شهید رضا اسماعیلی
پیشقراول شهدای مدافع حرم
در تیپ فاطمیون بود
ذبیح فاطمیون شد
هدیه کربلا
ساکن کربلا بود
بذلی که هدیه شهداست
پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر
تیپ بیست و دو نفری که سپاه شد
نذری برای امام رضا علیه السلام
جسور و شجاع و غیور بود
مسئول اطلاعات و شناسایی بود
شب شهادت رضا چه گذشت؟
تا آخرین لحظه مقاومت کرد
اگر اهانت کنی، آزاد می شوی
با ذکر یاعلی به ملکوت شتافت
سری که برنگشت…
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
در دهه اول محرم، شناخت اصحاب امام را بحث خواهیم کرد؛ ولی از جهت مکانی جابجایی داریم و بانی جدیدی داریم. بانی این جلسه مادر «رضا»ست. از نکات بسیار عجیب قضیه این است که جلسه اول که بنا شد این بحث را داشته باشیم؛ بدون اینکه بنده به مادر چیزی بگویم و به کسی چیزی بگویم، در نیتم این بود که این بحث را تقدیم بکنم به شهید "رضا" و مادر شهید "رضا اسماعیلی" و با این، این بحث را که یاد شهداست، شهدای کربلاست، اثر علاقهای که خودم به این شهید بزرگوار و مادر بزرگوار این شهید داشتم، تو ذهنم بود که این بحث تقدیم باشه به این شهید بزرگوار.
چند شبی که از بحث گذشت، مادر شهید گفتند که دهه دوم اگر فرصت داری، یک برنامه ما هم داشته باشیم و این بحث را گفتیم: خب دهه دوم ادامه بدهیم و عجیب بود که این بحثی که آغازش با یاد این شهید بزرگوار بود، افتاد اصلاً در مجلس خود او. انگار یک دهه از این بحث را خود این شهید مدیریت میکند.
من نکته جالبتر و عجیبتر را بگویم. گفتم: امروز جلسه اول، یادی از این شهید بزرگوار بکنیم. به یاد شهدای کربلا بودیم، این شهید عزیز و استثنایی که اولین ذبیح شهدای فاطمیون ایشان بود و در واقع اولین ذبیح مدافعان حرم، اولین شهید دهه هفتادی و اولین شهیدی که ذبح شد و جزو اولین گروهی بود که اعزام شد به سوریه برای دفاع از حرم حضرت زینب (سلام الله علیها). بعد از شهادت ایشان، تیپی شکل گرفت که برای بچههای عزیز و بزرگوار افغانستانی بودند و به واسطه رفتن اینها اساساً مدافعان حرم شکل گرفتند. در واقع یک جورایی پیشقراول شهدای مدافع حرم، این آقای «رضای» عزیز بزرگوار ماست. (رضوان الله تعالی علیه).
تو ذهنم بود که این جلسه ما در مورد شهدای کربلا گفتیم، از شهدای ۶۱ گفتیم، از شهدای کربلا و صدر اسلام گفتیم، از شهدای در واقع ذیل اسلام و صدر اسلام و ذیل اسلام، از شهدای متأخر و معاصر هم بگوییم. لااقل یکی از آنها را یاد کنیم و ذکری هم از این شهدا باشد. گفتم: این جلسه که در این دهه داریم، جلسه اول [آن] میشود. قبل از اینکه بحث سابقمان را ادامه دهیم، یادی بکنیم از شهید «رضا اسماعیلی».
تو ذهنم این بود که از شهید «اسماعیلی» یادی بشود. آمدیم جلوی در، برادر عزیز و بزرگوارمان را، آقای «فیضآبادیِ» دوستداشتنی و نازنینمان را دیدیم. من دیگر گل از گُلم شکفت. گفتم: دیگر خود شهید اصلاً همه رقم مدیریت میکند. چون استاد تمام این نقل خاطره و داستانها، کلکسیونش ایشان است، سینهاش خلاصه مالامال از خاطرات شهداست و اولین باری هم که بحث ارتباط با مادر شهید «رضا اسماعیلی» و دیدار این مادر بزرگوار شد، فکر میکنم پارسال بود. از حاج آقای «فیضآبادی» درخواست کردیم که باب ارتباط را باز کنند. پارسال فکر میکنم بود، ماه صفر. گفتند که مادر شهید واکسن زدهاند و با هیچ کسی دیدار ندارند و اصلاً دیدارشان منتفی است!
