* تقابل نفس مترَفه و نفس مطمئنه
* مترَفین؛ بهرهمندی از نعمت را معیار ارزشگذاری میدانند
* سوره واقعه؛ دستهبندی سهگانه انسانها و نفوس
* منزلت بالای مقربین؛ احاطه بر اعمال ابرار
* فجر؛ شکاف حجابها یا سرمایهها؟!
* شکاف در قلب مومنین؛ کنار زدن حجابها و تابش نور الهی
* شکاف در قلب طغیانگر؛ کنار زدن فطرت و رفتن نور الهی
* محل طلوع خورشید => مشرق => سمت راست=> اصحاب یمین (اهالی رو به نور)
* محل غروب خورشید => مغرب => سمت چپ => اصحاب شمال (اهالی پشت به نور)
* خدا حتی در جهنم هم هست؛ ولی جهنمیها خدا را نمیبینند!
* مترَفین؛ اهالی باری به هر جهت
* فردای قیامت، فردای امروز نیست بلکه "باطن امروز" است
* قیامت؛ محل بروز آتشی که بود ولی دیده نمیشد
* اصحاب شمال؛ ساکن در سایهای که خنک نمیکند و احترامی ندارد
* مترفین؛ فراریهایِ زمان سختی و بلا
* لَمّا جَلَسنا بَينَ يَدَي يَزيدَ ...
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
،ِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ. اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَ صَلَّى اللهُ عَلَىٰ سَیِّدِنَا وَ نَبِیِّنَا أَبِیالْقَاسِمِ الْمُصْطَفَىٰ مُحَمَّدٍ. اَللهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الْفُعَالِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَىٰ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ مِنَ الْآنَ إلَىٰ قِیَامِ یَوْمِ الدِّینِ. رَبِّ اشرَح لی صَدری وَ یَسِّر لی وَلل عُقدَةً مِن لِسانی یَفقَهوا.
در سوره مبارکه فجر، انسان تربیتنشدهای، نقل قولی میکند، خدای متعال که نشان میدهد این نقل قول، مال انسانی است که به مقام نفس مطمئنه میفرماید که: «و اما الانسان اذا ما ابتلاه ربه فاکرمه و نعمه فیقول ربی اکرمَن، و اما اذا ما ابتلاه فقدر علیه رزقه فیقول ربی اهانَن». انسانی که بهرهمند شدن از نعمت را معیار قرار میدهد برای اینکه پیش خدای متعال جایگاه دارد و این را معیار ارزش میداند؛ ارزش خودش را در این.
علامه طباطبایی در جلد سیزدهم تفسیر شریف المیزان، صفحه ۵۹، یک نقل قولی دارند از راغب اصفهانی. خودشان هم این تعبیر را قبول دارند، هم نقل قول، هم خودشان پذیرفتهاند. نقل تعبیر مرحوم راغب این است: «طرفه» از «توسّف» در «نعمت مطرّفین». «طرف» با حرف «ط»، دو نقطه است: «عطرفه». گفته میشود این به معنای نعمت وسیع، غرق در نعمت و تنعّم بودن. بعد ایشان میفرمایند که این مطرّفین، همانهاییاند که در آیه قرآن در موردشان فرموده: «فأما الإنسان إذا ابتلاه ربه فأکرمه و نعّمه» را در مورد مطرفین (این آیه سوره مبارکه فجر) تطبیق میدهد راغب اصفهانی به مطرفین. این وصف مطرف، عرض کردیم که در برابر نفس مطمئنه، نفس متنعمّف و مطرف، آدمی که ما طرف مطرفینیم، این گروه در برابر مطمئنین. مطمئنین، مطرفین. نفس مطمئنه، نفس متنعم. قبل از این، از آن تعبیر میکردیم به طغیان، طاغیه، طغیانگر. نفس مطرفه، انسان مطرف، آدم سرخوش، آدم بیدرد، آدم فراری از درد، آدمی که غرق خوشی است، آدمی است که خوشی زیر دلش زده، مست نعمت، غوطهور، غلت میزند در تنعمات و کیف و لذت دنیایی. بهرهمند هم هست. حالا البته این بهرهمندیاش به چه نحو است؟ نکاتی دارد که باید عرض بکنم.
خب! در سوره مبارکه واقعه مطالب حقیقتاً خیلی زیاد است؛ یعنی بنده میمانم که در یک جلسه ۴۰، ۵۰ دقیقهای چقدر مطلب میشود مطرح کرد. آیات قرآن در این زمینه بسیار زیاد است و ما الان در این جلسه که خدمت شما هستیم، فصل پنجم بحثمان است. هنوز به نیمه مباحث سوره مبارکه فجر نرسیدیم. هنوز این بحث مطرفین و این دوگانگی اهل طغیان و اهل اطمینان را به جایی نرساندیم که دلمان گرم بشود که بحث لااقل به سوره مبارکه فجر برسیم و قوم عاد و قوم ثمود و قوم فرعون و اینها را بخواهیم بررسی بکنیم؛ که در این دهه انشاءالله اگر توفیقی باشد، به مباحث هم خواهیم رسید.
البته بنده نمیدانم این دوستانی که اینجا هستند تا کی هستید؟ چون دیگر کمکم رفقا عازم کربلا، اربعین، و احتمال میدهم که دیگر شبهای بعد خودمان باید بیاییم سیستم را روشن کنیم و چایی پخش کنیم و خلاصه جلسه را برگزار بکنیم. تکتک دارند میروند رفقا.
