اگرشیطان در ما روزنه نفوذ بیابد…
وسواس، زمینه ی بسیار خوب برای نفوذ شیطان
با خود عمل، حواسمان را از عمل پرت می کند
هر چه کوتاه بیایی، شیطان بیشتر جولان می دهد
کاپ اخلاق یا…
دیدی جواب داد …
وقتی ایستادی، شیطان به عقب نشینی وادار می شود
تمام امید شیطان این است که بگویی پس نمی شود
شیطان نمی تواند در عرصه عمل کاری کند
اختلال در عرصه تحلیل و محاسبات ما
روایتی که جنبه توصیفی دارد نه راهبردی
سعی کن از اینجا که هستی، عقب تر نروی
اولین قدم در سیر و سلوک
توهمات کمال گرایانه
به کی می خوای بسپری؟
همه اضطرار باید این باشد که به خودمان واگذار نشویم
گر می برندت واصلی
توهم تحت کنترل استاد بودن
معایب چشم برزخی
توهمات ما در تجربیات نزدیک به مرگ
ماجرای بَرصیصای عابد
فرق عالم و عابد
حر پای محبتش ایستاد و از اولیا شد
نقطه ای که غیرت خدا به جوش می آید
خال کوبی، نشانه شیطان است
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد (صل علی محمد و آل و آله الطیبین الطاهرین) و لعنة الله ظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری ولل عقدة من لسانی یفقهو قولی.
دیشب در انتهای جلسه، روایتی خوانده شد که حضرت فرمودند: «لا تعوِّد الخبیث من انفسکم». شیطان را نسبت به خودتان عادت ندهید به نقض صلاة؛ چه بخواهید نماز را بشکنید. البته این شکستن نماز یک نمونه است. به قول آقایان علما، القای خصوصیت باید کرد از آن، یعنی این مسئله اختصاصی به نماز ندارد، در همه امور اینشکلی است.
فرمودند: «اگر عادتش بدهید، در شما طمع میکند». این طمع کردن خیلی مهم است. این که احساس کند میتواند نفوذ پیدا کند، در دسترس ببیند، این باعث میشود که جانانه درگیر میشود و میآید، میآید سر وقتتان و ول نمیکند. روزنههای نفوذ را اگر ببیند و احساس کند، طمع پیدا میکند و این طمع است که باعث میشود با شما درگیر شود و میآید برای اینکه آسیب بزند. طبعاً دشمن وقتی نسبت به دشمن خودش فعالیت و اقدام انجام میدهد که احساس بکند این اقدام فایدهای دارد. محاسبه میکند و احساس کند که این در دسترس است، اگر همین اطراف باشد، نزدیکی باشد، تو دستم باشد، بتوانم بزنم، میزنم. اگر نه، خب طبعاً آسیب برایش زیاد دارد.
شیطان طمع میکند، سرمایهگذاری میکند روی همین و جالبش این است که آدم فکر میکند برای خدا دارد کار میکند و وسواس که حالا اینجا بحث وسواس مطرح میشود، چند تا روایت دیگر هم داریم، میشود یک زمینه بسیار خوب برای کار شیطان، فعالیت شیطان. میبیند که این آدم ضعیف است در این زمینه، آسیبپذیر، شکننده است، قشنگ میشود از اینجا بهش آسیب زد. «نمازت مشکلدار شد! این باطل است! نکند آنطور بشود! یک بار دیگر حالا بگو!» هی درگیر، درگیر، درگیر، درگیر، درگیر با خود عمل درگیرت میکند تا کارَت به توجه نکشد. این دیگر خیلی نوبر است.
عرض کردیم: همه تمرکز او روی عدم توجه است. همه کارش را میکند که ما توجه پیدا نکنیم. با هر چیزی که بتواند توجه را از ما بگیرد، کار میکند. یکی از چیزهایی که باهاش میتواند توجه را از ما بگیرد، خود عمل است. با خود نماز حواسمان را از نماز پرت کند. خیلی قشنگ است. با وضو حواسمان را از وضو پرت بکند. هی استرس ایجاد کند که این اینجوری نشود یک وقت، آن آنطور نشود یک وقت، اینجوری نشود یک وقت، آنجور نشود یک وقت. نسبت به امور مختلف، در فضاهای اجتماعی، وسواسهای فکری همینطور هی میبینی. در ابعاد مختلف هی ایجاد دلهره و ترس.
به هر میزان که آدم متأثر میشود، اینجا اصل قضیه است. اینجا است. هر میزان که آدم متأثر میشود، تأثیر میگیرد، شل میشود، کوتاه میآید، شیطان جن و شیطان انس شبیه همند دیگر. هر چه که کوتاه بیایی، در تو ضعف ببیند، میآید جلو، ول نمیکند. میبیند میشود، پس میشود، پس میشود، بیشتر از این هم گرفت. پس «نیاز دارد». دیدی در این سالها شیاطین انس در این مذاکرات و گفتگوها و این داستانهایی که این سالها داشتیم، چه شد؟ حالا یا باید بگوییم دوستان سادهلوحمان یا چیزهای دیگری، حالا عناوین دیگری یا اسمهای دیگری که حالا بنده نمیخواهم به آنها بپردازم، هی میدان میدادند، هی راه میدادند، آنها هم هی میآمدند جلوتر. هی امتیاز بیشتر میگرفت، هی آسیب بیشتر میزد، هی طمع بیشتر پیدا میکرد، هی هیچچی به نفع ما نمیشد. بعد بعضی از ماها به جای اینکه حواسمان جمع بشود، خوشحال بودیم: «کاپ اخلاق را بردیم!» ما رفته بودیم «میکاپ اخلاق» ببریم. اعتماد کردن به اینها همین است. فقط دروغ ایجاد میکنی، تمایز ایجاد میکنی، بیشتر آسیب میبینی.
پس میشود! آها، پس میشود! با فشار بیشتر، مذاکره بیشتر کرد، امتیاز بیشتر گرفت. پس میشود! دیدی جواب داد، این «دیدی جواب داد»، اگر این طمعش برود کنار، کلاً اوضاع عوض میشود ها! او در موضع ضعف و شکست قرار میگیرد. شما برای او تعیین میکنی، شما بهش میگویی این را نمیخواهم، آن را نمیخواهم. او در موضع مرگ و نیستی خودش را میبیند. هی سعی میکند. بسیار دقیق است ها! این مسئله، مسئله بسیار دقیقی است، هم در عرصه سیاست هم در مسائل فردی. درگیریهای شخصی با شیطان یک مسئله بسیار دقیق است.
نکتهای که امام باقر و امام صادق علیهمالسلام به آن اشاره کردند، وقتی که میایستی، جلو میآیی، حالا او سعی میکند هی یک کاری کند فقط زنده بماند. امتیاز میدهد. واقعاً امتیاز میدهد برای اینکه او طول ضعف دارد. خودش را میبیند. او در موضع نابودی دارد خودش را میبیند. میخواهد فقط یک چیزی، یک گوشهای برایش بماند. آرام آرام با همان دوباره برگردد. او میافتد به عقبنشینی. در مسیر معنوی هم از یک جایی که به شیطان «نه» میگویی و میایستی، از اینجا به بعد تو جلو میروی، او عقبنشینی میکند. نکات بسیار دقیقی است و اصل شکستت وقتی است که فکر میکنی نمیشود، از پسش بر نمیآیی. اصلاً او دنبال این است که این ذهنیت را در تو ایجاد کند. بُردش تو همین است. توان فیزیکی ندارد. غلبه فیزیکی ندارد. سلطه ندارد. او فقط ایجاد اختلال میکند در عرصه تحلیل و محاسبه تو. بهت میگوید: «نمیشود، ببین، زور نزن».