بنده خوب نسبت به این شهید یک ارادت خاصی دارم و حکایت خاصی هم دارد که تا به حال توی هیچ جلسه عمومی نگفتهام و جنس خصوصی هم نگفتهام. رهبر، برخی... عرض کنم خدمت شما که ما دوست داشتیم مادر شهید را زیارت بکنیم، بانوی بزرگوار که خواهر شهیدان هم [هستند؛] هم مادر شهیدند. و اسبابش فراهم نمیشد. صاحب این بیت، چون اینجا منزل شهید نیست، بانی مجلس [اسم] شهیده، ولی منزل شهید [است.] صاحب این خانه که از اقوام ماست، یکهو این خانم بزرگوار به همسر ما گفتش که: شما مادر شهید «اسماعیلی» را میخواهید؟ من هماهنگ کنم. یکهو در ارتباطمان گفتم: اگر دوست داشتی هماهنگ کن. بنده خدا در به در دنبال این [بود که] یک بابی باز شود و دیگر از پارسال که توفیقی شد خدمت بانوی مکرمه رسیدیم، دیگر خلاصه پاشنه در خانه این شهید -به حمدالله- باب ارادتورزی باز شد و مادر شهید هم بسیار محبت دارند. همیشه به [ما] علاقه شهید بزرگوار، یک علاقه خاصی [دارند] چون این شهید، شهید خاصی است. آقای «رضا اسماعیلی».
امروز حاج آقای «فیضآبادی» جایی باید بروند. یک نیم ساعتی، ۲۰ دقیقه، نیم ساعت فرصت دارند. به لطف خدا مخاطبین، حالا بحثها را دارم پیگیری میکنم، خوب است که یادی از این شهید بزرگوار هم بشود و «فیضآبادیِ» عزیزمان، با همان بیان گرمی که دارند و زبان شیرینی که دارند که خودشان هم حال و هوایشان حال و هوای شهداییست و نفسشان هم -الحمدلله- نفس گرم است. چند دقیقهای انشاالله یک معرفینامهای داشته باشند. بچههای ما، خانواده ما، دوستان ما، نسل ما یک کم با این شهید عالیمقام آشنا بشوند و عظمت این شهید «رضا اسماعیلی» کمی در چشمها و دلها بنشیند و این چند روز هم که سر سفره این شهید هستیم، انشاالله توجه داشته باشیم. با یاد این شهید انشاالله برویم سراغ شهدای کربلا.
علمایی که از اساتید و بزرگان، مشرف [شدهایم] منزل مادر شهید «اسماعیلی»، از اساتید درجه یکمان، و مادر شهید این خواب را تعریف کرد و این استاد عزیز ما خیلی گریه کرد، خواب را شنید که حاج خانم چند وقت قبل کربلا بودند. وقتی برگشته بودند، مکرراً هر شب من خواب آقای «رضا» را میدیدم و آن اولی که برگشته بودم، آقای «رضا» [به خوابم] آمد و گفتش که: این کربلایی که رفتی من بردم. حالا خوابهای فراوانی مادر شهید دیدهاند. نقلشان هم خیلی جالب است و نکات خیلی جالبی هم تو این خوابها گفتهاند که: شهید به من گفت این کربلا را من تو را بردم و من اینجا خدمت امام حسین و کنار امام حسین (علیه السلام) ساکن هستم.
این استاد عزیز و بزرگوار که از فقها هستند و عرفا هستند، بزرگان زمان حاضر ما هستند، این خواب را که شنیدند یک جوری گریه میکردند، شانههایشان تکان [میخورد.] خیلی ابراز ارادت کردند آن استاد بزرگوار به این شهید و مادر شهید، به هر دو بزرگوار. حالا انشاالله با یاد این شهید هم مجلسمان نورانیتر بشود، هم دلهایمان انشاالله نورانی بشود و آماده بشود تا انشاالله استفاده کنیم از بیانات برادر عزیز و بزرگوارمان که خودشان هم یادگار جبهه هستند. آقای «فیضآبادی» عزیز، روح همه شهدای اسلام، شهدای کربلا، شهدای دفاع از حرم، خصوصاً شهید «رضا اسماعیلی» عزیز و بزرگوار. صلواتی هدیه کنید. (هر جا) سلام خدمت شما. این هم شادی ارواح مطهر همه شهدا اجماعاً صلوات. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
بسم الله الرحمن الرحیم. امر فرمودند حاج آقای امینیخواه خدمتتان ما عرض ارادتی داشته باشیم. خوش آمدید به همه دوستان و دقایقی کوتاه. انشاالله ما از فردا شب بیشتر شاید خدمتتان باشیم. امشب سومین شبی است که رو ارتفاع «چالیدره» ما آنجا صحبت داریم، چون مسیر هم دور است و باید بالاخره برسیم که نماز آنجا فرمودند. من یک نکتهای را در مورد این شهید بزرگوار دقایقی رفع زحمت [کنم.]
