ملکوت وسوسه های شیطانی
ملکوت گرسنگی شهوانی ارواح
تمرکز شیطان بر شهوات
پناه بردن شیطان بر آسیبهای شهوانی
تشعشعات ملکوتی ارتباط با نامحرم
اهمیت سطح درک و شعور
چگونه ادراک لطیف کسب کنیم؟
ظاهر جذاب شهوات
مسیر جبران باز است !!!
تفاوت نوع حضور در جامعه با فضای خصوصی
دام مغالطات برای پیشبرد اهداف شیطانی
شهوت ارواح و عذاب تامین نشدن
بوی تعفن شیاطین و ارواح پلید
ملکوت مسلمانان شکم پرست …
تفاوت ترحم در دنیا و ملکوت
قواعد عالم ملکوت
آیا مومن و فاسق با هم برابرند؟
تلاش گروهی شیاطین برای توبه نکردن افراد
نور و رحمت الهی برای توبه کننده
وسوسههای شیاطین برای جلوگیری از انفاق کردن
برکات کمک به دیگران
مداومت در طلب و درخواست از خدا
در درگیری با شیاطین آخر خدا دستگیری می کند
طلب باید جدی باشد، تا نتیجه حاصل شود
روضه حضرت رقیه سلام الله علیها
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد، اللهم صل علی محمد و آل محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری، و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
قضایایی که در کتاب "آنسوی مرگ" در مورد شیاطین و صحنههایی که آن آقای مهندس دیده بود، بر اساس جمعبندی مباحثی که این شبها داشتیم و بر اساس تطبیق این مباحث با آن معارف و آیات و روایات، مروری میکنیم. بنا داریم که انشاءالله یک دور سریع، یک مروری به مباحث داشته باشیم؛ اگر فرصت بشود، چون وقتمان کمی کم است و پنج شب از این بحث باقی مانده، این پنج شب را باید بخوانیم. اگر فرصتی شد، انشاءالله باز برخی نکتهها را توضیح خواهیم داد.
خوب، این صحنه دومی است که تعریف میکند. صحنه دیگری که همزمان شاهدش بودم - میپرسد: یعنی صحنه دوم؟ - میگوید: بله، به قول شما صحنه دوم. باز هم در یک خانه تعدادی آدم زنده دور میز غذاخوری مشغول صرف غذا. میگوید: دقیقاً چند نفر؟ میگوید: هشت نفر؛ سه زن و پنج مرد. زنها جلف به نظر میرسیدند و لباسهای نامناسبی به تن داشتند، تحریککننده. گفت که: لباسهای بدننما، آستینکوتاه، یقه باز، سینهباز. اصطلاحش را درست نمیدانم. آن سه زن این لباسها را به قصد دلبری پوشیده بودند. تعدادی از ارواح بشری هم داخل اتاق غذاخوری حضور داشتند. تأکید میکنم اینها شیاطین نبودند، ارواح پست بودند. که عرض کردم - چنانکه قبلاً عرض کردم - سر و بقیه بدنشان مانند مار باریک بود. این ارواح به طرز وحشیانهای به میز غذا هجوم آورده بودند، با ولع بسیار زیاد، گویی هزاران سال در گرسنگی و تشنگی به سر برده بودند. جلوه این حالت گرسنگی، شهوانی است. بعضی آدمها ولع دارند، چشمشان سیر نمیشود. از دیدن این منظرهها، صحنهها در این حالت در وجودشان ملکه میشود. اینها چهره ملکوتی، چهره یک موجود گرسنهای است که تا ابد گرسنه است و له له میزند، مثل یک سگ گرسنهای که دنبال خوراک میگردد و پیدا نمیکند؛ هیچوقت سیر نمیشود. هرچه هم که فیلم میبیند، هرچه در خیابان میبیند، هرچه میشنود، خاصیتش همین است؛ هرچه بیشتر میبیند، این عطش در او بیشتر میشود، این اشتهای کاذب بیشتر در او شکل میگیرد. با گرفتاریای است که متأسفانه امروز گرفتاری سنگینی است و خصوصاً نسل جوان به شدت درگیر این قضیه است. این فضای مجازی آنها را به شدت – مخصوصاً حالا از جهت اینستاگرام - خیلی آسیبهای فراوانی دارد ایجاد میکند، برای قوه خیال و این شهوات. از طرفی هم این کمپانیهای پورن که امروز دارند کار میکنند، دائماً تولیدات دارند، علیالدوام این فیلمهای مبتذل. الان در این دبیرستانها و مدارس و اینها اسم این فاحشههای بینالمللی را اگر شما بیاورید، همه میشناسند، دستیارشان را فالو کردهاند، الگوبرداری کردهاند، عشق میورزند با اینها، به عنوان یک الگو که مثلاً این آقا مردی است که تا حالا با مثلاً ۲۰۰۰ زن زنا کرده. به عنوان یک چیز افتخار! در چه زمانی کثیفی داریم زندگی میکنیم! در این فضای مجازی که یک برگ برندهای است برای ابلیس در آخرالزمان و نماد قدرتنمایی شیطان و شیاطین. البته نباید میدان را هم خالی کرد. ما باید در این عرصه درگیر بشویم، کار بکنیم، محتوا بیاوریم. از این فضا استفاده بکنیم. به هر حال شیاطین اینجور قبضه کردهاند. در آن خوبهایش آدم چیزهای عجیبوغریبی را میبیند و میشنود.
یک طرح سوالی شد در این فضای مجازی و از عزیزان درخواست شد مشکلاتی که دارند در زمینه شهوت و اینها، سوالاتشان را بفرستند. یک شب این سوالات باز بود. سوالات را فرستادند، مطالب عجیب و غریبی که به برخی از اساتید و بزرگان نشان دادهاند. ۳۰۰ صفحه! تفاوت این کتاب (آنسوی مرگ) فقط یک شب سوالاتی که باز بود برای افراد است. یک نفر گفته بود حدود ۳۰۰ سوال آمده، از افراد متدین، اهل خدا و پیغمبر، درگیریهای عجیب و غریب؛ بسیجی، طلبه، حتی مداح درگیر این فیلمهای این شکلی، این فضای این شکلی که حالا بنده نمیخواهم اشاره بکنم، چون خود گفتن اینها قبحشکنی میکند، قبح گناه را برای افراد میشکند و راحت میشود: "پس اینها هم اینجورند! پس هیچی!" به هر حال درگیریها خیلی زیاد است در این عرصه و باید پناه برد به خدای متعال. شیطان هم متمرکز شده روی شهوات. که شبهای قبل روایتش را خواندم. به حضرت یحیی گفت: "متمرکزم. هر وقت که آسیبها به سمت من زیاد میشود، این لعنتها، دعاهای صالحین میآید، من به این قضایای شهوانی پناه میبرم، آرامش پیدا میکنم." هر وقت محرم و صفر میشود و شیطان در فشار قرار میگیرد، بعد از محرم و صفر معمولاً یک موج شیطانی، یک اتفاقات خاصی معمولاً پیش میآید، فتنهها و بلا که دامنگیر میشود و آسیب میزند. به هر حال اینها کارهایی است که شیطان میکند، از این فرصتها و از این در واقع "خلأ" استفاده میکند.
خوب، قضیه شهوات واقعاً در زمانه ما چالش جدیای است. از جهات مختلف. یک بخشش بحث ازدواج است که سن ازدواج دائماً بالا میرود، سخت میشود. یک بخشش هم بحث تنوعطلبی است. آدمها میل دارند به ارتباطات. صد سال پیش، ۲۰۰ سال پیش، به طور معمول شاید نهایتاً در عمرش با ۱۰-۲۰ تا زن فرصت گفتگو و ارتباط و معاشرت داشت. اما الان فضای مجازی، نحوه ارتباطی و اینها، چیزهایی که آدم میبیند، آسیبهای جدی دارد. ارتباطات تشعشعات دارد. یکی از اساتید اهل فن میفرمود که: "از عالم ملکوت به ما نهیب زدند که جوابهایی که تلفنهایی که بهم میشود و خانمها آن طرف تلفناند، خیلی جواب نده." استخاره و اینها که میخواهد بگیرد، در حد یک کلمه، دو کلمه. گفتگوی با زنها وحید تشعشعات و آسیبهای جدی دارد.
