حُب جاه و محبت های غیر خدایی
فشار قبر، عذاب دردناک دائمی
درد جدایی از تعلقات
حُب جاه شهوانی و غضبی
حُب جاه شهوانی برای کسب اعتبار و شهرت
آدم خوب، از وظیفه کنار نمی کشد
محل زیست شیطان، رذایل و محبت های غیر خدایی است
امام از مقام فراری بود نه از مسئولیت
خشوع و فروتنی علمای نجف
کار علمی و نشر معارف، وظیفه است
مقام والای شیخ انصاری
عذاب برزخی ارواح با تعلقات زمینی
وسوسههای شک بر انگیز شیاطین هنگام احتضار
یقین، راه خلاصی از شیطان
اثر هدیه دعای عدیله به معصومین
انتقال آلودگی های شیطانی با شراب و مستی
تعریف شیاطین از هستی
غرور راه ورود شیطان
توسل به اهل بیت، دافع شیاطین و سحر
نور و قدرت مطلق، اهل بیت هستند
فوائد مجلس روضه در منزل
سپر دفاعی اجنه شیعه برای…
ذکر اهل بیت، باطل السحر اصلی است
مظلومیت امام حسن مجتبی
ضارب شتر جمل
روضه امام حسن مجتبی
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد. فعال الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهو قولی.
از این چند صحنهای که آقای مهندس دیده بود، در این کتاب چهار تا را خواندیم و صحنه پنجم. شاید این صحنه طولانیتر از بقیه به نظر آید؛ اما من در همان فاصله زمانی مشخص ناظرش بودم. شهردار جدید شهرمان در اتاق کارش، پشت یک میز شیک و بزرگ نشسته بود. او نمیدانست که در اتاقش تنها نیست. روح باریک شهردار قبلی - این "باریک" حکایت از آن تنگناست - تحت فشار بود. فشار قبر! فشار قبر هم مال یک ساعت و دو ساعت و یک روز و دو روز نیست که مثلاً دندانش را کشیدند، چند روزی، چند ساعتی درد میکند و بعد خوب میشود. نه! این فشار با او هست، درد دردِ جدایی از این تعلقات. روح باریک شهردار قبلی روبهروی میزش در هوا میخزید و به او ناسزا میگفت.
در تجربه دیگری هم بود که یک کسی به جایی تعلق داشت. سالها گذشته بود. آن زمین را ساخته بودند، آپارتمان، برج و اینها. و این هنوز روحش آنجا، توی این تنگنا بود و هنوز تعلق داشت به همان زمینی که ۲۰۰ سال پیش مثلاً [آنجا بود]. اینجوری نیست که بگوییم: "آقا، این خانه را دادند به فلانی، دیگر تمام شد!" آنجا عالمی است که اینجا اینها مال اعتباریات و عالم، عالم حقایق است. و این تعلقات آدم را پابند میکند، بند میکند، سنگین میکند، اینجایی میکند، گرفتار میکند. اینها خیلی گرفتاریها است، اصلش اینجاست! در این تعلقات، به حق اهل بیت عصمت، به حق امام حسن مجتبی که امشب شب شهادتشان است، انشاءالله به ما لطف کند و با رحمتش ما را نجات بدهد از این تعلقات و گرفتاریها. انشاءالله.
خیلی داستان عجیبی است این بخش؛ بخش بسیار تأثیربرانگیز. بنده خودم بعد از خواندن این مطلب، از دانشگاه استعفا دادم و عامل عمدهاش همین بخش بود. تیکههایی که امشب میخواهم عرض بکنم که همان موقع که خواندیم، چند ماه بعدش، آنقدر فشار بود از این مطلبی که خوانده بودم، احساس کردم که نمیتوانم دیگر بمانم، از این میز باید بِکَنَم. و یکی از دلایل استعفای ما از دانشگاه، همین قضیه همین آقای شهردار بود.
گفتش که: "بهش ناسزا میگفت. ناسزاهای زشتی که شرم دارم بر زبان بیاورم."
بالاخره روح شهردار سابق آرامش یافتهتر شد، نزدیک میز توقف کرد و در خود فرورفت. مدتی که گذشت، نگاهی پر از حسرت به میز شهردار انداخت و بهش گفت: "میز باشکوهی است، اینطور نیست؟ وقتی پشتش مینشینی احساس میکنی که آدم دیگری شدی. احساس میکنی که به همه چیز و همه کس مسلطی. میدانی، این میز به من شخصیت میداد، اعتبار میداد، وزن میداد. مظهر قدرت و مقام من محسوب میشد. مقام، در سالهایی که شهردار بودم، مقامم همه چیز من بود. خدایم بود، دینم بود، پیغمبرم بود، ناموسم بود."
مأمون گفت: "تو هم اگر چشم طمع به این میز داشته باشی، تو که پسر منی، چشمهایت را در میآورم کف دستت."
چطور به موسی بن جعفر احترام میکرد. تو که قبول داری رشید... رشید من را شیعه کرد. رشید – یعنی هارونالرشید – گفت: "رشید! من را شیعه کرد."
مأمون [خودش] چه بود؟ اذیت فکری. [به] حجت عملی [فشار میآورد]. آدم کثیفی [بود]. تنها در واقع در قتل دو تا امام شراکت دارد؛ هم امام رضا، هم امام جواد. یکی [را] مستقیم کشته، یکی [را] ... بابا! از همه اینها خبیثتر بود. خیلی کثیف [بود]. ولی از جهت فکری شیعه بود.
[از مأمون] پرسیدند: "از کجا شیعه شدی؟"
گفت: "دیدم پدرم به موسی بن جعفر احترام گذاشت. گفتم این مرد لاغراندام تکیده کی بود؟ تو اینقدر احترامش کردی؟ چیزی نداشت از مال دنیا! چرا اینقدر احترامش کردی؟"
[هارونالرشید] گفت: "تو اینها را نمیشناسی! اینها اهل بیت رسولاللهاند، موسی بن جعفر است. علم اینها فلان، کمالات اینها فلان!"
گفتم: "اگر اینطور است، چرا میدان خالی نکردی این رئیس بشود؟"
"المُلک عقیم". شوخی ندارد ریاست! تو هم که بچه منی، اگر چشم داشته باشی به اینجا، چشمهایت را در میآورم. شوخی ندارم، چه برسد به اینها!
همه دینش... چون شهوات مردم مختلف است. حب جاه دو مدل [است]. علما در بحثهای اخلاقی میگویند خیلی هم عجیب است. واقعاً این بحث بسیار عجیبی است. بعضیها حب جاهشان شهوانی [است]، شهوی. برخی حب جاهشان غضبیه. بعضیها اعتبار و موقعیت و اسم و رسم میخواهند برای اینکه [به] شهوات [برسند]: مرید جمع بکنند. تو [میخواهی] توجّه باشد، [میخواهی] با اینها عکس بگیرم. [میخواهی] دنبالش راه بیفتند. خصوصاً این شهوات معمولاً [به] نسبت خوب که شکافته بشود، نسبت به جنس مخالف معروف بشود. و اینها [میخواهند] کم کم خانمها [و] دخترها [از آنها] نامیان [بشوند و] عکس بگیرند. شیطانی در لباس روحانیت عکس و فیلمهایش تازگی درآمده. با خانم روبوسی میکند، زنهای بیحجاب. حالا عراق [است]. مال عراق است، ظاهراً تعقیب قضایی کردند، دستگیرش [بکنند]. سگها را بغل میکند، بوس میکند. شیطان جنسش جور است. تو ویترین، همه چی دارد. کمبود جنس ندارد که به شما [بگوید] یک چیزی بخواهی بگویم من ندارم. شیطان که شیطان نمیشود که! آخوند میخواهم! "ندارم!" مگر میشود؟ "خانم [مجتهد] " برات دارم، مجتهد، مرجع تقلید، امام، امامزاده، چی میخواهی؟ همه چی من تو دم و دستگاه...
