بریر بن خُضَیر هَمدانی
مذاکره بُریر با عمر سعد
ویژگی منافقین
پاسخ تامل برانگیز عمر سعد
معما چو حل گشت آسان شود!
اشعار عمر سعد در پاسخ بُریر
سر بزنگاه
حسابرسی سخت بیت المال در برزخ
برای همیشه تاریخ …
نتیجه مذاکره
اولین شهید نبرد تن به تن
عبدالله بن عُمیر کلبی
عبدالله بن عُمیر در نگاه امام حسین علیه السلام
نبرد عبدالله بن عُمیر
رجزخوانی وی در میدان
شباهت ماجرای دو شهیدِ کربلا و نظرات پیرامون آنها
ماجرای پیوستن ایشان به امام حسین علیه السلام
اُمّ وَهب، لقب همسر ایشان و مادر وهب
بخشی از رجز شهید خطاب به همسر
پاسخِ همسر عبدالله بن عُمیر به رجزخوانی وی
شهادت امّ وَهب
کدام عشق شدیدتر است؟
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
در مورد شهدای بزرگوار کربلا مطالبی را عرض میکردیم این شبها. دیشب در مورد جناب «بُریر» مطالبی عرض شد. من نگاه کردم دیدم یک مطلبی را جا انداختم، از مطالبی که باید میگفتم. این داستان، این قضیه هم جزو قضایای مهمی است که فراموش کردم نقل کنم از جناب بُریر. این بخش را عرض بکنم و بخش مربوط به جناب بُریر تمام.
گفتند که یکی از اتفاقاتی که در کربلا افتاد، این بود که امام حسین (علیه السلام) بُریر را فرستادند برای مذاکره با عمر سعد. بُریر به عنوان نماینده امام حسین (علیه السلام) از جانب امام حسین (علیه السلام) آمد به عمر سعد گفت: «یا عمر بن سعد! أَتَکلُ أهل بیت النبوّةِ یموتون عطشاً؟» صلابت را در این کلام نگاه کنید! جرئت، جسارت، غیرت، معنویت، عشق، وفا، همه اینها موج میزند در کلام جناب بُریر به عمر سعد. گفتش که: «عمر سعد! اهل بیت پیغمبر را رها کردی از شدت عطش بمیرند؟» «وَ حُلتَ بینهم و بین الفراتِ؟» «بین اهل بیت پیامبر و بین فرات حائل شدی؟ نمیگذاری اینها از فرات آب بردارند؟» «وَ تزْعُمُ أنّکَ تَعرِفُ اللهَ و رسولَه؟» البته داستان این بود که وقتی رسید، سلام نکرد. سلام نکرد. برخی خیلی مقیدند که به دشمن احترام بگذارند. خیلی دست بدهند، خم بشوند. خیلی بعضیها احترامشان را آنجا، حالا به دوست احترام نگذاشتن، فحش به رگبار بستن، خیلی مهم نیست. به دشمن باید احترام بگذارند، ادبشان را آنجا باید نشان بدهند. البته ویژگی منافقین.
جناب بُریر آمد پیش عمر سعد. سلام نکرد، حرفش را شروع کرد. عمر سعد گفتش که: «آقا، مثل اینکه ما مسلمانیما؟ چرا سلام نمیکنی؟ مسلمانی؟ واقعاً باورت آمده خدا و پیغمبر را میشناسی؟ نوه پیغمبر را داری زجرکش میکنی؟ با تشنگی خانواده پیغمبر را تو تشنگی نگه داشتی؟ خودت را مسلمان میدانی؟ مسلمانی؟» پاسخ عمر سعد خیلی درسآموز و خیلی توش نکته دارد. «عمر بن سعدٌ ساعتهُ الی الارض.» همینجور یک مدت طولانی سرش را انداخت پایین، به زمین نگاه کرد. عمر سعد بعد سرش را آورد بالا. جمله را ببینید، شما را به خدا، خیلی عجیب است! گفت: «إِنِّی وَاللَّهِ أَعْلَمُهُ یا بُریرُ، عِلْمَ یَقِینٍ أَنَّ کُلَّ مَنْ قَاتَلَهُمْ وَ غَصَبَهُمْ عَلَی حَقِّهِمْ فَفِی النَّارِ لاَ مَحَالَةَ.» «میدانم و یقین دارم هرکه که با اینها بجنگد، با این خانواده پیغمبر، و حقشان را غصب کند، حتماً تو جهنم است.» «من یقین دارم. من، عمر سعد، یقین دارم.» «و لاکن ویحک یا بُریر!» بدبختیهای آدم را ببینید! بله، «معما چو حل گشت آسان شود». ما الان مینشینیم اینجا، بعد چهارده قرن، نگاه میکنیم هی میگوییم خاک بر سر عمر سعد! نفرین به عمر سعد! چقدر نادان بود عمر سعد! چقدر نفهم بود عمر سعد! «معما چو حل گشت آسان شود.» سر وقتش، امتحاناتی که بنده و امثال بنده سر راهمان قرار میگیرد، چه کار میکنیم؟ لقمههای چرب و نرم! لقمه حرام! میگذریم؟ نمیگذریم؟ آنجایی که باید از آبرومان خرج کنیم، میبینیم یک ظلمی دارد میشود توی اداره. حرف بزنم بیرونم میکنند. دیدید؟ همین فسادی که توی همین مجموعهای که تازگی منتشر شد، فولاد و این قضایا، چقدر پول داده بودند به چه افرادی که اینها آلوده بشوند، دهنشان بسته بشود. من که الان اینجا لقمه چرب را میگیرم، چشم خودم را میبندم به روی حق، من اگر کربلا بودم طرف امام حسین میایستادم؟
برگشت به بُریر گفت: «بُریر! أَتُشِیرُ عَلَیَّ أن أَترُکَ وِلایَهَ الرَیِّ فَتَصِیرُ لِغَیری؟» «میدانم کسی که با حسین درگیر بشود، با خانواده پیغمبر درگیر بشود، تو جهنم است. ولی آخه تو به من میگویی من ملک ری را ول کنم؟ یکی دیگر غیر از من برود حاکم بشود؟» «من میبینم نمیتوانم همچین کاری بکنم. نمیتوانم. من نمیتوانم ول کنم این ریاست را و یکی دیگر برود رئیس بشود.» میدانی که آن یکی دیگر هم که بود، رقیب قدیمی بود. چون خیلی وقتها آدم خودش از یک چیزی میتواند بگذرد، ولی تو رقابت که بیفتد «من بخواهم بگذرم، آن یکی را بردارم؟» حالا میبینم مثلاً در خودم خیلی نمیبینم. قبول نمیکنی این معاونت را؟ میگذاریم رئیس معاونم! حالا بخواهد بشود رئیسم! این را دیگر نمیتوانم تحمل کنم. همینجوری به خودم، اگر بخواهد ریاست نرسد تحمل میکنم، میخواهم رقیبم بشود رئیس. من. اصل مشکل عمر سعد اینجا بود. بهش گفتند: «ملک ری را نمیخواهی؟» گفت: «باید فکرهایم را بکنم.» گفتند: «اگر میخواهی دست دست کنی بدهیم به شمر.» گفت: «نه نه، بده خودم.» بُریر برگشت بهش گفت: «عمر سعد! مگر نمیدانی قاتل حسین در جهنم است؟» اصلاً خودش شنیده بود این روایت را. خود عمر سعد جزو راویان این حدیث. خودش از پیغمبر اکرم نقل میکرد عمر سعد که: «قاتل حسین در آتش تا ابد در جهنم.» نقل میکرد. قبل از شهادت امام حسین وقتی بهش پیشنهاد ملک ری را دادند، گفتند: «برو حسین را بکش.» گفت: «من بروم حسین را بکشم؟ جهنم!» لغزشگاه! خدا بد به داد آدم برسد. یکی دیگر بیاید بگیرد.
بعد این اشعار را خواند:
«دَعَانی عُبیدُ اللَّهِ مِنْ دُونِ قومِهِ»
«إِلی خِطَّةٍ فِیهَا خَرجتُ لِحِیمی»
«این عبیدالله من را دعوت کرده مِنْ دُونِ قومِهِ. فقط من را دعوت کرده (به اینکه) بروم یک جایی را، ملکش را بگیرم.»
«فَاللَّهُ لا أَدْرِی وَ إِنِّی لَواقِفٌ عَلَیْهِ وَسَیِنِی»
«آیا رها کنم ملک ری را؟ ملک ری وسوسهبرانگیز!»
