حسین (علیه السلام) ایستاد و نماز خواند با سپاهش. حضرت گفتند که: "ما این مسیر را میخواهیم برویم." گفتش که: "یک طرفی بروید که نه حرف شما بشود، نه حرف من بشود." دیکته نکرد حرفش را به امام حسین (علیه السلام).
این دوباره یکی از نقاط قوتش اینجا بود. در واقع یکی از نقاط ضعف شیطانیاش که امام حسین (علیه السلام) روی آن دست گذاشتند، اینکه نمیخواست وارد جنگ بشود با امام حسین (علیه السلام) و علاقهمند بود به شفاعت نبی اکرم و میخواست کاری بکند که از شفاعت رسول الله بهرهمند باشد. این ارادت قلبی که به آلالله داشت، نبی اکرم داشت، عترت رسول الله داشت، امام حسین (علیه السلام) دائماً این را تحریک کردند و برانگیختند و آخر هم نجاتش داد؛ از این منجلاب بیرون آمد.
البته عرض کردیم جا به جا هم حضرت بیاناتی فرمودند، خطبههایی خواندند، کلماتی فرمودند. اینها هم از جهت منطق و دیدگاه اثرگذار بود روی حر. روایتی از پیامبر اکرم خواندند که "اگر کسی سلطان جائری دید، با او تقابل نکرد، جهنم که سلطان ظالم دارد، در انتظار این آدم ساکت هم هست." فرمود: "من برای همین ایستادم." خب، این حرف برای حر اثرگذار بود. کلام پیغمبر بود و حر هم دائماً به پیغمبر ابراز علاقه میکرد. به جاهای دیگری هم کلماتی فرمودند. اصحاب امام حسین هم ابراز ارادت کردند در مواقعی. اینها همه روی حر اثرگذار بود. بالاخره زمینههایی در باطن ایشان بود.
البته این قضایا ادامه دارد. ما به مناسبت اینکه به "عذیب الهجانات" رسیدیم، نام چند نفر از شهدای بزرگوار کربلا را آوردیم. گفتیم که یک مروری بر این شخصیتها داشته باشیم. البته یک نفر بود از اینها که سر قافله اینها بود، رئیس قافله بود: «طرمّاح بن عدی» که شب عاشورا – که آخرین جلسهای بود که بحث را پیش بردیم – در مورد این جناب، این آقا صحبت شد. ایشان با اینکه رئیس قافله بود، سابقه درخشانی داشت که گفتیم مسئول هیئت دیپلماتیک امیرالمؤمنین بود در مذاکره با معاویه و آن بیانات عجیب و غریب را داشت در کاخ معاویه. تک و تنها در کاخ معاویه که دور تا دور آدم قالتاق، حرومخور، بلکه چه بسا بیناموس کثیف نشسته، خود این معاویه کثیف و بیناموس، و دوروبریها و بنیامیه. آقای ترماح آمد آنجا ایستاد و مردانه دفاع کرد و با معاویه جر و بحث کرد و زبانش دراز بود در برابر معاویه حق را گفت. همچین شخصیتی بود، ولی محروم ماند از شهادت در کربلا. شاید حالا ما نمیدانیم دقیقاً راز محرومیت ایشان چی بود، ولی شاید همین بود که در ذهنش نقد داشت به امام حسین (علیه السلام) که چرا حضرت مثلاً این مسیر را پیش گرفته؟ "این مسیری که ازت پیش گرفته، از جهت نظامی یک مسیر از پیش باخته است. مسیر غلطی است. مشخص است که این مدل جنگیدن چیزی جز کشته شدن ندارد." این در ذهنش بود. او به پیروزی فکر میکرد، نه به نصرت. ولی خدا به این فکر میکرد که جنگ را مغلوبه کند، به دشمن غلبه کند.
ببینید گاهی این ظواهر اصل میشود برای آدم. اینها چیزهای خطرناکی است. ما هیچ اصلی نداریم جز حق. این اصل است، بقیه همش کار شیطان است. جابهجا کردن اصل و فرع. حاشیه را متن میکند، متن را حاشیه میکند. فکر میکنیم باید حق را نصرت کنیم تا مثلاً یک اتفاقی... "تا" ندارد. کلمات حضرت امام را ببینید در «صحیفه»، خصوصاً قبل از انقلاب و خصوصاً بعد از شهریور ۵۷. چهار ماه دوران هم اوج حرکت انقلاب، هم اوج فشار به انقلاب از جهت افکار عمومی. بعد از کشتار ۱۷ شهریور امام، متهم اصلی این کشتار بود: "شما ۱۵ ساله این مردم را هی کشیدی تو خیابان، هی بیانیه، هی فلان، هی کشته روی کشته، کشته روی کشته، کشته روی کشته. جواب خون اینها را کی میخواهد بدهد؟" سخنرانیهای آبان ۵۷ امام را بخوانید. به این جوانها عرض میکنم، بخوانید. آبان ۵۷ در صحیفه امام که فکر میکنم جلد ۸ یا ۹ باشد. سخنرانی امام خیلی عجیب است. امام میفرماید که: "دائماً به ما میگویند چی شد انقلاب کردی؟ چی شد نتیجه این زحمات؟ چی شد؟" امام میفرماید: "مگر قرار بود چی بشود؟" "به وظیفه عمل کردند." این جمله معروف: "ما مأمور به وظیفه، نه نتیجه." آنجا خیلی توسط امام استفاده شد. "مگر امیرالمؤمنین با معاویه جنگید، چی شد؟ مگر امام حسین کربلا جنگید، چی شد؟" عین عبارات امام. آخرش هم که امام حسین... امام حسین به وظیفه عمل کرد. نتیجه همان وظیفه است. همینی که ما به وظیفه عمل کردیم، ما چیزی که خدا ازمان میخواست را انجام دادیم. کسی اگر منطقش این نباشد، راه به کربلا پیدا نمیکند.