پرده از حادثه بر ما چه میگذشت. در این میانه حضرت زهرا اگر نبود… انتخاب کرده بودم بگویم بحث «الذین بدلوا مهامّهم دون الحسین». با اولین کسانی که دهه اول از همه با همدیگر چفت [شدند.] کسانی که بالاخره بذر کردند، یک عده جانشان را بذر کردند، یک عده مالشان را، یک عده اعتبارشان را، آبروشان را، قلمشان را. این بذر اعتباری که بذر مال و جان است، اینهایی که در این راه اتفاق افتاد، یکی از شاخصههای مهم یاران امام حسین (علیه السلام) بود که رسید به انقلاب اسلامی ایران، رسید به شهدای دفاع مقدس، شهدای مدافع حرم، شهدای امنیت، شهدای مرزبانی، شهدای ناجا و همه شهدای عزیزی که تو همین لحظه دیروز باز [شد.] یعنی این بذل جان هنوز ادامه دارد. بازرگان بود و یک نمونهاش هم همین شهید «رضا اسماعیلی» بود که میخواستم آنجا بازش بکنم قضیه او را. اینجا چون بحث پیش برود، یک اشارهای فقط بکنم.
یک تحریفاتی تو این قضیه بعضی جاها من دیدم. تو فضای مجازی بعضی از سخنرانیهای بعضی از دوستان اتفاق میافتد که [میگویند:] ما [الان] که خیلی زمان بر شهادت مدافعین حرم نگذشته، از الان باید جلویش بایستیم و آن نقل صحیح، چون کتاب شهید «رضا اسماعیلی» را تقریباً نوشتیم و آخرش است. معنی سفر اخیری که با حاج خانم رفتیم قائن. از همین جا که با جناب سرهنگ با ماشین رفیق [شدیم] تا خود قائن. خانم ترکیزبان، نویسنده کتاب، برای ما خواندند. از ۱۴ فصل، ۵-۶ فصلش را اصلاح کردیم و عین واقعیتها در حضور مادر، خود مادر، این جمله درسته؛ مادری درسته، حاج خانم. کتابی باشد که مادر شهید زیرش امضا [کند] که هیچ تعریفی، هیچ غروری [در] کتاب [نباشد.]
اما چیزهایی که اجمالاً میشود گفت. من این بیت شعر را همه جا برای «رضا اسماعیلی» سر مزار [ش خواندهام] که بیمناسبت به این ایام نیست:
پیچیده شمیم از همه جا ای تن
چون شیشه عطری که درش گم شده
شهدایی که این جور ذبیح شدند، ذبیح فاطمیون، مخصوصاً حاج آقا فرمودند: اولین ذبیح فاطمیون، اولین شهید دهه هفتادی. اینها ۲۲ نفر با هم جمع [بودند.] شما شنیدید لشکر فاطمیون، اول تیپ فاطمیون یا اول دسته فاطمیون که تشکیل شدند، ۲۲ نفر رفیق، با هم همقسم میشوند به فرماندهی شهید «ابوهام» شهید «توسلی» که معاونش هم شهید «بخشی» [بوده.] اینها با هم جمع میشوند تو این محلههای گلشهر مشهد، آنجاها بچههای افغانستانی مقیم ایران و میشوند یک هسته ۲۲ نفره. تصمیم میگیرند برای دفاع از حرم حضرت زینب (سلام الله علیها)، حرم، حرمین امام، عتبات عالیات، حرمهای آنجا. بیشتر از دو تا همقسم [میشوند] و میروند به یاری بچههای سپاه. اول بچههای فاطمیون [؟] گفتم: نه، اول بچههای نیروی قدس. بچههای نیروی قدس سپاه ایران یک سری جاها تحت فرماندهی حاج قاسم شروع کردند. تو افغانستان بودند، توی عراق [بودند]، تو سوریه بودند. بعد اینها آمدند تصمیم گرفتند بپیوندند و اینها اعلام آمادگی کردند که آمدند. اینها را بردند تهران، نیروی قدس آموزش داد. بچهها همان هسته ۲۲ نفره تحت آموزش نیروی قدس در تهران، دورهها را گذراندند، بعد اعزام شدند به سوریه.
خب، آن ۲۲ نفر رسیدند. الان شدند تیپ فاطمیون. رد شدم، لشکر فاطمیون. الان سپاه فاطمی [هست.] یعنی حداقل ۵ تا ۶ تا تیپ دارند. آقا داوود [؟] از آن کسانی است که جزو هستههای ۲۲ نفره است که الان هست. همین آقای فصیحی که هم روایتگر است برای ما و هم مداحی میکند، ایشان جزو [آنها بوده.]