«أَمْ أَرْجِعُ مَظْلُومًا بِهَرِّ حُسَیْنٍ»
«اینجا از جنگ با حسین دست خالی برگردم؟»
«وَ فِی قَتلِهِ النَّارُ الَّتِی لَیْسَ دُونَها حِجابٌ»
«وَ مُلْکُ الرَیِّ قُرَّةُ عَیْنِی»
من تو مدرسه تدریس میکردم، از شدت خباثت و کثیفی این شعر، میگوید: «وَ فِی قَتلِهِ النَّارُ.» «در کشتن حسین آتش است.» «الَّتِی لَیْسَ دُونَها حِجابٌ.» «یک نجات پیدا نمیکنی.» ولی: «وَمُلْکُ الرَیُّ قُرَّةُ عَیْنِی.» فارسیان بلدند این عبارت را. «نور چشم من است ملک ری.» «قُرَّةُ عَیْنِی»، «ملک ری نور چشمم است. میدانم کشتن حسین جهنم است، ولی ملک ری هم نور چشمم است.» بین حسین و منکرش... حسین را بهتر میتوانم ازش بگذرم تا ملک ری. آخر نرسید بدبخت. خود امام حسین بهش فرمود: «از گندم ری نمیخوره.» گفت: «میروم جایش جو پیدا میکنم.» بدبختی آدمیزاد است. عقل آدم وقتی کم میشود، شهوات وقتی میگیرد اینجوری میشود.
یکی دو تا نبودند در طول تاریخ. در طول تاریخ آدمهایی که میآیند مسئولیت دست میگیرند. پایش لب گور، هفتاد سال سنش است، برای ریاست له له میزند. چه لابیهایی که نمیکنند! نمیخواهد وزیر بشود؟ میخواهد شهردار بشود؟ آن میخواهد مجلس برود! چقدر هزینه میکنند! بعضی از این تبلیغات آدم میبیند، تبلیغات نجومی! پیرمرد هفتاد ساله برای اینکه برود چهار سال تو مجلس که همهاش دنگ و فنگ است، زحمت است. باید مطالعه کنی، تو کمیسیون شرکت کنی، مشورت بگیری، مشورت بدهی. همهاش جلسه، زحمت، سفر اینور آنور. چه خیری برای تو دارد؟ چقدر درآمد برایت دارد که اینجوری میلیاردی داری هزینه میکنی؟ رئیس فلان کارخانه را تو انتخاب میکنی؟ رئیس فلان سازمان را تو انتخاب کنی؟ با زد و بند تو، آدمهای تو بیایند. بدبخت! پنج سال، ده سال، بیست سال. چقدر میخواهی زنده بمانی؟ برای کجاست؟ تا ابد باید حساب پس بدهی. این دوست ما که این قضایای کتاب «سه دقیقه در قیامت» برای ایشان رخ داده بود، که حالا کتابش را شاید خواندهاید، میگفت: «من آن طرف دیدم رسیدگی به بیت المال عجیب غریب بود. اینهایی که اختلاس کرده بودند، میدیدم تا دههها نسل باید از هر نسلی، که چند میلیارد آدم بودند، حلالیت میطلبیدند. امکاناتی از بیت المال را تلف کرده بودند، دزدی کرده بودند. این مال یک نسل دو نسل نبود.» بیست و یک نسل! یک نسلش هفت میلیارد! یک میلیارد! هفت میلیون! ده میلیون! پنجاه میلیون! هر چقدر آدم! من دیدم اینها تو عالم برزخ یک چیز عجیبی تعریف کرد. گفتش که: «صندلی که تو اداره بود، گفت البته من بیت المال، الحمدلله، چیزی گردنم نبود. لذا من راحت رد شدم از این قضیه.» رد شد. «گفت دیدم صندلی که تو اداره بود، مثلاً بعضیها این صندلی را بد استفاده کرده بودند. صندلی شکسته شده بود. آن طرف دیدم یقه این را گرفته بودند که این صندلی که تو شکستی، این باید مثلاً پنج سال عمر میکرد. پنج سال خسارت وارد شد به بیت المال. صندلی میشستند، بابت حق آن ده نفری که هر روز باید میآمدند روی صندلی میشستند. صندلی آسیب دیده بود. یقه من را بابت تک تک اینها گرفتند.» که «تو این صندلی را خراب کردی.»