بعضی جوانها مبتلا به گناهان خاصی میشوند. یک بار، دو بار سعی میکنند ترک کنند، نمیشود. یک مدت ترک میکند، دوباره گرفتار میشود. از یک جایی به بعد به این نتیجه میرسد: «آقا نمیشود، من از این نجات پیدا نمیکنم». بعضی ازشان به فکر خودکشی میافتند. داریم ما در مشاورهها و پیامها و اینها زیاد داریم: «من دیگر بمیرم بهتر است.» بیا دو تا روایت هم که شیطان هم که وارد است، دو تا روایت در گوشش میخواند. دیشب خواندیم. اصلاً راست کار شیطان است. میآید تو گوشش میگوید: «ببین روایت داریم! اگر هر روزت از دیروزت بدتر باشد، بمیری بهتر است. بیا خودت را بکش. لااقل کمتر گناه میکنی». شیطان همه روایت را حفظ است. از اینجا میگیرد، نگه میدارد برای آن ساعت، فلانجا، ناامیدکننده. دیگر میخواهد بگوید آن اصلاً جنبه راهبردی ندارد، او میخواهد توصیف بکند، جنبه توصیفی دارد، جنبه راهبردی ندارد. هیچ وقت معصوم در مقام راهبرد به کسی نمیگوید که: «اگر امروزت مثل دیروزت بود، باختی.» برای اینکه در مسیر راهبرد، در مسیر اجرا، باید قطعاً به بعضیها گفت: «سعی کن امروز مثل دیروز باشی.» هی دوست دارم تأکید بکنم که ببینیم چقدر نکات مهمی است و خدا کند خود گوینده بفهمد.
اولین کاری که تو درگیری در جدال و مصاف شیطان باید انجام داد این است. سعی کن از اینجایی که هستی عقبتر نروی. خیلی نکته مهمی است. گاهی ما چیزهای افقهای بلند: «کمالات فلان شهید اینطور بود، فلان عارف آنجور بود، فلان عالم...» پس از زندگینامهها را میخوانیم، دوز توهمی میزند بالا، یک دو روزی هم حالت خوب است، همزادپنداری میکند. گاهی مثلاً زندگینامه آقای قاضی را میخواند، مثلاً یکم احساس میکند قاضی شده. یکی دو هفته بعد، یکی دو هفته نگاه میکند به خودش، بعد میگوید که: «نمیشود!» این نمیداند آیا قاضی بنده خدا خودش تو چه بنبستهایی گیر کرده بوده، چه اطلاعاتی... بعضی از اینها که این مسیر را رفتند صد بار به یک بنبستهایی رسیدند که میتوانستند با همان کاملاً ناامید بشوند از همهچی. امتحانات سخت خدای متعال. یک جاهایی اصلاً احساس میکنی رسماً خدا دارد بهت: «برو، نیا!» «برو، برو، نیا!» از جنس کاری که امام حسین شب عاشورا کرد. «جانَت که در خطر است، جان امام حسین را هم که نمیتوانی حفظ بکنی، دشمن هم که زیاد است». نفس کاملاً الان شرایطش مساعد برای اینکه یکی به ما بگوید: «برو نخود!» حضرت هم فرمودند: «برو!» بعضیها هم البته بودند که حالا تا ساعتهایی ایستادند، گفتند: «حالا میایستیم ببینیم چی میشود». اینها منت گذاشتند به امام، گفتند: «میایستیم ببینیم...» ضحاک مشرقی اینجور که نقل شده، گفت: «وای میایستیم ببینیم چی میشود». بعد برگشت گفت: «آقا مثل اینکه دیگر واقعاً نمیشود، ما رفتیم.»
چکارهایم ما؟ تصورمان این است که مثلاً از همان اول که راه میافتند، هی خدا لپشان را: «آفرین گوگولی، بیا بریم. وای تو چقدر خوبی!» هی خدا ناز میکند، هی بوس میکند، هی بغل میکند. یک روزه میگیرد، شب تا صبح خدا دارد این را ماساژ میدهد، دوباره فردا... نه آقا! یکم که شروع میکند، از زمین و زمان بلا میبارد. «من خیلی دوستتان دارم. خودت را برای ابتلا سنگین آماده کن. برای فقر خودت را آماده کن. «احبنی جبل لتهافت». کوه اگر من را دوست داشته باشد، تیکهتیکه میشود. آقا! این راهش این نیست ها! ما میگوییم تا بگویی: «وای من تو را بیشتر دوست دارم.» عزیز دلم! بگذار محبت شیطان را یاد بگیری. یکم همش امید میدهد، انگیزه میدهد، پیشنهاد خلاقانه. «سخت است، طولانی است، دراز است، راه فلان است.» با واقعیت کار دارد، او هم اینها را بهت میگوید. عاشق چشم و ابرویَت نیست. میخواهد ببردت سر چشمه، سرت را بگذارد روی شکمت، برگردد، هیچچی نمیشود. «نه بابا! غصه نخور. انقدر خوب است، خوش میگذرد.» یک زیر پا میاندازد، سرت را میبَرد، میگذارد پشتت برمیگردد.
پس اولین نقطه و اولین نکته این است که از این بدتر نشوی. توهمات برنداری. کمالگرایی یکجوری پیدا نکنی که همین کمالگراییات ناامیدت کند. «وای! خیلی طولانی است، خیلی فاصله است.» خب، خیلی فاصله است! بله، خیلی فاصله است. شما همین مسیرهای دنیایی، همین چیزهایی که در زندگی دنیاییتان دارید، روز اول به نسبت خیلی از این کمالات دنیایی، فاصلهاش خیلی زیاد است. یکی میخواهد بشود قهرمان وزنهبرداری. اینی که میخواهد روز اول شروع کند. آن یکی میخواهد بشود فوتبالیست. جالب است، مثلاً یکی میخواهد بشود مسی، یکی میخواهد بشود رونالدو. واقعاً هم این ته قضیه هم اگر همین باشد، هیچکی آخر مثل این دو تا نمیشود، ولی همه میخواهند بشوند همین دو تا. هرچقدر هم زور بزنی، دو تا نمیشوی. مگر میشود آخر؟ فاصله زیاد است. آخه ما هم ندارد اصلاً. هیچی هم نمیخورد از حیثیت و سیستم زندگی و هیچچیش هم به آنها نمیخورد، ولی امیدش را از دست نمیدهد.
در مسیر بندگی و خدا و معنویت و اینها قرار میگیرد که خدا یک طرف کار است. «رحمت من جاب الحسنه و امثالهاست». ده برابر میدهد. نیت ثواب را مینوید. نیت گناه را نمینویسد. ثواب را ده برابر مینویسد. گناه را تا هفت ساعت نمینویسد. گناه توبهام نکنی با چیزهای دیگر پاک میکند. همه ناامید میشوند. مگر میشود فوتبالی که انقدر رانت است، کلاهبرداری است، پارتی میخواهد، هزار و یک از آن مشکل، مصدومیت، فلان، این است، آن است، مربی خوشش نمیآید، زیرآبت را میزند، رسانهها میپرند، تصادف میکنی، مشکل روحی داری، بحران داری. اینها. ما میشویم انشاءالله تهش رونالدو. «چرا؟» اگر شیطان میگوید «میشوی»، پیشنهاد خلاقانهای دارد. هی تو گوشت میگوید. به این میگویند انرژی مثبت، قانون جذب، از این حرفها. «تو با خودت بگو، میشوی. تلقین کن به خودت. یک ساعتهایی بنشین بگو من میشوم. میشوی آخرش. میشود، غصه نخور». ساخت پدر آدم.
