* ما با پیشفرضها زندگی میکنیم!
* اعتماد به نفس؛ ریشه تمام پیشفرضها
* خوشآمد نفس؛ معیار خوب و بد
* بیشتر ما از حق خوشمان نمیآید!
* محاسبات غلط از رفتارِ خدا؛ علت طغیان
* من که اهل هیئت هستم، پس چرا بد میارم؟
* اون که معصیت میکنه، پس چرا خدا بهش نعمت میده؟
* خدای واقعی یا خودساخته؟
* سوره زخرف؛ سورهای برای بهم ریختن پیشفرضها
* اصلا چرا خدا باید کسی را عذاب کند؟
* مدل عجیب و غریب امتحانات الهی
* فرعون؛ اگه تو فرستاده خدا هستی چرا هیچ مال و یاوری نداری؟
* رمز برنده شدن فرعون؛ نگه داشتن مردم در حد ظاهر
* اگر جمهوری اسلامی نبود اربعین بود؟
* گرفتن نهجالبلاغه زمان شاه ۴ سال زندان داشت!
* اگر انقلاب اسلامی نبود داعش شکست میخورد؟
* بحثِ امروز بر سر حجاب نیست؛ داستانِ حیوانیت است!
* روضه سنگین اسارت آل الله ...
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد (اللهم صل علی محمد و آل محمد) و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
نکته مهمی که دیشب در خلال بحث به آن رسیدیم و بیشتر باید به آن بپردازیم، این نکته است: ما شخصیتمان، افکارمان، زندگیمان، مواضعمان، و تصمیممان بر یک نقطه مهمی بنا شده است. آن نقطه مهم عنوانش هست: «پیشفرضهای ما».
ما با یک سری پیشفرضها زندگی میکنیم؛ با یک سری مسلمات زندگی میکنیم؛ با یک سری مقبولات زندگی میکنیم. یک سری چیزها برای ما پذیرفته شده است، جا افتاده است. معلوم است، روشن است، حل شده است. با اینها زندگی میکنیم. اینها را دیگر رویش (روی آنها) حرفی نداریم. به قول امروزیها، اینها "بیس" و پایه است، اینها ریشه است. بحثی باشد در مراحل بعد. یک سری چیزها را در رأسِ کار قرار دادهایم، ریشه قرار دادهایم، ثابت گرفتهایم، فرض گرفتهایم. فرضیه است. (البته فرضیه اینجا در این بحث، با فرضیههایی که در فضاهای علوم تجربی گفته میشود، کمی متفاوت است. آنجا فرضیه وقتی گفته میشود به معنای احتمال یک چیزی است؛ هنوز محتمل است تا برسد به نظریه. این فرضیه یعنی همان چیزی که فرض گرفتهایم به معنای واجب و حتمی.)
فرضیه… فرضیههای ما، آن چیزهایی که پیشفرض گرفتهایم، ثابت گرفتهایم، مسلم گرفتهایم، معمولاً سر آنها با کسی بحث نداریم و در آن تقریباً شکی نداریم. آنها ثابت است. بحثی اگر هست، میرود مرحله بعد. مثلاً الان بنده و شما اینجا نمیتوانیم بحث بکنیم که آقا الان شب است. ولی خب مثلاً ممکن است کسی شک داشته باشد که امشب شب مثلاً ۲۴ محرم است یا ۲۳ محرم، یا اینکه الان محرم است و شب است که دیگر بحثی در آن نیست. دیگر میماند سر اینکه بیست و دوم یا بیست و دوشنبه است یا یکشنبه است یا سهشنبه. یک کسی بیاید یکهو شبهه بیندازد در اصل شب بودن، میخورد در دهانش. معلوم است که شب است دیگر. روی شب بودنش که بحثی نداریم. این حالت پیشفرضهای ما مثل همین قضیه است؛ آنقدر برای ما مسلم است.
ولی بعضی وقتها با اینکه ما مسلم گرفتیم، واضح نبوده و نیست. ما خیلی مسلم گرفتهایم. (این نکات، نکات کلیدی است عزیزان. حتماً به این مطالب توجه دارید.) اینها مسائلی است که در واقع از دو جانب ما با هم داریم نگاه میکنیم: هم مسائل روانی و روانشناختی و تحلیل روانشناختی، هم مسائل اعتقادی. هر دو با هماند. به هر حال، زاویهای است که کمتر به این مباحث پرداخته شده. یعنی داریم تحلیل میکنیم چی میشود که انسان به یک سری عقاید پایبند میشود. اینها یک سری ریشههای روانشناختی دارد؛ علل روانشناسانه دارد. علت روانشناسانهاش چیست؟ چرا آدم یک سری چیزها را مسلم میگیرد که حالا اسمش را میگذاریم «اعتقادات»، و بعد اعتقاداتی که شکل گرفت دیگر بعدش میرود (جلو میرود). دیگر بعدش هم نمیشود کسی را قانع کرد؛ معمولاً کسی را نمیتواند در آن ریشههای اعتقادات خودش قانع بکند. این نکات کلیدی را داشته باشید تا انشاءالله هی دیگر مطالب را باید قطرهچکانی جلو برویم. باید یکم بحث به هر حال علمیتر و آکادمیکتر مطرح شود و هی در قالب مثال و داستان و آیات و روایات و اینها پرورش پیدا کند که عزیزان خسته نشوند، حوصلهشان سر نرود.
مسئله این است: ریشه اینها برمیگردد به اینکه ما از خودمان خوشمان میآید و خودمان را قبول داریم و فکر خودمان را قبول داریم. این اعتمادبهنفس… کمتر پیش میآید کسی در مورد خودش و یافتههای ذهنی خودش و باورهای خودش دچار تردید بشود. چرا اینطور میشود؟ چون «من» خودم را قبول دارم، «من» خودم را دوست دارم، «من» از خودم… باورم نمیشود که «من» یک جایی به یک فکر اشتباهی تن داده باشم. از «من» بعید است همچین کاری. «من» خوبم، «من» دانایم، «من» حالم میشود، «من» میفهمم. نمیشود «من» یک چیزی گفته باشم، یک چیزی را فهمیده باشم، به یک چیزی رسیده باشم و آن غلط باشد. اگر غلط بود، «من» دلم نمیرفت، «من» خوشم نمیآمد. همین که «من» خوشم آمده، معلوم میشود که درست است وگرنه که «من» خوشم نمیآمد. عبارات را خیلی خیلی دقت کنید. مباحث خیلی جای کار دارد.
ریشهاش برمیگردد به اعتمادبهنفس و سختی کار هم همین است. و برای ما هم پذیرش اینکه «من» خیلی وقتها اشتباه میکنم، سخت است. ممکن است اشتباه کرده باشم، سخت است. این «من» شکستنش سخت است. جان مطلب همینجاست. ریشه داستان همین یک بخش. و حالا دیگر این «منی» که از خودش مطمئن است و به خودش تکیه دارد و خودش را دانا میداند، شیرفهم میداند و اینها، دیگر هی در زندگی با تکیه به همین میرود جلو. هی یک سری چیزها را انتخاب میکند، این را قبول میکند، آن را رد میکند. روی همین بنیان و روی این نکته خوب دقت کنید: روی این نکته که «خوش آمدنش» را معیار قرار میدهد. معمولاً جلوتر هم هر چه میآید، روی همان تصمیم میگیرد. از چیزهایی که خوشش میآید قبول میکند، از چیزهایی که خوشش نمیآید، میگوید بد است، رد میکند. و این «از خود خوش آمدن» و «خوشآمدهایِ خود را گرفتن»، این نقطه کلیدی داستان است که همه چیز رو همین اساس دارد. خوشآمدهای خودش را جدی گرفته. اینکه «من» خوشم میآید، خب پس درست است که خوشم میآید. نمیشود که آخه از چیز بد خوشم بیاید، از غلط خوشم بیاید. همینجوری تحلیل میکنیم. خوشم آمد. میگویند: «چرا فلان چیز را خریدی؟» میگوید: «خوشم آمد.» «چرا با فلانی ازدواج کردی؟» «ازش خوشم آمد.» «از این ماشینها خوشم میآید. از آن لباسها خوشم میآید.»
«خوش آمدن» را دیگر دلیل قانعکنندهای میدانیم ما. دیگر خوش آمدن که دیگر توضیح ندارد، درست است؟ خوشم میآید دیگر. خوشش نمیآید دیگر. مگر خوش آمدن و خوش نیامدن نقطه پایان است؟ مگر هر چه که خوشایند تو بود لزوماً خوب است؟ لزوماً درست است؟ اینجا آن چالشها شروع میشود. در زندگیمان هم به کرات میبینیم و با اینجور آدمها معمولاً گفتگو خیلی سخت است. آدمی که دیگر آن پایه کار را قرار داده: همین که «من» خوشم میآید، از این خوشم میآید، از آن خوشم نمیآید. پیشفرضهای ما تکیهاش به این مسئله است.
یک نکته کلیدی دیگر این است که ما بر اساس این عالم، عالمی که پیرامونمان است، داریم زندگی میکنیم. خیلی از باورهایمان (بر پایه این عالم است). این دو تا نکته، یکمی تفکربرانگیز است. این دو تا را که حل کنم، انشاءالله به عنایت الهی غصه نخورید، فقط یکمی دقت میخواهد. به هر حال، اینکه یه جوری بشود سخنرانی کرد که فضلای حوزه و اساتید حوزه پیگیر مباحث باشند و هم عموم جامعه، ما هم اساتید درجه یک حوزه گاهی میگویند که آقا بحثها را گوش میکنیم، هم مثلاً یک عزیزی میگوید: «من تو کامیون مثلاً راننده کامیون، پشت تریلی مثلاً تو جاده گوش میدهم.» به هر حال سخت است یک جوری آدم صحبت بکند که هر دو گروه قانع بشوند و راضی بشوند از مطلب. به هر حال طرحش سخت است دیگر. حالا چارهای نیست باید پرورش داد.
سؤالشان این است که چه شکلی میشود تشخیص داد؟ به هر حال یک وقتهایی هستش که حالا من سؤال ایشان را بیان دیگری دارم میگویم؛ ظاهراً سؤالشان جوری که میفهمم، با این بیان این شکلی میشود که یک وقتهایی هستش که آقا «ما یه چیزی را به عنوان اصل معرفی میکنیم و شاید به خاطر این باشه که خودمان خوشمان آمده که الان اصل میدانیم. چه جور میشود تشخیص داد که من گرفتار این خوش آمدن خودم نشدم؛ واقعاً بر اساس اینکه درست بوده، پیش آمدهام؟» این یک بحث جدی است. خیلی هم مفصل است. فقط اجمالاً یک چیزی بگویم که وارد بحث بعدی بشویم. نکته خیلی مهمی است.
یک آیه عجیبی، یعنی چندین آیه در قرآن ما داریم. سه بار لااقل که بنده آنجا در فیشها دارم، سه تا آیه مستقیماً به این مطلب اشاره کرده: میفرماید که مزاج شماها یک جوری است که نسبت به حق تسلیم خوشتان… نه! «و لاکن اکثرکم للحق کارهون.» «کارهون» از کراهت می آید. میگوید: «آقا اکثرتان از حق خوشتان نمیآید.» این خیلی چیز عجیب است! به صورت اولیه، ابتدایی و ثابت و طبیعی و اتوماتیک، ماها گرایشمان نسبت به حق نیست. این جوری نیست که اگر یک آدمی را در یک وضعیت متعادلی قرار بدهی، ناخودآگاه برود به سمت حق.
علامه طباطبایی در مورد این مطلب مطالبی دارند. میفرمایند که درست است که فطرت کشش به حق دارد؛ بله، همه فطرتاً کشششان به حق است. چارهای ندارند. خوب هم هست. اینها نکات مهمی است که اصل بحث در این است، ولی میخواهم که حالا آن فضای عمومی خستهکننده نشود. یک وقت فطرت عمومی یک انسانی است که آزاد از هر تلقین و تبلیغ و فشار بیرونی و فشار درونی و اینهاست. بله، گرایش همه ما فطری به حق است. ولی الان میفهمند که ماها چون در زندگی اینور و آنور اثر پذیرفتهایم از حرف بقیه، از تربیت، از رسانه، از اعمال قبلیمان، از کششهای نفسانیمان، اینها باعث شده که مزاج ما یک جوری شده که کشش اولیه به سمت حق ندارد.
خیلی واضح است. شما یک بچه را ببینید. بچهها معمولاً به خودی خود رها بشوند، میروند بازی میکنند یا درس میخوانند. (بها را دارم میکنم) مطلب با اینکه فطرت همهشان تصدیق میکند که از بازی کردن بیست سال، چیزی در نمیآید. اگر آدم میخواهد کسی بشود، چیزی بشود، باید درس بخواند. همان فوتبالیست هم اگر میخواهد بشود، باید توی روال حرفهای بیفتد، باشگاه برود، مربی داشته باشد، دستورالعمل داشته باشد. از کف خیابان یلخی زندگی کردن، کسی چیزی نمیشود. فطرتشان تصدیق میکند، عقلش میفهمد، ولی آنقدر این کششها و این جاذبهها زیاد است… دو خط مطالعه میخواهد بکند، یک کتاب میخواهد دست بگیرد، شب امتحان همه اجدادش، حضرت آدم، میآیند جلو چشمش. فشار میآید به آدم. نیم ساعت بازی میکند، پنج دقیقه درس میخواند، سه دقیقه (درس میخواند). هی این جاذبه برای نفس کشش دارد دیگر. آدم میگوید که شماها نسبت به حق کراهت دارید، خوشتان نمیآید. لذا باید ماها… آن چیزی که ما را نجات میدهد، این است که حق را بشناسیم. حق را بشناس! یک جاهایی هم حق واضح است، همه تصدیق میکنند.
این یک بحثی است که بیشترش باید بماند یک وقت دیگر در موردش صحبت بکنیم. البته یک جاهایی در مورد این ما صحبت کردیم؛ در تفسیر سوره مبارکه احزاب چند سال پیش نکاتی در این مطلب گفتیم. جلسه مباحثی داشتیم، یک مقداری از این بحث آنجا مطرح کردیم. جاهای دیگری هم به این بحث پرداخته شد. بحث مفصل است.
پس آقا، مسئله ما روی پیشفرضهایمان است. این پیشفرضها یک بخشیش محصول این است که ما خودمان برای خودمان یک سری چیزها را واضح گرفتیم و چون خودمان اعتماد داریم، قبول کردیم، تمام شده رفت. یک بخشش هم برمیگردد به اینکه ما در یک فضایی زندگی کردیم، متأثر از دیگران بودیم، متأثر از جو بودیم، متأثر از یک سری قواعد، یک سری ظواهر بودیم. اینها کم کم ذهنیتهایی برای ما شکل داده است.
«من» چند تا مثال برایتان بزنم، خیلی جالب است. اینها خیلی عمیق است، در عین حال خیلی ساده است. ببینید چقدر جالب است، یک بحثی علامه طباطبایی دارند در المیزان. میفرمایند که یک ذهنیتی در عموم مردم است، خیلی این مطلب فوقالعاده است. بنده فیش دارم، نمیدانم هر شب هم هفتاد هشتاد صفحه به این فیشها اضافه میشود دیگر. ناامید شدم از پیدا کردن مطالب. فولدر گذاشتم که بخواهم پیدایش کنم، دیگر آدرس نمیتوانم (بدهم)، یعنی فقط میتوانم ارجاع کلی بدهم. باید بگردم پیدا کنم. بعضی (ایشان) یک بحثی دارند، حالا شاید در جلد هشت باشد، در المیزان. میفرماید که یکی از مشکلاتی که عموم مردم از جهت فکری دارند، میدانید چیست؟ خیلی نکته جالبی است. ایشان میگوید که در مورد خدا یک سری تلقیهای غلط مردم دارند که اینها باعث میشود که در مواجههشان با خدا، آنجوری که باید درست و حسابی برخورد بکنند، برخورد نمیکنند.
خوب داشته باشید مطلب را. مثال چی میزند؟ میگوید که مثلاً شما وقتی میگویی آقا «خدا حاکم است»، «مالک است»، «رب است»، «سلطان است»، «اداره امور دست اوست»، «مدبر امور»، «رب» همین تعبیر رب. «خدا رب است»، «خدا همهکاره است». بعد میگویی که آقا «خدا مالک تو است»، «خدا حاکم است». «بعد خدا به تو پاداش میدهد»، «خدا عقوبت میکند». اینها را همه را ماها در یک حدی میفهمیم. داستان کجا شروع میشود؟ داستان از اینجا شروع میشود: ما نسبت به تمام این مفاهیم، ذهنیتمان وابسته به آن چیزهایی است که تا حالا دور و برمان در زندگی دیدیم. از اینجا کار خراب میشود.
چطور خراب میشود؟ این شکلی: الان یک کسی زیردست یکی دیگر باشد، آن بالادستی از کار زیردست خبر داشته باشد. وقتی زیردستی حرف گوش نمیدهد، بالادستی چیکار میکند؟ بفرمایید، همه بگویید: تنبیه میکند، جریمه میکند، عقوبت میکند، اخراج میکند. درست است؟ وقتی زیردستی کارش را خوب انجام میدهد، بالادستی چیکار میکند؟ تشویق میکند، پاداش میدهد، تحویل میگیرد، محبت میکند، ارتقاء درجه میدهد. خدا را فهمیدیم رب است، حاکم است، مالک است. سلمنا. نوکرشیم. یعنی الان هر کی (هر کسی) حرف خدا را گوش کرد، از همین الان خدا شروع میکند بهش پاداش دادن، ارتقاء درجه، تحویل گرفتن. یعنی الان هر کی حرف خدا را گوش نداد، خدا همین الان شروع میکند تنبیه کردن.
این جمله از علامه طباطبایی: میگوید میدانی چرا مردم قبول نمیکنند حرف انبیا را؟ برای اینکه معصیت میکنند، خدا تنبیهشان نمیکند. چقدر این جمله عمیق است! چقدر این جمله فوقالعاده است! بخش عمدهای از آیات قرآن بر همین مطلب تکیه دارد. میگوید: «مگه نمیگویی میبیند؟ مگه نمیگویی بالادست است؟ مالک یوم الدین؟ من گناه کردم، خب چرا نزد؟ چرا پول بیشتر به من داد؟» آقا، این فرعون این همه آدم کشت، آن موسی بدبخت یکی را به ناحق که نه، به حق کشت، ده سال بیابانگرد شد. مگه نمیگویی موسی حرف گوش داد؟ مگه نمیگویی فرعون حرف گوش نداد؟ خب چرا موسی را میزند، فرعون را میبرد بالا؟ من نمیتوانم قبول کنم.
ببین، همه اینها که گفتی فهمیدم. این خدا برای من جا نمیافتد. خیلی مطلب فوقالعادهای استها! در چنگ داشته باشید این حرفها را. بعد خوب که بشکافی میبینی خدامان هم، خیلی گرفتار این حرفها میشویم. خیلی گرفتار میشویم. «من این همه دعا کردم، این همه توسل کردم، چهل شب نمیدانم روضه رفتم، چرا هر روز حالم بدتر میشود؟ گرفتاریها بیشتر شد؟ ماشاءالله، از زمین و زمان…» آقا، ما با خانممان خوب بودیم، از وقتی مثلاً این جلسات را آمدیم، دعوا افتاده بینمان. اختلاف شده، فلان شده، آن جور شده. بد میآورم، تصادف میکنم، آن جوری میشود. افتادم، پایم شکست. بچهام مریض شد، آن یکی سرطان گرفت. نه، یعنی منظورم این است که «من واقعاً دارم درست میروم؟»
به این شک میکند. یعنی واقعاً هیئت امام حسین میرفتم کار خوبی میکردم؟ خب ببین، الان تو یک پیشفرض مشکل داری. داری. مشکلت این است. پیشفرضت این است که «من اگر کار خوبی کردم، از این به بعد باید در یک سلسلهای بیفتم که پشت سر هم خوب بیاید برایم.» تازه خوب را هم بر اساس همان تعریفی که خودت میکنی. که یعنی خوشم بیاید. تو «خوب» را که معادل «خوشی» گرفتی، الان هم منتظری کار خوب کردی، بعدش شروع بشود یک اتفاقات خوب برایت بیفتد. خب، دو تا پیشفرض غلط داری. اتفاقی نمیافتد. از زمین و زمان شاکی هستی، نسبت به همه چی شک کردی. جواب بدهم؟ «من چی باید بهت بگویم؟ الان شبهه دارم، شبههام را حل کن.» تو شبهه نداری، تو مرض داری. من بدبختیام این است که مرضت را هم قبول نمیکنی تا درمان بشوی. فکرت باید درمان بشود. سؤال نیست. توی یک پیشفرض محکم گرفتی.
«من یک پول پنج هزار تومانی بردم پیش شما، پنج میلیون است. پنجاه هزار تومان است. بعد میگویم مثلاً آن ساعت و کادو را پیش کن، من بروم.» میگویم: «آقا، این آخه! این با این نمیشود. پنج هزار تومان است.» (یا) «قبول کنی. دندانگردی میکنم مثلاً.» مسائل حاشیهای، فرعی. قبول نمیکند که: بابا، تو الان اینجا تلقیات نسبت به این قضیه غلط است. نسبت به خدا. کار اشتباه فهمیدی. خدا رب، حاکم، مالک است، ولی اصلاً بوم این دنیا کلاً همهاش به امتحان است. بعد این نسبت به چی شک میکند؟ خیلی این مطالب عجیب و غریب است. رحمت و رضوان و درود بیکران الهی بر علامه طباطبایی که غواص دریای قرآن بود و این حقایق را شکار میکرد. خیلیهایش را هم در حد نیم خط گفته است.
تو کار (زندگی) به اینجا میرسد که از اینجا به بعد انبیا میگویند: «خدا عقوبت میکند.» مسخره میکند: «مگه نمیگویی مالک است؟ عقوبت میکند؟ من گناه کردم، چرا نزد؟ من چیت را قبول کنم؟ آخر خدا مالک است. بعد من انرژی به بدنم دارد میآید، غذایم که خوب است، امکاناتم که خوب است، برای چی منی که دارم روبهرو (در مقابل) خدا معصیت میکنم، برای چی باید اینها را به من بدهد؟» عالم (محیط اطراف) دیدم اگر رئیس بوده، مالک بوده، رئیس بوده، صاحبکار، حرف گوش ندادی، زده، اخراج کرده. کدام صاحبکار را دیدی هر چی بیشتر حرفش را گوش ندهی، بیشتر تحویلت بگیرد، ارتقاء بدهد؟ داریم همچین صاحبکاری؟ عاقل همچین صاحبکاری را قبول میکند؟ بعد میگویی الان میدهد، هی میدهد، میدهد، میدهد، یک روز دیگری هست، آنجا میزند. (یک جایی جزای اعمالت را میدهد). «من نسبت به همان زور ندارد. اصلاً دروغ است این را که تو میگویی. که خدا نیست.» که میدانی چرا؟ باز بحث عمیق است. چون خدا را هم خودش برای خودش تراشیده و ساخته و به آن خدای خودساخته خودش اعتماد کامل دارد. میدانی چرا؟ چون آن خدایی است که خودش خوشش میآید. گرفتی چی شد؟
خیلی عمیق است این حرفها. اینها اگر تحلیل بشود، همه مشکلات امروز ما راهکار پیدا میکند برای حل. از این نقطه باید رفت دنبال حل مشکلات. مسئله ما اینهاست. نکات کلیدی پیشفرضهایی دارند. من یک دو سه تا این پیشفرضها را بگویم برایتان. در آیات قرآن خیلی زیباست و فرعون هم روی همین پیشفرضها دست میگذاشت.
در سوره مبارکه زخرف، اصلاً سوره را بخوانیم که این بحثهایی که ما امشب گفتیم و میگوییم و اینها، در یک سوره کامل بستهبندی شده، دستتان بیاید. سوره مبارکه زخرف خیلی مطالب فوقالعادهای دارد. سوره «غافلگیری قرآن» است. همش شروع میکند پیشفرضهای آدم را به هم میریزد. خیلی عجیب است. میگوید که «من هر چی (قدر) که مردم بیشتر کافر بشوند، بیشتر دنیا را به پایشان میریزم.» چرا؟ «میگوید اگر این نبود که مؤمنین از راه به در میشدند، همه دنیا را میدادم به کفار.» آدم نیست! نه، دنیا ارزش ندارد. نه، چون تو آدم نیستی. (مخاطب فرد کافر است.) دنیا وسیله امتحان است. دنیا واسه امتحان. وقتی بلد نیست بزند… کتاب زیاد دارند… میدانند گرفتاریهایمان در اسبابکشیها این کتابهاست. چند هزار تا کتاب داریم دیگر. یک جوری شده که قبلاً یک طبقه از خانه بود، بعد دیگر دیدیم که الان خودش یک خانه جدا میخواهد. دیگر بانی پیدا شد، گفت آقا من کتابهای شما را جا میدهم. (در) خانهاش. کتابها را بردیم آنجا. چند هزار جلد کتاب. و دیگر اصلاً جابهجا نمیشود. که پای گرفتاری که همیشه از اول طلبگی داشتیم، این کارگران اسبابکشی یخچال را میزد پشتش میآورد پایین. بعد این کارتونهای کتاب پدرش درمیآمد. هی باید برود بالا یک کارتون بردارد، بیاید پایین. بعد سنگین، بدقلق. همیشه هم، همیشه همیشه این کارگرهای اسبابکشی وقتی که ده (یا) پانزده تا از این چیزها را، کارتونها را دیدند، حاج آقا! تو واقعاً همه اینها را میخوانی؟! اونی که اهل کتاب نیست، شما هی بهش کتاب بده، این میشود «وضو» و «وبال» اسبابکشیاش. اونی که اهل کتاب است، لذت میبرد. کتاب نعمت برای کی؟ برای اینکه نمیخواند که پدرش درمیآید که تنبیه کنی. خب اینها قواعد خداست دیگر.
میگوید چرا ما را تنبیه میکند؟ بابا! این اصلاً تنبیهش خدا این مدلی است. یک کانتینر دیگر کتاب فرستادم. «خدایا، برای ما هیچی نمیفرستی؟» خب تو میخوانی، دانه دانه بهت میدهم. که اینها را خواندی، آنها را ازت میگیرم. آن تو نمیبینی پشت قضیه چه خبر است. ظاهر را نگاه میکنی.
دستور مالکی زخرف آیات ۴۶ به بعد این گفتگو را داشته باشیم. خیلی عجیب و دقیق است. حالا دو سه تا آیات دیگر، از دو سه دسته از آیات دیگر از قرآن هم هست که انشاءالله شبهای بعد به آن میپردازم.
«و لقد ارسلنا موسی بآیاتنا الی فرعون و ملائه.» اصلاً میدانید که خدا، تعبیر قشنگی نیست دیگر ولی خب جوانها زیاد میگویند، «قفلی زده» انگار در قرآن روی موسی و فرعون. برای اینکه اصلاً این دو تا کامل انگار یک پدیدهایاند که همه این جریانات زندگی بشر را انگار خدا در این دو تا پیاده کرده. خیلی عجایبی در داستان موسی و فرعون، در سوره مبارکه فجر هم فرعون را دوباره مثال میزند. میفرماید که ما موسی را با آیاتمان فرستادیم سمت فرعون و ملأش. «فقال انی رسول رب العالمین.» آمد فرعون… موسی آمد در دربار. زیاد گفتیم با چه وضعی؟ از مصر به جرم قتل مرتکب قتل شده، از همین دربار فرار کرده، ده سال فراری بوده. بعد ده سال با پای خودش، مجرم به صحنه جرم برمیگردد. برگشته صحنه جرم ولی نه با گردن کج و اینها که مثلاً آقا ما اشتباهی کردیم، ببخش و پرچم سفید بالا. جوان بودیم و اینها. گردن گرفته بالا، میگوید: «آقای فرعون، منو که میشناسی؟» «بله، قاتل بودی، دررفتی. میدانی که چند سال نبودم؟» «آره.» «میدانی کجا بودم؟ میدانی چی شدم؟» «نه، پیغمبر شدم.»
مخفی. «با کدام دوربین صحبت کنم؟» قتل انجام دادی، دو قورت و نیمت باقی طلبکاری. آمده اینجا میگوید که: «به من ایمان بیاور.» «به من ایمان بیاور.» آقا مسخره نیست؟ اینها ایمان آوردن سخت است دیگر. اینها سختیهای ایمان آوردن اینهایش است. وگرنه هیچ کس با خدا مشکل ندارد. فطرتاً اینجور است که خودت داستان را میپیچی (به هم میپیچانی). اینهایش است که کار را سخت میکند. و آن خدای واقعی را دیگر یکم بپذیری. «بنده من! این حق است، بیا، حواست باشد.» نه، یک جور میپیچاند حق را. دور تا دور سیم خاردار میکشد. دود ازش بلند میشود، آتش میآید. «بیچارهام کنم آنور.» آقا، بوی ادکلن میآید. فلان. «بنده من، اینجا جهنم است، نرو.» خب من برای چی نباید بروم؟ آنقدر قشنگ است، جذاب است.
خدا قرار نیست وقتی که من یک چیزی برایم شر است، آنقدر خوشگلش کند. وقتی یک چیزی برای من خوب است، آنقدر زشتش کند. آخه چرا خدا باید این کارها را بکند؟ به اونی که مشکل با جهنم دارد، بنده. چرا «پرهیز دارم از اینکه همیشه معمولاً این است» خیلی پرهیز دارم از اینکه مستقیم در مورد جهنم صحبت بکنم؟ برای اینکه میدانم معمولاً آدمها… مردم یک پیشفرضهایی دارند، آنها باید حل بشود. بعد به جهنم و عذاب و گیر و بند و غل و زنجیر و اینها برسی. آن پیشفرض یک بخشش این است که اصلاً «چرا خدا باید عذاب کند؟ چرا خلق کرده، بعد آخرش میخواهد عذاب کند؟» حل بشود. نه، خدا خلق نکرده کسی را عذاب کند. خدا یک قواعدی چیده. پوستکنده گفته. ولی آنقدر این قواعد برای ذهن بشر دور است و غیرقابلفهم، عمل نمیکند، گرفتار میشود. آن گرفتاری میشود عذاب. این داستان عذاب بنیبشری.
موسی را فرستاده پیش فرعون با آیات بینات. بعد آمده میگوید: «انی رسول رب العالمین.» من فرستاده رب العالمین ام. همین جوری صاف و پوست کنده. آقا، دو تا مقدمه، اول خدا را بگو. یک دو واحد درس معارف. خدا کیست؟ آیات الهی. «قبول ندارد.» ما «علم غیب میگوید» اصلاً من الهی غیر از خودم نمیشناسم برای شماها (به شما میگوید). چه مدل حرف زدن؟ حضرت موسی، قربونت بشوم، صاف شروع کرده میگوید: رب العالمین. بعد صاف هم میگوید: من فرستاده رب العالمین ام. توقع داری فرعون هم قبول کند؟ چالشها! روی اینها فکر کنید. اینجوری که دارم میگویم، بیندازم... قطعاً همین است. «بیا، اول شما در مورد آن قتلی که انجام دادی، کلی توضیح بده. معلوم بشود چی بوده. برو، فرعون! رفیق باش. شما با هم رفیق گرمابه و گلستان بودی یک زمانی. بچه فرعون بودی. چقدر تو را دوست داشت، از تو آب گرفت، بزرگت کرد. برگرد، برو محل کارت، کلید دفترت را بگیر. بابا بابا! فرعون! دلم برایت تنگ شده بود. یک اشتباهی کردم. بابا! ماشین را برداشته بودم، آن روز رفتم زدم به دیوار. الان پشیمانم. ده سال. بابا! نمیدانی چی کشیدم، دور بودم. پشیمانم.» این جوری حرف بزن، جذبش کن. بعد آرام آرام به خدا میرسی. صاف آمده، گردن نگرفته. رسول رب العالمین.
«فلما جاءهم بآیاتنا…» (بعدیش حل بشود.) موسی وقتی این را گفت، همه با هم چیکار کردند؟ شما بگویید: «اذا هم منها یضحکون.» همه با هم خندیدند. (بخندند.) پیشفرضهای ما خیلی باید پالایش بشود. خیلی حرف زیاد است گفتگو کنیم. اینها نکات اصلیاند که قرآن رویش تمرکز میکند. میگوید همه با هم به موسی خندیدند. یک کار... «من فرستاده رب العالمین» ایموجی از این خندهها که اشک میآید از بغلش را همه جا فرستادند و «و ما نریهم من آیة إلا هی اکبر من اختها.» ما البته آیات را هی نشان دادیم و هی آیات بزرگتر نشان دادیم. موسی بیاید همینجور خالی خالی، آیات نشان میداد. داستان چیست؟ حق چیست؟ معلوم میشد. «ید بیضاء» به اینها نشان داد. عصایش را همان جا جلوی فرعون انداخت. برق قضایای دیگری رخ داد. ملخ از آسمان میبارید، قورباغه میبارید، خون میبارید. نه تا آیه که آیات مفصلات قرآن میفرماید گرفتاریهای عجیب و غریب برای… قرآن بهش اشاره میکند در این آیات که هر بار هم که گرفتار میشدند، به موسی پناهنده میشدند. میگفتند که این را دعا کن حل شود. تکلیف میکنی، به خودش میگیرد. «تو چرا درستش میکنی؟ مگر امتحان پدر ما درنمیآید آخه با این امتحانات.» آفرین، دقیقاً میخواهم پدرت دربیاید. پدر همهتان را از بهشت درآورد شیطان. پدرمان کی بود؟ حضرت آدم. یک بار پدر همهمان درآمده. بابا! پدر درآوردن باید برگردیم به بهشت. داستان این است.
حالا فرعون چیکار کرد؟ عذاب میکردیم و اینها. اینها میگفتند که: «ای ساحر! برای ما دعا کن.» «فلما کشفنا عنهم العذاب إذا هم» اما عذابیم، هی اینها باز میزنند زیر داستان. «و نادی فرعون فی قومه.» فرعون دیگر فرعون محکمتر میآمد وایمیستاد. میگفتش که: یا قوم لیس لی ملک الانار تجری من تحت افلا تبصرون. «حالا فهمیدید صاحبتان کیست؟ شاه کیست؟» و «بهاد انهار تجری من تحتی افلا تبصرون.» «چشمهایتان کار نمیکند ببیند؟ چشمت میبیند دیگر. همه میبینند محرم که از زیر کاخ من رد میشود. خیر.» وای، چقدر این آیات عجیب و محشرند. «ام انا خیر!» حالا تو بگو: من بهترم. «من هذا الذی هو مهین و لا یکاد یبین.» چند شب روی این آیه میماندند. همه اینها که جور میشد کنار همین پازل بود. موسی را که مسخره کردند. یک عذاب هم آمد. موسی دعا کرد. اینها با تمسخر به موسی میگفتند برو به خدایت بگو این را بردارد. با تمسخر میگفتند. او هم واقعاً دعا میکرد و خدا هم واقعاً برمیداشت و فرعون هم میآمد میگفتش که دیدید این هم برایتان برداشتم. همین جوری چند تا چیز پشت سر هم رفت. فرعون آمد گفتش که: «حالا شما بگویید من بهترم یا این؟» «من هذا الذی هو مهین؟» «مهین» یعنی چی بگویم؟ ترجمه فارسیاش هوم… یعنی یک چیز بیارزش، موجود بیارزش. موسی. ایالت (تعبیر) تعابیر. نمیدانم چی بگویم که شأن حفظ بشود. هرچند دیگر با این چیزی که قرآن گفته، دیگر هر چی بگوییم حق است. این «پاپتی» مثلاً، این «گدا گرسنه».
فرعون از مردم میپرسید: «من بهترم یا این؟» «و لا یکاد یبین.» «اینکه حرفش را هم درست و حسابی نمیتواند بزند. «فلو لا ألقی علیه اسارة من ذهب.» «اگر پیغمبر است، اگر بالا بنده است، مگر نمیگوید من بنده خوب رب العالمینم؟ مگر رب العالمین مالک همه عالم نیست؟ خب چرا یک دو تا از این خزانهها و گنجها و ثروتها و اینها را برای تو باز نکرده؟ تو مگر بنده خوبش نیستی؟ رفیق نیستی؟ معاون آن آقا هستی؟ فلان معاون رئیس اپل مثلاً من معاونشم. نان شب ندارد بخورد؟! حساب دفترها دست این است. حقوقها را همه را این میدهد. ماهی چند میلیون دلار؟ چند میلیارد مثلاً یورو؟ مثلاً حقوق میدهد! و اما نان ندارد بخورد؟ دست نمیدهد؟» چون رسول رب العالمین حرف درست نمیتواند بزند، پول ندارد، ده سال چوپانی کرده زنده بماند. همه داستان برای اینکه در آن گرفتار نشویم، به این است که اینها همه ظاهرند. پشت قضیه باطن است. آن، آنجا اصل داستان است. همه (فرعون) گفتش که: «این اگر واقعاً رسول رب العالمین است، چرا دستبند طلا ندارد؟» «اولا الملائکة.» «دخترم، مگر خدا نفرستاده؟ چطور خدا فقط یک دانه را فرستاده؟ خب خدا که ملائکه هم دارد. وقتی یکی را میفرستد، خب ملائکه هم باهاش میفرستد. بالا فرستادهام، ملائکه هم بدهم. خب آنها کوشند؟»
«فاستخف قومه فاتبعوه.» وای از این قرآن و این، این معجزه حرف زدنش. میگوید: فرعون همین کارها را میکرد که مردم را خفیف نگه داشته بود و همه حرفش را گوش میدادند. یک ده دقیقه، چند دقیقه این را توضیح بدهم برویم. بقیهاش هم انشاءالله طلبتان، اگر زنده بودیم شبهای بعد. «فاستخف قومه.» میگوید اصلاً رمز برد فرعون چی بود؟ چرا در جدال فرعون و موسی، فرعون برنده بود؟ برای اینکه موسی میخواست مردم را ببرد باطن ببیند، فرعون میخواست همه را در ظاهر نگه دارد. در همین حس ظاهری نگه دارد. در حیوانیت نگه دارد. مردم هم که خودی خود ول کنی همه کدامور میروند؟ به سمت ظاهر، به سمت حیوانیت. به خودی خود احساس میکنند حرف کدامشان حق است؟ فرعون. فرعون این میگوید: «هر چی دوست داری بخور.» آن موسی میگوید: «نخور.» «هر غلطی دلت میخواهد بکن.» آنی که «حیا داشته باش، غیرت داشته باش، تقوا داشته باش.» این چیزهایی که میگوید همین الان اثرش را میبینم. آن میگوید: «یک روزی میآید.» «امروز که نگاه حرام نکردی، میبینی چه خاصیتی برایت داشته. حوری بهت میدهند آن طرف.» حرف موسی را (نمیفهمد). بعد شگرد فرعون نامرد چیست؟ فهمیده از این کانال دارد میخورد. هی میدَمَد تو همین. هی مردم را میخواهد ظاهریتر نگه دارد.
یک دادی الان دارم، یک حرفی الان میخواستم بزنم دیگر چون وقت روضه دارد نزدیک میشود، دیگر وقت نمیشود. وگرنه یک حاشیه از این مسائل روز میخواستم بگویم. اینجا یک سری حرفهای آدم گاهی میشنود به شدت مزخرف. برای شماها هست. «آقا اذیت میشوند.» در برگشته گفته که: «امام حسین ربطی به این چهل سال ندارد. امام حسین همیشه امام حسین بوده. امام حسین جمهوری اسلامی نیاورده.» چقدر حرف قشنگ و درست و مفت این حرف. قطعاً امام حسین همیشه امام حسین بوده. جمهوری اسلامی نیاورده. اینها خیلی حرف درست است. به «تو» منظورت این است که «جمهوری اسلامی بود و نبود، امام حسین همین بود.» این خیلی حرف مفت است. خیلی حرف مفت است. این خیلی مسخره است. معلوم است که نبود. شما خاطرات آقای هادی غفاری را ببینید که الان ضد انقلاب است. زمان شاه شکنجه میشده. پدر شهید آیتالله غفاری. میگوید: «من میرفتم سخنرانی میکردم، میگفتم امام حسین را یزید کشت. من را میانداختند زندان. از من تعهد میگرفتند نباید بگویم حسین کشته شد.» در اینترنت البته خیلی سال پیش اینها منتشر شده بود، الان شاید خیلی بگردی تا پیدا کنی. «امام حسین رفته بود سر کوه جتاسکی کند، افتاد، مُرد.» ساواک من را گرفت. (معرفی کند.) «امام حسین قبل انقلاب با حسین الان هیچ فرقی نمیکند.» اگر جمهوری اسلامی نبود، اصلاً جمهوری اسلامی منظورم آخوندها و این حرفها نیست. اینها نیست. منظورم یک حاکمیتی است که میخواهد همه را در زمان قبل انقلاب در ظاهر نگه دارد، باطن ببرد. اگر این دو تا با هم فرق نمیکنند… الان خداوکیلی حالا چیزهای ظاهریاش، نمود خیلی واضح ظاهرش: جمهوری اسلامی نبود، این پیادهروی اربعین بود؟ شما بگویید: آقا بود یا نبود؟ نبود. الان مگر در آذربایجان با وجود جمهوری اسلامی داریم؟ مگر کسی میتواند عزاداری بکند؟ همه هم شیعه، ۹۵ درصد شیعهاند در آذربایجان. خیلی حرف اینجا زیاد است. همین انقلاب اسلامی داریم. انقلاب اسلامی که اصلاً دیگر ربطی به ایران ندارد. جمهوری اسلامی مال ایران است. انقلاب، انقلاب اسلامی. اگر نبود... خورده بود. چه حرف مفت! سر تکان میدهند. «آره، نه. واقعاً راست میگویی شما.» خیلی صدایش درنمیآید. آنقدر حرفهای مسخره و مفت. یک حکومتی که اصلاً حیوان بار بیاورد. اگر «بود و نبود امام حسین» امام حسین بود. اصلاً امام حسین چه ربطی به آن دارد؟ اصلاً آن چه ربطی به امام حسین دارد؟ کدام امام حسین بود؟ این جلسات سخنرانی را نگاه کن. این مردم را نگاه کن. فهم این مردم را نگاه کن. درک مردم نسبت به امام حسین را نگاه کن. حرفی که ما پارسال زدیم، امسال میخواهیم بیاییم بزنیم، این حرف دمده شده، اصلاً خریدار ندارد. میگویند: آقا، این که فهمیدیم، برو بعدی. ابعاد عمیقتری دارد. کربلا، شهید جاوید مینوشت که آخرش اثبات بکند. کربلا ششصد صفحه کتاب میشود. کتاب زمان شاه. این برند، زمان شاه بوده که ملت میخواندند در مورد امام حسین. امام حسین انقلاب، بعد انقلاب خیلی فرق میکند. این حرف مفت است.
برگردم بروم در روضه. طاغوت همه را میخواهد خفیف نگه دارد، در ظاهر نگه دارد. دیگر فکر نکن. در عمقش نرو. تحلیل نکن. مطالعه نکن. مطالعه نکن. زمان شاه… زمان شاه در خانه کسی «نهج البلاغه» پیدا میکردند، چهار سال زندان داشت. «نهج البلاغه» پیدا میکردند، چهار سال زندان داشت. خیلی حرف است! اینها با یک حکومتی که با همه مشکلاتی که دارد… مطالعه کن، برو تحقیق کن. برو سراغ منابع. مسابقه است. برو در عمقش. برو در لایههای باطنیاش. رهبر این انقلاب، امام خمینی بوده که تندترین حرفها را به آدمهای ظاهر بین زده است. امام خمینی چه کرده؟ «آداب الصلاه» با لودر رد شده از آن کسانی که در حد ظواهر میمانند. هی رفته در باطن، باطن، باطن، باطن. سخنرانیهایش هم همین است. شما هر چی لایههای باطنی، لایه عالم غرق در باطن است. باطن. تفسیر سوره حمدش را برخی از این علما در همین مشهد تاب نیاوردند، گفتند آقا «اگر تعطیل نکنی، کفن میپوشیم، میآییم در خیابان.» دیکتاتور! بنازم گوش مخملی تو را. نمیفهمی کی به کی است.
کار طاغوت این است: تو را در ظاهر نگه دارد. داستان، داستان حجاب است. بعد حجاب هم که دو تا تار مو است. کجایی تو؟ آنقدر پرت هستی. اگر زمان سقیفه هم در مدینه بودی، ولی به حضرت زهرا میگفتید: «حالا سر چهار متر زمین آنقدر هوا نکنید خودتان را به کشتن بدهید. داستان چیست؟» «داستان حجاب است.» فدک جامعه زمین است. بابا، شما یعنی خانم شما خجالت نمیکشید راه افتادید چهار متر زمین؟ نفهمیدی اونی که میخواهد بزند، میخواهد همه را به ظاهر بکشاند. از یک جاهایی به نقاط درگیری هست که او متمرکز است که این را بزند. نقاط گرهی، نقاط تلاقی که از آنجا میخواهد کار را خراب کند. فدک. بحث زیاد است که چرا اینها فدک را زدند. مرحوم آیتالله بهجت فرمود: به خاطر اینکه میخواستند جیب امیرالمؤمنین خالی باشد، سرمایه اقتصادی. الان داستان چرا داستان حجاب است؟ اصلاً داستان حجاب نیست. داستان حیوانیت است. حیوان کند همه را. یک نقطه است که این اگر بشکند، میتواند.
فرعون وقتی رئیس است که همه حیوان باشند. وقتی عقلها کار میکند، جا به فرعون نمیرسد. چیکار کنیم کار نکند؟ باید حیوان بشوند. چیکار کنیم حیوان بشوند؟ برو غرایز… از کجا پرورش بدهم؟ غرایز جنسی اول است. غرایز جنسی چه جور تحریک کنم؟ برو بگو همه لخت شوند. اختلاسگرها… نفهمیدی چی شد؟ پرتی. بدحجابها، بیحجابها، حتی گاهی دفاع میکنم. کاغذ میآید: «حاج آقا، این را درستش کن.» خیلی حرف قشنگ و رهبر انقلاب زدند. خیلی حرف حکیمانه است. و نمیدانم چند نفر فهمیدند. ایشان فرمودند که: «من به بعضی از این بیحجابها غبطه میخورم به خاطر حال معنویشان و میدانم اینها نمیدانند چه دستی پشت داستانِ بیحجابی اینها دارد استفاده میکند که اگر بدانند نمیکنند این کار را.» خیلی مطلب عمیقی است. یک کار آدم بیحجاب داریم، قشنگ است، راحت است. اینها. یک برخورد با این آدم داریم: مشفقانه، با محبت، صمیمانه، با احترام، با استدلال.
داستان است که طراحی کردهاند. از این قضایا که دارد استفاده میشود. یک جوری این را با محبت و شفقت ماستمالی نکن که کار آن (اصل قضیه) گم بشود. دعوا گم بشود. معلوم نشود چی به کی است. دعوا سر چیست؟ یک جوری حضرت زهرا را توصیه نکن به اینکه: «حالا خانم جان، زمین هم حالا نشد اشکال ندارد. حرف زیاد است، وقت کم است.» همین جمله امیرالمؤمنین به حضرت زهرا فرمود: «حالا یک تکه زمین چیست؟ بسپار به خدا.» آره، آنی که آنورش را گفته، منظورش این بوده که اینور میدانم داری چیکار میکنی، اینورش هم آرامش بهت میدهم. چهار تا احمق هم پیدا میشوند، چهار تا عنوان دانشگاهی یدک میکشند بعد میآیند شروع میکنند تئوریزه کردن اینها که نمیدانم «حجاب عرفی و کوفت و زهر مار» و الاداره سوادشان نفهم باشد. نفهمد داستان چیست. کی به کی است. از اینجا میخواهم وارد روضه بشوم. و روضهای که همیشه ازش پرهیز داشتم، تا حالا نخواندهام. امشب خواندنش برایم خیلی سخت است ولی وقتش این است. و احساس میکنم اگر نگویم، شاید جرم بزرگی که در حق اهل بیت مرتکب شدند و این مظلومیت پنهانی ناگفته میماند که باید شنیده شود.
طاغوت همیشه دنبال این بوده که فضا را فضای شهوتآلود بکند. و این جمله وارد روضههای ما را امشب میکند که من پیشاپیش باید از شما عذرخواهی بکنم چون خیلی دردناک است. داستانی داریم در صدر تاریخ اسلام، داستان بردهداری و اسیر. رویکرد اینها در آن دوره از تاریخ که بعداً خود اهل بیت بودند که این فضا را اصلاح کردند، فضای فضای جنسی بوده. اصلاً با این فضای جنسی جنگ راه میانداختند. اینها را داشته باشید بعد میخواهم وارد فضاهای عجیب و غریبی بشوم. قانع میکردند یک نفر را که بیا بریم بجنگیم. میگفتند: «اگر بروی بجنگی، از لشکر دشمن اسیر میگیری، کنیز میگیری. بعد هم خودت میتوانی استفاده کنی، هم میتوانی بفروشی.» انگیزهها حیوانی! فراعنه همیشه در طول تاریخ روی این متمرکز بودند. به خاطر خدا که کسی نمیآید برود بجنگد. که پول میدهند یا قدرت بهت میدهند یا زن بهت میدهند. نه، انگیزه جدی در جنگها اسیر و کنیز. خیلی سخت است، خدا میداند. اصلاً من حالم یکجوری است میخواهم وارد این روضه بشوم. خیلی برایم دشوار است این فضا. روضه امشب و اینها. اصلاً ما در صدر اسلام بیحجابی اجباری داریم نسبت به کنیزها که خلیفه دوم خیلی نسبت به این پافشاری داشت. نمیگذاشت کنیز حجاب سرش کند. کنیز کالای جنسی. حق نداری حجاب داشته باشی. روسری کنند و خرید و فروش شود. جاذبه جنسی باید حفظ شود که پس فردا بیایند در بازار بفروشند، بخرند، بجنگند.
این فضای موتور در صدر اسلام داری. فضای جاذبه جنسی کنیز و اسیر. و آن روضهای که همیشه از کنارش رد میشویم و نمیشود گفت همین است. اینی که شنیدید امام زمان فرمود که: «آن روضهای که خون از چشم من جاری میکند، روضه عمّه زینب کبری است.» یک چیز معمولی نبود که دستبند بزنند، دستگیر کنند، ببرند اسارت. باید در ذهنت حل شود یعنی چی؟ اسیر جنگی یعنی چی؟ اسیر جنگی یعنی کنیز. اسیر جنگی یعنی کسی که خرید و فروشش میکنند. همان فضا بوده در شام. من بعضی روضهها را امشب دیگر نمیتوانم بگویم چون میدانم نمیکشید. باید شبهای دیگر برایتان بخوانم که اینها را در شهر میچرخاندند. با چه وضعی بود داستان چی بود؟ چه حرفهایی مطرح بود در شهر شام در مورد این زن و بچه؟ خیلی روضه سنگین است. ببینید من تعابیر مقاتل را برایتان آوردهام. تعبیر این است: «ابن حسن» در «فتوح» میگوید: «فصار القوم بحرم رسول الله من الکوفه الشام.» «این زن و بچه را از کوفه تا شام بردند.» «من بلداً الی بلد.» «شهر به شهر و من منزل الی منزل.» «خانه به خانه بردند.» «کما تعسری الدیلم و ترک.» میگوید: «اسرای ترک دیلم که بلاد کفر بودند، آنها را چه شکلی شهر به شهر میچرخاندند، این زن و بچه را همونجوری.» اسرای ترک و دیلم یعنی همانهایی که در جنگ خریداری میشدند با همان انگیزهها، با همان نگاهها.
«یک بار بشنوید در عمرتان.» میدانم طاقت ندارید ولی یک بار بشنوید. از این به بعد امام زمان خون گریه میکند، یکم حق بدهید بفهمیم داستان چی بود. من چند تا خط میخواهم بخوانم، سختم هم است برایتان ترجمه کردنش. تا به حال حیا میکردم در عمرم این تعابیر را بگویم. ولی چارهای نیست. خیلیها فکر میکنند آقا اینکه پوشش از این زن و بچه برداشتند یعنی چادر را برداشتند. بقیه پوشش. بعضی عبارات اینجور فهمیده میشود. خدا کنه این طور بوده باشد. ولی من یک چند تا تعبیر امشب میخواهم برایتان بخوانم، یک چیز دیگر دارد میگوید که خدا کنه اینطور نبوده باشد. مقاتل معتبر هم هست.
یک تعبیر این است: تذکرة الخواص میگوید: «منهم نساء و صبیان و سبایا من بنات رسول الله.» این زن و بچه پیغمبرند آوردهاند. «الا اخطاب الجمال موثقین.» روی این شترها دست و پایشان را بسته بودند. «مکشفات الوجوه و الرؤوس.» روی اینها معلوم بود. سر اینها معلوم بود. حالا این «سر معلوم بود» یعنی چی؟ خدا کنه معنایش این باشد که یعنی روسری. خدا کنه معنایش این بوده باشد، ولی یک تعبیر دیگر داریم در بعضی از مقاتل، تعبیر این است: یا صاحب ابن حبان در ثقات میگوید: «انفذ عبیدالله بن زیاد الحسینی الی الشام.» عبیدالله سر حسین را در این ایام با این خانواده فرستاد به شام. دیشب روضه حضرت رباب را گوش داده بودی، گفتم یک وضعی داشت که نمیتوانم الان بگویم. باید فردا توضیح بدهم آن وضعی که رباب با سر بریده حرف میزد. چی بگویم من؟ چی بگویم از این روضه؟ چی بگویم از این روضه که امام سجاد فرمود: فقط همین روضه، فقط روضه شام. «نساء و صبیان من اسیراتی که از زن و بچه بودند از این خانواده، اینها را سوار شتر کردند.» تعبیر این است: «مکاشفات الوجوه و الشعور.» صورت این زن و بچه معلوم بود. «مکشفات الوجوه و الشعور.» کمترین زن و بچه را نگاه کنم.
در حال بارگذاری نظرات...