علت بسیار مهم. مرحوم آیتالله اراکی (رضوان الله علیه) که خب دوست قدیمی حضرت امام از جوانی. اینها با هم دوست بودند. آیتالله اراکی هم خیلی ارادت داشت به حضرت امام با اینکه مشربشان هم متفاوت بود. نه از جهت علمی همسو بودند – اراکی در فضای عرفان و فلسفه و اینها نبود – از جهت سیاسی همسو بودند. آیتالله اراکی فاز انقلابی و اینها به این شکل نداشت. سنشان هم فکر میکنم از امام شاید بیشتر بود یا همسن بودند یا بیشتر. سال ۷۳ ایشان از دنیا رفت. ۱۰۱ سالشان فکر میکنم بود، ۱۰۰ یا ۱۰۱ سال. بله، میشود ۱۲۶۳. امام ۱۲۷۸ بود. بزرگتر بود. گفته بودند که در خیابان راه میرفت. به یک آتلیه عکاسی رسید. عکس امام جلوی درب. به همراهش، آیتالله اراکی فرموده بود که: "این عکس را میبینی؟ این آقا اگر روز عاشورا بود، شهید هفتاد و سوم کربلا بود." امام فرمود: "این آقا اگر عاشورا بود، شهید هفتاد و سوم کربلا." خب، امام فلزش چی بود؟ جنسش چی بود؟ از جنس شهدای کربلا. جنسش این بود که جز حق هیچ ایده و فکر و منطق و طرح و پیشنهاد و برنامهریزی و تدبیر و سیاستی نداشت.
آدمهای سیاستمدار خیلی در معرض خطرند. آدمهای خوشفکر، ایدهپرداز، طراح خیلی در معرض خطرند. آدمهایی که خیلی دنبال برنامه و راه بهترند، پیدا میکنند. سیاستمدارها پلن "پلان بی" زیاد دارند. پلن بی، سی، دی، راههای موازی زیاد دارند. البته خوب است، آدم باید خلاقیت داشته باشد، طرح داشته باشد، پیشنهاد داشته باشد. خود پیغمبر هم از اینها استفاده میکرد. در جنگ احزاب هم جناب سلمان پیشنهاد داد. پیشنهاد خندق را داد. فارسیش میشد "کندک کندن" که عربی شد خندق. خود پیغمبر از ایده سلمان استفاده کرد در جنگ. طرح داشتن، ایده داشتن خیلی خوب است، ولی رهزن آدم به امام میرسد. اینجا باید تبعیت بکنید از حق. حق مجسمه حق محض است. پیشنهاد هم میخواهی بدهی، مشکل ندارد. امیرالمؤمنین فرمود که: "پیشنهاد دارید بدهید، ولی باید حرفگوشکن باشید، مطیع باشید. ببین من چی میگویم."
جناب ترماح اینجور نبود که مطیع نباشد ها. راهش هم افتاد. خودش هم سریع برگرداند که برسد به کربلا. جا ماند. شاید رازش در همین بود که این ایده داشت، یک پلن "پلان بی" داشت. کنار: "شما بیا فلان منطقه، من ۲۰ هزار تا سپاه برات جمع میکنم. با اینها درگیر بشویم، بجنگیم، فلان. فقط ۲۰ هزار تا از قبیله خودم میآورم." قبیله طی بود. مالحاتم طائی. نوه حاتم طائی بود. اعتبار. هنوز که هنوزه اسم آدم طی بلند است، دیگر آن موقع چی بوده که یک نسل فاصله داشت. نوه حاتم طائی. با این جایگاه، با این اسم و رسم، گفت: "۲۰ هزار تا فقط از خاندان خودم برات میآورم." لشکر. و حضرت جمله مهمی فرمودند. فرمودند: "هرچی خدا بخواهد، چه به ظفر برسیم، چه به قتل برسیم." تذکر مهم.
صدای خانمها قطع بود، این چند دقیقه. بحث سر این بود که در مورد شهدای کربلا داشتیم صحبت میکردیم. یک مروری داریم به شخصیت این افراد، یک آشنایی اجمالی در مورد این شهدا. همانجور که ما روایتگری داریم، خاطرات شهدا داریم، محفل شهدا داریم و یادواره شهدا و اینها داریم که آقای فیضآبادی عزیزمان و برادران دیگری در این زمینهها فعالاند. الحمدلله خدا به توفیقات بیفزاید. گفتیم ما یک یادواره شهدا برای شهدای کربلا باید بگیریم. این خاطرات شهدا برای شهدای دفاع مقدس، دفاع از حرم، اینها گرفتهایم. برای شهدای کربلا نگرفتیم. اینها در پرتو خورشید امام حسین گم شدهاند. اصلاً کسی اینها را نمیبیند در حالی که هم در زیارت عاشورا ۵، ۶ بار تأکید شده به این شهدای کربلا با تعابیر مختلف و سلام مخصوص برای اینها داریم: "و علی اصحاب الحسین." هم در زیارت ناحیه، اکثر اینها را امام زمان با اسم بهشان سلام دادهاند و طبق نقل هر روز امام زمان زیارت ناحیه میخوانند بنا به فرمایش خودشان در زیارت ناحیه. روزی دو بار گریه میکنند که شاید بشود برداشت کرد روزی دو بار این زیارت را میخوانند: صبح و غروب. اگر اینطور باشد یعنی امام زمان روزی دو بار دارند سلام میدهند به این شهدای کربلا. باعث... اکثر این شهدای کربلا را اصلاً نمیشناسیم.
ما چندین شهید ذبیح در روز عاشورا داریم که ذبحشان کردهاند. یکیشان نافع بن هلال بود که عرض میکنم و شب عاشورا نکاتی در مورد ایشان عرض کردم. عمر بن جناده شهید ۱۱ ساله بود که سر از تنش جدا کردند برای مادرش فرستادند. ما فقط وهب را میشناسیم. شهدای معروف. سه تا شهید را سرشان را انداختند برای مادرانشان: یکی وهب بود، یکی عمر بن جناده بود، یکی خلف بن مسلم بود، پسر مسلم بن عوسجه. هر سه این مادرها سر را برگرداندند. گفتند: "چیزی که در راه خدا دادیم، پس نمیگیریم."