یک بعد از حب جاه شهویه همین صورت پیدا کردن و دختر، [دختر] آغوش [گرفتن]. بعضی هم غضبی. ریاست. اینها خیلی... بعضیها گرفتاریم. یکی دو تا نیست. "بنده طلب راه میافتم برای خودم سایت میزند بالا سرش هم بزرگ مینویسم: "پایگاه نشر آثار [فلان]". درس بخوانم حالا حالاها [اعتماد به نفس]. بعد حالا یک وقتی هم ضرورتی چیزی [داشت] یک عکس و هی فیلم. و هر جا برم پنج تا دوربین با خودم ببرم فیلم بگیرم، منتشر کنم." خیلی هم دامی است که شیطان برای من توی گوشم چی میگوید؟ "میگوید تو که برای خودت نمیخواهی، برای اسلام [میخواهی]. جلسات بگو کجاست. انتشار بده، سروصدا [کن]. محله را ببند. شروع کن جلسات شلوغ، سروصدا دار. تلویزیون بعد، فلان تلویزیون [بیا]. موقعیت و یک اسم و رسم. و بعد اینها همه را تک تک کتاب کن، چاپ کن، جشن امضا بگیر. کتاب امضا بدهم. عکس بگیرند، صف ایستادند کتابم را بخرند. نمیدانیم توی مشت شیطانیم." این جهنم، جهنم [است]. یکی، همه را دارد. جنسش [از نوع] بتمن [است]. یک کم اسم و رسم پیدا میکنم. همش هم احساس وظیفه است. ماشاءالله خدا برکت بدهد. "تو اگر نروی آنوریها میروند. نماینده مجلس میشوند. تو وظیفه است الان نماینده مجلس باش. بعد نمیدانم خبرگان..." خب آقا، سوادش [نیست]. "نه، تو مجتهدی!" اگر تأیید بشویم یک بادی تأیید نشویم یک دادی... [اگر] تأیید نشویم اینها زد و بند، بخور بخور [است]. میشوم منتقد کل سیستم! تأیید بشویم مجتهد جوان! هیچکس در سن من تا حالا اجتهاد نکرده. قشنگ [نشسته میرود] عناوین آخوندی، حزباللهی [را به دست میآورد.]
من از خودم میگویم، شما به خودتان تطبیق بدهید. هرکی توی عالم خودش [است]. حال و هوای [این است که] با حکم رهبری میکشند با التماس وقتی هم میآورند جلوی چشم [خودشان نیستند]. دنبال بازی و سروصدا و اینها نیستند. آدم خوب کنار میکشد از وظیفه، کنار نمیکشد. نباید اینها را قاطی [کرد]. اتفاقاً اینهایی که اینجور سروصدا و اسم و رسم و اینها [دارند] وقت وظیفه ازشان خبری نیست. حرف [نمیزند]. اعتبارش را خرج نمیکند. یک میلیون فالوور دارد. "جهنم! چهکار بکنیم؟ رقابت بکنیم! زودتر برویم که اینها وقت جهنم نروند! چون دوست دارم من زودتر میروم جام را میگیرم. جایی [نباشم] نریزم. یک کسی میآید دروغ میگوید، رأی میآورد، چهار سال خرابکاری میکند. دوباره برای چهار سال بعد دروغهای بیشتر، [دوباره] چهار سال بیشتر خراب [میکند]... چهار سالم که میرود کنار، میخواهد زور بزند چهار سال بعد بیاید." خب حالا من با این رقابت بکنم؟ این چیزی دارد برای رقابت؟ فهمی دارد؟ این اصلاً میفهمد جهنم یعنی چی؟ یک خون از دماغ یک کسی بیاید، پدر آدم را در میآورند. چهکار کردند؟ دلار سهتومانی شده سیتومانی! یک قلمش فقط. آدم فکر میکند بدبختیها که سر مردم آمده در اثر نفهمی بعضی از این حضرات نفهم!
بله، اونی که حالیش میشود، با التماس، به زور. نمیخواهم نه بگویم اینها خوبند، نه اونا بدند. اونی که حالیش میشود، آقا، حسابش فرق میکند. تنش میلرزد، تنش میلرزد از ریاست و موقعیت و شهرت و اسم و رسم و تعریف و مدح و ثنا و امضا و عکس و لایک و سلفی. تنش میلرزد! دارد میرود بالا، این بالا رفتن توی دنیا خیلی خطرناک است. توی دنیا بالا رفتن، نردبان این جهان ما و منیس[ایم] عاقبت این نردبان بشکستنی است، [آدم از آن] افتادنی است. لاجرم هرکس که بالاتر نشست، استخوانش سختتر خواهد شکست. با "و لاتکون رأسًا". دستور پیغمبر: "هیچوقت سعی کن هیچوقت رأس نباشی. همیشه اون پایین جلو." ملا نقاشی: "مدعیان، صف اول بودیم، از آخر مجلس شهدا را چیدند."
مقام، آقا! این است. شیطان روی این، شیطان سوار بر رذایل ماست. محل زیست شیطان، رذایل ماست. محبتهای آلوده ماست. نکته کلیدی تمام این جلسات، محبتهای به غیر خدا [است]. زینت میدهد، زینت دادن هر کسی هم یک مدل است. یک کسی را زینت دادنش با همان ترسهای دنیایی و اینها ایجاد کردن است. برای مقدسات ترسهای مقدسی ایجاد کردن [است]: "تو نیایی، اونها میآیند. اگر قراره مردم جهنم بروند، با من ریشدار [بروند]، بگذار همان بدون ریشش مردم را [به] جهنم ببرد."
این به معنای ول کردن عرصه و موقعیت و اینها نیست. امام رحمتالله علیه، میدان ول نمیکرد، تکلیفش را عمل میکرد. ولی امام نمیخواست رئیس بشود. بنده این بخش را توی صحیفه امام خواندم. [توصیه میکنم] بخوانید. سفارش میکنم همه بخوانند. "صحیفه امام" خیلی کتاب خواندنی است. تا مهر و آبان و آذر ۵۷ از امام میپرسند که: "شما میخواهی خودت رهبر بشوی؟" [امام] میگوید: "نخیر! شاه نباشد." و وقتی که آمد ایران، رفت قم مثل بقیه مراجع واسه بقیه علما [میخواستند] دفتر داشته باشند توی قم. اصل داستان وقتی بود که حال امام بد شد برای قلب امام [او را] منتقل کردند تهران. و اصل داستان بحث مشکل قلبی ایشان بود. و حکمی که برای بنی صدر توی بیمارستان قلب زدند. و امام مجبور شد بماند و به خاطر کارهای درمان و فلان و اینها. و دید عملاً نمیشود بعد خودش اداره کند. امام از مسئولیت فراری نبود، از مسئولیت به معنای وظیفه، امام از مقام ریاست فراری بود، از سروصدا و... گفتم برای دوستان دانشجو که بعضاً هستند توی این جلسه، گفتم یک ۱۴ خردادی توی جلسه توی دانشگاه گفتم بنده وقتی خواندم توی [کتاب مربوط به] امام [که] نوشته بود: "انتقاد شدید امام خمینی از رئیس صدا و سیما". چه جالب! ببینم امام چه انتقادی کرده از رئیس صدا و سیما. باز کردم دیدم که امام شروع کرده به رئیس صدا و سیمای آن موقع – آقای محمد هاشمی رفسنجانی که بزرگتر است – میگوید که: "چرا من هر وقت تلویزیون روشن میکنم، تصویر خودم را میبینم؟ برای چی من اینقدر پخش میکنید؟ فقط در حد اخبار، آن هم در حد خبر اول، آن هم مختصر. حق نداری اینقدر تلویزیون بیتالمال را خرج من کنی." رئیسجمهور داشتیم بودجه همه را تعطیل کرد. "ماشاءالله! با این رقابت کنم؟!" احمقی. وقتی خلق کرده، کی بهتر از اینکه برود جهنم؟ سر تا پا خریتش [از آن است که] نمیفهمد دارد چه غلطی میکند. جواب بدهد. جواب دو دقیقه وقت یک آدمی که تلف شده را چه جور میخواهد بدهد؟ چه وضعیتی برای مملکت درست شده! شما نگاه هرچی میکنی نجاست از قبلی در میآورد! نه، حل نمیشود. "ارز چهار و دویستی ورش داریم، ورش نداریم؟" [میگوید] "بریم بمونیم." سنگی که احمق میاندازد، چهل تا عاقل نمیتوانند در بیاورند. جواب بدهد. خواهید دید انشاءالله ذلتی که این افراد با چه کیفیتی گزارشهایی دادند، خواهید دید. ما مرده، شما زنده هستید. امروز خواهید دید با چه کیفیت، با چه ذلتی اینها میمیرند و مردم چه جشنی [میگیرند]. این دنیاست. این همه گند بزنی! این همه آسیب! آخرش هم همچین مرگی. و تا ابد از وضع برزخی خبر دادند. چه کیفیت و چه وضعیتی دارد حب مقام. این محبتهای آلوده ما را شیطان [از طریق این افراد] دست [کاری میکند]. اونی که اهل این مسائل است، اتفاقاً بیشتر حساس میشود.