خب، اینها هسته اولیه را تشکیل میدهند و اتفاقاتی که دیگر حالا تیم تشکیل میشود و لشکر میشود و میرسیم به آن اقداماتی که آنجا انجام میدهند. «رضا اسماعیلی» آنجا ۱۹ سال [سن داشت.] «رضا» در ۱۱ سالگی پدرش را از دست میدهد و مادر این شهید برای این رضا و خواهرش «زهرا» خانم میشود هم پدر، هم مادر. با سختیهای فراوان. اینها خیلی مهم است که ما بدانیم «رضا» در طرح [قو؟] بزرگ [شد.] با همه محرومیتها. من خانه اصلی مهرآباد را رفتم دیدم. چه وضعی [داشت.] حالا کتاب ما اینجا… «رضا» بزرگ میشود. آنهایی که بعدها حاج خانم میگفت: چقدر به ما زخم زبان میزنند! چقدر به شما پول آپارتمان دادند! همین الان مستأجر صدای من را میشنوند.
خب، در این شرایط مادر [گفت:] میخواهم بروم دفاع از حرم حضرت زینب (سلام الله علیها). جنگ شده، آموزش دیدند، فلان. تنها پسر من. آخرین لحظه مادر، این نیست که نخواهد رضا برود. ما با بچههای دفاع مقدس هم که خیلی از مادرانشان مصاحبه کردند و کتاب «سروهای نیلوفری» -انشاالله زیر چاپ دارد میآید بیرون- با ۴۰ تا مادر شهید حرف [زدیم.] همه اینها مایل بودند بچههایشان بروند، ولی میگفتند: باز بچه مان… حالا وایسا، تو بچهای، تو ۱۴ سالته، تو ۱۷. نوبت تو هم میشود. نه اینکه بخواهم بگویم جلویش را بگیرند، [که] نرو. رفتم حرم امام رضا (علیه السلام)، گفتم: یا امام رضا! اگر یک پسر به من بدهی اسمش را میگذارم «رضا». در راه خودت و اهل بیتم کار کند و حالا به شهادت هم برسد. این سند است. اهل بیت کار بکند که شهادت یکی از آن کارهاست. دفاع کند. «رضا» به دنیا آمد. ما اسمش را گذاشتیم «رضا» و تو این فکر بودم که یک کار برای اهل بیت [انجام دهد.] «رضا» مفصل بزرگ میشود. بزرگ شدنش، کارکردنهایش، شجاعت مشهود [بود.] رضا آرماتوربند میشود بعد از اینکه دیپلمش را میگیرد، بعد از اینکه به کار میخواهد بیفتد. مثلاً آرماتوربندی، حالا کاری که قبلاً میکرده، بعضی کارها هم داشته. آخرین حرفش آرماتوربندی رو ارتفاع آب. آقا داوود، همرزمش، که میگوید: ما با همدیگر بودند. جناب سرهنگ روز مراسم خانه شهید خاطره میگفت. برای کتاب ما داشتیم ازش ریز سؤال میکردیم. آهن ارتفاع... ماها که آنقدر ادعا داشتیم، «رضا» از همه ما شجاعتر بود. بنده همینطور. [آرماتوربندی را انجام میداد.] بله، بدون بندی، بدون هیچی. «رضا» جسور [و] شجاع. این شجاعت خیلی به درد میخورد تو مناطق جنگی.
دیدم تو جنگ بچههایی که خیلی ملاحظهکار بودند، تو جنگ هم همین جور. اینها که خیلی شوخ بودند، خیلی اهل شوخی و خنده و جسارت فلان، این تو جنگ هم همین جورند. شجاعتر کارش را میکرد. خیلی جدی نمیگرفت [و] آتش دشمن. «رضا» با این روحیه آموزش دید و مادر میگفت: گفتم «رضا» نرو. رفتم برایش یک موتور خریدم. موتور موتور آپاچی که آن زمان ۸ میلیون، ۹ میلیون [بود.] الان چنده؟ ۱۰۰ میلیون؟ چنده؟ این موتور را خریدم. گفتم: مادر! موتور هوندایی خریدم. این دو تا موتور داشته باشد، حواسش به موتورهایش [باشد.] ۱۲۳ روز گذشت. سوار موتور میکرد. شب دورت بزنم. با موتور تاریکی تو شب، مادر! پاهایت دیده نشود از غیرت «رضا». [این داستانهای] شنیدنی و اینها را بزرگ بکنیم در روحیه امثال «رضا». یک جوان کمتر از ۲۰ سال، ۱۹ سالگی. «رضا» میرود جبهه. مادر! مواظب باش، نامحرم نبینند، فلان. هوا شد. چه [شد؟] با این روحیه غیرت، با یک روحیه شجاعت، حالا این میخواهد برود به دفاع از حرم حضرت زینب (سلام الله علیها).