عجب شهدای بزرگواری، چه اتفاقات عجیبی که شب عاشورا بنده عرض کردم مادر عمر بن جناده که در کربلا بود به نام "بحریه" با سر پسرش حمله کرد به لشکر دشمن. با سر پسرش دو نفر را کشت. چه قضایای عجیبی است. این همه مجلس روضه، این همه عزاداری، این همه سلام به اصحاب امام حسین، این همه زیارت کربلا، مزار شهدای کربلا، هیچ حرفی از این عظمت این شهدا نیست. نه آن شهید نوجوان، نه این بزرگوار، نه پدر بزرگوارش. حالا وهب پدرش در کربلا نبود، ولی این دو بزرگوار هم، عمر بن جناده هم خلف بن مسلم، هم فرزند شهید بودند که بعد پدر شهید شدند و هم خودشان ذبح شدند برای مادرشان فرستادند. اینها عظمتهای عجیبی است. اگر ما یک دانه از اینها را در شرق و غرب داشتیم تا حالا هزاران رمان، هزاران سریال. چیزهایی که ندارند برای خودشان میسازند، داستانسرایی میکنند، قهرمانسازی میکنند، شخصیتهای تخیلی. کنار دست امام حسین، شهدای روز عاشورایند دیگر. هر مسلمانی عاشورا را میداند، شهدای کربلا را اجمالاً میشناسد. حیف این شهداست، لذا ما این دهه اول محرم را شروع کردیم، اختصاص دادیم به یاد این شهدا. در فضای مجازی هم واکنشهایی که دیدیم، به لطف خدا واکنشهای خیلی خوبی بود. فضای وسیع. بحثها دارد شنیده میشود. یعنی ما غرضمان این نیست که مثلاً این بحثها بخواهد جزای ما این باشد که مثلاً اینها شنیده بشود یا مثلاً مدح و ثنا. اینها اونی که مد نظر است این است که این شهدای کربلا نامشان، حضورشان باشد. دلهای ما اتصال برقرار کند. خود بنده واقعاً امسال احساس میکنم به برکت این یاد این شهدا اصلاً دریافت دیگری نسبت به عاشورا و یک ارتباط دیگری دارم با این شهدای کربلا. اصلاً مرور میکنم اسم این شهدای بزرگوار، یاد این شهدای بزرگوار را. بالاخره شهید دیگر، همه شما بهتر میدانید دیگر. شهید چه جایگاهی، چه مقامی دارد، چه حضوری دارد، چقدر زنده است. آن هم همچین شهدایی، در رأس شهدای عالم و این قدر غریبند و شهداییند که امام حسین در شهادت اینها گریه کرد. شهداییند که امام زمان به اینها میگویند «بابی انتم و امی»، پدر و مادرم به فدای شما. امام زمان به شهدای کربلا... کدام شهید را شما که بشود محکم گفت امام زمان این تعبیر را برایش بهکار برده؟ در مورد کدام شهید مدافع حرم میشود این را گفت؟
در مورد کدام شهید دفاع مقدس؟ این را ما شهید حاج قاسم سلیمانی خیلی دوست داریم. احتمال میدهیم شاید در تشییع پیکر امام زمان حضور پیدا کرده باشند چون رهبر انقلاب اینجور گریه کردند، رهبر انقلاب در نماز پیکر او اینطور گریه کردند. حاج قاسم یک جایگاه ویژهای برای ما دارد. بابا، شهید کربلا، شهیدی که امام زمان: "جانم، پدر و مادرم به فدای تو." مگر میشود حاج قاسم سلیمانی را با شهدای کربلا مقایسه کرد؟ حاشا و کلا. ریزهخوار خانه شهدای کربلاست. این شهدای کربلا استثناییاند. غیرقابلمقایسه، بینظیرند و غریب.
دهه اول را شروع کردیم. لطف خدا بود. این دهم به مدد شهید بزرگوار، آقا رضا اسماعیلی عزیزم و مادر بزرگوارش که خدا انشاءالله طول عمر با عزت به ایشان بدهد، این مجلس برگزار شده. سر سفره شهید. دیگر واقعاً آدم چی میخواهد دیگر؟ یک شهید بانی شده. بنشینیم از شهدای کربلا با هم بگوییم. دهه سوم هم جلسه ادامه دارد و فقط یک آغاز است برای مطلب. میدانم که در این سه دهه بحث به سرانجام نمیرسد. حالا اگر در ماه صفر فرصتی بود، محرمهای سالهای بعد فرصتی بود، این بحث را انشاءالله ادامه خواهیم داد و یاد این شهدا را گرامی خواهیم داشت و زمینههای خوبی شکل گرفته. انشاءالله کم کم داستانهایی نوشته بشود. رمانهایی نوشته بشود و این داستانها و موضوعها پرورش پیدا بکند. مثلاً دستهای همین مادران شهدا در کربلا، همین دو سه نفری که هستند، یک داستانی پیرامون اینها. سریالی، فیلمی، به هر حال. به لطف خدا زیادند. در دایره مخاطبین، دوستانی که اهل فن هستند، از نویسنده و کارگردان و تهیهکننده و مسئولین رده بالای صدا و سیما در مخاطبین بحثها هستند و مجموعهها و ارگانهای مختلفی که در بحثها دیده میشوند. تا نویسندهها و داستاننویسان عرض کنم که شاعران. انشاءالله همه خلاقیتها و هنرهایشان را به کار بگیرند. بتوانیم یک کار درخور انشاءالله برای شهدای کربلا انجام بدهیم. واقعاً بنده احساس میکنم ما نسبت به شهدای کربلا کم گذاشتیم. کوتاهی کردیم. باید یک کار جدی برای شهدای بزرگوار صورت بگیرد. یک دانه خیابان میدان حر داریم در تهران که آن هم مال زمان شاه است. مشهد هم داریم. آها! همین بلوار حر، میدان حر داریم. یک دانه بلوار حر که همین پشت داریم. از شهدای کربلا ما نداریم دیگر چیزی. اگر هم باشد، دو سه تایی را بشناسیم.