ایشان میفرمودند که: "پدر ما بعد از مرگ، در برزخ دیده شده و پدر ایشان خیاط بود." البته اینهایی که بنده عرض میکنم، خب بعضی از دوستان گاهی اوقات ما با "کد" میگوییم و بعضی دوستان که میشناسند، بعد پیام میدهند و میگویند که: "ما فهمیدیم که این آقا فلانی است که شما میگویی." استاد فلانی را میگویی. خب بعضی از اینها همین شکلی کدگشایی شده، معلوم شده که در مورد کی صحبت میشود. حالا این قضیه را هم طبعاً یک تعدادی از افراد میدانند، ولی حالا این قضیه چیزی بوده که خود این استاد هم بعضی وقتها در جلسات نیمهعمومی و اینها مطرح کردهاند. حالا بنده هم عرض میکنم از باب نکته. قضیه ایشان این بود که میگفتند: "پدر ما خیاط بود. قبل انقلاب خیاطی میکرد در یک شهری و گاهی مراجعه داشتند از خانمها." این پدر ایشان با سرطان از دنیا رفته بود و سن زیادی هم نداشته، حدود ۶۰-۵۵ سال. دیده بودند در عالم برزخ ایشان را. مزایایی از عالم برزخ ایشان نقل شده که بعضیهایش را عرض کردیم در بعضی از جلسات. ایشان گفته بود که: "من چون کارم خیاطی بود و قبل انقلاب خانمها مراجعه میکردند برای اینکه کتدامن برایشان بدوزند، سایز اینها را میگرفتم." حالا ظاهراً دست و اینها هم نمیزده، همین فقط در حد اینکه سایز بگیرد و مثلاً از روی لباس، اندازه دور کمر و فلان و اینها را میگرفته. گفت: "آنقدر اینها آسیب داشت. من بعداً در عالم فهمیدم که سرطانی که من گرفتم، تشعشعات این امواجی بود که ارتباط با این خانمها در من ایجاد شد و باعث شد مغزم از کار بیفتد و با همین سرطان از دنیا رفتم." موارد فراوانی از این قضایا نقل شده و نقل میشود. در روایات ما هم که به شدت به این مسائل اشاره شده و گفته شده است. برای همین اینهمه تأکید داریم که در بحث محرم و نامحرم باید خیلی مراعات بشود، ضوابط و حریم.
خوب، ماها انسان را نمیشناسیم. دنبال کیف و حالمون هستیم. فضای رسانهای هم که دست شیطان است. الان یک تعدادی از بچههای حزباللهی خوشحالاند که دخترا دارند میروند استادیوم. آدم نمیداند این را کجای دلش بگذارد. خوشحالی ندارد، خوشحالکننده نیست. حالا بنده نمیدانم. بعضی از اساتید ما تذکر دادند به مسئولین و آقایان. از دوستان میگویند: "نه، نمیدانم فیفا تعلیق میکند." بنده حالا خیلی از این چیزها سر درنمیآورم. نمیدانم حالا مثلاً در حساب و کتاب الهی مثلاً از شما میپرسند چرا؟ بعد میگویی: "فیفا تعلیق میکرد." میگویند: "اوکی! برو." فیفا تعلیق میکرد؟ آنجا میشورد میبرد کلاً. سر در نمیآورد. این هم که آدم میبیند. حالا اصل ورزش و اینها که خب به هر حال خانمها حق دارند و باید ورزش بکنند. این فضای استادیوم و این داستانها و اینها، این رفتن خوشحالکنندهای در آن نیست که لااقلش این است که سکوت بکنیم. اینکه افتخار بکنیم که دولت قبلی شعار داد ما عمل کردیم، این خیلی چیز بدی است، خیلی چیز زشتی است. اصلاً افتخار ندارد. حالا هرچه بوده، بنده کاری ندارم. تحلیلی هم نسبت به آن ندارم. چند سال پیش این نکته را عرض کردم، گفتم که: "اگر قرار است غربی باشی، کامل غربی باش. غربیها هم خانمها استادیوم میروند، هم خانمها سربازی میروند." در فضای رسانه بگویید: "خانمها هم سربازی بروند، هم استادیوم بروند." هیچ مشکلی ندارد. غربیِ کامل غربی بشوی. سریال غربی را اداشو درنیاریم. دیگر آن هم بلد است چه کار میکند. اینهایش را نمیگوید.
به هر حال این فضاها، این امواج، این تشعشعات آسیبهای جدی دارد برای روح ما، برای جسم ما. به هر حال ما در این محدوده و شعاع عالم دنیا و این حجابهای دنیا زندگی میکنیم. میگوییم: "خب، مگه چی شد؟" میگویند: "دیدید! استادیوم رفتند، هیچی نشد!" باز چند سال پیش عرض کرده بودم که به طرف گفتند: "آقا انقدر باقالی نخور. برای چی باقالی زیاد بخوری؟ عقلت کم میشود." گفته بود که: "نه آقا، اینها همش حرف مفت است. من خیلی هم باقالی خوردم. سه طبقه خانه در شمال شهر داشتم، همه را فروختم، رفتم باقالی خریدم و خوردم." این حرفها را میشنید، میگفت: "مگه چی شد؟ رفتیم در استادیوم. هیچی هم نشد!" دانلود آن سه طبقه آپارتمان است که برای باقالی رفته و هیچی هم نشد. بله، با آن درک و فهم هیچی نشد. مشکل در چیزی شدن نیست، مشکل در سطح درک توست. با این سطح درکی که تو داری هیچی نمیشود. یک سطح درک دیگری میخواهد. این امیرالمؤمنین میخواهد که بگوید: "من به دختر جوان سلام نمیکنم که تشعشعات جواب او دل من را نلرزاند." شعور دیگری است، یک درک دیگری. بله، حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت. سطح حیوانی خودم را با علف و کاه و جو میبینم. به حیوان اگر بگویی: "این کاه غصبی دزدی است!" میگوید: "طعمش که فرقی نمیکند!" بله، حیوان درکی ندارد از اینکه این کاه دزدی است. یک درک دیگری میخواهد که بفهمیم دزدی است. این فهم دزدی یک چیزی فوق فهم حیوان است.
ارتباط محرم و نامحرم و این تشعشعات و اینها، یک چیزی فوق این ادراکات حیوانی است. اینها را از غرب نمیشود توقع داشت که این چیزها را بفهمند. فضاهای سادهلوحانه، زندگیهای آمیخته با شهوات، نمیشود توقع داشت که قضیه برایشان روشن میشود. این ادراک لطیفی میخواهد. لطافتهایی میخواهد. این سحر میخواهد، نماز شب میخواهد، گریه بر اباعبدالله میخواهد. آن کسی که این چیزها را دارد، میفهمد این تشعشعات چه کار میکند، چه آسیبهایی میزند، چقدر معنویات را کم میکند، حجاب میکند، غبار میکند، دل را میگیرد.
بزرگی را ما داریم در این بهشت رضا دفن. بنده سر مزار این بزرگوار رفتم ولی الان اسمش متأسفانه در ذهنم نیست. از شهیدان، مرحوم جبل خیاط بوده. ایشان تهرانی بوده و نمیدانم که چه میشود، مشهد از دنیا میرود و همینجا دفنش میکنند. ایشان یک وقتی سوار اتوبوس شده بوده. خوب شاگرد خیاط بوده، در این عوالم بود و چشمش باز بوده، عالم زمینی را میدیده. میگوید که: "سوار اتوبوس شدم، زمان طاغوت. وارد اتوبوس که شدم، یکهو نگاه کردم دیدم تمام اتوبوس شکل برزخیشان شد، شکل یک زن مینیژوپ." یک لحظه جا خوردم. "اینها چرا یکهو همه این شکلی شدند؟" برگشتم نگاه کردم دیدم پشت سرم یک زن مینیژوپ وارد شده. اینها همه با هم بهش نگاه کردند. تا نگاه کردند، برزخشان در مستند دیدم که اینها که فیلمهای ناجور را نگاه میکردند، میدیدم سریع برزخشان میشد یک زن عریانِ لخت! حالا ممکن است بگویی: "ای! خب این که خوب است! این که مشکل ندارد!" بله، برای اینجا مشکلی ندارد. آنجا سطح زندگی یک چیز دیگری است. آنجا احوالات و ارزشها یک چیز دیگری است. آنجا آدم از این چیزها خجالت میکشد. بله، خیلی از این کارهایی که ما در زندگی میکنیم، مثل اینکه بگوییم آقا مثلاً فرض بفرمایید مثلاً کیفیتی که آدم در خانه با لباس مینشیند، تیپی که دارد، تخمه میشکند، فوتبال نگاه میکند. اگر بداند که یک دوربین مداربسته گذاشتهاند آنلاین مثلاً بنده دارم اینطور در خانه نشستهام، شاگرد خب طبعاً دیگر اینجور با زیرپوش و بعضاً مثلاً شلوارک و تخمه و زیرپوش رکابی و اینها نمینشیند. در درسهای مجازی، استاد اگر درس میدادند، خانم مثلاً با معنایی نشسته بوده پایین، دامن را میزده کنار تا کار انجام بدهد، دامن شاگردها حجابش را درست کرده بوده. خوب اینجا فضا همین است؛ یعنی یکهو وارد یک عالمی انسان میشود، میبیند که چقدر آنجا خجالت میکشد از این وضعیتی که با خودش برده.
