* اعتماد به نفس؛ عامل اشتباه شدن خوبی و خوشی
* کافرِ خودپرست؛ ما که سر خدا دعوایی نداریم
* انبیاء علیهمالسلام؛ اتفاقا مشکل اصلی همان خدای توهمی شماست
* داستان شک به خدا چیست؟
* اینکه خوبه، چرا خدا بهم نمیده؟
* فرج؛ هنگام اتمام صبر می آید
* چه وقت هایی به خدا تهمت می زنیم؟
* چرا خدا بهم فرزند سالم نداد؟
* حتما خدا فلانی رو می بره بهشت!
* پیامبران خدای خود ساخته تو را "قبول ندارند"
* عدالتخواهی یا خودخواهی؟
* تعقل؛ تنها ویژگی که هیچ جهنمیای ندارد
* دنیای واقعی شبیه سریال کلید اسرار نیست
* أقبل خولي برأس الحسين عليه السلام ...
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و آله الطیبین المطهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری ولل عابت من لسانی یفقهوا...
آیاتی از سوره مبارکه مریم را جلسه گذشته رسیدیم؛ آیات ۷۳ و ۷۴: «رضوا تتلا علیهم آیاتنا بینات قال الذین کفرو لذین آمنوا ای الفریقین خیر مقام؟». کی بهتره؟ باز بحث از خوبی، خیر. این کلمهای که ما تقریباً تمام جلسات این محرم با این کلمه کار داشتیم، کلمه خیر. خوبی، خوب؛ همه داستان آدمیزاد و زندگی و اینها روی همین کلمه است. ما خیلی دنبال خوبیم؛ خوب را میخواهیم، خوبی را میخواهیم. خوبی با خوشی اشتباه میشود و فکر میکنیم خوبی همان خوشی است. اونی که خوشمان میآید، فکر میکنیم خوبه. خودمان را باور داریم، فکر میکنیم که اشتباه نمیکنیم. البته این خودباوری، این اعتمادبهنفس بد، خیلی ابعاد عجیبوغریبی دارد؛ خیلی لایههای باطنی عجیبوغریبی دارد. یک جاهایی توی رابطه با خدا هم اینها میآیند. هرچه بشکافیم، به یک عجایبی میرسیم توی این بحث. هرچه شکافته میشود، نکات عجیبتری از تویش درمیآید. مثلاً ماها خدا را قبول داریم؛ یعنی اصلاً داستان قرآن هم همچین مسئلهای نیست. عجیب است ها! با اینکه ما چندین بار این را گفتیم جلسات قبل که مسئله اصلی خود خداست. دعوا سر خود خدا بوده، خود خدا را قبول نداشتند؛ ولی جالب است که کفار مسئلهشان این نبود؛ یعنی فکر نمیکردند که دعوایشان با انبیا سر خود خداست. حرفشان این بود که ما در مورد خدا که بحث نداریم، خدا را که قبول داریم. آخر اینها دعوایشان سر خود خدا بود یا نه؟ خدا را قبول داشتند، سر مسائل دیگر بود؟
مسئله این است که خدا را قبول داشتند، ولی در مورد خدا توهم داشتند و این توهم را در مورد خدا قبول نداشتند و این حرف انبیا که «اینی که تو میگویی خداست، خدا نیست»، این را قبول نمیکردند. «ما که خدا را قبول داریم، اینی که ما میگوییم خداست که خداست. اینی که تو میگویی خدا نیست، اینی که تو میگویی تو از طرف آن خدایی که آمدی، ما قبول نداریم». این نکته این است. این دو تا مسئله این شکلی با همدیگر جور درمیآید. اینها نکات دقیقی است که انشاءالله به آن توجه میشود حتماً. پس در واقع مسئله اصلی خدا هست، ولی کفار در مورد خدا حرفی نداشتند. کفار خدا را قبول داشتند.
توی قرآن ما جایی نمیبینیم؛ به ندرت پیش میآید مسئلهای که کفار اگر هم گفتند خدا را قبول نداریم، گفتند این خدایی که تو میگویی، این خدایی که تو میگویی را من قبول ندارم. مسائل عجیبی است. «ما خدا را قبول داریم، ولی خدا نمیتواند اینجوری که تو میگویی باشد». «خدا این کارها را نمیکند». وقتی خوب بشکافیم اینها را... ببینید این شبها بحثهایمان بحثهای اعتقادی بود، ولی آمیخته بود با مباحث روانشناسی؛ روانشناسی اعتقادی و اعتقادات روانشناسانه بود. زوایای عجیبی است توی این مباحث. خدا را قبول دارد؛ بالاخره اینکه کسی این عالم را آفریده و اینها را که نمیشود انکار کرد. خود خدا میگوید: «اگه بپرسی از اینها که من خلق السماوات و الارض؟ لیقولون الله». خیلی میگوید: «تو بپرس اینها را چه کسی آفریده؟ لیقولون...» (یک دانه لام تأکید دارد، یک دانه نون تأکید صغیره دارد؛ سه تا تأکید است) حتماً حتماً حتماً خدا آفرید. خدا را بهعنوان خالق قبول دارد. آفریده؟ بله. بحث سر این است که تو این ارتباط است. وقتی میخواهد بیاید، یکجوری است؛ میبینی که زیر بار خدا خیلی نمیرود. حالا داشته باشید! عجیب است! اینجاهایش که خیلی عجیب است. خدا کند که خود گوینده هم بفهمد چه میگوید و حواسش جمع بشود انشاءالله.