در سوره مبارکه واقعه –خب! سوره واقعه مثل همه قرآن، سوره فوقالعادهای است، همه قرآن فوقالعاده است- سوره واقعه از جهت دستهبندی آدمها و نفوس در باطن هستی، یک نوآوریهای عجیبی دارد. ابتکار بسیار خاصی دارد که ما هیچ جای قرآنی این ابتکار را نمیبینیم. نفوس را سه طبقه کرده، مردم را سه طبقه کرده. در قیامت یا اصحاب شمال، یا اصحاب یمین، یا مقربیناند که میشوند السابقون السابقون. سه گروه. این سه گروه، گروه اولش «مقربین» هستند. جایگاهشان خیلی بالاست. بحث از آنها هم بحث بسیار مفصلی است. یک بخشش در سوره مبارکه واقعه مطرح شده، یک بخشش در سوره مبارکه مطففین مطرح شده: «إنَّ کِتَابَ الْأَبْرَارِ لَفِی عِلِّیینَ یَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ». خیلی آیات عجیب ابرار: «إنَّ الْأَبْرَارَ لَفِی جَنَّاتِ النَّعِیمِ». اینها بهشتی. جای خوبی هم دارند. ابرار عاقبتبخیر میشوند. خوباند. میروند بهشت. امکانات دارند. تنعم دارند. ولی مقربین جایگاهشان بالاتر است. نامه اعمال ابرار توسط مقربین رصد میشود: «إِنَّ کِتَابَ الْأَبْرَارِ لَفِی عِلِّیِّینَ یَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ». مقربین کسانیاند که آنقدر نفوذ باطنی دارند نسبت به اعمال ابرار خبر دارند. اصحاب شمال که هیچی، نسبت به اعمال ابرار مقربین خبر دارند، کتاب اعمال اینها را میدانند: «إِنَّ کِتَابَ الْأَبْرَارِ لَفِی عِلِّیِّینَ یَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ».
سوره بسیار عجیب و دوستداشتنی است. ما با دوستان دو سال پیش بحثش را شروع کردیم. حدود ۱۰۰ جلسه، شاید بیشتر بحث کردیم. شش، هفت آیه بیشتر در بحث پیش نرفتیم. شاید شش هفته هم نشد. دیگر بحثش مانده. انشاءالله خدا توفیق بدهد که بتوانیم بحث بکنیم. خیلی بحثهای مفصلی. با کلمه «الا»، یک کلمه بحثمان طول کشید که این «الا یذبنا» یعنی چه؟ آنجا این دستهبندی را باز به نحو دیگری سوره مبارکه مطففین اشاره میکند. در سوره واقعه، آن حیثیت اخروی اینها را مطرح میکند. وضع معنوی را مطرح میکند. یک اشارهای هم به وضع دنیایی اینها میکند: چه بودند و چه شدند؟ سه دسته اند آدمها: یا مقربین، یا ابرارند که میشوند اصحاب یمین، یا فجارند که اصحاب شمال.
حالا این کلمه «فجار» هم کلمه اساسی است، باید در موردش صحبت کنیم. این کلمه از آن کلمات کلیدی است، چون خود سوره مبارکه فجر با کلمه فجر شروع شده. کلمه فجر دوپهلواست. هم به معنای آن شکافی است که موقع طلوع میزند و نور میآید، هم به معنای آن شکافی است که در کیسه آدم میخورد و هرچه سرمایه دارد آدم میریزد. فاجر، به کسانی که اهل طغیاناند میگویند فاجر. سوره فجر هر دوتاست. هم در مورد فجار، هم در مورد متقین. متقین به سمت نور میروند. شکاف میخورد این حجابها برایشان، این پردهها برایشان شکاف میخورد. ظلمات، سمت نور دارد میرود. یک فجری میآید. شکاف میدهد «لَیَالٍ عَشْرٍ» و شبهای دهگانه را شکاف میدهد. بعد از شبهای طولانی، بعد از حجابهای طولانی، روزنههایی از نور میزند. آرام آرام انس میگیرد با عالم نورانی. «آنَسَ نَاراً». کمکم انس میگیرد با عالم نور. یک روزنههایی از عالم نور را در قلبش احساس میکند. این شب فجر معنوی برای متقین. آنطرف فجار چی؟ آنها یک سرمایههای فطری همینجور خدای متعال بهشان داده. «وَ نَفْسٍ وَ مَا سَوَّاهَا فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْوَاهَا». یک سرمایه معنوی دارند. به واسطه طغیانها، به واسطه گناهان، شکاف میخورد.
پس در هر حرکتی یک شکافی هست. فجر به معنای شکاف است. هم مؤمنین در حرکتشان با شکاف مواجه میشوند، هم کفار و فجار در حرکتشان با شکاف مواجه. «الظُّلُمَاتُ إِلَى النُّورِ». از ظلمات درمیآیند به سمت نور میروند. شکافها، شکاف ظلمات. این حجاب، این پرده شکاف میخورد. یک روزنههایی از نور میآید. «وَالْلَّیْلِ إِذَا یَسْرِ» دارد به سمت طلوع میرود. کفار چی؟ فجار چی؟ اینها یک سرمایه فطری دارند. «یُخْرِجُهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ». حرکت چون از نور به ظلمت. شکافشان چه شکلی میشود؟ شکافشان به این میشود که سرمایههای فطریشان هی میریزد. این شب فجار، فاجر میشود. اهل فجور میشود. فجار چه شکلیاند؟ فجار هم قلبشان شکاف خورده. مؤمنین هم قلبشان شکاف برمیدارد. شکاف برمیدارد که چی بیاید؟ نور بیاید. آن ها هم قلبشان شکاف برمیدارد. شکاف برمیدارد که چی بشود؟ نور برود. اینها از ظلمات به نور میروند. آنها از نور به ظلمات میروند: «وَالَّذِينَ کَفَرُوا أَوْلِيَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ». چون از نور به ظلمت میرود، شکافی که قلبش برمیدارد این است که نورها میرود. همان نورهایی که در باطنش بود، با فطرتش بود. همان نور فطری که داشت هی در اثر فجور میرود، میریزد. هی کم میشود. هی تاریک میشود. هی طغیان میکند. در مسیر طغیانشان هم که طاغوتاند دیگر. مسیر طغیان حرکت میدهد. این میشود داستان کلمه فجر. رمز قسم خوردن فجار کیان؟ فجار اصحاب شمال.