در یکی از بزرگان تهران، فرموده بود: «ما رفتیم خدمت مرحوم آیتالله شیخ محمدتقی آملی از شهیدان مرحوم سلیقه آقای قاضی بود. از نجف برگشته بود تهران ساکن بود و درس فلسفه و همین باغ رضوان دفن...» ایشان تو حرم، پشت حرم استاد آیتالله حسنزاده، آیتالله جوادی و خیلی فضلا و بزرگان دیگر. ایشان شهیدان معنوی و سلیمان قاضی بود در نجف. ماجراهایی هم دارد دیگر، آن قضیه معروفی که ایشان میخواست برگردد و شب زیر کرسی پایش را دراز کرده و قضیه معروفی. آقای قاضی سه تا چیز را با هم بهش گفته بوده. این بزرگوار از علمای ربانی از عرفای تهران، رحمت الله علیه از شهیدان علامه طباطبایی. رفته بود خدمت شیخ محمدتقی آملی، مسیر سلوک هم یک اصطلاح دهانپرکن شده. فروشگاه، بازارش خیلی خوب است الان. «مسیر بریم.» ایشان فرموده بود که: «حرکت در این مسیر مثل کندن کوه با مژه چشم است.» «ما که یخ کردیم همانجا، کلاً شل شدیم و اینجوری شل آمدیم بیرون.» گفتی: «پس هیچی!» هشتگ: «پس هیچی!» «ما که تخلیه شدیم کامل.» حالا این کسی که بعدها خودش شد از عرفای درجه یک، روز اول که بهش گفتند، گفت: «ما که گفتیم پس هیچی. ما گفتیم پس هیچی رفتیم خدمت علامه طباطبایی.» در دستور. اینها برای نقل خاطره آنجا که بنده شنیدم از آقازاده بزرگوار ایشان. این بزرگوار عالم ربانی برنامه طباطبایی عرض کرد که: «آقا ما رفتیم خدمت شیخ محمدتقی آملی، ایشان به ما اینطور گفت.» علامه خیلی اصلاً کلاً علامه خیلی خوب بود از همه جهت. علامه طباطبایی یک طعمی دارد کلاً علامه طباطبایی دقت کردند. این آقا نقل خاطره کرد، گفت: «آقا به ما اینطور گفت.»
علامه فرمودند که: «بله، چی میخواهد بگوید؟ ولی چشم ما به رحمت واسعه خداست و با آن کلاً همهچی حل است.» همهچیزم حل شد. این مرد بزرگ هم رفت به مقصد رسید. بله، به کی میخواهی بسپاری؟ به خودت؟ یک عزیز دیگری یک مثال خیلی قشنگی میزد. دعای ابوحمزه میگوید که: «ان الله الیک غریب المصافه». کسی به سمت تو حرکت کند، راهش خیلی کم است. اصلاً راه تا خدا خیلی کم است. کلاً خیلی نزدیک است، ولی از برخی تعابیر دیگران فهمیده میشود که رسیدن به خدا محال است. اصلاً نمیشود به خدا رسید. «اوقات چه شکلی شده؟ یعنی چی خدا خیلی نزدیک است، ولی نمیشود بهش رسید؟» گفت: «آره، جفتش درست است.» مثال زد، گفت: «اگر اینجا الان تاریک باشد، آن سالنی که داشت ایشان صحبت میکرد، یکی از اساتید فرمود این سالن اگر تاریک باشد، همهتان با همدیگر جمع بشوید، این تاریکی را نمیتوانیم بدهیم بیرون. میتوانید؟ یک نفر، دو نفر، پنج نفر، صد نفر، ده میلیارد آدم جمع شوید، تاریکی را با همدیگر بدهیم بیرون؟ میتوانید؟» «ولی یک فندک تو جیب کسی باشد، یک تقه که بزند.» بله، نور. تو از خودت نور نداری. «نرمال، یکی دیگر.» آیه قرآن چی فرمود؟ «فَمَن لَم یَجعَلِ اللَّهُ لَهُ نُورًا فَمَا لَهُ مِن نُور». هرکی خدا برایش نور قرار ندهد، هیچچی نور ندارد. این مسیر هم مسیر نور است.
اگر به ما باشد، بله ما باختیم، سوختیم، تمام شده. از پیش مشخص است نتیجه. اگر قرار باشد این مسیر را ما برویم، بله باختیم. اصلاً نمیشود برویم. محال است رفتنش. مگر ما میتوانیم برویم؟ اگر قرار باشد ببرند، اصلاً اینجا حرفی نمیماند. معلوم است نتیجه. او اگر بخواهد ببرد که معلوم است کی برنده است. همه آن نوسان قضیه و استرس هم تو همین تیکه است که من را به خودم واگذار نکند، یکهو ولم نکند وسط داستان، به خودم واگذارم نکند. ببرد، باید ببرد. مخلصین، او خالص میکند، او دست میگیرد، او میبرد. «گر میبرندت واصل، گر میروی بیحاصلی». ببرند میرسی، میخواهی بروی، بیمیدانی، نمیشود.
رضا فرمود: «نگویید من روی خودم کار کردم، خودم را اصلاح کردم.» یکی از جاهایی که خدا به شدت توبیخ کرده و پریده به کسایی که از این حرفها میزنند اینجا است. میفرماید که: بعضیها به خودشان نسبت تزکیه میدهند. بعد تعبیر قرآن خیلی تند است. میگوید آن کسی که میگوید من اصلاح شدم، من خودباختهام، من پاک شدم، من فلان شدم، «کفا بهی اسما». همین برای گناهکار بودن آدم بس است. آیه بعدیاش میگوید که: «انظر کیف یفتر الذین کذبوا علی الله». کلام طباطبایی، آیه را که تفسیر میکنیم، میفرماید این را مصداق افترا علی الله دانسته. خدا بچه دارد، خدا نمیدانم فلان، خدا پشت کوه، اینها اف. میگوید نه، اینی که میگوید من خودم اصلاح شدم، مینشینم فکر میکنم، درست آنجور میشود. روی خودم کار کردم، فلان مسئلهام را برطرف کردم، فلان عیبم را حل کردم. این افترا علیالله. نه دروغ است، افترا علیالله. تو درست کردی؟ کی؟ شما؟ بله آقا! اینجا تاریک بود، همینجور با دستهام همه این تاریکیها را دادم بیرون، روشن شد. به احتمال جملات دیگری که جوانها معمولاً به همدیگر میگویند که مثلاً: «جنس از موتوری و فلان و اینها» که دیگر کار به آنهاش ندارم. در مورد پیشنهاداتی که در مورد تعویض ساقی و اینها داده میشود اینجور وقتها.