آیتالله بهجت فرموده بود که: "آقا رسم بود بین علمای نجف." این مسئولیت که عرض میکنم این است: "خودشان را در مظان مرجعیت قرار نمیدادند، رساله چاپ نمیکردند، دفتر و دستک نداشتم. به خودشان [کسی را] دعوت نمیکردند. فراری بودند از این قضایا. دعوا میکردند اگر کسی میآمد توی جلسه صلوات بگیرد فلان کُند." آیتالله [حاج] حسین قمی، این شکلی بودند، یک رسم بود توی علمای نجف. اینها وقتی که به عنوان مرجع بهشان رو میآوردند، میگفتند: "آقا، مردم و علم شما را به عنوان مرجع انتخاب کردیم. همه قائلند که شما اعلمی [هستید]. اعلمی توی همه اینها که هستند. توی همه مجتهدین شما از همه قویتر [هستی]." شیخ انصاری دیگر... حالا به مناسبت دیگر، حالا میگویم اینها بحثهایی است که باید بدانند. چون دیدم بعضیها هم در مورد ما هم مطالبی میگویند اینور و آنور که: "فلانی مثلاً اگر به فلانی باشد، همه این بچهبسیجیها را میخواهد از میدان به در کند." مثلاً توضیح بدهم که روشن بشود قضیه. نه، میدان توی میدان بودن، توی تریبون بودن، توی تلویزیون بودن، با اسم و رسم، [اسم برای] کتابها بودن، بنرها توی سطح شهر بودن، اینها نیست. وظیفه یعنی کار علمی، یعنی مجاهدت، یعنی تلاش، یعنی مطالعه، یعنی نشر معارف بدون سروصدا، بدون شلوغی، بدون اسم و رسم، بدون...
مرحوم شیخ انصاری. به ایشان آمدند گفتند: "آقا شما مرجعی." مرحوم صاحب جواهر به ایشان گفت: "بعد از من شما مرجع قُلَل، [از مقدار] احتیاطاتت کم کن. این مردم به امان خدا نَسِپار. فتوا بده. تو صاحب رساله بعد از من [هستی]." رسم بود بین علمای نجف. میرفتند حرم امیرالمؤمنین، یک جمله داشتند. میگفتند: "اگر این مرجعیتی که سپردند برای آخرت من ضرر دارد، یا امیرالمؤمنین!"
[حاج] حسین قمی این را گفت، سه ماه بعد از دنیا رفت. آغازیهای عراقی. یک سال مرجع برخی علمای دیگر. راست بوده بین علما. شیخ انصاری، همه ایران و عراق و کویت و اینور و آنور، همه از ایشان تقلید میکردند. خودش احتیاط میکرد. یک داستان معروفی دارد. یک روز توی مسجد نشسته بود. چند نفر میآیند و یک سؤال، یک مسئله علمی بوده. چند روزی داشته روی آن فکر میکرده. این سه نفر، یکیشان برمیگردد میپرسد که: "آقای شیخ انصاری، فلان مسئله چی میشود؟" توضیح میدهد. نیم ساعت، چهل دقیقه توضیح میدهد، بحث را جمعبندی میکند. یکی از این سه نفر برمیگردد میگوید: "انت مجتهد، انت مجتهد، انت مجتهد!" سه بار میگوید: "تو مجتهدی." چون یک لحظه حواسش جمع میشود که چرا اینها آمدند اینجوری از جانب امام زمان که من خاطرم جمع بشود که من مجتهدم. دنبال اینها راه میافتد ببیند اینها کجایند. "امام زمان فرستاده بودند."
که چقدر آدم باید اعتماد به نفسها و توهماتی که داریم [را کنار بگذارد]. دو خط متن عربی از رو نمیتوانم بخوانم، کلی ادعا! یک همچین کسی با آن مقامات علمی که مادر دهر عقیم است از اینکه مثل شیخ انصاری به دنیا بیاورد، این است قضیه. بعد دیگر حالا آن احتیاطات ایشان، آن حالات ایشان برای اینکه از حب مقام میترسیدند. روایت فرمود که: "مقام برای دین انسان از گرگ [و هجومش] به گله خطرش بیشتر است." که حضرت امام هم این روایات [را] مفصل توی "۴۰ حدیث" و جاهای دیگر در جنوب عقل و جهل و جاهای دیگر بحث حکم مقام خیلی خطرناک است. آدم دوست دارد بالاتر باشد، رئیس باشد، اول باشد. علاقه به اول بودن.
حالا ایام زیارت هم هست. یکی از علمای از اساتید ما در قم [به] دوستانی که زیارت میرفتند – البته این روایت هم دارد توی این مضمون – [میگفت]: "زیارت میرویم چهکار کنیم؟" حالا آداب زیارت زیاد است. یکیش هم این است. ایشان میفرمود: "سعی کن توی ماشینها و اتوبوسها و اینها که با کاروان که میروی، نفر آخر باشی که سوار [میشوی]." الان که میروی توی اتوبوس، قشنگ [میبینی] آمده با شش تا از جلو را خانوادگی کنتراتی برداشته. "زودتر میرویم جاهای خوبم میگیریم." توی کاروان اول رئیس تعیین میکنیم. "من آخر کار باشم." نه اینکه برگردی [و] معطل کنی. توی این جلساتی که داشتیم گاهی میگشتیم پیدایش کنیم. جلوی ملا [اینجا] نمیشود. مسئولیت داشت به سپاه پاسداران فحش میداد. همه کارهای عمرانی دولتش را سپاه پاسداران [کرد]. [آنهایی که خودشان] جُغند! بعد اینی که کار میکرد خودش گم و گور بود.
حب مقام میگوید که: "به خاطر شأن و قدرتی که داشتم، در همه شهر مشهور بودم. تو خودت در تمام آن سالها معاونم بودی. میدیدی که مردم چطور به من احترام میگذاشتند. بایدم احترام میگذاشتند. تو خوب میدانی که چقدر در سالهای گذشته زحمت کشیدم. خوب میدانی که خودم را کاملاً وقف شهرداری کردم. از زن و بچه و خواب و خوراکم گذشتم و مثل کِنه به شهرداری چسبیدم." خاصیتی توی این محل خاص هست که غذای دیگری هم دوستان توی مستند [داشتهاند]. هم مربوط به همین فضا و اینها بود. یک جای خاصی. فکر کنم اصلاً کلاً یکجور خاصی [است]. اینجا اقتضائات خاصی [دارد]. "قبول دارم همه زحماتم به خاطر خودنمایی بود. به خاطر حفظ مقامم. به خاطر ماندن در پشت میز. و قبول دارم تا خرخره در فساد فرو رفته بودم. رشوه میگرفتم. حق آدمهای ضعیف را پایمال میکردم. دروغ میگفتم. زمینهای مرغوب را با حیله از چنگ صاحبانشان در میآوردم و غیره. ولی به هر حال به خاطر منافعم خدماتی هم انجام میدادم. نمیدادم؟ پس قبول کن که سزاوار این میز و مقام بودم. اما حالا... اما حالا تو میز عزیز من و مقام و قدرت من را تصاحب کردی. از تو متنفرم!"
کی به کی دارد میگوید؟ شهردار مرحوم [به] این شهردار جدید: "اصلاً حالم از تو به هم میخورد. من حاضر بودم بعد از مرگ یکراست به جهنم بروم؛ ولی نبینم که کسی [دیگر] پشت میز [من نشسته]." "تو نمیتوانی درک کنی که از دست دادن مقام و قدرت یعنی چی." فضای سیاسی دیگر... عجایب یادم [است]. خدا، فقط فقط خود خدا به دادمان برسد. این هم که میگویم بنده واقعاً تنم میلرزد. در موردش بیفتد. "من خودم از همه بدترم." اگر خدا آدم را به خودش واگذار کند [چه میشود؟]. "تو نمیتوانی درک کنی که از دیدن دیگری در پشت این میز چه زجری میکشم. نمیتوانی بفهمی که چطور از غضب، از حسادت، از حسرت به خودم میپیچم. مثل مارمولکی که در روغن داغ افتاده باشد. مثل ماری که او را در تنور انداخته باشند. یا مثل آدمی که آب جوش در گلویش ریخته باشند."