ما حالا امروز اگر فرصت بشود عرض میکنم. شهدای ایرانی داریم در کربلا. در مورد ۱۵ نفرشان احتمال جدی است که ایرانی باشند. یکیشان قطعاً ایرانی است و امام حسین (علیه السلام) یک شهید معمولی هم نبود که فقط کشته شده باشد چون بسیاری از افراد فقط در حد یک اعلام عمومی از اینها است که مثلاً اینها در یک حمله کشته شدند. آن، اطلاع بیشتری از اینها نداریم. این شهید، شهید اسلم که واضع ترکی یا اسماً نام ایشان است. امام حسین (علیه السلام) صورت گذاشتند روی صورتش. گفتند کاری که با علیاکبر کرد، با او کرد. شهید ایرانی. رجزی که برای عمر سعد خواند، اعجاز فوقالعادهای بود. حالا بنده باز به مناسبت اینکه خیلی از دوستان نبودند، دارم این را عرض میکنم. به صورت مجازی پیگیری کردند. ممکن است بعضیهایش تکراری باشد. به هر حال چون در فضای حضوریمان خیلی از عزیزان این دهه اضافه شدند، این نکته را حالا عرض بکنم. قبلاً نگفتم. عمر قبل از اینکه واقعه عاشورا بشود، فرماندار کجا بود؟ فرماندار [عمر سعد]، عرض کنم خدمت شما که فرماندار همان منطقه طالقان، آن سمتها بود. حالا اسم دقیقش الان در ذهنم نیست. حاکم آن منطقه، ولایت و منطقه همین منطقه طالقان و قزوین و مناطق پیرامونش با عمر سعد بود. و جالب هم هست که روز عاشورا چند تا درخت معروف ما داریم در همان منطقه که اینها خون گریه کردند و هر سال هم خون گریه میکند. درختهای شناختهشدهای هم هستند که منطقه تحت ولایت عمر سعد [بودند]. یک چیز جالبی. و این شهید اسلم که شهید ایرانی، البته به نام اسلم ترکی میگویند. ترکیش هم ترک همین منطقه قزوین و آن طرفها بود. ایشان وقتی رفت در میدان تا رجز بخواند، متلک انداخت به عمر سعد: "من آمدم جانم را فدا کنم. من به هوس گندم ری، حکومت ری، نیامدهام." منطقهای بود که تحت حکومت عمر سعد [بود]. اینها چیزهای جالب و عجیبی است در شهدای کربلا و شهدایی که یقین داشتند کشته میشوند.
یعنی ما در طول تاریخ اسلام و شاید در طول تاریخ انبیا و اولیا، شهدایی نداشتیم که برایشان شهادت قطعی باشد. با علم و قطع کامل به شهادت وارد میدان [شدند]. اوضاع بغرنج باشد. همین منطقه بوکمال و جاهای دیگری که آزاد شد. آن منطقه که شهید سلیمانی با هلیکوپتر رفته بود، کجا بود که رفته بود محاصره شکسته؟ ابومهدی که شهید ابومهدی فرموده بود که: "ما تا حد زیادی خاطرمان جمع بود که برنمیگردیم." بعضی دوستان حاج قاسم مسخره کرده بودند ایشان را وقتی که برگشته بود.: "ای قاسم، تو واقعا بیتوفیقی. من مطمئن شدم تو شهید نمیشوی. تو که از اینجا برگشتی، من فهمیدم که اگر شهادت..." یکی از دوستان معتبر که همه میشناسید، ایشان تعریف کرد که: "حاج قاسم گفته بود یک چیزی میگویم راضی نیستم جایی نقل بکنی چون این یک همچین متلکی انداخته بود. گفته بود که من شهادتم را به خودم واگذار کردهام. زمانش و مکانش را به خودم سپردهام که انتخاب کنم." آن شب دیگر وقتی دست به قلم شد و: "خدایا مرا پاکیزه بپذیر." خلاصه هر چقدر شرایط بغرنج باشد، یک احتمال درآمدنی از معرکه هست. "بانک" دور تا دور محاصره بوده. با هلیکوپتر میروند، شبانه میروند، با چراغ خاموش هلیکوپتر پرواز میکند. با چراغ خاموش میرود، مینشیند. داعشیها متوجه نمیشوند. ارتفاع داشته دیگر. عرض کنم خدمت شما که وقتی که میرود، اصلاً تعجب میکنند کسانی که در محاصره بودند. باورسشان نمیشود. "دیگر قاسم سلیمانی آمد." مهمات میرساند. هر چقدر هم شرایط بغرنج باشد، باز یک احتمالی هست. شهدای کربلا از بیرون از منطقه [آمدند]. وقتی حضرت: "هر که آماده است خونش ریخته بشود، بیاید." "من کان باذلاً فینا مهجته." "هر کی خونش را آماده کرده ریخته بشود، هر کی گردن میگذارد وسط، بیاید." رفتند در منطقه زباله بود دیگر. گفتم: "قریب ۵۰۰ نفر رفتند. اینها آدمهای بدی هم نبودند ها. اینها آمده بودند به حکومت اسلامی کمک کنند. آقا، دفتر اداری چیزی. بالاخره شما امام حسینی چایریز میخواهی، مسجد بنا میخواهی، عامله میخواهی، ما هستیم بالاخره." ولی کشته شدن شوخی نیست. "من مطمئنم که من را میکشند. معلوم نیست. مطمئنم که میروم، برنمیگردم." صد در صد.