شاهروز [هم] باردار بود. امیر محمدرضا را بیاورند اینجا [؟] گفتم: مادر! خانم باردار است! بگذار بچهات به دنیا بیاید. گفت: مادر! ول کن اینها را. حرم در خطر است. تو میگویی موتور! تو میگویی… همه را گذاشت و ۱۹ سالگی «رضا» رفت، اعزام شد سوریه. بود. اولین جایی که بود و دو سال مسئول دسته اطلاعات و شناسایی که بعد شد فرمانده اطلاعات لشکر فاطمیون. میگویم این ارتباط خود لشکر از تیم به لشکر اطلاعات شناسایی و تو شناساییها خیلی رشادت به خرج میدهد. دوستهایش میگفتند: خیلی جسور [بود.] شناسایی که من میدانم. شناسایی [یعنی] رفتن تو قلب دشمن. یعنی آن دلهره، اضطراب. نمیترسم، دروغ است. ترس بود. جانباز میشوی، ولی باز با ناراحتی ما. ناراحتی ما این نبود که ما برویم آنجا مثلاً شهید و اسیر و مجروح بشویم. ناراحتی بچهها از این بود که مأموریت را نتوانیم انجام بدهیم. عملیات بشود. ما داریم میرویم شناسایی بکنیم. عملیات اگر ما اشتباه بکنیم و اتفاقی بیفتد، عملیات لو [میرود.]
مهم این. تا شب شهادت. شب شهادت خواب بودیم. یک اتفاقی که میخواهد بیفتد. طرف همه خوابند. «رضا» میخواهد بگوید من یک خوابی دیدهام. آی تاریخ! بدان من چه خوابی [دیدهام.] همه را بیدار [کرد.] همه را بیدار. همین الان خواب آقا امام حسین (علیه السلام) [را دیدم.] خرافات است، حجت شرعی نیست، اما من به نظرم دیگر خواب نیست. الهام گذاشت، رویای صادقه گذاشت. من همین الان خواب آقا امام حسین (علیه السلام) را دیدم. آقا تو خواب به من گفتند که: «رضا»! تو فردا اسیر میشوی. چقدر زندگی! تو فردا اسیر میشوی و سرت هم [از بدنت جدا میشوند.] فقط بهت بگویم «رضا» درد احساس [نمیکنی.] زیاد غذا خوردی، مثلاً خواب دیدی. خوابیدیم. صبح. صبح «مجتبی»، رفیقش، برای «رضا» یک نامهای دارد میآورد. با موتور دارد میآید. یک سری اطلاعاتی برای «رضا» که مسئول شناسایی [بود.] عملیاتی که در آینده [داشت] همین که میآید سمت اینها، صدای تیر و ترکش و انفجار و جنگ است دیگر. سر و صدا. به جای اینکه بیاید سمت مقر بچههای فاطمیون، میرود سمت نیروهای تکفیری النصره. داعش هم نیست، [بلکه] الم. میرود سمت النصره. «رضا» بلند میشود، میدود سمت «مجتبی». به خاطر من، سمت «مجتبی» که برش گرداند. دشمن بدترین صحنه را میبیند. بچههای تکفیری از النصره با همدیگر رمز و رموز و زندگی تو دستور کارشان [است.] «رضا» مقاومت [میکند.] محاصره [شده] تا آخرین فشنگش هم میجنگد و حتی تکواندوکار [بود.] ورزش بدنسازی و بدنسازی رفته بود و اینها که الان مدالهایش هم همه هست.
«رضا» از آنجایی که اینها را میگیرند، اینها را میبندند پشت موتور خودشان، میکشند تا رو زمین، میکشند تا جایی که مقرشان هست. عین واقعیت. طرف آمد گفت: «رضا» آنجا بود. حالا نگویند حالا چند ساعت دست اینها اسیر هست که یک نصف روز بوده، یک روز کامل بوده یا کمتر. دیگر شکنجهها شروع میشود. شکنجههایی که میگویند مدت [طولانی] به اینها آب نمیدهند، غذا نمیدهند، شکنجه میدهند و پشت ماشین و موتور کشیدن رو زمین. دوست [هایش] تعریف میکنند. این تیکه آخرش مهم است که تو فضای مجازی مطلب گذاشتهاند که حاج قاسم سلیمانی دارد گوش میدهد. اصلاً آنجا حاج قاسم نیست. فضای مجازی هست. اینجا «رضا» را میگیرند. بیسیم دارد. «رضا» فرمانده اطلاعات. با بیسیم خودش، بچههای تکفیری به بچههای فاطمیون بیسیم میزنند. فرکانسش را داریم. «ما فرمانده شما را گرفتیم. رضا اسماعیلی را گرفتیم. حضرت زینب (سلام الله علیها) به ائمه توهین بکند، اهانت بکنم، آزادش میکنیم.» «رضا» را گرفتند و اسیر کردند. همه نگران، ناراحت [بودند.] میکردند: چیکار میکنیم؟ دیدیم بیسیم اطلاعیه اعلام کرد [که] فلان. همه دور بیسیم جمع شدیم، داریم گوش میدهیم و روحیه همه مان هم ضعیف [شد.] فرمانده اطلاعات را گرفتند. الان میخواهند شکنجه بدهند.