حالا روانشناسی و بیوگرافی اینها را ببینیم، قرآن چه میگوید در مورد اصحاب شمال؟ اصحاب شمال کیند؟ اوضاعشان چیست؟ در قیامت اوضاعشان چیست؟ در دنیا چه بود؟ چرا اوضاع قیامتیشان این شکلی شد؟ مگر در دنیا چهکاره بودند که در قیامت اینجوری شدند؟ درست شد؟ وضعشان چه بود در دنیا که الان در قیامت اینجوری است؟ از آیه ۴۱ سوره واقعه این را مطرح می کند: «وَ أَصْحَابُ الشِّمَالِ ما أَصْحَابُ الشِّمَالِ». «شمال» هم که معنای چپ است دیگر. خود این کلمه هم خیلی لطافت دارد. «شمال» از «شمول» میآید. شامل، مثلاً همه متولدین سال فلان تا فلان میشود شمول. یعنی چه؟ مثلاً میگویید جهانشمول است. شامل شما نمیشود. مشمول خدمت. مشمولین اداره. مشمول، دایره مشمولین و این حرفها. مشمول یعنی چه؟ شامل یعنی چه؟ شمول یعنی چه؟ فراگیری، درست شد؟ «شمال»، اصحاب شمال یعنی چه؟
حالا یک معنایش این است که چپ. خب! اینها چپدستاند. جهنم میرویم تمرین کنیم همه مثلاً راستدست بشویم که آنور نامه اعمالمان را میدهند؟ آن چپ و راستی که گفته شده یک معنای دیگری دارد در آن عالم. یک معنایش این است: چپ و راست، به یک معنا همان مشرق و مغرب. درست شد؟ مشرق و مغرب. داستان مشرق و مغرب چیست؟ ما الان جهتیابیمان خوب است، اینها را خوب (اگر دل میدید) میگویم برایتان. اگر حال ندارید که هیچی. دعایتان کنم. «اَللهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ». شما الان جهتیابی که میکنید، جهتیابی که میکنید در این زندگی دنیاییتان، جهت را با چه پیدا میکنید؟ قطبنما. حالا الان قطبنما، خورشید. یعنی چه؟ خورشید چهکار میکند؟ خورشید از یک نقطهای طلوع میکند، در یک نقطه غروب میکند. درست است آقا؟ نقطه طلوع خورشید همیشه کدام ور است؟ اینجا؟ درست است که ما میگوییم طرف چی؟ سمت راست. سمت راست قرار میدهیم. محلی هم که غروب میکند، میشود چی؟ مغرب. که مغرب را سمت چپ قرار. داستان سمت راست و سمت چپ. سمت راست و چپ با محور چی تعیین شد؟ خورشید. جایی که خورشید طلوع کرد شد مشرق و راست. جایی که خورشید غروب کرد شد مغرب و چپ. خورشید خودش که شکایت از چی میکند؟ نور. پس آنجایی که نور میزند میشود راست. آنجایی که نور غروب میکند میشود چپ. اصحاب یمین یعنی آنهایی که دارند به سمت خورشید میروند. «اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ». اصحاب شمال یعنی آنهایی که دارند از خورشید فاصله میگیرند، به سمت غروب میروند.
حالا نور کیست؟ «اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ». مثل نور است. کمالات و این حرفها. همه انبیا آمدند. همه اولیا آمدند. ما را آنطرفی کنند. «اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِينَ آمَنُوَا یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ». از سمت چپ، از شمال، سمت راست، سمت خورشید. پس چپ و راست اینجا اعتباری است. الان اینجا که من نشستهام، چپ من میشود راست شما. اینجا یکجوری است که شما یکطرفی، آن یکطرفه. چپ و راست اینجا مختلف است. در عالم واقع یک چپ داریم، یک راست داریم. آنجایی که خورشید زده و نور حقیقت طلوع کرده و روشن است، میشود راست. آنجایی هم که نور حقیقت نیست، نه به خاطر اینکه نور نیست، به خاطر این است که پشت کردند بهش. احراز کردند، سایه کردند خودشان. پشت کردن خودش سایه کرده. درست شد؟ وگرنه نور همه عالم را پر کرده.
وارد بحثهای سنگین دیگر نمیخواهم بشوم که اگر بشوم، گوشه ذهنتان نگه دارید، بدون اینکه دست بزنید و ذهنتان را خراب بکند که خدا در جهنم هم هست. خدا در جهنم هم هست. خدا چه مدلی در جهنم است؟ خدا کجای جهنم است؟ خیلی دستش نزنید. فقط یک گوشه ذهنتان بماند. خدا در جهنم هست. همانجور که خورشید هم در زیرزمین خانه شما هست. زیرزمین تاریک، نمور، در انفرادی که هیچی نور نیست، خورشید آنجا هم هست. خورشید مگر به سلول انفرادی خورشید نمیتابد؟ همه در و دیوار آن سلول را خورشید گرم نگه داشته. اگر خورشید نباشد، یکی آن وسط منجمد میشود مثلاً از بین میرود. هیچی دیگر با هم بند نیست. تمام آن ذراتی که این سیمانی که این سلول را شکل داده، همه را خورشید ذرات را خشک کرده. این سیمان را خشک کرده. این دیوار را سرپا نگه داشته. بله آقا، روشن است. عرض بنده: همه این سلول انفرادی را خورشید پر کرده، ولی نورش در سلول انفرادی چرا نیست؟ چرا نیست؟ مشکل از کیست؟ خورشید نیامد یا سلول نگذاشت نور بیاید؟ شما بگویید سلول نگذاشت.
در جهنم هم نور خدای متعال کل جهنم را پر کرده، ولی جهنمی خدا را نمیبیند. چرا؟ چون خودش حجاب دارد. حجاب از خودش است. خیلی نکات در این است، اگر این را خوب تحلیل بشود، خیلی از شبهات و مسائل حل میشود. خدا جهنم را هم پر کرده، ولی جهنمیها خدا را نمیبینند. در جهنم، همانجور که خورشید سلول انفرادی را پر کرده، به همه طرف این سلول دارد میتابد. احاطه محض دارد خورشید به سلول انفرادی، ولی یک سر مو از نور خورشید در این سلول انفرادی دیده نمیشود. حجاب از کیست؟ سلول. در جهنم.