خیلی مردند این ۷ نفری که در "عذیب الهجانات" به امام حسین ملحق شدند که یکیشان عرض کردم، این چند نفری که اسم آوردیم و بیشتر در موردش صحبت بکنیم. یکیشان جناب نافع بن هلال بود که شب عاشورا کمی در مورد ایشان صحبت کردیم. عرض کردم ایشان تیراندازی میکرد. تیرهایی را به نام خودش نوشته و مسموم کرده بود و میانداخت. گفتند ۷۰ نفر را کشتند از لشکر دشمن. حالا یا با تیر یا با شمشیر. بعد از این تیراندازی خودش وارد میدان شد. باز وقتی وارد میدان شد، در جنگ تن به تن ۱۳ نفر را کشت. بد زخمی شد. دستگیرش کردند. دست و بازوهایش شکسته شده بود. دستهایش قدرت حرکت نداشت. عمر سعد به ایشان گفتش که: "چرا این کار را؟ چرا خودت را به کشتن دادی؟" ایشان بازوهایش شکسته بود، خون هم روی محاسنش جاری بود. جواب داد. به عمر سعد گفت: "۱۲ تا..." حالا اینجا البته گفتند که ۱۳ تن توسط او کشته شد. شاید زخمی شده، بعداً کشته شده. اونی که خودش فهمیده بود، از اینهایی که کشته ۱۲ نفر بود. "دامن سرد." گفت: "من ۱۲ تا از یاران تو را کشتم. یک تعدادشان هم زخمی کردم. بابت این کار خودم را سرزنش نمیکنم. اگر بازوهایم جان داشت، بازم ادامه میدادم. یاران تو را میکشتم." اینجا دستور داد: "سر از تنش جدا کن." و شمر گفت: "خودت این کار را کن." عمر سعد گفت: "نه. خودت آوردی، خودت هم سرش را جدا کن." که این شهید بزرگوار این افتخار را داشت به دست شمر ذبح شد و توصیف کردند کیفیت شهادت ایشان را.
۴۵ سال بود از یاران امیرالمؤمنین بود جناب نافع بن هلال. در جنگ جمل، صفین، نهروان حضور داشت. امام زمان هم در زیارت ناحیه به ایشان سلام دادند: "السلام علی نافع بن هلال بن نافع البجلی المرادی." عرض کردم بعضی جاها تعبیر بدلی دارد، بعضی تعبیر جملی دارد ایشان را. و رجزی که در میدان میخواند، این بود: "أنا علی دین علی، ابن هلال الجَمَلِ." اینجا تحویل جملی بجلی دارد. "من بر دین علی هستم." خب شما میدانید آنجا در آن میدان نام امیرالمؤمنین را آوردن شوخی نبود. محور جنگ بر اساس اسم امیرالمؤمنین بود. بر اساس بغض امیرالمؤمنین. رسماً اینها برگشتند. گفتند در برخی از این گفتگوها هست که حالا به بعضیهایش انشاءالله میرسیم عرض میکنم. اینها وقتی خودشان را به عنوان شیعه معرفی میکردند در میدان از لشکر دشمن هم تعدادی بودند که داد میزدند، میگفتند: "ما هم شیعه عثمانیم." افتخار میکردند اینکه عثمانی مذهباند. مشتاقان عثمان بودند. عاشقان عثمان بودند و قضیه بستن آب روی امام حسین (علیه السلام) با انگیزه انتقام از نحوه قتل عثمان بود چون عثمان را آب را به رویش بسته بودند و اینها فکر میکردند که امیرالمؤمنین آب رسانده بود به عثمان، توسط امام حسن و امام حسین. نه! او را بستند که انتقام قتل عثمان را از اینها بگیرند. او که با لب تشنه کشته شد. این هم تشنه.
آنجا در آن میدان نام امیرالمؤمنین را آوردن: "أنا علی دین علی." "من بر دین علی هستم." "ابن هلال الجملی." "فرزند هلالم و جملیم به منزلی تحت أجاج الصّالی." که اینجور رجز میخواند: "من با همه توان آمدم در میدان با شما." برخی گفتند ایشان با مسلم بن عوسجه رفت به میدان. ایشان از جوانی میدانی بود. قاری قرآن بود. کاتب حدیث بود و ۲۵ سال بود که در تمام جنگها شرکت کرده بود. ۲۵ سال. از ۲۰ سالگی در جنگهای کنار امیرالمؤمنین، بعد امام حسن منجر به صلح شد و بعد هم امام حسین (علیه السلام). ایشان خطیب بود، سخنور بود. آن روزی که امام حسین نماز ظهر را خواندند که عرض کردم قبلاً خواندند و خطبه خواندند که بعد از خواب تعدادشان پاشدند و اعلام بیعت کردند با امام حسین. نافع جز آن افرادی بود که از امام حسین اجازه گرفت و بعد از خطبه امام حسین (علیه السلام)، الهه گفتش که: "فرزند عزیز رسولالله، شما میدانی که جد شما رسولالله هر چقدر هم که حق و حقیقت را گفت، بازم یک تعدادی حق و حقیقت را نپذیرفتند. همه مطیع او نشدند و یک تعدادی بودند که محبت رسولالله به دلشان راه پیدا نکرد. خیلیها بودند که دورو بودند، منافق بودند. با پیغمبر پیمان بستند، وعده یاری دادند، ولی بعداً زیرش زدند. از شهد شیرینتر حرف میزدند، ولی از حنظل تلختر عمل میکردند. حقیقت را جوری تفسیر میکردند که دنیایشان تأمین بشود و این زندگی چند روزشان به خطر نیفتد. پیغمبر رفت، از دست این مردم خلاص شد. پدرت امیرالمؤمنین گرفتار همینها بود."