الان این فحش بدهد به ائمه، به نظام ما، به رهبری، همه چیزهایی که دارند بهش میگویند. حالا «رضا» اسیر دست وحشیترین آدمها، هیچ رحمی ندارند. صدای [بیسیم را] گوش میدادیم. ما فقط شنیدیم صدای «یا علی، یا علی رضا اسماعیلی». شنیدیم «یا علی، یا علی، یا علی» و کم کم صدای، به تعبیر ما، صدای بریدن حنجره «رضا». پیکرش را آنجا میاندازند کنار یک درختی. میاندازند که بعدها بچهها میروند پیکر را پیدا میکنند. فضای مجازی هست. الان موبایل حاج خانم هست. هی به همه نشان میدهد. میگوید: «نشان ندهید!» خودشان فضای مجازی عکس فرستادند تو فضای مجازی و مادرم تو فضا دید عکسها را که بعد فهمیده که سر بچهاش را بریدند. لذا مادر گفتم: این را نگویید. دیگر… گفتند که تو فیلم میگوید که بریدن سرش ۲۰ دقیقه طول کشیده با زجر و شکنجه و حاج قاسم سلیمانی هم دارد گوش میدهد و دارد گریه [میکند.] تحریف است. همان واقعیتی که از واقعیت «رضا اسماعیلی». به این نیست که چه جوری سرش را بریدند و چوبی که از جعبه چوبی که من دیدم تو هدیه میدهند به فرمانده. [سرش] [برنگشت.] سرش برنگشت. آنجا ماند و پیکر «رضا» را آوردند و هنوز مادر میگوید: زمانی که پیکر [را آوردند.] [بعد] یکی دو روز بچهها آنجا عملیات میکنند تا یک درختی بوده. میروند جنازه را برمیدارند و میآورند که سرش نیست. میآورند مشهد.
بحث آخر من باشد. پیکر [او را] که میآورند مشهد، آن زمانی بود که تازه فاطمیون شکل گرفته بود. تازه نمیخواستند خیلی نظام خود را درگیر کند که آقا ما آنجا نیرو داریم. اینها نیروهای ما هستند. اینها گفتند: نه، این از افغانستان اعزام شد. از پاکستان رفتند شیعهها اینور آنور هستند که غریبانه مثل «رضا سلطانزاده»، شهید «سلطانزاده». مثل اینها را خیلی شبانه و مخفیانه [آوردند]، خیلی مردم متوجه نشوند که اینها شهدای فلان [هستند.] خیلی هم نه تو اخبار اعلام میکنند، فقط اعلام میکنند شهید [است.] میآیند پیکر «رضا» را لحظهای که میخواهند دفن کنند. مادر میگوید: پیکر را به من نشان ندادند دم خانه و بعد فقط پای شهید را به مادر نشان میدهند که: این پای «رضا» است. چون نمیخواستند مادر متوجه بشود که پیکر سر در بدن ندارد. بعد چند وقت مادر توی عکسها میبیند تو فضای مجازی که حالش به هم بخورد. حاج خانم تا آن لحظهای که میبیند که ای رضای سر و رضای یک نفر گرفته و عکسهای خیلی خوبی هم نیست، سر در بدن ندارد و اولین کسی که اعلام عمومی میکند که «رضای اسماعیلی»... حاج احمد واعظی مراسم «رضا» سخنرانی میکند و آنجا میگوید که این شهید سر ندارد.
خیلی کوتاهی بود از زندگینامه «رضا» که میگویم کتابش انشاالله چاپ بکنیم. آنجا دقیق همه اینها بهش پرداخته شده و ما وقتی شنیدیم که حاج آقای «امینیخواه»، بچهها گفتند: «بچهها قدر بدانید از وجود حاج آقای [امینیخواه].» حاج آقا نمیدانند این شهید چکار کرده با دل ایشان. با دل خیلیها بازی کرده. حاج آقای «امینیخواه» را خود شهیدی دعوت کرده. من به یقین دارم میگویم. به نظر من طلب و روزی و قسمت اینها هیچی نیست الا اینکه «رضا اسماعیلی» دعوت کرده از حاج آقای «امینیخواه» اینجا و همه افراد اینجا هستند. دعوتنامه فرستاده [که] بیایند آقا اینجا بنشینید، میخواهند از من صحبت کنند. بارها دیدم شهدایی که دفاع مقدس، شهدای مدافع حرم، خودشان دعوت میکنند. چرا این ده روزی که خیلیها من گفتم: «بچهها بیایید از محضر حاج آقای امینیخواه ۱۰ روز استفاده کنیم. بنشینیم همه مان مستمع [باشیم.]» الان من امر فرمودند من چند دقیقه خدمتتان باشم انشاالله که مراسمها، این دور هم جمع شدنها، این دعوتها ذخیره شب اول قبر همه ماها بشود و شهدا همینطور که تا الان دستمان را گرفتند، ما را تا آخرین لحظه تا عاقبت به خیری دستمان را انشاالله رها نکنند. به برکت صلواتی بر محمد و آل [محمد.]