"میدانی چه چیز از همه دردناکتر است؟ اینکه تمام غضبهای من، تمام حسادتهای من، تمام حسرتهای من بیفایده است." روح شهردار سابق پس از این حرفها شروع به لرزیدن کرد. او پس از قدری تشنج به طور موقت دچار فراموشی شد. [مهندس] میپرسد: "دچار فراموشی؟" [ناظر] میگوید: "بله، پس از تشنج، با حالتی گیج و پریشان به شهردار جدید نگاه کرد. انگار برای اولین بار بود که او را در آن اتاق میدید." مثل دیوانهها با سرعت به سمتش رفت و فریاد کشید: "تو اینجا چه غلطی میکنی؟ کی به تو اجازه داده که پشت میز [من] نشستی؟ زود از اون صندلیام بلند شو!" [او میخواست] از صندلیاش بلند کند، از اتاق بیرون بیندازد. ولی وقتی موفق به لمس کردنش نشد، مجدداً به یاد آورد که مرده است. در نتیجه عصبانیتش به اوج رسید. نعرههای بلندی کشید. شهردار جدید را لعنت کرد، کلی ناسزا بهش گفت. ناسزاهای زشت.
بالاخره آرام شد و در خود فرورفت. مدتی که گذشت، نگاهی پر از حسرت به میز شهردار انداخت و به او گفت: "میز باشکوهی است، اینطور نیست؟" دوباره از اول. مهندس این بخش از دیدهها و شنیدههایش را با پوزخند تمام کرد. ازش پرسیدم: "شما چطور همه حرفهای شهردار را کلمه کلمه به خاطر میآورید؟" بهتر بگویم: "همه حرفهای روح شهردار را." جواب داد: "باز هم یک پرسش بیجواب. واقعاً نمیدانم چطور! فقط میدانم که هر كلمهاش در ذهنم رسوب کرده. باورتان نمیشود؟ میخواهید از نو برایتان بگویم؟ بدون اینکه حتی یک واو را جابجا کنم."
به هم نگاهی کردیم و نویسنده – آن یکی نویسنده – گفت: "ادعای کوچکی نیست. بیایید امتحان کنیم. اگر جسارت نباشد و اگر مهندس حوصله داشته باشد، دوباره میشنویم."
آقای مهندس، "شما یقین دارید که حتی یک واو جابجا نخواهد شد؟"
مهندس با قاطعیت گفت: "بله."
یک بار دیگر قضیه را از اول تا آخر تعریف کرد، بدون تغییر دادن یک حرف یا یک کلمه. که فیلم مصاحبه گویای حقیقت است. یک مدرک محکم و تردیدناپذیر. پس از شنیدن دوباره ماجرا به مهندس گفتم: "ارواح پست تا مدتها همچنان اسیر خواستهها و تعلقات زمینی خود [هستند]. آیا این اسارت جزئی از عذاب برزخی است؟"
پاسخ داد: "به نظرم سختترین عذاب برزخی است." [بعد] میروند سراغ چای خوردن.
صحنه ششم: خیلی داستانهای بسیار عجیب و جالب و درس است. واقعاً جنس تعلقات انسان، آن طرف و این دردهایی که احساس میکند همین است. میخواهد از بدن که دارد جدا میشود، میخواهد برود بالا، یکهو متوجه فلان قضیه میشود. یکهو یادش میافتد از فلان داستان، همانجا قلاب باش. بعد میبیند که این وسایل و امکانات توی روایت ما هم هست. یکی از عذابهای سنگینی که آدم دارد این است که میبیند مالش به دست ورثه افتاده. حساب کتابش با این است، عشق و حالش با این [است]. چی میگوید؟ آن ورثه وقتی میآید [روحش] داد میزند: "من جمع کردم قرون به قرون، با بدبختی. من نخوردم، من به خودم فشار دادم، مصیبت وارد کردم. تو داری خرج میکنی، حیف و میل میکنی! بعد من هم باید حساب پس بدهم بابت قرون به قرونش." واقعیت دارد.
صحنه ششم: باز هم شیطان. البته صحنه پنجمش قضیه شیطان خوب تویش خیلی واضح نبود. دیگر حرفی از شیطان اینجا، علیالظاهر نبود. شیطانش همین حب مقامی بود که توی دنیا اسیرش کرده بود. این الان شده بود جزء ارواح پست، یعنی خود این آدم جزء شی [طان]...
صحنه ششم: زنی در اتاق مطالعه منزلش دچار سکته قلبی شده بود. این هم آقا، خیلی قضیه عجیب [است]. او در حال جان دادن بود. من از قبل این زن را میشناختم. روانشناس بود و در دانشگاه درس میداد. در آخرین دقیقه زندگی، شیطانی کریه وارد اتاق شد. البته آن زن او را نمیدید. شیطان زشت خودش را به او رساند و به وسوسه کردنش مشغول شد: "تو داری میمیری. چیزی به پایان عمرت نمانده. فقط چند لحظه دیگر و بعد کار تمام است. پس کو کسی را که به عنوان خدا قبول داشتی؟ کجاست؟ نشانههای حضورش را میبینی؟ کجا هستند اولیای خدا و فرشتههای لطیفی که معتقد بودی به بالینت میآیند؟ اگر این اعتقاد درست بود، باید الان آنها را میدیدی. ای بدبخت! تو بر چه اساسی در تمام عمر دروغهای مذهبی را باور کردی؟ چطور توانستی اینقدر احمق باشی؟ حالا برای چند ثانیه هرچه را که مذهبیون به تو دیکته کردند فراموش کن. حداقل تو این لحظههای باقیمانده واقعگرا باش. واقعیت این است که نه خدایی وجود دارد، نه فرشتهای و نه دنیای دیگری. انسان فقط یک جسم مادی است و با مرگ نابود میشود."
شیطان با این جملات اضطراب و شک خطرناکی را به جان زن انداخت. که ما در مورد شک هم دهه اول نکاتی عرض کرده [بودیم]. راه خلاصى از دست شیطان «یقین» است. روحانی گفت: "میبینی؟ شیطان تا آخرین ثانیههای زندگی انسان دستبردار نیست." تا آخرین قطره حمام منجاب. شیخ بها نقل میکند: "در کتاب شیخ بهاءالدین عاملی، معروف شیخ بهایی، آقایی بود توی کوچه ایستاده بود. یک خانم زیبارویی آمد گفت: «میخواهم بروم حمام منجاب، کجاست؟»" بنده خدا بلد نبود. گفت: "همینجاست." اینکه رفت توی [خانه] دیدی خونه شخصیش [است]. خانم گفت: "خب اینجا حمام منجاب [است]!" "راستی صابون و وسایلم را نیاوردم. صابون و وسایلم را بیاورم، شما که همینجایی؟" گفت: "آره سر کارش هستم." این نشست خانم هم رفت. ۵۰ سال بعد داشت میمرد. لحظه جان دادن – شیخ بها نقل میکند – لحظه جان دادنش هی داد میزد: "عین الطریق اله حمام منجاب! حمام منجابم اینجاست! حمام منجابم اینجاست!" دل گرفتار این زن بوده ۵۰ سال چشم به راه [بوده]. برگردیم به شیطان. اون لحظه با همین محبتها را فعال میکند. وابستگی و تعلقات میآورد جلو چشم. فقط خدا باید به داد [آدم] برسد. هیچی دیگر ندارد. هرچی که آدم میخواهد فکر بکند: "من باهاش نجات پیدا میکنم." هیچ راه نجاتی [نیست]. چیزهایی را از درون وجود انسان برمیدارد، برجسته میکند موقع جان دادن. او میخواهد که آدمها قبل از مرگ ایمانشان را از دست بدهند. بنابراین سعی میکند که آدمها را به سمت کفر و گمراهی سوق بدهد.