نقاط کوری توی رابطه ما با خدا هست. همه داستان تو همین نقاط است. مثلاً ما چون یک سری چیزها را خوب میدانیم و مطمئن هستیم که خوب است، خدا را هم قبول داری و خدا را هم خوب میدانی، تو باورمان این است که خدا که خوب است، این هم که خوب است، خدای خوب که نمیآید این خوب را قبول نکند. یک کم سنگین شد! بعد تو مثال توضیحش میدهم. مثالش هم همان بود که دیشب گفتم: «لولا علی رجل من القریتین عظیم». خدا که خوب است، پیغمبر هم خوب است. پیغمبر کیست؟ کدام آدم برای پیغمبری خوب است؟ خوب دقت کنیدa. کدام آدم برای پیغمبری خوب است؟ اونی که یک جایگاه اجتماعی داشته باشد، وزانت اجتماعی داشته باشد، قدرتی داشته باشد، ثروتی داشته باشد، فالوور زیادی داشته باشد، کنشگر اجتماعی باشد، بتواند موج ایجاد کند. از اینهایی که ماها دم انتخابات فکر میکنیم چه کسی را بیاوریم که مثلاً رئیسجمهورمان بشود. اینها یکی باشد که بتواند مثلاً توافق صورت بگیرد، موج اجتماعی ایجاد کند، بتواند حرف بزند، توی مناظرهها موفق باشد. پیدا میکنیم که منطبق با اینها باشد. توی انتخابات هل لیست میبندیم مثلاً. خب ما اینها را درست میدانیم، خوب میدانیم، خدا را هم که قبول داریم. نسبت به اینکه خوب میدانیم، خیلی مطمئنیم و خدایی را خدا میدانیم که اینی که ما خوب میدانیم را هم او هم قبول دارد و انجام میدهد. اگر ببینیم یک وقتی خدای ناکرده خدا اینجوری رفتار نکرد، داستان شک ما در مورد خدا این است وگرنه آدمیزاد «مغز درازگوش» نخورده که بخواهد در مورد خدا شک بکند.
تفکر عزیزان برانگیخته میشود با این مطالب و مسائل جا میافتد یا نه؟ حتماً جا میافتد. همه شماها درکتان، فهمتان الحمدلله عالی است. دلهای پاکتان، قلبی که برای امام حسین میتپد، حتماً سبب میشود که این مسائل فهمیده بشود؛ ولی خب یک کم دقت میخواهد. مسائل یک تمرکز، دقت میخواهد، تفکر میخواهد که مطلب خوب جا بیفتد. ما شکست آبشدنمان توی رابطهمان با خدا از همینجاست که یک چیزهایی که خوب میدانیم، خدا یکهو میزند زیرش. "قبول کنیم که اینکه ما خوب میدانستیم اشتباه بوده." خوب بود، تن نداد. داستان اعتراض و دعوا و دستبهیقه شدن این است. حق خودمان میدانیم و خیلی هم مطمئنیم از اینکه این مال ماست و خوب است و باید همین بشود. و بچه مثلاً خوبش چیست؟ سالم است دیگر! خب چرا سالم نمیدهد؟
لایههای عمیقی هم دارد این مطالب. اگر بخواهم مثالهایی بزنم، میترسم که ذهنتان درگیر مسائل عجیبی بشود. ما دوستانی داشتیم، طلاب بودند که به مرز کفر به خدا رسیدند. حالا کد بیشتر هم نمیتوانم بدهم. این همان طلبهای است که در آن جلسه گفتم میخواست از فلان دانشگاه بیاید، بابایش برد پیش روانشناس، به روانشناس گفت: «این مشکل دارد» و اینها. اینقدر عاشق بود، قید بهترین رشتهها را در بهترین دانشگاهها زد، آمد طلبه شد. بعد چند سال طلبگی گفت: «من در خود خدا دیگر دارم شک میکنم». چهارراه سیروس تهران با هم قدم میزدیم. ملتهب بود این آدم. سرشار از درد بود و این دردش زده بود به درکش، آسیب زده بود. حالا داستانش چه بود؟
چون تقریباً مطمئنم که این صوتها را گوش نمیدهد، میگویم. بعضی وقتها ما یک چیزهایی اینجا میگوییم و از یک کسانی، و بعدها یا خودشان میشنوند پیامکهای تند و تیزی میدهند گاهی، یا دیگرانی میشنوند بهشان میگویند، یا دیگران میشنوند اینها را میشناسند. داستانی است! آدم امنیتی، اونی که فلان شخص است... دیگر داستان اینجوری هم داریم ما برای این صحبتها. ما فکر میکنیم یک جمع مثلاً چندنفره اینجا نشستیم با همدیگر صحبت میکنیم.
مشکل این بنده خدا چه بود؟ مادرش باهاش مشکل اعتقادی داشت. سر قضیه طلبگیاش به چالش خورده بودند باهاش. مادرش هم اصلاً فضایش، فضای متفاوتی بود و مادرش بهش گفته بود که: «ببین! من زهرم را موقع زن گرفتن تو بهت میریزم». زن بگیری، وقتی طلبه شدهای... حالا بابایش راضی شده بود بعد چند وقت، مادر راضی نشد. گفت: «تو برو موردت را پیدا کن، خواستگاریت را بکن. من میآیم خرابش میکنم». پسندیده بود، به توافق رسیده بودند، برود خرابش کند. به همین هم بود و میرفت خراب میکرد. و این رفیق ما دیگر به اینجا رسیده بود: «رفتم دختره را پسندیدم، علاقهمند شدم. مادرم آمده خراب کرد». حالا این حرفهایی که ما این شبها با همدیگر زدیم، او همه اینها را فول بود. «امتحان، بلا پیش میآید برای رشد». اینها اینجا به چالش خورده بود. میگفت: «این چه رشدی توش است که خدا میخواهد من به گناه بیفتم؟ این دیگر چه رشدی دارد؟ کافر بشوم من هم کافر میشوم». «خدا میخواهد یک خیری برساند». آره، همان مثالهایی که شبهای قبل میزدیم. «نمیدانم برای المپیک قهرمان میخواهی بشوی همه...» ولی به یک نقطهای رسیده بود. داستان: «برای اینکه من عطشم بیشتر بشود، شناختم بیشتر بشود، طلبگی را بفهمم؛ توی امتحان قرار میگیرم، روی پای خودم بایستم، بیشتر درس بخوانم، جدیتر باشم». همه اینها را فهمیدم. اشکال ندارد. «خدا میخواهد تو امتحانات تو را بسازد». «چی چیو بسازه؟ الان دارد من را چی میسازد؟»
مجتهدی بودیم (رحمة الله علیه) جلوی در مدرسه داشت با داد و بیداد اینها را میگفت: «یعنی خدا به این راضی است؟ درست میشود؟» گفت: «آقا همش هی میگویند درست میشود. چی درست میشود؟» البته درست شد. مادرش چند روز بعد سرطان سختی گرفت و به بستر مرگ افتاد و وصیت کرد، گفت: «این بچه میخواهد، برایش بگیرین». یا علی از دنیا رفت. «عند فناء یصبر یتلو فرج». این قاعده را داشته باشید. قاعده عجیبی است. امام صادق فرمودند: «وقتی که تمام میشود، آن موقع دیگر وقت گشایش است». آن لحظه آخر که دیگر میخواهی دست و پا بزنی، داد بزنی، آن دارد در دارد باز میشود. آن لحظه، لحظه فرج است.