تشکر میکنم از بزرگ [وار.] مستفیض شدیم، کیف کردیم. خدا حفظتان کند انشاالله. واقعاً هم همین است. بنده که هیچی نیستم. خجالت حضور ما و افتخار واقعاً برای ماست که اینجا تو این جلسه شرکت کردیم. شاید بنده ۲۰ باری این قضایا را شنیدهام، ولی واقعاً هر بار که میشنوم احساس میکنم قلبم دارد آتش میگیرد. وقتی که این قضیه، کیفیت شهادت شهید «رضا اسماعیلی» عزیز و بزرگوار. آدم خودش را تو آن موقعیت وقتی میگذارد که میدانی داری میروی به سمت شهادت و از قبل هم اینطور خواب دیدی که فردا سر از بدنت جدا میکنند. اینها حالت معمولی طبیعی، یک چیز عادی نیست. اینها را از یک جای دیگری باید انسان را بخرند و خریدار امام حسین (علیه السلام) بوده. این کیفیت شهادت، این حرف با این دلهایی که غرق دنیاست و غرق این هوسها و این لذتها جور در نمیآید.
مادر شهید میفرمود بهش میگفتم حالا هنوز زود است، نرو. گفتش که: «شهید بشم تا پاک برم. نمیخواهم بیشتر از این آلوده دنیا [بشم.]» و آخرین باری که میآید، حاج خانم فرمودند که ما شاید ۵۰ تا خانه عوض کردیم تو این چند سالی که [آقای] «رضا» [بود.] زندگی میکردیم. رفته بود تک تک اینها را صاحبخانهها را پیدا کرده بود و از تک تکشان حلالیت طلب [کرده بود] و برایش واضح بود که این دیگر آخرین دفعه است که دارد از اینجا میرود. البته بنده یک کمی نگرانم. یعنی حال مادرم حال مساعدی نیست. ایشان هم مریض بودند و هر وقت هم که صحبت از آقای «رضا» میشود تا چند روز حاج خانم میافتد. همین کتاب را هم که داشتیم جمعآوری میکردیم، میگفتند که: «شبها که اینها میروند تا صبح مینشینم گریه میکنم.» یاد خاطرات [او که] میشود. خدا انشاالله به این مادر هم سعه صدر بدهد. اصلاً با خبر شدنش از عزیزش، چون حالا مفصل خود مادر با آن بیان شیرین و آن لحن فوقالعادهاش وقتی تعریف میکند، اصلاً یک چیز دیگری است. حالا ای کاش میشد که اینجا میکروفن را میدادم حاج خانم صحبت میکردند.
سلامتی بدهد! اول که خواهرش خبر داده بودند و آقای «رضا» ذبح شده. ولی به مادر نگفته بودند. موقع دفن هم که نگذاشته بودند مادر نزدیک بشود؛ با صحنهسازی دور تابوت گرفته بودند و آخر هم پای شهید را نشان داده بودند. اصلاً مادر شهید نمیدانست که این تن سر ندارد. من تو تلویزیون دیدم صحنه را که یک سر بریده توی طبقی. نگاه کردم. دقت کردم. این صحنهها خیلی... اینها عجیب است رفقا. اینها افسانه نیست. گفتند: «اگه نگاه کردم، سر پسرم تو تلویزیون.» پسر بریده توی طبق. قرار [است] سایه عزیزان را روی سر ما نگه دارد و خدا را شکر میکنیم. خدا ما را در زمانهای به این دنیا آورد [که] مظاهر بردگی و عظمت را ملاقات کنیم، زیارت کنیم. مادر بزرگوار، مادر صبور [ما،] مادر جان ما، بزرگوار، این عزیز را روی سر ما نگه دارد. صحت و سلامت بدهد. سالهای سال از آقای «رضا»، از شهدا، از این فداکاریها خون را در [رگ ما] جاری کند. خیلی ما نیاز داریم. ذکر شهدا، یاد شهدا، یاد این فداکاریها. زندگی دنیا ما را غرق میکند. ما را میبرد. این فداکاریهای عظمتها را آدم وقتی میبیند احساس حقارت میکند. خسته شدم، صدایم گرفته.