"دلم خیلی به حال آن زن سوخت. او داشت لحظات سخت و نفسگیری را میگذراند." سفارش شده دعای عدیله بخونیم و بزرگان سفارش کردند دعای عدیله را هدیه کنید به معصومین. آن لحظه جان دادن. بیا، امام رضا علیهالسلام، اهل بیت عصمت، آن لحظه میآیند کمک میکنند، شیطان را دور [میکنند]. وگرنه آدم توی این گرفتاریها میماند و خدای نکرده میلغزد و شیطان میبرد. توی [ذهن] خودم گفتم: "کاش یکی میتوانست این زن را از شک نجات بدهد. کاش یکی میتوانست بهش بگوید که این حرفها دام است، آخرین دام شیطان. کاش یکی میتوانست حجاب جلوی چشمان زن را بردارد تا شیطان را ببیند."
صحنه هفتم که خب دیگر این صحنه را باز باید عذرخواهی بکنیم. یک کمی صحنه رکیک و کریهالمنظر [است]. مردی سبیل کلفت با هیکلی تنومند، در حالت مستی روی تخت خوابش افتاده بود. این حالت مستی خودش یک بحث مفصلی است. شراب، مستی اینها یکی از آن کلیدهای کار شیطان است. دانلود [این مطالب را در] چند جلسه قبل خوب عزیزانی که نبودند [بشنوند]. دهه قبلیمان یک شب در مورد ادرار شیطان که توی روایات آمده بود، صحبت [کردیم]. بحث مرحوم علامه شعرانی توضیح میدهد یعنی چی توی این روایت که فرمود: "شیطان ادرار میکند." در مورد خواب ماندن نماز و اینهاست. شیطان روی صورت این آدم ادرار میکند. یک جای دیگر هم بحث ادرار شیطان را داریم در مورد درخت انگور. که این درخت توی ادرار شیطان [هست]. نه درخت مادی انگور ظاهری؛ نامش چیست آقا؟ تمثل. یعنی در حقیقت ملکوتی این میوه که خدا آفریده و نعمت [است]. نعمت بسیار بزرگی هم هست این میوه گوارا. انگور یا خرما، این شیطان هم سهم دارد، نصیب دارد. نصیبش هم توی همین است که این را ابزار مستی میکند. سهمش هم به چه کیفیتی [است]؟ ادرار است! چه کثافات وجودی! ادرار علامت سُموم و غفلت و آلودگی. آلودگیهایش را منتقل میکنیم، داغ میشود. ولی از آن داغیها، از آن آتش ابلیس میسوزاند ایمان را، اعتقادات را، عقل و هرچی که دارد، منفعتی که انسان توی وجودش [دارد]. هر رحمتی که توی وجودش است، آسیبهای جدی که دارد برای جسم آدم و روح آدم، برای نسل آدم. بحث شراب بحث بسیار مفصلی است. متأسفانه روز به روز هم در حال فراگیرتر شدن و گرفتاریها دارد بیشتر میشود. مستی هم که خب دیگر اثر شراب است و آن هم قضیهاش مفصل است.
"روی تخت خوابش افتاده بود. داشتم [و] دانستم که او همیشه به خاطر مرد بودنش خیلی به خود افتخار [میکرده]." توهمات ماست دیگر، شیطان و توهمات ما. حساب که یکی از توهمات، توهمات جنسیتی [است]: "من مردم، زور بازو و سبیل او. من مردم." به زنها نگاه جنسیتی... نه خدای نکرده نگاه جنسی داشتن [است]. که این آقا قضيه تا جایی [میرسید] که ارزش یک تار سبیلش را از ارزش اغلب زنان عالم بیشتر میدانست. دلیل این غرور ابلهانه او، معنایی بود که از زن در ذهن داشت. با پوزش از شما و کسانی که این [را میخوانند]. از دیدگاه او، زن فقط یک موجود مفعول بود و [برای] ارضای شه [وت]. اوج حماقت خودش. بیمار! حیوان! تعریفش هم از هستی و همه امیر در همین حد [است]: "چه منفعتی برای من دارند؟" تعریف شیاطین همین است از دیگران: "چه منفعتی برای من دارند؟" به زن هم همین [میگوید]: "چه منفعت برای شهوات؟"
بگذریم. او از فرط مستی در شرف بیهوش شدن بود. در همان حال عدهای از شیاطین در اطرافش مشغول رقصیدن بودند. رقصیدن. مشغول نوعی رقص ترسناک با حرکاتی کند شبیه حرکت عروسکهای کوکی یا آدمهای آهنی. آنها در یک مسیر دایرهای پاکوبی میکردند. در مرکز دایره، شیطانی وحشتناک و کاملاً لخت دیده میشد. او به حالت طاق باز خوابیده بود. تا حدی مانند قورباغه گندهای که به پشت افتاده باشد. پنج دست و پنج پا داشت. دستها و پاهایش مرتب در حال تکان خوردن بود. زمانی که مرد تنومند روی تخت کاملاً بیهوش شد، "من دوباره باید از شما و خوانندگان کتابتان عذرخواهی کنم." میگوید: "چرا؟" میگوید: "چون این بخش از داستان خیلی زننده است. با وجود این، چارهای ندارم، مجبورم بگویم. البته خیلی سریع توضیح میدهم [و] رد میشوم."
"زمانی که مرد بیهوش شد، شیطان لختی که در وسط گروه بود جستی زد. جستی زد و خودش را روی تخت انداخت. بعد وحشیانه به بدن مرد چسبید و [با آن] غیر [ارتباط برقرار کرد]." نمیدانم توجیه این صحنه خیلی سخت است. ولی به هر حال این صحنه است که واقعاً دیدم.
"آن شیطان به بدن مرد چسبید. با بدن او مشغول [شد]. مشغول خوشگذرانی شد." روایت دارد وقتی که حمام میروید، سرویس بهداشتی میروید، اورت را منکشف کنید، بسم الله بگویید که شیطان نگاه [نکند]. چون نگاه کند طمع تمکن نزدیک میشود به [انسان] ارتباط برقرار [میکند]. یک باب مفصلی است که اصلاً واردش نمیشوم. بحثهای عجیب غریبی دارد. هم روایات [آن را ذکر کردهاند]، آن هم چیزهایی که شنیدهام از بعضی اهل ف [کر] که شیاطین توی این وادی با بعضیها دچار چه قضایایی میشوند. باب مبسوطی، خیلی بحث مفصلی است.
"در تمام آن مدت، بقیه شیاطین سوت میزدند و شادی میکردند. مشخصاً داشتند وصلت رئیس خود را با آدمیزاد جشن میگرفتند. یادم هست که در آن لحظات تندتر و خوفناکتر میرقصیدند." باشم. سرش را انداخت پایین و از این بحث خلاصه عبور کردیم.
و بعد میرود سراغ ارواح پلید که دعواهایی که اینها با همدیگر داشتند و گلآویز میشدند و اینها. و توضیحاتی در این زمینه. و بحث اینجا تمام میشود.
و اما آن ۴۰ صفحه که گفته بودیم نخوانند. عرض کردم دیگر، این کتاب بالاخره آن وقتی که منتشر شد و اینها، به هر حال فضای ذهنیش نبود برای طرح این مباحث و قضایا. [این ۴۰ صفحه را] نخواندیم. ۴۰ صفحه را [که] الان بالاخره چند سال گذشته، آمادگی بیشتر شده. ما امشب شب بیست و هفتمی است که این مباحث را مطرح کردیم. ۲۶ شب مقدماتی و نکاتی عرض کردیم. این دو سه شب باقیمانده را هم این ۴۰ صفحه را میخوانیم. اگر عزیزانی احساس میکنند که آمادگی قلبی و ذهنی و اینها را ندارند از فردا شب توی بحث، درخواست داریم شرکت نکنند و فایلها را هم آنهایی که گوش میدهند، گوش ندهند. نه به ۱۸ سال کار ندارد. به اینکه چقدر ترسناک است، [بلکه] این که بعضیها قوه واهمهشان قوی است. توی خلوت و تنهایی و اینها تصویرسازی میکند. اگر گوش میدهند شب و تنها و خلوت و اینها نباشد. توی بیابون و تاریکی و ماشین توی جاده تاریک اینها نباشد. اینها همه خوفبرانگیز است. توی تنهایی نباش. توی جمع باشد، با هم باشند، روشن باشد اینها. و خیلی هم به ذهن میدان ندهند. شیطان اینها را کار میکند. به هر حال قضایایی است که یک کمی ایجاد واهمه [میکند]. [کسانی در] جلسه هستند و بعضی وقتها مطالبم که چیز میشود، میترسند پسر و دختر [در میان حضار]. دیگر حالا باید یک کاریش کرد دیگر. حالا امشب البته بخشهای ترسناکش نمیرسیم. امشب فقط مقدمه قضیه را عرض میکنم. فردا شب را باید [یک طور دیگر صحبت کنیم]. توی پاورقی میگوید: "پس از تایپ دستنویسه فهمیدم که آن ماجرا تقریباً ۴۰ صفحه را پر کرده." البته اصل [است].