کسی با دروغ میآید رئیس جمهور میشود، سالها مملکت را شخم میزند، آخرش هم یک پوزخند میزند میرود تو هشتاد سالگی. چیزی گیرش آمد؟ باور به قبر و معاد و اینها. شما فکر نکنید اینها باور دارند به قبر و خدا. ابداً ابداً. حالا آنجا ملک ری بود، اینجا پاستور، نیاوران، کاخ ریاست جمهوری، سفرهای خارجی، سازمان ملل! عمر سعد اگر الان بود میگفت: «و سازمان ملل قرة عینی. کاخ نیاوران.» آقا این همه دروغ میگویید! این همه حق الناس! این همه ظلم! بعضی از تصمیمات یک شبه که گرفتید چند صد نفر را به کشتن دادید. قضیه بنزین را که هنوز یادمان نرفته. برای کجاست؟ میدانید یک خون از دماغ یک نفر بیاید چه بلایی سرت در میآورد؟
این داستان همیشه ماست. این قضایایی که عرض میشود، بحث سیاسی و جناحی هم نیست. اینور آنور هم ندارد. این دولت، آن دولت هم ندارد. همه درگیرند. تو همین دولتمان هم، الحمدلله، کم نداریم آدمهای بیمسئولیت. آدمهایی که حق و ناحق میکنند، اهمیت قائل نیستند برای بیت المال و حق الناس. و حالا بعضی وقتها سطوح بالاترند، بعضی وقتها سطوح پایینترند. به هر حال، یک کسی مگر مثلاً رئیس جمهوری آمد که آدم خوبی بود. اینکه دیگر نمیتواند با دسته بیل هرکی هرجا مسئولیت دارد همه را بردارد بیندازد بیرون. که بالاخره آن بالاتری بیشتر خرابکاری. اونی که باید به من و شما وام بدهد، باید اینجا رسیدگی کند. پولی که آنجا رفته، تهش چی شد؟ نظارت کند. این دولت، آن دولت فرقی نمیکند. غرضم این است که این داستان عمر سعد مال همیشه تاریخ است. نمیدانست؟ مشکلش تو ندانستن نبود. خیلی از مشکلاتمان توی کمبود اطلاعات و دانش دینی ما نیست. عمر سعد از خیلیها بهتر بلد بود؛ هم امام حسین را میشناخت، هم میدانست کشتن امام حسین تبعاتش چی است. مشکلش تو دانش نبود. سوادش کم نبود. خیلی هم باسواد بود. دل جای دیگری بند بود. ابن ملجم همین بود.
بُریر برگشت به عمر سعد، گفتوگو کرد، دید بابا این این حرفها را میزند. برگشت پیش امام حسین (علیه السلام). رسول الله. حضرت فرمودند که: «خب چی شد؟ محصول مذاکراتت با عمر سعد؟» «آقا! نتیجهاش این بود که این بابا حاضر است تو را بکشد، به ملک ری برسد. کشته شدن را آماده کن.» یا اینکه من دیدم ای صراط مستقیم. اولین کسی بود که تیر انداخت صبح عاشورا به سمت لشکر اباعبدالله و گفت: «بروید پیش عبیدالله شهادت بدهید. جنگ را من شروع کردم. تیر اول را من انداختم.» دستور داد تیرباران کردند سپاه امام حسین (علیه السلام) را که توی آن تیرباران پنجاه و خوردهای نفر درجا به شهادت رسیدند.
بعد قرار شد نبرد تن به تن بشود که دیشب نام این بزرگوار را عرض کردم، این شهید بسیار بزرگوار و نازنین که در نبرد تن به تن اولین کسی بود که به میدان رفت از لشکر امام حسین (علیه السلام). چند بار این قضیه را گفتم. این نکات تاریخی هم که عرض میشود، هی باید به مناسبت تکرار بشود که تو ذهنمان بماند. عرض کردم «سالم» و «یسار»، دو تا غلام بودند از لشکر عمر سعد. آمدند. یکیشان غلام عبیدالله بود، یکیشان غلام پدر عبیدالله. اینها گفتند: «آقا! کی میآید با ما بجنگد؟» و گفتند: «بگویید بُریر و