ببینید چه خطبه غرایی، چه معرفتی در این خطبه است. خیلی حرف است. شناخت اینها چقدر با بصیرت وارد میدان شدهاند. با شناخت. "کجای کارم؟ میفهمم چی به امیرالمؤمنین. پدر شما همین شکلی بود. مردم با ایشان پیمان بستند، عهد بستند. در جمل و صفین و نهروان با ناکسین و قاسطین و مارقین جنگیدند. یک عدهای رفتند به خلوت، یک دم همه عمر با علی دشمنی کردند." علی (علیه السلام) هم رفت به رحمت و رضوان الهی پیوست. "امروز هم تو مثل پیامبر و علی در دو جلوه گری. هر کی امروز پیمان بشکند، انگیزش عوض بشود، همدل تو نباشد، همراه تو نباشد، فقط به خودش خیانت کرده و فقط هم خودش ضرر کرده. خدا از همه بینیاز است. الان شما پاشو راه را انتخاب کن. رهبری کن. هر طرف هم که میخواهی ما را ببر." این تفاوت نافع بود با ترماح، نافع گفت: "هر جا میگویی میآییم. شما پاشو بگو کجا بیاییم." تفاوت او به کجا میرسد، به کجا میرسد.
شهید بزرگوار، "ما میخواهی برو سمت مشرق، میخواهی برو سمت مغرب. والله قسم ما هر چی که تقدیرمان باشد، ازش ترس نداریم. ترس به دل ما راه ندارد. از ملاقات خدا هم پرهیز و گریزی نداریم. نیت ما، بصیرت ما در درون و بیرون ما این است که همان جمله: همه انگیزه و همت و قصد قلبی ما این است: هر کی که تو باهاش دوستی، ما باهاش دوستیم. هر کی تو باهاش دشمنی، ما باهاش دشمنیم." این خطبه بالاخره اثر فوقالعادهای داشت. هم در سپاه امام حسین، هم در سپاه حر. لشگری که روبهروی امام حسین ایستاده بود. در کربلا هم ۶۲ تا خیمه داشتیم ما در خیمهگاه اباعبدالله. خیمه نافع فاصله زیادی نداشت با خیمه بنیهاشم. ایشان با همسرش در خیمه بود. با همسر آمده بود کربلا. همسرش هم جوان بود.
گفتند که عرض کردم شب عاشورا ایشان محافظ خیمه اصحاب بود. شب عاشورا حضرت عباس محافظ خیمه بنیهاشم. شب ایشان محافظ خیمه اصحاب بود. شب هفتم داشته باشید. نکات مهم این شهید بزرگوار مطالب مفیدی به ما میدهد. شب هفتم که آب را بستند به روی لشگر اباعبدالله. امام موسی (علیه السلام) به حضرت عباس و حضرت علیاکبر دستور دادند با ۳۰ تا از یارانشان بروند آب از فرات بیاورند با فرماندهی حضرت علیاکبر و اینها رفتند. البته گفتند که فکر میکنم اونی که در ذهنم است ۱۰ نفر سوار بودند، ۲۰ نفر پیاده بودند. اینطور در ذهنم.
وقتی که نافع رفت به آب رسید. ببینید اینها عظمت شهدای کربلاست که اصلاً گفتنش شنیده نشد. حضرت عباس را شنیدیم که آب نخورد. جناب نافع شب هفتم به آب رسید. وقتی به آب رسید، نگهبان فرات از لشگر عمر سعد، عمر بن حجاج بود. وقتی که نافع آمد، آب میخواهد. خب مشخص است اینها متفرق آمده بودند. قاعدتاً همه با هم یکجا نرفته بودند. پخش و پلا رفته بودند. هر کسی به آب بزند، هر چقدر نافع به آب... عمر بن حجاج راهش را گرفت. گفتش که: "شما؟" گفت: "من نافع بن هلالَم. پسرعموی تو و یار حسین." گفت: "نوش جانت. هر چقدر میخواهی بخور." نافع برگشت گفتش که: "من چطور آب بخورم، وقتی که پسر پیغمبر تشنه است؟ اهل بیت پیامبر تشنه؟" اینجا نافع یارانش را صدا زد که بیایند وارد فرات بشوند، وارد جنگ. با اینکه او با آب خوردن خود نافع مشکل نداشت، آب بردن برای امام حسین [مشکل داشت]. شهید بزرگوار. جنگ در گرفت. رزم نمایانی کرد جناب نافع در حاشیه فرات. کسانی که راه را بسته بودند، یعنی آب را بسته بودند، اینها فرار کردند. نافع با این اصحاب رفتند و چند تا مشک آب برداشتند و به خیمهها رساندند. دستور امام حسین (علیه السلام) را عملی کردند. شب هفتم محرم آب رساند به خیمهها.
شب عاشورا که شد، نافع داشت قدم میزد. این را شب عاشورا عرض کردم. صدای قرآن میآمد و شبحی را دید که بعد شمشیر کشید و نزدیک شد. گفتش که: "شما کی هستید؟" حضرت فرمودند: "من اباعبدالله الحسین." قضیه را عرض کردم. شب عاشورا که حضرت فرمودند: "خارهای بیابان را دارم جمع میکنم." و حضرت: "از آنجا فرار کنید. نقطه کور است ازش استفاده کنید. دشمن نمیبیندت. برو." حضرت فرمود: "قطعاً اگر بمانی، فردا کشته میشوی." نافع برگشت گفتش که: "یابن رسول الله، من چطور بروم؟ بروم بدون تو زندگی کنم؟ زندگی بدون تو جهنم است." بعد گفتش که: "من یک تنه با هزار نفر میجنگم. شمشیرم هم با هزار شمشیر درگیر میشود. اسبم با هزار اسب. والله قسم از تو جدا نمیشوم مگر اینکه روبهروی تو باشم، روبهروی دشمنهای تو بایستم، کشته میشوم. اگر شمشیرم بشکند، آن موقع با شجاعت و دلاوری بیشتری برات میجنگم. سنگهای صحرا را برمیدارم، دشمنت را سنگباران میکنم."