فضایی دیگری است. خواننده و اینها همه آنجا جمع میشوند. بهشت و شما در بهشتی. بچه: "خوشگل! مشکل اینهاست." در جهنم این نمیداند که با این قیافه اینجا هیچکس نمیرود. آن بوی تعفن و گند است. یکی از این زنهای خواننده مطرح قبل انقلاب چند وقت پیش فیلمش درآمده بود. حتی فیلمش قدیمی بود، مال سال ۸۳ بود. خودش هم یعنی خودش فکر میکنم ۱۸ ساله از ۸۳ از دنیا رفته بود. حالا اسمش را نمیبرم، از خوانندههای زن معروف قبل انقلاب بود که بعضی از اشعارش هنوز که هنوزه در دهن افراد هست، میخوانند و میرقصند و اینها. چند وقت پیش فیلمش درآمده بود، در آن سنین پیری در آمریکا. ازش میپرسند که در مصاحبهای که کردند، آخرش میگوید: "مطلبی، حرفی اگر داری؟" میگوید که: "من با خودم میگویم ای کاش ما به دنیا نمیآمدیم. پشیمانم از این زندگی که کردم. این زندگی هیچی نداشت. یک عمر زدیم و رقصیدیم و کف هم برایمان زدند، امروز یکی یک چایی دست ما بدهد، دستمان را بگیرد. همه فکر کیف و حالشان بودند. به من که نگاه میکردند و میآمدند: 'صداش چقدر خوشگل است! میخونه، میرقصیم باهاش. عرق میخوریم فلان.' کسی یک سر سوزن برای من دل نسوزاند." این احوالات برزخی از همین دنیا برایش باز شده. یک درصد از آن عذابی که به موقع مرگ میفهمد، میفهمی. یک عمر معصیت کردی، به کیف و حال این و آن. به همه یک لگد زدند و رفتند. هیچکس یک سر سوزن خاصیت برایت نداشت و تو فقط جمع کردی برای اینکه چهار نفر کف بزنند، کیف کنند. او مست بشود، تو بخوانی، او مست بشود. سقفی که آنجا آدم پیدا میکند، بعد آن درد تا ابد است. تنهایی درد یک چیز دیگری است.
ظاهرش جذاب است؛ دورهمیهای شهوتآلود. کسی کسی را برای آن شخص نمیخواهد، حالا برای خودشان میخواهند. ابزار شهوترانی دیگران. هیچ خاصیتی هم برایت نداشتند، ندارند. آن طرف هم وزر و وبال است. یکی از این تجربهها بود، در کتاب "بازگشت" چاپ کرده بودند. جوان گفته بود که: "من آن طرف که رفتم بعد از مرگ، چهل تا فیلم مبتذل توزیع کرده بودم. دیدم که به هر فیلم مبتذلی یک بتن سنگین سیمانی گذاشتهاند روی سینه." فیلم بعدی! پناه بر خدا! فیلم بعدی! هر چقدر انتشار پیدا کرده. البته کسی آلوده به این گناهان بوده، خب خیلیها هستند. بحث دارم که میشنوند. همین بسته "آنسوی مرگ" وقتی که مطرح شد، خب پیامهای حاصله بنده خیلی بنا ندارم این چیزها را بگویم و نمیگویم و نمیگذارم دوستان این چیزها را خیلی به گوش مردم بگویند. واکنشهای خیلی عجیبی داشتیم به لطف خدای متعال و در تهران اتفاقاتی افتاده بود. مراکز فحشا و اینها، تحولاتی. خب طبعاً هستند افرادی که درگیر این قضایا هستند. اینها میگویند: "خب، ما چه کار بکنیم در این قضایا؟" فیلمی منتشر کرد. به نظر خود افراد آلوده، بستگی داشتند. این مسیرش باز است برای جبران. از آن طرف باید انسان کاری بکند که نوری منتشر بشود، کاری بکند. یک باقیات و صالحات، یک کتابی را کمک بکند در نشرش، چاپش. این میرود، همینجور وسعت پیدا میکند. نور هدایت و میماند، به همان موازاتی که آلودگی ایجاد کرده، خدای متعال "ان الحسنات یذهبن السیئات." نور که میآید، حسنات که میآید، این ظلمتها را خدا با فضل و کرم برطرف میکند. به هر حال مسئله مهمی است. اینجا به همین قضیه شهوات و این ارتباطات آلوده شهوانی اشاره میکند.
این نکته را هم بگویم حالا تا رد نشدیم. بیشتر گاهی بعضی جملاتی که آدم میشنود، خب خیلی جملات عجیبی است. یعنی آدم واضح است که طرف کمی فکر نکرده روی حرف. کار شیطان هم همین است دیگر. یعنی عقل را از کار میاندازد، کاری میکند که آدم یک دو دقیقه فکر نمیکند به لوازم حرفش. خوب، بنده یک سوال از شما میکنم. بابت سوال هم عذرخواهی میکنم، ببخشید بابت سوال شنیع و زشت. بنده الان اینجا که نشستهام اگر در این جلسه – باز هم عذرخواهی میکنم بابت کلماتی که استفاده میکنم – اگر انگشتم را بکنم توی دماغم، ور بروم و اینا، شما واکنشتان چیست؟ تذکر میدهید به من یا نه؟ بله. من هم جواب میدهم که: "دماغ خودم است. شما نگاه نکن!" چقدر این جواب احمقانه است! "موهای خودم است، شما نگاه نکن!" چقدر جواب... یعنی فکر نکرده! این حرف در جامعه زندگی میکنی. در خلوت، انگشت توی دماغ، سر دهنت! میخواهی از توی دماغت به دهنت، از دهنت به دماغت، هر غلطی میخواهی بکنی. فضای فردی خودت هستی و خودت، کثافتهای خودت. اینجا باید مراعات دیگران را بکنی. یعنی چه؟ در یک عرصه عمومی جامعه، بعد میگوید: "نگاه نکن!" خب، غلط میکنی که میایی اینجوری! چرا؟ جواب احمقانه. اذیتی که من دست در دماغم کردم، نگاه نکن! شعور داشته باش. من اذیتی که من دست در دماغم کردم، نگاه بکن! شعور داشته باش. من اذیتی که من دست در دماغم کردم به خاطر این نیستش که خودم فضولی کردم اومدم نگاه کردم. ارتباط طبیعی است. مگر من اومدم کنجکاوی کردم؟ مگر من اومدم پرده از زندگی تو کنار زدم که باید بگویی: "فضولی کردم، نگاه نکن!" ولی این درست است. تو آمدی اینجا نشستی، الان اینجا فضا، فضای گفتگو، فضای ارتباط است. این کف جامعه است. رابطه احمقانه "به من چه، به تو چه" خب، من هم حال میکنم سر تو را ببرم! باز به تو چه؟! "من را کور میکنی؟" چطور حال من را بههم میزنی؟ تو داری اختلال ایجاد میکنی. خیلی خوب است به قول معروف. سگ شرف دارد به آن حالتی که تو داری. رسماً توی انگیزهها و عواطف و هیجانات و شهوات من تصرف و آسیب میزنی به ذهن من، به شخصیت من. چقدر اختلال ایجاد میشود توی این جوانهای دانشجو سر کلاس وقتی با این دخترها خصوصاً با پوشش بد هستند. از درس و زندگی میافتند. چه استعدادهای علمی میسوزد سر اینکه همش درگیر این دختره است، این یکی که آمد، آن یکی که رفت. نادانیم بچهها! در مهد کودک جدا، ابتدایی جدا، راهنمایی دبیرستان جدا. قسم خوردیم احمق باشیم. بنا نداریم فکر بکنیم. فشار هیجانات کم میکند. اگر قرار نیست با هم باشند، ابتدایی بده، آن وقتی که شهوت ندارند بده. بعد حالا که دارد غلیان میکند، خوب است.