میپرسد که: "آقای مهندس، شما واکنش مردم [به] این تجربههایی که میگویی چی بوده؟"
گفت که: "جملات مختلفی میگویند. معمولاً با لبخند واکنش نشان میدادند. در پشت هر لبخند، جمله یا جملات کوتاه پنهان بود."
"چه جملاتی گفتند؟"
"خوش به حال مهندس." یا بعضی به عکس میگفتند: "طفلکی مهندس، مغزش آسیب دیده. خدا به جوانیش رحم کند." [یا میگفتند:] "مهندس مواظب باش، این حرفهای چرند عاقبت خوبی ندارد. نتیجه تنها زندگی کردن همین است." و غیره. "اکثراً سعی داشتند من را به ازدواج تشویق کنند. میخواستند به خیال خودشان من را از آن تنهایی خطرناک بیرون بکشند."
چند ثانیه تحمل کرد و آنگاه گفت: "خب، البته من از تنهایی بیرون آمدم، اما نه با ازدواج."
"پس چطوری؟"
"میگوید: «ماجرایش مفصل است عمو.»" ۴۰ صفحه! "ببینید من عقیده دارم اگر مرگ را تجربه نکرده بودم، چنین ماجرایی برایم پیش نمیآمد. به هر حال باید باید این هشدار را به شما بدهم اگر قضیه را تعریف کنم، خوانندگان از موضوع اصلی کتاب دور میشوند." یعنی از موضوع تجربه مرگ یا بیان مشاهدات افراد در هنگام مرگ.
میگوید: "گفتید مفصل است؟"
میگوید: "مفصل و حیرتآور."
میگوید: "حیرتآورتر از آنچه تاکنون گفتهاید؟"
میگوید: "مطمئناً حذف کردن و باور کردن این قسمت از حرفهایم سختتر است؛ به طوری که شاید اصلاً نتوانید قبول کنید."
میگوید: "یعنی تا این حد؟ شرح ماجرای مورد نظرتان چقدر از حجم کتاب را اشغال میکند؟ میتوانید حدس بزنید؟"
میگوید: "فکر کنم ۳۰، ۴۰ صفحه از کتاب را پر خواهد [کرد]."
"لطفاً تصمیم بگیرید ماجرا را بگویم یا نگویم."
میگوید: "بگویید. بعداً تصمیم میگیریم که آن را در کتاب بیاوریم یا نیاوریم."
نویسنده محترم کتاب [این را] از ما گرفت. به خودم گفت. گفت که: "راضی باش." من گفتم که: "شما آسیب زدی به کتاب. اینهایی که گفتی و هی ریختند سر ما که آقا این ۴۰ صفحه ۴۰ صفحه..." بعضیها میفرستند، گفتم کتابش را کندیم بعد هدیه کردیم. فشار [به ما] وارد شده بود بابت ۴۰ [صفحه]. البته هنوز هم نظرم این است که لااقل توی پاورقی توصیه نمیکردند. ای کاش [درباره] اینکه این خوانده بشود [توصیه نداشتند]. چون الان میخوانم برایتان. توصیه شده که خوانده [بشود]. لااقل میگفتند: "نخوانید." و حالا خیلی هم شاید برای عموم خوب نباشد. خود نویسنده به بنده گفتش که: "افرادی تماس گرفتند، گفتند که: "طرف با دختر من دچار مشکلات روانی شده در اثر همین ۴۰ صفحه."" مشکلاتی برایشان ایجاد شد. به هر حال هر حرفی به درد هر کسی نمیخورد. یک زمینههای ذهنی و یا آمادگیهایی میخواهد. بالاخره بخشهای ترسناکی است. ولی بخشهای مهمی است. دو سه تا قضیه بسیار ناب و دقیق دارد. چند تا نکته خاص دارد که باید توجه بهش بشود.
یک دستمال. این آقا، یک صلوات. کدام شیاطین آمدند کارهایی کردند؟ وقتمان هم رو به اتمام است. فقط در حد معرفی این بحث تا انشاءالله فردا شب ادامه [دهیم]. "پس از تایپ دستنوشته فهمیدم که آن ماجرا تقریباً ۴۰ صفحه را پر کرده. هنوز نمیدانستم با آن چه کنم. از طرفی میدیدم که قضیه جالب و کمنظیر است. از طرف دیگر نمیخواستم ذهن خواننده را از مسیر اصلی منحرف کنم. من سه راه پیش رو داشتم: یا باید این قسمت از کتاب را حذف میکردم، یا آن را به پایان فصل انتقال میدادم، یا اینکه ترتیب مصاحبه را حفظ میکردم. میگذاشتم در واقعیتش بماند. عاقبت خطرناکترین راه را برگزیدم؛ گذاشتم در جای خودش بماند." "از شما خواننده فرزانه، صبور و باگذشت تقاضا دارم محبت کنید بخوانیدش، هرچند داستان مجزا محسوب میشود." و "آهان، به نظرم مهندس حق داشت وقتی که گفت: «اگر مرگ را تجربه نکرده بودم، چنین ماجرایی برایم پیش نمیآمد.»" دقیقاً همینجا شد. ایشان شیطانش اصلاً یک وادی دیگر بود. از وادی غروری که بهش دست داده بود. غرور چشم برزخی این است. شیطان آدم چشم برزخی داشت که آمد پدرش را در [آورد]. هیچکس از دست شیطان در امان نیست. همان دوستی که توی همان بحثها یک اشارهای بهش شد و [بعد] صد بار پشت دستمان را داغ کردیم که چرا گفتیم، همان دوست آیتالله بهجت. رفته بود. ایشان فرموده بود: "هرچقدر هم قوی بشوی، شیطان از تو قویتر [است]."
چشم برزخی دارد و اینها. یا خودم چشم برزخی پیدا کنیم، دیگر اسمهای شیطان است. میافتد به جانت. این چهل سفر برای همین میخواهم بخوانم که تذکری باشد انشاءالله برای همهمان. جدی بگیریم شیطان را و در همه جا و همه کس ببینیم. با هر کسی یک داستانی [دارد]. خوب. بسیار خوب. تعریف میکنم یک پنج دقیقه انشاءالله. تقریباً بنده حالا کمتر بیشتر میخوانم و بقیهاش میماند برای فردا. "در مقدمه مطلب باید عرض کنم من برای برای بخشی از چیزهایی که خواهم گفت، هیچ شاهد و مدرکی [ندارم]. اما برای اثبات بخش دیگر از ادعایم، دو شاهد دارم. دو شاهد معتبر. البته شهادت آنها یکجورهایی باعث تأیید بخش اول هم خواهد شد." غافل از اینکه جملات اخیرش من را قدری گیج کرده. "ادامه داد: «به هر حال من در همین جلسه اسامی دو شاهد را به شما میگویم. اسامی آنها به اضافه نشانی و شماره تلفن هر کدام.»"
میگوید: "مهندس، من خیلی کنجکاو شدم. بیشتر از این نمیتوانم صبر کنم. لطفاً قضیه را تعریف کنید."
"همه چیز همه چیز از احساس خاص شروع شد. حس میکردم که در آن خانه قدیمی تنها نیستم. فکر میکردم که که اشخاصی نامرئی در خانه هم هستند." وحشتناک تعریف نکنم با انرژی و شاداب. "این حس در شبها قویتر بود. وقتی از اتاقی به اتاق دیگر میرفتم، گمان میکردم یکی دارد دنبالم میآید. طبیعتاً طبیعتاً روم را برمیگرداندم ولی کسی را نمیدیدم. بعضی اوقات حرکت ناگهانی و سریع هوا را در پشت سرم احساس میکردم. مثل وقتی که کسی با سرعت زیاد پشت سر آدم رد میشود. شبهای بعد متوجه صداهایی در اطرافم شدم. صدای نفسهای آرام، صدای پچ پچ، صدای نرم راه رفتن، یا صدایی شبیه سوتی خفیف."