دیگر از این عبارات لطیفتر و قشنگتر میشد آدم ابراز عشق بکند، ابراز وفاداری بکند؟ و تیراندازی را از امیرالمؤمنین یاد گرفته بود جناب نافع. شاگرد تیراندازی امیرالمؤمنین بود دیگر. حالا مطالبی که عرض کردم شب عاشورا زینب کبری نگرانی حضرت را دید و آمد به اصحاب خبر داد و اینها آمدند دوباره مجدد ادامه بیعت کردند که شب عاشورا مفصل عرض کردم.
ظهر عاشورا وقتی میخواست میدان برود، همسر جوانش آمد ایستاد و گریه میکرد. امام حسین (علیه السلام) دیدند که این زن طاقت جدا شدن انگار ندارد. از این شوهر جدا. حضرت صدایش زدند. نافع، گفتند: "بیا." فرمود: "همسر تو جوان است. نگران جوانی بیسرپرست بشود از این بیابان. برو. دست همسرت هم بگیر. دوتایی با هم بروید زندگی کنید." ایمانش محکم است. دیگر این علاقهها به کدام طرف میچربد؟ نفس اینجا سریع توجیه درست میکند. خود آقا فرمودند: "برو دیگر." یکم اگر دو دل باشد. نافع برگشت گفت: "یا ابن رسول الله، اگر من روز سختی و رنج رهایت کنم، بروم برای خودم خوش باشم، جواب جدت رسول الله را چی بدهم؟"
ببین چه عشقی، چه معرفتی، چه وابستگی. وقتی میخواست تیر بیندازد، این ابیات را میخواند: "أرمی بها معلمتٌ أفواقها." "تیرهایی میاندازم که اسم دارد. اسم خودش را نوشته بود. مسموم کردم این تیرها را. پرتاب میکنم در گلوی اینها." لشگر دشمن را هدف میگرفت. "لم لعن الأرض من إطلاقها." "با این تیر انداختنم زمین را پر میکنم." ده هزار تا تیرانداز در لشگر دشمن. یک تیرانداز با ۷۰ تا تیر. عظمت وجودی او را. "فن نفس لا ینفعها اشفاقها." "میگویی که دلسوزی برای نفس فایده ندارد چون آخرش کشته میشود. پس نباید کم بزنم. من که قرار است کشته بشوم، امروز نباید کم بگذارم." "إلی المنایا حسرت عن ساقها." "مرگ دارد سمت من میآید. آستینها را داده بالا." "لم يسنها إلا الذي قد ساقها." "هیچ کس هم مرگ را نمیتواند کنار بزند مگر کسی که مرگ در دستش است، یعنی خدا. یعنی من دیگر خودم را در کام مرگ میبینم. با این تفکر آمدم جلو. دارم هر چه دارم میخواهم در این لحظات آخرم بگذارم در میدان." و تیرها را یکی یکی انداخت. رفت در میدان. رجز را هم به ایشان نسبت دادند. در میدان خواند: "أنا الغلام الیمنی البجلی." "یمنی هم بوده دیگر. من غلام یمنی بجلی هستم." یعنی جوان دینی علی، دین حسین و علی. "اعتقاداتم، اعتقادات حسین و علی." "إن اقتل الیوم عملی زیباست." "إن أُقتَلُ الیوم فهذا عملی." "اگر امروز کشته بشوم که آرزویم کشته شدن است، عشقم شهادت است، آرزویم شهادت است." "فَداکَ رأیی و الأغلال فی العمل." "اندیشه من است. میروم نتیجه اعمالم را ملاقات کنم."
و رفت. "قیس" جزو سواران مشهور سپاه عمر سعد بود. آمد جلو. یک ضربه زد. زد به گردن نافع. زد در گردن این "قیس". سرش را پرت کرد. همچین رزمنده کاربلدی بود. محاصرهاش کردند. بازوهایش را شکستند و آن قضیه که عرض کردم اینطور شد و شمر خنجر کشید و آمد سر از تن ایشان جدا کند. جناب نافع بهش فرمود: "بیحیا، اگر مسلمان بودی، سختت میآمد خدا را در حالی ملاقات کنی که خون من و امثال من گردنت باشد." یعنی: "مسلمان راحت داری ما را و من خدا را شکر میکنم که مرگ من را به دست پستترین و شریرترین خلایقش قرار داد." یک ذره ترس و دلهره و هیچ در وجودش [نبود].
شمر این خنجر را که فرو کرد به گلوی جناب نافع، ایشان صدا زد: "إنا لله و إنا إلیه راجعون." و سرش را از تنش جدا کردند و این بزرگوار را به شهادت رساندند. این یکی از آن هفت نفری بود. البته «ما» را عرض کردیم. یک نفر که آنجا در مورد بقیهشان هم یک اشاره اجمالی فعلاً کردیم. این یک نفر را مفصلترش را عرض کردیم تا انشاءالله فردا بقیه عزیزان را یک مروری بهشان داشته باشیم و در موردشان نکاتی را.
روز شهادت امام سجاد (علیه السلام). این شهدای کربلا با همه این عظمت، مظلومیتشان واقعاً مظلومیتی حزنبرانگیز است. هر کدامشان را چطور شهید کردند؟ در رأس این شهدا اباعبدالله الحسین (علیه السلام). بعد شما ببینید این شهدا چطور عاشق و دلداده بودند و سر از پا نمیشناختند برای اینکه جانشان را فدای امام حسین کنند. این نکته را اگر ما در روضه امام سجاد (علیه السلام) بهش توجه کنیم، واقعاً میریزیم به هم، روضه. شما ببینید این شهدای کربلا بعضیهایشان، ما قبلاً خواندیم با هم، گفتیم مثل "ابوالحتوف". اینها جزو خوارج بودند و قبلاً لشکر مقابل امیرالمؤمنین بودند. ظهر عاشورا در گودی قتلگاه، لحظات آخر را که دیدند، به امام حسین ملحق شدند.