طالبانیام؟ بروید افغانستان زندگی کنید! طالبان! طالبان با همه حماقتش بعضی وقتها واقعاً سگ شرف دارد به بعضی. یک چیزهایی باز حالیاش میشود. با همه افراط و نفهمیاش یک چیزهایی باز حالیاش میشود. بحث حجاب نمیخواهم بکنم. بحث من بحث حجاب الان نیست. بحث حجاب بحث دیگری است. بحث این روابط بههمریخته و این آسیبهایی است که در این روابط و زمینه شیطان نهایت استفاده را دارد از این فضاها میکند. از این بههمریختگی فضا، از این آب گلآلود دارد ماهی میگیرد. فضا بههمریخته. یکجوری هم مدیریت کردهاند که کسی پادشاه لخت است، کسی جرأت ندارد بگوید: "این لخت است." یکجوری مدیریت میکنند رسانهها. هرچه بگویی: "این لخت است" میگویند: "کهنه پرست است." داستان پادشاه. دیگر هیچکس جرأت نمیکند. هرکسی بگوید: "آقا این سیستم معیوب است." میگویند: "طالبانی است، عقبمانده است." فضاهای منطق بهش میگویند: "مغالطه مسموم کردن چاه." دو تا عنوان برای داخلیها، دو تا عنوان اینوریا، دو تا عنوان آخوندها. هرکسی یکجوری شجاعانه برخورد کرد. "حواسم بالاست و تواصوا بالصبر، زنده هستیم." مخالفت بکند. یک عزت ابدی داشته باشیم. چهار نفر هم فحشمان بدهند، بار گناهانمان کم بشود. بعضیها میگویند: "آقا ما از این گناهان اجتماعی کردیم. خیلیها را آلوده کردیم." یکی از بهترین چیزهایی که خدای متعال باهاش آدم را پاک میکند همین تهمتها و جریانسازیهایی است که علیه آدم میشود. آنقدر قشنگ! گاهی بنده بعضی فضاها که پیش میآید، بعضی افراد، تویتها، مطالبی چیزی، البته کم است، متأسفانه توفیق نداریم زیاد از این چیزها نداریم! خیلی خدا را شکر میکنم. میگویم: "خدایا باب رحمتی باز کردی! یک نفری متکفل بار سنگین گناه منو شده." گفتم: "یک تهمت بهت میزنم، این ۸۰ کیلو بارت را من میبرم." خدا خیرش بدهد! واقعاً باید دست اینها را بوسید. واقعاً بعضی از اینها اگر میتوانستم میرفتم پیدایش میکردم، اکانتش را میرفتم دستش را میبوسیدم. "میدانی من چقدر گناهم الان افتاد گردن تو؟ بقیه بار با توست بابت این تهمتی که زدی." همین راحت دو تا عنوان برای خودمان درست میکنیم. آن هم بر اساس غلیان شهوات. کمکی فکر نمیکنی که "هفت منطق دارد، ندارد؟" با متدهای تجربی و عقلی روز دنیا دارد اثبات میشود. جاهای دنیا به این نتیجه رسیدهاند: دانشگاه تک جنسیتی در راندمان علمی تأثیرگذار است. اصلاً دین هم ندارند، خدا پیغمبر هم ندارند، در راندمان علمی تأثیرگذار است. این تنشهای هیجانی، احساسی، شهوانی کم میشود. طرف بیشتر به درسش میرسد. طالبانیها فکر میکنند کسی دارد در ذهن تو مدیریت میکند. طالبانیها! حالا طالبانیها بر اساس منطق خشونتآمیز و متحجرانهای میگویند نفس کار گاهی خوب است. منطق پشتش دنبال فکر و تحمل و اینها نیستند که اگر یک چیزی هم در دین آمده، برهان پشتش چیست؟ بعد آنقدر کثیف مرحله اجرا پیاده میکنند که از همه چیز شیطان همه رقم مدلی در ویترینش دارد. یکیش هم طالبان است. ولی قرار نیستش که اصل حرف را چون آنها هم گفتند، زیرآبش را بزنیم که بالاخره یک طالبانی هم یک چیزی گفته. یک کاری را میگوید روی میز.
چه غذاهایی دیده میشد در آن جمعی که نشسته بودند، سه تا زن، پنج تا مرد با آن فجیع و حجاب و روابط بسیار آلوده. مرغ سرخشده، کبابکوبیده، کباببرگ، پلو، پارچهایی پر از آب یا نوشابه هم بود. ارواح در حالی که در هوا میخزیدند به سمت غذاها هجوم میبردند و به سمت پارچها، همان ولع و شهوت. دستهای حریص و لاغرشان را پیش میبردند و میکوشیدند به غذاها چنگ بزنند، اما دستهایشان از غذاها عبور میکرد. شهوت هست. تو در شهوتی. از بین نمیرود بعد از مرگ. شهوت است، ولی دیگر هیچ کششهای بدنی با او نمانده و برایش ملکه شده. بدن را از او گرفته. یعنی اوج در جاهایی عرض میکردیم این مصیبتزده واقعی خود میت است. عزیزترین عزیزش را از دست داده. چه از دست داده؟ عزیزترین عزیزش را از دست داده. هیچکسی مثل این میت الان عزادار نیست. او عزاداریاش داغ ابدیست. اینها یکی دو هفته دیگر خوب میشوند. شمال میروند، فامیلها اینها را میبرند، حال و هوایشان عوض میشود. "بابام مرده بود خیلی حالم بد بود، رفتم جاده، نمیدانم سلفون. اونجا یک سی دی عباس قادری گذاشتم، یک ساعت رقصیدم، حالم خوب شد. برگشتم از داغ پدرم درآمدم." دیگر بالاخره عقل آدمیزاد وقتی پارهسنگ این شکلی. بعد ماها را بگو که پدرهایی که به پشتوانه بچهها میرویم جهنم. ماها چقدر بدبخت میشویم. خرج نمیکنی. "بچهام پسفردا این دارد دختر." یک چیزی برای خودت بردار. بیچاره! این پسفردا میرود جاده سلف، یک ساعت میرقصد یاد. چقدر ماها گرفتاری آن یکی دو تا نیست. واقعاً غفلتها. گاهی دور پارچها حلقه میزدند و سرهای باریک خود را درون آنها فرو میبردند. بعد میگوید: "ولی موفق به نوشیدن نمیشدم." دیگر ولی موفق به نوشیدن نمیشدم. "گرسنگی و تشنگی آنها را هر لحظه دیوانهتر میکرد. به طوری که مرتب خشم خود را نثار همدیگر میکردند، مثل مارهای زخمی و بد هیئت دور یکدیگر میپیچیدند."
بهانهشان برای دعوا چی بود؟ بر سر موضوعاتی احمقانه دعوا میکردند. مثلاً بر سر یک تکه از غذا، یا یکی از پارچههای آب. اینها همش جلوه همین دعواهای احمقانه دنیاییشان است. کینهها و نفرتها و مشکلاتی که ماها داریم. "سر یک متر زمین"، "دیر جلو پای من بلند شده"، "دیر سلام داده"، "آقاشو اولش نگذاشته، آخرش گذاشته." و از این داستانها. این شکلی آدمیزاد آمده چه حقایقی در این عالم بفهمد، به چه مراتبی برسد. خودش را مشغول چیا کرده. "حکم" مشغول چیا به کیا خوش است! یک حاجآقا! "حاجآقا!" به ما میگویند: "استاد استاد!" میگویند: "باید حجتالاسلام والمسلمین بگویند." "حجتالاسلام خالی" دلگیر میشوم. "آقا! شأن ما رعایت." توهمات آدمیزاد. سر اینها کینه و نفرت و خشونت و دعوا. و جوانی در حرم خاطرات هی گاهی به ذهن آدم میآید. عجایبی که خدا به آدم نشان میدهد. حالا بنده خاطراتش را الحمدلله از ذهنم بیرون کردهام. خیلی در ذهنم نمانده. آنقدر که آلوده بود بعضی از چیزها، بعضی از این حرفها و اینها. سوال میکنند. خود همان سوالش آدم را آلوده میکند، درگیرت میکند. چه سوال کرد و اینها. بعد گفت که: "آره، من مال فلان شهرم. خانومم نمیدانم با کی چیز بود، من بهش علاقه داشتم، زن یکی دیگر بود. بعد رفتم سحرش کردم، از او طلاق گرفت و بعد زن من شد و بعد برادر خانمم سر همین از من بدش شده. حقالناس که گردنم نیست." گفتم: "نظر خودت چیست؟" گفت: "نه، به نظرم کاملاً طبیعی بوده، حقش بوده." کثافت میبارد. گاهی آدم غرق در خفاش. دور که بهش میخورد، اذیتم. غرق در ظلمت. اینجوری میشود.