حبیب و مسلم بیایند تو میدان.» اینجا یک مردی بود در لشکر اباعبدالله به نام «عبدالله بن عُمَیر». این مرد بزرگوار که شهادت خیلی خاص و ویژهای هم داشت، این پا شد، گفتش که: «من آمادم که بجنگم.» امام حسین (علیه السلام) یک نگاهی بهش کردند و دیدند که خیلی چهره خاص به قول امروزیها جنتلمنی داشت این بزرگوار. گفتند که: «رجلاً آدمًا طویلاً شدیدًا ساعدین بعید ما بین الملکبین.» قد بلند، شانههای کشیده، دستهای بلند، گندمگون، چشمهای درشت. خیلی چهره جذاب، سنش هم حدوداً سی سال بود. این بزرگوار از امام حسین اجازه گرفت، رفت تو میدان. حضرت نگاهش که کردند فرمودند که: «إِنِّی أَحْسَبُهُ لِلْقَرَانِ.» «به ذهنم میآید، به قیافهاش میخورد که این برود تو میدان همه اینها را تار و مار میکند.» رفت تو میدان خودش را معرفی کرد. آنها گفتند: «ما نمیشناسیم. تو برایمان معروف نیستی. ما با تو جنگ نداریم. بگو بُریر بیاید.» همین بُریری که اسمش را آورد. «بگو حبیب بیاید، مسلم بیاید.» گفتش که: حالا تعبیری هم که این بزرگوار به کار برد، تعبیر خیلی جالبی است. این یسار جلوتر وایساده بود. پشتش سالم وایساده بود. جناب عبدالله بن عمیر برگشت به این یسار گفتش که: «یَا ابْنَ الزَّانِیَةِ!» ترجمه فارسیاش را بخواهم بگویم چی باید بگویم؟ "زانیه" یعنی زن زناکار. "ابن الزانیه" یعنی چی؟ فحشهای کف خیابانی را میشود ترجمه. مادر مثلاً فلان و بک؟ «رَغْبَتْ عَنْ مُبَارَزَةِ أَحَدٍ مِنَ النَّاسِ؟» «کم آوردی؟ نمیخواهی با من بجنگی؟ بهانه کردی یکی دیگر بیاید تو میدان؟ هرکی هم که بیاید تو میدان از تو بهتر است.» «چی با خودت فکر کردی؟» «هرکی بیاید خیرٌ مِنکَ.» «ما حلالزادهایم، پاکیم.» اصحاب اباعبدالله. مضمونش این است: «شماها یک مشت خبیث، کثیف، رذل. فکر کردی ما ارزش این را نداریم که تو با ما بجنگی؟ هرکی از ماها بیاید تو میدان از شماها بهتر است.» یک حملهای کرد بهش. «فَضَرَبَهُ بِصَیفِهِ.» با شمشیر زد و مشغول زدن این بود. اصحابش صدا زدند که: «سالم داره میدود.» آن یکی، آن یکی غلام که پشت یسار بود، این داشت یسار را میزد. اصحاب امام حسین صدا زدند که: «حواست جمع باشد! سالم داره میآید از این حمایت کند.» «قَدَرُ حَقِّ الْعَبْدِ.» همینجور زد یسار را. سالم هم که آمد، ضربه شمشیر آورد به جناب عبدالله بن عمیر. دستش را، دست چپش را گرفت عبدالله بن عمیر که شمشیر بهش اصابت نکند. انگشتهای دست چپش بریده شد، پرت شد. «فَطَارَ صَابَ کَفِّهِ یُسْرَا.» این انگشتهای دست چپش پرت شد. شمشیری که خورد و آمد سر وقت این. یک ضربه هم زد، این را کشت و آمد تو میدان رجزخوان. چون اینها گفتند: «ما تو را نمیشناسیم.» گفت: «إن تُنکرونی کلبیُّ قبیلهُ.» گفت: «اگه من را نمیشناسی من مال این قبیلهام.» «حَسْبِی بَیْتِی فِی عَلِیمِِ.» «حسبی، خانواده و اسبم. من آدم با قدرتیام. پشتم به کسانی گرم است که خانوادهام، رفقایم اینها آدمهای به درد بخور و مردیام.» «وَلَسْتُ بِالْخَوَّارِ عِنْدَ النِّکَبِ.» «تو میدان و تو سختی شل نمیشوم، خودم را نمیبازم.» «إنّی زعیم...» البته اینها دیگر خطاب به مادرش بود.