وضعیت مظلومیت امام حسین (علیه السلام) این صحنه جوری بود که بعضی از اینها که جزو خوارج بودند تحمل نکردند مظلومیت امام را. این شهدای کربلا با جان و دل آمدند. مایه آن مظلومیت اباعبدالله، آن تنهایی و غربت اباعبدالله. شما خودتان را تصور کنید، یک ذره. امام سجاد (علیه السلام) که شما در خیمه باشید، اباعبدالله در میدان باشد، تک و تنها، با این مظلومیت، و نتوانید کمک کنید. به خدا خیلی سنگین است. در کربلا باشی، از لشکر دشمن خوارج پاشند بیایند اینجا نصرت کنند و شهید شوند. تو نزدیکترین کس به اباعبدالله، جان اوباشی، نفس اوباشی، همه وجودت عشق به او، ریز و درشت، از بچه ۱۰ ساله و ۱۱ ساله سر از تنشان جدا بشود در عشق اباعبدالله. تو در خیمه باشی.
امام سجاد خداحافظی کردند. همین که اباعبدالله فرمودند: "پسرم، برای خداحافظی آمدم." گفتند امام سجاد (علیه السلام) از حال رفت. پرسیدند که: "پدرجان، مگر چی شده که نوبت به میدان رفتن شما رسیده؟" حضرت فرمودند: "عزیزم، همین قدر بهت بگویم، غیر از من و تو مردی در این کاروان نیست." که آنجا اولین چیزی که امام سجاد پرسیدند، این بود طبق نقل سید در "لح"، خیلی عجیب است، خیلی خیلی مسائل با این روضهها فهمیده میشود. خیلی چیزها. امام سجاد (علیه السلام) تا شنید پدرش تنها شده در کربلا فرمود: "یا ابتا، عین عمی العباس؟" "مگر عمو عباس نیست؟" "رحمالله عمک." "خدا عمویت را رحمت کند." به شهادت. بیتاب شده امام سجاد. تعبیر مقتل این است، میگوید: "عصایی داشت." فدای مظلومیتش بشوم زینالعابدین. ما فدای شما امام سجاد، آقا جان. میگوید با همان حال بیماری، امام سجاد بیماری شدیدی داشت، مفلوج بود. روی شکم کف خیمه خوابیده بود. به خودش میپیچید. قدرت ایستادن نداشت. اصلاً نمیتوانست. میگوید تا این را شنید امام سجاد، عصایی داشت. عصا را گذاشت. با همه رمق و جان تکیه داد که بلند شود. اباعبدالله فرمود: "پسرم، چه میکنی؟" عرض کرد: "باباجان، طاقت و غربت تو را ندارم. میخواهم..." فرمود: "نه عزیزم. جهاد از تو برداشته شده. این لشگر به تو سپرده شده. این زنها، این یتیمان بعد از من." وصیتهایی کرد که مفصل بود. دعایی که از آنجا دعایی تعلیم امام سجاد کرد. انگشتر را به امام سجاد سپرد.
امام خیلی سخت بود برای امام سجاد (علیه السلام) از لشکر دشمن. "هل من ناصر" را شنیدند. آمدند نوه رسولالله در خیمه باشد. با لب تشنه در گودی قتلگاه اینطور پدر را به شهادت برسانند. من باشم، عرض کردم اینها ظهر عاشورا برای رفقا. امام زمان در زیارت ناحیه عرض میکند: "من قرنها فاصله بین من و تو افتاد. از تو دور شدم. نبودم. أُخرَتُ الدّهورُ." "نسلها و قرنها بین من و تو فاصله افتاد. اگر بودم، جانم را فدایت میکردم در کربلا. بدنم را سپر میکردم برات در کربلا." بعد امام زمان در زیارت ناحیه عرض میکند: "حالا که جا ماندم از این فیض، میخواهم آنقدر گریه کنم که از غصه بمیرم که چرا من، نسل، قرنها فاصله بین من و تو افتاد، نتوانستم کربلا باشم، کمکت کنم." امام با امام چه فرقی میکند؟ امام زمان با امام سجاد چه فرقی میکند؟ امام زمان میفرماید نسلها فاصله افتاد، نبودم کمک کنم، میخواهم از غصه بمیرم. امام سجاد چی بگویم که در خیمه بود؟ سر را به نیزه زدن را دید. منزل به منزل دختران رسولالله را. بیفدای مظلومیت شما آقا جان. فدای فرمود: "یادم نمیرود آن صحنهای که این دختران فاطمه را..." تعبیر امام سجاد، مقاتل نقل کردند، میفرماید که: "فراموش نمیکنم که با کعبه نی ایستاده بودند بالای سر ما و زل زده. هر وقت اشک در چشمهای ما جمع میشد، کعبه نی را در تن ما میزدند تا گریه نکنیم که صدای گریه از کسی، اشک کسی جاری نشود." فدای مظلومیت شما بشوم آقا جان. چی به دل شما وارد شد؟
علی فرمود: "از همه جا سخت." امام زمان فرمود: "آن روضه..." طبق نقل گفتند: "یا صاحبالزمان، کدام مصیبتی است که شما فرمودید من خون گریه میکنم؟ برای کدام مصیبت است؟" یکی یکی اشاره کردند. علیاصغر، علیاکبر، عباس. حضرت امام زمان برای اسارت عمهاش زینب خون گریه میکند. امام سجاد چی باید بفرماید که جلوی چشمش دست عمه را... سوار بر شتر بیجهاز. ای کاش همین بود. تعبیر سکینه به کار برد کنار بدن بابا: "یا أبتا،" عرض... غلط ترجمه میکنیم ما معمولاً. "میگوییم باباجان، نگاه کن عمه را دارند میزنند." عرض کرد: "باباجان، به عمه کتکخورده من نگاه کن." لعنت الله علی القوم الظالمین.