حاجی چند چندی دقیقاً؟ یعنی چی با دستهام گرفتم بیرون کردم؟ چی فکر میکنی باید اینشکلی بشود برای ما؟ وقتی کسی دارد در مورد اصلاح صحبت میکند، فرمود: «بله، الله یزَکی». مگر تو میتوانی خودت را اصلاح کنی؟ مگر میشود یک سر سوزن عیبی را تو خودت از خودت برطرف کنی؟ مگر میشود؟ آقا! اینجوری باشد که پنچریم. اگر همین را بفهمی، همه قضیه حل است. همین پنچری را باید بفهمی. احسنت! خودم ناامید میشود که... آفرین! آدم ناامید میشود. آفرین! آقا آدم ناامید میشود. آفرین! از خودت باید ناامید بشوی. همه مشکل این است که از خودت ناامید نشدی و شیطان این موقع به درد تو طمع کرده که میبیند تو خودت ناامید نشدی و میتواند خودت را برایت جلوه بدهد. با همین خودت، خودت را گولت بزند، رات بیندازد برود.
مخلصین آنهایی که از خودشان ناامید شدند. دین دیگری، این با اینی که تو کوچه و پس کوچه و این ور آن ور گفته میشود خیلی فرق میکند. این دین اهل دین، دکان دستگاه بازار، اینها زیاد است. دین اهلبیت این است: «از خود درآمدن بیخود شدن در کوی ما شکسته دلی میخرند و بس / بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است». «در کوی ما»، «در کوی یار»، عینک حافظ میگوید، نوک عرفا میگویند. اینهایی که قرآن میگوید، روایت میگوید همین است. و شیطان همه سرمایهگذاریاش روی همین «من خودم». «نه، اوکی. نه، میروم، حالا وقتهایی باید اینجوری کنم، درستش میکنم فلان قضیه را.» که الحمدللهه یک الحمدلله هم تبرک تنگش میاندازد ها! که خیلی دیگر زشت نباشد پیش خدا. «نه، من که الحمدللهه این قضیه را با خودم حل کردم، دو دستی تاریکی را بیرون کردم.» همه آن جملاتی که آنجا میگفتند باید الان به این گفت. «خودم با خودم حل کردم.» اگر واقعاً حل کرده باشی، تو یک چاله بزرگتری افتادی، آن هم چاله «من» است. این را میخواهی چکارش کنی؟ بدبختی اینجا است.
پس نقطه اول این است که: هرکی هرجا هست، عقبتر نرود، بدتر نشود. نقطه اول، کمکمون بکند. اول بپذیریم فاصله را و دوری را و مشکل را که این پذیرفتنش خیلی سخت است و نیمی از راه همین است. خیلی از ماها، امثال بنده، اصلاً قبول نمیکنیم مشکل داریم. وقتی مینشینیم با خودمان حساب و کتاب میکنیم، به چیز خاصی هم نمیرسیم. جالبش هم در این است. به من بگویند: «به نظرت مثلاً مشکل معنوی در کجا است؟» یکم فکر میکنم: «نماز که میخوانم، آن هم که چیز خاصی...» من فکر میکنم یک ولی خدا و یک فوتی بکند، همین کسری را دارم فقط! میگویند: «نفس استاد خیلی مهم است.» استاد کیست؟ نفس استاد به این وضعیت اینشکلی بخورد که مشکلاتت میشود صد برابر. یک توهم تحت کنترل استاد بودن هم به همه قضایا اضافه میشود. به همه توهماتت اضافه. قوز بالا قوز میآید که تا قبلش لااقل این را ندارد. آدم خاطر جمعی را ندارد. آن موقع خاطر جمعی هم دارد. مسیرش را که اصلاً تشخیص نمیدهد غلط یا درست است. یک خاطر: «یک ولی خدای چشم برزخی دارم، هست که اگر من اشتباه میرفتم حتماً بهم میگفت.» آنجا خدا به داد آدم برسد که چقدر همینجوری رفتند جهنم. طرف خودش چشم برزخی دارد، میرود جهنم. آیه قرآن است. بلعم باعورا، سامری: «فبصرت ما لم یبصروا به». چشم برزخی داشته. جبرئیل را دیده. تمثّل جبرئیل. موقع تو دریا، وقتی شکاف را باز کرد برای موسی، سامری جبرئیل را آنجا دید. حضرت جبرئیل متوسل شده بود در عالم برزخ، در عالم مثالش. دنیایی که نه، مثال به شکل یک سوار بر اسب متوسل شده بود. سامری میبیند. میرود خاک زیر پای این اسب را برمیدارد. بعداً با همان خاکه گوساله را درست میکند: «فَقَبَضتُ مِن اَثَرِ الرَّسولِ». تعبیر قرآن، سوره مبارکه طه.
چشم برزخی مسائل حل میشود. با چشم برزخی مشکلات صد برابر میشود، چه خودت داشته باشی، یکی دیگر داشته باشد. توهماتی که میآید برای اینکه این مسیر مسیر از خود درآمدن. اتفاقاً چشم برزخی کلی «خود» با خودش میآورد. یک «من» گنده میآورد. نه آقا! این چیزها را ما رفتیم آن ور دیدیم. بعضی تجربیات نزدیک به مرگ دارند. «من رفتم دیدم.» قرآن میخواند، چی میزنی؟ «رفتی گوشه را دیدی؟ معلوم نیست درست دیدی، غلط دیدی. فهمیدی یا نفهمیدی. همش را دیدی؟ نصفه دیدی؟» انقدر داستان دارد این قضایا.
امام صادق گفت: «خواب ترسناک دیدم. دامادمان آمد من را بغل کرد. دامادمان از دنیا رفته. من به زودی میمیرم.» حضرت: «وایستا بابا! اسم دامادتان چی بود؟» گفت: «حسین.» حضرت فرمودند: «این حسین علامت این بوده که امام حسین تو را طلبیده. به زودی زیارت در اثر زیارت امام حسین، عمرت هم طولانی میشود که آمده بغلت کرده. حسین بوده، این علامت امام حسین بوده. بغلش هم کردی، علامت زیارت بوده. عمرت هم کم نمیشود، افزایش پیدا میکند.» چی بوده؟ چی فهمیده؟ گوشه. یک میز هم بگذارد. «بیا بابا! من رفتم دیدم. حسین بغلم کرد.» بابا! اینها تأویل دارد، تعبیر دارد، حساب و کتاب دارد. یک چیزی دیدی، توهمت هم که آن وسط بوده. اینها بسیار گاهی خطرناک است. اگر واقعاً آن دیدن بخواهد رشد بیاورد، رشدش تو همین است که این تازه از الان یاد میگیرد که خیلی چیزها نمیداند. باید برود شاگردی کند. این علامت رشدش. خوش به حال اونی که این قضایا برایش پیش میآید و بعد اینجور حالاتی پیدا میکند و کمتر دیده میشود کسی که اینجور قضایا پیش بیاد و بعد اینجور حالتی پیدا [کند]. «تست کارشناسطوری برای آدم.» تو رسماً تو تجارت... [بعد] این بلاگر بشود. بعضیها هم تو توهمات کارشناسطوری میافتند. نه آقا! بعد نشست شاگردی کرد. «یک چیزی دیدم.» تازه اول داستان چیست؟ این قضایا علم کتاب و سنت میخواهد. اعتماد به نفسهای بیجا و غر نمیگذارد آدم شاگرد بشود و چقدر ما الحمدللهه داریم استادانی که یک روز شاگردی نکردند. همه جا را پر کرده، سر و صدا هم زیاد. شاگرد بود تا آخر عمر و شاگردی کرد. استاد باید به آدم بگوید که از امروز میتوانی شاگرد داشته باشی. کم کم یک توهم پیدا میکند، احساس میکند دیگر از این به بعد به پشتوانه این میتوانم حتی نظر استاد را هم رأی رد کنم. ماشاءالله!