حالا این حجاب چیست؟ داستانش چیست؟ خود کلمه شمول، اصحاب شمال. شمول به معنای فراگیری، به معنای رهایی، یک جا بند نشدن، پخش شدن. شمول این است دیگر. وقتی چیزی شامل همه. اینها را دربرمیگیرد. یک جایی توقف نمیکند. به یک جایی انحصار و اختصاص ندارد. وقتی میگویند شمول، یعنی این، در برابر خصوصی دیگر. شمول دارد، همه را شامل میشود. اختصاص به اینها دارد. اختصاص، یک حالت انضباط توی کانالی قرار دارد. مشکل اصحاب شمال همین است. آن چیزی که حجاب کرده برایشان، همین شمولشان است. همین ول بودنشان است. همین بیضابطه بودنشان است. بیقاعده بودنشان است. رها بودنشان است: «یُحِبُّ أَن یَفْجُرَ أَمَامَهُ».
باز رسیدیم به کلمه فجور. چهارچوب ندارد. ول است. آزاد. هر طرفی. هر جهتی. باری به هر جهت، هر جایی. حجابش میشود این. سایه کرده این. این شد اصحاب شمال. خب! حالا قرآن چه میگوید؟ میفرماید که: «وَ أَصْحَابُ الشِّمَالِ ما أَصْحَابُ الشِّمَالِ ﴿۴۱﴾ فِی سَمُومٍ وَ حَمِیمٍ ﴿۴۲﴾». خیلی کلمات ترسناکی هم هست دیگر. امثال بنده، بنده که نمیفهمم، میفهمیدم، رعشه میافتاد به تنم با خواندن این کلمات. خیلی آیات عجیب. «فِی سَمُومٍ وَ حَمِیمٍ». اینها در یک حرارتی از آتشاند که نفوذ میکند در تمام ذرات وجودشان. همه این هم حقیقت است، برای اینکه این آتش شهوات، این آتش سرکشی، این آتش سرخوشی، همه وجود اینها را گرفته بود. آتش از بیرون بهش نمیدهند در قیامت که حالا بحث مفصلی است. اصلاً ما قیامت یک صحنه جدا از این دنیا نیست.
جلسات قبل دهه پیش: «یَعْلَمُونَ ظَاهِرًا مِّنَ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غَافِلُونَ». اینها ظاهر حیات دنیا را میدانند. از آخرت غافلاند. معلوم میشود آخرت چیست؟ باطن حیات دنیاست. قیامت که گفته میشود روز قیامت –این را بنده زیاد گفتم، شاید عزیزانی که شنیدند عرایض بنده را، این را زیاد شنیده باشند- قیامت مثل سهشنبه بعد دوشنبه نیست که یک روزی است فردا، یک روز دیگر میشود. فردای قیامت مثل فردای سهشنبه نیست. مثل فردای چهارشنبه نیست. فردای قیامت، باطن امروز است. حجاب میرود کنار. همین که الان هست و نمیبینیم، این باطن معلوم میشود. مثل اینکه مثلاً شما یکهو متوجه میشوید امروز روز تولدت بوده. مثلاً یکهو متوجه میشوید. این الان چی شد؟ روزش که عوض نشد که. تو ادرار که شما یک حجابی بود، غافل بودی از اینکه امروز روز تولدت است، ۲۷ مرداد مثلاً. یکهو یادت آمد که حالا این که خوب است، یادت میآید، کادو میگیری. اگر یادت بیاید که تولد خانمت است، جهنم، عذاب جهنم، چون هدیه نخریدی. چوبش را میخوری. و میفهمی که نباید غافل بشوی از همچین روزی. یادت بماند.
داستان قیامت این است. باطن امروز است. ولی نسبت به آن باطن، غافلی. نمیدانم چه خبر است. کجا دارد میرود. نور، نار، آباد میکند، خراب میکند. حالا آنجا هرچه که رخ میدهد، باطن همینهایی است که در این دنیا بوده. یک آتش جدیدی نمیآید در قیامت. آتشی که اینجا بوده، آنجا بروز پیدا میکند. روز بروز. «یَوْمَ تُبْلَى السَّرَائِرُ». سرائر. آنهایی که سر بود، پوشیده بود، «تُبْلَى» آشکار میشود. قیامت نمیدیدم. خوب دقت بکنید. آتش نمیدهند در جهنم و در قیامت به آدم. جهنم هم بروز پیدا میکند. آتشی که الان دارم بروز پیدا میکند. همین جا دارم روز بروز. بعد چی میشود؟ سایه میآید. هم آتش و هم سایه است. قدرت خدا. همانجوری که این شهوات دنیاییمان هم آتش است، هم سایه است. هم آتش غضب. غضب چه شکلی است؟ هم آتش است، هم سایه است. هم گر میگیرد، هم سایه میشود که دیگر نمیفهمد چی به چی است، کی به کی. عصبانیت، عصبانیت هم آتش است، هم سایه است. این آتش و سایه با هم آنجا جلوه میکند. هم تو آتش است، هم تو سایه است. تو آتش است ولی نور نیست. تو تاریکی است. دارد میسوزد، ولی همهجا تاریک.
یک چیزهایی، یک نمونههایی خدا در این دنیا قرار داده، ببینیم. فلفل. یخ از توی یخچال برمیداری، میآوری، آتش میگیری. با یک شی کاملاً سرد، یک ذره هم حرارت به یکی بدهی، خندهاش میگیرد. میگوید این که یخ است. چهجور میسوزاند آدم را؟ سیر یخورداشته چه جور میسوزاند آدم را؟ مثلاً یک سیرهایی که توی ترشی اینها درست شدهاند نبوده. سیر خام را یک گاز میزنی، وجودت آتش میگیرد. قیافه معصوم، سفید، کوچولو، دوستداشتنی، ازش محبت میبارد. همین که تو گلو میگذاری، میبینی یک گوله آتش است. ظاهر و باطن جور درنمیآید. غیبت چقدر شیرین است! آدم قلبش آرام میشود وقتی غیبت میکند. آخیش! راحت شدم. خدا خیرت بدهد. آمد یککم حرف زدم. درد دل کردم. آرام شدم. همان سیر خنک خوشگل کوچولو. میخوریم. قشنگ تا فیها فلفل. این شکلی است. سبزه فلفل سبز. این همه سبزی. این همه سرخی. آتش. پناه بر خدا. چیزهای سرخ داریم، ازش مثلاً محبت و لطافت میبارد. فرض ژله مثلاً. سیب مثلاً، سیب سرخ. سرخ رنگ آتش. یا مثلاً زرد، گوجه مثلاً. لطافت و نرمی ازش میبارد.
حالا اصحاب شمال اینجا که بودند، سرخوش، گیپور، غرق تنعم. همهچی نرم و لطیف. همهچی رو به راه. همهچی اوکی. همهچی سازگاری میبارد. قشنگ همهچی آماده. همهچی فراهم. همهچی خوب. همهچی رله. ظاهر و باطن نامطابقت: «فِي سَمُومٍ وَ حَمِيمٍ ﴿۴۲﴾ وَ ظِلٍّ مِّن یَحْمُومٍ ﴿۴۳﴾ لَّا بَارِدٍ وَ لَا کَرِیمٍ ﴿۴۴﴾». این سایه است. و این آتش است. نه این سایه نه خنک میکند سایه هست، آتش هم بود، سایه هم هست، ولی سایهاش نه خنک میکند، نه کریم است، نه احترام توش است. سایههای اینجایی یک احترامی توش است. وقتی یک سایه برای کسی درست میکنند، سایهبان درست میکنند، این سایهبان علامت احترامی است برای شما. یک شأنی قائل شدند. احترامی قائل شدند. جایگاه قائل شدند. آنجا سایهاش کریم نیست. کلمه کریم. «رب اکرمنی». کرامتی که جاهای دیگر برای خودش قائل بود.
خب! چی شد که اینها این شکلی شدند؟ داستانشان چی بود؟ «إِنَّهُمْ کَانُوا قَبْلَ ذَلِكَ مُتْرَفِينَ». ویژگی همه اصحاب شمال این است: در دنیا مطرف بودند. نسبت به همهشان صادق است: غرق خوشی بودند. خوشی زیر دلشان زده بود. و فراری از ناخوشی بودند. اصلاً اینی که از زیر بار تکلیف درمیرود، از جهاد فرار میکند، خمس نمیدهد، زکات نمیدهد، مراعات محرم و نامحرم نمیکند، مراعات حجاب نمیکند، مراعات هزار تا چیز دیگر نمیکند، به خاطر این است که فراری از ناخوشی است. اذیت بشوم؟ اذیت بشوم؟ آفرین! این همین ویژگی این است: تکلیف زحمت است، سختی، بدهم؟ برای چی باید اذیت بشوم؟ نگاه نکنم؟ برای چی؟ باید همش این کار را نکن، آن کار را بکن. اینجوری نگو، آنجوری بگو. اینجوری سختش میکنی همهچی را. و هرچه هم آدمهای خوب را میبیند سختی میکشند، بیشتر بدش میآید از خوب بودن. خاطرات بزرگی. نخواستیم آقا. خوشم نیامد. بدهم سختی بکشد. اگر بخواهد مثل اینها باشد، خیلی سختی دارد.
ما یک مبحثی داشتیم چند وقت پیش در مورد طلبگی و اینها. جلسه نشسته بود، پسر ۱۰ ساله بود و جلسات میآمد و مینشست و چند ساعت و اینها، چهار پنج ساعت کلاسهایی که میرفتی. خوشش هم میآمد. البته خب نفس این بچه با آن سن و سال همین را دارد. گفتم اشکال ندارد. سر زندگی. بخور بخواب نیست. داستان زندگی سختی کشیدهاند. ازش چیزی برایت نصیب میشود. بقیهاش مفت نمیارزد. غرض اینکه فراری. مطرفین ویژگیشان این است. سختی و آزار و اذیت و ممکن است یک نشانههایی از تدین هم داشته باشدها، دیشب عرض کردم: آن نشانههایی از تدینش هم دقیقاً در همان نقاطی است که خیلی بهش فشار نمیآورد. «الناس عبید الدنیا». عبارت امام حسین علیه السلام، تحلیل امام حسین علیه السلام از واقعه کربلا که چرا اینطور شد؟ چرا رها کردند؟ کی این جمله را فرمود؟ وقتی به حضرت خبر دادند که اهل کوفه شما را ول کردند و مسلم را کشتند. حضرت فرمود: «الناس عبید الدنیا». پرمغز فرمود: مردم برده دنیایند. وقتی پای بلا بیاید وسط، دیندار دیگر نمیماند. تا آنجایی دین را دارد که فشار نباشد.
بله! امام حسین، سفرش، سفرش را که ما مشکل با سفر امام حسین که نداریم که. هر شب یک جایی میروی. قشنگ شکم آدم سیر میشود. سفرش که خوب است. اربعین هم آن بخش پلو و اینهایش که الحمدالله آنهایش که مشکل نداریم. غذای آنچنانی میدهند و خدا بیشترش بکند و موکبهای آنچنانی و دست بگذار روی نقطهای که به من فشار میآید. یک کاری باید بکنم. دردم میآید. از یک چیزی باید بگذرم. یک چیزی را باید ندید بگیرم. اذیت میشوم. به زحمت میافتم. آنجا دیگر داستان درمیآورد که اینها را شماها درآوردید و همچین چیزی نداریم و این حرفها. این داستان عرفه، علفهای که گذشت. خدا نصیب کرد. با تعدادی از رفقا زیارت سرپایی رفتیم، برگشتیم. میخواستیم برویم ظهر عرفه برسیم کربلا. صبح عرفه بود. مرز رسیده بودیم. آمدیم رد شدیم. یک ماشین مفصل است. میخواهم بگویم برایتان داستان. عرض کنم خدمتتان که مطرفین دایرهاش وسیع است. خیلی، خیلی جاها هست. بروز مطرفین تا خود کربلا هم میآید.
مذکر بودیم، مرد. سه تا مرد بودند. با این مذکر. یکیشان معمم بود. ما معمم بودیم. دو تا از دوستان معمم. یک کاروانی. اسم شهرها را که میگویی، ذهنیتها نسبت به شهرها خراب میشود. حالا شهر ما الحمدلله کسی ذهنیت خوب نسبت بهش ندارد. یک چند تا دختر هم از تهران بودند. تهران که ذهنیت خوب ندارد دیگر، طبیعی است. هفت، هشت تا دختر جوان بودند و بزرگتری هم ظاهراً توشان نبود. حالا ما که آنچنان نگاهی نکردیم به اینها که بفهمیم چی. با حجابهای معمولی و نیمهمعمولی. با روسری رنگی و آرایش کرده و این حرفها. و حرم جوانم. ماشین دربست گرفتیم که برویم. اینها آمدند و سوار شدند و ما شرط کردیم با آن ماشینه که کولر داری دیگر؟ بله آقا. مبرد موجود. فلان دقائق مبرد موجود. ۱۰ دقیقه فقط باید رد بشود موجود. کولر خیلی گرم. زورکی با فشار نشستند بغل راننده. دو تا صندلیاش هم خراب بود. اینجا جلو نشستیم و این خانم هم پشت ما نشستند.
داستان مفصل است. من میخواهم وقتتان را به خاطرهگویی بگذرانم. یککم که راه افتاد، به این راننده گفتیم که آقا مبرد چی شد؟ گفت: بعد موجود. آقا یک ربع شد، ۲۰ دقیقه، ۴۵ دقیقه، یک ساعت. موجود. موجود. یا شیخ موجود. راه بیفتم؟ ماشین نمیدانم فن فلان بشود و موتور راه بیفتد و اینها. ماشین دیگر بسته بوده که تا فلان جا بیاورد. کولر که موجوده مال آن یکی ماشینی بوده. رسیدیم به آن یکی ماشینی. ما را همه را پیاده کردند و دوتایی به توافق نرسیدند و دوباره ما را سوار ماشین خودش کرد و گفت: بعد سیطره موجود. دوباره آن سیطه هم نیم ساعت راه بود. سیطره را رد کنیم موجود. آن پشت دوباره نیم ساعت رفتیم. رفقای طلبهای که با ما بودند، خیلی ماشینها ماشاءالله وایسادیم و جلوش یک نفر جا میشود. میخواستیم بنشینیم، باید یکیمان چسبیده به یک خانم مینشست. یعنی خانم بغلمان میافتاد. ما چهار تا بودیم. علیایحال یک نفر با یک خانم کنار هم مینشست. خب! حالا ما اینجا به خاطر این خانمها برگشتیم. گفتیم که ما این ماشین را نمیخواهیم. خانمها شروع کردند روبروی آنها علیه ما: ما با اینها نیستیم. ما با این آخوندها نیستیم. ما مشکل نداریم. ما کنار مردم مینشینیم. مگر در مترو چهکار میکنیم؟ تهران چهکار میکنیم؟ اینها سختش کردند. اینها مسخرهبازی درآوردند. ما را در گرما نگه داشتند. از زیارت افتادیم. وای! میمیریم! داد و بیداد و شروع کردند توهین کردن به ماها که مثلاً احمقهای عقبافتاده نمیدانم فلان است، چیست؟ اینها با این مضمون مثلاً مسخره کردید و انداختید و سوار شوید بریم دیگر. این مسخرهبازیها چیست درمیآید این حرفها؟ حالا ما به خاطر آنها. هی اینها هی توهین و تمسخر و بد و بیراه و تو گفتی من کولر دارم. این هم که در این ماشین ما باید محرم و نامحرم به هم چسبیده بنشینیم، چه مشکلی دارد؟ سه تا مرد. من خوابم ببرم سرم میآید روی شانه شما. خانم! مشکل تاکسی. مگر در تهران مگر چهکار میکنیم یک حرکت انقلابی. دستبهیقه شدنی رفقا با راننده و یک ماشین دربست گرفتیم و جدا شدیم. کرایه این هم ندادیم هیچایش را. قبل از معامله هم معامله کرده بود و خیال شرط هم که داشتیم و دو تا خیار داشتیم. درآمد میگرفتیم. دعوا دعوا که باید به من پول بدهید. تو مسلمان نیستی. تو زائر نیستی. حق من را خوردی. آنها هم آنور وایستادند. باز آنها هم علیه ما، این دخترها. مسلمان نیستیم دیگر.
وقتی اینها را دیدم کریم به خداتون. مسلمان نیستی. راننده را گرفتند، یک فصل بزنش. داستان داشتیم. راننده رفت جلوتر و بعد ما همین گفتیم اصلاً پیاده میرویم تا کربلا. این دنبال ما کوله را میکشید. هوا را میکشید. داستان داشتیم. یککم پیاده رفتیم. آن ماشینه یک جا آمد ما را سوار کرد تا خود کربلا. دلهره داشت، میزنند، خراب کرد. دوباره سوار یک ماشین دیگر شدیم. حالا داستان مفصل بود. کلیپ از دلمان چسبیدیم زیارت. الحمدلله.
غرضم این است که کربلا آمده. نه حلالی، نه حرامی. نه محرمی، نه نامحرمی. ۱۵ و وزن من استرس اینها را داشتم که این بدبختها الان میخواهم با آن ماشین بروند. ۸ تا دختر با همچین حجابی بدون مرد. عقلشان نمیکشید که بودن ما برای اینها فایده داشت. خوشحال بودند از اینکه اینها دارند میروند. خلاص شدیم از شرشان. ماشین راه میافتد، میرویم. این داستان ماست. «اِذَا مَحْسُوبُ الْبَلَا». جایی که پای هزینه میشود، غلط «دیانو» دیگر. دیندار کمیاب است. جایی که باید هزینه بدهی. مطرفین داستانشان این است. داستان تقابل پیدا کردن با دینشان از اینجاست. دین امر و نهی دارد. بکن، نکن دارد. بنشین، پاشو دارد. گرسنگی دارد. تشنگی دارد. خستگی دارد. بخشیدن دارد. گذشته از پول دارد. گذشته از جان دارد. «یُجَاهِدُونَ بِأَمْوَالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ». همینهاست. هرجاییاش که مجاهده ندارد، اینها هستند. خوش میگذرد. یک سفر بالاخره دور هم با هم کیف میکنیم. اینجاهایش که میرسد، عیار طرف معلوم میشود.
یکی از بزرگان در خاطراتش میفرمود که یک بزرگی، اسمش را آورده بود، الان اسم آن آقا خاطرم نیست، گفت: یک کاروان راه افتاد از ظاهراً اصفهان، بروند زمان طاغوت، بروند زیارت عتبات. لب مرز که رسیدند، یکی از این اهل این کاروان، حاج فلان، حاج اکبر. عکس از خانمت، من خانمت را هم باید رویش باز بشود. حالا بعضیها حساسیتهایی دارند دیگر. تحلیل بکنم. درست است. غلط است. اینها این آقا گفتش که: یعنی من بگذارم نامحرم صورت همسر من را ببیند؟ گفتند: خب! نمیتوانی بروی. گفت: زیارت مستحب؟ هم کاروانی گفت: آقا! بگذار یک عکس بگیرد. این همه راه آمدید. چهار روز است در راهیم. این همه خرج کردی. همه میروند. میمانی. ماشین گیرت نمیآید برگردی. اینهایی که معمولاً یک عده گفتند. اینها رفتند و ظاهراً یکی از آشناهایشان که از کل داستان بیخبر بوده، بعدها میآید به ایشان میگوید که: مثلاً حاج اکبر کربلا بودی؟ میگوید: چطور؟ میگوید: خواب دیدم یک کاروان، تو بودی و رفقایت رفتند کربلا. فقط زیارت یک نفر قبول شد. امام حسین فرمود: فقط زیارت این حاج اکبر را قبول کرده. برگشته. «زیارت تو را قبول نکرده است».
از ما بندگی میخواهد. امام صریح که موضوعیت ندارد، تکلیفش چیست؟ فراق و وصل چه باشد، رضای دوست طلب. حافظ! چراغ وصل چه باشد؟ ای رضای این رضای دوست و جانها به فدای این اهلبیتی که امروز وارد شهر شام شدند و چقدر، چقدر عاشقی. شیوه رندان بلاکش. زنهایی که در عمرشان به غیر از حد ضرورت با هیچ نامحرمی تا حالا تکلمی نداشتند. همچین وضعی. وارد همچین شهری. در این شبها که دهه قبل خدمت دوستان بودیم، بعضی روضهها را عرض میکردم خدمت دوستان و خواندنش هم حقیقتاً سخت است این روضهها، ولی بههرحال از باب گفتن مصائب و مظلومیت این خانواده طرح ضروری است، خصوصاً که علما و بزرگان ما اینها را نقل کردهاند. مثل مرحوم شیخ مفید. قطعاً شیخ مفید غیرتش از بنده و امثال بنده هزاران مرتبه بالاتر است. ولی این منابع تاریخی را رسانده به ما. بفهمیم اوضاع شام چی بود وقتی این خانواده وارد شدند. خیلی سخت است این روضه امشب. واقعاً روضه ناموسی سنگین است.
یک روایت از امام باقر علیه السلام که در «قرب الاسناد» نقل میکند. «لَما قَدِمَ عَلَی یَزِیدَ بِذُرَارِیِّ الْحُسَیْنِ»: این بچههای اباعبدالله که وارد بر یزید شدند، «أُدْخِلَ بِهِنَّ نَهَاراً». روز اینها را وارد شهر شام و مجلس خودش کرد. «مَکشوفَاتِ وُجُوهٍ». چهره این زن و بچه باز بود. نمایان بود. «فَقَالَ أَهْلُ الشَّامِ لِلْجُفَاهِ»: این اهل شام نامرد هم نگاه به این چهرهها میکردند. خیلی این تعبیر سخت است. و اینجور میگفتند. میگفتند: «مَا رَأَیْنَا سَبایا أَحْسَنَ مِن هَؤُلَاءِ». ما تا حالا اسیر به این زیبایی ندیدیم. «فَمَنْ أَنتُمْ؟» کی هستید شما که آنقدر چهره زیبایی دارید؟ «فَقَالَتْ سَکِینَةُ بِنْتُ الْحُسَیْنِ: نَحْنُ سَبَایَا آلِ مُحَمَّدٍ». سکینه دختر اباعبدالله گفت: ما اسرای آل پیامبریم.
یک نقلی را هم شیخ مفید در «ارشاد» نقل کرده، هم سید بن طاووس در «لهوف» نقل کرده، هم «تهذیب الکمال» از قول امام باقر علیه السلام نقل کرده، هم از «طبقات کبرا» نقل کرده. هرکدام یک وجه این داستان را گفتهاند که حقیقتاً این داستان هم داستان سخت و سنگینی است، ولی خب! نقلهای معتبری برایش داریم. فاطمه بنت الحسین، دختر امام حسین علیه السلام که سنش سن ازدواج بود و ظاهراً طبق برخی نقلها ازدواج هم حتی کرده بوده با حسن مثنی، پسر امام حسن. احتمالاً ازدواج کرده بوده. شاید بزرگتر از سکینه بوده. این نقل از قول ایشان است. از قول فاطمه بنت الحسین. میگوید: «لَمَّا جَلَسْنَا بَیْنَ یَدَی یَزِیدَ». ما را آوردند، وارد مجلس یزید کردند. مثل امروز این خانواده وارد مجلس یزید. میگوید که: «فَقَامَ إِلَیْهِ رَجُلٌ مِن أَهْلِ الشَّامِ أَحْمَرُ». یک مرد سرخرویی از اهل شام از جا بلند شد. گفت: «یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ». خطاب کرد به یزید. اشاره کرد به فاطمه بنت الحسین. گفت: این کنیز را به من هدیه بده.
تعبیر خود فاطمه بنت الحسین هم عجیب است. میگوید: «وَ کُنتُ جَارِیَةً وَضِیئَةً». میگوید: من هم بارو بودم. من هم زیبارو بودم. جانم به این خانواده. میگوید: به تنم افتاد از شنیدن این حرف و زدن. «ظَنَنْتُ إِنَّ ذَلِکَ جَائِزٌ لَهُ». با خودم خیال کردم. گفتم: احتمالاً همچین کاری میتوانند بکنند. من را بهعنوان کنیز بدهند. رعشه افتاد به تنم. «فَخَذتُ بِعُمَّتِی زَیْنَبَ». خودم را انداختم در دامن عمهام زینب. «وَ كَانَتْ تَعْلَمُ أَنَّ ذَلِکَ لَا یَکُونُ». عمهام میدانست که همچین کاری نمیشود. «فَقَالَتْ عَمَّتِی لِلشَّامِیِّ: سَیِّدُنَا و سَیِّدُ الْجَنَّةِ». در «لهوف» وقتی این را نقل میکند، یک تعبیر دیگر هم میآورد. میگوید که فاطمه بنت الحسین خطاب به زینب کبری عرض کرد. گفت: «یَا عَمَّتَا أَوْ أُوثِمُ، وَ اسْتُخْدِمُ». گفت: عمه جان، یتیم که شدم، کنیزم بشوم. اوتمتو، یتیم که شدم و استختم حالا برم کنیزی اینجا؟
زینب کبری به شامی فرمود: «کَذَبْتَ وَاللَّهِ، وَلَؤُمْتَ وَاللَّهِ». به خدا دروغ میگویی و پستی. «مَا ذَلِکَ لَکَ وَ لَا لَهُ». نه به تو میرسد این دختر بهعنوان کنیز، نه به آن. یزید ملعون عصبانی شد. گفت: «کَذَبْتِ». دروغ میگویی. «إِنَّ ذَلِكَ لِيَ». به من که میرسد. من اگر بخواهم بهعنوان کنیز برمیدارم این بچه را. زینب کبری فرمود: «کَلَّا وَاللَّهِ مَا جَعَلَ اللَّهُ لَکَ ذَلِکَ إِلاَّ أَن تَخْرُجَ مِن مِلَّتِنَا». خدا این را برایت قرار نداده، مگر اینکه از اسلام خارج بشویم. کنیز مال جنگ غیر مسلمان با مسلمان و جنگ مسلمان با مسلمان است. نه جنگ مسلمان با مسلمان. اگر میخواهی اصلاً دیگر حرف از این هم نیست که این بچه پیغمبر است. این دختر پیغمبر است. کار به کجا رسیده؟ تو مگر غیر مسلمانی که میخواهی کنیز بگیری؟ فرمود: اگر از دین خارج میشوی و خودت را خارج از دین میدانی، باشد.
آن پست پلید هم عصبانی شد. گفت: «إِنَّمَا خَرَجَ مِنَ الدِّينِ أَبُوکَ وَ أَخُوکَ». اونی که از دین خارج شد، بابای تو بود، علی. برادر تو بود، حسین بود. زینب کبری فرمود: «بِدِینِ اللَّهِ وَ دِینِ أَبِی وَ دِینِ أَخِي اهْتَدَيْتَ أَنْتَ وَ جَدُّکَ وَ أَبُوکَ». تو اگر مسلمانی، تو بابا. جدت ابوسفیان. اگر مسلمانید به واسطه برادر من بود. به واسطه پدر من بود. به واسطه جد من بود. آن هم برگشت گفت: «کَذَبْتِ یَا عَدُوَّةَ اللَّهِ». به زینب کبری گفت: ای دشمن خدا، دروغ میگویی. زینب کبری بهش خطاب کرد، فرمود: «أَنْتَ أَمِیرٌ تَشْتَمُ ظَالِماً»، فعلاً که تو سوار هر غلطی بخواهی میکنی. «وَ تَظْهَرُ بِسُلْطَانِکَ». هر کاری دلت بخواهد میکنی اینجا.
در نقل سید بن طاووس یک تعبیری دارد. این هم عجیب است. اوج مظلومیت را در این روضه ببینید و اشک بریزید. هرچند تمام اینهایی که تا به حال گفتیم، همش اوج مظلومیت بود، ولی اینجایش خیلی عجیب است. اینجا دارد که وقتی زینب کبری اینطور فرمود، آن شامی که درخواست کرده بود از یزید که این را به من هدیه بده، اینجا برگشت به یزید گفت: «مَن هَذِهِ الْجَارِیَهُ؟» مگر این کیست؟ یزید گفت: «هَذِهِ فَاطِمَةُ بِنْتُ الْحُسَیْنِ وَ عَمَّتُهَا زَیْنَبُ ابْنَةُ عَلِیٍّ». گفت: این دختر حسین است. این هم عمهاش زینب، دختر علی است. حالا ببینید اوضاع را. آن شامی برگشت گفت: «الْحُسَیْنُ فَاطِمَةُ وَ عَلِيُ بْنُ أَبِی طَالِب». حسینی که میگویی پسر فاطمه را میگویی؟ پسر علی را میگویی؟ گفت: بله. میگوید: شامی گفت: «لَعَنَ اللَّهُ یَا یَزِیدُ». خدا لعنتت کند. نوه پیغمبر را کشتی. بچهاش را اسیر کردی. کنیز کردی.
عبارت را ببینی تو را به خدا. یککم تصور کنید چی بوده آنجا. این عبارت خیلی جای باز کردن دارد. دیگر من واقعاً جانش را ندارم. در این محرم یک شب شرح دادم و خودم پدرم درآمد. دیگر جانش را ندارم بیشتر از این تکرار کنم، ولی شما به عمق روضه پی ببرید. این شامی که درخواست کرده بود، برگشت به یزید گفت: «وَاللَّهِ مَا تَوَهَّمْتُ إِلاَّ أَنَّهُمْ سَبَایَا الرُّومِ». گفت: به خدا من فکر کردم این اسیر روم است. فکر کردم اینها را از روم آوردهاند. و جان به فدای امام حسین که هرکه یک جمله برایش حرف زد، امام حسین بینصیب نگذاشت. عاقبت او را ببینید. کسی که آمده دختر حسین را به کنیزی ببرد، عاقبتش چی شد؟ یزید گفت: «وَاللَّهِ لَالْحَقَنَّکَ بِهِمْ». گفتی اینها عترت پیغمبرند؟ اینها خانواده پیغمبرند؟ باشد منم تو را الان، الان به پیغمبر ملحق میکنم. دستور داد گردن این شامی را زدند. این شامی بابت یک کلمه غیرتی که برای بچههای حسین به خرج داد، شهید شد. پای این خانواده. عاقبتش بخیر. «اَللَّهُمَّ الْعَنْ یَزِیدَ وَ آلَ یَزِیدَ».
در حال بارگذاری نظرات...