اینور قضیه را داشته باشید. آنور قضیه را ببینید. همه اینهایی که گفتیم درست، ولی تو هنوز مشکلت پابرجا است. سر چه؟ الان اینجا با خدا به چالش خوردهای. سر اینکه یک چیزی را خوب میدانی و مطمئنی از اینکه خوب میدانی، با خدا دعوا داری که این که خوب است، پس تو چرا خوب نمیدانی؟ پس چرا نمیدهی؟ دعوا اینجاست. تو داری حکم میکنی بر خدا. آقا! اینها را ما خیلی از کنارش آبکی و ساده رد میشویم. اینها آن نقاط اصلی است که قرآن متمرکز است این حرفها را با آدمیزاد بزند. مثلاً میگوید: "قرآن گفته مثلاً تو کار مردم فضولی نکنی، قضاوت نکنید در مورد دیگران". قضاوت نکنید در مورد دیگران. خیلی هم قشنگ است و همه هم قبول دارند. توی خیابانها میگویند: "خیلی جمله قشنگی هم هست، مال خدا هم است، مال قرآن است". اصلاً جز اخلاق، جز دین است. آفرین! قضاوت در مورد دیگران. "قضاوت ناحق بد است، غلط است". آفرین! خوب فهمیدی. این حرف قرآن است. ولی خدا یک بار اگر گفته در مورد آدمها قضاوت ناحق نداشته باش، صد بار گفته: "در مورد من".
خدا میدانی چه کسی بیشتر از همه ظلم میکند؟ آن، آره، همین قضاوتهای الکی که میکنی، میگویی این خوب است. «نامش اختراع علی الله». قضاوت میکنی، به من تهمت میزنی. خیلی بدتر است. هرچه هم وعده به عذاب و جهنم به اینها داده، توی قرآن حواست باشد الکی حکم نکنی برای خودت، الکی قضاوت نکنی، الکی نتراشی. قضاوت در مورد خدا ابعاد عجیبوغریبی دارد. اصلاً یک چیزهایش را آدم وقتی دهانش قفل میشود...
من یکیش را برایتان بگویم. "تهمت بر خدا" را یک مثال برایتان بزنم، با رسم شکل توضیح بدهم، ببینید چقدر عجیبوغریب است. محکم. بله، نمیگویید من باید رد بشوم. مبارک! انشاءالله. پیامبر اکرم شهیدی از شهدای جنگی که کنار پیغمبر شهید شده و البته این داستان چند نوع آمده. یکی در مورد شهید داریم، یکی هم در مورد یکی از اصحاب که اینش خیلی با مزه است. این صحابه، پیامبر اکرم غسلش دادند، در پیراهن خودشان کفنش کردند، بهش نماز خواندند، زیر تابوتش را از چهار جهت میگرفتند، روی پا قدم میگذاشتند، عبا از روی دوش برداشته بودند در تشییع رفیقشان، در قبر گذاشتند، خودشان توی قبر گذاشتند، تلقین گفتند، خودشان قبر را پوشاندند. فرمودند: « یک با دست مبارک قبر هم صاف کرد». مادر این بنده خدا برگشت، گفت: «خوش به حالت، رفتی بهشت». حضرت فرمودند: «تهمت زدی به خدا، قضاوت عجولانه کردی، حکم الکی در مورد خدا صادر کردی». آقا! آقا! شما این کارها را کردید، چه ربطی دارد؟ حضرت فرمودند: «این با خانوادهاش یک کمی بد اخلاقی داشت. همین الان که توی قبر گذاشتند، یک فشار قبری، قبر پدرش درآمد». بد اخلاق!