حالا اینجا باید این نکات را عرض بکنم. این عبدالله بن عمیر درموردش بحث است که ایشان کدام شخصیت است؟ داستان ایشان درمورد دو نفر نقل شده. اینجا را خوب دقت بکنید. بحث خیلی مهمی است. دیگر شبهای آخر این جلسه هم هست. این شهدای خاص کربلا را میخواهیم یاد بکنیم ازشان. که حالا تو این جلسه نام مبارکه ایشان بیاید. «وَهَب» را اسمش را شنیدهاید. قضیهاش را هم میدانید. توی فیلم مختار هم که بود، آن جوانی که مسیحی بود و مسلمان شده بود، با مادرش آمده بود، با همسرش آمده بود. سر از تنش جدا کردند، برای مادرش فرستادند و بعد مادرش هم سر را پرت کرد تو میدان. خب این به نام وهب. البته اسم درستش «وَهْبَه» است. ما یک شهید در کربلا داریم به نام «وَهْب بن وَهْب». مادرش هم «اُمِّ وَهْب». که باز به اشتباه میگویند «مادر وهب». «وهب» غلط است، «وهبه» درست است. «ام وهب»، همسر ایشان هم در کربلا حاضر بوده. قضایایی که نقل شده درمورد دو نفر است. این دو نفر خیلی قضایایشان به هم شبیه است. یکی عبدالله بن عمیر، یکی وهب بن وهبه. برخی گفتند: «آقا! این دو تا یک نفرند. این همان وهب است که سر از تنش جدا کردند و برای مادرش انداختند. مادرش برگرداند.» آقای دکتر «سنگری» که این کتاب «آینهداران آفتاب» را نوشتهاند، ایشان نظرشان بر این است. برخی هم قائلند که: «نه، اینها دو نفرند.» اگر دو نفر باشند خیلی عجیب میشود. مرحوم آقای «ریشهری» که خب بالاخره ایشان هم در این زمینهها خیلی کار کرده و آثار فاخری دارد، واقعاً خدا رحمتش کند. ایشان قائل بودند که این دو نفر، دو نفرند. عبدالله بن عمیر یک نفر، وهب بن وهب یکی دیگر است. درسته که خیلی از قضایا شبیه همدیگر است. هر دو تا با مادر و همسرشان آمده بودند. هر دو تا را کشتند و سرشان را انداختند برای مادرشان و مادرشان هم برگرداند. ولی چیزهایی درمورد این دو نفر هست که باعث شده این دو نفر با همدیگر فرق کنند. یکیاش این است که این عبدالله بن عمیر شخصیت شناخته شدهای بود، از اصحاب امیرالمؤمنین بوده. اصحاب امام حسین. آن وهب بن وهب اصلاً مسیحی بوده. تو مسیری که امام حسین (علیه السلام) میآمدند سمت کربلا، تو مسیر یک قضیه رخ میدهد. اینها با هم. او خودش مسیحی بوده، مادرش هم مسیحی بوده. در اثر گفتگو با امام حسین، گفتند: «أسلم علی ید الحسین علیه السلام.» «توسط امام حسین مسلمان شد.» خودش و مادرش. تازه درمورد مادرش هم بحث است که اصلاً مسلمان شده یا نشده. و توسط امام حسین مسلمان شده و جوان بوده، آمده تو میدان و آن قضایا پیش آمده.
حالا بنده بر اساس اینکه این دو نفر را دو نفر بدونیم، بقیه نکات را عرض میکنم. عرض کردم احتمالی هست که این دو نفر یک نفرند که حالا قضایا به دو نام نقل شده. یا دو نفرند. بنده بر اساس اینکه دو نفر باشند، قضایا را میگویم. اینهاش خیلی عجیب است. چند دقیقه دل بدهید انشاالله این شب جمعه، این شهید و همسر شهیدش، چون همسر ایشان هم شهید شد در کربلا، و مادر بزرگوارش که مادرش هم طبق برخی نقلها شهید شد در کربلا، بزرگوار امشب در این شب رحمت دعا کنند ما را.
در کربلا این جناب عبدالله بن عمیر وقتی که باخبر شد که دید یک لشکری را دید اینها دارند سان میبینند، تمرین میکنند. پرسید: «اینها لشکر چینند؟» گفتند که: «اینها دارند آماده میشوند بروند جنگ با حسین بن علی.» گفت: «جنگ با حسین بن علی؟ من یک عمر آرزویم بود با مشرکین بجنگم. پس من میروم به حسین ملحق میشوم که با اینها بجنگم. میخواهم بروم با حسین بجنگم.» برگشت به خانمش گفتش که: «من میخواهم بروم کربلا کمک اباعبدالله. اگر با ما کار نداری خداحافظ شما.» اینها درمورد عبدالله بن عمیر است. همسرش بهش گفت که: «خُذْنِی مَعَکَ.» «من هم باید با خودت ببر.» همسران این شکلی. حالا همسرش چند سالش بوده؟ گفتند نوزده سالش بود. به نام «هانیه». عبدالله بن عمیر سی ساله با همسر بین هجده تا نوزده سال سن. این بزرگوار را گفتم شبانه اینها با همدیگر راه افتادند و حالا طبق برخی نقلها تو مسیر آمدند، مسیر بسته بود. رفتند دوباره کوفه، از کوفه دوباره برگشتند کربلا و شبها حرکت میکردند. روزها مخفی میشدند. هشتم محرم اینها رسیدند به کاروان امام حسین (علیه السلام). و مادر این بزرگوار هم همراهش. همسر این آقا را باید خوب دقت بکنیم. دیگر بحثهای تاریخی یکم دقت میخواهد. عبدالله بن عمیر عرض کردم اسم همسر چی بود؟ هانیه. عربها را با کنیه صدا میزنند دیگر. یک اسم دارند، یک کنیه دارند. مثلاً امیرالمؤمنین اسمشان علی است. همسر عبدالله بن عمیر نامش هانیه است، کنیهاش «اُمّ مَوْهُوب». این مادر وهب کنیه خانومه. حالا بحث این است که این ام وهب دو نفرند باز، یا یک نفرند. این بحث یکمی سخت میشود. ام وهب درمورد لقب همسر این خانم گفته شده، هم درمورد لقب مادر وهب. روشن شد؟ حالا بحث، به هر حال یک اُمّ وهبی در کربلا به شهادت رسیده. این واضح است. توسط «رستم»، غلام شمر. خدا هر دو تایشان انشاالله عذابشان را بیشتر کند. این اُمّ وهب را روز عاشورا کشتند. این بانوی بزرگوار را و میشود گفت تنها شهیده روز عاشورا است. البته ما در کاروان امام حسین غیر از این خانم، خانم شهید شدند ولی بعد عاشورا. حضرت رقیه (سلام الله علیها) یکی ازشان. ولی تنها خانمی که تو معرکه روز عاشورا، وسط جنگ به شهادت رسید و کشتندش، جسد مطهرش کنار جسد همسرش قرار گرفت، ام وهب است. به احتمال زیاد این اُمّ وهب همین همسر عبدالله بن عمیر است.