اینو نقطهای که شیطان میقاپه، میبرد تو. تو خودت صاحبنظری، تو کارشناس. میخندد: «گرفتمش!» نقطه اساسی این است. فرمود: «شیطان را عادت نده به خودت. عقبنشینی نکن. همانجا وایستا.» البته وقتی از هر جایی که به شیطان «نه» میگویی، داستانهای جدی شروع میشود. انشاءالله دهه بعد، متن آن چهل صفحه کتاب «آن سوی مرگ» را مروری خواهیم کرد. جای دیگری است البته. جلسه از آن نقطهای که «نه» گفت به شیاطین، تازه داستانش شروع شد. ریختند سرش، چه بلاهایی سرش درآوردند! ولی باید تحمل کرد. جن و جنونش بخشی ترسناک کتاب بود، ولی حالا دیگر به مناسبت اینکه این چند سال این قضایا گفته، بابش باز شد و اینها، یک کمی ترسها ریخته میشود. یک کمی حالا این بحثها را بعد چند سال مرور کرد و بحثهای دقیقی هم دارد. مبانی فکریاش هم تو این دو سه دهه بالاخره چه نکاتی عرض شده، میشود وارد آن قضایا شد.
هر جایی که به شیطان «نه» میگویی، وارد چالش جدی با تو میشود و هر چقدر بتواند میزند. از آن روز باید خودت را آماده کنی برای یک سری جنجالهای جدی. خودت را اگر بتواند بزند، میزند که تو این کتاب هم همین بود. این آقای مهندس، کتاب که داستان دوم کتاب بود، به چالش جدی خورد. از یک جایی فهمید که این شیطان برای این آدم از یک فاز دیگری وارد شده بود. فاز مقدسات و چشم برزخی و اینها که عرض کردم، اینها خیلی خطرناک و بیچارهکننده است. اطلاعات غیبی بهش میداد. «شیطان! برو زیر آب این دخترخالهات، آبروش را ببر.» و اینها. که قضایای عجیب غریب. بعد انشاءالله بخوانیم و خیلی بخشهای کتاب که پته این را بریزد روی آب. یک لحظه تو دلش: «کو آخه من برای چی باید این را راه بریزم؟» یک گناهی در خلوت دارد میکند. «نهی از منکر است.» شیطان است دیگر، بلد است. بعد این کار را نکرد. رفت خدمت یکی از علمای تهران پرسید. آن آقا بهش گفته بود، این عالم. ببین این است عالم. عالم باید داشته باشی. «هلک من لیس له حکیم یرشده». امام سجاد فرمود: «یک حکیمی باید باشد ارشادت کند. مبنا دستش باشد. به این خواب و خیال و توهمات دل نبندی.» یک چیزی میبینی، یک صدای نسیم. یکی آمد، یکی برد.
عالم کتاب و سنت و قرآن و روایت مسلط، قواعد دستش است. آن عالم برمیگردد بهش. میگویند: «شیطان است.» میگوید: «با من نماز خوانده.» میگوید: «جدی نگیر.» میگوید: «قرآن میخوانم باهاش.» «جدی نگیر.» ورق برمیگردد. از فردا بنا میگذارد به حرف گوش ندادن. میافتند سرش، «پرداخت خونه رو آتیش میزنند»، پرت میکنند این طرف و آن طرف. داستانی که برایش درست میشود که قصهی مفصلی. بعضی رفقا: «خب تو اتاق بنشینم، شروع کنم.» ترس میآید که الان اینها میآیند پرت میکنند، پردهها آتش میگیرد. دیگر باید یک این بخش کار هم کرد. تا یک مدتی حسابی زدَنش تا خلاص شد بالاخره. این هر جایی با شیطان «نه» که میگویی همین است، ولی ورق برمیگردد. نباید بترسی چون زورش به چیزی نمیرسد. فقط میترساند. آرام آرام مسیر عوض میشود. این احساس ضعفی که «من نمیتوانم» و «نمیشود» و «آخرش هیچی» و اینها، این دقیقاً بردگی شیطان است. فکر هم نکنی که مثلاً این را میگویی آرام میشوی، دیگر عذاب وجدان نداری، شل میکنی، بعد دیگر مشکلات حل میشود. نه! شل کنی قضیه حل نمیشود. همینجور شلشل میبَرد، تیکهپارهات میکند. تیکهپارهات میکند. من اصلاً به کسی رحم ندارم. اگر الان ایستادی اینجا دو تا ضربه میزند، دو تا میزنی، از دستش در میروی. وگرنه میبَرد، میبَرد، میبَرد، «خرخرَت را، گوشت و گوشت را میبُرد، قهقهه میزند، پرتت میکند». تمام آیات قرآن و روایات در این زمینه بسیار عجیب است.
قضیه برسیسهای عابد که ما تو روایتمان داریم و بزرگان خیلی به این قضیه اشاره کردند و قرآن اصل داستان اشاره کرد. مستجابالدعاء میکرد، مستجاب میشد. میآوردند، میآوردند هی افراد مختلفی را. یک روزی دختر جوانی و زیبا رو بود و تو خلوت و فلان و اینها کارهایی پیش آمد، قضایا پیش آمد و بعد دید که این برود بیرون گزارش میدهد و برای من بد میشود. دختر را کشت، بعد دفنش کرد. بعد خانواده دختر فهمیدند. رفت برای اعدام و فلان و اینها. بالای دار که بردن، شیطان گفت به دادم برس. این روایت است. توسل پیدا کرد. شیطان برش: «کمکم کن.» گفت: «نه.» گفت: «چکار کنم؟» گفت: «سجده شهادت بده من خدای توام، مولای توام، فلان.» از همان بالا شهادت داد. این هم یک هرکاری خندید. گفت: «من را پرستیدی بدبخت؟ من اینم از دین و مین و همهچی در آمد و اعدام و بیآبرو...» همینجور آرام آرام، حالا این چکیده داستان بود، خودتان سرچ بکنید قضیه برچسبهای عابد را. مفصل میتوانیم بخوانیم. خیلی معروف است این برسیسها، با صاد، دو تا صاد دارد، برسیصا.
او که رحم ندارد که بگوید آفرین! خب پس بیا. من دنبال کار راه انداختن نیستم. اصلاً محبت ندارد. اصلاً خدا نفعی در وجود او قرار نداده. او همه وجودش ضرر است. مراتب ضرر است. جلو ضرر هر جا بگیری منفعت است. یک جایی باید وایستی، «نه» بگویی. از یک نقطهای سعی کن از این دیگر عقبتر نرویم. آقا یک جایی هستم، غرق گناهم. خیلی خوب! باش. از این دیگر عقب... این خیلی نکته مهمی است ها! تو برخورد و تقابل با شیطان. خدا کمک کند، خود گوینده بتواند انجام بدهد. یک اسکن بگیریم از وضعم، از حالم. اول قبول کنم که مشکل دارم، مشکلاتی دارم، فاصله، عیوبی دارم، اشکالاتی دارم و بنا بگذارم از این بدتر نشود.