سر هر کدامشان میخواست به خیال خود زودتر از بقیه تکهای از غذا را بردارد، یا سرش را درون پارچی فرو ببرد. برای زودتر رسیدن به آن تکه غذ، یا آن پارچ، با هم رقابت میکردند، میکوشیدند یکدیگر را کنار بزنند و در نتیجه درگیر گرسنگی و تشنگی آنها را بیمنطق کرده بود و بوی تعفن این ارواح بدجوری اذیتش میکرد. بوی تعفن. بعضی آقا اسمشون که میاد، آدمهای لطیف. از یکی دو تا از بزرگانی که الان هر دو در قید حیاتند، خدا به هر دو سلامتی بدهد، به یکی از اینها گفته بودند: "نظرت در مورد فلان آقا چیست؟" "من نمیشناسم ایشان." بعد چند لحظه گفته بود که: "از ایشان استفاده کنید." گفتم: "آقا! چی شد؟" گفت: "اسمش که آمد، ملائکه عطرافشانی کردند." آن نفر اول اصفهان است. نفر دوم قم. گفت: "اسمش که آمد، ملائکه عطرافشانی کردند. از اولیای خداست، از او استفاده کنید." بعضیها اسمشون که میاد، شیاطین همین چیزهایی که دیشب. تعفن اسمشون که اینجوری است. داستان تعفن و این کثافت. یک هفته دو هفته حمام نروید، حالتان از خودتان، عرق که به تن ماسیده، بوی گندی که آدم دارد. موهایتان شپش. آلودگی که در سر آدم است. آدم خودش خودش را میخورد. حالا فرض کن یک کسی ۸۰ سال گناه کرده، نه توبهای، نه نمازی، نه روضهای. هیچ ابزار طهارت و هیچ آبی ندیده. ۸۰ سال کثافت جمع کرده. تا ابد! یک روز یک نصف روز کثافت جمع میکند تا ابد. ۸۰ سال کثافت جمع کرد. هرجایی رفته، در محیط کار، خانه و با زن و بچه و اینور و آنور، همش کثافت بوده، تعفن.
میگوید که: "همچنین صداها و نالههای دلخراشی که دائماً از دهنشان خارج میشد." وقتی نالههایشان به شدت اوج گرفت، صدای روحانی بهم گفت: "اینها مسلمانان شکمپرستی هستند که در زمان حیات خود به گرسنگان و درماندگان توجه نمیکردند." یک بار دیگر بگویید: "مسلمانان شکم..." مسلمانان، علاوه بر شکمپرستی و بیتفاوتی نسبت به فقرا، هرگز روزه نمیگرفتند. کسی که اینجا روزه نمیگیرد، تا ابد گرسنه است. اینهایی که در خوابگاهی آدم میبیند گرسنه، مشکل روزه دارند. تشنه، مشکل نماز دارند. کورند، مشکل حج دارد. نامسوز! چرا اینجوری؟ ۱۴-۱۵ سالگی حساب میکند. ندانمکاریها. احکامی که ما بلد نیستیم. آدم خوبهاش هم گاهی نمازهای غلط روزانه مشکل دارد. اینجوری است. بدون عذر واقعی روزه نمیگرفتند. حتی روزهداران را مسخره میکردند. "آنها تا پایان دوره برزخ شدیداً احساس تشنگی و گرسنگی خواهند کرد." خیلی پرسیدند. یکی از نتایجی که گرفتم این است که جهنم از همین زمین شروع میشود. در واقع زمین ابتدای جهنم است.
چه جواب سوال بعدی از مهندس پرسیدم: "چه احساسی نسبت به ارواح گرسنه و تشنه داشتید؟" "نفرت؟" میگوید: "نه، ترحم." به خودم میگفتم: "کاش در برابر بیچارهها سنگدل نبودم." آنجا ترحمش، ترحمی. ببین ترحم دنیا وقتی به کسی ترحم میکنی، کمکش میکنی، آنجا ترحم با کمک همراه نیست. چرا؟ برای اینکه جایی برای کمک نگذاشته و خودش خودش را این شکلی کرده و قبلاً تذکر بهش داده شده، صد بار. آدم دلش برایش میسوزد، همانجور که اینجا وقتی شما به بچهات صد بار گفتی: "آقا! نکن این کار را با این رفیقات، نگرد، نکشید این لامصب را." یک بار، دو بار، پنجاه بار، صد بار. احمق! وقتی نمیفهمد، تو در جهنم این شکلی. "ترحّم هست." این مغالطاتی که بعضی از پهنای شکم مبارک بیرون میدهند که: "خدا نگاه میکند، خدا از پدر مهربانتر است. آنجا یکهو دلش میسوزد در جهنم، همه را به..." اینها محصول قواعد. آدم دستش نیست. نمیفهمد. محترمانهترین و خوشبینانهترینش این است، نمیفهمد چی دارد میگوید. نفهمیده این عالم را. نفهمیده ملکوت این عالم را. فکر کرده ملکوت مثل اینجاست. همه چیز اینقدر به هم ریخته است. آن چه ترحمی؟ کسی که روزه نداشته و الان گرفتار است. "آخ! دلم سوخت! از گرسنگی در بیاورید." از گرسنگی در بیاورید یعنی چه؟ یعنی نتیجه اعمال کسی که تا حالا روزه گرفته را بهش بده. خب این یعنی بزن تو دهن هرکی تا حالا روزه گرفته. "دلم برایش میسوزد." بگویی: "تو غلط کردی روزه گرفتی، فلان فلان شده! ببین! دارد با خودش میپیچد." نادانی است که تو نادان ساختی. آن نادانی که این حرف را میزند ها! دعوت به مناظره میکنی، نمیآید. محله خودش زور زیاد دارد.
خدایی که تو واسه خودت ساختی، این چه جور دلش به حال این روزهنخوردهها میسوزد و دلش به حال روزهدارها نمیسوزد که این بدبخت در تابستان گرسنگی و تشنگی داشته؟ اعمال شما حب این چیزی که دارد میدهد، این مطابقت با چی دارد؟ مطابقت با روزهای که نگرفته، یا مطابقت با روزهای که گرفته؟ نتیجهای که دارد میدهد، این دارد به آن روزهای که طرف نگرفته، جزای کسی را میدهد که روزه گرفته! خودش که رسماً دارد میگوید: "افمن کان مومنا کمن کان فاسقا لا یستوون." برابرند. یکی دو شب بیداری کشیده، یکی سه شب بیداری کشیده. اینها با هم مراتبشان فرق میکند. چقدر قشنگ که شهید حاج قاسم سلیمانی (رحمت الله علیه) تعریف میکرد خاطرتان هست شاید، در مصاحبه که شهید یوسف یوسفاللهی - یوسفاللهی فکر میکنم بود - که کرده مزار ایشان هم حاج قاسم دفن شد. در آن عملیات گفته بود که یوسفاللهی گفته بود که: "این دو نفری که رفتند برای شناسایی، آنها مانده بودند. چی شدند؟ اینها اسیر شدند؟ چی شدند؟" دو نفر رفتند. این شهید یوسفاللهی گفته بود که: "این دو نفر فردا جنازهشان برمیگردد." "خواب یکیشون را دیشب دیدم که گفتند ما در آب شهید شدیم. هر دو برمیگردند." که صبحش جفتشان. نفر اول آمده بود، بعد آن یکی بعد از چند دقیقه و چند ساعت. "خواب اینو دیدم، نه آن یکی." چه حساب و کتابهای دقیقی است این واقعیت! این است چقدر آدم تپه میشود. دعای عقل. "چرا اینو دیدم، اونو ندیدم؟" چون این کسی بود که اول ازدواج کرده بود، ثانیاً نماز شبش هیچ شبی ترک نشده بود. حتی آن شبی که برای شناسایی رفته بودند در آب، در همان وضعیت نماز شبش را خوانده بود. برای همین بین این دو شهید، آن نفر آمده به من خبر داد که: "ما فردا برمیگردیم." بین این دو تا شهید هم خدا. این ازدواج نکرده، این نماز شب خوانده و نخوانده. شهید رضوانیپور را دیده بودند (رحمت الله علیه). شهید بزرگی. مدتها، سالها، ۱۵ سال، ۲۰ سال با هم بودند. بعد از شهادتش آن دو تای دیگر هم شهید شده بودند. پرسیده بودند که: "جاتون چطور است؟" "خوب است. شهید است دیگر." فرماندهپور از شهدای عجیب ما هم هست. مطلب زیاد است. شنیده بود امام فرمودند که: "بروید با همسران شهدا ازدواج کنید." ایشان با همسر شهید ازدواج کرده بود، ولی به مادرش نگفته بود که مادرش مزاحم و مانع نشود. "خانم خوبی است، دختر خوبی است. در محل دیدم." رفته بود، کارت دعوت هم زده بودند، همه جا انداخته بودند و جمکران. شب عروسی نصف شب با گریه از خواب پریده بود. "چی شده؟" گفت: "مادرم حضرت زهرا (سلام الله علیها) دعوت کرده. شرکت کردی در مراسم. شرکت و دو سه روز ظاهراً بعد از ازدواجش خواب." اینها همش واقعیت است.