حالا این قضیه چی بود؟ این دو نفر با همدیگر رفتند کربلا. و همسر بزرگوار و عجیبی داشته. اصلاً گفتگوهایی که اینها با خانمشان دارند این عجیب غریب است. گفتند که: اولین وقتی که خواست راه بیفتد جناب عبدالله بن عمیر گفت که: «من خیلی حریص مشرکین به جنگم و الان امیدوارم که کنار پسر پیغمبر با این مشرکین بجنگم و خدا به من ثواب بالایی بدهد.» به خانمش گفتش که: «من میخواهم بروم کربلا کمک امام حسین!» «فَقَالَتْ»؛ خانم چی جواب داد؟ چقدر این زن با معرفت و بزرگوار بوده. گفت: «أَصَبْتَ!» «درست فهمیدی.» «أَصَابَ اللَّهُ بِکَ!» «خدا به راه درست هدایتت کند.» «أَرْشَدَ أُمُورَکَ!» «خدا کارهایت را راه بیندازد.» «اِفْعَلْ وَ أَخْرِجْنِی مَعَکَ!» «این کار را انجام بده. مرا هم با خودت ببر.» نه تنها من مانعت نمیشوم، بلکه باهات میآیم و این بزرگوار همراه خانمش راه افتاد و رفت کربلا. و آن قضایایی که عرض کردم صبح عاشورا رقم خورد. این بزرگوار درگیر شد. آن دو نفر را کشت. آمد رجز خواند. بعد از رجزش دوباره میدان رفت، دو نفر دیگر را کشت. و بعد دیگر دوره کردن ایشان را و به شهادت رساندند.
یک بخشی از رجزی که ایشان خواند، خطاب به همسرش بود:
«إنّی زعیمٌ لَکِ أَمْ وَهْبٍ»
«من بهت قول میدهم ام وهب.»
«بِطَعْنٍ فِیهِ مُقَدَّمًا وَ ضَرْبٍ»
نیزه را تو شکم اینها فرو میکند.
«ضَرْبُ غُلاَمٍ مُؤْمِنٍ بِالرَّبِّ»
یک جوری که یک جوانی که به خدا ایمان دارد ضربه میزند، من این شکلی ضربه میزنم. و این بزرگوار را تو میدان گرفتند و اسامیشان نقل شده. دو سه نفر، خدا عذابشان را بیشتر کند. حمله کردند بهش و با شمشیر بهش آسیب وارد کردند. ام وهب وقتی این صحنه را دید، یک عمودی را کند از این عمودهای خیمه. دوید به سمت، یعنی وقتی این رجز را شوهرش خطاب به او خواند، عمود را کند، دوید به سمت میدان. بعد این جملات را میگفت. خیلی این جملات لطیف، احساسی و اصلاً صحنههای فوقالعاده. برگشت به شوهرش گفت: «فداک ابی و امی!» «پدر و مادرم به فدات!» «قاتِل دُونَ الطَیبین.» «برای حمایت از این پاکیزهها بجنگ.» «ذُرِیَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ.» «اینها ذریه پیامبرند.» اینجا گفتند که حالا یا خودش دست خانمش را گرفت برگرداند به سمت خیمه. یا دیگران آمدند دست خانمش را بگیرند و این بزرگوار، این خانم آمد دست انداخت به پیراهن شوهرش. گفت: «إنّی لَمْ أَدَّعْکَ.» به شوهرش گفت: «من تو را رها نمیکنم مگر اینکه کنار تو بمیرم.» چه عشقی بوده بین این زن و شوهر! چه معرفتی بوده! دو تایی با هم میخواستند برای امام حسین کشته بشوند. این بانوی بزرگوار گفت: «رهایت نمیکنم. اگه تو را میکشند، منم باید وسط معرکه بایستم به دفاع کردن از شوهرش.» اینجا امام حسین (علیه السلام) صدا زدند این خانم را. فرمودند: «جُزِیتُمْ مِن أَهْلِ بَیْتٍ خَیْرًا.» «خدا جزای خیر به شما بدهد.» «ارْجِعِی رَحِمَکِ اللَّهُ.» «برگرد! خدا رحمتت کند. برگرد