بابا خود ماها و معمولاً وقتی همدیگر را میبینیم تو جامعه، فک و فامیل، این طرف و آن طرف، تو خودمان زیاد میبینیم، همه اقرار میکنیم که خیلی از این اطرافیان و رفقا و دوستان اینها که میبینیم، هرچه میبینیم بعدها، هرچی میبینیم بدتر شدند. همیشه. درست است آقا؟ رفیقهای همدانشگاهیات را میبینی، ترم یک با هم بودیم، ترم هشت که میبینی، میبینی بدتر شده. این چادری بود، کم کم داد عقب، عقب، عقب مانتو اینها. بعد دو سه سال چهار سال پنج سال نگاه میکنیم، بدتر شده. این بددهن بود، بعد پنج سال نگاه میکنی بدتر شده. این نگاه هرز داشت، بعد پنج سال بدتر. این حرامخوری میکرد، بعد پنج سال بدتر شده. هرکی را نگاه میکنی، میبینی به مرور دارم بدتر میشوند. خب چکار کنیم؟ از یک جا وایسیم، لااقل بدتر نشویم. آقا اصلاً من حجابم بد است، آنقدر هم شهامت ندارم از همین امروز بخواهم بهترین نوع حجاب را داشته باشم. آقا من همین حجاب بد را دارم. این خیلی برای یک آخوند این حرف زدنش خیلی سخت است ها! ولی چارهای غیر از این نیست. قطعاً بنده نمیخواهم مهر تأیید بزنم بگویم اگر کسی مثلاً حجابش بد است، من میخواهم تأیید کنم. یک کسی بینماز است، میخواهم تأیید کنم. نه، میگوییم لااقل از این بدتر نه. از این عقبتر نه. حجاب دیگر از این بدتر نشود. روی همین نقطه وایستا. خدا قطعاً کمکت میکند. و همهچیز از همینجا شروع میشود.
آقای بهجت، با مقامات معنوی و عرفان عجیب و غریبی که داشت، که قبل از بلوغ تو نماز چیزهایی میدید. رفته بود به یک عالمی گفته بود. فکر میکرد هرکی نماز میخواند اینشکلی میشود. الله اکبر میگویم پرواز میکنند، میروند تو آسمان اینها. بیا آقا! شروع کرده بود اینها را گفتن. آقا چپ چپ نگاهش کرده و بعد آقای بهجت چهارده پانزده ساله به آن آقا میگوید: «ببخشید، مگر شما نماز بخوانید اینشکلی نمیشوید؟» گفته بود: «نه.» گفته بود: «بقیه چی؟» گفته بود: «نه.» اسرار است. تازه خودش پیش میآید. پانزده سالش بوده، میرفته مسجد سهله، دو رکعت نماز میخوانده. کتاب تازگی چاپ شده. کتاب حضرت حجت را بخوانید. این کتاب دفتر ایشان چاپ کرده. تو مقدمه کتاب این را میگوید. دو رکعت نماز میخوانده مسجد سهل، نوجوان. رکعت اول حمد و بقره، رکعت دوم حمد و آل عمران. در هفته تفریحی دو رکعتی اینشکلی. همین مرد بزرگ این داستان را میفهمد.
ببین عالم این است. به خودش نگاه نمیکند. به مسیر نگاه میکند. به اونی که قرار است این مسیر را برود. عالم فرقش با بقیه، فرق عالم و عابد این است: عالم وقتی از دنیا میرود، شیطان نفس راحت میکشد. هر یک عالم، هزار تا عابد یعنی هزار تا عارف بدون عالم. وقتی از دنیا میرود، گفتند به اندازه قبیله ربیعه و مضر امروزیاش میشود چین و هند به این تعداد جمعیت، شیطان آزاد میشود. امروز یک عالم ربانی از دنیا رفت. آیتالله ناصری دولتآبادی. شیاطین جشن دارند امشب. بزن و بکوب است، مستند امشب. یک اربابمردی که اینها را زنجیر کشیده بود. اینها از دستش خلاص شده. محبت بخش. لذا سلمه وارد میشود به اسلام. عالم این است. ایشان دوست صمیمی آیتالله بهجت بود. با هم سر و سر داشتند. رضوان خدا بر این مرد بزرگ.
آیتالله بهجت داستانی نقل میکردند از یک آقایی. گفتن این حرفها سخت است، ولی این راهکار است، این مسیر عملی است. گفتن یک آقایی رفته بود آسیای شرقی. دیده بود اینها مسلماناند، ولی نماز نمیخوانند. «نماز نمیخوانی؟» گفتند: «حال نمیکنیم، خوشمان نمیآید.» یک چیزی جواب داد. گفته بود: «سالی چهار رکعت نماز.» گفتم: «به خاطر گل روی ما. با هم رفیقیم، فلان. تو سال یک روز، آن هم نه همش. یک چهار رکعتیاش را بخوانید. یک روز مثلاً آقا عاشورا، ظهر عاشورا، فقط نماز ظهرش.» «اصلش هم نمیخواهد بخوانی. فقط نماز ظهرش.» آقای بهجت فرموده بود: «این فتوا خیلی جرئت میخواهد. کسی برگردد بگوید فقط همین نماز را بخوان. با چه جرئتی این فتوا را دادی؟» گفت: «من که فتوا ندادم بقیه نمازها را نخوانید.» ایشان فرمود: «تو درازمدت طی چند سال به با همین یک نماز، سالی یک نماز، خُرد خُرد خُرد همه آن جماعت را کلاً نمازخوان کرد.» به ایشان تحسین میکرد. میفرمود: «همین درست است. هرجایی هستی، از این عقبتر نرو. دیگر از این بدتر نشو.» این قدم اول است. اخلاقت از این بدتر نشود. ارتباطت با خانمت، ارتباطت با شوهرت، ارتباطت با... لااقل نگذار از این بدتر بشود.
ببین ماشینی که خلاصه میآیند هل میدهند. آرام آرام. بعد یک هل اول میدهند، ببینند این تکان میخورد یا نه. تو دستیه یا تو دنده است. میبینند هرچی زور بزنم فایده ندارد، این ناامید میشود، میرود. آن زور اول را میزند، یکم تکان میخورد ماشین. اگر تو دنده باشد، یکمی تکان میخورد ولی برمیگردد. هرچی زور بزنی به خودت فشار وارد میشود، دیگر زور نمیزند. اگر خلاص باشد چی؟ میبَرد. آرام آرام هل میدهد. هل میدهد، میبَرد سرازیری میگذارد آنجا. اینها دیگر تا ته دره خودش میرود. هل که میدهد. خلاص نباش. از یک جایی ببین اصلاً قرار نیست حرکت کنیم ها! اصلاً بحث حرکت نیست ها! آن که یک نکته بالاتری است. ما الان فرضمان بر این است که این ماشین خاموش است، هیچ حرکتی هم ندارد. لااقل از این دیگر عقبتر نرود. لااقل خلاص نباشد این ماشین خاموش. این حرف خداست با ما: «لااقل این را نپرست شیطان را. من که از اول گفتم. من را بپرست. اصلاً این را پرتش کن بیرون.» انقدر اوضاع قارش میشده میگویم: «لااقل این را نپرست.» «لااقل خلاص نباش.» آقا! «خاموشی؟ نمیخواهی بیایی؟ باشد. بزن رو دنده. دستی را بکش.» این پیام خداست به ما. «لااقل دستی را بکش. نبرَد.» هرجایی که هستی، نگذار از این بدتر بشود.
یک نمونهاش رسول ترک بود. عرق میخورد که دیشب عرض کردم. «بدتر بشم که هم عرق بخورم هم هیئت نروم.» بعد وقتی میایستی، خدا جنم میبیند. خدا خوشش میآید، دست میگیرد. بعد میبینی تا کجاها که نمیرود آدم. الی ماشالله ما قضیه اینشکلی داشتیم. یک جایی وایستاده. یک نقطهای دارد. این را نقطه رهایی از شیطان است. این باید صبر بگیرد. بعضیها یک آدابی. حُرّ نسبت به صدیقه طاهره حرمتی نگه داشت. یک جای دیگر شیطان این رفت رو دنده. امام حسین گفت: «مادرت بشین.» طبعاً باید برگردد، جواب بدهد. یکهو شیطان دید این تکان نمیخورد، دستی کشید. «نه، اینجا دیگر خط قرمز است بابا! تو شمشیر کشیدی رو پسر پیغمبر. نه! با شمشیر جدا، این خط قرمز من. مادرش. توهین نمیکنم.» به همین مفتکی خدا یک نفر را میکند جز اولیاءالله اینشکلی. با همه سختیهایی که درگیر با شیطان دارد، یک جا که دستی رو میکشی و پایش میایستی. پایشم ایستاد. دستی را که کشید گفت: «من دیگر نمیجنگم.» اول رفقای خودش شروع کردند فحش و ناسزا و تیرباران و از همینها هم خورد. فکر نکنی الان امروز گفتی من مسلمان شدم، از زمین و زمان همینجور ملائکه میآیند و آب هندوانه میگیرند، آن آب طالبی میگیرد. اصلاً اوضاع عوض شد. نه. «تو دیگر الان از امروز با ما.» آقا فحش و ناسزا و یک باری که چادری میشود، از این اوباش شیاطین میخواهد فاصله بگیرد، میزنند از هست و نیست خارجش میکنند. پدرش را درمیآورند. یک کلمه تو یک حرفی بگو، یک گوشهاش را بخوانم. «قاسم سلیمانی به انقلاب، به نظام اینها به حمایت بخورد، هشتصد بار اعدامت میکنند.» شیاطین رحم نمیکنند. باید تحمل کنیم. بعد خدا دروازههای به رویت باز میکند. مسیر را برایت صد برابر تسهیل میکند. غیرت خدا به جوش میآید وقتی به خاطر خدا مظلوم واقع شده. اینجا غیرت خدا به جوش میآید. یک کاری میکند. میگوید: «حالا میخواهم ببینم یکجوری میبرمت بالا، همهشان بیفتند به پایَت». آن نقطهای که غیرت خدا به جوش میآید.
طیب حاجرضایی، رحمت الله علیه. چقدر این شهید مرد است و چقدر این شهید دوستداشتنی. شهید طیب حاجرضا عظمتی دارد. این شهید روی شکمش عکس رضا شاه را خالکوبی کرده بود. خود خالکوبی که میدانی. «وشم». کلمه خالکوبی به مناسبت خالکوبی این را هم بگویم. گفت خدا، شیطان از خدا درخواستهایی کرد و خدا برایش اجابت کرد. یکیاش این بود. گفت: «من میخواهم تو این دنیا روی این بنیآدم نقش و نگار داشته باشم.» خدا بهش وشم را داد. اجازه داد. و خالکوبی را خدا داد به عنوان نقش و نگار شیطان. ناخن میکارند الان. شیطان تمیز کار میکند. ناخن میکارد. وضو دیگر نداری، غسل دیگر نداری. ایرج بزرگان از کجا به اینجا. مادرش بدون وضو شیرش نداد. الان شیطان یک ناخن کاشتن آورده. تا هفتاد سال مادره. بابا! بزرگ اصلاً نمیتواند شیر بدهد به بچه. خلاص. هتل دیگر مشکل دارد.
میدانید؟ طیب حاجرضایی اینطور سرسپرده بود. خالکوبی روی شکمش عکس رضا شاه. که تو دادگاه داده بالا عکسش هست. اگر سرچ بکنی. پیراهنش را داده بالا، عکس رضا شاه روی شکمش خالکوبی کرد. اینجور سرسپرده بود. از اراذل و اوباش درجه یک تهران بود. آن موقع کسی خیلی خلافکاری و اینها که میکرد، خرابکاری که میکرد، تبدیلش میکرد یک مدت بندرعباس. وقتی برمیگشت میشد لات اول تهران. این مدتها تبعید بوده و نوچههای فراوانی داشت. قضایای فراوانی هم برایش پیش آمده بود. برادرش میرود خدمت مرحوم آیتالله اسدالله خوانساری، رحمت الله علیه، که از علمای بزرگ تهران بود. مسجد عزیزالله تهران بازار. ایشان امام جماعت بود. از مراجع بود. امام خمینی گفتند: «آقا ما در عدالت ایشان شک داریم که عادل است یا نه؟» امام فرمود: «من در عصمت ایشان شک دارم.» آنقدر مرد بزرگی بود، صاحب نفس. برادرش خوب. نه، خانواده مذهبی بودند، حاجرضاییها. این برادرزادهاش هم که حاجرضایی کارشناس فوتبال تلویزیون که میشناسید، این کسی بوده که جسد طیب را تحویل گرفت. جسد تیربار شده طیب را که وقتی میبیند از حال میرود. خانواده نامی بودند در تهران و خانواده مذهبی بودند. برادرش میرود خدمت احمد خوانساری، میگوید: «آقا این برادر ما خیلی خراب شده. چاقوکش شده، الوات شده، چکارش کنیم ما؟ تو فامیل نداشتیم. خیلی داریم بدنام میشویم.» ایشان میگوید که: «اینجور که تو میگویی کاریش نمیشود کرد.» «دست آب، دامن شما. یک چیزی بگویید، یک کاری بگید به دادمان برسد.» ایشان میگوید: «من راهکاری بلد نیستم، ولی تو روایت داریم، یک جایی است که اگر آدم اگر کسی از اشقیا باشد، اگر اینجا برود «کَتَبَهُ اللهُ مِنَ السُّعَدَاء». شقی برود، سعید برمیگردد.» «کجا است؟» «کربلا.» «اگر برادرت اینشکلی است، یک راهکار دارد، ببرش کربلا.» گفت: «آقا مگر کربلا میآید این؟ مگر این کربلا...» «من نمیدانم دیگر. خودت باید باهاش صحبت کنی.» «چی بگویم؟ چطور این را راضی کنم کربلا برود؟» آمدم حالا احتمالاً بهانه محرم و اینها بوده. به این گفتم که: «طیب! بیایی کربلا بریم کار امام حسین.» این هم دهانش بسته شد. گفت: «خب بریم دیگر.» «من دیدم کار دیگری نمیتوانم باهاش بکنم.» همین کاروان هماهنگ کردیم با اتوبوس راه افتادیم و رفتیم و من هی زیر چشمی نگاه میکردم این احوال چطور. دیدم تو مسیر اصلاً انگار نه انگار. اصلاً تو باغ نیست. اهل نماز و اینها هم نبوده طیب. بعد از شهادتش امام خمینی، ان این تو اسناد ساواک موجود است، امام خمینی تو درس خارج اعلام کرده بودند که برای شهید طیب حاج رضایی نماز قضا بخوانید و امام نماز قضایش را پخش کرده بودند. شاگردهای خودشان هرکی چند سال خوانده بود. نماز ساعتها نام نبوده. چکار میکند؟ دیدم محل نمیگذارد. رسیدیم کربلا. دیدم عین خیالش نیست و گفتم: «یا امام حسین! خودت به داد برس دیگر، کار از دستمان خارج شد.» هی نگاه میکردم یک روزنه پیدا کنم باهاش حرف بزنم. دیدم محل نمیگذارد. رسیدیم پای ششگوشه. «میشود برسیم ما انشاءالله به زودی.» دیدم به ششگوشه نگاه کرد، اشک تو چشمش جمع شد.