اینکه تو در توهماتت غرقی. همش واقعیت است. گفتند که آقا، "آن دو تای دیگر چه خبر؟" "آنها هم خوباند، شهیدند، عالی مقام." گفت: "با همیم." گفتم: "نه! آنها یک شش ماهی" اسم آورده، بنده اسم نمیآورم به ملاحظاتی. "یک شش ماهی آثار آقای فلانی را خوانده بودند و بعد فهمیده بودند که آثارش به درد نمیخورد و توبه کرده بودند، ول کرده بودند، رفته بودند. ولی در همان ۶ ماه کلی، چندین منزل." "من نخونده بودم، رفتم اینها را خواندم. یک شش ماهی کلی منزل عقب افتاده. میبینمشون گاهی ولی من خیلی بالاتر بهشت." اینجوری شد که در جهنم. "خدایا! نگاه کن!" میگوید: "آخی بنده من! بیا بریم." "خدایا! خودت ساختی." اینکه خودت ساختی میپرستی؟ اینکه مال آن دوران نبوده؟ که همین الان هم همین است. اکثر ما داریم کسی را میپرستیم که خودمان ساختیم. ابراهیم بوده. "به خدا! نمیدانسته آقا این یک دوره تمام میشود؟" "آقا! خدایا! نگو دیگر. بابا! اقوام بعداً میآیند، وقتشان را تلف نکن." آخه تمام شد دیگر دورش. افتاد. بابا! "اقوامی میآیند بعداً، صنعتشان لطیفتر میشود." اینها بت میساختند، نادانها. آنها یک چیزهایی در ذهنشان، در توهماتشان میسازند از خدا. خدای توهمی. یک نگاه میکند: "آخه جیگرش را برم! بندهی من دارد اذیت میشود. بیا بریم." خداش این شکلی است. این خودش ساخته دیگر.
میگوید که: "ترحم. به خودم میگفتم کاش اینها اینجوری نبودند. کاش روزه گرفته بودند." ببین! آنجا این شکلی است دلسوزیاش، همراه با این نکته است که کاش روزه گرفته بودی. اینجوری دل میسوزاند. "کاش روزه گرفته بودی. دلم برایت میسوزد که روزه نگرفتی، نه دلم برایت میسوزد." پس دو جنبه ترحم. ۳۰ روز روزه در برابر گرسنگی و تشنگی دائمی اصلاً سخت و طاقتفرسا نیست. اگر حال دارید یکی دو تا دیگر از این صحنهها را کلاً جمعش کنیم.
اللهم صل علی محمد و آل محمد.
این بحث مطرح شد. دوستانی هم بودند میگفتند: "ما این بحثها را نمیدانم ۵ بار، ۱۰ بار، ۱۵ بار، یکی گفته بود ۱۶ بار گوش دادهایم." هرچه آدم گوش میدهد، نه اینها تکراری میشود، نه. بلکه به حقیقت میرسد و ما نیاز به تذکر داریم تا غرورمان نشود و ببینیم که چقدر این حقایق جلوی چشممان مورد غفلت واقع شده است.
صحنه سوم: "مرد جوانی تنها در نمازخانه ایستگاه قطار نشسته بود، با ظاهری خجالتزده، پریشان و پشیمان. او قصد داشت به خاطر گناهی که انجام داده بود، توبه کند. شیاطین اطرافش جمع شده بودند، شبیه زنبورهایی که اطراف لانهشان گرد میآیند." دیشب گفتم. "همه میکوشیدند او را از تصمیمش منصرف کنند. صدای آزاردهندهای از دهان هر کدامشان خارج میشد. صدایی بم و کشدار، مثل صدای ضبطشدهای که با دور کند پخش بشود. با وجود این، من میتوانستم بفهمم که اینها چه میگویند." چه میگفتند؟ "به طور کلی داشتند حرفهای وسوسهانگیزشان را به ذهن او القا میکردند. مثلاً یکی از شیاطین به او میگفت: میخواهی توبه کنی و خودت را از گناهان لذتبخش محروم کنی؟ کیفش از بین میرود! دیگر کیف نمیکنی! البته که یک وقت توبه میکنی، اما حالا آن وقت نیست."
خوب، بنده خدا! به شهید مطهری میفرمود: "مثل این میماند که آدم روزی یک بوته خار جلو در خانهاش بگذارد، میگوید یک روز همه را میکنم." یک روز، دو روز، پنجاه سال خار بگذاری، کی میخواهی اینها را بکنی؟ بعد پیر میشوی. با جان جوانی خار بگذاری، با جان پیری میخواهی بکنی؟ یک روز، یک روز میگذاری، پنجاه سال میگذاری، بعد یک روزه میخواهی؟ اینها همش همین، عرض میکنم توهمات. شیطان نمیگذارد آدم فکر کند. عقل زندگی دنیایی. یک آدم به این حرفها میخندد. به این حرفها. اوج بیعقلی را در دنیا. بعد در آن عالم. اینجا اعتباری. اینجا توهمات است. اینجا این حرفها جا دارد. این عرض بنده هم همین است. این را روش تأکید باید کرد. شیطان با عقلانیت نمیگذارد آدم کمی فکر کند: "همیشه روزهای دیگری وجود دارد. تو برای توبه بهقدر کافی فرصت داری." "مشت زدند بغل قصابخانه!" خیلی جمله قشنگ. یک عکسی گذاشتهاند. خیلی توقف دارد آن عکس. فرد کفنپوش شده. "کاردی که اموات را میبرند. میخواست فردا توبه کند. امروز پرونده اعمالش." خیلی. "میخواست فردا توبه کند، دیگر نرسید." همه از این پردهها داشتند، میخواستند. نرسیدند فردا. همینهایی که در قبرستانند، دنبال یک فردایی بودند. یک شیطان: "فردا کی دیده؟ کی شنیده؟ فردا را کی دیده؟ این را به من بگو! به اندازه همه سالهای پیشرو فرصت داری. چرا نمیفهمی؟ تو هنوز خیلی جوانی، خیلی سالم." "زندگی جوان سالم بدون گناه هیچ جذابیتی ندارد. گناه نمک زندگی است." "وانگهی تو خیال میکنی که با زیر پا گذاشتن چند قانون به جهنم میروی؟ مطلقاً اینطور نیست. خدا خیلی بخشنده و مهربان است. او در نهایت مهربانی با بندههایش رفتار میکند. آنها را هر قدر هم که بد باشند، میبخشد."
بله، حرفهای درست. "کلمة حق یراد بها الباطل." حرفهای درست وقتی نصفه گفته میشود. نصفه خیلی مهم است. گفت: به طرف گفتند که: "شنا بلدی؟" گفت: "نصفه." گفتم: "یعنی چی نصفش را بلد است؟" حرفهای باطل نصفش درست است. خدا بخشنده و مهربان است. در چی؟ ادامه یک نصفه دیگر دارد: در اینکه "توبه تو را بپذیرد"، "فرصت بهت بدهد"، "تذکر بهت بدهد"، "بیدارت کند در این دنیا." هی تأخیر بیندازد اثردهی به گناه تو را. "افرادی را بفرستد دستگیری کنند، هدایتت کنند، تذکر بهت بدهند." آنجا که رفتی، با یکی. رحمت خدا به این است که: "حواست را جمع کن که آنجا آنجوری نشوی." ای رحمت! روغن سنگ تمام گذاشتند که همه را بیدار کنی.