گفتم: "صدای جن شبیه سو [است؟]" آروارههایم لرزید. همان برگهایم ریخت. محترمانه پرسیدم: "چقدر راحت داری تعریف میکنی؟ وقتی این صداها را میشنیدید همینقدر خونسرد بودید؟"
گفت: "راستش را بخواهید بله. باور کنید به هیچ وجه نمیترسیدم. حتی زیاد تعجب نمیکردم. میدانید؟ بعد از تجربه مرگ تا حالا از هیچ چیز نترسیدم. شجاعت یا خونسردی من از تأثیرات آن تجربه است. چرا که قبل از آن اصلاً آدم شجاعی نبودم."
میگوید: "فکر میکردم یعنی مطمئن بودم که صدای جنهاست و کاملاً بدیهی است که وجود جن [را] اعتقاد داشتند. به خاطر ایمانم به صحت آیات قرآن." که اینجا یک پاورقی میزند در مورد جن و قرآن و اینها. میگوید که در قرآن جن را داریم و اینها. این نویسنده محترم توی کتاب نگه داشتیم برای اینکه میخواهیم کتاب بینالمللی بشود و همه دنیا کتاب را بخوانند و ببینند قضیه جن و که واقعیت چیست. توی قرآن آمده. "این بخش را به خاطر بحث جنش مد نظر داشتیم." البته اصل قضیه بسیار داستان مهم و مفید و بهدردبخوری [است]. ولی به هر حال یک ترسهایی ممکن است بعضیها توی ذهنشان بیاید که باید خودمان کنترلش [کنیم]. "در ضمن به خاطر اطلاعاتی که در استوانه قهوهای به یاد آورده بودم."
میگوید که: "متوجهام. شما یقین داشتید که جن وجود دارد، به همان قطعیتی که انسان وجود دارد."
"خب، بعد چی شد؟"
"میگوید: «به تدریج دامنه این اتفاقات وسیعتر شد. مثلاً گاهی به سختی میتوانستم از جایم بلند بشوم. انگار کسی گوشه لباسم را گرفته بود و نمیگذاشت برخیزم.»" اجمالاً عرض میکنم. میکنند این کار را. بخشی از سحر همینها است. از تجربیات شخصی نمیتوانم برایتان بگویم بعد از قضایا. ولی میکنند این کارها را. خطرناکتر از اینهایش هم میکنند. کارهای بسیار عجیب و غریبی که فقط باید خدا به سحر و موقعیت دارد و استخدام برای یک سری کارهای خاصی که به هر حال. "یا مثلاً در خواب بودم و ناگهان در [هنگام] بیداری حس میکردم که یکی دارد موهایم را نوازش میکند. یک شب با صدایی از خواب پریدم. دیدم سایهای روی دیوار گچی اتاق افتاده. سایه پهن و بلند بود و آرام تکان میخورد. بعد از ۱۰ ثانیه محو شد."
"این سؤال برایتان پیش نیامد که چرا جنها دور و برتان میپلکند؟"
گفت که: "چرا. و به خودم میگفتم که جنها میخواهند با من ارتباط برقرار کنند. فکر میکردم که این اتفاقات مقدمهای برای برقراری ارتباط [است]."
اینجوری باید با این بحث برخورد کرد: کاملاً ریلکس و اصلاً آدم به خودش مطمئن باشد.
میپرسد که: "علاقهمند بودید که با جنها رابطه داشته باشید؟"
میگوید: "از مراوده با جنها بدم نمیآمد اما خیلی مشتاق نبودم."
"خب بسیار خوب. بقیه ماجرا را تعریف کنید."
که بقیه ماجرا انشاءالله فردا شب تعریف میکنیم که اصل داستان انشاءالله بهش برسیم. و چون الان واردش بشوم تا یازده و نیم باید بنشینم بخوانم برایتان که مشتاقید ماشاءالله. و این هم قضیهاش دیگر از اینجا وارد داستان میشود و دیگر داستان مان هم که اینجا داستان داریم.
عرض کردم آقا، اونی که اصل کار برای دفع شیاطین و سحر و آسیب و همه این قضایا [است]، توسل به اهل بیت است. توسل به قدرت مطلق، قدرت اهل نور مطلق، نور اهل بیت. شیاطین آنجا نمیتوانند کاری [انجام دهند]. اسم اهل بیت که میآید، اسماء مقدس وقتی بر زبان جاری میشود، فرار [میکنند].
گفتم خدمتتان: آیتالله حقشناس میفرمود: "دیدم یک جوانی داشت به نامحرم [نگاه میکرد]. شیطان تحریکش میکرد که نگاه بکند توی خیابون. یک «یا حسین» گفت. این شیطانش گلوله شد، پرت شد توی دیوار، منفجر شد!" مرد ربانی و الهی، شیطانش خورد توی دیوار منفجر [شد]. ذکر اهل بیت، توسل به اهل بیت عجیب، عجیب [است]. نباید ازش غافل [شد]. از این توسلات و اینها نباید غافل بود. این مجالس روضه، مجالس ذکر مصیبت رضا، برای دفع سحر یکی از بهترین چیزها [است]. توی منزل برقرار کردن مجلس روضه، ذکر مصیبت. خودتان جمع بشوید با خانواده، یک روضهای از توی گوشیتان بگذارید، دور هم جمع بشوید، نیت. نیت مجلس روضه، غذایی هم که میدهید به نیت مریضها، روضه همین. خودتان هم هستید، چهار نفر، پنج نفر. بسیاری از این سیاهیها و مشکلات، آسیبها، شیاطین جن [را دفع میکند]. برعکس، جنهای خوب را جذب میکند. جن مسلمان، جن شیعه عاشق این مجالس روضه هم هست. حضور اینها. اینها آن وقت میشوند سپر دفاعی شما. میایستند و خانه را حصار میکشند. شیاطین جن که میخواهند بیایند، اینها دفعشان میکنند، درگیر میشوند. مجلس روضه است. بودن افرادی که توی مریض روضه گاهی [میآیند]. خیلی علاقهشان به اهل بیت و مجلس روضه و اینها. توی زیارتها، خدمترسانی. توی همین زیارت اربعین، موکبها. جنیان شیعه عاشق اهل بیت غوغا میکنند. خدماتی میدهند، میروند، میآیند. بعضی از قضایا هم هست که دیگر بنده واردش نمیشوم و داستانهایی هم دارم در این زمینه که جایش نیست اینجا. میخواهم عرض بکنم زیارت اینها، قضایایی که اینها دارند، مجلس روضهای که شرکت میکنند. این مجلس روضه را نباید غافل بود. ذکر اهل بیت آن باطلالسحر اصلی است، چون ذکر خداست. شیاطین را توسل به اهل بیت، گریه برای اهل بیت، اینها آثار فوقالعاده دارد. خصوصاً در بین اهل بیت خوب امام حسین علیهالسلام و از جهتی امام حسن مجتبی علیهالسلام که پاره تن پیغمبر اکرم و حضرت زهرا بودند و غریب هم، غریبتر هم. سید جوانان اهل بهشت و این امام مظلوم و این امام غریب شاید از جهاتی بیش از همه اهل بیت از شیاطین آسیب دید. یکی از این آسیبها همین بود که با یک شیطان مجبور شد در یک خانه زیر یک سقف زندگی کند. این امام که آخر همان زن هم شد قاتل او. قسم آن هم به هوس اینکه معاویه تطمیعش کرد، گفت: "حسن بن علی را بکش. بعد از مرگ او همسر یزید، یزیدت بکنم و فلان زمین و فلان جا بهت [بدهم]." به هوس ازدواج با یزید شد قاتل امام مجتبی! شما مظلومیت را ببینید.