سمت خانمها.» «فَجْلِسِی مَعَهُنَّ.» «بنشین کنار خانمها.» «لَیْسَ عَلَی النِّسَاءِ الْقِتَالُ.» «خدا جهاد را از زنها برداشته.» اینجا گفتند که این خانم آمد برگرد. ولی طبق نقلهایی، حالا یا وسط معرکه بوده، یا تو مسیر برگشت بوده، شمر ملعون خطاب کرد به «رستم» ملعون، غلامش. گفت: «این زن را نگذار وسط میدان بماند.» و آمد ضربه محکمی با عمود خیمه به فرق سر این بانوی بزرگوار وارد کرد و همانجا با ضربهای که به سرش وارد شد، روی زمین افتاد و همانجا در لحظه این بانوی بزرگوار، فَمَا، همانجا به شهادت رسید. سر همانجا. و این بزرگوار کنار همسرش به شهادت رسید.
نکات دیگری هم هست که حالا انشاالله فردا شب درمورد وهب بن وهب عرض میکنم و مادرش و این سری که انداختند و برگرداندند. این فعلاً درمورد عبدالله بن عمیر بود که ایشان و همسرش را جزو شهدای کربلا دانستند و این عشقی که بین این دو نفر بوده، از آن روز اولی که خواست حرکت کند سمت کربلا، این بانوی بزرگوار، این شهیده بزرگوار، ایشان همراه شوهرش حرکت کرد به سمت کربلا و تا لحظه آخر از همسرش جدا نشد و خدا این فیض شهادت را نصیب این دو بزرگوار کرد.
شب جمعه است. شب رحمت و شب جمعه آخر ماه محرم. آخرین شب جمعه محرم. یاد شهدا کردیم و شب جمعه است. این شهدا امشب همه مهمان اباعبدالله. این شهدای کربلا که همیشه مهمان اباعبدالله. خوش به حال این خانم! این بانوی بزرگوار که در همچین میدانی توفیق پیدا کرد در این خونهای مطهر شریک بشود. واقعاً خوش به چه عظمتی دارد این بانویی که ظهر عاشورا به شهادت رسید در زمین کربلا. دفن شد کنار اباعبدالله (علیه السلام).
امشب روضه را این شکلی میخواهم عرض کنم خدمتتان. این عشق و علاقهای که بین این زن و شوهر دیدید. عشق و علاقهای، از اول گفت: «من از تو جدا نمیشوم.» لحظه آخرم آمد لباس او را سفر چسبید. گفت: «به خدا رهایت نمیکنم مگر اینکه منم با تو کشته بشوم.» بنده از شما سوال میکنم: عشق این زن به همسرش بیشتر بود یا عشق زینب کبری به اباعبدالله؟ شما جواب بده! عشق کی بیشتر؟ وقتی این زن اینطور گفت که من بدون تو نمیتوانم زندگی کنم، زندگی بدون تو را نمیخواهم، حاضر شد خودش را به کشتن بدهد وسط این میدان که نمونه و نبیند لحظات بدون این همسر را.
زینب کبری چی باید بفرماید که اصلاً شرط خواستگاریاش برای عبدالله بن جعفر این بود که: «اگر خواستی من همسر تو بشوم، شرطم این است، هر سفری که حسین خواست برود، من باید همراهش باشم و نباید بیشتر از سه روز بین من و حسین فاصله بیفتد. نباید سه روز فراق را تحمل کند. من طاقت دوری حسین را ندارم.» حالا ببینید چه حال و روزی دارد زینب کبری این ایام. منزل به منزل با قاتلان حسین همراه شدم. با دست بسته میبرند. با رخت اسارت میبرند. هر وقت سر از محمل بیرون بیاورد سر بریده را روی نیزه میبیند. منزل به منزل به این سر نازنین سنگ بزنند.
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَی...