جلسه نهم : فریبهای تدریجی شیطان با پوشش کارهای خیر
این مجموعه جلسات، روایتی عمیق و جذاب از تقابل انسان با شیطان است؛ از شناخت «لوکیشن» دشمن و نقشههای کلان او، تا افشای «آپشن»ها و ابزارهای فریبش، و در نهایت پردهبرداری از «موشن» و حرکتهای پنهانش در خیال، روان و زندگی روزمره ما. در این جلسات، روایتهای تکاندهنده اهلبیت(ع) با تحلیلهای نوین گره خوردهاند؛ از خاک نورانی کربلا و حقیقت بندگی، تا ترفندهای شیطان در غفلت، ترس، طمع و حتی احساسات روزمره. هر بخش با بیانی رسانهای و پرکشش، تصویر تازهای از مبارزه همیشگی انسان و شیطان ارائه میدهد؛ مبارزهای که فقط در عاشورا یا تاریخ گذشته نیست، بلکه همین امروز در قلب، ذهن و انتخابهای ما جریان دارد. این محتوای ناب و پرانرژی، بهجای شعار، راهکار میدهد: سپر ذکر، توکل، تقوا و اتصال به رحمان، تا در برابر «هوش سیاه شیطان» ایستاده و مسیر روشن بندگی را پیدا کنیم
جلوه منفصل شیطان برای چه افرادی است؟
قدرت خارق العاده یافتن با کمک حام
اتصال ادراکاتمان به عالم عقل
تجرد نوری در برابر تجرد ناری
ارتقا قواعد عالم در زمان امام زمان َ
ترس تعقلی داشتن از شیطان
عبور از گذرگاه ها با کمک عالم ربانی
شیوه های اذیت و آزار جنّیان
مسلط شدن جنیان بر اجسام
حرز امام جواد علیه السلام
لباس روحانیت، لباس ملائک است.
ترس و تنفر جنیان از عمامه
قدرت تقلید صدای جنیان
داستان برصیصای عابد
استراق سمع جنیان
تنفر شیاطین انسی و جنی از امام و مقام معظم رهبری
رهایی از شر شیاطین با توسل به اهل بیت
دفع سحر با روضه حضرت زهرا سلام الله علیها
محبوبیت زائر امام حسین علیه السلام
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد، اللهم صل علی محمد و آل محمد، فعالیت طیبین الطاهرین و لعنتالله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری ولل عقدة من لسانی یفقه.
مجدد باید عرض بکنم که عزیزانی که احساس میکنند در اثر شنیدن این مطالب دچار ترس یا واهمه میشوند، [از آنها] درخواست داریم که در جلسه، حالا یا حضور نداشته باشند یا گوش ندهند. البته در بخش خانمها، جوری که خبر دادهاند به ما، الحمدلله مشکل حل شده؛ آنقدر دیشب سروصدا بوده که صدا به کسی نمیرسیده، عملاً موضوع منتفی بوده و آنها هم که میخواستند گوش بدهند، نمیتوانستند گوش بدهند. آنهایی که میترسیدند، خب خیلی خوب است، انشاءالله امشب خانمها به همین وضعیت ادامه دهند؛ چون بخش ترسناک جدیاش امشب است. ترسناکترین بخش کتاب همین تکه است که امشب باید بخوانیم و باید هم متصل بخوانیم. ۲۰ صفحه است، تقریباً، نصفه نمیشود گذاشت، بحثش یکپارچه است. سعی میکنم انشاءالله کامل بخوانم و هر چقدر امشب رسیدیم، توضیح بدهم. هر چقدر نشد، شبهای بعد. انشاءالله که مطالبی هست و سؤالاتی هست که باید جواب داد؛ ولی بسیار مطالب نابی هم در این بخش هست.
شیطان که سراغ همه میآید. ببینید، بله، ببینید، اینها این مدل حضور شیطان است. اعلام بهش میگویند "تمثل و مثال منف- مثال منفصل"؛ یعنی یک وقتی جلو چشم آدم با یک چهرهای ظاهر میشود. وگرنه به صورت مثال متصل با همه ما هست. همه این قضایا درمورد همهمان [رخ میدهد]. یک وقتی توی چهرهای جلوهای، یک وقتی تو این نیست؛ فقط تو ذهنمان دارد کار میکند. اینجا این بنده خدا، آقای مهندس، چون به هر حال یک بابی برایش باز شده بود، یکسری مسائل را میدید و اینها برایش متمثل شده بود به این چهره و با این فضا فریبش داده بود. خب طبعاً یک مدل خاصی از فتنهانگیزی شیاطین این مدل فتنهانگیزی برای آن افرادی است که بیشتر تو وادی معنویت و اینها قرار میگیرند. دروازههایی از ملکوت به رویشان باز میشود. وگرنه همه ما این مشکلات را داریم و این هم تذکری باز برای همهمان است که وقتی افراد این شکلی، افراد خوب و مؤمنی این مدلی درگیر شیطان میشوند، دیگر کلاه امثال بنده که پسمعرکه است. «هام علاوه بر اطلاعات سری، قدرتهای خارقالعاده به من میداد؛ قدرتهای خارقالعادهای که رفتهرفته زیادتر میشد.» می پرسد: «نظیر آن، چند قدرتی که ما نشان دادید؟» میگوید: «حتی مهیجتر.»
«قبل از برشمردن آن قدرتها، لازم میدانم که به وعدهام عمل کنم. وعده داده بودم که اسم دو شاهد را به شما میگویم.» که اسم، آدرس و شماره تلفنشان را میگوید. بله، درست است. «یک کاغذ و یک خودکار به من میدهید؟» البته، خودکار و برگه را در اختیارش گذاشتند و مهندس روی کاغذ، دو نام خانوادگی، دو شماره تلفن، دو آدرس نوشت و ورقه را داد و گفت که: «این دو نفر یک روز شاهد دهها نمونه از قدرتهایم بودند. هر دو از دوستان نزدیک من. یکی از اینها قاضی است؛ به عبارتی رئیس دادگستری شهرمان است. دومی فرماندار.» میتوانم در مورد صحت ادعام شهادت [بدهد]. می پرسد که: «شما اجازه داشتید که در برابر آنها قدرتهایتان را به نمایش بگذارید؟» میگوید: «هام در این مورد چیزی به من نگفته بود. شب همان روزی که بخشی از قدرتم را نمایش دادم، آمد و من را سرزنش کرد. گفت: «اگر دوباره چنین کاری انجام بدهم، همه نیروهایم را از دست خواهم داد. به علاوه، مجبور میشود رابطهاش را برای همیشه با من قطع کند.»
سوال میکنند: «شما به این دو دوست گفته بودید که نیروهایتان را چگونه به دست آوردید؟» «نه، به هیچ وجه. در آن زمان این دو از ارتباط من با جن خبر نداشتند. فکر میکردم به خاطر تجربه مرگ به این درجه رسیدهام. آن دو بعداً حقیقت را فهمیدند.» «چی شد که فهمیدند؟» «حوصله داشته باشید، به این مطلب میرسیم. قضیهاش را به طور کامل در اواخر داستان برای شما تعریف خواهم کرد.» می پرسم: «من در این مورد فقط یک سؤال دیگر دارم. این دو دوست شما جریان را برای دیگران تعریف نکردند؟» «نه، از هر دوشان قول گرفتم که تا من نخواهم، موضوع را به کسی نگویند. از حالا آمادگیاش را داشته باشید. مطمئناً وقتی نزدشان میروید، در وهله اول چیزی به شما نخواهند گفت. برای اینکه به حرف بیایند، بگویید با من تماس بگیرند. پشت تلفن از آنها میخواهم که همه چیز را برایتان تعریف کنند.»
«بسیار خوب. مهندس، حالا از نیروهایی بگویید که هام نصیبتان کرد.» «من با دستهایم بهراحتی اجسام سنگین را بلند میکردم؛ از قبیل چی؟ فریزر، ماشین لباسشویی بزرگ، گاوصندوق. نه تنها قدرت بازوها، بلکه چالاکی دستهایم بیشتر شده. بارها با همین دستهایم از آب جوی که وسط خانهمان بود، ماهی گرفتم. برای همین کارهای سنگین را حضرت سلیمان به اینها سپرد؛ دیگر. محراب میساختند، ماهی میگرفتند، در دریا غواصی میکردند، از ته دریا جواهرات بیرون میآوردند، مجسمه میساختند برای حضرت سلیمان. مجسمهها را جابهجا میکردند. تماثیل، مهاری، دیگهای خیلی بزرگ. "قدورن راسیات". اینها کارهایی بود که حضرت سلیمان از اینها میخواست. توانمندیهایشان از این جهات بدون استفاده از وسیلهای.»
«آره، ماهی را میدیدم که داشت با سرعت زیاد رد میشد. در یک لحظه دستم را تو آب فرو میبردم [و] میگرفتم. رفتهرفته دستهایم از ویژگیهای عالیتری برخوردار شدند. به عنوان نمونه روزی برای کوهنوردی به یک منطقه کوهستانی رفتم. ناگهان دیدم که یک سگ گله به حالت حمله به سمتم میدود. نزدیکم که رسید، بیاراده دستهایم را به طرفش دراز کردم تا از خودم دفاع کنم. در کمال تعجب دیدم که سگ چندین متر به عقب پرت، پرت شد و پا به فرار گذاشت.» «یعنی انرژی ساطع شده از دستهایتان او را به عقب پرت کرد؟» «دقیقاً. هر روز که میگذشت، نیروی موجود در پاهایم زیادتر میشد. به حدی رسید که خیلی راحت میتوانستم سریعترین دونده دنیا را شکست بدهم. نمونههای دیگر: قادر بودم مدت زیادی زیر آب بمانم بی آنکه دچار خفگی [شوم]. این را امتحان نکردم؛ ولی فکر میکنم اگه زیر خاک دفن شدم، میتوانستم تا مدتها زنده بمانم. جریان برق ۲۲۰ ولت هیچ خطری برایم ایجاد نمیکرد. با آرامش تمام، سیمهای لخت را در دست میگرفتم. بعضی اوقات کارهای بسیار احمقانهای انجام دادم. با نگاه [کردن] به شیشههای خانهمان، آنها را میشکستم. وسایل فلزی منزلمان را خم میکردم. صفحه تلویزیون را میترکاندم و غیره. البته نمیتوانستم شیشههای شکسته را به حالت اول برگردانم. همچنین هرگز نمیتوانستم وسایل خم شده را راست کنم. به همین دلیل از آنها اعمال به عنوان کارهای احمقانه یاد کردم. مسلم است که انرژی چشمهایم را فقط برای شکستن و خم کردن اجسام به کار نمیگرفتم. من با نگاه عمیق هر قفلی را باز میکردم. با نگاه مار سمی و خطرناک را رام میکردم. حتی با نگاه بعضی از آدمها را به خودم جذب میکردم. یعنی نگاهم باعث میشد که مرا عمیقاً دوست بدارند. من در تاریکی مطلق همه اشیاء را به وضوح میدیدم. دیگر اینکه صداهای آرام یا نجواها را از فاصله دور میشنیدم. در حدس زدن عالی بودم. حتم میدادم که فلان زمینی به زودی ترقی خواهد کرد، فوراً میخریدمش.»
این آقا ویژگیهای تجرد، فاصله گرفتن از عالم ماده است. تجرد برسد قدرتهای عجیب و غریبی پیدا [میکند]. بعضی وقتها این تجرد، تجرد نوری [است]، گاهی تجرد، تجرد ناری. شیاطین قدرتمند هم این شکلاند دیگر، نام قدرتهایی [دارند]. شما فکر میکنی شیطان چی شده که این همه سال که میداند مسیرش غلط است، اولیا خدا را دید و این قضایا و اینها، چرا دست برنمیدارد از این کثافت؟ قدرتهایی که دارد اجازه خدا، تو مسیر شیطان بودن قدرتهای فوقالعاده لذت میبرد. قید اینها را بزند. مسیر باطل [قدرتها] به دست آورد. امام کاظم (ع) آن قضیه معروف است دیگر که حضرت دیدند اینها قدرتهای شیطانی اولیا خدا دارند؛ ولی آنها استفاده نمیکنند. اصلاً بهش توجه نمیکنند. توجه به این چیزها باعث میشود که سقوط کند از مناطق بالاتر. مگر یک ضرورتهایی اقتضا بکند. چه مواقعی؟ خدا رحمت کند مرحوم آیت الله زابلی را که نشانم تازگی از دست دادیم. غذای مفصلی دارد که مکه میخواست برود. تماس گرفتند: «من دارم از پرواز جا میمانم و اینها.» خصوصی و محرم راز [گفت که]: «پرواز را عقب بینداز تا من برسم.» کارم یکم نیم ساعت فشار میآید. دو سه دقیقه دیگر [گوشی را] نگه داری، تمام. پروازم نقص فنی خورده بود و ایشان آزاد کرد و گفتند: «آقا تمام شد. سوار شو.» این هم دویده بود، رفته بود، سوار شد. زنگ زده، تشکر کرد. یک نیم ساعت. ایشان استفاده نمیکنند از این کار. آن طرف امام کاظم دیدند دور شلوغ شده و اینها. نگاه میکنند. غیب [کردند]. میگویند بهش داستانش مفصل است. بهشان گفتند: «از کجا به اینجا رسیدی؟» گفت: «مبارزه کردم با خواستههای خودم.» ریاضت دیگر. ریاضت همین تمایلاتش، پا میگذارد، قدرت پیدا [میکند]. آرامآرام قدرتهایی پیدا میکند. حضرت فرمودند: «مسلمانی؟» گفت: «نه.» فرمودند: «مسلمان شو.» گفت: «نمیخواهم.» فرمودند: «با نفست مخالفت کن.» مگر نگفتی: «هرچه دارم از مخالفت با نفس دارم.» اینجا مخالفت [با] مسلمان. «فَبَعدَ الذی کَفَر». یک نگاهی کرد و گفت: «باشه، مسلمان شدم.» فرداش آمد، گفت: «آقا همه اینهایی که داشتم پرید. مسلمان شدهام. هیچی دیگر نمیبینم.» «بهترش را خدا به تو داد. مسلمانی از همه اینها بهتر است. وارد عالم نور شدی. ظلمات، توهمات.» این چیزها خوبش هم آنهایند که تو مسیر نورانی به انسان بدن. خودش هم دنبال این چیزها نمیرود. بزرگانی که طیالارض [و] مسائل [دارند]. هیچ کدامشان دنبال این چیزها نرفتهاند. بهشان عنایت کرده است. خیلی کارها میتوانند بکنند، میتوانستند بکنند، میتوانند بکنند. استفاده نمیکنند. آیتالله بهجت با هواپیما و اتوبوس و قطار و اینها میآمد میرفت مشهد. ایشان قبل از ۱۸ سالگی طی الارض [داشتند]. قدرتهای عجیب و غریبی داشت. شیخ عباس قوچانی درمورد ایشان میگفت که: «ایشان در جوانی از نوجوانی این طور بود که دو تا چشم هم پشت سرش داشت. هرچی که با چشم جلوش قدرت داشت، هرچی با این دو تا چشم جلو میدید، با آن چشم پشتش هم میدید.»
ایشان دقیقاً پشت سرشان مثل جلوی رویشان میدیدند. از نوجوانی، بچگیهای آقای بهجت توجه نداشت. بندگی با بندگی (؟) همه کیف و لذتش هم تو نماز [بود]. عشقش نماز، محبت و عینی فی ال؛ اینها هست. خلاصهاش این است که تو مسیر شیطانی هم، گاهی اینها با همدیگر قاطی میشود. اینش خیلی الهی است. کم کم توهمات [و] هی ورش می [دارد]. «تجربه نزدیک به مرگ داشتیم. وقتی آمدیم، دیگر کلی کسی شدیم.» برای خودم بزرگوار شیخ مرتضی زاهد بود. از توی پشتبام پایش را برداشت، یک قدم برداشت، آمد تو حیاط خانه. یک لحظه با خودش گفت: «عجب چیزی!» داشت یککمی همیشه حال و هوایش عوض میشد که مثلاً قدرتی بود، مواظب [باشد]. پشتبام یک گام برداشت، آمدیم پایین. دید در میزند. در را باز کردی، یک خانم [گفت]: «یک چیزی پیش آمده.» گفت: «چی؟» گفت: «داشتم زیارت عاشورا میخواندم. پشتبام خانه. پام را برداشتم، آمدم تو حیاط. خیلی ترسیدم. آمدم به شما بگویم که هیچی. یک چیزی برای من بود، مال تو نبود.» خدا میخواست بگوید: «این پیرزن که زیارت عاشورا میخواند (را)، من میتوانم این چیزها [را به او بدهم]. خیلی جوگیر نشو. از این چیزها مال تو نبود.» این قدرتها میآید گاهی.
«و حدس میزدم سکه طلا، گران خواهد شد، میخریدم. فکر کنم دوره آقای روحانی کلی سود کرد. حدس میزدم بازار مسکن بیرونق میشود، زود خانههایی را که ساخته بودم میفروختم. در مدت نسبتاً کوتاهی ثروت قابل توجهی به دست آوردم. از اول خیال داشتم همهاش را در راه خیر صرف کنم و کردم تا آخرین ریالش. یک چیز خیلی جالب. حافظهام روزبهروز به طرز باورنکردنی قویتر میشد. اگر کتابی میخواندم، تمام جملاتش عیناً در ذهنم میماند. اگر به یک سخنرانی گوش میدادم، تمام کلمات گوینده در مغزم ضبط میشد. حتی میتوانستم بگویم کجای سخنرانیاش مکث کرده یا کجا صدایش را بالا برده. اینها بخشی از قدرتهایی بود که نصیبم شد.»
میپرسد: «با نیروهایی که داشتید، میتوانستید از خود در برابر مرگ محافظت کنید؟» پاسخ: «استغفرالله، اگر مرگ قطعی فرا میرسید، همه قدرتها بیاثر میشد.»
سؤال: «کدام قدرتهایتان را به دوستان خود، یعنی فرماندار و رئیس دادگستری، نشان دادید؟» پاسخ: «در مجموع حدود ۱۰، ۱۲ مورد نشانشان دادم. از جمله دو [قدرت] که در اینجا ذکر نکردم.» «آن دو تا چی بود؟» «جلوی رویشان دستم را در قابلمه پر از آب جوش فرو بردم و به مدت یک دقیقه نگه داشتم.» و بعد [میگوید]: «انسانی که مجرد میشود، میتواند به بدنش فرمان بدهد.» بدن فرمان [میبرد]. زمان ظهور امام زمان، عالم یک جور دیگری میشود. کلاً به قواعد عالم بالاتر ما پایینترمان را اداره میکنیم؛ چون عقلمان قوی میشود. عقلمان قوی میشود، یعنی حوزه ادراکمان به حوزه عالم عقل متصل میشود.
آنجا بحث مفصلی، آن وقت با این نکته بکنیم در مورد دوران ظهور که چه ویژگیهایی [دارد]. بسیاری از مشکلات، بیماریها، قدرت، دنگ و فنگ ندارد که آدم یکی میخواهد با آن یکی آنور عالم ارتباط برقرار بکند. آنهایی که قویاند، این میرود تو خوابمان. آن میآید تو خواب این، تازه مرحله پایین [است]. قویتر از این آقا، تایم مشهد بود، خدا رحمتش کند. گفت: «نشسته بودم، داستان میشود برایمان.» بعضی وقت_حالا به هر حال از هرکی هرچی بگوییم، اینها به عنوان تأیید همه چیزش نیست دیگر. حالا آنهایی که میشناسند و اینها. بعد گفت که: «یک لحظه نشسته بودم تو خانهام، احساس کردم علامه طباطبایی میخواهد در مورد من، بدون من، مشهد، قم (؟) .» گفت: «یک لحظه احساس کردم علامه طباطبایی میخواهد با من آشنا بشود.» خودشان را علامه طباطبایی معرفی [کرد]. قرار بود که یک آقایی رفته بود تو قم، خدمت علامه طباطبایی. گفته بودند: «آقا نظرت در مورد آقای فلانی چیست؟» علامه گفته بودند: «نمیشناسم.» بعد یک توجهی کرده بودند ببینند مثلاً کیست این آدم. علامه الان به او توجه کرده. استفاده کنید. خوب است، خوب است.
استفاده خودشان گوشی و تماس و بیا و برو. آخرین [نکته] را چقدر بتواند آدم [بگوید]. قدرتها هست دیگر. نام خدای متعال، دنبالش هم نباید بود. به دنبال این چیزها نباید بود. [دیگر] خاطرات دیگری هم هست زیاد از این قبیل مسائل. اهل فنش و علما. [آیتالله] حسنزاده که سالگردشان نزدیک است، به یکی از دوستان فرموده بود که: «من هر وقت هرکس هرجا از من یاد بکند، متوجه میشوم و دعایش میکنم.» الان که دیگر از حجاب بدنشان درآمدهاند و خلاص، راحت. «این کوه دماوند را بخواهم میتوانم طلا کنم؛ ولی وظیفهام اینها نیست.» وظیفه، وظیفه. امام فرمود: «آیتالله بهاءالدینی، عالم از آن من است و من از آن خود نیستم.» احساس همه عالم از آن من است. و متأسفانه در فضای کشش نیست و مشکلاتی پیش میآید. اهل این جلسه مشکلی نیست. گسترده که پخش میشود، بعضی از مطالب به هر حال داستانهایی درست [میکند].
«آن دو شاهد بودند که پوست دستم نه تاول زد و نه حتی سرخ شد. یک کمان ورزشی و چند تیر با آن دوستم که فرماندار است دادم. بعد دستکش به دست کردم و چندین متر آن طرفتر ایستادم و ازش خواستم که تیرها را یکییکی به سمتم رها [کند].» میپرسد: «از او خواستید که بدنتان را نشانه بگیرد؟» میگوید: «نه. قرار شد تیرها را به این قصد پرتاب کند که از نزدیک شانه راستم بگذرد.» [شاید] بازی رسانهای نباشد، میتواند از همین جنس باشد دیگر. «با تیر بزن. رویش. تیرها را به این قصد پرتاب کنید که از نزدیک شانهام، شانه راستم بگذرد.» «و او تیرها را به نوبت رها کرد. وقتی تیری نزدیک شانهام میرسید، بلافاصله با دست راست میگرفتم.» «چه جالب! کاش آنجا بودم و قدرتهایتان را با چشمهای خودم میدیدم.» میگوید: «ولی دوستانم به جای شما آن را دیدند.»
میپرسد که: «همه انرژیها را هام به شما داد؟ آیا در ازایش چیزی از شما نخواست؟» از اینجایش قشنگ است. از اینجا داستان شروع [میشود].
«آن میگفت که این نیروها را در مقام یک دوست به من هدیه کرده و در مقابلش هیچ انتظاری از من ندارد. البته، هرچند وقت از من میخواست که کاری انجام بدهم. کوچولو. کاری که به قول او به صلاح یکی از بندگان خدا بود. تشخیص [آن] خیلی فرق [داشت]. به عبارتی اظهار میکرد که خیر فرد مورد نظرش در انجام گرفتن آن کار است. کمک، اینجوری لازم دارد، کمکش کن.» با [خودش] همخیر، آدم احساس میکرد واقعاً خیرخواهی، دلسوزی و کمک و اینها [است].
میگوییم که بترسیم. عزیز دیشب باز دم انواع چند تا قول. یکی گفت: «آقا یک بنده خدایی نخوابد.» یکی گفت: «۵ سالش بوده.» آخر راوی اصلی من. نیم ساعت ۴۰ دقیقه است اینجا ایستادند. دختر ۵۰ ساله من، مادر ایشان بود، نخوابیده. درخواست داشتند: «اینها را ادامه نده. تو را خدا بغل بخاری مینشینند.» میگویند: «جلسات گرم است.» «بخاری را کمش کن.» نشستهای، مثلاً که آدم گرمش نشود. لباسش را کم کن. بالاخره حالا یک بحثی مطرح میشود، فرهاد گوش نکنم و درخواست هم شده دیگر. حالا اصراری [هم] که نیستش. بترسیم، بله، ولی نترسیم [از] توهمی. ترس تعقلی. بترسیم از شیطان، از فریب شیطان. نه از اینکه یک چیزی از تو دهنم درآمد و یکی از پس کلهام در رفت و یک چیزهایی اینجا دارد میآید و احساس میکنم تو کانال کولر یکی دارد میآید بیرون. نه اینها توهمات. ترس تعقلی، فریب شیطان و شیطانصفتها را جدی باید گرفت. من ترسیدم از دشمنمان. از این دشمن واقعی باید ترسید.
ترس عاقلانه. ترسی که انسان سلاح دستش بگیرد. نترسیم که بلرزد و صداش را بگذارد زمین و خودش را تسلیم کند. فقط آه و ناله کند. اینکه همانی که او میخواهد، که اتفاقاً نمیگذارد که ما بشناسیمش. از طرق مختلف هم وارد میشود. این را هم بنده از شب اولی که بحث را شروع کردم، گفتم: «منتظرش هستم.» دهه اول شب جمعه غریبان گفتم: «خواهیم دید چیزهایی را تو همین جلسه از کاری که شیطان میکند.» و دیدیم دیگر. از تو خود جلسه، بیرون جلسه، جاهای مختلف. خیلی شیطونبازیاش را خود گوینده [میکند]. «شیطان سواره شما.» خیالتان راحت باشد. قشنگ هرچی بخواهد از خود کانال ما. بحث شاید برای دو نفر خاصیت داشته باشد. یک کاری میکند که به همان دو نفر هم همان خاصیت نرسد. یک جور باید خرابش کند.
از نامهای که آقا این بحث را عوض کن. اصلاً نیا، نگو و فلان و اگه شده حالا اینها که الان فعلاً عزیزان ما بودند و اهل جلسه بودند. ممکن است اصلاً تجسم پیدا کند. یکی بیاید وسط غش کند. شیطانه دیگر. میآید اینجا مینشیند تو جلسه، غش میکند. آقا نگو اینها را. «ببین غش کرد.» شیطانه دیگر. بابا داریم در مورد کسی حرف میزنیم. بلد کار [است]. نوبت ادامه بدهیم مسیرم این را هم گفتیم که بترسید دیگر.
میگوید که: «مثلاً چه نوع کاری؟» میگوید: «هربار فرق میکرد. مثلاً میگفت: «ترتیب بدهید که آقای فلانی [و] فلانی آشنا و دوست بشوند. از رئیس شرکت فلان بخواهید که خانم فلان را به عنوان منشی استخدام کند. به آقای فلان بگویید که اجازه بدهد دخترش برای ادامه تحصیل به دانشگاه شیراز برود. به خانم فلان که مشکل مالی دارد، ماهانه ۵۰۰ هزار تومان بدهید.» مشکل مالی هم دارد واقعاً. چقدر لازم [است]، چقدر خوشحال میکند شیطان را؟ خیلی شوخی است. «و از این قبیل کارها.» «و شما انجام میدادید؟» «بله. من به او اعتماد کامل داشتم. بنابراین تکتک خواستههایش را دقیقاً به شما میگفت که در هر کدام از خواستههایش چه خیری نهفته است. میگفت: «مصلحت در این است.» و توضیح دیگری نمیداد. فقط یک دفعه درباره کاری که لازم میدانست انجام بدهم، مفصلاً توضیح داد. آن روز را هرگز فراموش نمیکنم. پنجشنبه در ماه آبان بود.»
امشب ممکن است یککمی طولانیتر بشود. آمادگی داشته باشید. اگه از یک ساعت روضه را کمتر میکنیم. «فقط یک دفعه درباره کاری که لازم میدانست انجام بدهم، مفصلاً توضیح داد. آن روز را هرگز فراموش نمیکنم. پنجشنبه در ماه [آبان].» «وقتی دعای پس از نماز صبح را خواندم، نگاهم را به عقب برگرداندم. هام در جایش نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود. چند لحظهای که گذشت، سرش را بالا گرفت و به من گفت: «امروز هم باید یک کار خیر انجام بدهید.» بعد اعلام کرد که موضوع مربوط به زنی از اقوام نزدیک من است؛ زنی به نام فلان. من با اجازه شما نام مستعار مهسا را به این زن میدهم. ضمناً لازم میدانم قبل از هر چیزی توضیح مختصری در مورد مهسا به عرضتان برسانم.»
«در مورد مهسا و خانواده. مهسا زنی جوان و بسیار زیبا بود، سعی کنید کلاً تصور نکنید. شوهرش دو سال پیش از آن موقع فوت کرده. مهسا پس از فوت شوهر در خانه پدر خود زندگی میکرد. دیگر چند تا [وای]. پدرش از معتمدین و مذهبیون شهر بود. از آن مردهای مؤمن و وارسته صاحب آوازه و اهل مسجد و منبر. او چهار فرزند داشت، مهسا و سه پسر. پسرهایش در مورد مسائل ناموسی تعصب زیادی داشتند، از حد معمول. این را هم بگویم که مهسا خیاط ماهری بود. او و یک خانم خیاط دیگر با هم کار میکردند. آن دو، خانه را اجاره کرده بودند و در آنجا به خیاطی مشغول بودند. بیشتر طولش ندهم. آن روز هام به من گفت که مهسا منحرف شده. او از چند ماه پیش با یک پزشک مشهور و متأهل رابطه برقرار کرده بود. پزشکی از یک طایفه مذهبی و سرشناس. هام گفت که هرچند وقت مهسا و دکتر با همدیگر ملاقات میکنند. اضافه کرد که همکار مهسا از ماجرا خبر دارد. او به مهسا کمک میکند تا بتواند با دکتر ارتباط داشته باشد بدون اینکه مردم متوجه بشوند. هام در ادامه گفت که گفت که مهسا هربار سوار ماشین دکتر میشود و به مناطق کوهستانی اطراف میروند. در آن مناطق با هم تفریح میکنند، حرف میزنند، از یکدیگر عکس و فیلم میگیرند. مهسا آن عکسها و فیلمها را در چند سیدی ذخیره کرد. سیدیها را تو اتاقش داخل یک کیف طلاییرنگ گذاشته. داخل یک کیف طلاییرنگ مخصوص سیدی. هر شب ساعتها مینشیند و عکسها و فیلمها را تماشا [میکند]. از هام پرسیدم: «آن عکسها و فیلمها خیلی زننده است؟» جواب داد: «نه، ولی اگه شما امروز اقدام نکنید، فیلم یا عکس بعدی مستهجن خواهد بود. این رابطه گناهآلود باید همین امروز قطع بشود وگرنه کار از کار میگذرد.» گفتم: «من چون با مهسا نسبت فامیلی خیلی نزدیک دارم، میتوانم او را بهانهای ببینم. امروز عصر دم خیاطی میروم و با او صحبت میکنم.» هام مخالفت کرد. گفت: «حرف زدن با او هیچ فایدهای ندارد. چرا متوجه نیستید؟ او عاشق آن مرد است. شما نمیتوانید این عشق ممنوع را با نصیحت از قلبش بیرون کنید. این زن فقط در برابر خشونت و سختگیری رام میشود.» حرفها کاملاً منطقی و خیلی جالب بود. پرسیدم: «به نظرتان چه باید بکنم؟» جواب داد: «وظیفه سختگیری بر او را به خانوادهاش بسپارید. شما فقط کاری کنید آنها از ماجرا خبردار [شوند]. بهخصوص برادر بزرگش. او میتواند جلو خواهرش را بگیرد.»
گفتم: «او مردی بیاندازه متعصب و زودجوش است. میترسم خواهرش را خیلی اذیت کنم.» گفت: «برای جلوگیری از گناههای بعدی این زن، خشونت لازم است. بالاخره یک نفر آدم قاتل باید او را سر به راه کند.» هام تأکید کرد: «دوباره میگویم. باید همین امروز این کار را انجام بدهید وگرنه گناه کبیرهای که نباید اتفاق بیفتد، اتفاق میافتد. آن وقت شما هم به نوعی مسئول خواهید [بود].» خیلی جالب است کلاً. «و در پایان حرفهایش گفت: «عصر به خانهاش بروید. یادتان باشد که سیدیهای مذکور در کیف طلاییرنگ [است]. به هر شگردی که مناسب میدانید، آنها را به برادر بزرگش نشان بدهید. ثابت کنید که خواهرش سقوط کرده. در ضمن احتمالاً امروز شیطان سعی میکند، امروز شیطان سعی میکند یک مهمان به خانهشان بفرستد. برای اینکه حضور او باعث بشود شما نتوانید به وظیفهتان عمل کنید. به هوش باشید مبادا حضور آن مهمان شما را دچار تردید [کند].»
مهندس آهی کشید. خطوط صورتش در هم رفت. قیافهاش کاملاً افسرده و بیدفاع به نظر میرسید. او دوباره تو خاطراتش گم شد. من به صدایش گوش دادم. گفت: «نزدیک غروب، سرزده به خانه پدر مهسا رفتم. وقتی وارد ساختمان شدم، چهار نفر در اتاق پذیرایی نشسته بودند: مادر، پدر، برادر بزرگ و پسرخاله مهسا. نشستم و قدری با هم حرف زدیم. بعد احوال مهسا را از مادرش پرسیدم. با صدای غمگین گفت: «مهسا تو اتاق خودش است.» درد و دل کرد. «مدتی است که رفتار این دختر تغییر کرده. فکر میکنم دچار افسردگی شده. وقتی از سر کار برمیگردد، به خودش میبندد (!) . خیلی کم از اتاقش بیرون میآید. نمیدانم بچهام چه مشکلی دارد.» گفتم: «تا حالا ازش نپرسیدی؟» جواب داد: «پرسیدم، میگوید مشکلی ندارد ولی دارد.»
گفتم: «میخواهید من باهاش حرف بزنم؟» جواب داد: «اگه این کار را بکنی، خیلی ممنون میشوم. او تو را خیلی قبول دارد. حتماً دردش را با تو در میان میگذارد.» آرام از جایم بلند شدم. به برادر مهسا گفتم: «بهتر است شما با من بیایید. شاید به کمک هم بفهمیم که چرا رفتار خواهرت عوض شد.» فوراً برخاست. میدانستم که برمیخیزد. آنقدر متعصب بود که نمیتوانست اجازه بدهد مردی در خلوت با خواهرش حرف بزند؛ حتی من. در حالی که به سمت اتاق خواهرش میرفتیم، به او گوشزد [کردم] که من در ابتدا باید با خواهرت گرم بگیرم و بعد از زیر زبانش حرف بکشم. پس لطفاً وقتی در اتاق او هستیم، صبور باش. زمانی که جلو اتاق مهسا رسیدیم، چند ضربه آرام به در زد. مهسا لای در را باز کرد. از دیدن من و برادرش وا رفت. بعد به من سلام کرد. جوابش را دادم. وارد شدیم. رفتارش با وجود شکی که در نگاهش دیده میشد، مثل همیشه محترمانه بود. هر سه نشستیم و من ۱۰ دقیقهای با او صحبت کردم. در تمام مدت، برادر مهسا دماغش را در یک مجله فرو برده (!) ، ظاهراً مشغول مطالعه. «شما مهسا چی گفتی؟» «حرفهای معمولی، گلایه از اینکه چرا [او] به اتفاق خانواده سری به من نمیزند. یادآوری دو خاطره از دوران بچگی و از این حرف. پس از آن بلند شدم و به سمت قفسه کوچک کتابهایش رفتم. وانمود کردم که دارم کتابها را نگاه میکنم. همچنان با شک به من خیره شده. کتابی را برداشتم، ورق زدم، دوباره سر جایش گذاشتم. بعد آرامآرام به سمت تلویزیون رفتم. روی میز تلویزیون یک دستگاه سیدی پلیر به چشم میخورد به اضافه سه کیف مخصوص نگهداری سیدی. چون انتظار نداشت که کسی وارد اتاق بشود، برنداشته بود [آنها را]. رنگ یکی از کیفها مشکی بود. دیگری آبی و سومی طلایی. در حالی که کیف طلایی را برمیداشتم، مهسا گفتم: «ظاهراً مثل سابق خیلی به دیدن فیلم علاقه داری.» با صدای مضطرب جواب داد: «آره.» گفتم: «وقتی نوجوان بودی، سلیقهات در انتخاب فیلمهای سینمایی عالی بود.» در سکوت به من زل زد. گستاخانه و بیرحمانه ادامه دادم: «چرا نمیآیی یکی از این فیلمها را تو دستگاه [بگذاری]؟ میخواهم بدانم هنوز هم سلیقهات عالی است؟» پوزخند خاصی حوالهاش کردم. شکی که در صورتش بود به یقین تبدیل شد. رنگ چهرهاش کاملاً تغییر کرد. چون از جایش تکان نخورد، برادرش لحظهای چشم از مجله برداشت و بهش گفت: «نشنیدی مهندس چی گفت؟ پاشو دستگاه را بگذار!» او واقعاً فکر میکرد که دیدن فیلم را دستاویز قرار دادم تا با مهسا گرم بگیرم، با مهسا گرم بگیرم و بعد در فرصتی مناسب از او حرف بکشم. به هر حال مهسا پس از کلام آمرانه برادرش برخاست. با حالت زنی که آخرین نفسهایش را میکشد، جلو آمد. زیپ کیف طلایی را پس کشیدم. یکی از سیدیها را بیرون آوردم و بهش دادم.»
این تکهاش محشر است. این تکهاش محشر است به معنای واقعی کلمه. «سیدی را لای انگشتان لرزانش نگه داشت. گوشه چشمی به آن انداخت و گفت: «این فیلم، فیلم سینمایی نیست. فیلمهای سینمایی را تو آن دو تا کیف گذاشتم.» ابروهایم را بالا انداختم. پرسیدم: «و چه نوع فیلمهایی داخل این کیف [است]؟» سوالم مثل میخ در صورتش نشست. رمق حرف زدن نداشت. وقتی که جواب داد: «سیدیهای توی این کیف مربوط به درسهای اخلاق آقای الهی [قمشهای] است.» بیدرنگ گفتم: «چه خوب! من از طرفداران پروپاقرص استاد قمشهایم. همین سیدی تو دستت را داخل دستگاه بگذار تا کمی تماشا کنیم.» و در حالی که میکوشیدم از نگاه دوختن به چشمان التماسآمیزش خودداری کنم، پرسیدم: «در این فیلم استاد قمشهای درباره چه موضوعی صحبت کرده؟» زن بیچاره تقریباً مرده بود. با این حال همه توان باقیماندهاش را در گلویش جمع کرد و گفت: «در مورد_در مورد سفارش خدا به_به حفظ آبروی بنده.» این را گفت و من را آتش [زد].
بغض متراکمی صدای مهندس را برید. بیهوده سعی کرد اشکهایش را پس [بزند]. همراه گریه آرام و بیصدایش بهزحمت ادامه داد: «این را گفت و من را آتش زد. این را گفت و سقف اتاق را روی سرم خراب کرد. این را گفت و تاروپودم به لحظه [به] لرزه [افتاد].» مهندس ناگهان فروریخت و خودش را به گریه بلند و طولانی تسلیم کرد. دلم به حالش سوخت. خواستم او را تسکین بدهم. دستش را گرفتم و همزمان بخشی از اندوهش را جذب [کردم]. وقتی آرام شد، نگاهش را به سقف دوخت و نالید: «خدایا! من با آن زن چه کردم؟ با جسم و روح آن زن چه کردم؟ پروردگارا! تو بزرگی، تو کریمی، تو رحیمی، تو ستارالعیوب. تویی که بندههایت را میبینی و میپوشانی. اما من، من احمق، عیب بندههایت را بزرگ میکنم. خطاهایشان را جار میزنم. آبروشان را میبرم. لعنت بر من. لعنت بر زبان من. لعنت بر مرام من.»
و سپس به صورتم خیره شد و گفت: «وقتی آن جمله را از مهسا شنیدم، منقلب شدم. دستم را پیشانیام گذاشتم و بدن سستم را به دیوار تکیه دادم. اتاق دور سرم میچرخید. قطرههای سرد عرق از صورتم میچکید. برادر مهسا یهو متوجه شد. مجله را به کناری انداخت. سراسیمه جلو [آمد و] پرسید: «مهندس! چی شده؟ چرا انقدر رنگت پریده؟» بهزحمت گفتم: «چیزی نیست. مدتی است که مرتب (!) فشارم پایین میافتد و سرم گیج میرود.» از اتاق بیرون دوید و بقیه را خبر کرد. مادرش برایم آبقند آورد. پدرش یک تکه شیرینی به دستم داد. پسرخالهاش کمکم کرد تا بیرون_تا بروم آب به صورتم بزنم. زمانی که حالم بهتر شد، از آنجا رفتم. مثل حیوانی بدبخت و آواره از آنجا خواننده مهسا متوجه اصل قضیه نشدند. هیچ کدامشان. فقط مهسا موضوع را فهمیده. فرداش به من زنگ زد و بگذارید این را بعداً برایتان تعریف کنم.»
«اشکالی ندارد. خب. از خانه پدر مهسا خارج شدید و به خانه خودتان رفتید؟» «نه، نرفتم. شما حتماً آیتالله فلانی را میشناسید.» آیتالله فلانی معروف [است]. فلانی سه تا نقطه دارد. اسم حدس میزنیم که کدام یک از بزرگان تهران بودند؛ ولی به هر حال اسمی ازشان [برده میشود]. «بله، ایشان همشهری من هستند. از پسوند نامهایشان هم معلوم است. من سوار ماشینم شدم و به سمت منزل ایشان رفتم. فهمیده بودم که هام جن خوشطینت نیست. اگه بود، از من نمیخواست که آبروی زنی را بریزم. او برای مدتی مرا مانند یک نوکر احمق در اختیار گرفته. توی راه خیلی فکر کردم. اگه برادر مهسا محتویات آن سیدی را دیده بود، حوادث ناگواری روی [میداد]. تا حدی میتوانید حدس بزنید چه جور حوادثی؟ قطعاً برادر مهسا با دیدن آنها خشمگین میشد و بلوا به پا [میکرد]. قطعاً پسرخالهاش که آنجا بود، از ماجرا باخبر میشد. باخبر میشد و با توجه به اینکه فردی سخنچین بود، ماجرا را در همهجا جار میزد. در نتیجه خانواده مهسا برای همیشه بی آبرو و خار میشدند. از اینها گذشته، بدون شک برادران مهسا دست از سرش برنمیداشتند. شاید زیر مشت و لگد له میکردند. شاید از خونه بیرونش میانداختند. شاید مهسا به وضع فلاکتبار و شرمآوری میافتاد و دهها احتمال دیگر. دهها احتمال دیگر با پیامدهای وحشتناکتر. چوب تر و به طوری که امکان داشت زندگی و آینده چندین نفر و حتی چندین نسل تباه بشود. صادق باشید. من یقین دارم که این بار، به خانه آیتالله فلانی رسیدم. از ایشان اجازه خواستم [که] ببینید نقش عالم اینجا معلوم [میشود]. باید دست آدم تو دست عالم، عالم ربانی، این قضایا این شکلی [حل شود]. فقط، وگرنه الان عالم حرف میزند، میگویند: «نه، تجربیات را بگو.» تجربیات نزدیک به مرگ یک ابزاری برای تذکر، برای توهم. این آدمی که دارد میگوید، تذکر در من ایجاد میکند. بتش میکند. عالم برود کنار، این بشود اصل. بعضی بلاگر میشوند. رسم کارهایی که شیطان میکند، خیلی وسیع [است]. حوزه کار شیطان [وسیع است].
«از ایشان اجازه خواستم تا در خلوت با هم صحبت کنیم. اجازه دادند. به یک اتاق کوچک رفتیم. همه داستان را برای آقا تعریف کردم بیآنکه اسم مهسا و خانوادهاش را بر زبان بیاورم.» آیتالله بعد از شنیدن حرفهایتان چی گفت؟ «گفت: «بیتردید هام از جنهای کافر و شریر است و فرستاده شیطان. یک جن مؤمن هرگز در برابر آدمیزاد ظاهر نمیشود. مگر در برابر پیامبران یا اولیای خدا. خداوند عالم جن و انسان عادی را از برقراری ارتباط با یکدیگر منع فرموده. اجازه ندارد که بیاید تو زندگی شما و ظاهر بشود برایت. با وجود این، هام از دستور خدا سرپیچی کرده و بر شما ظاهر شده. برای همین است که میگویم او کافر و قاعده دو کلمه. علم خاصیتش این است، دو کلمه. ضمناً نیروهایی را که به شما داده، کلاً شیطانی است. هرچه زودتر ارتباط خود را با او قطع کنید.» «خوب. پس از ملاقات با آقا به خانه رفتم.» «آن شب هام را دیدید؟» «نه.» «این بخش ترسناکش.» برگردم. از شر اینها. باب ارتباط با اینها که برقرار بشود، دیگر درآمدن از چنگ اینها کار حضرت فیل است. بزرگان فرمودهاند: «ارتباط برقرار کنی، دیگر قطع ارتباط با تو نیست. پدرت را در میآورد.» آماده باشید دیگر. خلاصه این بچه کوچکتر هم، هر چقدر حواست پرت باشد، بهتر است. خوابم پرید.
«و پس از ملاقات با آقا به خانهام رفتم. آن شب هام را ندیدم. اما مایل بودم ببینمش.» «چرا؟» «چون خیال کلی دشنامش بدهم. به علاوه، میخواستم علناً بهش بگویم که دیگر حاضر نیستم رابطهای با او داشته باشم. من افساری را که او به گردنم زده بود، پاره کرده بودم. میخواستم این را از زبان خودم بشنود.» «حتماً فردا یا فردا شب او را دیدید دیگر؟» «هرگز آن آفت را ندیدم.» «بنابراین ماجرا تمام شد؟» «نه، تمام نشد. هام جنهایی را که مریدش بودند، به سراغم فرستاد.» «مریدهایش آمدند تا آخرین بخش این سناریو را بازیکن. رهنمون چیجور کنم؟» «آرام بلند، ترسناک. ترسناک نبود؟ ترسناکها را بگو.» انشاءالله. «ببینم که چی میشود دیگر. چه وقت مریدهایش آمدند؟»
«از همان شب که موضوع را به آقا گفتم، آن شب ساعتی پس از [رسیدن] به خانه دراز کشیدم و به خواب رفتم. نیمههای شب در حالت خواب احساس خفگی به من دست داد و چشمهایم را باز کردم. همان دم سر پر مویی را دیدم که روی چهرهام خم شده بود. فقط یک سر و صورت بود. بدون بقیه بدن. آن سر دراز و شبیه خربزه به نظر میرسید. چشمانی قرمز و طویل در دو سمتش جا گرفته بود. چشمها از بالای گونهها تا میانه جمجمه امتداد داشت. وسط صورت یک دماغ کوفتهای و زشت روییده بود. زیر دماغ دندانهایی زرد، تیز و بزرگ به چشم میخورد. چند لحظهای که گذشت، آن سر و صورت بدقواره محو شد. برخاستم و چراغ را روشن کردم. ظاهراً کسی در اتاقم نبود.»
میپرسد: «درباره چیزی که دیده بودید چه نظری داشتید؟» «به خودم گفتم یا دچار توهم شدم یا آن سر یک جن بوده. به هر حال چراغ را خاموش کردم و دراز کشیدم. بعد از مدت کوتاهی، یکهو صدای شکستن اجسام به گوشم رسید. صدا از آشپزخانه میآمد. سریع به آشپزخانه رفتم. تمام ظرفهایی که قبلاً شسته بودم، شکسته شده [بود]. هر تکهای از ظرفها در جایی افتاده بود.» میگوید که: «حکماً نتیجه گرفتید که کار جنهاست.» گفت: «بله، به همین نتیجه رسیدم. آن شب تا صبح اتفاق دیگری نیفتاد. صبح بعد از نماز، قدری قرآن خواندم. سپس به حیاط رفتم و ورزش کردم. حدود ساعت [۱۱]، [ساعت] رفتن محل کارم بودم که مهسا زنگ زد. صدایش در پشت تلفن خیلی شرمگین و در عین حال تشکرآمیز بود. نیم ساعت، شاید هم بیشتر، حرف زد. او در ابتدای صحبتش گفت که چند ماه پیش با دکتر ازدواج کرده. در واقع همسر صیغهای دکتر. البته هیچ مدرکی نداشت تا ثابت کند که شرعاً همسر دکتر شده. ازدواجشان بیآنکه در جایی به ثبت برسد، انجام گرفته بود. حتی بدون حضور یک شاهد. ظاهراً خود مهسا خطبه را خوانده بود. به وقت موقت دکتر درآمده بود. از توضیحاتش فهمیدم که همسر اول دکتر مبتلا به اسکیزوفرنی [است]. در ضمن دچار بیماری سرطان [است]. برای همین دکتر ترجیح داده بود که مهسا را به طور مخفیانه صیغه کند. او تصمیم داشت که پس از مرگ همسرش، مهسا را به عقد دائمی خود درآورد.»
میپرسد: «سرطان همسر دکتر در مرحله بدی بود؟» دیگر حالا شوخی با نویسنده. آن سری اول میکردیم، بعد دیگر چون رفیق شدیم، دیگر شوخی نمیکنیم. مگر نه اینجا جای شوخی داشت؟ «بله، یعنی مهسا این طور [فکر میکرد].» «به او دیگر چی گفت؟» «به من اطمینان داد که برای همیشه رابطهاش را با دکتر قطع خواهد کرد. بهش گفتم که این مسئله به خودش مربوط است. من آن موقع نمیتوانستم مهسا را راهنمایی کنم. واقعاً نمیتوانستم. ذهنم درگیر اتفاقات شب گذشته بود. علاوه بر آن، نگران بودم که جنها به اذیت کردن من ادامه بدهند.» «ادامه دادند؟» «به پاسخ کوتاه اکتفا کرد: «بله، مخصوصاً شبها.» تقاضا دارم این آزارها را به طور کامل برایمان شرح بدهید. به شوخی گفت: «مگر میخواهی کتابی در ژانر وحشت [بنویسی]؟» گفتم: «معلوم است که نه.» لبخندزنان گفت: «پس فکر نمیکنم نیازی باشد که به صورت مفصل تعریف کنم. هر وقت خواستی داستان وحشتناک بنویسی، مجدداً به من مراجعه کن. فعلاً فعلاً اجازه بدهید خلاصه از آن آزارها را کجا آمدم.» «بسیار خوب. من دیگر به تسلیم شدن عادت کردم. بفرمایید.» «خب، جنها به شیوههای مختلف من را اذیت میکردند. برای نمونه، شبها پتو را از رویم برمیداشتند یا با ایجاد سروصدا اصلاً نمیگذاشتند راحت بخوابم.» «چه نوع صداهایی میشنیدید؟» «بعضی از شبها صدای گریههای طولانی زن را میشنیدم. برخی از وقتها نالههای دلخراش بچه. زمانی همهمه عده مرد به همراه صدای باز و بسته شدن درهای اتاقها. جنها وقتی که خواب بودم، من را نیشگون میگرفتند. به طوری که محل نیشگون بدجوری کبود میشد. گاهی ناگهان از خواب میپریدم و میدیدم تخت خوابم بین سقف و کف اتاق معلق است. حتی گاهی بیدار میشدم و خودم را در پشت بام خانه میدیدم. در حالی که داشتم روی دیواره باریک بام راه میرفتم. نمیدانستم چطوری آنجا سر درآوردم. شما نمیتوانی تصور کنی که چقدر زندگی را برایم سخت کرده بودند. یک شیشه سالم تو خانهمان باقی نگذاشته بودند. اضافه بر این، تمام ظرفهایم شکسته بودند. بینظمی وحشتناکی در خانهام موج میزد. هیچ وسیلهای در جای خودش نبود. اگه همه خدمتکارهای شهر را به کار میکشیدم، باز نمیتوانستم به خانهام نظم بدهم. به منزل که میرفتم، لباسهایم را به جالباسی آویزان میکردم. فردا صبح آنها را زیر تخت، داخل حمام یا در حیاط پیدا میکردم. عصر که برمیگشتم، دیدم تمام مبلها را هم چیدهاند، قالیها را تا زدهاند. اوایل شب جلوی کامپیوتر مینشستم تا کار کنم ولی مگر میگذاشتند؟ ناگهان کامپیوتر را خاموش میکردند. حتی چند بار کامپیوتر من روی میز را به زمین انداختند. گاهی از پشت میزم بلند میشدم، به آشپزخانه میرفتم برای خودم چای میریختم. وقتی برمیگشتم، تمام وسایل روی میزم در هوا شناور بود: کاغذهایم، کامپیوترم، خودکارم، مدادم، کتابم. پردهها از پردهها برایتان بگویم. تمام پردههای خانهام را سوزاندند. پردهها جلوی چشمهایم میسوختند بدون اینکه شعلهای را مشاهده کنم.»
«چهجوری میسوختند وقتی شعله وجود نداشت؟» «شده که کاغذی را آتش زده باشید؟ خب بله. در عین سوختن کاغذ، شعلهاش را با فوت خاموش کرده باشید؟ بله. پس لابد دیدید که کاغذ آرامآرام به سوختن ادامه داده بی آنکه شعله وجود داشته باشد. خوب، پردههایم اینطور میسوختند. کتابها تو کتابخانهام. کتابخانهام هم خیلی از اوقات برخی از وسایل خانهام حرکت میکردند. جاروبرقی از این اتاق به اتاق کناری میرفت. متکاهای گرد و بزرگ به حالت عمودی در رفتوآمد بودند. یکی از دوستان در سالگرد تولدم برای مزاح هدیه مسخرهای به من داده بود: یک اسکلت بزرگ انسان. خیلی از شبها، شبهایمان [آن] اسکلت تو خانهمان در حال راه رفتن [بود].»
«دارید میگویید که آن اسکلت یا جاروبرقی و متکاها جان میگرفتند؟» «من چنین چیزی نگفتم. فقط خداوند قادر است که جنها بر این وسایل احاطه میافتند و آنها را جابهجا میکردند. متوجه عرض بنده هستید؟ جنها حتی میتوانستند به داخل متکا، جاروبرقی یا اسکلت نفوذ کنند. احاطه یا نفوذ. به هر حال جنها میتوانند بر اجسام مسلط بشوند. بر اجسام مسلط بشوند و آنها را به حرکت در بیاورند. البته ما هم میتوانیم اجسام را حرکت بدهیم اما به کمک دستهایمان.»
میگوید: «تعجب میکنم که شما با مشاهده این صحنهها نمیترسیدید.» میگوید: «نمیترسیدم اما اذیت میشدم. جسم و روحم تحت فشار شدیدی قرار داشت. دائم خسته و بیحال بودم. روزبهروز لاغرتر میشدم. هیچ تمایلی به غذا، به تفریح، به معاشرت، به استحمام و اصلاح مو نداشتم. قیافهام شبیه جادوگرها شده بود.» این مستند شنود که کار شد، بعد عجایبی دیده شد. آن عزیز بزرگواری که صوتها را ویرایش میکرد که انسان بسیار وارد است و ۲۰ سال کارش همین بوده، خدا بهشان هم طول عمر بدهد انشاءالله. دستگاه قطع میشد. ماوس از کار میافتاد. یهو میپرید. یه فایل دیگر وا میشد. این از آنجا به آنجا میرفت. دیگر با حرز و این قضایا تا حدی مسئله را جمعش کردند. فیلم مستند شنود خیلی پدر اینها را درآورده بود. دیگر همه آنهایی که دخیل بودند، هر کی یک چیزی خورد. خلاصه خود آن بنده خدا که داغون شد، خودش و خانواده خیلی اذیت [شدند]. به هر حال در طی یک شبانهروز دهها بار بدنم به رعشه میافتاد، نه از ترس، به خاطر ضعف جسمی و روحی. خیلی زود عصبانی میشدم و بهسختی میتوانستم خشمم را فرو بنشانم. در مجموع هر روز که میگذشت، بیشتر از خودم فاصله میگرفتم.
«یک شب از دست جنها خیلی خشمگین شدم. آنقدر که کلی فحش نثارشان کردم. میدانی در مقابل چه بلایی سرم آوردند؟ موهایم را گرفتند. من را زمین کشیدند. روی قالیها، روی سنگفرش حیاط، لابلای درختها، روی کلوخها. همه بدنم زخم و خونین شد.» «این جریان را با کسی در میان گذاشتید؟» «فقط با سه نفر. اول با آیتالله فلانی. گفتم آقا. گفتند: «حدس میزدند که جنها چنین مزاحمتهایی برایم ایجاد کنند.» ایشان برای دفع جنها دعایی نوشتند و خواستند که آن را در خانهام نگه دارم. «دعا مؤثر بود؟» میگوید: «۵۰ درصد. تا پیش از آن جنها هر شب یا هر روز مزاحم میشدند. بعد از قرار دادن دعا در طاقچه اتاقم، یک در میان به سراغم آمدند.» این حرز ابودجانه، حرز خوبیه. تو خونه بزنید. توی کیفتان بگذارید، تو جیبتان بگذارید، تو ماشین بگذارید. جاهای مختلف. حرز ابی دوجانه بودن [اش] البته. حرزهای دیگری هم هست و حرز امام جواد (ع) به بازو داشته باشید. این هم البته نمازش را بخوانید. شرایطش هم درست باشد. پوست آهو و اینها. این دو تا حرز فعلاً علیالحال [مشهور است]. بله بله. نه نه. رفت و آمد دارند. میروند میآیند.
میگوید: «غیر از آیتالله به چه کسان دیگری گفتید؟» «به همین دو نفر که اسم و آدرسشان را به شما دادم. باورشون نشد. برای اثبات اینکه جنها آزارم میدهند، ازشان خواستم که یک شب در خانهام بخوابند. یک شب آمدند و در منزلم ماندند.» علما را ما دیدیم که اذیت میکردند. داستانهای نصف شب. یکی از اساتید تماس میگرفت. علمای این کاره گفت که من قضایایی [میدانم]. خیلی زیاد است از این قبیل [داستانها]. سمتش نمیرود. اصل قاعده فهمیده بشود. «تلفن داشتم جواب میدادم. کسی گفت: «آقا جنها اذیتم میکنند.» راهکاری دادم. دختر کوچکم خواب بود. به صورتش. با جیغ از خواب پرید. یکی آمد زد تو گوشم.» کسی وارد [نشده]. فقط اهل فنش. فقط اهل فنش این دستورات را و این جور دادن این چیزها بسیار خطرناک است. فقط اساتیدی که استادند و از پس اینها برمیآیند، افرادی که در قید حیاتند، از پس اینها برمیآیند. دیگران باید سکوت [کنند]. «به همین دو نفر که اسم و رسمشان را به شما دادم. خب، در اوایل شب هر دو حس ناخوشایندی داشتند. میگفتند که احساس میکنند کسانی در اطرافشان هستند. ساعت ۹ شب یکیشان لحظاتی به حیاط رفت. وقتی برگشت، گفت: «سایه بزرگ و مهیبی را دیده که کل خانه را پوشانده بوده.»
آن شب، آن دوستم که فرماندار است، وظیفه آشپزی را به عهده گرفته بود. او چند بار به آشپزخانه رفت و به قابلمه غذا سر زد. آخرین بار که رفت، پس از لحظاتی فریادزنان بیرون دوید. همه بدنش داشت میلرزید. «مگر چه اتفاقی افتاده بود؟» «مرغ داخل قابلمه ناپدید شد. به جایش کلی آشغال ریخته بودند. آنها را بیرون آوردیم و به دقت نگاه کردیم. جنها آشغالها را از خانه آن یکی دوستم آورده بودند.» «این را پس از بررسی چند تکه از آشغالها فهمیدیم. دوستانتان چطور جرئت کردند بقیه شب در خانه شما بمانند؟» «مایل [به ماندن] اما ماندند. ماندند تا ببینند بعد چه اتفاقی میافتد.» «باز هم اتفاقی افتاد؟» «افتاد. دو ساعتی از نیمه شب گذشته بود. من و رئیس دادگستری داشتیم حرف میزدیم. فرماندار، فرماندار دور از ما در گوشهای از سالن به خواب رفته بود. ناگهان در حالی که فریاد میزد، از جا برخاست. بیچاره بدجوری به خودش میپیچید. به هر حال فهمیدیم که چند جای بدنش زخمی شده: پای راستش، بازوی چپش و پشت گردنش. انگار پوست این قسمتهای بدنش را با تیغ بریده بودند. کمی بعد قابهای عکس و ساعت بزرگ دیواری شروع به تکان خوردن کرد. ضمناً ساعت بزرگ دیواری تا چند دقیقه به صورت برعکس کار میکرد.» خانم مشغول صحبت باشند. حاج آقا این پایین فقط حرف کسی گوش ندهند. «این را به صورت برعکس کار کرد.» «برعکس؟» «بله، به مدت چند دقیقه عقربههایش برخلاف جهت معمول چرخید.» خیلی دیگر هندی دارد میشود. «آن شب به جز این چند مورد، مسئله دیگری پیش نیامد.» «چرا، ۵، ۶ مرتبه شیر آب روشویی باز شد. هر بار میرفتیم.»
مهندس، با وجود اینگونه اتفاقات، چرا نخواستید در جای دیگری زندگی کنید؟ «در خانه، دور از منزل قدیمی. یک شب محل سکونتم را عوض کردم. رفتم در یکی از خانههایی که تازه ساخته بودم، خوابیدم؛ ولی، ولی فایده نداشت. جنها هم آمدند. بنابراین فرداش دوباره به همان خانه قدیمی، به همان جهنم سابق برگشتم.» «که این تو نمیتوانستی از چنگشان بگریزید؟» «مطلقاً. حتی گاهی داخل ماشینم میشدند. نمیدیدمشان؛ ولی وقتی در حال رانندگی بودم، صدایشان را از پشت سرم میشنیدم.» «از تشک عقب؟» «چی میگفتند؟» «معمولاً به من فحش میدادند. از اینکه نزد آیتالله فلانی رفته بودم، خیلی عصبانی بودند و به شدت کار میکنند تو ذهن شما که یک عالم [را] ببین. روحانیت چیکار دارد میکند. کلیپها و فیلمها طایفهای است که دودمان اینها را به باد داده. عمامه فراریاند. اینها از عمامه. داستانهای بنده خودم دارم نمیتوانم بگویم. جان دیگر. خلاصه اینها از عمامه میترسند، میلرزند. تو اتاق پشتی بود. تو این اتاقی که عمامه بود، نمیآمد. میلرزید. عمامه میترسد از بعضی از این لباس. سیلی خوردن اهل این لباس. لجنمال کنند ذهنها را خراب کنند. تصاویر که میسازند. چهار تا شیاد را هم تو این لباس میآورند. طرف با زن روبوسی میکند، سگ بغل میکند. همه کار میکنند برای اینکه اینها را خراب کنند. برای اینکه بین شما و علما فاصله بیندازند. عالم ارتباط با عالم، نشستن، استفاده کردن آدم از آن دستوری که او دارد از متن کتاب و سنت میدهد، پیروی بکند. این اصل عمامه خوشگل و ریش خوشگل و اینها، دنبالش صدای قشنگ و فلان، علم عالم باشد. متأسفانه یک چالش جدی است که الان ما دچارشیم. متأسفانه یک چیزی هم باب شده. میگوییم: «آقا مردم خیلی از آخوند [بیزارند]. کتشلواری بیاید.» قشنگ قشنگ مشخص است این کار از لباس بدش میآید. بتمن طلبه به این نتیجه میرساند با کتشلوار بیایم سخنرانی کنم و توی اینستا و اینور و آنور. از این بدش میآید. خواستش برساند. کور بشود. بمیرد. «موتو بغضکم؟». به در. افتخار میکنیم با لباس. چشم این را دارد در میآورد. چشم ندارند ببینند و خود این لباس هم لباس ملائکه است دیگر. یکی از وجوه اینکه مستحب امام جماعت تحتالحنک بیندازد. برای اینکه اصلاً ملائکه تحتالحنکشون باز [است]. ملائکه اقتدا میکنند. همه شبیه هم میشوند. قشنگ عمامه و تحتالحنک اقتدا میکنند به مؤمن دیگر. «المؤمن وحده جماعت». تنها هم که بخواند، ملائکه بهش اقتدا میکنند. نماز جماعت. نماز تنهاییش هم جماعت ملائکه. این عمامه و خصوصاً تحتالحنک اینکه بغل باز میشود. گل. این سیمای ملائکه است. ملائکه این شکلی [هستند]. مؤمن را مستحب چیزی تحتالحنک. به هر حال شیاطین میترسند از این لباس و خلاصهای میگوید: «از وقتی رفتم خدمت این عالم، حالا هنوز ادامه دارد. از اینکه از آیتالله فلانی رفته بودم، خیلی عصبانی بودند. من را تهدید میکردند. میگفتند بیچارهام خواهند کرد. چند دفعه باعث شدند که در جلسات رسمی و در مهمانیهای خانوادگی خیلی خجالت بکشم.»
«چیکار میکردم؟» «خب مثلاً یک روز در خانه عمهام مهمان بودم. تعدادی از اعضای فامیل هم حضور داشتند. موقع ناهار همه دور یک سفره طویل نشستیم. مشغول شدیم. دقایقی گذشت. داشتم غذا میخوردم و نگاهم به بشقابم بود. دفعتاً صدای عمهام را شنیدم که گفت: «مهندس!» (او همیشه من را مهندس صدا میزند) «مهندس! بشقاب برنجت را به من میدهی؟ میخواهم باز هم برایت بکشم.» سرم را بالا گرفتم و به عمهام گفتم: «ممنونم جان، همینقدر که در ظرفم ریختید کافی است.» دیدم همه نگاههای عجیبی به من انداختند و بعد به خنده افتادند.» «چرا؟» «چون عمهام اصلاً حرفی نزده بود. (!) پس چطور میگویید که او به شما فلان [گفته بود]؟» «خوب، حقیقت این بود که یکی از جنها با تقلید از صدای عمهام آن جملات را به من گفته بود. بدیهی است که در آنجا فقط من صدایش را شنیده بودم. میدانی جنها خیلی خوب میتوانند صدای دیگران را تقلید کنند. از این رو چند مرتبه من را جلوی دیگران خجالتزده کردند: جلو همکارم در شرکت، جلوی اعضای شورای شهر، جلوی کارمندان بانک و غیره. به نظرم خطرناکترین آزارشان همین [بود]. اگه ادامه میدادند، بدون شک همه به این نتیجه میرسیدند که دیوانه شدهام.»
«همه به جز آیتالله و دو دوست صمیمیتان. درست است؟» «اوه، این را به شما نگفتم! پس فردا شبی که یکم دیگر بخوانم تموم میشود انشاءالله. دیگر کوچولوش میماند که ۵ صفحه مانده که کلاً تموم بشود. حالا ببینیم به کجا میرسیم. پس فردا شبی که آن دو دوست در خانهام ماندند، به باغ پدربزرگم رفتیم. سهتایی با هم باغ در حاشیه شهر و در منطقه مشجر قرار [داشت]. پدربزرگم کلید یدکیاش را به من داده بود. آن روز وقتی من و [دوستانم] به میانه باغ رسیدیم، صدها سنگ بر سرمان بارید. سنگها از بیرون از سمت جنوب غربی پرتاب میشدند. اول فکر کردیم بچهها هستند که دارند سنگ میپرانند. فوراً از باغ_ از باغ بیرون دویدیم تا به این عمل آنها اعتراض کنیم؛ ولی هیچ آدمی در آن اطراف نبود.» «مطمئن هستید که نبود؟» «آره، همه اطراف را دقیقاً گشتیم. حتی از دیوار باغهای دور و بر بالا رفتیم و داخلشان را نگاه کردیم. هیچ پرتابکنندهای را ندیدیم. ۱۰ دقیقه گذشت و بعد دیگر سنگی به سمت باغ پرتاب نشد. بنابراین به باغ برگشتیم. تا برگشتیم، مجدداً باران سنگ شروع [شد]. جالب این بود که هیچ کدام از سنگها به ما اصابت نمیکرد. فقط کنارمان بر زمین میافتاد. تردیدی نداشتیم که کار جنهاست. چندی بعد نزد آیتالله فلانی رفتم. به آقا گفتم: «دعا باعث نشده که جنها کاملاً دست از سرم بردارند.» آقا فکر [کرد]. معلوم میشود که دعای تنها برای دفع جنها کافی نبوده. «توصیه میکنم خطاهایی را که انجام دادید، اصلاح کنید.» «چه خطاهایی؟» منظورشان کارهایی بود که به خواسته هام انجام داده بودم. متأسفانه آن موقع متوجه نبودم که هام دارد از من سوءاستفاده میکند. متوجه نبودم که خودش در پسزمینه ایستاده و من را جلو انداخته. نمیفهمیدم که دارم نادانسته زمینه را برای گمراهی، برای فاسد شدن اشخاص فراهم میکنم. به هر حال من با جدیت به توصیه آقا عمل کردم. بسیار مشکل و وقتگیر بود؛ اما با توکل به خدا شروع کردم. برای مثال از دو نفری که آشنایشان شده بودم، خواستم رابطهشان را قطع کنند. خانم فلانی را راضی کردم که از عضویت در شرکت فلان استعفا بدهد. در عوض ترتیبی دادم تا در جای دیگری مشغول به کار شود. این توضیحی دارد. خیلیهایش به ظاهر توش مشکلی نیست.
شیطان اصلاً کارهایی را که میکند، همه بلندمدت است. [مانند] خطوات داستان برسیسای عابد که علامه طباطبایی نقل میکند تو جلد ۱۹ المیزان و قبول هم دارند. داستانی که از داستانهای عجیب است. اول مریض کرد دختر خانوادهای را شیطان، بعد به اینها گفتش: «اگه میخواهی بچهات خوب بشود، برویم پیش این عابد و برایش دعا کن.» یعنی به بعضیها بچه الکی میدهد. آدم خوبی است ها. تا یک حدی خوب است. ۵۰ مرتبه بالاتر خوبش میکند. بعداً میخواهد بهرهبرداری کند از مرید. سختش میشوی. در حد مرجعیت و فلان و همهچی میبری بالا. یهو در میرود همهچی. یکهو خلاص. بلد است چیکار کند. همه کارهایش. پس آقا اینکه به شرکت فلان معرفی کردی که کار بدی نبوده. این یک برنامه درازمدت داشته تو همین قضیه هم. برنامه درازمدت. یکهو فهمید میخواستی شروع کند. قدمبهقدم هم با تو کار دارد، هم با آنها کار دارد. بعد خودت را آرامآرام هی لول (level) ات میرود بالا. اولش به ظاهر هیچی نیست. خوب، «در عوض فلان خواستم استعفا بدهد. در عوض ترتیبی دادم تا در جای دیگری مشغول به کار شود. به آقای فلانی گفتم که دخترش را از دانشگاه شیراز به دانشگاه فلان [ببرد]. از پرداخت مستمری ماهانه به خانم فلان خودداری کردم و رفتهرفته خطاهای دیگرم را هم اصلاح کردم و شستم. میدانی گفتن اینها آسان است؛ ولی در عمل واقعاً کمرشکن [بود].» راه اصلی درآمدن از چنگ شیطان، توبه است، استغفار. درآمدن اصل [از گناه].
«خوب، نتیجه. کمکم جنها دست از سرم برداشتند و من به زندگی عادیام برگشتم. گرچه، گرچه مدتی پیش یک بار آمدند و خیلی آزارم دادند.» «چی شد که مجدداً آمدند؟» «دو سه تا از اسرار مهمشان را فاش کرده بودم.» «به چه کسی گفته بودید؟» «به برادرم. از آن وقت دیگر راز مهمی را فاش نکردم و نخواهم کرد؛ چون مطمئنم که باعث میشود افعیها دوباره برگردند. دوباره برگردند و مزاحمم بشوند.» میگوید: «چه موقع قدرتهایی را که هام به شما داده بود، از دست دادید؟» میگوید: «اولین دفعهای که نزد آیتالله فلانی رفتم.» «و چه خوب. خوب شد که از دستشان دادم. عالم رفته بود. خیلی جالب. من هیچ احتیاجی به آن نیروها نداشتم. قدرتهایی که هام به من بخشید، پاداش بچگانهای در ازای بدبخت کردن مردم بود. حالا فقط دارای همان سه قدرتی هستم که شما شاهدش بودید که تو کتاب قبلاً چند سال پیش خوانده شد. ارزش اینها [قدرتها] اهدایی شیطان نیست. از زمان تجربه مرگ به دست آوردم. البته این سه قدرت برایم نوع یادگاری به حساب میآید. نه چیزی بیشتر. قدرت حقیقی پس از ایمان عمیق نصیب آدم میشود. ایمان عمیق به خدا انسان را به عالیترین مقام میرساند. او در آن مقام جز خدا را نمیبیند. جز خدا را نمیخواهد. جز خدا به کسی نیاز ندارد. کمال توانگری آدم در آن مرحله [است]. قاعدتاً قدرتمند است. به اذن خدا دریا را میشکافد. کور را شفا میدهد. به آسمانها صعود میکند تا بلندترین جایگاه. جایی که هیچ فرشتهای نرفته است و نخواهد رفت؛ چون نمیتواند. همونجور که عرض کردم از مسیر بندگی و این منی که تو این عمامه هستم، شکار کنند که من این عمامه را آسیب بزنم. من را خراب کند. لباس اگه خراب بشود، خیلی طایفه وسیعتری خراب میشوند. مسائل قاطی نشود. بگوید آقا فلانی نشسته از خودش دارد تعریف میکند. نه این لباس را دارم عرض میکنم و علمای ما که چیزی [نیستند]. علما را دارم عرض میکنم. خوب، میگوید که این را دیگر بخوانیم.»
«مسئله دیگری که برایم حل نشده، شما گفتید که هام پشت سرتان نماز میخوانده. در واقع نمازهای صبح را به شما اقتدا میکرده. سؤال من این است. مگر جنهای شریر یا بهتر بگوییم، شیاطین نماز میخوانند؟» «نمیخواندند. مسلماً هام هم نماز نمیخواند. ببینید، من موقع نماز جلو میایستادم و طبیعتاً آن را نمیدیدم. فکر میکردم که دارد پشت سر من نماز میخواند. در حالی که این تصور اشتباه [بود].» ناگهان کمرش تا [شد]. کف دستهایش را روی میز گذاشت. لبخند تابناکی زد و گفت: «خسته نباشی! در آن موقع انتظار شنیدن جمله را نداشتم. جملهای که معمولاً پس از خاتمه کار بر زبان آورده میشود.» که میگوید: «من جا خوردم و_» و اینجا او به نویسنده میگوید که حالا بگذار من بهت بگویم. «من قیافهات را دیدم. فهمیدم تو هم یک تجربه نزدیک به مرگ داشتی. یک چیزی بگو.» که دیگر حالا اینجا یک اشارهای بهش میشود.
بعد دوستان اگه خواستند میتوانند تو خود متن کتاب دیگر لااقل یک دو صفحه از کتاب را نخوانیم که بروم. خدا انشاءالله همهمان را از شر این شیاطین نجات بدهد و در حصن اهل بیت (ع) خدا ما را قرار بدهد که هرچه هست در حصن اهل بیت است. حصن اهل بیت باعث میشود انسان از شر این شیاطین نجات پیدا کند. [میگوید]: «آینده بستگی دارد. علم غیب که ندارند. ممکن است جایی دیگر، حالا این را سربسته میگویم، بگویند. توی گفتوشنودها چیزی میشنوند. ممکن است جایی یک کسی اهل باطنی، حالا آن هم باز داستان اهل باطن است. یک چیزی از غیب. آینده به یکی دیگر گفته. اینها آنجا این را شنیدهاند. توی فضای همینجور آلودهای بود. میخواست چیزی بگوید، بعد به زبان نمیآورد. گفت: «بیا تو واتساپ.» توی واتساپ پیام صهیونیست (؟). اگه بگویم، میشنوند. نمیتوانم بخوانم. تلفظش [مشکل است]. بعضی حرفها را ممکن است اینجوری شکار بکنند. بعد میروند به یکی دیگر استراق سمع [میکنند]. کار اصلی استراق سمع [همین است]. قرآن به همین اشاره کرد؛ ولی محدودهشون هی پایین آمده دیگر. الان تا حد آسمان اول استراق سمع میتوانند بکنند. آن هم البته اگه اولیا خدا، آنهایی که واردند، یک حساب ایجاد بکند، اینها اصلاً نمیتوانند وارد آن حریم بشوند و میزنند اینها را، میترکانند، پرتابشان میکنند به کنار. به شدت از بعضیها نفرت عجیب و غریبی دارد. یکی از اینها رهبر معظم انقلاب همین. از ایشان متنفرند این شیاطین انس و جن.
در این باب از بحث زیاد است که عرض کردم جامعه کشش خیلی از حرفها را ندارد. صد سال دیگر گفت. عبور کرد زمان حضرت امام. تحمل این حرف ۵۰ سال بگذرد. از این حجاب معاصرت در. الان بگوییم «آقا بنزین فلان و اینها. گرانی خانه اجاره و اینها.» بحث جای دیگر میرود. گم میشود و قدرت تحلیل اینکه اینها چیست و ربط به چی دارد و فلان و اینها خیلی وقتها نیست. تو خود ملک حضرت سلیمان شیاطین نفوذ کردند. آیه ۱۰۲ سوره مبارکه بقره است. «تو ملک، تو ملک سلیمان شیاطین نفوذ کردند. آسیب زدند تو خود ملک سلیمان.» حضرت سلیمان که رسماً شیاطین تسخیرش بودند. نمیتواند تشخیص بدهد. اینها با همدیگر. آیه ۱۰۲ سوره بقره از آن حالت عجیب غریب علامه طباطبایی تو تفسیر میفرماید: «این آیه یک میلیون و ششصد هزار ترجمه درست دارد. به یک میلیون و ششصد هزار مدل میشود این جملات را ترجمه کرد.» قدرتنمایی [است]. دیگر خدا تو این آیه. شیاطین آنها میخواستند قدرتنمایی کنند. خدا کلاً قدرتنمایی کرد و ابعاد وسیع. به هر حال مسئله این است. هر کی که علم اینها را بردارد، اینها هر که اثرگذار [باشد]. بین علما شما ببینید یک کسی مثل آیتالله مکارم شیرازی. بنده از جهت فکری و اینها مورد ایشان نیستم. فضای علمی ایشان یک فضای دیگری [است]. ولی به خاطر خدمات ماندگاری که این مرد داشته، از جهت علمی، تفسیر نمونه ایشان، شرح نهجالبلاغه ایشان، شرح صحیفه سجادیه، آثار فراوان و بابرکت. ببینید چقدر بهشان حساساند. چقدر میزنند ایشان را. عرض میکنم بنده اصلاً [نظر]م اصلاً با ایشان، مسیر ایشان مسیر متفاوتی با عرفا و اینها، مثلاً فضای خوبی ندارد ایشان با فلسفه و عرفان و اینها. عالم دین، عالم ربانی، انسان مفید. هر کسی که هرجایی مفید واقع بشود، شیاطین رویش حساساند. آیتالله جنتی به نحوی. هر کی آنوری بشود، ناموسشان میشود. همینها یک روزی خار تو چشم شیاطین بودند. بهش میگفتند کوسه و موسه و فلان این حرفها. یک روز که اینوری میشوی، میشوی جز مقدسات. این نشان میدهد که به افراد کار ندارد. به اسم و عمامه و لباس و ریش و به اینها کار ندارد. چیکار داری میکنی؟ به دردم میخوری یا ضد منی؟ هرچی که بتواند میزند. خودت را به هر اندازه که بتواند. یک بحث مفصلی است. اطرافیانت را، نزدیکانت را، اسمت را، آبرویت را، مجموعهات را، رفقا را. یک جوری باید لکهدارت کند. یک جوری باید بهت آسیب وارد کند و هیچ راهی نیست جز توسل به اهل بیت، توسل به اهل الله.
خدا رحمت کند آیتالله رسولی محلاتی. ایشان هم مرد وارستهای [بودند]. گفت که یک کسی گفته بود از کسانی که تو این قضایا بود و اینها و ظاهراً آدم معتبری [بود] اما گفت به امام بگو که میخواهم شما را سحر کنم و چند تا کار انجام بدهید که دفع سحر [شود]. ایشان هم خیلی با امام نزدیک بود. صبح رفتم کلید اتاق امام [را گرفتم]. خانهاش هم پشت خانه امام [بود]. روحش شاد باشد انشاءالله. گفت که رفتم خدمت حضرت امام. گفتم: «آقا.» گفتند یک فلانی که آدم معتبری است گفته باید شما را [سحر کنند].» امام خندید. گفت: «من کلاً ضد سحرم.» گفتم: «بالاخره این چند تا کار باید انجام [شود]، دو سه تا چیز بود. یکیش یادم مانده.» گفتم: «اول فلان.» گفت: «خب باشه.» گفتم: «دومیش هم گفته باید یک روضه حضرت زهرا بخوانید.» امام خیلی عجیب بود. رحمتالله علیه. ذوب بود در اهل [بیت]. برای همین هم این قدرت معنویش از اینجاست. تا این را گفتم، امام فرمود: «خب همین الان بخوان.» جلسه علمی کاری رفته بودم. من الان گفت. گفت: «آره همین الان بخوان.» روضه است دیگر. کار بدی نیست که. دفع سحر میکند. اشعار عربی. حالا جلسه کاری، اول صبح. میگفت تا شروع گرمی اشعار عربی حضرت زهرا سلامالله علیها دیدم امام به پهنای صورت شروع کرد گریه کردن. این شانه مبارکش تکان میخورد. خواندی. تمام شد. سحر دفع شد. پاشو. غرض اینکه واقعاً دفع سحر میکند. دفع شیطان میکند. آوردن نام اینها، نوری را میآورد. اصلاً مضمحل میشوند، متلاشی میشوند. بسیاری از این خانهها با یک نوع مجلس روضه اصلاً ورقش برمیگردد. یک چیزی میشود.