پس این داستان چه ربطی دارد؟ "آدم خوبی بوده، مسجدی بوده، هیئتی بوده، بدون جنگ میآمده، غلغله ملائکه است به خاطر اینکه این قل هو الله زیاد میخوانده، قل هو الله را خوانده، ملائکه هم آمدند، بد اخلاق هم بوده، آن یکی ملائکه هم آمدند، همش هم سر آن دیگر رفت جهنم، بهشت". آقا پس باید لال بشویم؟ احسنت! طیب الله! دقیقاً. بزرگان همیشه همین را گفتهاند: "آدمیزاد باید لال باشد". خرص جمع، اخرس. اخرس یعنی لال. شیعتنا خرس. اینترنت جستجو بکنید میبینید توضیحات بعضی بزرگان در مورد این روایت که یعنی چه؟ شیعیان چند تا وجه گفتند. خیلی سخت است. هرچه بگوییم قضاوت است. این رفت بهشت، آن رفت جهنم، این فلان است. بله، میتوانی بگویی: "آقا مثلاً ما با این آدم حشر و نشر داشتیم، آدم خوبی، خوب بودی. ما ازش بدی ندیدیم. ما جز خوبی ندیدیم". "گفتم باز خدا باهاش یکجور دیگر معامله میکند". این هم داستان دارد ها! این هم کشکی نیست. «سایه و نظر خدا عوض نمیشود». چهل تا مؤمن آمدند گفتند این خوب است، باید میرفت بهشت. بابا این هم داستان دارد. چهل تا مؤمن. وقتی چهل تا مؤمن که دروغ که نمیگویند که. وقتی چهل تا مؤمن از این بدی ندیدند، معلوم میشود که این آدم خیلی وقتها خیلی خوب بوده که با چهل تا بدی ندیدم، ندیدم. خب این خودش رحمت است، بهشت. خودش با هم جمع بشوند، توافق بکنند، خدا میگوید: "چند تا یکی آمد؟" "خدایا چه کار کنم؟" سی و نه تا شد. "چهل تا. همه ملائکه داشتند میبردند". مثلاً شما مقصد را زده بود مثلاً خدا این تاکسی اینترنتی را زده بود جهنم. لغو سفر وسطهای جهنم! حالا کرایه را چه کسی میخواهد حساب کند؟ چه کسی میخواهد بگوید؟ ملائکه جهنم داشتند میبردند. داستان خدا که این نیستش که.
و ظاهر و باطن خیلی عجایب دارد. خیلی قواعد دارد. نه! این داستان قضاوتهای ما که برای خدا میتراشیم، داستان شرک اینجاست. همین نقطه عجیبوغریب و ساده است که اصلاً نقطه سقوط آدم اینجاست. نقطه دعوای آدم با خدا اینجاست. که ما دهه اول این تیکه را از امیرالمؤمنین خواندیم که کمر آدم را میشکند. فرمودند: «لولا حبنا ما ابغض الله و رسوله و تعظیمنا امر الله و شقاق لله». همین که ما یک چیزی را دوست داشته باشیم که خدا و پیغمبر دوست ندارند، یک چیزی را بزرگ بدونیم که خدا و پیغمبر بزرگ نمیدانند. امیرالمؤمنین در نهج البلاغه فرمودند: «فرمودند همین برای دشمنی با خدا» میگوید: "ارزش ندارد". تو میگویی: "ارزش دارد". دعوا شد دیگر، تمام شد. مگر آدم با خدا سر چه دعوایش میشود؟ خدا را قبول دارد، تو را قبول ندارد که خودت را قبول دارد.
یک مثال سخت برایتان بزنم، برگ به تن عقاید آدم نمیماند با این مثالها. خب امروز الحمدلله خیلی باب ترحم و لطف و محبت و اینها باز شده. خدا را شکر و ما هی دوست داریم گنهکارها را ببخشیم و این حرفها. در مورد کسی قضاوت نکنیم. باب رحمت خدا، همه بیایند و اینها که خب خیلی خوب است. ولی چهارچوبی دارد که آن چهارچوب را باید بلد باشی. از خود خدا و پیغمبر باید بپرسی. آیاتی داریم در قرآن، خیلی جالب. میگوید: "جوان، اگر زنا کرده..." تو جوان و پیر نگفته، گفته هر کی از زانیه. تو و زانی، هرکی زنا کرد و اثبات شد که حالا اثباتش قواعد خود را دارد. و البته اثبات هم میشود بعضی وقتها اقرار کرده. بله، پیغمبر اکرم وقتی کسی میخواهد اقرار کند میفرمودند: "نه، شاید مثلاً اینطور کردیم". قبول نمیکرد. چهار بار. «آقا من این کار را کردم»، تمام شد.
فرمان آیه قرآن، سوره مبارکه نور: پیشفرضهای ما تفاوت دارد. الان ما تصورمان چیست؟ خدایا، این دیگر جوان بوده، خودش هم آمده اقرار کرده. یک غلطی کرده، اختلاس که نکرده، زنا کرده، پیش میآید. خودش هم آمده گفته. اگر هم خواستیم بزنیم که اصلاً چرا باید بزنیم؟ "جوان مردم، دوره آموزشی برایش برگزار بکنیم، با خبر بشود، کتاب بهش بدهیم مطالعه کنیم، یک وقتی خواستید بزنید، یک خلوتی پیدا کنید، دو تا آرام تو را توی اتاق بنشانیم، کارهای بدت را فکر کن، دیگر از این غلطها نکن. آره". خدا، خدا دو نقطه: «غلط کردی با این حکم». حکم میکنم برایت. چه کار میکنی؟ هرکدامشان صد ضربه شلاق میخورند جلوی جمع: «ولیحدوا عذابهما طائفة من...» ببینند عذاب را. خدایا، خیلی بد شد. بعدش چه میگوید؟ میگوید که: «حق هم نداریم که نسبت به دین خدا رأفت داشته باشیم». اینجا این محبتها به تو نیامد، محبت نشان نده. «اینجا قرآن نیست. خدایی که من میشناسم نمیتواند اینجوری باشد». هنوز هم این دعوا ادامه دارد. «ضربه شلاق بزنی، من نمیتوانم قبول کنم». چه مرض دیگری داشتند غیر از این بیست و یهودی مثلاً در نطفه این شراکت داشتند که اینجور شد؟ نه، از همین شروع میشود، دشمنی با خدا و رسول از همینجاهای ساده شروع میشود. «تو داری افترا میبندی به من». «تو خوشت نمیآید نباید از این کارها بکنی».