سریع آمدم در گوشش گفتم: «حسین را دوست داری؟» گفت: «آره.» گفتم: «اینهایی که با چاقو میزنی، امام حسین را دوست دارم؟ اینهایی که بچههاشان را یتیم میکنی، حسین را دوست دارم؟ تو را به همین امام حسین بیا این چاقو را غلاف کن. البته کهشی نکن. چاقوکشی نکن.» چاقو ضامندار از جیبش درآورد. چاقو را خوابانید، ضریح را نشان داد، گفت: «حسین! به عشقت غلاف کردم تا قیامت.» گذاشت تو جیبش. قضیه گذشت. یک رقیبی داشت به اسم حسین رمضون یخی. بندرعباس رفته بود. حسودی میکرد به طیب که مریدانش طیب، لاتهای درجه یک تهران بودند. ببین یک جایی که میایستی، بعد دیگر این قضایا پیش میآید. گفت که: یک شبی تو ماه رمضون آمد به طیب گفت که: «ما میخواهیم به یتیمها کمک کنیم و اینها. محلههاشان را میخواهم شناسایی کنیم. با ما میآیی بریم تو این محلههاشان؟» گفت: «آره.» گفت: «پس تنها بیا. اینها خانواده آبرومند دارند. کسی همراهت نباشد.» «خب باش.» تک و تنها طیب را برداشت برد تو کوچهپسکوچههای تاریک تهران بدون مریدان و اعوان و انصار. تو یک کوچه بنبستی طیب را گیر انداخت. با مریدانش ریختند سر طیب. بیست و یک ضربه چاقو زد به تن طیب. میگوید: «طیب افتاد بیحال تو خون.» این هم که نگاهش میکردند. اصلاً طیب: «همیشه نیست.» دیدند دست کرد تو جیبش، چاقو را درآورد. حسین رمضون یخی: «فکر کردی چاقو نداشتم؟ دفاع کنم؟ بزنم؟» «من این را کربلا روبهروی ضریح ارباب گرفتم. بهش گفتم غلافش کردم به عشق تا قیامت. نخواستم حرفم با ارباب دو تا بشود. چاقو را در نیاوردم.» زدی باشد. بستریش کردند و مداوا شد و شد قضایای پانزده خرداد چهل و دو و زندانش کردند. رفت به آن مرتبه رسید که تیربارانش کردند و شهید شد و بزرگان تعابیر عجیبی در مورد...
یکی از بزرگان مشهد، مرحوم آیتالله تهرانی میفرمود: «من این توفیق و افتخار را داشتم، اولین شاعر قبر طیب بودم وقتی ایشان را دفن کردند.» از بزرگان تعابیر عجیب غریبی نقل شده در مورد اینکه چقدر با برکت چیزی شده. الان دستگاهی دارد تو عالم برزخ تو اتصال با امام حسین. مهم این است: حرف آدم با امام حسین دو تا نشود. اگر دو تا نشود تا آخر وایسد. عنایات ویژه و عجیبی بهش میشود. یک شب دیگر مانده از محرم. من عذر میخواهم، وقت ذاکر عزیزمون هم میگیرم. حیفم میآید این روضه را امشب نخوانم. معلوم نیست محرم سال بعد باشد. شاید آخرین دقایق روزیمان از محرم باشد تو عمرمان. بعضیها با حسین روراست بودند، عاشق بودند. امشب میخواهم از یک خانمی بگویم. وقتی که این خانواده خواستند از کربلا حرکت کنند، یعنی خواستند اینها را حرکت بدهند. طبق برخی نقلها و برخی مقاتل که این معمولاً این مقتل کمتر خوانده میشود، ولی ظاهراً منبع معتبری هم هست. این بانوی بزرگوار از زینب کبری درخواست کرد. گفت: «خانم جان! اگر میشود اجازه دهید من همراه شما نیایم.» بیبی فرمودند: «چرا رباب عزیز من؟» عرض کرد: «من از دار دنیا یک شوهر داشتم و یک پسر. جفتشان هم اینجا از من گرفته. من کسی را ندارم مدینه. اگر بناست تو مدینه تنها باشم، دوست دارم اینجا تو کربلا تنها باشم. بنشینم این قبر، همینجا سر کنم، همینجا زندگی کنم.» بنا به این نقل، زینب کبری اجازه داد رباب در کربلا بماند.
گفتند: چند ماهی زنده بود رباب سلاماللهعلیها، ولی هیچ وقت زیر سایه [نرفت]. خب زنهای بنیاسد وقتی آمدند دفن کردند، دیدن طبق این نقل، این بانو را سایهبان زده. فهمیدند همسر امام حسین است. التماسش میکردند: «بنشین زیر سایهبان.» میگفت: «نمینشینم.» میگفتند: «چرا؟» میگفت: «بدن عزیزم.» یک روزی راه افتاد، آب میآوردند. میگفت: «نمیخورم.» میگفتند: «چرا؟» میفرمود: «عزیزم.» عجیب بود رباب فقط گریه میکرد، ناله میزد. حرفی از علی اصغر هم نمیزد. همش حسین بود. جانم! امام حسین هم عجیب عاشق رباب بود. اشعار سروده شده و از امام حسین نقل تو آن اشعار میفرماید: «من عاشق خانهای هستم که تو آن خانه رباب زندگی کند.» عشق امام حسین به رباب بود. عشق ربابم به امام حسین. اینجا همین فقط کنار این قبر مینشست. شاد باشد روح همه علما، همه بزرگان حقوقمون. مرحوم آیتالله ناصری دولتآبادی. این روضه امشب تقدیم به این بزرگواران حقوقمون و امشب همه سر سفره مهمان بشوند انشاءالله و به زودی انشاءالله کربلا سر سفره رباب مهمان باشیم.
زنهای بنیاسد دیدند این خانم خیلی ضعیف شده. فقط گریه میکند، چیزی نمیخورد. با خودشان فکر کردند، گفتند: «یک غذای خوبی درست کنیم.» [این] بند این شبها از شما درخواست نکردم با روضهها داد بزنی، ناله بزنید. امشب درخواست دارم حق این روضه را ادا [کنی]. حق این بانوی تنها، بانوی بیکس. غذای خوبی خواستند درست کنند. مرغی را ذبح کردند برای رباب. باب کردند، به قول ماها شکم پر کردند. گفتند: «یک غذای خوبی باشد رباب بخورد. یکم جان بگیرد. خیلی گریه کرده، خیلی ضعیف شده.» غذا را درست کردند. تو ظرف آوردن تو سینی. رویش پوشانده شده بود. التماس: «خانم! بیا از این غذا یکم جان بگیری. تو را خدا چقدر گریه میکنی؟ یکم از این غذا. ما زحمت کشیدیم. ما زنهای بنیاسد با هم جمع شدیم غذا درست کردیم.» نقل مقتل چیزی بلا تشبیه شبیه آن قضیه که در خرابه رخ داد. گفتند این طبق را از روی ظرف غذا که برداشت، یکهو دیدن صدای ناله رباب. گفتند: «چی شده رباب؟» گفت: «بالای سر بریده این گلوی بریده مرغ را دیدم.» انقدر ناله زد، انقدر... برخی گفتند همانجا از دنیا رفت.
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک علیک منی سلام الله مابقی تو و بقیه اللیل النهار ولا جعله الله آخر عهد منی لزیارتکم السلام.
در حال بارگذاری نظرات...