مجلس روضه را نباید دست کم گرفت. این شبها هم هر شب رفقا هی میآیند. معمولاً من میگویند آقا ما فردا راهی کربلاییم و هر شب رفقایمان هی دارند کم میشوند و حال و هوای ما هم محل این جلسه عوض [شده] و خوش به حالشان. انشاءالله ما هم از این زیارت محروم نشویم و خوش به حال همه آنهایی که الان تو این راهند و چه دارم به سمت مرز میروند، چه از مرز رد شدهاند. خدا میداند که زائر امام حسین چقدر محبوب است و تو روایت دارد که فاطمه زهرا برایش دعا میکند. همین عالم گفتم: «برایم دعا کن، حل شد.» حالا شما یک کاری بکنید که فاطمه زهرا برایتان دعا بکند. دل او شاد بشود. او استغفار بکند. شیطان را دفع میکند. رحمت را جاری میکند. اونی که فاطمه زهرا نظرش جلب میشود با همین اشک بر اباعبدالله. خیلی فاطمه زهرا به این اشک علاقهمند است. خدا میداند دل سوخته او را که وقتی به او گفتند فرزندی که در حمل داری، وقتی به دنیا بیاید بهش وعده دادند [گفتند که]. گفتند که این فرزند به دنیا میآید و همچین وضعیتی برایش پیش میآید. امشب روضه مختصری میخوانم؛ چون صحبت ما زیاد شد. مختصری باشد و عرض من تمام. چراغها را هم خاموش بکنید که چند کلمهای فقط عرض بکنم. انشاءالله فردا شب بیشتر روضه.
به فاطمه زهرا گفتند که پیامبر اکرم فرمود: «فاطمه جان! تو را چه میشود که فرزندی که در حمل داری به دنیا میآید و وقتی که به فرزانگی رسید، او را به قتل میرسانند و با لب تشنه سر از تنش جدا میکنند.» گفتند: «خیلی حال بیبی متغیر شد.» خیلی به هم ریخت فاطمه زهرا. به قول ما اینجور گفت: «راهی دارد یا رسولالله این اتفاق نیفتد؟» فرمود: «نه، تقدیر الهی است.» گفتند: «خیلی بیبی در هم شد و خدای متعال این شکلی بشارت داد که غصه نخور فاطمه جان! امت من برای حسینت آنقدر گریه بکند و با [اشک] بخشیده بشوند.» تسلای دل فاطمه فقط اشکهای شماست. فقط با اینها آرام میشود این دل سوخته او. فقط با یک چیز التیام پیدا میکند، جدای از انتقامی که امام زمان میگیرد و قیامت که سر مبارک اباعبدالله را در دست میگیرد فاطمه [زهرا] و آن صحنهای که در قیامت رقم میخورد و میآید و عرض شکایت میکند به خدای متعال. آن هم که آرامش میکند اشکهای شماست و این شفاعت. شفاء.
لذا خدای متعال بهش بشارت داد. گفت: «من پس اگه بخواهم راضی بشوم.» خدای متعال خواست فاطمه را راضی کند. این را بگویم کیف کنید امشب. هم میخواهید اشک بریزید. مق_به آن شکل نمیخوانم امشب. یک حرف عاشقانه را بشنوید، کیف کنید. خدای متعال فرمود: «من میخواهم تو را راضی کنم فاطمه جان! بهت وعده میدهم.» به قول ما: «بهت قول میدهم همه محبین پسرت را میبرم بهشت.» فرمود: «راضی شدی؟» گفت: «لا یارب! نه خدا.» خدای متعال فرمود: «بهت قول میدهم محبین، محبینش را هم ببرم.» «راضی شدی؟» «نه.» محبین، محبین، محبینش (؟) را ببرم بهشت. گفتند آخر این را فرمود. فرمود: «خودم باید بروم از تو جهنم هرکی سر سوزنی [علاقه داشت] و حلقه دستشان بگیرم، جداش کنم.» که تشبیه کردند این را. گفتند از این جهت تشبیه کردند، از جهت جدا کردن. دیدید بین سنگریزهها مرغ یک دانه اگر ذرت باشد، از زیر کلی سنگریزه جدا میکند، بیرون میکشد. به این کار میگویند فتم. به این فاطمه، فاطمه گفتند. به فاطمه زهرا به این دلیل گفتند. همانجور که این مرغ بین چندین سنگ و سنگریزه، ذرت را جدا میکند، فاطمه زهرا از جهنم محبین پسرش را یکییکی جدا میکند. اگه یک ناله زده باشد، آه کشیده باشد. اشک حسابش جداست. زیارت که اگه کسی پیاده آمده باشد، کسی تو این گرما عرق ریخته باشد، خستگی کشیده باشد، با درد، با زخم خودش را به کربلا رسانده. آن که هیچی. خدا میداند فاطمه زهرا برایش چه خواهد کرد. کسی در تمام عمرش فقط یک بار یک ذره دلش تکان خورده برای حسین، برای بچههایش. همین بس است.
بگذار این را هم بگویم. حالا که به اینجا رسید. این، ببخشید دیگر، خیلی امشب طولانی شد. حیفم آمد این را نگویم. گفت که دو نفر داشتند میرفتند. این را آیتالله خرازی تو این کتاب روزنههایی از عالم غیب میگوید. داستان میگوید. دو نفر داشتند میرفتند کربلا. از متدینین تهران بودند. زمان رژیم بعث تو مرز عراق به اینها سخت گرفتند. خیلی اذیتشان کرد. آن افسر بعثی فهمیده بود اینها برای زیارت میروند. خیلی اذیتشان [کرد]. این آقا، این تهرانی گفته بود که خدا شاهد است اگه برسم عراق، میروم نجف، بست مینشینم، نفرینت میکنم، عذابت را از امیرالمؤمنین میگیرم، برمیگردم. این هم میرود سه روز بست مینشیند حرم امیرالمؤمنین. بعد از سه روز میگوید: «فقط هم به این نیت آمدم که این افسر بعثی را شما بزنید تو دهنش. شما سربهنیستش [کنید].» بعد سه روز که تو حرم بست نشسته بود، میگوید: «خواب دیدم امیرالمؤمنین را.» میآید بیرون به رفیقش میگوید. رفیقش میگوید: «چی شد؟» میگوید: «هیچی، خوابی دیدم.» لب مرز آن افسر بعثی میبیندش. میگوید: «چی شد من که سرم را [به شما] گندم؟» میگوید: «من رفتم بست نشستم. روز سوم خواب دیدم امیرالمؤمنین [آمدند].» میگوید: «چه خوابی دیدی؟» میگوید: «حضرت به من فرمودند: «اگر تا قیامت هم اینجا بنشینی، ما با این افسر بعثی کاری نداریم؛ چون این یک حقی به گردن ما دارد که آن باعث میشود ما باید تحویلش بگیریم.» گفتم: «آن حق چیست؟» فرمود: «این یک شبی پاسبان کربلا بود. یک مدت پاسبان کربلا بود. یک شبی خیلی تو این کوچهها و اینها تشنه [بود]. همینجور قدمزنان دنبال آب میگشت. از کربلا آمد بیرون دیگر. رفت سمت فرات. کنار فرات که رسید، با اینکه اصلاً ناصبی بود، اصلاً ضد اهل بیت بود. دست کرد تو این آب. آمد یکم بردارد، گفت: «از همین آب بود که به حسین ندادم. چی میشد یک چند قطره از این به حسین و بچهها [میدادم].» گفت گوشهای کمی تر شد.» امیرالمؤمنین فرمود: «چون این گوشه چشمش به این افسر زد.» تو سرش گفت خدا شاهد است آن شب هیچکس با من نبود آنجا. من تک و تنها بودم. یعنی این خانواده اینجوریاند. یعنی امیرالمؤمنین به همین زودی ما را بطلبند. چند شب دیگر انشاءالله تو صحنش بنشینیم. ما همه آرزویمان تو این دنیا نوکری این خانواده است. همه عشقمون همین است. افتخارمون همین است. ایشالله سلامتی بدهند. طول عمر بدهند. راه همیشه باز باشد. هرسال بیاییم. هرسال بهتر. هرسال با شور بیشتر، با خرج بیشتر، با جمعیت بیشتر بتوانیم نوکری کنیم برای امام حسین و انشاءالله مسیر اربعین همین باب رحمت به رویمان بسته نشود. انشاءالله.
و لک اللهم و ندعوکَ بِاسْمِکَ العظیمُ الأَعْظَمِ الأَعَزِّ الْاَجَلِّ الأَکْرَمِ [؟] یا الله یا رحمان و یا رحیم، یا مقلب القلوب، ثبت قلوبنا علی دینک. إنک علی کل شیء قدیر. الهی یا حمید و به یا عالی به حق علی یا فاطمه به حق فاطمه یا محسن به حق حسن یا قدیم الاحسان به حق الحسین. اللهم عجل لولیک الفرج. خدایا در فرج آقامون امام زمان تعجیل بفرما. قلب نازنینش از ما راضی بفرما. عمرمان نوکری حضرتش قرار [ده]. نسل ما نوکران حضرتش قرار بده. امواتمان را ببخش و بیامرز. رهبر عزیزمان را نصرت عنایت بفرما. شر ظالمین را به خودشان برگردان. هرچه گفتیم و صلاح نگفتیم و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن. بی آلِه [؟]. رحم الله من قرأ الفاتحه مع الصلوات. اللهم صل [علی محمد و آل محمد].
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط
جلسه چهارم : مدیریت ابلیس در کربلا و شام
گریز از رجیم
جلسه ششم : القائات شیطان در لحظه توبه
گریز از رجیم
جلسه هفتم : توسل و روضه؛ داروی دفع شیاطین
گریز از رجیم
جلسه هشتم : راهکارهای روایی برای دفع اجنه
گریز از رجیم
جلسه دهم : نقش علمای ربانی در تشخیص و دفع جنها
گریز از رجیم
جلسه یازدهم : ذکرها و دعاهای اهل بیت برای دفع شیاطین
گریز از رجیم
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات گریز از رجیم
جلسه دهم : فضای مجازی؛ میدان پنهان نفوذ شیطان
گریز از رجیم
جلسه اول : وسوسه شیطان لحظه مرگ
گریز از رجیم
جلسه دوم : نفوذ شیطان در قوه خیال
گریز از رجیم
جلسه سوم : غضب نابجا؛ تلهای کلیدی از سوی شیطان
گریز از رجیم
جلسه چهارم : مدیریت ابلیس در کربلا و شام
گریز از رجیم
جلسه ششم : القائات شیطان در لحظه توبه
گریز از رجیم
جلسه هفتم : توسل و روضه؛ داروی دفع شیاطین
گریز از رجیم
جلسه هشتم : راهکارهای روایی برای دفع اجنه
گریز از رجیم
در حال بارگذاری نظرات...