مثال اول. مثال دوم: یک کسی گناه میکند، میگوییم که آقا انتخاب خودش است، حق خودش است. شما جای خدا ننشینید. اگر هم قرار باشد عذابی بشود، خدا خودش بلد است چه کار کند با بندهاش. باریکلا! چقدر تو عارف! چقدر خوب! حالا من ازت سؤال دارم. از همین شما بزرگواری که اینقدر عارفی، دوز معنویتت اصلاً ماه را دارد میترکاند، سؤال دارم ازت. فرض میگیریم پدر بزرگوار شما پولدار است. فرض، با من باشید توی این فرض، ببینم تا کجا میرویم. پدر پولداری داری. املاک دارد: مشهد، نمیدانم سرخس، تربت، اصفهان، تهران، سعادتآباد، شقاوتآباد، همهجا. سه تا بچه. سه تا هم پسرید اتفاقاً. شما بیشتر از همه به بابات میرسی. بابای شما خوشش آمده املاکش، همه را بدهد به آن دو تا داداش دیگرش. به شما هیچی ندهد داداش. دیگر محضر تقسیم کند اینها را. خب نظر شما چیست؟ "خیلی کار بدی میکند". خب چرا؟ تهش این است که دارد گناه میکند. خب به تو چه؟ "نسبت به خدا معصیت کرده. خدا بلد است با بنده معامله کند". درد هم میآید. مهم این است که آنجا من خوشم میآید، اینجا بدم میآید. "من خوشم میآمد از این بیحجاب." بعد میگفتم: "نه، چه کارش داری گوگولی را؟ ولش کن. خدا بلد است عذاب کند یا نکند." پس خیلی بحث عذاب خدا اینها نیست. بستگی دارد تو با چه حال کنی، با چه حال نکنی. امضا کن. آدم همینجاها مشرک میشود. «افتراء علی الله» یعنی همین. پشتش عمیق است. همهچیز را ساده میگیری. میریم در داستان دارد پشت قضیه. تهمت نزنند، افترا نزنند. چندین بار توی قرآن حرف از افترا بر خداست. "آی مردم، من آمدهام بر خدا تهمت ببندم." مثلاً!
هیچکسی تعمداً این کار را نمیکند. هیچکسی بنا ندارد به خدا تهمت بزند. بیشرف باشد. واقعاً معنی واقعی کلمه را بگویم. تهمت به درک، تهمت است. "دوست دارم میگویم به خدا تهمت بزنم." خدا را قبول دارم، تو را قبول ندارم. خدایی که خودت برای خودت ساختهای را آخه قبول داری. پیغمبر خدا، تو را قبول ندارند. داستان این است: "پیغمبرهای خدا را قبول ندارند". هرجا حال میکنی، خوب است. هرجا حال نمیکنی، بد است. اختلاس هم چون یک کمش به من میخورد و سهمی از من بود و اگر به من میرسید کلی کارها میتوانستم. وگرنه ما چیزهایی داریم که از جهت مادیاش هم شما حساب بکنید، از اختلاس بدتر است. مثل بیعدالتی آموزشی. چرا مثلاً باید همه دانشجوهایی که میروند بهترین دانشگاه کشور مال شهرهای بزرگ باشند؟ این یک ساختار. چرا یکجوری توازن نیستش که هرکی از هر جای ایران برای رتبه اول کنکور فرصت همه برابر باشد؟ خب این بیعدالتی است دیگر. خب چرا هیچکس سر این داد نمیزند؟ مگر چند نفر میخواهند دانشجو بشوند و چه کسی میخواهد اول بشود؟ مگر چند نفر، مگر چقدر از ماها این وسط اختلاس، پول نان شکم است. باز هم بیعدالتی با بیعدالتی فرق میکند. همین بیعدالتیهای دنیایی بستگی دارد. قبول "حیوانیت" مشکلی حل نمیکند. تازه اول داستان است. تازه تو بعد حیوانیتمان عدالت برقرار میشود. ما باید حرکت کنیم ببینیم انسان بشویم، پرواز کنیم. عدالت هم نداری. اینجا درد شکم خودت را فقط داری. بعد نشستی آنجا حکم کردی، بعد خدایی را قبول داری که این حق و حقوق شکم تو را قائل باشد و برنامهریزی کند که بهت بدهد. آفرین! این را میگویم: "هرچه دیگر بشود اینها دروغ است". "داری به خدا دروغ میبندی". "من این را قبول ندارم".
خیلی سخت است آقا. توی منبر محرم، امام حسینی، جمع عمومی، بحثهای اعتقادی، مبنایی گفتند. حالا داستان بگویم، مش قنبر، نمیدانم اکبرزاده مثلاً رفت کربلا، پایش خوب شد. اینها مثلاً سنگین که پدر آدم درمیآید. فشار میآورد، هم فکری، هم جسمی. بحثهای سختی است. گفتنش، طرحش توی جلسه، فکر کردنش دیگر. حالا انشاءالله که خدای متعال نظر کند و انشاءالله که آن ریشههای مشکلاتی که در بنده و امثال بنده هست برطرف بشود.
پایههای مسائل اعتقادی، پایههای مسائل اعتقادی، نقاط اصلی. بله، روضه و امام حسین و سینهزنی و قیمه و پلو و اینها همش خوب است، ولی لزوماً کسی با خوردن قیمه امام حسین، احتمال دارد که لزوماً از بند شبهه فتنهها و اینها درنیاید. احتمال جدی هست، گیر میاندازد. حالا ممکن است توی آخرت برکاتی داشته باشد، برایش حساب و کتاب دیگری داری، ولی لزوماً مسائل حل نمیشود. آنها هم که توی کوفه امام حسین، یعنی لشکری که از کوفه آمد امام حسین را کشتند، اینها پلوی امیرالمؤمنین را میخوردند. مردم حکومت امیرالمؤمنین بودند. حقوقبگیر امیرالمؤمنین بودند. خیلی لزوماً اینها زمینهها را عوض نمیکند.