شهید تو آن لحظه که شاید واقعاً محتمل بود، اگر توهین میکرد شاید آزادش میکردند. خدای متعال تقیه را اینجا برداشته. عمار یاسر را بهش گفتند. پیغمبر اکرم فرمودند که ذرهای معصیت به گردن «عمار» نیست. احدی یک سر سوزن نتوانست خرده بگیرد، سر سوزنی به مقام [او] بچه [بود.] وارد [صحنه] اینجا. عشق او پرشور [بود.] با آن حال، نام امیرالمؤمنین [را] وسط حرامزادههایی که بغض امیرالمؤمنین [دارند]؛ فریاد میزند این صدای حنجرهای که آرام آرام شد. عاشق مادر شهید عزیز صبر بدهد. عنایات این شهید به دست پرنور و پررحمت این شریف شده در زندگی همه ما حاضر کند. شهید عجیبی است. رفقای خودم همیشه [میگویم] با شهید رفاقت کنید. تمام [شد.] رفاقت میکنیم، گرمی [رفاقت] عجیب عالی است و آن عنایتی که امام حسین و ای سری که بر [نیزه] شبکه [؟] کنار ارباب سربریده خودش [بود.] چند خط روضه بخوانم. شاه دین شهید عزیز و [به] او سفارش. سلام علیک یا… و علیرواح التی. سلام الله ابداً و لا جعله الله آخرت. عهد من نیست. زیارت کن.
السلام علی علی ابن الحسین و علی اولاد [الحسین]، ای شاه سر بریده عزیز. شاه سر بریده عزیز خدا حسین. این سرزمین گرفته شبیه حسین. این خاک بوی خون گلو را گرفته. این سرزمین برای تو شد خون حسین. [مقتل] نوشته روی تنت پا گذاشت [؟] در زیر دست و پا زدهای دست حسین. نوشته: پیکر تو نرم گشته با هر نسیم. جسم تو شد جابجا حسین. مقتل نوشته حرم را چهل [قدم] ز راه رفته [؟] تنها بدون کجا حسین. مقتل نوشته به پهلوی تو خدا. شاه سخته برایش جلوی مادر شهید از کیفیت شهادت فرزندش بگوید. جانم به قربان فاطمه. مقتل نوشته ضربه به پهلوی [او] جا زدند. حتماً شبیه مادر جان [او.] از شهید اسماعیلی. مقتل نوشته دست تو را بد بریدم. بریده نشد از قفس یا حسین. دلنوشته دست گیسوی تازه حسین [بود.] دست تو از مچ بریده شد. خنجری شکسته. مقتل نوشته زیر گلو برای «رضا» شم [بود.] سنگ و امشب بریم کنار عمه سادات. با همه سادات بخونیم. دل میرود ز دستم با سر بریده. دنبال با قامتی من در اضطرابم. موج التهابم. از روی دل میرود ز دستم. میدهد شکستش. هر از تبلیغی دو چشم نیلی بر روی زهرا. طفلی دگر دو با روز گشته. چون مانده بر لب از چشم زینب. باران غم چکیده. گلهای من خزان. جز خون دل باغ خزان رسیده. اینجا به روی نیزه سرهای لاله در کربلا. ولی تنها به خون تپ [ید.] دست ستم نکن. شرفی ندارد. گلچین قسمت جز یاس را نچیده. بال و پر عزیزان از زیر غم شکسته. رنگ رخ یتیمان از چهرهها پریده. شهید وارد بشود. چه میکنید با این بچه؟ نوازشش میکنی. میخنداند. اینه؟ بستنی شکلات بهش میدی. گاهی به روی نیزه خون میرود. گاهی خوب میروم از هر روز ای برادر. سر تو زینب سر میزند. جز اشک آزاری در کار خود در اینجا کشیده. صلی الله علیک یا صلی الله علی روحک و جسدک یا لیتنا کننا السلام یا الله یا رحمن و یا رحیم یا مقلب القلوب انک علی کل شیء قدیر الهی یا حمید بحق محمد یا علی بحق علی یا فاطمه بحق فاطمه یا محسن بحق الحسین قدیر الانسان بحق الحسین اللهم عجل لولیک الفرج.
خدایا، در فرج آقامون امام زمان تعجیل بفرما. قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. عمر ما را نوکری قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. شهدا، فقها، امامان، این جمع خصوصاً شهید بزرگوار، شهید سرافراز و سربلند و سربریده شهید سر سفره با برکت ارباب حضرت اباعبدالله مهمان بفرما. شب اول ابیعبدالله به فریادمان برسان. کمتر از آنی ما را به خودمان واگذار بفرما. شر ظالمین را برگردان. دشمنان دین، قرآن، انقلاب، ولایت را نابود بفرما. رهبر عزیز انقلاب [را] حفظ [فرما.] نصرت در دنیا، زیارت در آخرت، شفاعت اهل عنایت آنجا [است.] حاجتمندان، شیعیان امیرالمؤمنین از [زیر] سایه حاجتشان. هر آنچه گفتیم و صلاح ما بود و آنچه نگفتیم صلاح ما میدانیم برای ما رقم بزن. نبی و [خاتم.]