خلاصه کنم، مرد جوان مدتی با خود کلنجار رفت. عاقبت تصمیم نهاییاش را گرفت. همانجا در گوشه نمازخانه به حالت سجده رفت. با بغض، با اخلاص و با شرم زیاد به خدا گفت: "خدایا! من را ببخش، اشتباه کردم. قول شرف میدهم که دیگر تکرار نکنم، قول میدهم که دیگر..." چند نقطه. گناهی بوده که گفتند. و ناگهان نوری با صدای بلند در نمازخانه ترکید. شیاطین را دیدم که نعرههای مهیبی کشیدند. سپس به شکل پودر سیاهی در آمد و رفتهرفته کاملاً محو شدند.
همهاش درست است، همش. "همزمان داشتم صحنه دیگری را در بخش غربی شهر میدیدم. زنی ۳۵ ساله در پیادهرو حرکت میکرد." گفتیم دیگر اینها جمعبندی لشکری از شیاطین هم دنبالش راه افتاده بودند. زن مقابل بانک فلان که رسید، توقف کرد. معلوم بود که قصد دارد وارد بانک شود. برای داخل شدن به بانک باید از ۱۱ پله روبهرویش بالا میرفت. در پایین پلهها، شیاطین او را کاملاً محاصره کرده بودند. من زمزمههای شومشان را میشنیدم. ضمناً سیاهیهای دود مانند و بدبویی را که از زیرشان برمیخاست، میدیدم. همین که گفتم همین عطر ملک. این هم فوراً. صدای روحانی به من گفت: "این زن دبیر ریاضی همسایه فقیری دارد که به سختی مریض شده و باید فوراً تحت عمل جراحی قرار بگیرد. لکن پولی برای پرداخت مخارج بیمارستان و هزینههای سنگین پس از عمل ندارند. دیروز این خانم معلم از ماجرا باخبر شد. بیآنکه به کسی بگوید، تصمیم گرفت که به همسایهاش کمک کند. حالا میخواهد داخل بانک برود، همه پساندازهایش را بردارد و به همسایهاش بدهد. از زمانی که به فکر افتاده تا حالا، شیاطین او را رها نکردهاند."
یک بار دیگر به شیاطین نگاه کردم، با حالتی از یأس به بالای پلهها خیره شده بودند. در بالای پلههای بانک شیطانی ترسناک، تا حدی شبیه سوسمار ظاهر شد. هرچقدر به کار خیر نزدیکتر میشد، شیطانی که جلویش بود قویتر بود. رمز جمراتم دیدید؟ سهتاست. هرچقدر جلوتر میرود، بزرگتر میشود. نکته است. همش بزنی، یعنی از سوغاتی که از حج میآوری، این است: "رمز جمره را بکنی توی زندگی. به هرچی جلوتر میروی، بزرگتر میشود." تا آخر رد کنیم. قدم اول وسوسهها و نگرانیها و القائات جلوتر، یکهو جدیتر. یکهو یک پرونده جدیدی باز میکند با یک توجیهاتی، با یک افکاری. باید القائاتی. زبانش دراز و پهن و چشمانش قرمز بود. او از همانجا به سوی زن شروع به خزیدن کرد. با ۱۰ سانتیمتر فاصله سطح پله، وقتی نزدیک پای خانم معلم رسید، سرش را به سمت صورت او بالا گرفت. خسخسهای گوشخراشی از گلویش خارج شد که ترجمهاش این بود: "متوجه هستی که داری چه میکنی؟ آمدی که تمام پولت را از بانک بگیری به همسایهات بدهی؟ یک دلیل منطقی بیاور که کارت درست است. اصلاً بیماری او به تو چه ربطی دارد؟ دخترشی؟ خواهرشی؟ چه نسبتی با او داری؟ خودت خوب میدانی که هرگز نمیتواند پولت را پس بدهد! آخه از کدام جهنمی بیاورد که بدهد؟ احمق نشو زن! تو مجبور نیستی. اگر میتوانی کمکی بهش کنی، معنیاش این نیست که باید بکنی. یادت رفته که برای پسانداز کردن این مقدار پول از چه چه چیزهایی چشمپوشیدی؟ هیچ راه دیگری ندارد. هیچ. فکر روز مبادا باش. اگر فردا مریض بشوی چه کسی داری که مخارج درمانیات را بدهد؟ شوهرت که مرده. پدر و مادرت هم که وضع مالی خوبی ندارند. پس چه کسی کمکت میکند؟"
توکل، ترس مفصل دهه اول بحث. گوش کن! تو نمیتوانی نگران مشکلات مردم باشی. فاصله گرفتن، نفرت، نگاههای دور از رحمت. وقتی خودت کلی مشکل نگرانکننده داری. "تو یکی از مردم اینجا که کمک میکنی، یک قطعهای است که بقیه تکمیل میکنند." تو یک قطعهای از این پازل میشوی. تو این سنت را پاگذاری میکنی. اجرا میکنی. سنت کمک به دیگران. جامعه نهادینه میشود. از همینجا سنتهای اجتماعی شروع میشود. یک نفر اقدام به یک کاری میکند. این میشود سنت بعد از مرگت. "به یتیمانت برساند." به یتیمهای بقیه. از همینجا. از همینجا شروع میشود. از همین کاری که میکنی. این کارها از شروع میشود. "تو به داد یکی میرسی، به داد تو هم میرسند." این جنبههای ظاهریاش است ها. جنبههای ملکوتی که اصلاً آنجا هر عملی که انجام میدهی تو نمیتوانی نگران مشکلات مردم باشی وقتی که خودت کلی مشکل نگرانکننده داری. "بیا عاقلانه رفتار کن." دعوت به عقل هم میکند. عقلی که بیشتر از دنیا نمیفهمد. عقلی که دربست در خدمت شهوات است، در خدمت طمع. عقل طمع. میگوید: "عقل این نیستش که بگذار پولت در بانک بماند. در آینده حتماً بهش احتیاج خواهی داشت."
بقیه این صحنه را ندیدم. نفهمیدم که آن شیطان موفق شد یا نه. خوب، این هم شد صحنه چهارم. صحنه پنجمشان قضیه شهردار است که آزمایش. برسیم و داستان واقعاً ترسناک. با همین تیکه از رفقای معروفی که میشناسید، قضیه شهردار. گفتم یاد آن افتادم. گفت که: "من این بحث مرگ را اینجوری شنیدم." حالا میشناسید همهتان. بعداً خودش منتشر کرد. از تهران میرفتم خارج از شهر. پدر و مادرش خارج از ایام قرنطینه کرونا بود و ماشین نمیتوانستم ببرم بیرون. یکی آمد گفت که: "آقا! من تاکسی بهت میدهم. تاکسی دارم بهت." من با خانم و بچهها نشستیم. آهنگ لسآنجلسی بود و رد کردیم. دومین بار لسآنجلسی. یکی دیگر بود، رد کردیم. آمد یک فایل صوتی شروع کرد: "داستان شهردار. این شهردار اینطور." من که آنجا فایل بعدی لسآنجلسی دیگر خراباتی. گفتی از همانجا این ما را گرفت و به دوستان گفتم که: "بحثها را منتشر کنید. دیگر اینها تذکر باشد انشاءالله." و با یک رویکرد جدیدی این بحثها را میخوانیم. این قضیه هست و بعدش هم آن بخشهایی که نخواندیم انشاءالله بهش برسیم. به هر حال قضایای عجیبی است. عرض میکنم باید مداومت کرد در طلب و درخواست. هر سال تقریباً این اتفاق میافتد. ایام اربعین یک تکانههایی میآید که خیلیها شل میشوند. امشب سر شب یک کسی میگفت: "فلان فامیلم در فلان شهر همه ثبت نام کردهاند برای اربعین. تا این درگیری شد، همه لفت دادند. همه گفتند ما نمیرویم." تعداد زیادی از اقوام را میگفت: "این شهریا، اونوریا، اینها، اونها، همه گفتند ما نمیرویم." همکار شیطان است، همکار خداست. یک تکانی میدهد. ممکن است بکشنت. نه! امام حسینی که بخواهد یک تکانی میدهد. هر سال تقریباً قضیای تکانهایی معلوم میشود. کیا جدیاند؟ کیا طالبند؟ به تعبیر قرآن کیا صادقند؟ صادق معلوم است. یک تکانی جدی بود. آدم در درگیری با شیطان یک بار، دو بار، ده بار هم زمین میخورد. این طبیعی است. همینطور هم هست. همه هم همینطور بودند. بعد ادامه. آخر خدا دستگیری میکند. گفت پیغمبر که: "چون کوبید دری، عاقبت زان در برون آ." ادامه، ادامه باید داد. طلب جدی باشد تا نتیجه حاصل شود. مثل حضرت رقیه (سلام الله علیها). محال ممکن. محال. دیدن پدر. چیزی که در مجلس یزید امام سجاد (علیهالسلام) از یزید - یزید گفت: "از من درخواستی داری بگو." - امام سجاد فرمودند: "سر پدرم را بدهید در آغوش بگیرم." یزید گفت: "نمیشود." چیزی که برای امام سجاد میسر نشد که این سر را در آغوش. محال، ولی برای این بچه در کنج خرابه این محال. چون طلبش، طلب جدی بود. صادقانه بود. با همه وجود. معلوم میشود اگر ما خراب هم باشیم، حسین به این خرابه میآید. خرابمان را آباد میکند، به شرط اینکه جدی باشی. دست از طلب برنداری. دست از ناله و درخواست. این بچه گرفت. امروز این بچه حاجت روا شد. جانم به قربانش. به وصال نائل آمد، وصال لا اله. ولی امشب جای خالی این بچه احساس میشود.