یک پایههای سفت فکری و اعتقادی میخواهد. عقل میخواهد، نظام. استاد بزرگوار فرمود که یک ویژگی که هیچکدام از جهنمیها ندارند که از آیات قرآن فهمیده میشود، خیلی تعبیر قشنگی است. دقیقاً همین عبارت، عبارت قرآنی است. یعنی اگر بخواهیم این را توضیح بدهیم، چند تا آیه قرآن الان بگوییم: یک ویژگی که جهنمیها ندارند، آن هم عاقل بودن است. هیج جهنمی عاقل پیدا نمیشود. خیلی تعبیر درستی. قرآن اشاره کرده بهش: «یجعل الله الرجس علی الذین لا یعقلون». آدم چرا ناپاک میشود؟ چون عقلش را کار نمیاندازد، فکر نمیکند، حساب و کتاب نمیکند. تعقل خیلی مهم است. جلسات، این برنامههای سخنرانی برای اینکه تعقل صورت بگیرد. بستنی امام حسین فراهم کرده. سرشار از شور و شعف و عشق و احساس و رحمت دور هم جمع میشویم، دلها جمع میشود. الان این محرم نبود، ما چه جوری هر شب به چه مناسبتی شما یک ماه پا میشدیم هر شب از خانه از جاهای دور بیاییم اینجا؟ سر جای پارک به مشکل میخوری، چهار تا کوچه بالاتر پارک میکنی. بیا یک ساعت بنشینی همچین ساعتی سر شب از محل، مغازهات را بستی، مقید باشی سر این ساعت بیای، یک ساعت را بنشینی. چه انگیزهای غیر از امام حسین؟ نعمتهای بزرگ خدا به ما داده. اینها فرصتهای استثنایی ماست. ما این فرصتها چه استفادهای داریم میکنیم؟ فکر کنیم. خیلی مهم است. یکی از آن پیشفرضهایی که آسیب میزند، همین است که ما خوب میدانیم و شک نمیکنیم در اینکه خوب میدانیم.
«بابای من به من وصیت میکرد: فلانی، اگر دیوار میخواستی بسازی، دیوار خواستی بسازی، اگر معمار آوردی، بنا آوردی دیوار بسازد، اول ازش سؤال کن، بگو سیگاری هستی یا نه. اگر سیگاری نبود بهش کار نده. بنایی که سیگاری است، چهار تا آجر که میچیند، هر ده دقیقه میآید عقب یک سیگار بکشد، یک دور نگاه میکند. کج درآمده؟ اونی که سیگاری است، از ده دقیقه یک بار یک نگاهی میکند». حالا خلاصه ما توی اعتقاداتمان باید سیگاری باشیم. صاف دارد میرود بالا یا نه؟ یک ضرب گرفتیم پنجاه ساله یک سیگار پای دیوار اعتقاداتمان نکشیدیم. صاف است، کج است؟ "رو همه از بیرون برگرد نگاه کن". قابل اتکا است. استدلال داریم، مبنا داریم. عجیب، عجیب. بنده برایم چند بار پیش آمده. چند بار پیش. نمیتوانم اینها را بالای منبر بگویم. نمیتوانم خیلی از حرفها را اینجا بالای منبر نمیتوانم به شما بگویم. چند بار برای بنده پیش آمده از افرادی که ازشان کرامات عجیبوغریب دیدم با چشم خودم و کرامت بوده. هیچی دیگر هم نمیتوانم بگویم. جن و سحر و جادو و رمل و اینها نبوده، کرامت بوده. از همان آدمی که ازش کرامت دیدم، فسق بیّن آشکارتری دیدم که از اکثر مسجدیها. گناهان کبیره عجیبوغریب دیدم، دیدم. من شنیدم. دیدم افرادی که جانشان را برای اینها میدادند دیگر نماز نمیخوانند. "نماز نمیخوانی، دینت چه ربطی داشت به اینکه چون حاج اکبر مثلاً کرامت دارد، تو نماز میخواندی؟" چه ربطی داشت الان که فهمیدی مثلاً این آدم قلابی است دیگر نماز نمیخوانی؟ "تو دینت به کرامت حاج اکبر است؟ به این بنده توی محل کارم از یک آخوندی یک چیزی دیدم". خب چه ربطی دارد؟ چه ربطی دارد؟ امشب ببرم بالا که دیگر خیلی دیگر کارزار دعوای امشبمان دیگر خیلی میرود بالا. خیلیها میآیند اصرار و التماس به اینکه آقا یکی را معرفی کن، او را معرفی کن، او را معرفی کن، او را معرفی کن. هیچی.
یادم میآید. آدم خوبی هم هست. یک پاکیهایی دارد. خدا به خاطر پاکیهایش عنایتهایی بهش کرده. یک ناپاکیهایی هم دارد. داستان آن پیرزن میشود گفت. دیگر: "تو که پیغمبر با دست خودت دفنت کردی، تو دیگر میروی بهشت". چه کسی گفته این را؟ چه کسی آنقدر خوب باشد، کارهای خوب جدا داشته باشد به خاطر ملائکه بیایند، اخلاق بدی هم داشته باشد، ملائکه بهش فشار قبر بدهند. ماها خیلی صفر و صدی نگاه میکنیم. آسیب میزند. وقتی خوب شد دیگر خوب است. وقتی هم بد شد دیگر بد. هیچی برایش قائل نیستیم دیگر. "فلان فلان شده." خیلی سخت است این جور فکر نکردن. خیلی تعقل میخواهد. خیلی انصاف میخواهد.
مصاحبهای دارد به نظرم مهرماه سال ۵۷ توی صحیفه امام خمینی است. این رفقا، این جوانان ما امام خمینی را نمیشناسند. اینها درد است برای ما. از چهار تا کلیپ خیلی فلانی و اینها فقط امام خمینی را میشناسند. امام خمینی را مطالعه کنید. مشکل حوزه امام خمینی. باید بنشینیم مطالعه کنیم. بنده یک وقتی حال عجیبی بهم دست داد در حین مطالعه صحیفه امام خمینی. نذر کردم که فرزندی بدهد اسمش را بگذارد به نام حضرت امام. به شور میآید آدم. عظمت امام خمینی. یکی از جاهاییش که من صحیفه خواندم بود. یعنی کسی به ما نگفته. گرفتم صحیفه امام را از اول شروع میکنی میبینی که امام گرفته روی پهلوی رگباری دارد میزند. جلد ۱ تعارف هم ندارد. از یک کنار دارد میریزد همینجور موشک و خمپاره و اینها را. حالا پهلوی دست به یکی کرده با حکومت بعث عراق. همه اسناد تاریخی نشان میدهد که پسر امام، حاج آقا مصطفی را اینها در همکاری با هم کشتند. مسمومیتش دیگر تقریباً واضح است. یک سری افراد ناشناس آمدند شب مهمان حاج آقا مصطفی بودند. ایشان یک چایی خورده بعدش سکته کرده. ترور کردند با یک سمی. حاج آقا مصطفی. این همه امام گرفته دارد میزند پهلوی را از جلد ۱. یکهو میرسد به این جلد ۸ یا ۹ مصاحبه با امام خمینی توی پاریس. خبرنگار خارجی از امام خمینی میپرسد که در مورد کشته شدن فرزندتان آقا مصطفی. «کشته شدن؟ من نسبت به کشته شدنش اطمینان ندارم. نمیتوانم تهمت بزنم». بگو بابا تو دیگر که بودی؟ هشت جلد داری میزنی اینها را. «بدیهایی که میدانم را دارم میزنم. این را نمیدانم». بچهات را کشتند! «خوب نباش! دیوانهات نکن». «نفس مطمئن». است!
چقدر بد است که طرح شناختم از امام خمینی این است که عکسش روی ۵ تومنی و ۱۰ تومنی و اینهاست. هر روز ارزشش کاهش پیدا میکند. عکس صاحب عکس هم ارزشش با پول کاهش پیدا میکند. امام خیلی عجیب است. این حجم از تقوا. البته قرائنی گفتند برای اینکه بخوانید اینها را. شما را به خدا برید بخوانید. قرائنی گفتند برای اینکه آقا مصطفی کشته شده باشد ولی «من مطمئن نیستم، نمیتوانم بگویم». میشود آدم وسط دعوا این همه حواسش به حب و بغضش باشد؟ قاطی نکند مسائل را؟ اگر یکی را دوست داشت از خط خارج نشود. اگر یکی را بدش میآمد از خط خارج نشود. اصلاً اگر حواست به اینها نباشد دشمن میشوی با خدا و رسول. یکهو خدا میگوید: "خوب نیست." فرمودند: «این احمد از اشخاص برای من است. میدانید و خدا میداند که احمد اعزّ اشخاص بر عزیزترین فرد. ولی همین احمد اگر دست از پا خطا کند، اول کسی که حکم الهی را بر او جاری میکند خودم هستم.» چه جوری میتوانی آخه؟ بچهبند اینها نیست. پرواز، هجرت کرده از خودش. احمق ربع پهلوی، خَمْسَه، دیگر نمیدانم چیچیه. خمس. دست گردانش میکنم. آمده میگوید که خمینی سوار هواپیما بود ازش پرسیدند چه حالی داری؟ گفت: "هیچی". ولی من این را نمیگویم. تو حیوانی! خب مسخره میکند امام خمینی را.
یعنی من در محضر خدایم. نور او همه عالم را پر کرده. قلب من را پر کرده. من تسلیمم. «تو، چنگ چه حسی دارم؟» صبح داری میروی نانوایی نان بخری مثلاً یکی بیاید ازت مصاحبه کند: «چه حسی داری تو صف نانوایی وایسادی؟» "هیچی". «خیلی خوشحالم». خب تو دیوانهای! بلکه بیشتر درد دارد. مسئولیت و کار و سختی و لایکت میکنم. هی این نفهمی هی بیشتر باد میکند. نفهمیهایی که با لایک هی افزایش پیدا میکند که اگر غلط بود که ۶۰ میلیون لایک نمیکردند. داستانهای جدی.
آیه سوره مریم را بگویم و بحث را تمام کنم امشب. مداحمان هم هنوز تشریف نیاورده. تا گفتیم نفس حق است، صلوات بفرستید. اللهم صل علی محمد و آل محمد. شب خیلی اذیت کردیم و دیر مجلس تحویل دادیم و خلاصه انشاءالله که به بزرگی خودشان میبخشند. خب من دیدم که ایشان نیامده میخواستم این آیات و توضیحات علامه طباطبایی را برایتان بخوانم. چه کسی میماند؟ انشاءالله شبهای بعد. ما خب بحثمان بحث مفصلی است. حرف زیاد است. حالا این دهه اینجا تمام میشود. دهه باز دو تا جلسه داریم. دو تا فصل از این بحث را میگوییم. دهه آخر سفر با سه تا سه. غیر از اینها در واقع پنج تا فصل دیگر از بحث مانده. پنج تا فصل مانده که همه اینها را. نصف بحثمان تمام میشود توی این محرم و سفر مانده. حالا بعد محرم سفر باید بگوییم یا مثلاً سال دیگر فرصتی پیش بیاید و اینها. با خداست. مطلب خیلی زیاد است. یعنی هرچه هم که میخواهیم وارد بشویم یک گوشههایی میبینم که اگر بخواهم این را بگویم، این حالا حالا تمام نمیشود. دیگر حالا انشاءالله خدا کمکمون بکند و بتوانیم این معارف ناب قرآن و اهل بیت را بهش برسیم و بپردازیم باهاش، خوب بگیریم انشاءالله. پس داستان این شد روی این معیار ظاهری آدم نباید ذهنش را ببندد، اعتقاد پیدا کند. کید اسرار، تو آدم سریال کید اسرار بود. سریال معنوی. زیر پای هرچه اعتقاداتت را دارد میزند. کفر مسلم. خیلی این سریال خطرناک است. بعد آن کسی که دستاندرکار است حالیش نیست، حواسش نیست. سریال پخش بکنیم. یعنی یک کلمه ظلم کرده باشی شب نشده پسگردنی را خوردهای. یک قران هم به کسی کار خیر کرده باشی هفته تمام نشده ۱۰ میلیون بهت رسیده. کلید اسرار نکند خیر نیست. اینها آخوندها جزا و پاداش دنیایی داری میبندی که این جور کنی زود میخوری. چه ربطی دارد اینها؟ با از کجا معلوم اینقدر گناه میکنند هیچی هم نمیشود، روز به روز سالمتر، گندهتر طاعت میکنم، روز به روز فشار و بلا و مصیبت و سختی بیشتر. حضرت ایوب سر همین شک کردند به پیغمبرش: «تا یک جایی قبول کنم تو پیغمبری، آدم خوبی هستی. حالا این گرفتاریها طبیعی است دیگر. این جور گرفتاری را قبول کنم». گفتم حتی همسرش طبق برخی نقلها شک کرد. همسرش که دختر یوسف بوده طبق روایت: «مصیبتها دیگر چیست آخه؟» در کربلا واقعاً عجایبی از ابتلاعات دیده میشود. امام حسین این حجم از بلا و گرفتاری. البته یک چیزهایی بود مثل روضه دیشب که خواندیم. یک نفری توی گوشهای برایش اتفاقی افتاد، آن ظلم و جنایت و تحقیر و سبک کردن امام حسین علیه السلام عنایتهاش خصوصی پشت پرده. «خدایا برعکسش کن همه ایمان بیاورند». خودش هم گفته در قرآن گفته: «من اینقدر آیه دارم از آسمان بفرستم همه گردنشان خم بشود. میخواهم نور باطنت بیرون بزند».
روضه را تمام کنم، بروم توی روضه و جلسه را تمام کنم. این روضه از آن روضههای سنگینی است که معمولاً پرداختن بهش سخت است. سعی میکنم خیلی کشاکش روضه وارد نشوم که شاید وقتش الان نباشد. این روضه اصل وقت شام غریبان. ولی فقط یک اشاره بکنم. این شبها از مظلومیت حیرتانگیز امام حسین علیه السلام زیاد گفتی. ما شنیدیم. این هم یکی از روز عاشورا. وقتی که اینها جنایت کردند، بنا شد که رسم مبارک اباعبدالله بیاید برسد به عبیدالله ابن زیاد و جایزه بگیرد. سند فتحشان بود دیگر. عمر سعد طبق یک نقل، عمر سعد این کار را کرد. طبق نقل دیگری خود حرملعون این کار را کرد که سر مبارک امام حسین را گرفت. خولی ملعون و این سر را شتابان با خودش آورد به کوفه با این طمع که تا غروب نشده در دارالعماره بسته نشده، برود این را تحویل عبیدالله بدهد، جایزه بگیرد تا رسید شب شده بود و تاریک شده بود. با خودش ماند که چه کار کند. «فوج باب القصر مغلوا». طبری میگوید در تاریخ دید که در قصر بسته است. این هم ارزش مادی دارد برای اینها. هرکی ببرد جایزه میگیرد. مخفیانه حفاظت بکند که فردا بیاورد جایزهاش را بگیرد. با خودش گفت: «چه کار کنم؟» گفت: «خب میبرم خانه، ازش نگهداری میکنم».
من یک عبارتی اینجا هست تا به حال این عبارت را توضیح ندادم. میخواهم روضه امشبمان توضیح همین عبارت. با این عبارت بسوزید و سختم هست توضیح این عبارات. دیگر انشاءالله که با این دلهای آمادهتان توی متن روضه قرار بگیرید و بسوزید. آمد به منزل. شب شده، همسرش خوابیده. از یک طرف خب این سر را نمیتواند جور عیان بگذارد. زن و بچه میترسند. از یک طرف هم باید مخفی بکند. ارزش دارد، پنهان بکند. چه کار کرد؟ طبق این نقل: «فإذا منزله خولی ملعون آمد به منزل خودش، فوزعه تحت جانت فی منزل». توضیح بدهم، ببخشید که این عبارت را توضیح میدهم، ولی مظلومیت امام حسین علیه السلام! چه کنم؟ آن کسی که همه عالم به سر زلف او گره خورده، در چنگال یک کافر! رأس مبارکش. حالا وارد این خانه شده. سر مبارکش. آمد قایمش کند. معلوم است که هراس داشته خولی. چه کار کرد؟ «ای جان». اینجا تعبیر اجانه آمده. ای جان از آن تشتی میگویند که توش رختشویی میکنند. لگنی که توش رختشویی میکند. میگوید سر را گذاشت روی زمین. این جانه را گذاشت روی سر. این تشت رختشویی سر ارباب ما را. دیگر بقیه داستان را فقط یک اشارهای بکنم که نیمهشب دید زن از خواب پریده و ناله میزند. گفت: «چه شده؟» «بزنش». گفت: «چه کردی نامرد؟» گفت: «تو از کجا میدانی؟» گفت: «خواب بودم دیدم نوری به آسمان دارد میرود داخل خانه ما. ملائکهای دارند پرواز میکنند دور. بیدار شدم رفتم دیدم سر بریده آوردهای به این خانه. این سر کیست؟» گفت: «خیلی قیمتی است تو نمیدانی». گفت: «سر کیست؟» گفت: «رأس الحسین بن علی». گفت: «نامرد! تو سر پسر پیغمبر آوردهای خانه من؟» من دیگر با تعبیر مرحوم مقرم در مقتل خودش گفته بگویم. این عبارت را مقرم گفته در مقتل. میگوید این زن یک چیز دیگر هم گفت به خولی. گفت: «خوابی که دیدم یکی نور بود که دیدم به آسمان میرود، یکی هم دیدم چند تا زن ناله میزنند.» مادرش آمده بوده کنار.
در حال بارگذاری نظرات...