امام را گفتند روزهدار بود که بنا به نقلهای معتبر فردا هفتم صفر شهادت این امام بزرگوار است. و گفتند افطاری که این زن به آقا داد، افطار مسموم بود. حال مبارکش دگرگون شد. فرمود: "بگویید زینب و حسین بیایند." کریم اهل بیت که میگویند این است. آقا، ببین دست توسل به اینها باید زد. دست رد نمیزند. به این زن قاتل فرمود: "از همین در پشتی فرار کن. دست برادرم بهت نرسد، قصاص نکنم." چه رحمتی! وقتی اباعبدالله آمدند بالای سر این بدن و حضرت حالشان متغیر شد. امام حسین پرسیدند: "برادر، به من بگو کی این بلا را سرت درآورده؟" "بگذریم حسین جان، ولش کن. اگر خودم از این بستر بلند شدم میدانم با او چه کار کنم. اگر هم نه که تقدیر من در این بود که از دنیا بروم، ولش کن." حتی حاضر نشد به زبان بیاورد اسم این زن را. چقدر کریم بود این آقا! میشود دست من و شما را خالی رد کند؟ کسی که با قاتلش اینطور کرد. کریم اهل بیت فداش بشوم. وصیت کرد: "حسین جان، نمیخواهم در مراسم تشییع و تدفین من یک قطره خون از دماغ کسی بیاید. محجمت دَم، به اندازه ظرف حجامت نمیخواهم اینقدر خون بیاید. نگذارید درگیری پیش بیاید." همه زندگی این آقا همین بود. همش تحمل مظلومیت، مظلومیت، مظلومیت، که خون از دماغ کسی نریزد، آسیب به کسی وارد نشود. از کودکی چیزها دیده این آقا. و سکوت کرد و نگفت. جانم به قربان از معاویه [بود که] چیا دید؟ از یاران خائن چیا دید؟ قرار شد بنا کردند که در کنار جدش رسولالله دفن کنند. این هم باز یک بابی است اگر بخواهم واردش بشوم بحث مفصلی است. خب میدانید همسران پیغمبر چندین نفر بودند. سهم همهشان با همدیگر یک هشتم اموال پیامبر بود. ولی یکی از این چندین زن آمد وسط ایستاد. اولاً که پدر خودش را کنار پیغمبر دفن کرد، خلیفه دوم را هم دفن کرد و اینها. وقتی گفتند که: "میخواهیم امام مجتبی را کنار پدربزرگش دفن کنیم." شورید. خب میدانید کینه داشت از امام حسن. این زن همان کسی بود که در جنگ جمل سوار بر شتر بود و شتر او را امام مجتبی به زمین انداخت. شمشیر زد به پای این شتر و کینه عجیبی پیدا کرد از امام حسن در آن قضیه. دستور داد: "کسی حق ندارد اینجا جنازهای دفن بکند. من نمیگذارم توی خانه من، توی خانه من جنازه دفن بشود." بنیامیه هم آمدند گفتند که: "مولای ما عثمان را بیرون مدینه دفن کردند. حالا بیرون مدینه یعنی در قبرستان بقیع." حالا میخواهند بنیهاشم اینجا دفن بکنند. اینجا بود که دستور دادند یک لشکری از تیرانداز آمدند برای مراقبت. امام حسین علیهالسلام هم خطاب به اینها کرد. فرمود: "اگر وصیت برادرم نبود این شمشیر را میکشیدم. حالیتان میکردم با کی [طرفید]. ولی برادرم وصیت کرد خون از دماغ کسی نیاید." و نگذاشت که بخواهم کاری بکنم. این آقای غریب که همه عمرش مظلومیت و غربت بود اینجا با همین مظلومیت دفن شد. تازه این تابوت مقدس را دست گرفتند با کسی هم بحث نکرد. قرار شد ببرند قبرستان بقیع دفن بکنند کنار فاطمه بنت اسد، مادر امیرالمؤمنین. امام مجتبی وصیت کرد همانجا دفن بشود. بدون اینکه دعوایی، گفتگو، چالشی پیش بیاید. همین که این تابوت را میبردند این تیرانداز، تیرباران کردند تابوت را. گفتند هفتاد تیر مرحوم ابن شهرآشوب در مناقب [میگوید] "سبعین رمحا" ۷۰ تا تیر پرتاب کرد. البته تیرباران شد. ۷۰ [تیر] داخل تابوت شد. به تعبیری که در زیارت هست، خط مجتبی این است که شما شهیدی بودی که تیرها کفن تو را پاره کرد. جوری بود که بدن مبارک را به تابوت دوخت. این بدن مظلوم مسموم. این کریم اهل بیتی که سفرهاش به روی مردم باز بود. همه اهل مدینه میگفتند توی شهر مدینه اگر کسی شب میآمد جا نداشت توی خیابون اگه میدیدند بردن خانه امام حسن مجتبی. میگفتند: "اینجا یک سفرهداری هست، از همه پذیرایی [میکند]." شب کسی توی خیابون نمیماند، کسی گرسنه نمیماند، بیپناه. به بدن بیجانش هم رحم نکردند. فدای مظلومیت این آقا بشوم.
یک چند خطی هم عرض روضه امشب داشته باشیم و بقیه روضهها را در قالب [شعر]. تو وارث تمامی غمهای مادری مسموم شهر کاری. یک کوچه در این نام تو با بقیع گره خورده. همسایه همیشگی حوض کوثری تو. مادریترین امامان شیعه. درد آشنای درد چاه حیدری. لعن خدا بر آنکه مضلت خطاب کرد. بهش میگفتند: "یا مذل [مومنین]!" لعنت خدا بر آنچنان مذلت افتاد. انگار انگار نوه پیامبری [نیست]. کمتر به خود بپذیر از این التهاب. چیزی نمانده است که پر در خود. کربلا هروله دور بسترت کرب و بلای برادری. دارد گریه میکند. فرمود: "عزیزم چرا گریه میکنی؟ آنقدر پارههای جگرتان توی [دهانتان] دارد میریزد. چطور گریه نکنم؟" فرمود: "عزیزم این یک سمی است که به من دادهاند. حالم [بد است] ولی راحت از دنیا میروم. دفنم [هم اینگونه است]." این جمله معروف را اینجا فرمود: "نه یا اباعبدالله! تو حسابت خیلی فرق میکند. عزیز برادر من. لحظه [مرگ من] سرم توی بغل سید جوانان بهشت است. دور و برم عزیزان [هستند]." روضه نمیخواهد. "تنی که [من] ندارم، پیکری که انگشتر [را ندارد]." خیلی فرق است بین آن لحظه آخر سرش را بغل امام با آن آقایی که محاسنش دستش [است]. از قفس اختیار [خارج شد]. یاد غم شام وقتی که چشمهایت میافتد. جدید. "این تیرها که جُمَل بر تن تو کرد، شد نیزه سلام و رگ گردنت را زد حسینم." "من دارم جان میدهم ولی خیالم جمع است. زن و بچهام در پناهم [هستند]. خاطرم [جمع است]. پای نامحرم به حریمم باز نمیشود." فدای تو بشوم. تا لحظه آخر چشم نگران بودی. پای نامحرم به خیمهها باز [شد]. حسین، حسین، حسین.
"یعلمالظین ظلم ینقلبون علی"
لعنتالله علیالقومالظالمین.
اسئلک اللهم و ندعوک. یا رحمان و یا رحیم. یا مقلب القلوب قلوب [نا را] انک علی کل شی [ء قدیر]. الهی. یا حمید و [به] حق محمد. بغلی یا فاطمه. یا [به] حق الحسن. یا قدیم الاحسان. به حق اللهم عجل لولیک الفرج. آیا به جگر پارهمان مجتبی، به تاب تیر خورده امام مجتبی، به داغ دل همه عمر مجتبی، فرج منتقمش امام زمان را برسان. قلب نازنین حضرتش از ما راضی بفرما. عمر ما نوکری حضرتش مثل ما نوکران حضرتش قرار بده. شهدا، امام راحل، سفره برکت کریم اهل بیت [بر سر آنها] مهمان بفرما. شب اول قبر اهل بیت به فریادمان برسان. مرزای اسلام، شفای عاجل کامل عنایت بفرما. حاجت حاجتمندان را انشاءالله روا بفرما. شر ظالمین را به خودشان برگردان. دشمن قرآن، انقلاب، ولایت، اگر قابل هدایت نیستند نیست و نابود. رهبر عزیز انقلاب [را] حفظ و نصرت عنایت بفرما. هرچه گفتیم، نگفتیم و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن. نبی و آله رحمالله من قراء الفاتحة مع [صلوات].
در حال بارگذاری نظرات...