دیشب چقدر بلبلزبانی کردی! امشب در قبرش گوشه خرابه به چه روزی بود! امروز برای این خانواده روز سختی است. این روضه را تقدیم بکنم. انشاءالله عنایت کند خود بیبی به دست همهمان را بگیرد. برخی نقل کردند مثل مرحوم مازندرانی در "معالی السبطین". این روضه را از آنجا قضیه معروف است و زیاد شنیدید که این نقل.
امروز قرار شد زن غسالهای بیاید این دختر را غسل بدهد. خلوتی فراهم کردند. چوبی، تختهای، آبی. سهچهار ساله. دیگر غسلش چیست؟ کدام کنج خرابه؟ برخی هم البته گفتند این بچه را کفنی برایش نداشتند و در لباس خودش. یک جورایی مثل بابایش بیکفن. گفتند زن غساله خلوت کرد برای شستوشو. یکهو دیدند هراسان با اضطراب آمد محضر بیبی حضرت زینب (سلام الله علیها). گفت: "خانم جان! سوالی دارم." فرمودند: "بگو." گفت: "که میشود به من بگویید آیا این بچه بیماری خاصی داشته؟ برای چی این سوال؟ آخه من این بدن را که میخواهم شستوشو بدهم، هی کبودیهای در این تن!" فرمود: "نه! منزل تازیانه روی قبرم. که دور از و جای سنم بنویسی که از محنت بنویسید که غسال غسل نداد. بنویسید شبیه پدرم بی کفنم." رحمت خدا به این نالهها. "چقدر جای خرابه خالیه!" یکم برای این بچه عزا بگیرید.
"مرا عمه حلالم! بنویسید نشد بوسه بهت." غساله از این بود، غساله از این بود که دید افتاده چند تا مشکوک به روی بدنم. "کاش میشد به کسی این همه زحمت ندهند. کاش میشد که خودم قبر خودم." یک دو وصیت کنم اما ارب. "جای آن خون ریخت برون از دهنم." لا اله الا الله. "بس که زهرا شدم نتوانستم در را بزنم. سوختهام پیراهنم." رفتم و لالایی مادرها شد ماجرای وسط غم سوختنم. نمیخواستم بگویم ولی به مناسبت این مصرع. گفت: "ماجرای وسط خیمه غم سوختنم." ممکن است بگوییم که این شاعر اینجا خواسته به هر حال مصرعش را درست کند. چه چیزی استعارهای، تشبیهی. یک قضیه از همین تجربیات نزدیک به مرگ. یکی از عزیزانمان از افراد نظامی که برای ایشان هم قضیه پیش آمده بود و شب پرده از چشمش کنار رفته بود. امروز دوستان مصاحبهای که باهاش کرده بودند و فرستادند، یک فایل ۴۰ دقیقه. نمیشد انتشار عمومی هم داد. خیلی مطالب عجیب و غریب نقل کرده. انشاءالله با همین حال خوشی که دارید حق این مطلب ادا بشود. بنده یک اشاره در جلسهای کردم ولی امروز مفصلترش را شنیدم از زبان خودش. خیلی قضیه عجیبی است. واقعاً شام غریبان حضرت رقیه (سلام الله علیها) انشاءالله نالهاش را بزنیم. گفت که: "به من غروب عاشورا را نشان دادند. بیرون خیمهها دیدم که چکمههایی بود که میآمد و میرفت. این حرامیها میآمدند و میرفتند. از بین این چکمهها دیدم یک دختربچه ۱۰-۱۱ ساله روی زمین نشسته. چادری دارد و دیگر ببخشید دیگر راحت باید بگویم. من سریع باید بگویم. آرام، بلند. هرجور دوست دارید بسوزید و گریه کنید. بچه دارد از شدت ترس میلرزد." اول فکر کردم فقط همین بچه تنهاست. دیدم دو تا دختر سهچهار ساله زیر چادرش روی پای او افتادهاند. آنها هم دارند میلرزند. "زیر بغل گرفته." اینجایش خیلی دردناک بود. "توجه کردم دیدم یک بچهها آتش افتاده بوده به لباسشان، به دامنشان، به چادرشان. دامنهایشان آتش گرفت، چادرهایشان آتش گرفت." این بچهای که من دیدم میگفت: "من دائم این حالی که برایم شده بود سرم را فقط به دیوار میزدم. بیهوش شدم و یک ساعت، ۴۰ دقیقه." چقدر بیهوش بودند؟ "این صحنه را که دیدم، وقتی به بچه توجه کردم، دیدم این آتش فقط روی دامنش نبود." شما ببخشید. "دیدم مژههای بچه سوخته بود. دیدم پلک بچه هم سوخته بود." آتشی که به خیمه افتاد، یک چیزی از پیش معین شده نبود که اینها احتمال بدهند خیمهها آتش میگیرد، خودشان را آماده کنند، آماده فرار باشند. این بچهها کز کرده بودند کنج خیمه. نمیدانستند. اینجا به امام سجاد (علیهالسلام) با استیصال رو کردند: "آقا! چه کنیم؟" نمیدانستند واقعاً. حضرت فرمود: "بگویید هرکی میتواند فقط فرار کند."
السلام اباعبدالله الذی. سلام را با حال و بچهها آنجوری که آن بچهها بابا را صدا میزدند، علیالارواح التی علیک منی سلام الله ابدا ما بقیت و بقی اللیل والنهار. ولا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم. السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
نسئلک اللهم و ندعوک، یا الله یا رحمان یا رحیم، یا مقلب القلوب، ثبت قلوبنا علی دینک. انک علی کل شیء قدیر. الهی آمین. به حق محمد بغضلی یا فاطمه، محسن و به حق الحسن. یا قدیم الاحسان. عبدالحسین. خدایا! به غربت این عزیزی که در خرابه دفن کردند و رفتند. به مظلومیت، به جگر سوخته این بچه، فرج آقامون امام زمان برسان. قلب نازنینش از ما راضی بفرما. الهی آمین. عمر ما را در نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. شهدا، فقها، از ساعهسفر، سر سفره با برکت حضرت رقیه مهمان بفرما. شب اول قبر حضرت رقیه به فریادمان برسان. در دنیا، در آخرت شفاعت اهل بیت را نصیب ما بفرما. مرزهای اسلام را کامل عنایت بفرما. حاجت حاجتمندان را از حاج بفرما. شر ظالمین را به خودشان برگردان. دشمنان دین، قرآن، انقلاب، ولایت اگر قابل هدایت نیستند، نیست و نابود بفرما. رهبر عزیز انقلاب را حفظ و نصرت عنایت بفرما. آنچه گفتیم و صلاح ما را برای ما رقم بزن. نبی رحمة للعالمین، من قر الفاتحة مع الصلوات. صلی علی محمد و آل محمد.
در حال بارگذاری نظرات...